۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۴

دلم از قید آن مشکین حمایل
اگر خواهی رها بازش فرو هل

چو جان را دید با سامان تر از دل
غمت در جان از دل ساخت منزل

وطن غربت شد از عشقت چو برمن
سفرکردم که غم واماند از دل

سفرکردن چه حاصل زانکه آمد
غمت همراه دل منزل به منزل

ره کوی تو بر من چشم تر بست
بخشکان کشتیم افتاده درگل

درین بحرم چنان زورق فرو رفت
که هرگز تخته ای ناید به ساحل

چو صیادش تویی خود میرد از شوق
نیفتد کار صیدت با سلاسل

به دستان برد در پا عقل و هوشم
به خود مشغول و از خود ساخت غافل

چو شهری شاد باشند از غم ما
دلا ز اظهار ناکامی چه حاصل

صفایی مقبل جاوید گردی
که نامد عشق راکس چون تو قابل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.