عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۵ - گفتار اندر داستان خسرو و شیرین
کهن گشته این نامهٔ باستان
ز گفتار و کردار آن راستان
همی نوکنم گفته‌ها زین سخن
ز گفتار بیدار مرد کهن
بود بیست شش بار بیور هزار
سخنهای شایسته و غمگسار
نبیند کسی نامهٔ پارسی
نوشته به ابیات صدبار سی
اگر بازجویی درو بیت بد
همانا که کم باشد از پانصد
چنین شهریاری و بخشنده‌ای
به گیتی ز شاهان درخشنده‌ای
نکرد اندرین داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
حسد کرد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من
چو سالار شاه این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه نغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید ببار
که جاوید باد افسر و تخت اوی
ز خورشید تابنده‌تر بخت اوی
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر
غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید
جوانان داننده و باگهر
نگیرند بی آزمایش هنر
چو پرویز ناباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان
ورا در زمین دوست شیرین بدی
برو بر چو روشن جهان بین بدی
پسندش نبودی جزو در جهان
ز خوبان وز دختران مهان
ز شیرن جدا بود یک روزگار
بدان گه که بد در جهان شهریار
بگرد جهان در بی‌آرام بود
که کارش همه رزم بهرام بود
چو خسرو به پردخت چندی به مهر
شب و روز گریان بدی خوب‌چهر
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۵
بفرمود تابرکشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای
برآمد یکی ابر و برشد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش
سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پردهٔ لاژورد
همی نیزه بر مغفر آبدار
نیامد به زخم اندرون پایدار
سه روز اندر آن جایگه جنگ بود
سر آدمی سم اسپان به سود
شد ازتشنگی دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کارزار
لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد
خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد
برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیکسو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
به زیر یکی سرو بالا شدند
همی‌تاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو به دل کینه خواه
خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد
چواسپ نبرد اندرآمد به سر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر
بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز
همی‌خواست از تن سرش رابرید
ز گرد سپه این مران را ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ
به زد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان به جای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی
چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد
دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش
سپاه از دو رویه خودآگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه
همی‌جست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پای کردن به شمشیر چاک
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان
بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه
به بغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندآورد گرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
همچو گل سرخ برو دست دست
همچو میی خلق ز تو مست مست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
غیرت تو گفت برو راه نیست
رحمت تو گفت بیا هست هست
لطف تو دریاست و منم ماهی‌اش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروح‌هاست
نیست غم ار شست توام خست خست
ای که تو نزدیک تر از دم به من
دم نزنم پیش تو جز پست پست
گر چه یکی یوسف و صد گرگ بود
از دم یعقوب کرم رست رست
مست همی‌گرد درین شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۴ - حکایت خرگوشان کی خرگوشی راپیش پیل فرستادند کی بگو کی من رسول ماه آسمانم پیش تو کی ازین چشمه آب حذر کن چنانک در کتاب کلیله تمام گفته است
این بدان ماند که خرگوشی بگفت
من رسول ماهم و با ماه جفت
کز رمه‌ی پیلان بر آن چشمه‌ی زلال
جمله نخچیران بدند اندر وبال
جمله محروم و ز خوف از چشمه دور
حیله‌یی کردند چون کم بود زور
از سر که بانگ زد خرگوش زال
سوی پیلان در شب غره‌ی هلال
که بیا رابع عشر ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی این دلیل
شاه‌پیلا من رسولم پیش بیست
بر رسولان بند و زجر و خشم نیست
ماه می‌گوید که ای پیلان روید
چشمه آن ماست زین یک سو شوید
ورنه من تان کور گردانم ستم
گفتم از گردن برون انداختم
ترک این چشمه بگویید و روید
تا ز زخم تیغ مه ایمن شوید
نک نشان آن است کندر چشمه ماه
مضطرب گردد ز پیل آب‌خواه
آن فلان شب حاضر آ ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی زین دلیل
چون که هفت و هشت از مه بگذرید
شاه‌پیل آمد ز چشمه می‌چرید
چون که زد خرطوم پیل آن شب درآب
مضطرب شد آب و مه کرد اضطراب
پیل باور کرد از وی آن خطاب
چون درون چشمه مه کرد اضطراب
ما نه زان پیلان گولیم ای گروه
کاضطراب ماه آردمان شکوه
انبیا گفتند آوه پند جان
سخت‌تر کرد ای سفیهان بندتان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۶ - در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن
اندر آمد در بخارا شادمان
پیش معشوق خود و دارالامان
همچو آن مستی که پرد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر
هرکه دیدش در بخارا گفت خیز
پیش از پیدا شدن منشین گریز
که تو را می‌جوید آن شه خشمگین
تا کشد از جان تو ده ساله کین
الله الله درمیا در خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش
شحنهٔ صدر جهان بودی و راد
معتمد بودی مهندس اوستاد
غدو کردی وز جزا بگریختی
رسته بودی باز چون آویختی؟
از بلا بگریختی با صد حیل
ابلهی آوردت این جا یا اجل؟
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند
نحس خرگوشی که باشد شیرجو
زیرکی و عقل و چالاکیت کو؟
هست صد چندین فسون‌های قضا
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
صد ره و مخلص بود از چپ و راست
از قضا بسته شود کو اژدهاست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۹ - صفت آن مسجد کی عاشق‌کش بود و آن عاشق مرگ‌جوی لا ابالی کی درو مهمان شد
یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
بس که اندر وی غریب عور رفت
صبح دم چون اختران در گور رفت
خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن
هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحر است و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کی میهمان این جا مباش
شب مخسپ این جا اگر جان بایدت
ورنه مرگ این جا کمین بگشایدت
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کآید شما کم ره دهید
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۲ - گفتار بلیناس
بلیناس دانا به زانو نشست
زمین را طلسم زمین بوسه بست
که چندانکه هست آفرینش به جای
شها بر تو باد آفرین خدای
ز دانش مبادا دل شاه دور
که با نور به دیده با دیده نور
چو فرهنگ خسرو چنان بازجست
که پیدا کنم رازهای نخست
نخستین طلسمی که پرداختند
زمین بود و ترکیب ازو ساختند
چو نیروی جنبش در او کرد کار
به افسردگی زو برآمد بخار
از او هر چه رخشنده و پاک بود
سزاوار اجرام افلاک بود
دگر بخشهاکان بلندی نداشت
بهر مرکزی مایه‌ای می گذاشت
یکی بخش از او آتش روشن است
که بالاترین طاق این گلشن است
دوم بخش ازو باد جنبنده خوست
که تا او نجنبد ندانند کوست
سوم بخش ازو آب رونق پذیر
که هستش ز راوق گری ناگزیر
همان قسمت چارمین هست خاک
ز سرکوب گردش شده گردناک
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت مرگ ققنس
هست ققنس طرفه مرغی دلستان
موضع این مرغ در هندوستان
سخت منقاری عجب دارد دراز
همچونی در وی بسی سوراخ باز
قرب صد سوراخ در منقاراوست
نیست جفتش، طاق بودن کار اوست
هست در هر ثقبه آوازی دگر
زیر هر آواز او رازی دگر
چون بهر ثقبه بنالد زار زار
مرغ و ماهی گردد از وی بی‌قرار
جملهٔ پرندگان خامش شوند
در خوشی بانگ او بیهش شوند
فیلسوفی بود دمسازش گرفت
علم موسیقی ز آوازش گرفت
سال عمر او بود قرب هزار
وقت مرگ خود بداند آشکار
چون ببرد وقت مردن دل ز خویش
هیزم آرد گرد خود ده خر، مه بیش
در میان هیزم آید بی‌قرار
در دهد صد نوحه خود را زار زار
پس بدان هر ثقبه‌ای از جان پاک
نوحه‌ای دیگر برآرد دردناک
چون که از هر ثقبه هم چون نوحه‌گر
نوحهٔ دیگر کند نوعی دگر
در میان نوحه از اندوه مرگ
هر زمان برخود بلرزد هم چو برگ
از نفیر او همه پرندگان
وز خروش او همه درندگان
سوی او آیند چون نظارگی
دل ببرند از جهان یک بارگی
از غمش آن روز در خون جگر
پیش او بسیار میرد جانور
جمله از زاری او حیران شوند
بعضی از بی قوتی بی‌جان شوند
بس عجب روزی بود آن روز او
خون چکد از نالهٔ جان سوز او
باز چون عمرش رسد با یک نفس
بال و پر برهم زند از پیش و پس
آتشی بیرون جهد از بال او
بعد آن آتش بگردد حال او
زود در هیزم فتد آتش همی
پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی
مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند
بعد از اخگر نیز خاکستر شوند
چون نماند ذره‌ای اخگر پدید
ققنسی آید ز خاکستر پدید
آتش آن هیزم چو خاکستر کند
از میان ققنس بچه سر برکند
هیچ کس را در جهان این اوفتاد
کو پس از مردن بزاید نابزاد
گر چو ققنس عمر بسیارت دهند
هم بمیری هم بسی کارت دهند
سالها در ناله و در درد بود
بی‌ولد، بی‌جفت، فردی فرد بود
در همه آفاق پیوندی نداشت
محنت جفتی و فرزندی نداشت
آخر الامرش اجل چون یاد داد
آمد و خاکسترش بر باد داد
تا بدانی تو که از چنگ اجل
کس نخواهد برد جان چند از حیل
در همه آفاق کس بی‌مرگ نیست
وین عجایب بین که کس را برگ نیست
مرگ اگر چه بس درشت و ظالمست
گردن آنرا نرم کردن لازمست
گرچه ما را کار بسیار اوفتاد
سخت‌تر از جمله، این کار اوفتاد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست
گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست
گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست
گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست
گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست
گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست
گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست
گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست
گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
خوشا با دوستان در بوستان گل
که خوش باشد بروی دوستان گل
شکوفه مو بدست و ابر دایه
صبا رامین و ویس دلستان گل
سمن را شد نفس باد و روان آب
چمن را گشت تن شمشاد و جان گل
ترنم می‌کند بر شاخ بلبل
تبسم می‌کند در بوستان گل
لبش با هم نمی‌آید از آنروی
که دارد خرده‌ئی زر در دهان گل
کشد در برقبای فستقی سرو
نهد بر سر کلاه سایبان گل
چو باد از روی گل برقع برانداخت
برآمد سرخ همچون ارغوان گل
بگو با بلبل ای باد بهاری
که باز آمد علی رغم زمان گل
دلش سستی کند چون از نهالی
بصحن گلستان آید خزان گل
بیا خواجو که با مرغان شب خیز
نهادست از هوا جان در میان گل
می نوشین روان در ده که بگرفت
چو خسرو ملکت نوشیروان گل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانم
کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم
من آن نیم که دیدی و آوازه‌ام شنیدی
در من بچشم معنی بنگر که من نه آنم
گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم
رمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانم
من بلبل فصیحم من همدم مسیحم
من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم
من بادپای روحم من بادبان نوحم
من رازدار غیبم من راوی روانم
گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم
در شرح عشق دادن روحست ترجمانم
عیسی روان فزاید چون من نفس برآرم
داود مست گردد چون من زبور خوانم
در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم
وز پردهٔ دل آید دستان دلستانم
بی فکر ذکر گویم بی‌لهجه نغمه آرم
بی حرف صوت سازم بی‌لب حدیث رانم
پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم
همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم
اکنون که صوفی آسا تجریدخرقه کردم
بنگر چو بت پرستان زنار برمیانم
ببریده‌اند پایم در ره زدن ولیکن
با این بریده پائی با باد همعنانم
معذورم ار بنالم زیرا که می‌زنندم
لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم
وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم
اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم
خواجو اگر ندانی اسرار این معانی
از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وصف کعبهٔ معظم
حبذا صفهٔ بهشت مثال
برترین آسمانش صف نعال
مجلس نور و جلوه‌گاه سرور
روضهٔ انس و بارگاه وصال
بیت معمور او مقر شرف
سقف مرفوع او سپهر جلال
غرفش خوشتر از ریاض بهشت
شرفش خوشتر از شکوه کمال
زین گرفته بها مدارج قدس
یافته زان بهشت زیب جمال
در بستاتین بی‌نهایت او
سدرةالمنتهی هنوز نهال
بر سر خوان عالم‌آرایش
آفریننش طفیل و خلق عیال
آفتاب صفای صفهٔ او
ایمن از وصف کسوف و زوال
ذره‌های هوای غرفهٔ او
سر بسر نور آفتاب مثال
صورت ذره‌های درگه اوست
هر چه بینی درین جهان اشکال
معنی موج‌های برکهٔ اوست
هر چه یابی زمان زمان ز احوال
هر یک از ذره‌های لطف هواش
جام گیتی‌نما به استقلال
هر یک از شعله‌های عکس صفاش
آفتابی است کاینات ضلال
صفحات سطوح بی نقشش
مشتمل بر نقوش حال و مآل
نفحات ریاض جان بخشش
مرده را زنده کرده اندر حال
تا نسیم هواش یافت ملک
مرده را زنده کرده اندر حال
تا صریر درش شنید فلک
بر درش چرخ می‌زند همه سال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در ریاض لطیف او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال
در نیابند نقش این خانه
نقشبندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام آن خانه می نیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال
خویشتن را درون آن خانه
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب عشق برکشید سرور
وصل را داد جام مالامال
چون عراقی همه جهان سرمست
از می وصل و بی‌خبر ز وصال
فخرالدین عراقی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مرثیهٔ بهاء الدین زکریا
چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟
چون نمویم؟ که می‌نیابم یار
کارم از دست رفت و دست از کار
دیده بی‌نور ماند و دل بی‌یار
دل فگارم، چرا نگریم خون؟
دردمندم، چرا ننالم زار؟
خاک بر فرق سر چرا نکنم؟
چون نشویم به خون دل رخسار؟
یار غارم ز دست رفت، دریغ!
ماندم، افسوس، پای بر دم مار
آفتابم ز خانه بیرون شد
منم امروز و وحشت شب تار
حال بیچاره‌ای چگونه بود؟
رفته از سر مسیح و او بیمار
خود همه خون گریستی بر من
بودی ار دوستی مرا غم‌خوار
روشنایی ده رفت، افسوس!
منم امروز و دیده‌ای خونبار
آن چنانم که دشمنم چو بدید
زار بگریست بر دل من، زار
خاطر عاشقی چگونه بود
هم دل از دست رفته، هم دلدار؟
سوختم ز آتش جدایی او
مرهمم نیست جز غم و تیمار
روز و شب خون گریستی بر من
بودی ار چشم بخت من بیدار
کارم از گریه راست می‌نشود
چه کنم؟ چیست چارهٔ این کار؟
دلم از من بسی خراب‌تر است
خاطرم از جگرم کباب‌تر است
دوش پرسیدم از دل غمگین:
بی‌رخ یار چونی، ای مسکین؟
دل بنالید زار و گفت: مپرس
چه دهم شرح؟ حال من می‌بین
چون بود حال ناتوان موری
که کند قصد کعبه از در چین؟
زیر چنگ آردش دمی سیمرغ
بردش برتر از سپهر برین
باز سیمرغ بر پرد به هوا
ماند او اندر آن مقام حزین
منم آن مور، آنکه سیمرغم
مرغ عرش آشیان سدره نشین
آنکه کرد از قفس چنان پرواز
کاثرش در نیافت روح‌الامین
چون به گردش نمی‌رسد جبریل
چه عجب گر نماندش او به زمین؟
زیبد ار بفکند قفس سیمرغ
بی‌صدف قدر یافت در ثمین؟
چون نگنجید زیر نه پرده
شد، سراپرده زد به علیین
از حدود صفات بیرون شد
وندر اقطار ذات یافت مکین
او روان کرده سوی رضوان انس
ما ز شوقش تپان چون روح‌القدس
شاید ار شود در جهان فکنیم
گریه بر پیر و بر جوان فکنیم
رستخیزی ز جان برانگیزیم
غلغلی در همه جهان فکنیم
بر فروزیم آتشی ز درون
شورشی در جهانیان فکنیم
سنگ بر سینه لحظه لحظه زنیم
خاک بر سر، زمان زمان فکنیم
آب حسرت روان کنیم از چشم
سیل خون در حصار جان فکنیم
غرق خونیم، خیز تا خود را
زین خطرگاه بر کران فکنیم
قدمی بر هوا نهیم، مگر
خویشتن را بر آسمان فکنیم
از پی جست و جوی او نظری
در ریاضات خوش جنان فکنیم
ور نیابیم در مکان او را
خویشتن را به لامکان فکنیم
مرکب عشق زیر ران آریم
رخت از آن سوی کن فکان فکنیم
پس در آن بارگاه عزت و ناز
عرضه داریم از زبان نیاز
کان تمنای جان حیران کو؟
آرزوی دل مریدان کو؟
ما همه عاشقیم و دوست کجاست؟
دردمندیم جمله ، درمان کو؟
گرد میدان قدس بر گردیم
کاخر آن شهسوار میدان کو؟
بر رسیم از مواکب ارواح
کای ندیمان خاص، سلطان کو؟
پیش مرغان عرش لابه کنیم
کاخر این تخت را سلیمان کو؟
شاهباز فضای قدس کجاست؟
آفتاب سپهر عرفان کو؟
پرتو آفتاب سر قدم
در سر این حدوث تابان کو؟
چند اشارت خود، صریح کنیم:
غوث دین، قطب چرخ ایمان کو؟
مطلع نور ذوالجلال کجاست؟
مشرق قدس فیض سبحان کو؟
خاتم اولیاء امام زمان
مرشد صدهزار حیران کو؟
صاحب حق، بهای عالم قدس،
زکریا، ندیم رحمان کو؟
چه عجب گر به گوش جان همه
آید از سر غیب این کلمه
کین دم آن سرور شما با ماست
زانکه امروز دست او بالاست
دست او در یمین لم یزل است
رتبتش برتر ازو قیاس شماست
منزلش صحن قاب قوسین است
مجلس او رباط او ادنی‌ست
در هوای هویتش جولان
در سرای حقیقتش ماوی‌ست
هر دو عالم درون قبضهٔ اوست
بار او در درون صفهٔ ماست
گوهر «کل من علیها فان»
در کف آشنای بحر بقاست
گرچه در جای نیست، لیک ز لطف
هر کجا کان طلب کنی آنجاست
دیده باید که جان تواند دید
ورنه او در همه جهان پیداست
در جهان آفتاب تابان است
عیب از بوم و دیدهٔ اعمی‌ست
هر که خواهد که روی او بیند
گو: ببین روی جان، اگر بیناست
دیدهٔ روح بین به دست آرید
گرتان آرزوی مولاناست
آنکه او را میان جان جوییم
چون نیابیم، ذکر او گوییم
ای گرفته ولایت از تو نظام
چون نبوت به مصطفی شده تام
دیدهٔ مصطفی به تو روشن
شادمان از تو انبیای کرام
هم تو مطبوع اولیا به قدم
هم تو مبعوث انبیا به مقام
دل ابدال چاکر تو ز جان
جان اوتاد از دو دیده غلام
بی‌تو ما بی‌مراد مانده و تو
یافته از مراد خود همه کام
هیچ باشد که از فراموشی
یاد آری در آن خجسته مقام؟
چه شود گر کند در آن حضرت
ناقصی را عنایت تو تمام؟
چه کم آید که از سخاوت تو
کار بیچاره‌ای شود به نظام؟
ای رخت تاب آفتاب ازل
روشن از تو قصور دار سلام
ذره بی‌تاب مهر چون باشد؟
هم چنانیم بی‌رخت و سلام
گرچه سهل است این ثنا: بنیوش:
مهری از لطف، عیب ذره بپوش
بر تو انوار حق مقرر باد
حسن او بر تو هردم اظهر باد
به تجلی ذات، طلعت تو
چون دلت، لحظه لحظه انور باد
در طرب‌خانهٔ وصال قدم
هر زمانت سرور دیگر باد
ز انعکاس صفای آب رخت
منظر قدسیان منور باد
وز نسیم ریاض انفاست
جان روحانیان معطر باد
به جمالت، که مجمع حسن است
دیدهٔ جان ما منور باد
هر سعادت که حاصل است تو را
دوستان تو را میسر باد
هفت فرزند تو، که اوتادند،
هر یک غوث هفت کشور باد
قطبشان صدر صفهٔ ملکوت
که مقامش ز عرش برتر باد
بر سر کوی هر یکی گردون
چون عراقی کمینه چاکر باد
دوحهٔ روضهٔ منور تو
رشک گلزار خلد ازهر باد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
پی در گاوست و گاو در کهسارست
ماهی سریشمین بدریا بارست
بز در کمرست و توز در بلغارست
زه کردن این کمان بسی دشوارست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۱
تا شیر بدم شکار من بود پلنگ
پیروز شدم به هرچه کردم آهنگ
تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ
از بیشه برون کرد مرا روبه لنگ
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۳
بنگر به جهان سر الهی پنهان
چون آب حیات در سیاهی پنهان
پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه
شد بحر ز انبوهی ماهی پنهان
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۸
بر ذره نشینم بچمد تختم بین
موری بدو منزل ببرد رختم بین
گر لقمه مثل ز قرص خورشید کنم
تاریکی سینه آورد بختم بین
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴۰
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست
گروهی آن، گروهی این پسندند
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۲
اگر شاهین به چرخ هشتمینه
کند فریاد مرگ اندر کمینه
اگر صد سال در دنیا بمانی
در آخر منزلت زیر زمینه
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
ای بلند اختر سپهر وجود
وی گران گوهر خزانه جود
به خدائی که داشت ارزانی
به تو در ملک خود سلیمانی
که اگر زین فتاده مور ضعیف
برسد عرضه‌ای به سمع شریف
آن چنان کن کز استماع نوید
نشود ناامید گوش امید