عبارات مورد جستجو در ۵۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
گفتی که زیان کنی زیان گیر
گفتی که تو ملحدی چنان گیر
گفتی که تو روبهی نه‌‌‌یی شیر
ما را سقط همه سگان گیر
گفتی که ز دل خبر نداری
ای مونیسی دل مرا زبان گیر
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۲ - انکار کردن نخچیران بر خرگوش در تاخیر رفتن بر شیر
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد و وفا
تو مجو بدنامی ما ای عنود
تا نرنجد شیر، رو رو، زود زود
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۰
گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست
از بادهٔ عشق دیگری مدهوشست
شرمت بادا هنوز خاک در تو
از گرمی خون دل من در جوشست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی
عفی‌الله خوب رفتی لطف فرمودی کرم کردی
شکستی از ستم پیمان چون من نیک‌خواهی را
تکلف هر طرف بر خویش بیش از من ستم کردی
به دست امتیاز خود چو دادی خامه دقت
چه بد دیدی که حرف بد به نام ما رقم کردی
من از مهر تو هر کس را که با خود ساختم دشمن
تو با او دوست گشتی هرچه طبعش خواست هم کردی
تفاوت ارچه شد پیدا که در خیل هواداران
یکی را کاستی حرمت یکی را محترم کردی
چرا کوه وفائی را که بد از نه سپهر افزون
ز هم پاشیدی و ریگ بیابان عدم کردی
مقام قرب خود دادی رقیب سست بیعت را
کرا بنگر به جای عاشق ثابت قدم کردی
نگون کردی لوای دوستان این خود که کرد آخر
که در عالم به دشمن دوستی خود را علم کردی
چه جای دوست کس با دشمن خود این کند هرگز
که بی‌موجب تو بدپیمان چنین با محتشم کردی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵ - ارباب زمستان
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لاقبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم و گفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که می گیرند در شهر و دیار ما گدایان را
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۲
آن ستمدیده ندیدی که به خونخواره چه گفت
ملکا جور مکن چون به جوار تو دریم
گله از دست ستمکار به سلطان گویند
چون ستمکار تو باشی گله پیش که بریم؟
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۹
بوطیب آنکه سرد و جفا گفت مر مرا
بگذاشتم که مرد سفیهست و عقربی است
ور زانکه از سفه به همه عمر در جهان
دشنام من دهد چه کنم گرچه مصعبی است
از حرمت علیکم او تا به قد سلف
هرچ از تبار اوست پلیدست و روسبی است
اقبال لاهوری : زبور عجم
جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است
جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است
ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است
شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی
دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است
رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست
که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاد است
یقین مؤمنی دارد گمان کافری دارد
چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاد است
گهی باشد که کار ناخدائی میکند طوفان
که از طغیان موجی کشتیم بر ساحل افتاد است
نمیدانم که داد این چشم بینا موج دریا را
گهر در سینهٔ دریا خزف بر ساحل افتاد است
نصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم را
زدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاد است
اگر در دل جهانی تازه ئی داری برون آور
که افرنگ از جراحتهای پنهان بسمل افتاد است
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
خازن میر معظم راوی اشعار من
آنکه می گوید بلا مفتون بالای منست
راوی شعر منست اما چو نیکو بنگری
راوی اشعار نبود دزد کالای منست
طبع موزون مرا دزدید و چون پرسم سبب
گویدم کاین قامت موزون زیبای منست
شعر شیرین مرا بر دست ‌و چون جویم دلیل
گویدم کاین خنده لعل شکرخای منست
حالت ‌بخت‌ مرا در چشم‌ خود دادست ‌جای
گو‌یدم کاین خواب چشم نرگس‌‌آسای منست
هر پریشانی که من یک عمر در دل داشتم
درکله جا داده کان زلف چلیپای منست
رای رخشان مرا دزدیده اندر زیر زلف
فاش می‌گویدکه این روی دلارای منست
دزد کالای امیرست او نه‌ تنها دزد من
میر را آگه کنم زیرا که مولای منست
تیرها دزدیده است از ترکش میر جهان
گوید این‌مژگان‌ خونریز جگرخای منست
در میان سینه خود میر را دادست جای
گوید این ‌سنگین ‌دل ‌چون کوه‌خارای منست
نرم ‌نرمک هشته درع میر را زیر کلاه
واشکارا گوید این زلف سمن ‌سای منست
کرده اندر جامه پنهان رایت منصور میر
نیک می‌بالد به خودکاین قد رعنای منست
گوش تا گوش او کشد هر دم کمان میر را
گوید این ابروی ‌خونریز کمانسای منست
بسته ‌است ‌اندر ازار خویش شوشهٔ سیم میر
گوید این ساق سپید روح‌بخشای منست
لیک او با اینهمه دزدی امین حضرتست
بندهٔ میر و امیر حکم‌فرمای منست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - غزل در مخالفت جمهوری ساخته شده از مسمط موشح در موافقت جمهوری
جمهوری سردار سپه مایهٔ ننگ است
این صحبت اصلاح وطن‌نیست که جنگست
ازکار قشون حال خوش از ما چه توقع
کاین فرقه برین گله‌شبان نیست پلنگست
بی‌علمی و آوازهٔ جمهوری ایران
این‌حرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو برده است به یغما و تو خوابی
آن کس که ‌پی حفظ ‌تو دستش به ‌تفنگست
آزادی و مشروطیت افتاده به زحمت
این گوهر پر شعشعه در کام نهنگست
در پردهٔ جمهوری کوبد در شاهی
ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیه گردان بود آن هوچی بی‌دین
این قافله تا حشر در این بادیه لنگست
افسانهٔ جمهوری ما ملت کودک
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
در کیسهٔ ناهید بود لعل و زر و سیم
زین‌رو کلماتش همگی ‌رنگ‌به‌رنگ است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - صفحه‌ای از تاریخ
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
نه بیوراسب کرد و نه افراسیاب کرد
از جور و ظلم تازی و تاتار درگذشت
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
ضحاک خود ز قتل جوانان علاج خواست
وان دیگری به کشتن نوذر شتاب کرد
تازی گرفت کشور و آیین نو نهاد
چنگیز گشت خلق و خراسان خراب کرد
کرد انگلیس آن‌همه بیداد و بر سری
اخلاق ما تباه و جگرها کباب کرد
بشنو حدیث آنچه درین ملک بیگناه
از دیرباز تا به کنون آن جناب کرد
اندر هزار و نهصد و هفت آن‌زمان که روس
با ژرمن افتتاح سئوال و جواب کرد
آلمان بدید روضهٔ هندوستان به خواب
تُرکش ز راه‌آهن تعبیر خواب کرد
واندر فضای شهر پتسدام‌، ویلهلم
با نیکلا به گفت و شنو فتح باب کرد
روباه پیر یافت که آلمان به قصد شرق
دندان و پنجه تیزتر از شیر غاب کرد
با روس عهد بست و شمال و جنوب را
اندر دو خط مقاسمتی ناصواب کرد
از غرب تا به مرکز و از شرق تا شمال
تسلیم خصم چیرهٔ وحشی‌مآب کرد
بیمار گشت شاه و ولیعهد نوجوان‌
روسی نمود لهجه و لگزی ثیاب کرد
روباه پیر گشت ز دربار ناامید
تدبیر شاه پیر و ولیعهد شاب کرد
افکند انقلابی و مشروطه را به ملک
درمان ناتوانی و داروی خواب کرد
وان‌گه چو دید مجلس ملی است مرد کار
با روس در خرابی مجلس شتاب کرد
از بیم هند کشور ما را کشید پیش
واو را فدای منفعت بی‌حساب کرد
مجلس بر اوفتاد و محمدعلی به روس
نزدیک گشت و بس عمل ناصواب کرد
زان روی در حمایت ما، مجلس عوام‌
برضدکار شاه به دولت عتاب کرد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - کیک نامه
چون اختران پلاس سیه بر سر آورند
کبکان به غارت تن من لشکرآورند
دودو و سه سه ده‌تاده‌تا وبیست بیست
چون اشتران که روی به آبشخورآورند
آوخ چه دردهاکه مرا در دل افکنند
آوخ چه رنج‌هاکه مرا برسرآورند
ازپا ودست و سینه وپشت وسر وشکم
بالا وزم‌بر رفته و بازی درآورند
چون رگزنان چابک بی گفتهٔ پزشک
بهرکشودن رک من نشتر آورند
بر بسترم جهند وتو دانی که حال چیست
چون یک‌ قبیله حمله به‌ یک بستر آورند
از هم جدا شوند چو دزدان ز یک کنار
وز یک کنار روی به یکدیگر آورند
در آستین راست چوگیرم سراغشان
چابک ز آستین چپم سر برآورند
نازان و سرفراز بتازند سوی من
گویی مگر ز خیل مخالف سرآورند
درکشوری که اجنبیان را مجال نیست
بی‌دار و گیر روی بدان کشور آورند
در جایگاه پنهان داخل شوند و فاش
ناکرده شرم حمله به بام و درآورند
گو مگرکه نیزه گذاران غزنوی
با نیزه روی بر در کالنجر آورند
یا خیلی از عشیرهٔ قزاق نیم شب
مستانه حمله بر بنه قیصر آورند
خوابم جهد زچشم وخیالم پرد زسر
زآنچ این گزندگان به من مضطر آورند
چون کارسخت کشت‌بجنبم زجای‌خوبش
گویم مرا چراغی در محضر آورند
آن ناکسان چراغ چو دیدند و جنبشم
خامش شوند و تن به حجاب اندر آورند
چون برکشم لباس‌، کریزند و خو را
زبر قمیص بستر در سنگر آورند
من نیز مردوار برونشان کشم ز جای
ور چون زنان ز بیم به سر معجر آورند
انگشت انتقام من آرد به دامشان
هرچند همچو مرغان بال و پر آورند
*‌
*‌
افزون مراست باری ازاینگونه دشمنان
کز کینه هر دمیم غمی دیگر آورند
گه دستیار اجنبیان گشته و به من
چون کیک حمله‌های بسی منکر آورند
گه یار مفتخوران گردند و بر زبان
گاهیم فتنه‌جوی وگهی کافر آورند
گاهی وزیر گشته و بی‌موجبی مرا
از باختر دوانده سوی خاور آورند
گاهی مرا به خطهٔ بجنورد بی‌دلیل
بنشانده و به لابهٔ من تسخرآورند
که در لباس کیک بدانسان که گفته شد
در من فتاده و پدرم را درآورند
من نیز با چراغ بلاغت به جانشان
اخگر زنم اگرچه تن از اخگر آورند
اندامشان بدوزم با نوک خامه‌ام
هرچند پیش خامهٔ من خنجرآورند
یک‌یک برون کشمشان ازگوشه وکنار
گرچه پناه بر سر دوپیکر آورند
ور بگذرم به خواری گیرم گلو‌یشان
فرداکه خلق را به صف محشرآورند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - در ذم یکی ز عمال آستان قدس رضوی که بهار را در مشهد تکفیرکرده بود
ای جناب میرزا .. از بهر چه
حکم بر کفر من دلریش محزون داده‌اید؟
اشتباهات عجیب و انتسابات خنک
همچو آروغ از درون سینه بیرون داده‌اید
چون منی در آستانه باعث ضعف شماست
زان سبب در عزل من دستور معجون داده‌اید
گر برای هجو اول بود، کان هجوی نبود
کز غضب رخساره را رنگ طبرخون داده‌اید
ور برای دست‌بوسی بود، کان روز آمدم
لیک دیدم صلح را ترتیب وارون داده‌اید
خود سراپا جوهر هجوید و بهر هجو خویش
زین خریت‌ها به دست خلق مضمون داده‌اید
داد نتوان شرح نسبت‌هاکه بر این بیگناه
آنچه سابق داده‌اید و آنچه اکنون داده‌اید
من ز شفقت هجو را هرچندکمترگفته‌ام
از لجاجت لفت را هر لحظه افزون داده‌اید
شاعران طوس ملعونند ای عالی‌جناب
چون ندای جنگ با این قوم ملعون داده‌اید
گفته‌اید این شخص باشد دشمن دین مبین
این‌چنین نسبت به من یاسیدی چون داده‌اید؟
در بزرگی این همه کین و لجاج از بهر چیست
حضرتعالی مکر در بچگی کون داده‌اید
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - در هجو پنیر و زیتون
حاجی قیطونی از زیتون بی‌ معنای تو
معده‌ام فاسد شده همرنگ زیتون ریده‌ام
از پنیر شورت ای حاجی مزاحم گشته یبس
دور از ریش ‌سفیدت‌ همچو قیطون‌ ریده‌ام
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۷ - کلبه بینوا!
به زیر درختان بی‌برگ و بر
به زانو نهاده یکی کلبه سر
کهن کلبه‌ای چفته و گوژپشت
نمایندهٔ روزگار درشت
شده پشتش از بار ییری دوتا
ستون زیر سقفش به جای عصا
به‌‌بر کرده از صنعت کار تن
یکی زشت خاکستری پیرهن
فرو برده دست دی و بهمنش
در آهار یخ کهنه پیراهنش
ز دیواره‌اش خاک‌ها ریخته
یکی خاکدان گردش انگیخته
دربچه به لب بسته قفل سکوت
بر آن قفل مهری زده عنکبوت
درش رسم خاموشی آموخته
دو لب چفت بر یکدگر دوخته
چو پیر اشتری لفچه آویخته
وز اندام او موی‌ها ریخته
فکنده برآن اشتر پشت ریش
خرابی همه بار سنگین خویش
سوی حفرهٔ نیستی خم شده
به قربانگه مرگ زانو زده
تو گویی که هست آن نهفته مغاک
یکی کهنه کوری دمیده ز خاک
ز دهلیز آن جایگاه ندم
بود یک قدم تا سرای عدم
گیاهان دشتی به فصل بهار
دمیده فراوان در آن رهگذار
ز تاریکی سینه‌اش نرم‌نرم
برآید همی میغگون آه گرم
دمی خیزد از روزنش هر زمان
چو در سخت‌سرما،‌ بخار از دهان
از آن کلبه‌، پیچیده دودی سفید
برآید به مانند پیچ کلید
رود تا گشاید در آن داوری
ز گوش سموات قفل کری
به مانند دود دل مستمند
که گیرد گذر بر سپهر بلند
سبک روح پیکی از آن گور پست
شتابد سوی کبریایی نشست
کزان روح مطرود کلبه‌نشین
به یزدان پیامی برد آتشین
بدو گوید ای داور هور و ماه
رهانندهٔ گرفه اا کار از گناه
در ین کلبه روحی فکار اندر است
زنی رانده از روزگار اندر است
پریشیده از بیکسی موی او
دو نوزاد خفته به زانوی او
ز دو نرگسش ژاله بارد همی
دو دستش به رخ لاله کارد همی
نخستین شکم تو أمان زاده است
نرینه دو آرام جان زاده است
پدر مادرش هر دوان رفته‌اند
در آن تل نزدیک ده خفته‌اند
جوانی که شوی عزیز وبست
به زندان درون اشگ ریز وی است
چو خرمن به مرداد مه گردگشت
یکی عامل از شهر آمد به‌دشت
به‌تندی برافزود و ز آزرم کاست
خراج نود ساله زان بوم خواست
دواج نوین جست وگستردنی
ز مرغ و بره گونه گون‌خوردنی
یخ و آب‌ لیموی شیراز خواست
می و رود ویارخوشآواز خواست
کشاورز مسکین شگفت آمدش
بخندید و خوش‌داستانی‌زدش
که در خانهٔ خرس انگور و سیب
نیابی‌، مده خویشتن را فریب
جوین کاک‌وکشکینه‌وشیر و ماست
درین ده خوراک گوارای ماست
چو مهمان ناخوانده آید به من
بود خرجش از مطبخ خویشتن
که گر گوسپندیست‌،‌سرمایه‌راست
وگر ماکیانی بود، خایه‌راست
رود گندم و روغن و سیب و به
به خرج خراج و خداوند ده
بر این بیزبانان شبانی کنیم
ز محصولشان زندگانی کنیم
شکالی اگر ماکیانی برد
چنانست کز ما جوانی برد
دگر این که ما بی‌خبر بوده‌ایم
نزول تو از پیش نشنوده‌ایم
مگر چون تو مهمان والانژاد
که بر دیدگان بایدت جای داد
عروسی نوست اندرین سرزمین
که بسترش پاکست و بالش نوین
جوانیست شوهرش پاکیزه‌روی
بفرمای و بنشین به مشکوی اوی
ز هر چیزکاینجا فراهم شود
بیاریم تا دلت خرم شود
به پیشش یکی خوان نهادندگرم
در او بره و مرغ و نان‌های نرم
بداندیش‌زآنان‌می‌وجام‌خواست
چو می درنیامد به ‌دشنام‌ خواست
بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی
بیالود از آن فرش و گستردنی
بغرید بر میزبانان چو دیو
برآورد از آن بوم و برزن غریو
گریبان داماد را بردرید
زن تازه را چادر از سر کشید
جوانمرد را تاب خواری نماند
زدش سیلیئی چند و از در براند
بد اندیش از آن بوم‌ برگشت تفت
پی چاره‌جویی سوی شهر رفت
کمان جفا را بزه کرد راست
بزد تیر بر قلب هر کس که خواست
به نزد رئیس اداره دوید
ز مژگانش اشگ دروغین چکید
بدو گفت چون در فلان بوم پای
نهادم که فرمانت آرم بجای
جوانی به پیکارم آمد چو گرک
بر او گرد گشتند خرد و بزرگ
سقط گفت بر شهر و بر شهریار
به میر و وزیر و سران دیار
مرا راند از آن‌ ده ‌به ‌چوب ‌و به ‌سنگ
هم ‌اندر نهان داشت حاضر تفنگ
من از بیم غوغا و خون‌ ریختن
برون تاختم گرم از آن انجمن
برآنم که در چاره چستی کنی
عدو سخت گردد،‌ چو سستی کنی
رئیس ‌از فسونش ‌چنان ‌خیره گشت‌
که چشم جهان‌بین او تیره گشت
ز لشکر بدو داد ده نامدار
همه از در کوشش و کارزار
برفتند بر عزم کین توختن
بر آن بوم و بر آتش افروختن
شد آن ناجوانمرد شهوت‌پرست
بدان‌ده که دوشینه‌بودش نشست
درآمد ز ره چون یل اسفندیار
تفنگی به‌دست از پی کارزار
پس و پشت او ده سوار هژیر
همه گرد و پیل‌افکن و شیرگیر
بر آن بیگناهان شبیخون زدند
زن و مرد وکودک به‌هامون زدند
جوانمرد داماد در خانه بود
غنوده به نزدیک جانانه بود
گرفته سرزلف دلبر به چنگ
که‌ازکوی‌برخاست‌غوغای جنگ
یورش برد بدخواه بر خانه‌اش
شکستش درو شد به کاشانه‌اش
جوان جست آسیمه از خوابگاه
بر آن دستهٔ شوم بربست راه
یکی‌مشت زد بر سرکینه‌جوی
که افتاد ناکس ز بالا به روی
گرفتش کمربند و برداشت خوار
سپر کردش اندر به راه سوار
عروس از پس پشت او بیدرنگ
روان کرده‌ بر دشمنان‌چوب و سنگ
کمرگاه کوهی‌بر آن کوچه بود
به کوه اندر آمد جوانمرد زود
عروس از پیش جست در کوهسار
بداندیش افتاده در کوچه خوار
سواران به یغما گشودند دست
ز یغمای آنان جوانمرد رست
زن آبستن و مرد خسته ز جنگ
خدا را چه سازند درکوه و سنگ
ز بالا ره سخت و دشوار کوه
به زبر اندرون گیرودار گروه
برفتند آن شب‌همی تا سحر
سحرگه به سنگی نهادند سر
چوخورشید سر برزد از کوهسار
از آن کوه جستند راه فرار
به زیر درختان بی‌برگ و بار
کهن کلبه‌ای بود نااستوار
جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک
فرو رفت تا سر در آن ‌تل خاک
به زن درد آبستنی چیره شد
جوانمرد از آن ماجرا خیره شد
برآشفت وگفت ای بت نازنین
روم تا پزشگیت آرم گزین
فرود آمد ازکوه دیوانه‌وار
مگر خواهد از دشمنان‌ زینهار
ز درّه بپیچید و شد سوی راه
ز جان شسته دست‌ و دلی بیگناه
ندانست کاین‌دیوکش‌زدبه‌مشت
هم‌اندر زمانش‌بدان مشت کشت
سواران چو دیدند آن کشته را
مران بدرک بخت برگشته را
به کاخ جوان آتش افزوختند
همه خانه‌اش سر بسر سوختند
هم از کدخدایان و مردان ده
ببردند از بهر آن خون زده
چو مستان بر آن برزن آشوفتند
همه روستا سر بسر روفتند
خر و گاو بردند و هم گوسفند
ستوران باری و اسب نوند
دواندندشان پیش مرکب به قهر
پیاده ببردند تازان به شهر
جوان ساده‌دل بود و هم بیخبر
و دیگر که جفتش به خون هشته سر
دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست
که مامایی آرد پی جفت چست
چودیدندنش آن مردم دون همی
که بودند ترسان از آن‌خون همی
جوان راگرفتند و بستند دست
به‌خواری به کنجی فکندند پست
جوان‌ چون‌ شنید آن که‌ خون‌ ریخته‌ است
چنان‌صعب‌شوری‌برانگیخته است
فرو ماند بیچاره در کار خویش
دلی پر ز سوز از غم یار خویش
بترسید کان راز گوید همی
که دشمن به زن راه جوبد همی
درین بود کامد ز ره دسته‌ای
به کین جستن دهِ‌میان بسته‌ای
گرفتند از آن مرد خونی سراغ
به کف‌بر ز دشنام‌و خشیت چراغ
چو دیدند بسته‌ ز کین‌ دست‌ و پاش
گرفتند و بردند و شد قصه فاش
به شهر اندر افتاد از اینسان خبر
که خونی‌جوانی کشیده است سر
به شه کرده ‌طغیان ‌و عاصی شده‌ است
فراوان ره کاروانان زده است
بکشته است تحصیلداری هژیر
بپا کرده در روستا داروگیر
سواران شه جنگ‌ها کرده‌اند
که وی را به بند اندر آورده‌اند
نبشتند در نامه‌ها، چامه‌ها
بفرسود از آن چامه‌ها، خامه‌ها
ره داورستان پر انبوه گشت
چو خونی ‌سوی‌ داورستان گذشت
در آن داوری قصه معلوم شد
در آن‌ خون جوانمرد محکوم شد
به زندان درافتاد از آن داوری
چنین کارها کی بود سرسری
برآمد ز هرکوی وبرزن غریو
که باید بریدن سر نرّه دیو
چنین دیو و عفریت مردم‌شکار
گروه بشر را نیاید به کار
کسی‌را که‌خون‌ربختن‌پیشه است
دل مردم از وی پر اندیشه است
به داد و به دین بایدش زد به دار
و گرنه شود شیر مردم‌شکار
سر مرد خونخواره در خاک به
ز ناپاک مردم‌، جهان پاک به
قصاص ‌ارچه ‌خون‌ را به‌ خو‌ن شسنن‌است
و لیکن ‌به‌ صد حکمت ‌آبستن است
به بادافره خون‌، بریده سری
بود مایهٔ عبرت دیگری
حکیمی در آن شهر پر داد و دین
ز بی‌دینی و فقر، گوشه‌نشین
سوی نامه‌داران یکی نامه کرد
درفشی نوین بر سر خامه کرد
نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه
که ای نامه‌داران بادستگاه
قلمتان به کف دشنه بینم همی
زبانتان به خون تشنه بینم همی
نه کاری بود سهل خون ربختن
روان کسی از تن انگیختن
فزون از شمر سال بگذشته است
کجا جانور آدمی گشته است
فزون از شمر مرد رفته ز دهر
که در دهرش از زن نبوده است بهر
فزون از شمر نطفه رفته ز هم
که زهدان یکی را کشیده بدم
خبه کرده زهدان فزون از شمر
که یک تن ز زهدان برآورده سر
فزون از شمرد مرده کودک همی
کز آنان یکی کشته ریدک‌ همی
فزون از شمر مرده ریدک ز درد
کز آنان یکی مانده و گشته مرد
یکی مرد، سرمایه ی عالم است
به‌نزد یکی مرد، عالم کم است
به ویژه چنین نوجوان هژیر
کشاورز و محنت کش وتیز ویر
ز گیتی یکی گوشه کرده پسند
زنی و دو تا گاو و ده گوسپند
مه و سال در آفتاب و دمه
گهی پشت گاو و گهی با رمه
شده تازه از کوشش جانتان
فراهم ازو روغن و نانتان
همان پنبه و پشم و مرغ و بره
ز بهر شما ساخته یکسره
خورش کرده خود نان کاک جوین
فرستاده بهر شما انگبین
نه دریوزه کار و نه تاراج گر
سخی‌طبع و روشندل و رنجبر
عوانی فرستید در خانه‌اش
که ویران کند بوم و کاشانه‌اش
ز یکسوی محصولش آفت زده
محصل ز سوی دگر آمده
از او بره و مرغ و می خواسته
فراشی ز دیبای پیراسته
فرود آمده در سرایش به زور
به همسرش بردوخته چشم شور
پس آن که سواران ببرده ز شهر
که ‌زی‌شهرش ‌آرند از آن ده به قهر
سواران بده ربخته نیمشب
در انداخته ‌جنگ و جوش و جلب
عوان فرومایه بشکسته در
به‌خانه به طمع زنش برده سر
پس آنگه ز یک‌ مشت مرد دلیر
عوان زبون‌، گشته از عمر سیر
کشندهٔ عوان نیست مرد جوان
جوان بیگناهست و جانی عوان
گر او را به‌حجت زبان چیر نیست
چرا مر شما را دل آژیر نیست
کشاورز، اندام و دهیو، بدن
مبرید اندام دهیو ز تن
به ار صد عوان کشته آید به تیغ
که یک مرد دهقان بگیرد گریغ
قصاص ار ز آدم کشی کاستی
ز آدم کشان نام برخاستی
گنه کاره را نیست کشتن هنر
گنه را ببایست کشت ای پسر
برآهنج‌ تخم گنه را ز دهر
بر آن تخم بپراکن از علم‌، زهر
چو تخم گنه شد برون از نهاد
شود دیو خونخواره‌، مردم‌نژاد
هم‌آن‌را که‌ خون ریختن گشته خوی
نگر تا چه رفته است درکار اوی
کسی سرسری خون نریزد همی
به رغبت به کین برنخیزد همی
به مغز اندرش هست بیماریئی
و یا در دلش کینهٔ کاریئی
ز مستی‌، گه و گه ز دیوانگیست
کجا مست‌ و دیوانه‌ را هوش نیست
گهی بهر زرّست وگه بهر زن
تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن
چو زین‌ها گذشتی‌ سبب‌ها ست راست
نگه کن که اصل سبب‌ها کجاست
به هر معنی از این معانی که بود
نبایست خونریز را کشت زود
اگر هست بیمار، مدهوش ساز
دماغش بدست آر و داروش ساز
چو تخم جنایت نباشد به شهر
برد مرد جانی ز درمانت بهر
وگرنه به زندان به کارش گمار
برو توشه از مزدکارش شمار
وگر کینی اندر دلش کرده جای
به پند و نصیحت دلش برگرای
ور از آب مستی است آگاه نیست
بجز منع می در جهان راه نیست
تو بیخ می از انجمن برفکن
که مستان نجوشند در انجمن
مر آن مست را دار سختش به‌بند
که بر مست و دیوانه‌بند است پند
وگر کاری افتاده زین‌ها برون
کشندنه‌جانی است‌نی‌مست‌و دون
نیش کین دیرین نیش طمع زر
نه جویای شهرت نه پرخاشخر
چنان‌دان که هرگزگناهیش نیست
نگه کن که اینجاگنه کار نیست
بسا اوفتد کارها این‌چنین
که خیره شود مرد با داد و دین
ببایست جستن سبب را ز بن
از آن پیش کان کار گردد کهن
من اکنون بر آنم که مرد عوان
گنه را سبب شد نه مرد جوان
به من بردو چشمش دهند آگهی
که مغز از جنایتش باشد تهی
نه‌بوده‌است کین گستری‌پیشه‌اش‌
نه بر رهزنی بوده اندیشه‌اش
نه‌ مِی‌خورده‌ هرگز،‌نه‌ دیوانه‌ است
جوانی نکوروی و فرزانه است
ولیکن عوان بداندیش زشت
پدیداست‌تاخودچه‌داردسرشت
به ده رفته و آتش افروخته
بر و بوم بیچارگان سوخته
شکسته اوانی به کردار خوک
دونده به قصد زن نو بیوک‌١
لتی‌خورده از شوی و رفته به قهر
سواران بیاورده از سوی شهر
سواران دویده به کردار دیو
برآورده زان بوم و برزن غریو
به کین توختن دردویده عوان
دژ آهنگ سوی سرای جوان
گرفته گریبان‌، کش از پیش زن
کشد بیگنه بر سر انجمن
جوانش‌زده مشت و رانده ز پیش
سپرکرده او را پی جان خویش
گر ایدون نمی‌کرد بیمار بود
به نزدیک دانا گنه کار بود
نگرکاین سبب‌ها که گفتم تمام
به مرد جوان بسته باشد کدام
سبب‌هاهمه‌زان عوان بوده است
نتاجش‌به‌دست جوان بوده است
یکی روزنامه نبشت این مقال
به شهر اندر افتاد از آن قیل و قال
وکیل جوان در دگر داوری
همیدون شد اندر سخن گستری
به پرسش برفتند مردان راست
شنیدند کان گفته‌ها پابجاست
نگه کرد قاضی در آن داوری
در آن راه و رسم سخن کستری
چنین گفت کاین گفته‌ها باطلست
اگر خوب اگر بد جوان قاتلست
به فرمان دین و به حکم جزا
ببایست دادن به قاتل سزا
تنش باید از دار آویخته
روانش سوی دوزخ انگیخته
گرفتم که قاضیش بخشد خلاص
چه‌بایست کردن به دعوای خاص
خصوصی‌بر او مدعی خاستست
دیت‌ رد نموده‌ است‌ و کین‌خواستست
ز مرگش همانا نباشدگزیر
که عبرت پذیرند برنا و پیر
رقم کرد قاضی به مرگ جوان
نمودند سوی تمیزش روان
در آن حوزه هم حکم ابرام یافت
جوان را زمان یک سر انجام یافت
چو محکوم‌شد مرگ‌راساخت مرد
ولی دل ز اندیشهٔ زن به‌درد
هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد
به پشتیش در نامه هنگامه کرد
بیامدکه بیند جوان را به بند
از آن پیش کش حلق گیرد کمند
بدادش بسی پند و دل‌شاد کرد
ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد
بگفتش که ای‌دوست‌مردن‌دمیست
به‌چنگ‌ اجل‌ جان‌سپردن دمی ست
غم مرگ از مرگ ناخوشترست
مخور غم که‌ یک‌تن‌ ز مردن نرست
اگر پادشاهست‌، اگر بینوا
سرانجام او مرگ باشد روا
دو روزی اگر دیر یا زود شد
چو بینی همه بوده نابود شد
بمیر ای پسر در جهان بیگناه
بر این بیگناهیت عالم گوا
ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم
که این داد و دین از جهان باد کم
کنون‌ هرچه‌ خواهی‌ ازین‌ دوست‌ خواه
بجز جان که شد برخی دادگاه
ترا جان شکاری بودکنده پر
به چنگ قوانین مردم شکر
ولیکن گرت پویه ای در دلست
به‌ من گوی‌ اگر چند بس مشکلست
جوان گفت بُد مر مرا زن یکی
مگر زاده باشد کنون کودکی
به هنگام زادن به تیمار اوی
دویدم که ماما کنم جستجوی
فتادم به چنگال مردم کشان
از آن‌ پس ندارم ز همسر نشان
خبر گیر باری ز دلبند من
نگهدار او باش و فرزند من
یکی باغ دارم یکی خانه نیز
دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز
اگر مانده باشند اینجا بجای
به فرزند و زن بخش بهر خدای
یکی دار کردند در اسپریس
به گردش جوانان پتیاره ریس
جوان را کشیدند بسته دو دست
غریوان و غران به کردار مست
ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار
تنیده همه گرد بر گرد دار
یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ
به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ
هم آن گه به دارش درآویختند
تماشاییان در هم آمیختند
زمانی بپیچید و پس گشت سرد
به یک‌دم گل سرخ او گشت زرد
زبانش برون جست ازکنج لب
به دندان فشرده زبان از غضب
رخان کرده آماس و لب‌ها سیاه
فکنده به گیتی ز حسرت نگاه
یکی باد آمد هم اندر زمان
بگرداندش اندر سر ریسمان
توگفتی که شاهد پذیرد همی
گواهی بر آن کشته گیرد همی
توگفتی که گوید نسیم صبا
که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!
ز دین بود اگر قاضی این داد داد
که لعنت برین دین و این داد باد
گرین‌ داد و دین‌ است‌ پس کفر چیست‌؟
بر این داد ودین بربباید گریست
به جان بشر دست یازیدنا
بود با خداوند جنگیدنا
هر آن‌ دین که باشد بنایش به خون
بد است‌ ار شریفست‌ اگر هست دون
ازآن شب که شد بسته مرد فقیر
برآمد چهل روز و مسکین اسیر
زن تازه زای اندر آن خاکدان
نشسته به امید مرد جوان
دوکودک بزاد اندر آن تنگنا
به چادر بپوشیدشان‌، بینوا
چو شد روز،‌ مردی‌ شبان دررسید
کجاگو سیندانش آنجا‌ چرید
هم آن کلبه خود بود جای شبان
. ر * ب . *‌ر-
زن دربدر را بدید و شناخت
در آنجا غنودی به روز و شبان
برافروخت آتش‌، بکرد آب گرم
ز پشمینه‌اش جای آرام ساخت
به‌شیر و به‌سرشیر،‌زن را نواخت
بشست آن دو نوزاد را نرم نرم
چو شب اندر آمد فروبست در
دلش‌را به آواز خوش گرم ساخت
همی گشت تا روز آنجا شبان
برون ماند و تا روز ننهاد سر
لع‌
بسان یکی نامور پاسبان
سحر چون بیاراست خورشید زرد
به تیریژ زر چادر لاجورد
شبان اندر آمد به صحرا زکوه
که جوید نشان جوان از گروه
شبانی نیاموخته رسم و راه
ندانسته هرگز ثواب از گناه
ز خردی به کوه و بیابان شده
ابا گله هر سو شتابان شده
نه کرده دبیری‌، نه خوانده کتاب
نه آمخته راه خطا از صواب
چنین خوی نیک ازکه آموخته
کجا زین خردمندی اندوخته‌؟
توگویی طبیعت بُدش اوستاد
دهد این منش‌های نیکوش یاد
ولی من بر آنم که استاد اوی
بود دوری از مردم زشت‌خوی
چو با مردمان کم‌نشسته‌است و خاست
نیامخته خویی که مخلوق راست
خیابان‌ندیده‌است‌و غوغای شهر
ز سور و ز ماتم نبرده است بهر
به‌ عقل غریزیش کم‌خورده دست
نه کردست‌مستی‌،‌نه‌دیدست‌مست
نخوردست جز شیر و کاک جوین
نه سرکه مزیده نه سرکنگبین
نه شب دیده نور فروزان چراغ
نه روز از دلارام جسته سراغ
چمیده به روز از بر مرغزار
به‌شب‌خفته در دامن کوهسار
از آزادی و سادگی بهره‌ور
برومند وآزاده و نیک‌فر
شبان گله را با سگ و زن سپرد
سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد
در آن دِه درآمد که جوید نشان
دهی دید چون مغز مردم کشان
شبان هفته‌ای بود رفته ز ده
بنشنیده آن کار کرد فره
بگفتندش آن رفته کار شگرف
فزودند بر آن بسی نیز حرف
همه ناروا شهرت شهریان
که دادند نسبت به مرد جوان
ز شهر اندر آمد به کردار باد
در آن ده پراکند و باور فتاد
چنین است آیین خیل عوام
پذیرای هر شهره گفتار خام
به چشم ار ببینند چیزی درست
نیارند دانستنش از نخست
به دیده ز چیزی نگیرند بهر
جزان را که گردد نیوشه به شهر
نیوشه‌خو دار چه ‌محال ‌و خطاست‌
پذیرند و دارند آن را به‌راست
نیوشیده بر دیده و سر نهند
ز دیده نیوشنده برتر نهند
شبان‌سهم‌برداشت‌زان کار خفت
بلرزند بر خود ز بیم گرفت
به نزدیک زن رفت لرزنده تن
ز لرزبدنش لرزه برداشت‌، زن
بلرزند پستان مامک ز بیم
در افغان شدند آن دو طفل یتیم
خروشی‌درآن کلبه‌برخاست‌سخت
که‌شد کوه ‌از اندوهشان لخت لخت
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
ای چرخ‌!
دردا که ندیدیم وصال رخ دلدار
هجرآمد و آورد غم و محنت بسیار
خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار
دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
وان باغ که بودست پر از مرغ خوش الحان
امروز چرا گشت نشیمنگه زاغان
افسوس زمانی که چنان بود و چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن آهوی خوش خط و نکوخال که در دشت
گه راند سوی جوی و گهی تاخت به گلگشت
با خاطر آسوده همی رفت و همی گشت
امروز چرا طعمهٔ شیران عرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن تخت که‌ ‌بُد جای کیومرث و فریدون
وان ملک که بُد وسعتش از حوصله بیرون
وان تاج که بد بر سرکیخسرو، اکنون
مطموع عدو گشت و خراب از ره کین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یاران ز حمیت به سوی مرگ دویدند
در راه شرف از سر و جان دست کشیدند
در خون خود اندر طلب فخر طپیدند
گلرنگ ز خون همه سیمای زمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
امروز ز بی حسی ما کار خرابست
بنیاد کهنسال وطن بر سر آبست
امروز مرا دیده ازین غصه پر آبست
کاین خاطر آسوده چرا زار و حزین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یک روز وطن رشگ گلستان جنان بود
اقبال من از طالع مشروطه جوان بود
آن روز مرا حال دل خسته چنان بود
امروز مرا حال دل خسته چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
خصمان ز دو جانب سوی ما رخش دوانند
بر مرگ وطن‌، ناخلفان فاتحه خوانند
اعدای جفاکار چرا سخت کمانند
گردون ز چه بر قصد دل ما به کمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
بیچاره وطن خسته و آواره و فرد است
رخسارهٔ ما از غم این واقعه زرد است
ای حزب دموکرات کنون وقت نبرد است
کز سستی ما، مام وطن گوشه‌نشین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰۹
(یک ادای نمکین در همه عمر نکرد
یارب این بخت مرا تهمت شوری که نهاد؟)
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۳ - گریه را به مستی ...
عارف قزوینی گریه را به مستی را در شکایت از زمامداری ناصرالملک که در آن زمان نایب‌السلطنه احمدشاه بود (سال ۱۳۲۸ ه.ق)، تصنیف کرده است.
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم برگرفتم
جوی خون به دامان روانه کردم
از چه روی، چون ارغنون ننالم
از جفایت ای چرخ دون ننالم
چون نگیرم از درد چون ننالم
دزد را چو محرم به خانه کردم
دلا خموشی چرا؟
چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)
تو پرده پوشی چرا؟
**********
همچو چشم مستت جهان خراب است
از چه روی، روی تو در حجاب است
رخ مپوش کاین دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم
راز دل همان به، نهفته ماند
گفتنش چو نتوان، نگفته ماند
فتنه به که یک چند، خفته ماند
گنج بر در دل خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چه ها کرد
کینه ها دیرینه برملا کرد
دست من ز دامان گل رها کرد
تا به شاخ گل آشیانه کردم
دلا...
شد چو «ناصر الملک» مملکت دار
خانه ماند و اغیار، لیس فی الدار
زین سپس حریفان خدا نگهدار
من دگر به میخانه، خانه کردم
بهتر است مستی ز خودپرستی
نیستی به است عارفا ز هستی
فارغم ز هستی قسم به مستی
تکیه تا بر این آستان کردم
دلا...
شام ما چو از پی سحر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
گریه تا سحر عاشقانه کردم
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۹ - و برای او همچنین
چرا به عهد خود ای کوفیان وفا نکنید
حمایت از من بی‌کس به کربلا نکنید
من غریب و حریم مرا به عین عطش
برای چیست که سیر آب از وفا نکنید
چه کرده‌ام من مظلوم بیگناه غریب
که چشم خود به من از روی رحم وانکنید
برای یاری من جملگی کمر بستید
کنون گذشته ز یاری به من جفا نکنید
رها کنید مرا تا روم بروم و فرنگ
من اربدی به کسی کرده‌ام شما نکنید
مگر میان شمایک خداپرستی نیست
که بر من و سخنم هیچ اعتنا نکنید
مگر رسول خدا جد من نمی‌باشد
چرا ز جد من بی‌گنه حیا نکنید
اگر که گشته فراموششان ز حق نبی
به من ستم ز پی خاطر خدا نکنید
اگر به یاد خدا نیستید ظلم به من
برای محشر و هنگامه جزا نکنید
اگر به روز جزا نیست اعتقاد شما
حمیت عربی را ز کف رها نکنید
جهان خراب شد از اشک دیده (صامت)
دیگر سخن ز غم شاه نینوا نکنید
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
یارب ز سپاه قهر خیلی بفرست
بر رفع خسان زکوه سیلی بفرست
تا چند توان جلوۀ دونان دیدن
بهر ولد الزنا سهیلی بفرست