نثرهایی که آب دارند. گاهی برای نوشیدن و گاهی برای نیوشیدن. اینها نوشته های من هستند که گاهی با اندیشه حاصل شده اند و گاهی بی اندیشه.
اصلا فکرش رو هم نمی کردم. وقتی شنیدم شوکه شدم. نمی دونم، شاید هم منتظر چنین خبری بودم. به هر حال می دونستم، می دونستم… می دونستم که مرگ وجود داره. اما هیچوقت اینقدر به من نزدیک نشده بود. یک مدت که گذشت دیدم که دیگه کاری نمیشه کرد. تو مُردی. هیچوقت برنمی گردی. هیچوقت.
اصلا فکرش رو هم نمی کردم. وقتی بالای سر قبرت ایستاده بودم، توی ذهنم خاطراتت رو مرور می کردم. فکر می کردم همیشه با این خاطرات تو ذهن من زنده می مونی. همیشه در یاد من هستی. جای خالیت رو احساس می کنم… اما…
می دونی؟! باید صادق باشم. وقتی مُردی اصلا فکرش رو هم نمی کردم که به نبودنت عادت کنم. به اینکه باهات نخندم. به اینکه باهات بحث و دعوا نکنم. یا اینکه بازی های دوران کودکیمون از یادم بره. اما اتفاق افتاد. من فراموش کردم. روزمرگی… روزمرگی ها… این قاتلان یادها و خواب ها… تو رو فراموش کردم. رویاهاتو. آرزوهاتو. حس خوبی نیست. اصلا حس خوبی نیست.
تا اینکه امروز یه نگاهی به آلبوم عکس انداختم. وقتی به عکس تو رسیدم بغض گلوم رو گرفت. دوباره تو یاد من زنده شدی. خاطره ها دوباره اومد جلوی چشمم. فهمیدم حتی اگه تو ذهن من نباشی هنوز تو قلب من زنده ای. آره. از همون روز اینطوری شد، از وقتی مُردی…
(به یاد برادری که دیگر نیست)
«س.م.ط.بالا»
در پایتخت همه چیز را گران می فروشند. تخت را، رخت را و حتی بخت را. از بامش که به پایین نگاه می کنی؛ همه دارند همه چیز را می فروشند. جام را، کام را و حتی نام را. من پایتخت را دوست دارم. چرا که تجارت را دوست دارم. اینجا همه خریدارند و همه فروشنده. همه در این بازار آشفته ضرر می کنند و من ضرر را دوست ندارم. و این همان تناقضی است که مرا مجبور می سازد عقل را از دل، احساس را از منطق و روح را از جسم جدا کنم. حال آنکه آدمی چیست جز عقل در کنار دل، احساس در کنار منطق و روح در کنار جسم؟ پایتخت معمایی شده است پیچیده. اما کلید حل معما همان است که پدرم می گفت :”پسرم آدم باش” …
دریغ که کلید گم شد…
«س.م.ط.بالا»
از سیاست گفتیم، از سیاست نوشتیم؛ اما با سیاست عمل نکردیم. از دیانت گفتیم، از دیانت نوشتیم؛ اما با دیانت عمل نکردیم. راست می گفت مرحوم مدرس: “دیانت ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دیانت ماست”. نه این برای خداست نه آن.
«س.م.ط.بالا»
این بار شیر ماده بسیار خوش شانس بود. پیدا کردن چنین شکاری در این فصل از سال همیشه آسان نیست (او به خوبی می داند که شیر نر توانایی خرید گوشت از بازار را ندارد. رکود اقتصادی یال و کوپال شیر نر را تحت تاثیر قرار داده است). توله شیرها اشتهای زیادی دارند، پس از مدت ها می توانند طعم گوشت تازه را بچشند. شیر ماده به دقت اطراف را زیر نظر دارد. او مراقب حرکات کفتارهاست.
کفتارها اغلب به صورت دسته جمعی حرکت می کنند (خانواده ی کفتارها توجهی به شرایط اقتصادی ندارند. آنها اصولا به مفت خوری عادت داشته و این ضرب المثل بین آنها رایج است که:« مفت باشه، کوفت باشه »). کفتارها صبر زیادی دارند. آنها خطر نکرده و با شیر ماده درگیر نمی شوند. آنها منتظر می مانند، چراکه می دانند نوبت به آنها خواهد رسید. تنها مشکل وجود کرکس هاست.
کرکس ها رقیب جدی برای خانواده ی کفتار به شمار می روند. اما معده ی کوچکتری نسبت به آنها دارند. بر اساس قراردادهای نانوشته ی طبیعت، کرکس ها پس از کفتارها وارد عمل می شوند، مگر آنکه گروهی قانون گریز در بینشان وجود داشته باشد.
کمی آنطرف تر گاومیش ماده ایستاده است. او و گوساله اش از گله جا ماندند. گوساله که جثه ی کوچکتری داشت نتوانست از دست شیر ماده جان سالم به در برد. گاومیش ماده اصولا درکی از شرایط اقتصادی ندارد. او نمی داند چرا گاومیش ها به دست شیرها شکار می شوند. اما می داند که باید خود را به گله برساند چراکه فصل جفت گیری نزدیک است و او باید جفت مناسب خود را بیابد تا گوساله ی دیگری را به گله ی گاومیش ها تحویل دهد.
«س.م.ط.بالا»
آقا… ببخشید؟!
چند قدم دیگر برداشتم. لحظه ای مکث کردم. نباید بی تفاوت باشم. نمی توانم از کنار صداهای شهر بی اعتنا عبور کنم. برگشتم.
– بچه ام مریضه…
یک زن، یک مرد و کودکی در آغوش. تصویری آشنا از شهر. تردید وجودم را فراگرفت. تمام آرمان ها و ایدئولوژی های پیش ساخته ام به لرزه افتاد. فریب و نیرنگ یا فقر و تنگدستی؟ اینبار با کدام پدیده ی ناهنجار اجتماعی روبرو شده ام؟! اما نمی توانم و نباید بی تفاوت باشم…
جلوتر رفتم و پرسیدم … مرد گفت:” بچه ام مریضه…بستریش کردم، خوب نشده… دستم تنگه… ” اهل طبس بود. خودش می گفت. کسی را در این شهر نداشت و غریب بود. خودش می گفت.
و من هنوز تردید داشتم. قبلا هم در چنین موقعیتی قرار گرفته بودم. تمام دانسته ها و ندانسته های خود را مرور کردم اما آموزه ای برای واکنش نشان دادن در چنین شرایطی نیافتم. درماندم…
باید به احساسم رجوع می کردم. چنین کردم و راه در پیش گرفتم… شما بودید چه کار می کردید؟
آقا… ببخشید؟!
«س.م.ط.بالا»
(صبح در منزل)
رفتم پشت در. کمی مکث کردم، صدایی نمی آمد. همینطور که با دست ضربه ی آرومی به در می زدم گفتم: «علی! پاشو؛ مدرسه ات دیرمیشه. پاشو زود حاضر شو.»
در رو باز کردم رفتم داخل. همینطور که در انبوه پتو و عروسک دنبال علی می گشتم زمزمه می کردم: «هم سن تو که بودم قبل از اذان صبح با بابام – خدابیامرز- می رفتم کارگاه، تا خود اذان مغرب کار می کردم.»
(کمی قبل از ظهر در وزارت فرهنگ)
نفس عمیقی کشیدم. سر و سامانی به موهام دادم. دو ضربه ی آروم به در زدم.
_ بفرمایید داخل.
بعد از سلام و تعارفات معمول و معقول و غیر معقول، روی یک صندلی که درست روبه روی میز تعبیه شده بود نشستم.
تقریبا هفت ماه از زمانی که کتاب رو برای گرفتن مجوز فرستاده بودم گذشته. دو روز پیش تماس گرفتند و برای امروز قرار گذاشتند تا بیام و در مورد بخش هایی از کتاب با من صحبت کنند.
گفتم: «بالاخره مثل اینکه کتابم مورد بررسی قرار گرفته.»
_ بله. البته شما که خبر ندارید. ما سرمون خیلی شلوغه، تو این دوره زمونه هر کس از خونه قهر می کنه میره نویسنده میشه.
گفتم: «باز باید خدا رو شکر کرد که همشون نویسنده نمی شن. بعضی ها دختر فراری، معتاد، خواننده، بازیگر، مسئول و مدیر می شن.»
_ این چیه؟! همین جمله ها که اینجا نوشتی: «آزادی یعنی پرواز روح و اندیشه. انسان آزاد است چون خداوند او را آزاد آفریده است، هیچ نیرویی نمی تواند این نعمت را بازستاند مگر نیروی لایزال الهی. پرنده ای که در قفس رویای پرواز در سر می پروراند، پرواز را از یاد نخواهد برد.»
گفتم: «خوب خدمت شما عرض کنم که…»
دستش رو بالا آورد و کلامم را قطع کرد.
_ یا این یکی. در فصل سوم کتاب نوشتی: «عدالت تنها در سایه ی آگاهی حاصل می شود. جامعه ی آگاه تر به عدالت نزدیک تر است. حاکمان ظالم همواره جامعه تحت سلطه ی خود را در تاریکی جهالت نگاه می دارند تا رنگ عدل بر ظلم خود زده و به مردم تحمیل کنند.»
_ اون ها به کنار. این رو چه جوری تحمل کنم: «جنسیت عاملی نیست که بتواند ملاک برتری یافتن گروهی بر گروه دیگر باشد.» کم زن فمینیست تو این مملکت داریم؟! شما هم شدی کاسه ی داغ تر از آش؟! از سبیلت خجالت نمی کشی؟!
خواستم دهان باز کنم و بگویم این کلام خداست که: «هر کس تقوای بیشتری دارد نزد خدا عزیزتر است.» اما به ذهنم رسید این شراره ی آتش برای خاموش شدن به آب نیاز دارد نه نور.
همینطور گفت و گفت و گفت. ایراد پشت ایراد و اصلاحات پشت اصلاحات و در پایان:
_ به هر حال با این شرایط این کتاب قابل چاپ نیست. اصلاحاتی که گفتم انجام بدید و دوباره کتاب رو ارسال کنید تا بررسی بشه.
(غروب در منزل)
بابا! امروز تو مدرسه یه حرف جدید یاد گرفتم. گفتم: «آفرین، چی یاد گرفتی.»
_ میم. اگه گفتی میم مثل چی؟
گفتم: «میم مثل ممیزی.»
_ ممیزی دیگه چیه؟
کتابی که دستم بود رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم: «حالا صورت من رو می بینی؟»
_ نه. چه جوری ببینم؟!
گفتم: «ممیزی یعنی اینکه یه چیزی هست ولی نمی ذارن اونو ببینی.»
«س.م.ط.بالا»
صحنه ی اول – نمای دور؛
خیابان شلوغ است. انگار معرکه ای برپاست و پهلوانی در میان. شاید مار از سبد بیرون می آورد. شاید زنجیر پاره می کند به زور بازوان و مدد مولا.
آنان که پیاده اند برپا ایستاده و آنان که سواره اند سر از ماشین بیرون آورده و نگاه می کنند. صدای نعره های پهلوان به گوش می رسد. چشم ها به یک نقطه خیره شده، همه مات و مبهوت فقط نگاه می کنند. فقط …
صحنه ی اول – نمای نزدیک؛
با ناله و زاری کمک می طلبد، روی زمین افتاده و از درد به خودش می پیچد. دست را روی شکم خود فشار می دهد، اما جلودار خونریزی نیست. دیگر رنگ به صورتش نمانده ….
صدای نعره ها بلند است اما پهلوانی در کار نیست، مردک دیوانه است یا مست است یا بنده ی مواد است نمی دانم. چاقوی خونین را در دست گرفته و به دور خود می چرخد و فریاد می زند. او مستقیم از ابلیس مدد می گیرد.
چشم ها به یک نقطه خیره شده، همه مات و مبهوت فقط نگاه می کنند. بعضی پنهانی با تلفن همراه خود عکس بر می دارند و فیلم ضبط می کنند تا بعدا تعریف کنند برای دوستان و آشنایان و لاف بزنند و مایه ی سرگرمی باشد برای اوقات فراغتشان…
صحنه ی دوم – نمای دور؛
مردم همینطور که وارد خیابان می شوند بی اختیار نگاهشان می چرخد به سمت بانک. سرعت خود را کم می کنند اما از حرکت باز نمی ایستند. رو به جلو حرکت می کنند اما سرها یه سمت بانک چرخیده، اگر در خلقتشان مقدور افتاده بود سر را 180 درجه می چرخاندند.
فکر می کنم فیلم برداری باشد. احتمالا فیلمی تاریخی از دوران مرحوم دکتر مصدق. چرا که هنرپیشگانی می بینم در هیبت و شمایل شعبان بی مخ و نوچه هایش. گویا مردی از طرفداران مصدق را به باد کتک گرفته اند. مردم ما عاشق هنرند و نزد آنان بسیار است این هنر…
صحنه ی دوم – نمای نزدیک؛
هر چه اطراف را می پایم خبری از دوربین و عوامل نیست. شاید دوربین مخفی باشد.
مرد کیفش را چون جان به سینه چسبانده و رها نمی کند. اوفتاده روی زمین و چند نفر دوره اش کردند و می خواهند کیف از او بستانند. مرد همچنان استقامت می کند. یکی از «بی مخ» ها چاقوی طمع را تیز کرده و محکم به دست و بازوی مرد ضربه می زند. و این پایان مقاومتی بی نتیجه است. کیف از کف مرد رفت. بی مخ ها سوار بر موتور دور شدند. ما همه با هم نگاه می کردیم…
صحنه ی سوم؛
این صحنه نه از نمای دور و نه از نمای نزدیک قابل بیان نیست و ذکر آن موجب خدشه دار شدن غیرت مردان ایرانیست؟!
صحنه ی چهارم – نمای درون؛
کمی احساس درد دارم. نمی دانم از کجا. سرگیجه دارم و چشم هایم سیاهی می رود. همه چیز تار شده. فضای شلوغی ست. باز هم مردم به نقطه ای خیره شده اند. مطمئن نیستم اما شاید دارند به من نگاه می کنند. نمی دانم چه اتفاقی افتاده، شاید فردا در روزنامه های صبح بنویسند. ولی می دانم، همیشه می دانستم: “شاید برای من هم اتفاق بیفتد…”
«س.م.ط.بالا»
اتوبوس از ارکان حمل و نقل عمومی در کلان شهری همچون تهران است. استفاده از وسایل نقلیه عمومی همواره مزایا و معایبی را برای فرد، جامعه و محیط زیست به همراه دارد که همه می دانند.
در کنار این، اتوبوس ابزاری است که نظام های طبقاتی حاکم بر جامعه را در هم می شکند. فقیر و غنی، با سواد و بی سواد، کارمند و بیکار، ورزشکار و معتاد، قوی و ضعیف و همه و همه را در کنار یکدیگر به سوی مقصدی یکسان رهنمون می شود.
با این وجود به نظر می رسد که جامعه ی فعلی ما؛ عدم وجود نظام های طبقاتی را بر نمی تابد. بنابراین علی رغم فروپاشی تمامی دسته بندی های معمول، یک نظام طبقاتی جدید در این رهگذر شکل می گیرد.
آن ها که زودتر می رسند، می نشینند و آنان که دیرتر، چاره ای جز ایستادن ندارند. اینگونه است که زودتر رسیدن یک ارزش محسوب می شود.
آن ها که نشسته اند هرگز دوست ندارند در جایگاه آنها که ایستاده اند قرار گیرند. اما آنها که ایستاده اند آرزوی نشستن بر جایگاه گروه مقابل را دارند. این نظام، نظام ایستادگان و نشستگان است.
لطفا اگر در ایستگاه مبدا قرار دارید و ظرفیت صندلی های اتوبوس تکمیل است، از سوار شدن خودداری نموده و منتظر اتوبوس بعدی بمانید…
به امید آنکه روزی همه ی مردم جامعه یک صندلی برای نشستن داشته باشند…
«س.م.ط.بالا»
حکیم بر منبر نشسته بود و شاگردان غرق در گفتار او، از فرستاده ی حاکم غافل بودند. چون درس تمام شد و حکیم از منبر به زیر آمد، دورش حلقه زدند و حکایت ایشان همچون حکایت شمع و پروانه می نمود. فرستاده ی حاکم از میان جمعیت گذشت و خود را به حکیم رسانده و سر را به نشان احترام خم کرد و دهان به سخن گشود: «اعلی حضرت، حاکم، سرور و بزرگ ما، فرمانروای این ملک و سایر ممالک امر فرمودند؛ آن حکیم والا مقام، علیم شیرین کلام، عالم به اسرار غیب، عاری از هرگونه عیب، سالک راستین راه حق، گسسته ز هرچه غیر حق، فهیمی که وصفش نیاید بر زبان، بنیانگذار آن مکتب دانش بنیان و چه و چه… به حضور حضرتشان شرفیاب شوید.»
حکیم نگاهی به فرستاده ی حاکم انداخت – چون لبو سرخ شده بود – گفت: «می آیم. اما تنها، نه با آنان که شمردی…»
***
حکیم به تالار وارد شد. نگاه ها به سمت او چرخید. سران و بزرگان و ثروتمندان حاضر بودند و حکیم آخرین دعوت شده بود. حاضرین تکانی خوردند؛ برخی بر پای ایستادند، بعضی نیم خیز و عده ای هم سری تکان دادند. حاکم همانطور که بر تخت خود تکیه زده بود گفت: « حکیم جان، بیا نزدیک خودمان بنشین که دیگر تاب فراق شما را نداریم.» حکیم همانجا پایین مجلس جایی برگزید و نشست و رو به حاکم گفت: «عذر مرا بپذیرید که صدای دهل از دور خوش است…» حاکم که خود را برای کلام تند حکیم مهیا کرده بود، دندان بر هم سایید و گفت: «به اصل مطلب بپردازیم که تا این لحظه بی جهت فرصت را تباه کردیم…»
***
وزیر از جای برخاست، تعظیمی نثار حاکم کرد و رو به حضار چنین گفت: «سروران و بزرگان، یقینا با خبر شده اید که به زودی مجلسی بزرگ در این ملک برپا خواهد شد، حاکمان و پادشاهان سایر ممالک از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب میهمان ما خواهند بود. این فرصتی مغتنم است که فر و شکوه و عظمت و فرهنگ و قدرت خود را به رخ جهانیان بکشیم. پس شما را دعوت کردیم تا تدبیری بیاندیشید تا این مهم حاصل شود.»
حاضرین به تناسب مقام و جایگاه خود لب به سخن گشوده و اظهار فضل کردند؛
– «باید تالاری بزرگ و مجلل با ستون های بلند و اتاق های بسیار با دیوار های آینه کاری شده بنا کنیم. فرش های نفیس در آن بگسترانیم و طاق های آن را به دست معماران زبر دست بسپاریم.»
همه گفتند درست است، صحیح است، همینطور است و حکیم ساکت بود.
– «بهترین اقامتگاه ها را فراهم می کنیم، بهترین غذا ها را طبخ می کنیم، گوارا ترین نوشیدنی ها را گرد می آوریم و بهترین مرکب ها را مهیا می کنیم.»
همه گفتند درست است، صحیح است، همینطور است و حکیم ساکت بود.
– «باید همه جا آرام و امن باشد. بازار ها و مکتب ها را تعطیل می کنیم تا مردم کمتر در شهر آمد و شد کنند.»
همه گفتند درست است، صحیح است، همینطور است و حکیم ساکت بود.
– «شهر باید تمیز و باشکوه باشد. معابر را تمیز می کنیم. کوچه ها را سنگ فرش می کنیم. دیوار ها را نقش می زنیم. درختان را حرص می کنیم. گدایان و دیوانگان را از خرابه ها و کوچه ها جمع می کنیم – خوب نیست کسی آنها را ببیند – مجلس که تمام شد رهایشان می کنیم که به سراغ کار خود بروند.»
همه گفتند درست است، صحیح است، همینطور است و حکیم ساکت بود.
حاکم رو به حکیم کرد و گفت: «حکیم! چرا سخنی نمی گویی. سکوت تو علامت رضایت است؟!»
حکیم از جای برخاست. نگاه را از روی زمین برداشت، گفت: «ای کاش مردم بیچاره ی این ملک هم مهمان شما بودند.» سپس عصا زنان راه خروج در پیش گرفت.
«س.م.ط.بالا»
وقتی ظلم ظالم را دیدم و فریاد برنیاوردم؛ علی مرد.
وقتی در طمع ریالی بیشتر فریبکاری کردم؛ علی مرد.
وقتی مجنونی دیدم سرگشته در کوچه ها و پوزخندی زدم؛ علی مرد.
وقتی سائلی نا امید از درب خانه ام رفت؛ علی مرد.
وقتی درمانده ای دیدم بی سرپناه مانده و پناهش ندادم؛ علی مرد.
وقتی دیدم دختری کنار خیابان ایستاده و… ؛ علی مرد.
وقتی دست نوازش بر سر یتیمی نکشیدم؛ علی مرد.
وقتی که حرص میز و مقام کورم کرد؛ علی مرد.
وقتی که مالم حرام شد ؛ علی مرد.
وقتی انسانیت و شرف و مردانگی فراموش شد؛ علی مرد.
وقتی دغدغه ی بزرگ زندگیم شکم شد؛ علی مرد.
علی یک تن خاکی نبود که به ضربه شمشیری حقیر از پای دربیاید. علی معرفتی است. هر روز او را می کشم و تنها سالی یکبار برای مرگش گریه می کنم.
آری… علی را من کشتم!!!
«س.م.ط.بالا»
(مصادف با بیست و دوم ماه رمضان 1433 هجری قمری)