۳۸۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۴

در مسجد چه زنی اینک در میکده باز
خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز

مست رو بر در میخانه که مستان خراب
نکنند از پی هشیار در میکده باز

تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی
چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز

کشته عشق بتانیم، زهی عشرت و عیش!
مفلس کوی مغانیم، زهی نعمت و ناز!

بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکی است
راه کوته کن و بر خویش مکن کار دراز

«هوی» صوفی چه کنی؟ آن همه رزق است و فریب
«های» مستان بشنو، کز سر سوزست و نیاز

مجلس خلوت انس است و حریفان سرمست
مطربان پرده در و غمزه ساقی غماز

خون قرابه بریزند که خود ریختنی است
خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز

به زبانی که ندانند به جز سوختگان
می‌کند شمع بیابانی ز سر سوز و نیاز

حبذا حالت پروانه که در کوی حبیب
به هوای دل خود می‌کند آخر پرواز!

آنکه هوش و دل و دین برد به تاراج و برفت
گو تو باز آی که ما آمده‌ایم از همه باز

بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز
در مقامی است که جز ناله ندارد دمساز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.