برف و کلاغ ۱۴۰۱/۱۲/۱
به نام خدا

برف و کلاغ

***

برف آمد بی خیال

از درون ابرها

ریخت آرام و سبک

روی بام خانه ها

*

پرده ای پاک و سفید

روی بام خانه است

یک کلاغ با جوجه اش

در میان لانه است

*

رفته است تا آسمان

قار و قار جوجه اش

یک غذای گرم او

خواسته از مادرش

*

مادر جوجه کلاغ

می پرد بر روی برف

قارقاری می کند

جای گفتن،جای حرف

*

تکه ای نان یافته

در میان برفها

قار و قار و قار و قار

می کند شکرخدا

*

با نوک خود آن کلاغ

تکه نان را می برد

توی لانه جوجه اش

تکه نان را می خورد

شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
میلاد امام علی(ع) ۱۴۰۱/۱۱/۱۳
تولد امام علی علیه السلام
*
سیزده ماه رجب
روز شادی و شوره
تولد امامه
وقت جشن و سروره
*
سیزده ماه رجب
علی (ع)آمد به دنیا
علی (ع)امام اول
بنده ی خوب خدا
*
تولدت مبارک
امام محبوب ما
ای یار بی پناهان
دوست همه بچه ها

شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
چشمای من ۱۴۰۱/۱۰/۲۱
با چشمای کوچیکم

نگاه کردم به دنیا

دیدم که دنیای ما

راستی داره تماشا

یه آسمونِ آبی

روی سرِ زمینه

خورشید از اون بالاها

هر روز مارو می بینه

شب‌ها توی آسمون

ستاره می درخشه

به تاریکی شب‌ها

نور و صفا می بخشه

شکرخدا دوچشمِ

روشن و بینا دارم

میگم خدای دانا

از تو سپاسگزارم

شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
قصه ی سنگ کوچولو ۱۴۰۱/۱۰/۱۷
به نام خدای مهربان
قصه ي سنگ كوچولو

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
يك سنگ كوچولو وسط كوچه اي افتاده بود.هركسي از كوچه رد مي شد، لگدي به سنگ مي زد و پرتش مي كرد يك گوشه ي ديگر.سنگ كوچولو خيلي ناراحت بود.تمام بدنش درد مي كرد.هر روز از گوشه اي به گوشه اي مي افتاد و تكه هايي از بدنش كنده مي شد.سنگ كوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش مي خواست از سر راه مردم كنار برود و در گوشه اي پنهان شود تا كسي او را نبيند و به او لگد نزند.
يك روز مردي با يك وانت پر از هندوانه از راه رسيد.وانت را كنار كوچه گذاشت و توي بلندگوي دستيش داد زد:« هندونه ي سرخ و شيرين دارم.هندونه به شرط چاقو.ببين و ببر.»مردم هم آمدند و هندوانه ها راخريدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت.فقط يك هندوانه كوچك براي خودش باقي ماند.مرد نگاهي به روي زمين و زير پايش انداخت.چشمش به سنگ كوچولو افتاد.آن را برداشت و طوري كنار هندوانه گذاشت كه موقع حركت،هندوانه حركت نكند و قل نخورد.بعد هم با ماشين به سوي رودخانه اي خارج از شهر رفت. كنار رودخانه ايستاد، سنگ كوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره كرد و كنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حركت كرد و رفت.سنگ كوچولوي قصه ي ما توي رودخانه بود و از اين كه ديگر توي آن كوچه ي شلوغ نيست و كسي لگدش نمي زند، خوشحال بود و خدا را شكر مي كرد.
روزها گذشت.تابستان رفت و پاييز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند.سنگ كوچولو همان جا كف رودخانه افتاده بود.گاهي جريان آب او را كمي جا به جا مي كرد و اين جابه جايي تن كوچك او را به حركت وامي داشت.او روي سنگ هاي ديگر مي غلتيد و ناهمواري هاي روي بدنش از بين مي رفتند.او كم كم به يك سنگ صاف و صيقلي تبديل شد.
يك روز چندتا پسر بچه همراه معلمشان به كنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببينند.آنها مي خواستند بدانند چرا سنگ هاي كف رودخانه صاف هستند.يكي از آنها سنگ كوچولوي قصه ي ما را ديد.آن را برداشت و به خانه برد.آن را رنگ زد وبرايش صورت و مو و لباس كشيد.سنگ كوچولو به شكل يك آدمك بامزه در آمد.پسرك سنگ را كه حالا شكل تازه اي پيدا كرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.يك تكه روبان قرمز به سنگ كوچولو بست و آن را به ديوار اتاق خواب پسرك آويزان كرد.حالا سنگ كوچولوي قصه ي ما روي ديوار اتاق پسرك آويزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به ميان كوچه نيست.پسري هم كه او را به شكل عروسك درآورده، هر روز نگاهش مي كند و او را خيلي دوست دارد.راستي بچه ها،شما هم مي توانيد با سنگ هاي صاف و صيقلي كاردستي درست كنيد؟

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
قصه ی دعوای کیسه ها ۱۴۰۱/۱۰/۱۵
به نام خداوند رنگین کمان

دعوای کیسه ها

یک کیسه کاغذی بود و یک کیسه نایلونی. آنها در کنار هم روی زمین افتاده بودند. یک نفر بعد از استفاده آنها را دور ریخته بود. کیسه ها که حوصله شان سر رفته بود شروع کردند با هم به حرف زدن.کیسه پلاستیکی گفت:« من خیلی قوی هستم. هیچ وقت از بین نمی روم. همراه باد به این طرف و آن طرف می روم، به شاخه ها می چسبم، وارد آب رودخانه ها و دریاها می شوم، توی شکم جانوران دریایی می روم ولی نابود نمی شوم اما تو یک کیسه ی کاغذی ضعیف و ناتوان هستی. اگر توی آب بیفتی خیس می خوری و تمام بدنت از هم باز می شود. پاد پاره ات می کند و خیلی زود از بین می روی.تو یک کیسه ی ضعیف و به دردنخور هستی.» کیسه کاغذی ناراحت شدو گفت:« چه حرفها می زنی! من کیسه ی خوبی هستم. دوست ندارم آب و خاک را آلوده کنم. این که عیب نیست ؛ اما تو از موادی ساخته شده ای که برای آب و خاک مضر هستند. تو بعد از مصرف وارد زباله ها می شوی ولی از بین نمی روی و چون مواد اولیه ای که تو را از آنها ساخته اند از جنس نفت هستند، باقی می مانی با خاک مخلوط می شوی، خاک را آلوده می کنی و مواد نفتی تو از طریق خاک وارد محصولات کشاورزی مثل سبزی و میوه ها می شوند و انسان هایی که این خوراکی ها را می خورند بیمار می شوند و زود می میرند. تو وارد آب دریا می شوی و اگرماهی ها تو را بخورند بدنشان پر از مواد مضر تو می شود و آدمها هم ماهی را می خورند و بیمار می شوند. تو یک موجود خطرناک و بیماری زا هستی که به دست آدمها ساخته می شوی و آدمها با دست خودشان دارند باعث نابودی زمین و آب و خاک می شوند.»

کیسه پلاستیکی عصبانی شد و جلوی کیسه کاغذی ایستاد و گفت:«ساکت شو! تو کی هستی که این حرفها را به من می زنی؟ الان می زنم توی دهنت تا خرد و خمیر شوی و دیگر بلبل زبانی نکنی ها!»

کیسه کاغذی هم جلوی او ایستاد و گفت:« من از تو نمی ترسم. من اگر هزار تکه بشوم برای هیچ کس مضر نیستم اما تو یک موجود مزاحم و پرخطر هستی.» کیسه ها با هم دعوا کردند و دعوا کردند. آنها هنوز که هنوز است دارند دعوا می کنند. کیسه کاغذی خیلی دلش می خواهد صدایش را به گوش آدمها برساند و بگوید که دیگر کیسه پلاستیکی تولید نکنند ولی هنوز نتوانسته و کسی صدایش را نشنیده است. اما شما می توانید کیسه پلاستیکی مصرف نکنید و به همه ی مردم بگویید که کیسه های پلاستیکی خطرناکند زیرا زمین و آب و خاک ما را آلوده و ما را بیمار می کنند.

پایان

نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
بوسه ی بارون ۱۴۰۱/۱۱/۲۶
بوسه ی بارون

شاعر: مهری طهماسبی دهکردی

بارون میومد دونه دونه
می‌ریخت روی بوم خونه
من رفتم توی ایوون
نشستم زیر بارون
بارون بوسم کرد
خیسِ خیسم کرد
بارون بارونه
چه مهربونه!
وقتی می باره
شادی میاره


۰

۰
پا توی کفشای مامان ۱۴۰۱/۱۱/۱۳
به نام خداوند جان آفرین

پا توی کفشای مامان
***
کفشای مامان
پاشنه بلنده
وقتی می پوشه
نی نی می خنده
***
حالا پوشیده
کفشارو نی نی
میگه مامان جون
منو می بینی؟
***
بزرگ شدم من
قدم بلنده
چرا باباجون
به من می خنده؟
***
مامان میگه جان!
چه کاری کردی!
پاهاتو توی
کفش من کردی؟
***
شاعر: مهری طهماسبی دهکردی
الاغ مغرور ۱۴۰۱/۱۰/۱۹
به نام پروردگار مهربان

روزی روزگاری در مزرعه ای الاغ جوانی زندگی می کرد که رفتارش با همه ی الاغ ها فرق داشت. صاحب مزرعه او را خیلی دوست داشت و از او کار نمی کشید. الاغ جوان که چشم های درشت سیاه و مژه های بلند و پوستی خاکستری رنگ داشت، بیشتر اوقات بیکار بود و برای خودش در مزرعه می گشت و عرعر می کرد و به الاغ های دیگر می خندید و می گفت:« شماها حمّال و بدبخت هستید ولی من چون باهوش و زرنگ هستم، کار نمی کنم و بار نمی برم.» او موقع راه رفتن سرش را بالا می گرفت و چشمانش را می بست و با غرور و تکبر گام بر می داشت. یک روز وقتی دید صاحبش بارهای زیادی را روی الاغ های مزرعه گذاشته تا به شهر ببرد، به الاغ ها گفت: «شما حمّال ها باید بار ببرید ولی من برای خودم بازی می کنم.» و دوید و دوید تا به وسط مزرعه رسید، یک درخت توت بزرگ وسط مزرعه بود. روی درخت یک طوطی سبز زیبا نشسته بود و به الاغ نگاه می کرد. الاغ تا چشمش به طوطی افتاد، چشمانش را بست و شروع کرد با غرور قدم زدن. طوطی که با دقت به او نگاه می کرد گودالی را دید و به الاغ گفت: «آهای الاغ کوچولو، اگر با چشمان بسته راه بروی توی گودال می افتی. زود باش چشمانت را باز کن و جلوی پایت را ببین.» اما الاغ اعتنایی نکرد و همچنان با چشم بسته راه می رفت و گاهی هم عرعر می کرد. او آنقدر با چشمان بسته راه رفت تا توی گودال افتاد. با وحشت چشمانش را باز کرد. سعی کرد از گودال خارج شود، اما نتوانست. طوطی با دیدن الاغ توی گودال با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. الاغ داد زد: «آهای طوطی چرا می خندی؟» طوطی گفت: «به تو می خندم که چشمانت را بستی و به گودال افتادی.» الاغ گفت: «برو برای من کمک بیار». طوطی گفت: «تو مگر دو تا چشم خوشگل نداری؟ چرا از اون ها استفاده نمی کنی؟ چرا جلوی پاهات را نگاه نکردی؟» الاغ گفت: دلم خواست ببندم، آخه هر چیزی را که نباید نگاه کنم.» طوطی گفت: «منظورت چیه که هر چیزی را نباید نگاه کنی؟» الاغ جواب داد: مثلاً تو را که کوچیک و زشت و فضول هستی برای چی باید نگاه کنم؟» طوطی عصبانی شد و داد زد: «اوهوی الاغ نادان، بفهم چی داری می گی. من زشت و فضول نیستم. با این که از تو خیلی کوچیکترم، اما می دونم نباید موقع راه رفتن یا پرواز کردن چشمام را ببندم. همیشه با چشمان باز حرکت می کنم و از دیدن حیوانات و گیاهان لذت می برم.» الاغ گفت: «به من چه که تو با چشمان باز حرکت می کنی؟ حالا برو برای من کمک بیار.» طوطی گفت: «تو الاغ بی ادبی هستی. به من چه که تو چشمات را می بندی و توی چاله می افتی؟ چرا من باید به یک الاغ سر به هوای نادان کمک کنم؟» الاغ گفت: «آخه من نمی تونم بیام بیرون.» طوطی گفت:«اگر می خوای کمکت کنم باید خواهش کنی.» الاغ که دید اگر بخواهد به حرف طوطی گوش ندهد توی گودال می ماند، گفت:«باشه، خواهش می کنم برو برام کمک بیار.» طوطی گفت: «این شد یه چیزی. حالا برات کمک میارم.» طوطی پر زد و رفت و صاحب مزرعه را پیدا کرد و به او گفت: «الاغ توی گودال افتاده است.» صاحب مزرعه آمد و با زحمت زیاد الاغ را بیرون آورد و گفت: «الاغ نادان سر به هوا! همیشه چشمات را می بندی و سر به هوا راه می ری. حقت بود توی گودال بیفتی. از این به بعد با چشم باز راه برو.» الاغ برای تشکر از او چند بار عرعر کرد و با خودش گفت: «تا حالا خیال می کردم با دیگران فرق دارم و موجود مهمی هستم. اما وقتی که توی گودال سقوط کردم فهمیدم باید به دیگران احترام بگذارم و از چشمانم هم درست استفاده کنم. کسی که با چشم بسته راه می رود یک روز در گودال سقوط می کند و بیچاره می شود.

از آن روز به بعد الاغ جوان قصه ی ما با چشمان باز راه می رفت. او خودش را بهتر از دیگران نمی دانست و با همه مهربان بود و به همه ی حیوانات احترام می گذاشت.

پایان
نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی تیرماه 1401
یه روزی روزگاری........ ۱۴۰۱/۱۰/۱۵
به نام خداوند رنگین کمان
***********************
یه روزی روزگاری........
*
*
یه روزی روزگاری
زمین ما قشنگ بود
چشمه و رودخونه داشت
پرگل و رنگارنگ بود
*
جنگل پردرخت داشت
کوه بلندِ سخت داشت
پرنده‌های زیبا
به روی هر درخت داشت
*
آبی آسمون داشت
خورشید مهربون داشت
آدم با عشق و امّید
دونه توی خاک می‌کاشت
*
باغ‌ها پر از درخت بود
درختای میوه‌دار
میوه‌های رو درخت
همه شیرین و پرآب
*
آدم‌ها عاشق بودن
عاشق سبزه و گل
عاشق اون صدای
خوب و قشنگِ بلبل
*
حالا زمین غصه‌دار
خشکه و پر خار و خس
اون گلهای قشنگُ
ندیده دیگه هیچ‌کس
*
غبار و دود تیره
نشسته رو آسمون
غبار غم گرفته
دیوارای خونه مون
*
راستی چرا آدم‌ها
درختارو بریدن؟
چرا میون گل ها
پرنده رو ندیدن؟
*
جواب بدید بچه‌ها
زمین داره می میره
نباید کسی از اون
درختارو بگیره.
*
شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
طلح یا موز ۱۴۰۱/۱۰/۱۵
طلح یا موز

یک میوه ی خوب
بسیار عالی
رنگش چه زیباست!
زرد ِطلایی
این میوه موز است
می دانم اما
«طلح»یا«بنان» هم
گویند آن را

شاعر:مهری طهماسبی دهکردی