عبارات مورد جستجو در ۳۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۹ - حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان
پیرمردی پیشش آمد با عصا
کی حلیمه چه فتاد آخر تورا
که چنین آتش ز دل افروختی
این جگرها را ز ماتم سوختی؟
گفت احمد را رضیعم معتمد
پس بیاوردم که بسپارم به جد
چون رسیدم در حطیم آوازها
می‌رسید و می‌شنیدم از هوا
من چو آن الحان شنیدم از هوا
طفل را بنهادم آن جا زان صدا
تا ببینم این ندا آواز کیست؟
که ندایی بس لطیف و بس شهی‌ست
نز کسی دیدم به گرد خود نشان
نه ندا می منقطع شد یک زمان
چون که واگشتم ز حیرت‌های دل
طفل را آن جا ندیدم وای دل
گفتش ای فرزند تو انده مدار
که نمایم مر تورا یک شهریار
که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل
پس حلیمه گفت ای جانم فدا
مر تورا ای شیخ خوب خوش‌ندا
هین مرا بنمای آن شاه نظر
کش بود از حال طفل من خبر
برد او را پیش عزی کین صنم
هست در اخبار غیبی مغتنم
ما هزاران گم شده زو یافتیم
چون به خدمت سوی او بشتافتیم
پیر کرد او را سجود و گفت زود
ای خداوند عرب ای بحر جود
گفت ای عزی تو بس اکرام‌ها
کرده‌یی تا رسته‌ایم از دام‌ها
بر عرب حق است از اکرام تو
فرض گشته تا عرب شد رام تو
این حلیمه یٔ سعدی از اومید تو
آمد اندر ظل شاخ بید تو
که ازو فرزند طفلی گم شده‌ست
نام آن کودک محمد آمده‌ست
چون محمد گفت آن جمله بتان
سرنگون گشتند و ساجد آن زمان
که برو ای پیر این چه جست و جوست؟
آن محمد را که عزل ما ازوست
ما نگون و سنگسار آییم ازو
ما کساد و بی‌عیار آییم ازو
آن خیالاتی که دیدندی ز ما
وقت فترت گاه گاه اهل هوا
گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مر تیمم را درید
دور شو ای پیر فتنه کم فروز
هین ز رشک احمدی ما را مسوز
دور شو بهر خدا ای پیر تو
تا نسوزی ز آتش تقدیر تو
این چه دم اژدها افشردن است؟
هیچ دانی چه خبر آوردن است؟
زین خبر جوشد دل دریا و کان
زین خبر لرزان شود هفت آسمان
چون شنید از سنگ‌ها پیر این سخن
پس عصا انداخت آن پیر کهن
پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا
پیر دندان‌ها به هم بر می‌زدی
آن چنانک اندر زمستان مرد عور
او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور
چون دران حالت بدید او پیر را
زان عجب گم کرد زن تدبیر را
گفت پیر اگر چه من در محنتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
ساعتی بادم خطیبی می‌کند
ساعتی سنگم ادیبی می‌کند
باد با حرفم سخن‌ها می‌دهد
سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد
گاه طفلم را ربوده غیبیان
غیبیان سبز پر آسمان
از که نالم؟ با که گویم این گله؟
من شدم سودایی اکنون صد دله
غیرتش از شرح غیبم لب ببست
این قدر گویم که طفلم گم شده‌ست
گر بگویم چیز دیگر من کنون
خلق بندندم به زنجیر جنون
گفت پیرش کی حلیمه شاد باش
سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش
غم مخور یاوه نگردد او ز تو
بلکه عالم یاوه گردد اندرو
هر زمان از رشک غیرت پیش و پس
صد هزاران پاسبان است و حرس
آن ندیدی کان بتان ذو فنون
چون شدند از نام طفلت سرنگون؟
این عجب قرنی‌ست بر روی زمین
پیر گشتم من ندیدم جنس این
زین رسالت سنگ‌ها چون ناله داشت
تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت؟
سنگ بی‌جرم است در معبودی‌اش
تو نه‌یی مضطر که بنده بودی‌اش
او که مضطر این چنین ترسان شده‌ست
تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست؟
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۴۲ - آشنا شدن سلام بغدادی با مجنون
دانای سخن چنین کند یاد
کز جمله منعمان بغداد
عاشق پسری بد آشنا روی
یک موی نگشته از یکی موی
هم سیل بلا بدو رسیده
هم سیلی عاشقی چشیده
دردی کش عشق و درد پیمای
اندوه نشین و رنج فرسای
گیتیش سلام نام کرده
و اقبال بدو سلام کرده
در عالم عشق گشته چالاک
در خواندن شعرها هوسناک
چون از سر قصه‌های در پاش
شد قصه قیس در جهان فاش
در هر طرفی ز طبع پاکش
خواندند نسیب دردناکش
هر غم زده‌ای که شعر او خواند
آن ناقه که داشت سوی او راند
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازه عشق او در افتاد
از سحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان
افتاد سلام را کزان خاک
آید به سلام آن هوسناک
بربست بنه به ناقه‌ای چست
بگشاد زمام ناقه را سست
در جستن آن غریب دلتنگ
در بادیه راند چند فرسنگ
پرسید نشان و یافتش جای
افتاده برهنه فرق تا پای
پیرامنش از وحوش جوقی
حلقه شده بر مثال طوقی
او کرده ز راه شوق و زاری
زان حلقه حساب طوق داری
چون دید که آید از ره دور
نزدیک وی آن جوان منظور
زد بانک بر آن سباع هایل
تا تیغ کنند در حمایل
چون یافت سلام ازو قیامی
دادش ز میان جان سلامی
مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربی تمامش
کردش به جواب خود گرامی
پرسیدش کز کجا خرامی
گفت ای غرض مرا نشانه
وا وارگی مرا بهانه
آیم بر تو ز شهر بغداد
تا از رخ فرخت شوم شاد
غربت ز برای تو گزیدم
کابیات غریب تو شنیدم
چون کرد مرا خدای روزی
روی تو بدین جهان فروزی
زین پس من و خاک بوس پایت
گردن نکشم ز حکم و رایت
دم بی نفس تو بر نیارم
در خدمت تو نفس شمارم
هر شعر که افکنی تو بنیاد
گیرم منش از میان جان یاد
چندان سخن تو یاد گیرم
کاموده شود بدو ضمیرم
گستاخ ترم به خود رها کن
با خاطر خویشم آشنا کن
میده ز نشید خود سماعم
پندار یکی از این سباعم
بنده شدن چو من جوانی
دانم که نداردت زیانی
من نیز به سنگ عشق سودم
عاشق شده خواری آزمودم
مجنون چو هلال در رخ او
زد خنده و داد پاسخ او
کای خواجه خوب ناز پرورد
ره پر خطر است باز پس گرد
نه مرد منی اگرچه مردی
کز صد غم من یکی نخوردی
من جز سر دام و دد ندارم
نه پای تو پای خود ندارم
ما را که ز خوی خود ملالست
با خوی تو ساختن محالست
از صحبت من ترا چه خیزد
دیو از من و صحبتم گریزد
من وحشیم و تو انس جوئی
آن نوع طلب که جنس اوئی
چون آهن اگر حمول گردی
زاه چو منی ملول گردی
گر آب شوی به جان نوازی
با آتش من شبی نسازی
با من تو نگنجی اندرین پوست
من خود کشم و تو خویشتن دوست
بگذار مرا در این خرابی
کز من دم همدمی نیابی
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهیت که رنج دیدی
چون یافتیم غریب و غمخوار
الله معک بگوی و بگذار
ترسم چو به لطف برنخیزی
از رنج ضرورتی گریزی
در گوش سلام آرزومند
پذرفته نشد حدیث آن پند
گفتا به خدای اگر بکوشی
کز تشنه زلال را بپوشی
بگذار که از سر نیازی
در قبله تو کنم نمازی
گر سهو شود به سجده راهم
در سجده سهو عذر خواهم
مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده به سر برد در آن عهد
بگشاد سلام سفره خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش
گفتا بگشای چهر با من
نانی بشکن به مهر با من
نا خوردنت ارچه دلپذیر است
زین یک دو نواله ناگزیر است
مرد ارچه به طبع مرد باشد
نیروی تنش به خورد باشد
گفتا من از این حساب فردم
کانرا که غذا خوراست خوردم
نیروی کسی به نان و حلواست
کورا به وجود خویش پرواست
چون من ز نهاد خویش پاکم
کی بی خورشی کند هلاکم
چون دید سلام کان جگر سوز
نه خسبد و نه خورد شب و روز
نه روی برد به هیچ کوئی
نه صبر کند به هیچ روئی
می‌داد دلش ز دلنوازی
کان به که در این بلا بسازی
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند
گردنده فلک شتاب گرد است
هردم ورقیش در نورد است
تا چشم بهم نهاده گردد
صد در ز فرج گشاده گردد
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی
به گردی اگرچه دردمندی
چندانکه گریستی بخندی
من نیز چو تو شکسته بودم
دل خسته و پای بسته بودم
هم فضل و عنایت خدائی
دادم ز چنان غمی رهائی
فرجام شوی تو نیز خاموش
واین واقعه را کنی فراموش
این شعله که جوش مهربانیست
از گرمی آتش جوانیست
چون در گذرد جوانی از مرد
آن کوره آتشین شود سرد
مجنون ز حدیث آن نکورای
از جای نشد ولی شد از جای
گفتا چه گمان بری که مستم
یا شیفته‌ای هوا پرستم
شاهنشه عشقم از جلالت
نابرده ز نفس خود خجالت
از شهوت عذرهای خاکی
معصوم شده به غسل پاکی
زآلایش نفس باز رسته
بازار هوای خود شکسته
عشق است خلاصه وجودم
عشق آتش گشت و من چو عودم
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه
با هستی من که در شمارست
من نیستم آنچه هست یارست
کم گردد عشق من در این غم
گر انجم آسمان شود کم
عشق از دل من توان ستردن
گر ریگ زمین توان شمردن
در صحبت من چو یافتی راه
می‌دار زبان ز عیب کوتاه
در قامت حال خویش بنگر
از طعن محال خویش بگذار
زنیگونه گزارشی عجب کرد
زان حرف حریف را ادب کرد
چون حرفت او حریف بشناخت
حرفی به خطا دگر نینداخت
گستاخ سخن مباش با کس
تا عذر سخن نخواهی از پس
گر سخت بود کمان و گر سست
گستاخ کشیدن آفت تست
گر سست بود ملالت آرد
ور سخت بود خجالت آرد
مجنون و سلام روزکی چند
بودند به هم به راه پیوند
آن تحفه که در میانه می‌رفت
چون در غزلی روانه می‌رفت
هر بیت که گفتی آن جهان گرد
بر یاد گرفتی آن جوانمرد
مجنون زره ضعیف حالی
بود از همه خواب و خورد خالی
بیچاره سلام را دران درد
نز خواب گزیر بود و نز خورد
چون سفره تهی شد از نواله
مهمان به وداع شد حواله
کرد از سر عاجزی وداعش
بگذاشت میان آن سباعش
زان مرحله رفت سوی بغداد
بگرفته بسی قصیده بر یاد
هرجا که یکی قصیده خواندی
هوش شنونده خیره ماندی
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
گفت بوسعد آن امام ارنبی
مجلسی میگفت از قول نبی
ره زده از در درآمد قافله
ترک کرده حج دلی پر مشغله
آمدند آن جمع بهر زاد راه
بر در مجلس که ما را زاد خواه
زانکه ما را ره زدند و کاروان
در ره حج بازگشتیم از میان
خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر
عزم کرده حج اسلام اینت قهر
بازگشتن از ره حج راه نیست
هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست
گفت چندی مال بودست از قیاس
کز شما بردند مشتی ناسپاس
گفت هرچ از ما ببردند از شمار
میبراید چون دو باره ده هزار
خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع
کو برافروزد دل خلقی چو شمع
این چه زیشان بردهاند آسان دهد
هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد
عورتی از گوشهٔ آواز داد
کاین چنین تاوان توانم باز داد
جمع الحق در تعجب آمدند
در دعا گوئیش از حب آمدند
رفت و درجی پیش او زود آورید
هر زر و زرینه کش بود آورید
خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب
گفت اگر گردد پشیمان چه عجب
نیست این زر بیست دینار از شمار
بیست دینارست هر یک زو هزار
عورتی گر زین پشیمانی خورد
کی توان گفتن ز نادانی خورد
پیش آمد بعد سه روز آن زنش
پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش
خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه
آن زر آخر ازچه میداری نگاه
خواجه گفت این من ندیدم از کسی
از پشیمانیت ترسیدم بسی
گفت مندیش این معاذاللّه مگوی
این بدیشان ده دگر زین ره مگوی
بر سر آن نه دو دست ابرنجنم
تا شود آزاد کلی گردنم
گفت دست ابرنجنم ای نامدار
بوده است از مادر خود یادگار
زان همه زرینه آنیک بیش بود
لاجرم روز و شبم با خویش بود
خویشتن رادوش میدیدم بخواب
در بهشت عدن همچون آفتاب
این همه زرینه در گرد تنم
میندیدم این دو دست ابرنجنم
گفتم آخر یادگار مادرم
مینبینم می نباید دیگرم
حور جنت گفت ازان دیگر مگوی
این فرستادی و بس دیگر مجوی
آنچه تو اینجا فرستادی بناز
لاجرم آن پیشت آوردیم باز
فی المثل گر صد جهانست آن تو
آنچه بفرستی تو آنست آن تو
گر درین ره بنده گر آزادهٔ
تو نبینی آنچه نفرستادهٔ
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
گشت پیدا یک کبوتر نازنین
رفت موسی را همی در آستین
از پسش بازی درآمد سرفراز
گفت ای موسی بمن ده صید باز
رزق من اوست ازمنش پنهان مدار
لطف کن روزی من با من گذار
گشت حیران موسی عمران ازین
میتوان شد ای عجب حیران ازین
گفت این یک را امانم حاصل است
واندگر یک گرسنست این مشکلست
زینهاری پیش دشمن چون کنم
هست دشمن گرسنه من چون کنم
گفت اکنون هیچ دیگر بایدت
گوشتت یا این کبوتر بایدت
باز گفتا گوشتی گر باشدم
راضیم به از کبوتر باشدم
کز لکی خواست از پی مهمان خویش
تا ببرد پارهٔ از ران خویش
بازچون گشت ای عجب واقف زراز
شد فرشته صورت و گم گشت باز
گفت ما هر دو فرشته بودهایم
تا ابد از خورد و خفت آسودهایم
لیک ما را حق فرستاد این زمان
تا کند معلوم اهل آسمان
شفقت تو درامانت داشتن
رحمت تو در دیانت داشتن
هرکرا چشمی بشفقت باز شد
در حریم قرب صاحب راز شد
عفو آمد مذهبش تا بود او
بی کرم یک دم نمیآسود او
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۶ - حکایت عتاب کردن حق سبحانه خلیل را علیه الصلوة والسلام و رسیدن آن پیر آتش پرست به دولت اسلام
روزیش وانگرفتم روزی
که نداری دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
از عقب داد خلیل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پی منع عطا بهر چه بود
گفت با پیر خطابی که رسید
وان جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم
ز آشناییش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گشت با واهب روزی بگرو
یا ازین مایده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گر چه آن پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعنه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۵ - قصهٔ عتیبه و ریا
معتمر نام، مهتری ز عرب
رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصه‌پردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چه بار گران‌تر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیره‌شب ز نالهٔ زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خون‌فشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بی‌نصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد
گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه می‌نالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش
کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش
کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمی‌ست، پری‌ست
کآدمی وار گرد نوحه‌گری‌ست؟
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره‌گری
دست بگشادمی به چاره‌گری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دل‌رمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینه‌سوز و دردآمیز
غزلی صبرکاه و شوق‌انگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد
نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع
و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافی‌ش شرح سینهٔ تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواج‌شکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشک‌فشان
مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است
به کدامین قبیله‌ات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بی‌قرار چراست؟
همدمت ناله‌های زار چراست؟
چیست چندین غزل‌سرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز
زآنکه افسانه‌ای‌ست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار
از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه، گام‌زنان
نه زنان بل ز آهوان رمه‌ای
هر یکی را ز ناز زمزمه‌ای
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخال‌ها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو می‌خواهد
وصل آن کز غم تو می‌کاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچ‌جا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
می‌روم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد
یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر، ترانه‌ساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سینه‌سوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق می‌سپری،
سوی خونین‌دلان نمی‌گذری
خواهشم بین، مباش ناخواه‌ام!
کز دو عالم همین تو را خواهم
بی‌تو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
جای گم کرده‌ای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش
شرم‌دار از نه شرم‌داری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردی‌ای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بی‌خبر ز ماتم عشق!
غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دل‌گسلم
رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگ‌ام
به ملامت مزن به سر سنگ‌ام!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲ - آشنایی قیس و لیلی
تاریخ‌نویس عشقبازان
شیرین‌رقم سخن ترازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بیان چنین رقم زد
کز «عامریان» بلند قدری
بر صدر شرف خجسته‌بدری
مقبول عرب به کارسازی
محبوب عجم به دلنوازی
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خیمه درین بساط غبرا
می‌بود مقیم کوه و صحرا
عرض رمه‌اش برون ز فرسنگ
بر آهوی دشت کرده جا تنگ
اشتر گله‌هاش کوه کوهان
چون کوه بلند، پر شکوهان
خیلش گذران به هر کناره
چون گلهٔ گور بی‌شماره
داده کف او شکست حاتم
بر بسته به جود، دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسی
پیش در او به خاک‌بوسی
شاهان عجم ز بختیاری
با او به هوای دوستداری
از جاه هزار زیب و فر داشت
و آن از همه به، که ده پسر داشت
هر یک ز نهال عمر شاخی
وز شهر امل بلندکاخی
لیکن ز همه، کهینه فرزند
می‌داشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلی ده‌انگشت
در قوت حمله، جمله یک مشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهین سزای خاتم
آری، بود او ز برج امید
فرخنده‌مهی تمام‌خورشید
فرخندگی مه تمامش
بیرون ز قیاس، و قیس نامش
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
چون لعل لبش خموش بودی
بر روزن راز، گوش بودی
چون غنچهٔ تنگ او شکفتی
سنجیده هزار نکته گفتی
بینا، نظر پدر به حالش
خرم، دل مادر از جمالش
حالی‌ست عجب، که آدمیزاد
آسوده زید درین غم‌آباد
غافل که چه بر سرش نوشته‌ند
در آب و گلش چه تخم کشته‌ند
آن را که به عشق، گل سرشتند
وین حرف به لوح دل نوشتند،
شسته نشود ز لوحش این حرف
ور عمر کند به شست و شو صرف
قیس آن ز قیاس عقل بیرون
نامش به گمان خلق مجنون
ناگشته هنوز اسیر لیلی
می‌داشت به هر جمیله میلی
یک ناقهٔ رهگذار بودش
کرنده به هر دیار بودش
هر روز بر او سوار گشتی
پوینده به هر دیار گشتی
آهنگ به هر قبیله کردی
جویایی هر جمیله کردی
جمعی به دیار وی رسیدند
و آن میل و شعف ز وی بدیدند
گفتند که در فلان قبیله
ماهی‌ست چو حور عین جمیله
لیلی آمد به نام و، خیلی
هر سو به هواش کرده میلی
حسن رخش از صف برون است
هم خود برو و ببین که چون است!
از گوش مجوی کار دیده!
فرق است ز دیده تا شنیده
این قصه شنید قیس برخاست
خود را به لباس دیگر آراست
از شوق درون فغان برآورد
و آن ناقه به زیر ران درآورد
می‌راند در آرزوی لیلی
تا سر برود به کوی لیلی
چون مردم لیلی‌اش بدیدند
بر وی دم مردمی دمیدند
گفتند به نیکویی ثنایش
کردند به صدر خانه جایش
لیک از هر سو نظر همی تافت
از مقصد خود اثر نمی‌یافت
خون گشت ز ناامیدی‌اش دل
ناگاه برآمد از مقابل
آواز حلی و بانگ خلخال
گرداند سماع آن بر او حال
در حلهٔ ناز دید سروی
چون کبک دری روان‌تذروی
رویی ز حساب وصف بیرون
گلگونه نکرده، لیک گلگون
آهو چشمی که گویی آهو
چشمش به نظاره دوخت بر رو
هر موی ز زلف او کمندی
بر پای دلی نهاده بندی
گشتند به روی یکدگر خوش
در خرمن هم زدند آتش
آن پرده ز رخ گشاد می‌داشت
وین صبر و خرد به باد می‌داشت
آن ناوک زهردار می‌زد
وین زمزمهٔ هلاک می‌زد
آن از نم خوی جبین همی شست
وین دفتر عقل و دین همی شست
آن بر سر حسن و ناز می‌بود
وین سربه ره نیاز می‌بود
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ
کردند آغاز صحبتی تنگ
شد دیده چو بهره‌ور ز دیدار
گشتند شکرشکن به گفتار
هر یک به بهانه‌ای ز جایی
می‌گفت نبوده ماجرایی
نی شرح غم نو و کهن بود
مقصود سخن هم این سخن بود
غافل ز فریب این غم‌آباد
بودند ز بند هر غم آزاد
الا غم آن که چون سرآید
این روز وصال و، شب درآید،
دور از دلبر چگونه باشند
بی‌یکدیگر چگونه باشند
زرین علمی که مشرق افراخت
دور فلک‌اش به مغرب انداخت
قیس و لیلی ز هم بریدند
دیدند ز فرقت آنچه دیدند
آن ناقه به جای خویشتن راند
وین پای‌شکسته در وطن ماند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۳ - وصف تابستان و به سفر حج رفتن لیلی و همراه شدن مجنون با قافلهٔ وی
سیاح حدود این ولایت
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کن خاک‌نشیمن زمین گرد
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گام‌زدن به سوی لیلی
آشفته و بی‌قرار می‌گشت
شوریده به هر دیار می‌گشت
روزی که سموم نیم‌روزی
برخاست به کوه و دشت‌سوزی،
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار از او به هر سوی
ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی،
چون نعل ستور راه‌پیمای
پر آبله گشتی‌اش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنوره‌ای ز آتش
هر چشمه به کوه زو خروشان
سنگین دیگی پر آب جوشان
کردی ماهی ز آب، لابه
با روغن داغ، روی تابه
هر تختهٔ سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایهٔ شاخ خود خزیده
بی‌چاره پلنگ در تب و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایهٔ درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه، نخجیر
ز آسیمه‌سری به وی پنه گیر
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعلهٔ دل زبانه می‌زد
آتش به همه زمانه می‌زد
آرام نمی‌گرفت یک جای
می‌سوخت مگر بر آتش‌اش پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمه‌گاهی
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمه‌گاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال، میمون!
این قافله روی در کجای‌اند؟
محمل به کجا همی گشایند؟
گفتا: «همه روی در حجازند
در نیت حج بسیج سازند»
پرسید: «در آن میان ز خیلی»
گفتا: «لیلی و آل لیلی!»
مسکین چو شنید از وی این نام
زین گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد بسان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
لیلی می‌راند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
می‌رفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست،
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که: «ای فراق دیده!
درد و غم اشتیاق چونی
در کشمکش فراق چونی؟
در آتش اشتیاق دیده!
«من بی‌تو چه دم زنم که چونم؟
اینک ز دو دیده غرق خونم!
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت»
مجنون به زبان بی‌زبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی،
می‌گفت و ز بیم ناکس و کس،
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف کعبه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد،
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن، سنگ سیاه بوسه می‌داد،
وین یک، به خیال خال او شاد
آن برده دهان به آب زمزم،
وین کرده به گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت،
وین جای به ذروهٔ وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف،
وین واقف آن، در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش،
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منی تیز،
وین بانگ زده که: خون من ریز!
آن کرده به رمی سنگ آهنگ،
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد،
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو از آن وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع، سر را
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قُلْ إِنْ کانَتْ لَکُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ... الآیة از روى طریقت و راه حقیقت رموز این آیت اثرى دیگر دارد، ارباب القلوب گفتند من علامات الاشتیاق تمنّى الموت على بساط العوافى عجب نیست کسى را که در مغاک مذلت باشد و در زندان وحشت اگر از سر بینوایى و ناکامى وى را آرزوى مرگ باشد، عجب کار آن جوانمردى است که بر بساط عافیت آرام دارد، و کارهاش بر نظام، و دولتش تمام، و روزش فرخنده در ایام، و با اینهمه نعمت و راحت چون کسى است بر آتش سوزان، گرداگرد وى خارستان و دشمن جان ستان، دل در آن بسته که تا خود کى از این محنت برهد و خرمن جدایى آتش در زند، نوبت اندوه بسر آید، و اشخاص پیروزى بدر آید، بزبان شوق گوید.
کى باشد کین قفس بپردازم
در باغ الهى آشیان سازم‏
آرى! من احبّ لقاء اللَّه احبّ اللَّه لقاءه، به داود وحى آمد که یا داود قل لشبّان بنى اسرائیل لم تشغلون انفسکم بغیرى؟ و انا مشتاق الیکم، ما هذا الجفاء؟ احمد الاسود پیش عبد اللَّه مبارک آمد گفت رأیت فى المنام انّک تموت الى سنة فان استعددت للخروج گفت مرا در خواب چنان نمودند که تا یک سال تو مى فرو شوى نگر تا رفتن را ساخته باشى. عبد اللَّه جواب داد احلتنى على امد بعید روزگارى دراز در پیش ما نهادى، یک سال دیگر ما را اندوه هجران مى‏باید کشید و تلخى فراق مى‏باید چشید، آن گه گفت غذاء جان ما تا امروز درین بیت بود.
یا من شکى شوقه من طول فرقته
صبرا لعلّک تلقى من تحبّ غدا
عنس غفارى قومى را دید که از طاعون مى‏گریختند، گفت یا طاعون خذنى اى طاعون تو گرد آنان گردى که ترا مى‏نخواهند چرا بر ما نیایى که ترا بجان خریداریم؟
بشر حارث از اینجا گفت ما لنا نکره الموت و لا یکره الموت الّا مریب. چرا برید مرگ را دشمن داریم؟ که نه در دل شور داریم یا از دوست پرهیز میکنیم! شور دلست که برید مرگ را دشمن است. این کراهیت قومى را از آن خواست که ساز این راه نداشتند و طعم وصل دوست نچشیدند.
ازینجا گفتند مرگ راحت قومى است و آفت قومى قومى را روز دولت است، و قومى را رنج و محنت، قومى را عنا، و قومى را عطا، قومى را بلا و قیامت، و قومى را شفا و سلامت، قومى را نهایت مدت اشتیاق، و قومى را بدایت روز فراق. ملک الموت بر رابعه عدوى رسید، رابعه گفت تو کیستى؟ گفت من هادم اللّذاتم موتم الاطفالم مرمّل الأزواجم رابعه گفت: اى جوانمرد چرا از خود همه خصلتهاى بد نشان میدهى و از آن خصلتهاى نیک هیچ نگویى؟ گفت آن چیست؟ رابعة گفت و انت موصل الحبیب الى الحبیب سفیان ثورى هر گه که مسافرى را دیدى و آن مسافر گفتى شغلى بفرماى، سفیان گفتى اگر جایى بمرگ رسى درود ما بدو برسان و بگوى‏
گر جان باشارتى بخواهى زرهى
در حال فرستم و توقف نکنم
بلال حبشى در نزع بود عیال وى میگفت وا حزناه! بلال گفت چنین مگوى لکن میگوى وا طرباه! غدا نلقى الاحبة محمدا و حزبه. عبد اللَّه مبارک در وقت نزع میگفت و مى‏خندید لمثل هذا فلیعمل العاملون شلبى را مى‏آرند که در سکرات مرگ این بیت میگفت:
کلّ بیت انت ساکنه
غیر محتاج الى السّرج‏
وجهک المأمول حجتنا
یوم یأتى النّاس بالحجج‏
آن شب که رخ تو شمع کاشانه ماست
خورشید جهان فروز پروانه ماست‏
بو العباس دینورى مجلس میداشت و در عشق سخن میگفت، پیر زنى عارفه حاضر بود، آن سخن بروى تافت وقتش خوش گشت، برخاست و در وجد آمد. بو العباس گفت موتى جان در باز اى پیر زن، گفت.
جا نیست نهاده‏ایم فرمانى را
در عشق کجا خطر بود جانى را‏
این بگفت و نعره بزد و جان بداد.
قُلْ مَنْ کانَ عَدُوًّا لِجِبْرِیلَ بزرگوار و نیکوست آن قرآن که جبریل فرود آورد از رحمن، که هم روح روح دوستان است، و هم شفاء دل بیماران، و هم رحمت مؤمنان، اینست که گفت جل جلاله فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى‏ قَلْبِکَ جاى دیگر گفت نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلى‏ قَلْبِکَ. و جبرئیل ع چون وحى پاک گزاردى گاهى بصورت بشر آمدى گاهى بصورت ملک، هر گه که آیت حلال و حرام و بیان شرایع و احکام آوردى بصورت بشر بودى، و حدیث دل در میان نه. چنانک گفت هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ أَ وَ لَمْ یَکْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ باز چون حدیث محبت و صفت عشق و و رموز دوستى بودى بصورت ملک آمدى، روحانى و لطیف، و بدل مصطفى پیوستى قرآن وحى بگزاردى سرّا بسرّ، و کس را برو اطلاع نه، پس چون باز شدى و از دیار دل او برگشتى، مصطفى گفتى فیفصم عنّى و قد وعیته. و قیل لمّا کان صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم بالمشاهدة مستغرقا بهذا الحدیث، نزل الوحى بقلبه اولا فقال له نَزَّلَهُ عَلى‏ قَلْبِکَ ثم انصرف من قلبه الى فهمه و سمعه، و تنزل من ذروة الصحبة إلى حضیض الخدمة لحظوظ الخلق و هو رتبة اهل الخصوص. و قد ینزل الوحى على سمع قوم اولا ثم على فهمهم ثم على قلبهم ترقیا من سفل المجاهدة الى علوّ المشاهدة و ذلک رتبة اهل السلوک و المریدین فشتان ما هما.
مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ الآیة چه زیان دارد جبرئیل و میکائیل را عداوت کفار، و رب الارباب بعز عز خود ایشان را نیابت میدارد و مى‏نوازد و رقم تخصیص میکشد و میگوید هر که ایشان را دشمن است ما او را دشمن‏ایم در در حق اولیا همین گفت «من اذى ولیّا من اولیائى فقد بار زنى بالمحاربة».
وَ لَمَّا جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ الآیة چند که رب العالمین شکایت مى‏کند از آن بیگانگان جهودان، و چند که عالمیان را خبر میدهد از شوخى و ستیز ایشان در کار محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم، از اوّل کافران مکه را میگفتند قد اظلّکم زمان نبى الحرم الذى یخرج بمکة و یصدّق بما فى کتابنا میگفتند وقت آنست که بیرون آید پیغامبر مکى، رسول امّى، گزیده عالم سید ولد آدم، استوارگیر کتاب ما، و یارى دهنده ما بر شما. و در تضاعیف روزگار همین دعا مى‏گفتند: خداوندا بینگیز ما را این پیغامبر که در توریة نام وى میخوانیم و صفت وى میدانیم، و دشمن خود را بوى مى‏ترسانیم، بیرون آر خداوندا وى را تا میان ما و میان مردمان کار برگزارد و حکم کند، و کافران عرب را از ما باز دارد، چنین میشناختند او را و این میگفتند، پس چون دیدند او را بوى کافر شدند، و توریة که در آن صفت و نعت وى بود و موافق قرآن بود بگذاشتند و پس پشت انداختند و شعبده و جادویى خواندند، و نیر نجات دیوان و فرا ساخته ایشان بر دست گرفتند. رب العالمین آسمان و زمین را خبر میدهد از کرد بد ایشان، و شکایت میکند از ناهموارى و بى رسمى ایشان و ذلک فى اثر عکرمه رض قال انّ اللَّه عزّ و جلّ یرید ان یذّکر شأن ناس من بنى اسرائیل فقال یا سماء انصتى، و یا ارض اسمعى انّى عهدت الى عباد من عبادى، ربّیتهم فى نعمتى و اصطفیتهم لنفسى، فردّوا علىّ کرامتى و رغبوا عن طاعتى و اخلفوا وعدى، یعرف البقر اوطانها و الحمر ربّها فتنزع الیها! فویل لهؤلاء القوم الّذین عظمت خطایاهم و قست قلوبهم فترکوا الأمر الّذى علیهم، نالوا کرامتى و سمّوا احبّائى، و نبذوا احکامى، و عملوا بمعصیتى و هم یتلون کتابى، و یتفقّهون فى دینى. لغیر مرضاتى یقرّبون بى القربان، و قد ابغضتهم ممن کلّ نفسى، و یذبحون لى الذبایح الّتی غصبوا علیها خلقى، یصلّون فلا تصعد الىّ صلواتهم، و یدعون فلا یعرج الىّ دعاؤهم، و هم یخرجون الى المسجد و فى ثیابهم الغول، و لو انّهم انصفوا المظلوم و عدلوا للیتیم و یتطهروا من الخطایا و ترکوا المعاصى، ثمّ سألونى لاعطینّهم ما سألوا، و جعلت جنّتى لهم منزلا، و لکنّ کذبوا علىّ و ظلموا عبادى فاکل ولىّ الامانة امانته، و اکل ولیّ الیتیم ماله، و جحدوا الحق، ویل لهؤلاء القوم! لو قد جاء وعدى لو کانوا فى الحجارة لتشققت عنهم بکلمتى، و لو قبروا فى التّراب للقطّهم بطاعتى، انّما اکرمت ابراهیم و موسى و داود بطاعتى و لو عصونى لانزلتهم منزلة اهل المعاصى.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۲۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ الآیة...
اشارتست بصفوة دل دوستان در مقام معرفت، و مروه اشارتست بمروت عارفان در راه خدمت.
میگوید آن صفوت و این مروت در نهاد بشریت و بحر ظلمت از نشانهاى توانایى و دانایى و نیک خدایى اللَّه است. و الیه الاشارة بقوله تعالى یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ پس نه عجب اگر شیر صافى از میان خون بیرون آرد، عجب آنست که این درّیتهم در آن بحر ظلمت بدارد، و جوهر معرفت در صدف انسانیت نگه دارد.
حکایت کنند که ذو النون مصرى مردى را دید که ظاهرى شوریده داشت گفت دلم او را میخواست و بولایت وى گواهى میداد، اما نفس من او را مى‏نخواست و مى‏نپذیرفت، ساعتى درین اندیشه بودم میان خواست دل و ردّ نفس. آخر آن جوانمرد بمن نگرست یا ذو النون الدّر وراء الصدف، گفت صدف انسانیّت را چه بینى؟ آن در بین که در درون صدف است آرى چنین است و لکن میدان که نه در هر صدفى درو گوهر بود، چنانک نه در هر شاخى میوه و ثمر بود، نه در هر چاهى یوسف دلبر بود، نه بر هر کوهى موسى انور بود، نه در هر غارى احمد پیغامبر بود، نه در هر دلى یاد دوست مهربان بود، نه در هر جانى مهر جانان بود، دلى که درو یاد اللَّه بود در کنف رعایت و در خدد حمایت معصوم بود، جانى که درو مهر جانان بود در بحر عیان غرقه نور بود، اینست که آن عزیز روزگار گفت قلوب المشتاقین منوّرة بنور اللَّه، و اذا تحرک اشتیاقهم اضاء النور ما بین السماء و الارض، فیعرضهم اللَّه على الملائکة، فیقول هؤلاء المشتاقون الىّ، اشهدکم انّى الیهم اشوق، و قیل من اشتاق الى اللَّه اشتاق الیه کل شى‏ء. قال بعض المشایخ انا ادخل السّوق و الاشیاء تشتاق الىّ و انا عن جمیعها حرّ. و اعجب من هذا ما حکى عن محمد بن المبارک الصورى قال کنت مع ابراهیم بن ادهم فى طریق بیت المقدس، فنزلنا وقت القیلولة تحت شجرة رمّانة، فصلینا رکعات فسمعت صوتا من اصل الرمانة یا ابا اسحاق، اکرمنا بان تأکل منا شیئا، فطأطأ ابراهیم رأسه فقال ثلث مرّات. ثم قال یا محمد کن شفیعا الیه لیتناول منّا شیئا، فقلت یا ابا اسحاق لقد سمعت، فقام و اخذ رمّانتین، فاکل واحدة و ناولنى الأخرى، فاکلتها و هى حامضة و کانت شجرة قصیرة. فلمّا رجعنا مررنا بها، فاذا هى شجرة عالیة و رمانها حلو و هى تثمر فى کلّ عام مرّتین، و سمّوها رمّان العابدین و یأوى الى ظلّه العابدون.
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۹ - النوبة الثالثة
قوله عزّ و جلّ: إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً در ذوق ارباب معرفت محرّر آنست که در ازل آزال آزاد ابد شد. نه دنیا دامن او گرفت، نه عقبى او را فریفت نه با شواهد و رسوم بماند، نه با پاداش درآویخت.
پیر طریقت گفت: «پاداش بر روى مهرتاش است! باز خواستن خود را از دوست، پرخاش است! همه یافتها دریافت آزادى لاش است!
آزاد شو از هر چه بکون اندر
تا باشى یار غار آن دلبر!
نشان آزادى آنست که: از آن فرید عصر خویش بو بکر قحطبى حکایت کنند که: او را پسرى بود سر به بى‏رسمیها برآورده، و از شوخى و ناپاکى با جوانان فساق درآمیخته. یکى از پیران طریقت باین پسر برگذشت و وى با اقران خویش در مجلس ملاهى نشسته، و آن بى‏رسمیها بر دست گرفته، و مردم از غیبت وى در دندنه‏اى افتاده، آن پیر را رحمت آمد بر بو بکر قحطبى که تا این مقاسات چون میکشد؟ و با این گفتگوى مردم در حق پسر وى، چون روزگار بسر مى‏برد؟! هم چنان میرفت تا بر در قحطبى شد. او را بصفتى دید، از خود بیخود شده، و از آن قصه و آن احوال بى‏خبر! لا بل که از خویش و بیگانه بى‏خبر! لا بل که از دنیا و دنیاویان بى‏خبر! این شیخ از حال وى در تعجب شد، گفت: «فدیت من لا یؤثّر فیه الجبال الرّواسى»! قحطبى بفراست بدانست که او تعجب میکند. گفت: «انّا قد حرّرنا عن رقّ الاشیاء فى الازل».
إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ گفته‏اند که: چون آن مخدّره مریم بنت عمران در وجود آمد، مادر وى دلتنگ شد و خجل گشت. گفت: من پنداشتم که این فرزند پسر خواهد بود و در راه خدا آزادش کردم، اکنون دختر آمد و دختر این معنى را چون شاید؟ از سر دلتنگى گفت: «رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثى‏»:، گفتند: این چه خطاب است که میکنى؟ خداى خود میداند و مى‏بیند؟ گفت: آرى دانم که مى‏داند، لکن تا مرهمى بر نهد! پس مرهم دل وى این بود که وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ نظیر این آنست که: مصطفى (ص) را از کفار قریش و اعداء دین رنجها رسید و از کرد و گفت ایشان محنتها کشید، تا تسکین دل وى را این فرمان آمد که: وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ سیّد (ص) بحکم فرمان صبر مى‏کرد و در دل آن اندوه مى‏داشت، چون تقاضایى از درون دل وى پدید آمدى که اگر نواختى بودى این رنج کشیدن بر شاهد آن نواخت آسان بودى. ربّ العزّت تسکین و تسلیت وى را آیت فرستاد: وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُونَ. ترا آن نواخت نه بس که ما در دل تو نظر میکنیم؟ و هر چه بر تو مى‏رود مى‏بینیم و مى‏دانیم؟ مادر مریم را همچنین نواخت آمد که: وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ. ترا آن نه بس که ما میدانیم فرزند که نهادى و بآن که دختر بود خجل گشتى؟ آرى بمقصود آن زن تحریر دو چیز بود: یکى نواختى که از حق بوى رسید، دیگرى قبول آن فرزند. و هر دو مقصود در کنارش نهادند، پس او را چه زیان که دختر آمد! نواخت اینست که: وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ و قبول اینست که: فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ. آن گه بقبول مجدد اقتصار نکرد که حسن فرا آن پیوست و گفت: بِقَبُولٍ حَسَنٍ. نیکوش قبول کرد که وى را بنعمت عصمت بپرورد، و به نبات نیکو برآورد، و بلباس طاعت بداشت، و بشریفترین بقعتها فروآورد، و پیغامبرى چون زکریا (ع) بر وى قیّم گماشت. این همچنانست که به داود (ع) وحى فرستاد: «اذا رأیت لى طالبا فکن له خادما.»
و آن گه وى را به زکریا (ع) باز نگذاشت که از غیب روزى او روان کرد، که رب العالمین گفت: کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً تا عالمیان بدانند که خداى تعالى دوستان خود را خود دارد، و ایشان را بکس بازنگذارد. این جا لطیفه‏ایست یعنى که: تا خادمان که فقرا را خدمت میکنند، و توانگران که اولیاء را تعهد میکنند، بدانند که ایشان در رفق اولیاء و فقرااند، و اولیاء و فقراء در رفق و نواخت حق‏اند. و آنچه زکریا (ع) از مریم بپرسید: «أَنَّى لَکِ هذا»، از آن بود که ترسید اگر دیگرى بر زکریا (ع) سبق برد بتعهد وى، خود ندانسته بود و نشناخته، آن قربت و منزلت مریم بنزدیک خداوند عزّ و جلّ. از آنکه کودک بود نه سابقه طاعتى، نه وسیله عبادتى از وى دیده، و نه وقت آن دریافته. مریم بتأیید الهى و عنایت ازلى از عین توحید او را جواب داد و گفت: هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ، یعنى اللَّه روزى که دهد و نواخت که فرستد، نه بسابقه طاعت دهد، نه بوسیله عبادت بلکه از نزدیک خود فرستد و بمشیت خویش دهد. نه‏بینى که درین آیت روزى دادن در مشیّت خویش بست، نه در طاعت و عبادت بندگان؟ فقال تعالى: إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ.
زکریا (ع) از آن پس چنان ادب گرفت که در محل طاعت و عبادت لا بلکه در مقام نبوت و رسالت استحقاق یک اجابت دعوت خود ندید. الّا از فضل محض و مشیت حق. و آن در قصه فرزند خواستن است. چون او را بشارت داد بفرزند، گفت: «أَنَّى یَکُونُ لِی غُلامٌ». یک قول آنست که «باى استحقاق منى تکون لى هذه الاجابة؟ لو لا مشیتک و فضلک؟». یک قول دیگر آنست که: زکریا (ع) گفت خداوندا این فرزند هم ازین زن باشد، که روزگارى به پیرى با من بسر آورد یا از زن دیگر؟ جواب دادند او را که هم ازین زن باشد، از بهر آنکه چون با وحشت انفراد هر دو بهم بودندى، امروز که روز شادى و بشارت فرزند است، با دیگرى شرط نباشد. و درین اشارتى است، و در آن اشارت بشارتى. فرداى قیامت که رب العالمین تجلى کند و بندگان را بکرامت دیدار باز رساند، همین دیده باز دهد که امروز است، این دیده که امروز در راه خداى گریست و وحشت فراق کشید، هر آینه همان بعزّ وصال رسد و بتجلى ذو الجلال بر آساید.
قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِی آیَةً زکریا (ع) نشان وجود فرزند خواست، او را گفتند: نشان آنست که سه روز زبان تو از سخن با مردم باز برم، تا همه رازت با ما بود، و بر زبانت همه حدیث ما رود. از روى اشارت میگوید: ترا فرزندى دهم که وى را از دنیا و خلائق باز برم، و روى دل وى فرا خود گردانم، تا قبله خود جز حضرت ما نداند و جز با حدیث ما نیارامد.
جز نام و خیال و عشقت اى جان جهان
بر لفظ و دل و دیده مرا نیست عیان‏
زکریا (ع) را بر خصوص همین فرمود: وَ اذْکُرْ رَبَّکَ کَثِیراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکارِ و مؤمنان را بر عموم همین فرمود: وَ اذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیراً. میگوید: خداى را یاد کنید، و در طاعت و خدمت وى روزگار سر آید، همه او را باشید و در همه حال و همه کار او را خوانید، و او را دانید. اگر آسائید، با ذکر و پیغام او آسائید و گر نازید، بنام و نشان وى نازید:
در سراى مرا گه گهى تو حلقه بزن
صواب نیست که بیگانه‏وار برگذرى‏
و گر حدیث کنى، جز حدیث ما نکنى!
و گر شراب خورى، جز بیاد ما نخورى!
وَ اذْکُرْ رَبَّکَ کَثِیراً گفته‏اند: که ذکر خدا را سه درجه است: اول ذکر ظاهر بزبان از ثنا و دعا، و هو قوله تعالى وَ اذْکُرْ رَبَّکَ کَثِیراً. دیگر ذکر خفى بدل. و ذلک فى قوله تعالى أَوْ أَشَدَّ ذِکْراً و قول النبى (ص) «خیر الذکر الخفى و خیر الرزق ما یکفى».
سدیگر ذکر حقیقى است، و آن شهود ذکر حق است ترا: و ذلک قوله: وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیتَ اى نسیت نفسک فى ذکرک، ثم نسیت ذکرک فى ذکرک، ثم نسیت فى ذکر الحقّ ایّاک کل ذکر.
پیر طریقت گفت: «الهى! چه باد کنم که خود همه یادم، من خرمن نشان خود فرا باد دادم. یاد کردن کسب است و فراموش نکردن زندگانى، زندگانى وراء دو گیتى است، و کسب چنانک دانى. الهى! یک چندى بکسب یاد تو ورزیدم، باز یک چندى بیاد خود ترا نازیدم دیده بر تو آمد، با نظاره پردازیدم اکنون که یاد بشناختم خاموشى گزیدم چون من کیست که این مرتبت را سزیدم؟ فریاد از یاد باندازه، و دیدار بهنگام، وز آشنایى بنشان، و دوستى به پیغام».
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ» بدانک شاه راه دین حق سه چیزست: اسلام و سنّت و اخلاص. در اسلام خائف باش و در سنت راجى و در اخلاص محبّ، اسلام از خوف چاره نیست و سنّت بى رجا نیست و اخلاص جز مایه محبّ نیست، خائف را گویند مى‏ترس، راجى را گویند همى‏جوى، محبّ را گویند همى‏سوز، تا هنگامى آید که خائف را خطاب این بود که لا تخف مترس که روز ترس بسر آمد، و راجى را گویند لا تحزن اندوه مدار که امیدت بر آمد و درخت شادى ببرآمد، و محبّ را گویند ابشر شاد باش که شب هجر بپایان رسید و صبح وصل برآمد، این هر یکى را در عالم روش خویش محو و اثباتست، از دل خائف ریا مى‏سترد و یقین مى‏نهد، بخل مى‏سترد جود مى‏نهد، شره مى‏سترد قناعت مى‏نهد، حسد مى سترد شفقت مى‏نهد، بدعت مى‏سترد سنّت مى‏نهد، بم مى‏سترد امن مى‏نهد. از دل راجى اختیار مى‏سترد تسلیم مى‏نهد، تفرقت مى‏سترد جمع مى‏نهد، سرگردانى بنده مى‏سترد نور سبق مى‏نهد. از دل محبّ رسوم انسانیّت مى‏سترد شواهد حقیقت مى‏نهد، یمحو النّعوت الانسانیّة و یثبت النّعوت الرّبّانیة، یمحو شواهد کم و یثبت شاهده، از شاهد بنده مى‏کاهد و از شاهد خود مى‏فزاید تا چنانک باوّل خود بود بآخر هم خود باشد.
پیر طریقت ازینجا گفت: الهى جلال عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت برداشت، تا گم گشت، هر چه رهى در دست داشت، الهى زان تو مى‏فزود و زان رهى مى‏کاست تا آخر همان ماند که اوّل بود راست.
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود آن حاصل ماست
و یقال یمحو العارفین بکشف جلاله و یثبتهم بلطف جماله فبکشف الجلال انخنست العقول فطاحت و بلطف الجمال طربت الارواح فارتاحت. اوّل بنده را در بحر کشف جلال بموج دهشت غرق کند تا در غلبه انس از خود رها شود بحالى که تن صبر بر نتابد و دل با عقل نپردازد و نظر تمییز را نپاید، بسان مستان بوادى دهشت سر در نهد عطشان و حیران گهى گریان و گه خندان، نه فراغتى که دل رمیده باز جوید، نه مساعدى که بخت خویش با وى باز گوید:
فرید عن الخلّان فى کل بلدة
اذا عظم المطلوب قل المساعد
همى‏گوید بزبان انکسار بنعت افتقار: الهى این سوز ما امروز درد آمیزست، نه طاقت بسر بردن و نه جاى گریزست، الهى این چه تیغ است که چنین تیز است، نه جاى آرام و نه روى پرهیزست، کریما منزل ما چنین دورست همراهان برگشتند که این کار غرورست، گر منزل ما سرورست این انتظار سورست و این محنت بر محنت نور على نورست، باز بنظر لطف در میان جان بنده نگرد از آن سکر با صحو آید، آرمیده الطاف عنایت، افروخته نور مشاهدت، از خود باز رسته و دنیا و آخرت از پیش وى برخاسته، بنسیم انس زنده و یادگار ازلى دیده و شادى جاودان یافته، میگوید الهى گاه از تو مى‏گفتم و گاه مى‏نیوشیدم، میان جرم خود و لطف تو مى‏اندیشیدم، کشیدم آنچ کشیدم، همه نوش گشت چون آواى قبول شنیدم.
«أَ وَ لَمْ یَرَوْا أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» بزبان اهل اشارت و بر ذوق ارباب معرفت تفسیر این آیت در آن خبرست که مصطفى (ص) گفت: «بدلاء امتى اربعون رجلا اثنان و عشرون بالشام و ثمانیة عشر بالعراق کلما مات منهم واحد ابدل مکانه آخر فاذا جاء الامر قبضوا».
اصلى عظیم است این خبر در علوم حقایق و تمکین ارباب معارف و ما شرح آن در کتاب اربعین مستوفى‏ گفته‏ایم، کسى که این بیان خواهد از آنجا طلب کند، «وَ اللَّهُ یَحْکُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ» لا رادّ لقضائه و لا ناقض لامره، خداوندیست کارگزار، راست کار، پاک داد، نیکو نهاد، کارها پرداخته بحکمت خود، بنیادها ساخته بعلم خود، حکمها رانده بخواست خود، هر کسى را قسمتى رفته و هر یکى را بر کارى داشته، چون مى‏دانى که بر وى اعتراض نیست و از حکم وى اعراض نیست بهر چه پیش آید رضا ده که جز ازین روى نیست، در راه دین منزلى بزرگوار تر از رضا دادن بحکم وى نیست و یافت کرامت قربت را و سیلتى تمامتر از رضا نیست.
حسن بصرى روزى بر رابعه عدویه در آمد و آن سیّده عصر خویش عقد نماز بسته بود، گفت ساعتى بنشستم بر سجاده نماز وى، نگه کردم در دیده راست وى خارى شکسته دیدم و قطره‏هاى خون بر رخان وى روان گشته و بسجده گاه وى رسیده، چون از عقد نماز فارغ گشت گفتم این چه حالست؟ خار در دیده شکسته و جاى نماز بخون چشم رنگین گشته، گفت اى حسن بعزّت آن خداى که این بیچاره را بعزّ اسلام عزیز کرد که مرا ازین حال خبر نیست، اى حسن دلم این ساعت بر صفتى بود که اگر ممکن شود که هر محنتى و عقوبتى که در هفت طبقه دوزخ است میلى سازند و در دیده راستم کشند اگر دیده چپم خبر یابد دست فرو کنم و دیده از بن بر کنم.
بحقّ تو، بحق مهر تو، بصحبت تو
که دیده بر کنم ار دیده در رضاى تو نیست‏
ترا خوش است که هر کس ترا بجاى منست
مرا بتر که مرا هیچ کس بجاى تو نیست‏
و الحمد للَّه ربّ العالمین و العاقبة للمتّقین.
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۶ - رجوع کردن بقصه شمس الدین عظم الله ذکره
باز کردیم از این حدیث دراز
قصۀ شمس دین کنیم آغاز
چون غلوشان بر او ز حد بگذشت
دشمنیشان ز حد و عد بگذشت
شمس تبریز رفت سوی دمشق
تا شود پر دمشق و شام ز عشق
و ارهید از چنین خسان مرید
جان خود را ز مکرشان بخرید
پس خدا را گزارد شکر از جان
که رهید از گروه ی ایمان
چون حزین شد ز هجر مولانا
گشت معرض ز جمله آن دانا
دوستی را از آن نفر ببرید
مرغ مهرش ز لانه شان بپرید
چونکه آن رایشان نیامد راست
عکس شد آنچه هر یکی میخواست
گفته بودند اگر رود زینجا
ماند آن شاه ما بما تنها
همچو اول از او عطا ببریم
بی لب و کام قندهاش خوریم
بار دیگر ز پندهای خوشش
بجهیم از جهان و پنج و ششش
زین قفس باز همچو مرغ پریم
پرده ها را بعون او بدریم
نشد این وان قدر که بود نماند
زانچه دل یافت تار و پود نماند
همه گویان بتوبه گفته که وای
عفومان کن از این گناه خدای
قدر او از عمی ندانستیم
که بد آن پیشوا ندانستیم
طفل ره بوده ایم خرده مگیر
یارب انداز در دل آن پیر
که کند جرمهای ما را او
عفو کلی کزین شدیم دو تو
قد ما بود الف کنون دال است
ناله و گریه مان بر این دال است
ساعة لایراکم عینی
دمع عینی یفور کالعین
انا جسم و انتم روحی
خذیدی فی البحار یا نوحی
لامنی للکئیب غیرکم
کم یقاسی الفؤاد ضیرکم
صدکم قاتلی بلا سیف
کیف احنی انا بلاکیف
شجر العشق لامکان له
ثمر العشق لااوان له
یغ ت دی بثمره الارواح
لامساء لاکله و صباح
غیر حب الحبیب عندی شین
حیرتی فی هواه نعم الزین
وصلنا غیر قابل للبین
صدق قولی منزه عن مین
پارسی گو که جمله دریابند
گرچه زین غافلند و در خواب ‌ اند
آن گروهی که بودشان غفلت
کرده بودند از سفه جرات
پیش شیخ آمدند لابه کنان
که ببخشا مکن دگر هجران
توبه ها میکنیم رحمت کن
گرد گر این کنیم نقمت کن
توبۀ ما بکن ز لطف قبول
گرچه کردیم جرمها ز فضول
بارها گفته اینچنین بفغان
ماهها زین نسق بروز و شبان
شیخشان چونکه دیدازیشان این
راهشان داد و رفت از او آن کین


محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۱
و پدر شیخ حکایت کرد کی: هر شب چون از نماز فارغ شدمی و با سرای آمدمی، در سرای را زنجیر کردمی، و گوش می‌داشتمی تا بوسعید بخسبد. چون او سرباز نهادی و گمان بردمی که او در خواب شد، من بخفتمی. شبی در نیمه شب از خواب در آمدم. نگاه کردم، بوسعید را در خانه ندیدم، برخاستم و در سرای طلب کردم نیافتم. بدر سرای شدم، زنجیر نبود. باز آمدم و بخفتم و گوش می‌داشتم، بوقت بانگ نماز، از در سرای درآمد آهسته، و در سرای زنجیر کرد و در جامۀ خواب شد و بخفت. چند شب گوش می‌داشتم همین می‌کرد، و من آن حدیث بروی اظهار نکردم و خویشتن از آن غافل ساختم اما هر شب او را گوش می‌داشتم مرا چنانک شفقت پدران باشد، دل باندیشهای مختلف سفر می‌کرد که اَلصَّدیقُ مُولَعُ بسُوءِ الظَّنِ، با خود می‌گفتم که او جوانست، نباشد که بحکم اَلشَّبابُ شُعبةٌ مِن الجُنونِ، از شیاطین جن یا انس یکی راه او بزند. خاطرم بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا می‌رود و در چه کارست. یک شب چون او برخاست و بیرون شد، برخاستم و بر اثر او بیرون شدم و چندانک او می‌رفت من بر اثر وی از دور می‌رفتم و چشم بر وی می‌داشتم، چنانک وی را از من خبر نبود. بوسعید می رفت تا برباط کهن رسید و در فراز کشید و چوبی در پس در نهاد، و من بر وزن آن خانه مراقبت احوال او می‌کردم. او فراز شد و در خانه چوبی نهاده بود و رَسَنی دروی بسته، چوب برگرفت، و در گوشۀ آن مسجد چاهی بود، بسر آن چاه شد و رسن در پای خود بست و آن چوب کی رسن در وی بسته بود بسر چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن بیاویخت، سر زیر، و قرآن آغاز کرد ومن گوش می‌داشتم، سحرگاه را قرآن ختم کرده بود. پس خویشتن را از آن چاه برکشید و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در باز کرد و بیرون آمد و در میان رباط بوضو مشغول گشت. من از بام فرو آمدم و به تعجیل بخانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او درآمد و چنانک هر شب، سرباز نهاد. وقت آن بود کی هر شب برخاستمی، برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و چنانک پیوسته معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم و بعد از آن چند شبها او را گوش داشتم، هر شب همچنین می‌کرد و مدتی برین ریاضت مواظب بود و پیوسته جاروب برگرفته بودی و مساجد می‌رفتی، و ضعفا را بر کارها معونت می‌کردی و بیشتر شبها در میان آن درخت شدی کی بر در مشهد مقدس هست، و خویشتن بر شاخی از آن درخت افکندی و به ذکر مشغول بودی در کل احوال و در سرماهای سخت به آب سرد غسلها کردی و خدمت درویشان بتن خویش کردی.
و در میان سخن روزی بر زبان شیخ ما رفته است کی روزی ما می‌گفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد، غیبتی می‌باید ازین. در نگریستیم، این معنی در هیچ چیز نیافتیم، مگر در خدمت درویشان، کی اِذا اَرادَ اللّه بَعَبْدٍ خَیراً دَلَّهُ عَلی ذُلِّ نَفْسِهِ. پس بخدمت درویشان مشغول شدیم و جایگاه نشست و مبرز و متوضای ایشان پاک می‌داشتیم چون مدتی برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت، از جهت درویشان بسؤال مشغول شدیم کی هیچ سخت‌تر ازین ندیدیم بر نفس. هر که ما را می‌دید بابتدا یک دینار می‌داد، چون مدتی برآمد کمتر شد تا بدانگی باز آمد، و فروتر می‌آمد تا بیک میویز و یک جوز باز آمد تا چنان شد کی این قدر نیز نمی‌دادند. پس روزی جمعی بودند و هیچ گشاده نمی‌شد، ما دستار کی در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش فروختیم، پس آستر جبه پس اَوْره. پدر ما روزی ما را بدید سر برهنه و تن برهنه، او را طاقت برسید، گفت ای پسر آخر این را چه گویند؟ گفتم: این را تو مدان میهنکی گویند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۴
هم درآن وقت که شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود او را منکران بودند و ازآن جمله یکی قاضی صاعد بود کی ذکر او رفته است و اگرچ بظاهر انکار نمی‌نمود از باطنش بیرون نمی‌شد کی اصحاب رأی کرامت اولیا را منکر باشند و او مقدم ایشان بود. روزی قاضی را گفتند کی بوسعید می‌گوید کی اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم. او گفت من امروز این مرد را بیازمایم. فرمود تا دو برۀ فربه یکسان آوردند و هر دو رابها دادند یکی از وجه حلال دیگر از حرام و هر دو را بیک شکل بیاراستند و بیک رنگ بریان کردند و بر دو طبق بنهادند و گفت من بسلام شیخ می‌روم شما این بریانها بر اثر من بیارید خدمتکاران بریانها بر سر نهادند و می‌آوردند چون بسر چهار سوی رسیدند غلامان ترک مست بدیشان باز خوردند و تازیانها در نهادند و کسان قاضی را بزدند وآن برۀ که حرام بود در ربودند. ایشان از در خانقاه درآمدند و یک بریان درآوردند و بخدمت بنهادند. قاضی بخشم در ایشان نگاه کرد و در اندرون اوصفرا بشورید. شیخ روی بوی کرد و گفت ای قاضی مردار سگانرا و سگان مردار را وحرام به حرام خوار رسد و حلال به حلال خوار رسید تو صفرا مکن. قاضی از حال خود بشد و آن انکار که در باطن داشت برداشت و توبه کرد و عذرها خواست و از خدمت شیخ معتقد بازگردید.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۷
آورده‌اند کی شیخ ناتوان شده بود، طبیبی را حاضر آوردند تا شیخ را مداوا کند. مگر طبیب گبر بود، چون به شیخ رسید خواست کی دست بر نبض شیخ نهد، شیخ حسن را گفت ای حسن ناخن پیرا بیار و ناخن او بازکن و موی لبش باز کن و در کاغذی پیچ و بوی ده که ایشان را عادت نباشد که بیندازند وآبی بیار تا دست بشوید. آن طبیب متحیر می‌نگریست و زهره نداشت کی خلاف کردی، چون آنچ شیخ فرمود بجای آوردم طبیب دست بر دست شیخ نهاد. شیخ دست بگردانید و دست وی بگرفت و یک ساعت نگاه داشت پس رها کرد. طبیب برخاست کی بشود، تا بدر خانقاه می‌شد و باز پس می‌نگریست. شیخ آواز داد کی چند از پس نگاه کنی کی ترا بنگذارند کی بروی! آن گبرباز گشت و بدست شیخ مسلمان شد و جملۀ خویشان او ایمان آوردند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۴
یک روز شیخ در نشابور مجلس می‌گفت، بازرگانی بود در مجلس شیخ، اندیشه کرده بود که شیخ را بخانه برد و حلوا و زیره بایی دهد. در میان مجلس شیخ روی بدان بازرگان کرد و گفت ای جوامرد آن حلوا و زیره باکی برای ما ترتیب کردۀ به حمالی ده تا بیارد، در راه آنجا که مانده گردد آنجا بنهد. آن مرد برفت و آن دیک بر سر حمال نهاد و می‌برد تا آنجا کی حمال مانده شد. بدرسرایی شد کی بود، آوازی داد، پیری بیرون آمد و گفت اگر زیره باوحلوای بشکر داری بیا. بازرگان گفت این از کرامات شیخ عجایب‌تر است. ازو پرسید کی تو بچه دانستی که ما زیره با وحلوای بشکر داریم؟ پیر گفت ما چند روزست که طعام نیافته‌ایم، کودکی در گاهواره بهمت دعایی کی بارخدایا پدر و برادران ما را زیره باو حلوای بشکر ده! دعای او مستجاب شد، شیخ بوسعید را ازین خبر شده بود بفرستاد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۸
هم در آن عهد کی شیخ بنشابور بود روزی ‌شنبه بود، جمع صوفیان در راهی می‌رفتند. جهودی در راه می‌آمد طیلسان برافگنده و جامهای خوب پوشیده، خدای عزوجل جهود را بینایی داد تا عزت شیخ و ذُلّ خویش بدید از خجالت از پیش شیخ بگریخت. شیخ بر اثر جهود روان شد تا وقتی کی جهود بآخر کویی رسید کی راه نبود، به ضرورت توقف کرد، شیخ بدو رسید و دست مبارک بر تارک اونهاد و گفت:
اشتربانرا سرد نباید گفتن
او را چو خوش است غریبی و شب رفتن
ای بیچاره اطال اللّه بقاک، بی او چگونۀ و چگونه می‌باشی؟ شیخ چون این بگفت و بازگشت، جهود فریاد برداشت و برعقب شیخ می‌دوید و بآواز بلند می‌گفت کی اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلَّا اللّه وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه و چون به شیخ رسید در پای شیخ افتادو با شیخ بخانقاه آمد و از مجاوران شیخ شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۰
بونصر شیروانی مردی منعم بود، و در نشابور متوطن شده، و نعمتی وافر داشت.، بهر وقت بخدمت شیخ رسیدی و آن کرامات ظاهر اوبدیدی ارادت بونصر زیادت شدی. روزی شیخ با جمع متصوفه بحمام کوی عدنی کویان شد و آن روز شیخ صوف پاکیزه پوشیده داشت و دستار قیمتی در سر بسته. چون شیخ در حمام درشد، موی ستُر آنجا بود ایستاده، استاد حمامی ازاری پاکیزه‌تر بخدمت شیخ برد و خدمتها کرد تا شیخ در حمام رفت. آن موی ستر چون مشاهدۀ شیخ بدید حمامی پرسید کی این مرد کی بود آراسته؟ استاد گفت او شیخ بوسعیدست، پیر صوفیان و صاحب کرامات و بزرگوار. آن موی ستر، گفت اگر کرامات دارد این صوف که پوشیده دارد به من روانه کند که من عروسی خواسته‌ام و از من دستپیمان می‌خواهند و برگ عروسی، تا زن بمن دهند و من هیچ چیز ندارم. ساعتی بود، وقت آن آمد که شیخ موی بردارد، موی ستر بخدمت شیخ آمد، شیخ اورا گفت، سه چیز از ما یاد باید داشت یکی آنک، چون موی کسی برداری دست و ستره نمازی کن. دوم آنک بوقت موی بر گرفتن ابتدا از دست راست کن و سدیگر موی و شوخ کی برداری آنرا نگاه دار تا چشم کس بران نیفتد. موی ستر آنچ شیخ فرموده بود همه را، بجای آورد. چون شیخ ازین فارغ شد، حسن مؤدب را گفت آن جبۀ صوف را با دستار بدین جوان رسان تا برگ عروسی کند. جوان در پای شیخ افتادو بسیار بگریست. حسن مؤدب گفت بیامدم و جامه بوی دادم و می‌اندیشیدم که شیخ دیگر جامه ندارد و برهنه در حمام بماند.، باز بحمام فرو رفتم متردد، شیخ گفت یا حسن تا با ما نگویند با شما نگوییم بونصر شروانی در انتظار تست. حسن گفت من برآمدم، بونصر شروانی را دیدم بر سر حمام ودستی جامۀ پاکیزه در مصلایی پیچیده، مرا گفت ای حسن شیخ درحمامست؟ گفتم بلی هست و جامها بموی ستر داده است، بونصر گفت سبحان اللّه من این ساعت قرآن می‌خواندم، خوابی بر من مستولی شد، شخصی را دیدم گفت برخیز کی شیخ بحمامست و جامه بکسی بخشیده است و برهنه مانده است،، چون بیدار گشتم گفتم این جز خیالی نتواند بود با سر قرآن خواندن شدم، دیگر بار در خواب شدم، برجستم و ترتیب جامه کردم و آوردم. بونصر بر سر گرمابه بنشست و من در گرمابه شدم، شیخ وضو می‌ساخت، وضو تمام کرد و بیرون آمد، در خدمت او من بازگشتم. شیخ از حمام برآمد و جامه درپوشید بونصر مهری زر نقد صددینار بخدمت شیخ بنهاد، شیخ گفت این زر را باستاد حمامی باید دادن، کم از آنک چون شاگرد عروسی می‌کند، استاد نیز شیرینی بسازد. زر بحمامی دادیم و شیخ برفت و بونصر در صحبت شیخ برفت و بخانقاه آمد، و بخدمت شیخ بیستاد و هرچ داشت در راه شیخ خرج کرد. چون شیخ از نشابور بمیهنه آمد لباچۀ صوف سبز خویش بدین شیخ بونصر شروانی داد و گفت ترا بولایت خویش باید شد و عَلَم ما آنجا باید زد. پس بونصر باشارت شیخ بشروان رفت و خانقاهی بنا کرد که امروز هست و بدو معروفست، و این خرقۀ شیخ آنجا بنهاد و پیر و مقدم صوفیان آن ولایت گشت و اکنون همچنان آن جامۀ شیخ باقیست، در آن خانقاه نهاده و مردمان هر آدینه کی نماز بگزارند، بخانقاه درآیند و آن خرقه را زیارت کنندو اگر قحطی و یا وبایی پدید آید مردمان ولایت آن جامه را به صحرا بیرون آورند و دعا گویند، حقّ سبحانه بلطف و عنایت خویش و بحرمت شیخ بلا را ازیشان دفع کند و مردمان ولایت آن جامه را تریاک اکبر خوانند و در آن ولایت چهارصد خانقاه معروف پدید آمده است به برکۀ نظر شیخ قدس اللّه روحه العزیز.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۴
هم از عمر شوکانی شنودم کی گفت در از جاه درویشی بود حمزه نام،کارد گری کردی و مرید شیخ بوسعید بود و مردی سخت عزیز و گریان و گرم رو و هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی سحرگاهان از جاه بیرون آمدی چنانک آن وقت کی شیخ از صومعه بیرون آمدی تا مجلس گوید حمزه آنجا رسیده بودی و چون شیخ مجلس تمام کردی حمزه باز گشتی و مردی درویش و معیل بودی. یک روز بمیهنه بمجلس شیخ می‌آمد، درستی زر بربند داشت چون به کنار میهنه رسید با خود اندیشه کرد که اگر این درست زر با خویشتن ببرم اگر در مجلس کسی چیزی خواهد هر آینه شیخ خواهد دانست کی من زر با خوددارم گفت ای حمزه آن به کی زر بزیر دیوار پنهان کنی. زر پنهان کرد و به مجلس شیخ آمد. چون شیخ مجلس به نیمه رساند روی بوی کرد و گفت ای حمزه برخیز و آن درست زرکی در زیر آن شاه دیوار پنهان کردۀ بردار کی دزد می‌برد. حمزه برخاست و بیامد تا آنجا کی زر پنهان کرده بود، مردی را دید کی آن خاک می‌آشورد زر برگرفت و پیش شیخ آورد و بنهاد و بعد از آن چنان شد کی بی‌خدمت شیخ صبر نتوانستی کرد، خانه و فرزندان برداشت و بمیهنه آمد و تا شیخ در حیات بود او در خدمت شیخ بودی و چون شیخ را وفاة دررسید او بازجاه شد و خاکش آنجاست و مزاری عزیز و متبرّک است.