نثرهایی که آب دارند. گاهی برای نوشیدن و گاهی برای نیوشیدن. اینها نوشته های من هستند که گاهی با اندیشه حاصل شده اند و گاهی بی اندیشه.

آفتاب تازه بالا آمده بود و هنوز رمق نداشت. مردم با چهره‌های خواب‌آلود از خانه‌ها بیرون می‌آمدند و راهی محل کار و کسب می‌شدند.

مردی در خیابان، کناری ایستاده بود. ظاهرش پریشان نبود. اما چهره‌ای مستاصل داشت. هرگاه ماشینی به مرد نزدیک می‌شد، کمی جلو می‌رفت، دست بلند می‌کرد و ملتمسانه کمک می‌خواست. هیچ‌کس توقف نمی‌کرد. هیچ‌کس سرعتش را کم نمی‌کرد. و مرد مایوس عقب می‌رفت. و من فکر کردم چقدر خواب و غافل هستیم، شاید زلزله به زندگی مرد افتاده باشد. و چه بسیارند مردمانی همچون او.

از خواب بیدار نمی‌شویم؛ مگر آنکه آوار را با چشمان خود ببینیم، خاک‌های مانده بر تن‌ها را ببینیم و اشک‌های سیاه شده بر صورت‌ها را.

پاییز بود. و من زمزمه کردم «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» و عبور کردم.

«س.م.ط.بالا»

دماغم روز به روز درازتر می‌شود، بی‌آنکه دروغی گفته باشم. نمی‌دانم کدام عضوِ خیانتکار، افکارم را به گوشِ دماغم می‌رساند.

«س.م.ط.بالا»

چشمِ دیدن داشتم، اما هیچگاه ندیدم؛ گوشِ شنیدن داشتم، اما هیچگاه نشنیدم؛ زبانِ گفتن داشتم، اما هیچگاه نگفتم؛ پای رفتن داشتم، اما هیچگاه نرفتم. زیبایی بود و من ندیدم. نوای دلنشین بود و من نشنیدم. سخنِ عشق بود و من نگفتم. راه معلوم بود و من نرفتم. اینچنین گذشت سال‌های رفته‌ی عمر. بی‌تردید انسان در زیان‌کاری بزرگی است*. «س.م.ط.بالا» * اشاره‌‌ای به آیه‌ی شریفه‌ی «إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ»
چه ساده لوح بود وجدانی که با دادن پول خُردی به گدایی در چهارراه، آسوده شد. «س.م.ط.بالا»

گُل فروش دنبال ماشین دوید و دوید و دوید؛ تا به قطعه ی دویست و شونزده رسید و در ردیف هفت، آرام گرفت…

«س.م.ط.بالا»

مردی کنار پل عابر پیاده نشسته بود. کیسه ی زباله می فروخت. همه سیاه.

گفت: «به خاطر خدا یکی بخر.»

خواستم بگویم: «سالهاست مردم به خاطر خدا کاری نمی کنند.» اما مطمئن نبودم؛ نگفتم. نخریدم. رفتم.

«س.م.ط.بالا»

توجه: نوشته ای که در پی می آید، یک لفاظی سیاسی نیست؛ طنزی تلخ از یک واقعیت است.

طنزپردازی در آمریکا، جامعه ی آمریکایی را در سه طبقه از نظر اقتصادی قرار داد. طبقه اول، ثروتمندان و سرمایه داران که تمام منابع را استفاده می کنند. طبقه دوم، قشر متوسط که بار امور و کارهای طبق اول را به دوش می کشند. طبقه سوم ، فقیران؛ که تنها وجود دارند تا هشداری باشند برای قشر متوسط که همیشه می تواند وضعیت بدتری هم وجود داشته باشد. پس بهتر است دنبال دردسر نبود و آهسته رفت و آهسته آمد.

نمی دانم در آمریکا اینطور نیست یا آن طنزپرداز فراموش کرد که این را هم اضافه کند: «طبقه سوم همواره دستاویزی بوده اند برای اخذ آرای بیشتر»

«س.م.ط.بالا»

روی صندلی نشسته بود. تنها توی اتاق. اتاقِ خودش. اتاقی که فقط برای خودش بود. از زمانی که برادرش مُرد.

اتاق برای هر دوی آنها بود. اما حالا شریک نداشت. تنها بود. شاید کمی غیر انسانی باشد، شاید بی رحمانه به نظر برسد؛ اما گاهی می نشست و در تنهایی به این فکر می کرد که اگر افرادِ دیگری بمیرند او چه چیزهایی را می تواند تنها برای خودش داشته باشد. خودش هم این افکار را دوست نداشت. حتما دیوانه شده بود. شنیده بود تنها بودن آدم را دیوانه می کند.

برادرش را دوست داشت. شاید هم نداشت. اما برادرش او را دوست داشت. قبل از اینکه بمیرد. اگر زنده بود حتما راه چاره ای بود برای گریز از این تنهایی.

منتظر بود. منتظر یک تلفن. تلفن زنگ زد. قبل از آنکه برای بار دوم صدای زنگ تلفن سکوت اتاق را بشکند، جواب داد.

– سلام. بله. بله. همین الان. زود میام. خیلی زود.

هنوز تلفن را قطع نکرده بود. پنجره ی اتاق را باز کرد. از پنجره بیرون رفت. مسیر زیادی نبود. اما به نظرش خیلی طولانی آمد. توی راه خاطراتش را مرور کرد. آرزوها و حسرت هایش را به باد سپرد. بی اختیار گریه اش گرفت. خیلی احساساتی بود. اتاق او در طبقه ی پنجم ساختمان بود. تلفن قطع شده بود. هیچکس نفهمید چه کسی آن طرف خط بود …

«س.م.ط.بالا»

زندگی خوبی دارم. می دانم. جسم سالم. خانواده. شغل خوب. اتاق شخصی. غذای گرم. لباس کافی. رمان‌های خارجی. داستان‌های ایرانی. بیمه‌ی خدمات درمانی. ساعاتی برای ورزش. لوازم تا حدودی با ارزش. تستِ اعتیاد منفی. قدرت درکِ شب‌های برفی. تازگی‌ها؛ منشور حقوق شهروندی.

می‌دانم.

اما رنج‌هایی دارم که کسی نمی‌داند.

«س.م.ط.بالا»

پرسیدم: «آقا! شما همیشه کتابی به دست دارید؛ آیا کتاب ها را می خوانید یا تنها ژست می گیرید و ادا در می آورید؟» گفت: «می خوانم.» پرسیدم: «از آنها یاد می گیرید یا تنها خودتان را سرگرم می کنید؟» گفت: «فرصتی برای سرگرمی نیست.» پرسیدم: «باید کتاب های زیادی خوانده باشید؛ چه چیزی شما را ترغیب می کند؟» گفت: «گمشده ای دارم.» پرسیدم: «جسارت است؛ اما اگر گمشده ی شما در کتاب ها بود، تاکنون نباید پیدایش می کردید؟!» گفت: «شاید» – مکثی کرد – گفت: «شاید کتابهای اشتباهی را می خوانم.» «س.م.ط.بالا»