۵۷۵ بار خوانده شده

غزل ۱۴۴

ای که رحمت می‌نیاید بر منت
آفرین بر جان و رحمت بر تنت

قامتت گویم که دلبندست و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت

شرمش از روی تو باید آفتاب
کاندرآید بامداد از روزنت

حسن اندامت نمی‌گویم به شرح
خود حکایت می‌کند پیراهنت

ای که سر تا پایت از گل خرمنست
رحمتی کن بر گدای خرمنت

ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت

ای جمال کعبه رویی باز کن
تا طوافی می‌کنم پیرامنت

دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم در قیامت دامنت

عزم دارم کز دلت بیرون کنم
و اندرون جان بسازم مسکنت

درد دل با سنگدل گفتن چه سود
باد سردی می‌دمم در آهنت

گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویشتن در گردنت

گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۴۳
گوهر بعدی:غزل ۱۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.