سیب له شده ۱۴۰۱/۹/۱۸
به نام خدا
سیب له‌شده
داستان کودک
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
محسن و علی در مهدکودک باهم دوست بودند. یک روز در حیاط مهدکودک باهم مسابقه‌ی دو گذاشتند، محسن از علی جلو زد و علی عقب افتاد. محسن با خوشحالی فریاد زد: «من برنده شدم، علی تو باختی، من قهرمانم!»
علی خندید و گفت: «خوش به حالت که برنده شدی!»
اما محسن علی را مسخره کرد و گفت: «تو خیلی تنبلی، نمی تونی بدوی، من زرنگم، من قهرمانم…»
علی ناراحت شد و با محسن قهر کرد. خانم مربی که گوشه‌ی حیاط ایستاده بود و به بچه‌ها نگاه می‌کرد، همه‌چیز را فهمید. وقتی به کلاس برگشتند یک سیب آورد و به دست محسن داد و گفت: «محسن این سیب را محکم به میزت بکوب.»
محسن با تعجب پرسید: «برای چی سیب را به میز بکوبم؟»
خانم مربی گفت: «حالا چیزی نپرس. کاری را که گفتم انجام بده و بعد سیب را به نفر بعدی بده تا همین کار را بکند.»
محسن سیب را به میز کوبید و بعد آن را به نفر بعدی داد. تمام بچه‌ها سیب را به میزشان کوبیدند و آخرسر آن را به دست خانم مربی دادند. خانم مربی سیب را با چاقو به 4 قسمت مساوی تقسیم کرد و در بشقاب گذاشت. سیب له‌شده و قهوه‌ای‌رنگ و زشت شده بود.
بچه‌ها گفتند: «وای خانم! سیب خراب شد!»
خانم مربی گفت: «می‌خواستم با این کار به شما بگویم که دل آدم‌ها هم مثل این سیبه. وقتی حرف‌های بدی به آن‌ها گفته می‌شود، مثل آن است که دلشان را به میز کوبیده و لهش کرده‌ایم. هیچ‌وقت نباید دیگران را ناراحت کنیم و آزارشان دهیم تا احساساتشان مثل این سیب زخمی نشود و آزار نبیند.»
محسن با شنیدن حرف‌های خانم مربی خجالت کشید. دست علی را گرفت و گفت: «ببخشید، من حرف‌های بدی زدم. می‌ترسم دل تو هم مثل این سیب له‌ شده باشه …»
علی لبخندی زد و گفت: «حالا که معذرت خواستی دیگه ناراحت نیستم و دلم مثل این سیب له‌شده نیست.» آن‌ها به هم نگاه کردند و خندیدند و خانم مربی با مهربانی نگاهشان کرد.
پایان
قصه ی مرغ و جوجه ۱۴۰۱/۸/۴
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه مرغی بود جوجه ای داشت
جوجه را خیلی دوست می داشت
برای اون قصه می گفت
از فندق و پسته می گفت
از ببر و آهو و پلنگ
قصه ی خرگوش زرنگ
از گربه ی شیطون بلا
از گرگ زشت و ناقلا
جوجه کوچولو
جیک و جیک و جیک
از رو زمین،دونه بر می چید
دنبال مادر همه جا
می گشت و دنیا رو می دید
یه روز که مرغه خوابید
جوجه کوچولو یواشکی
از لونشون بیرون دوید
گفت حالا گردش می کنم
یه کمی نرمش می کنم
کنار باغچه می شینم
دونه ها را بر می چینم
تا مامانم بخوابه
خیلی خوبه که خوابه
بچه خوبی می شم
مزاحمش نمی شم
جوجه کوچولو
خوشحال و شاد و سردماغ
قدم می زد میون باغ
گل های باغو خوب می دید
گاهی یه دونه شو می چید
گربه ی چاق ناقلا
زرنگ و شیطون و بلا
اومد به باغ با صفا
می دونی چی دید؟
جوجه کوچولوی تنها را
گفت خوبه شکارش کنم
لقمه ی خامش کنم
نه خوبه کبابش کنم
آهسته رفت به سوی او
به سوی جوجه کوچولو
خانم مرغه از خواب پرید
جوجه را تو لونه ندید
گفت ای خدا جوجه ی من
کجا گذاشته رفته
چرا بیدارم نکرده
چیزی به من نگفته
نکنه که گربه ی بلا
اون شکموی ناقلا
بگیره شکارش کنه
شام و ناهارش کنه
از لونه بیرون دوید
جوجه و گربه را دید
داد کشید قُد قُد قُدا
جوجه ی من بدو بیا
گربه هه در کمینه
می خواد تو رو بگیره
جوجه شنید
دوید و دوید
رفت زیر بال مادرش
خطر گذشت از رو سرش
گربه ی شیطون و بلا
اون شکموی ناقلا
جوجه کوچولو را شکار نکرد
خوراک واسه ناهار نکرد
جوجه به مادرش رسید
گربه ی شیطون و بلا
دستش به جوجه نرسید.

شاعر : مهری طهماسبی دهکردی

*
داستان منظوم کودکانه ۱۴۰۱/۸/۲
به نام خدا

گربه ی بی تفاوت



یه گربه ی شیطون بلا

رو پشت بوم نشسته بود

نگاه می کرد به یک کلاغ

که بال اون شکسته بود



کلاغه می گفت:قار و قار و قار

شکسته شد بال و پرم

وای نمی تونم بپرم

هیچ جا نمی تونم برم



اون گربه ی شیطون بلا

حرف کلاغه را شنید

بال شکسته را ولی

روی تن کلاغ ندید



هیچی نگفت به اون کلاغ

اصلاً به حرفاش گوش نداد

کلاغ که دلخور شده بود

می گفت عجب! داد و بیداد!



سنگی به بال من زدن

اون بچه های بی ادب

شکسته بال من حالا

دردمی کشم از صبح تا شب



دلم می خواد یکی باشه

بالمو مرهم بذاره

تا وقتی که خوب نشدم

نره منو تنها نذاره



اون گربه ی سربه هوا

انگار کلاغ را نمی دید

پاشد از اونجا رفت دیگه

حرف کلاغ رو نشنید



آخه براش فرقی نداشت

کلاغ باشه یا نباشه

بال سیاه اون کلاغ

سالم باشه یا نباشه



نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
روز جهانی عصای سفید ۱۴۰۱/۷/۲۲
به نام خدا

از زبان یک روشندل:

آی آدم ها،آدم های بینا، به من ترحم نکنید.نگویید بیچاره کور است،نمی بیند،دنیا در نظرش گوری تنگ و تاریک است.نه،چنین نیست ؛من هم می بینم اما نه با چشمانم ،من با انگشتانم می بینم.نقطه های برجسته زیر انگشتان من به کلمات مبدل می شوند؛کلمات را می خوانم،می خوانم و می خوانم سرگذشت پسرکی را که روزی با دوچشم بینا در کنار پدر و مادر و خواهر و برادرانش با شادمانی روزگار را سپری می کرد.پسرکی که عاشق دیدن آسمان و زمین و گل ها و گیاهان و زیبایی ها بود؛اما حادثه ای دلخراش نعمت بینایی را از او گرفت.دنیای پسرکوچولو تبدیل به زندان شد.او دیگر پروانه ها را روی گل ها ندید.لرزش برگ ها روی شاخه های درختان را ندید.آسمان آبی،خورشید طلایی ،رودجاری و پرواز پرندگان را ندید.

پسرکوچولو غمگین شد.با خودش گفت:کاش می توانستم کتاب بخوانم و همه چیز را بدانم .اما کتاب ها را تنها آدمهای بینای باسواد می توانستند بخوانند پس او محکوم بود که بی سواد بماند.

سال ها گذشت.پسرکوچولو مرد جوانی شد؛مردی که پیوسته در شبی تاریک و ظلمانی می زیست.تا این که روزی دریافت که می تواند کاری بکند.او نقطه هایی را برای نوشتن در نظر گرفت و یک الفبای ساده،مخصوص نابینایان درست کرد.با آن نقطه ها،کلمات زیر انگشتانش جان می گرفتند.

چه روز بزرگی بود آن روز که فهمید با نقطه ها می تواند بخواند و بنویسد.حالا می توانست هر کتابی را که دوست دارد بخواند.او دیگر بی سواد نبود، پس کور هم نبود.او بر تاریکی چیره شد و هزاران نابینای دیگر را هم از ظلمت و تاریکی نجات داد.

امروز به خاطر همت و تلاش اوست که ما نابینایان می خوانیم و می نویسیم و باسواد می شویم و تا دنیا برپاست ،مدیون او خواهیم بود و او کسی نیست جز لوئی بریل مبدع خط مخصوص نابینایان که به نام او خط بریل نامیده شده است.

نام و یاد او تا ابد در قلب های نابینایان زنده است.روانش شاد.

23 مهرماه روز جهانی عصای سفید(نابینایان) بر همه ی روشندلان عزیز، مبارک باد.

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
اتل متل ۱۴۰۱/۷/۱۲
به نام خدا

*

اتل متل

*

اتل متل ستاره

مامان جونم بیداره

کنار رختخوابم

قصه میگه دوباره

قصه ی یک پرنده

حیوونای درنده

قصه ی اون الاغه

که دوسته با کلاغه

قصه ی گرگ سیاه

خرگوش و خرس و روباه

قصه ی یک کبوتر

کبوتر نامه بر

قصه میگه مامانم

تا وقتی من بخوابم

*

شاعر: مهری طهماسبی دهکردی
قرآن ۱۴۰۱/۸/۲۱
قرآن

ماه رمضان
آمد بچه ها
ماه عبادت
نماز و دعا
ماهِ بهارِ
سبزِ قرآن است
ماهِ محبوبِ
مسلمانان است
با دل های پاک
قرآن بخوانید
معنای آن را
حتماً بدانید
قرآن کتابِ
نور و هدایت
نشان می دهد
راهِ سعادت

شاعر:مهری طهماسبی دهکردی
بچه ی خوب ۱۴۰۱/۸/۳
اتل متل توتوله
بچه ی خوب چه جوره؟
بچه ی خوب می دونه
تاریکی ترس نداره
این آسمون آبی
شب میشه پرستاره
بچه ی خوب می دونه
لولو وجود نداره
از لولوی خیالی
ترسی به دل نداره
بچه ی خوب دلیره
شجاعه مثل شیره


شاعر: مهری طهماسبی دهکردی
ضرب المثل کودکانه ۱۴۰۱/۸/۲
هر گردی گردو نیست!



یه روزی روزگاری

میون سبزه زاری

یه موش نازنازی بود

از زندگیش راضی بود

صبح ها که از خواب پامیشد

لباش به خنده وامی شد

مامان جون و باباجون

هر دوتا شون مهربون

موشی را دوست می داشتن

سر سفره ی صبحونه

پنیر و گردو می ذاشتن

موشی ناز و کوچولو

می خورد پنیر و گردو

سیر می شد و می رفت بازی

با بچه های نازنازی

یه روز یه گردو برداشت

توی دستش نگه داشت

برد تو کوچه قلش داد

به بچه ها نشون داد

گفت می بینید چه گرده!

قلش می دم می گرده

گردوی ریزه میزه

خوشمزه و لذیذه

نگاه کنید به گردو

هر گردی نیست گردو

مامان موشی اونو دید

به حرفای او خندید

گفت گلکم خوشگلکم

درسته گردو گرده

قلش میدی می گرده

نمره ی هوش تو بیست

فقط که گردو گرد نیست

سیب و انار و هلو

پرتقال و زردآلو

پیاز و سیب زمینی

همه را گرد می بینی

ولی موش کوچولو

هر گردی نیست گردو

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
سلام ۱۴۰۱/۷/۱۵
سلام به جنگل سبز

به آسمان آبی

به غنچه های خندان

به روز آفتابی



سلام به هر ستاره

به ابر پاره پاره

به دانه ای که از خاک

درآمده،دوباره



سلام به هر دل پاک

به هر دل پرامید

سلام به آن شب تار

که عاقبت شد سفید



سلام به دشت و دریا

سلام به کوه و صحرا

سلام به روی ماهِ

بچّه های باصفا

شاعر: مهری طهماسبی دهکردی
فصل بهار قشنگه! ۱۴۰۱/۷/۱۲
اتل متل بهاره

سبزه تو سبزه زاره

از آسمون ابری

داره بارون می باره



فصل بهار قشنگه

قشنگ و رنگارنگه



بهار یه فصل زیبا

پر از نقش و نگاره

صحرا و کوه و جنگل

خیلی تماشا داره



فصل بهار قشنگه

قشنگ و رنگارنگه



شکوفه های رنگی

رو شاخه ها فراوون

هرکدومش یه روزی

میوه میشه برامون



فصل بهار قشنگه

قشنگ و رنگارنگه



بهار با عید نوروز

شروع میشه بچه ها

نگاه کنید تو باغچه

دراومده غنچه ها



فصل بهار قشنگه

قشنگ و رنگارنگه



سفره ی هفت سین داریم

با هفتا سین زیبا

بهارو دوس میدارن

بزرگا و بچه ها



فصل بهار قشنگه

قشنگ و رنگارنگه

َ

شاعر:مهری طهماسبی دهکردی