تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
جنگ آوار می شود روی سَرَت. داشتی زندگیت را می کردی. پاییز هنوز دست به کار نشده، جنگ پیش دستی می کند و رنگ سُرخ به شهر می زند. نه زنی مانده و نه تنوری که آتشی به پا کند؛ بویِ نانِ تازه بپیچد توی کوچه ها. اما بوی آتش و دود هوش از سَرَت می بَرد، خانه ها تنورهای بزرگی شده اند که آدم ها را زنده زنده کباب می کنند. چوبی بر می داری و می زنی بیرون. دقیق می شوی، کار کارِ چوب و چماق نیست؛ شوخی برنمی دارد. یاد تفنگ توی گنجه می کشاندت به اتاقک تهِ حیاط. تفنگ را برمی داری و مثل فشنگ می دوی وسط کوچه، بدون آنکه فشنگی داشته باشی. جنگ بلای بزرگی ست، برمی گردی تا انتهای کوچه را نگاه کنی و بدانی تا کجا کشیده شده است. عظمتش پیدا نیست اما سوزشش را توی پهلویت حس می کنی و نقش زمین می شوی. چشم هایت را که باز می کنی، پوتین هایی را می بینی که بر زمین کوبیده می شوند و پیش می روند، بی آنکه بدانند و بدانی چرا؟!! وقتی یک تانک از فاصله ی نیم متری صورتت عبور می کند و غبارش روی صورتت می نشیند؛ باور می کنی که جنگ آوار شده روی سَرَت. «س.م.ط.بالا»
این نوشته را بشنوید

این نوشته را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط نوشته با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.