۵۷۵ بار خوانده شده

غزل ۵۱۵

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی

تو از نبات گرو برده‌ای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی

هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند
تو سنگدل به لطافت دلی نمی‌جویی

ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکویی

تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک می‌گویی

گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی

هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی

به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره می‌پویی

درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی

همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی

درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی

ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار بینبویی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۵۱۴
گوهر بعدی:غزل ۵۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.