جوان با عجله در خیابان پیش میرفت. کفشهایش سریع بر روی سنگفرش خیابان ضربه میزدند، گویی زمان در حال فرار بود و او باید آن را بگیرد. نفسهایش کوتاه و قدمهایش بلند بودند. امروز هم مثل همیشه دیر کرده بود.
ناگهان، در میانهٔ مسیر، متوجه پیرمردی شد که آرام و با طمأنینه قدم برمیداشت. عصایش را هر چند قدم یک بار روی زمین میگذاشت و لحظهای مکث میکرد، گویی هر گامش را با دقت میسنجید. جوان با بیحوصلگی خواست از کنارش بگذرد، اما چیزی در چهرهٔ آرام و نگاه مطمئن پیرمرد او را متوقف کرد.
— «عجله داری، پسرم؟»
جوان که از این سؤال غافلگیر شده بود، سرش را تکان داد و گفت: «بله، همیشه وقت کم میآورم.»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «میدانستی که گاهی، آرام رفتن تو را زودتر به مقصد میرساند؟»
جوان با تعجب به او نگاه کرد. پیرمرد ادامه داد: «من هم زمانی مثل تو میدویدم. فکر میکردم اگر سریعتر بروم، بیشتر خواهم دید، بیشتر خواهم داشت... اما بعدها فهمیدم که خیلی چیزها را در همین عجله از دست دادهام.»
جوان لحظهای به فکر فرو رفت. صدای ماشینها، شلوغی خیابان و هیاهوی مردم، همیشه بخشی از زندگیاش بود. اما اکنون، کنار پیرمرد، برای اولین بار متوجه شد که نسیم ملایمی میوزد، پرندهای در نزدیکی آواز میخواند و آفتاب، گرمای دلچسبی بر روی پوستش گذاشته است.
قدمهایش را کندتر کرد و با پیرمرد همقدم شد. راهی که همیشه با شتاب میپیمود، حالا رنگ و بوی دیگری داشت. انگار آرامتر رفتن، چشمهایش را برای دیدن چیزهایی که همیشه نادیده میگرفت، باز کرده بود.
پیرمرد نگاهی به او انداخت و گفت: «زندگی، دویدن نیست... گام زدن و لذت بردن است.»
و جوان، برای اولین بار، این جمله را نه فقط شنید، بلکه عمیقاً حس کرد.
«س.م.ط.بالا»