عبارات مورد جستجو در ۱۱۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - این قصیدهٔ را عارف زرگر در مدح سنایی گفته
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد
از تو عادلتر نبد هرگز سخن را پادشا
مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک
ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
گوی همت باختی با خلق در میدان عقل
باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر
کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو
با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد
خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق
بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش
شاعری بیذل طمع و پارسایی بیریا
عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست
مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
بس طبیب زیرکی زیرا که بینبض و علیل
درد هر کس را ز راه نطق میسازی دوا
نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو
کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی
ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر
نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
شاعران را پایه بیشرمی بود تا زان قبل
حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی
با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
ره برد اسرار او چون بنگرد عینالرضا
کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند
زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا
تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن
تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا
سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا
کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا
کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا
نظم عشقآمیز عارف را ز راه لطف و بر
برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد
از تو عادلتر نبد هرگز سخن را پادشا
مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک
ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
گوی همت باختی با خلق در میدان عقل
باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر
کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو
با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد
خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق
بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش
شاعری بیذل طمع و پارسایی بیریا
عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست
مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
بس طبیب زیرکی زیرا که بینبض و علیل
درد هر کس را ز راه نطق میسازی دوا
نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو
کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی
ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر
نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
شاعران را پایه بیشرمی بود تا زان قبل
حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی
با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
ره برد اسرار او چون بنگرد عینالرضا
کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند
زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا
تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن
تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا
سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا
کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا
کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا
نظم عشقآمیز عارف را ز راه لطف و بر
برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶
ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن
خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن
همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون
نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن
راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو
چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟
چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو
چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر
بانگ مؤذن را فزونی از صد و پنجاه من
تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن
گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بیدهن
تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟
جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن
چهره و جامهٔ نکو زیب و جمال مرد نیست
ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن
عیب تو جامهت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم
گر نهای زن یا قلمزن باش یا شمشیرزن
از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف
ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن
تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست
آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن
دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر
وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن
گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست
نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من
عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده
نام جد من معدل بود و نام من حسن؟
خوب روی از فعل خوب است، ای برادر، جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن
بیهنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود
با هنر بیچیز اگر ماند نباشد ممتحن
گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی
ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن
از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب
تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن
تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر
بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن
بیهنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت
با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،
ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون
مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت
خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن
چون شد آبستن به حکمتها زبان مرد علم
تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن
از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد،
چون شنیدی، جز بیاریی تیغ تیز بوالحسن
از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی
دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن
بیهنر دان، نزد بیدین، هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بندهٔ دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن
مادر و مایهٔ هنر دین است نشگفت ار هنر
جز به زیر مایه و مادر نمیگیرد وطن
دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرباسی که از یک نیمه زو مرشاه را
قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن
مرد بیدین گاو باشد تا نداری بانکش
مر تو را، پورا، همی مردم به دین باید شدن
آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود
آن سخن کز دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن
گر به دل بینا شدهستی راه دینی پیش توست
گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟
دین یکی جامه است چون داناش پوشد پاک و نو
باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن
چون که بینا شد به بوی جامهٔ یوسف پدرش
زان سپس کهش چشم نابینا ببود از بس محن؟
وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون
گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟
یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر
روز و شب زان ماندهای با هایهای و مفتتن
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل
شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟
راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی
فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن
گر دلت بر نیک همسایه ز حسد کینه گرفت
کینهت از بد فعل جان خویش باید آختن
ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل
چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟
از دل همسایه گر میکند خواهی کین خویش
از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن
همچنان باشم تو را من چون تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن
شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر
شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن
خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن
همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون
نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن
راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو
چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟
چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو
چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر
بانگ مؤذن را فزونی از صد و پنجاه من
تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن
گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بیدهن
تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟
جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن
چهره و جامهٔ نکو زیب و جمال مرد نیست
ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن
عیب تو جامهت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم
گر نهای زن یا قلمزن باش یا شمشیرزن
از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف
ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن
تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست
آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن
دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر
وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن
گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست
نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من
عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده
نام جد من معدل بود و نام من حسن؟
خوب روی از فعل خوب است، ای برادر، جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن
بیهنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود
با هنر بیچیز اگر ماند نباشد ممتحن
گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی
ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن
از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب
تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن
تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر
بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن
بیهنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت
با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،
ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون
مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت
خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن
چون شد آبستن به حکمتها زبان مرد علم
تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن
از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد،
چون شنیدی، جز بیاریی تیغ تیز بوالحسن
از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی
دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن
بیهنر دان، نزد بیدین، هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بندهٔ دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن
مادر و مایهٔ هنر دین است نشگفت ار هنر
جز به زیر مایه و مادر نمیگیرد وطن
دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرباسی که از یک نیمه زو مرشاه را
قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن
مرد بیدین گاو باشد تا نداری بانکش
مر تو را، پورا، همی مردم به دین باید شدن
آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود
آن سخن کز دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن
گر به دل بینا شدهستی راه دینی پیش توست
گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟
دین یکی جامه است چون داناش پوشد پاک و نو
باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن
چون که بینا شد به بوی جامهٔ یوسف پدرش
زان سپس کهش چشم نابینا ببود از بس محن؟
وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون
گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟
یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر
روز و شب زان ماندهای با هایهای و مفتتن
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل
شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟
راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی
فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن
گر دلت بر نیک همسایه ز حسد کینه گرفت
کینهت از بد فعل جان خویش باید آختن
ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل
چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟
از دل همسایه گر میکند خواهی کین خویش
از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن
همچنان باشم تو را من چون تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن
شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر
شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در وصف بهار و مدح فضل بن محمد حسینی
وقت بهارست و وقت ورد مورد
گیتی آراسته چو خلد مخلد
گیتی فرتوت گوژپشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد
برنا دیدم که پیر گردد، هرگز
پیر ندیدم که تازه گردد و امرد
نرگس چون دلبریست سرش همه چشم
سرو چون معشوقهایست تنش همه قد
لاله تو گویی چو طفلکیست دهن باز
لبش عقیقین و قعر کامش اسود
برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن
نرگس چون عشر در میان مجلد
سوسن، چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد
نرگس، چون ماه در میان ثریا
لاله، چو اندر کسوف گوشهٔ فرقد
شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ
مرغان بر شاخ گشته نالان از صد
بلبل بر گل بسان قولسرایان
پاش به دیبا و خیزرانها در ید
مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی
در گلوی او چگونه گنجد معبد
کبک دری گر نشد مهندس و مساح
اینهمه آمد شدنش چیست به راود
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر او چیست چون گلاب مصعد
نوز نبرداشته ست مار سر از خواب
نرگس، چون گشت چون سلیم مسهد
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد
فضل محمد که هیچ کس نشناسد
فضل محمد چنانکه فضل محمد
صاحب عادات نیک و سید سادات
قاعدهٔ مکرمات و فایدهٔ حد
تاش به حوا، ملک خصال، همهام
تاش به آدم، بزرگوار همه جد
بار خدایی که جود را و کرم را
نیست جز او در زمانه منزل ومقصد
چون علوی و حسینی است ستوده
دو طرف او، چنان دو حد مهند
وان هنر بیعدد که هست بدو در
هست چنان گوهری که هست مسند
تا نبود روضهٔ مبارک محمود
عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند
مرد هنرمند، کش نباشد گوهر
باشد چون منظری قواعد او رد
مرد گهرمند، کش خرد نبود یار
باشد چون دیدهای که باشد ارمد
این هنری خواجهٔ جلیل چو دریاست
با هنر بیشمار و گوهر بیعد
صاحب مخبر کسی بود که بود باز
منظر و مخبرش بیتغیر و بی کد
بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز!
بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد
خواجه بسان غضنفریست کجاهست
به ستدن و دادنش دو دست مسعد
معطی و مالش بدان دهد که نجوید
وانکه بجوید ازوست مال مبلد
خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب
بسکه عمل هست، قول اوست مبعد
خواجه چنان ابر باردار مطرناک
هست به قول و عمل همیشه مجرد
خواجه چو ابر دمندهایست که جاوید
هست به رنج دل و به هیئت مفرد
گر به هنر زیبد و به گوهر، بالش
او را زیبد چهار بالش و مسند
هر که ز فرمان او فراز نهد پای
شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد
در شرر خشم او بسوزد یاقوت
گرش نسوزد شرار نار موقد
شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا
رودکی دیگرست و نصربن احمد
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد
فاعل فعل تمام و قول مصدق
والی عزم درست و رای مسدد
حکمت او را ز نور باری جنت
همت او را ز فرق فرقد مرقد
شرم زمانی ز روی او نشود دور
گویی کز شرم ساختند ورا خد
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد، از کرمش مد
باسش، چون نسج عنکبوت کند روی
جوشن خر پشته را و درع مزرد
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد
شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر
باز، نخواهد به پیش او در، مرود
جام، نخواهد به کف او در، مطرب
اسب، نخواهد به زیر او در، مقود
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد
تا بچرد رنگ در میانهٔ کهسار
تا بچمد گور در میانهٔ فدفد
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد
لبت به می، کف به جام و گوش به بربط
دلت قوی، تن جوان و روی مورد
گیتی آراسته چو خلد مخلد
گیتی فرتوت گوژپشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد
برنا دیدم که پیر گردد، هرگز
پیر ندیدم که تازه گردد و امرد
نرگس چون دلبریست سرش همه چشم
سرو چون معشوقهایست تنش همه قد
لاله تو گویی چو طفلکیست دهن باز
لبش عقیقین و قعر کامش اسود
برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن
نرگس چون عشر در میان مجلد
سوسن، چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد
نرگس، چون ماه در میان ثریا
لاله، چو اندر کسوف گوشهٔ فرقد
شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ
مرغان بر شاخ گشته نالان از صد
بلبل بر گل بسان قولسرایان
پاش به دیبا و خیزرانها در ید
مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی
در گلوی او چگونه گنجد معبد
کبک دری گر نشد مهندس و مساح
اینهمه آمد شدنش چیست به راود
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر او چیست چون گلاب مصعد
نوز نبرداشته ست مار سر از خواب
نرگس، چون گشت چون سلیم مسهد
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد
فضل محمد که هیچ کس نشناسد
فضل محمد چنانکه فضل محمد
صاحب عادات نیک و سید سادات
قاعدهٔ مکرمات و فایدهٔ حد
تاش به حوا، ملک خصال، همهام
تاش به آدم، بزرگوار همه جد
بار خدایی که جود را و کرم را
نیست جز او در زمانه منزل ومقصد
چون علوی و حسینی است ستوده
دو طرف او، چنان دو حد مهند
وان هنر بیعدد که هست بدو در
هست چنان گوهری که هست مسند
تا نبود روضهٔ مبارک محمود
عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند
مرد هنرمند، کش نباشد گوهر
باشد چون منظری قواعد او رد
مرد گهرمند، کش خرد نبود یار
باشد چون دیدهای که باشد ارمد
این هنری خواجهٔ جلیل چو دریاست
با هنر بیشمار و گوهر بیعد
صاحب مخبر کسی بود که بود باز
منظر و مخبرش بیتغیر و بی کد
بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز!
بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد
خواجه بسان غضنفریست کجاهست
به ستدن و دادنش دو دست مسعد
معطی و مالش بدان دهد که نجوید
وانکه بجوید ازوست مال مبلد
خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب
بسکه عمل هست، قول اوست مبعد
خواجه چنان ابر باردار مطرناک
هست به قول و عمل همیشه مجرد
خواجه چو ابر دمندهایست که جاوید
هست به رنج دل و به هیئت مفرد
گر به هنر زیبد و به گوهر، بالش
او را زیبد چهار بالش و مسند
هر که ز فرمان او فراز نهد پای
شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد
در شرر خشم او بسوزد یاقوت
گرش نسوزد شرار نار موقد
شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا
رودکی دیگرست و نصربن احمد
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد
فاعل فعل تمام و قول مصدق
والی عزم درست و رای مسدد
حکمت او را ز نور باری جنت
همت او را ز فرق فرقد مرقد
شرم زمانی ز روی او نشود دور
گویی کز شرم ساختند ورا خد
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد، از کرمش مد
باسش، چون نسج عنکبوت کند روی
جوشن خر پشته را و درع مزرد
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد
شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر
باز، نخواهد به پیش او در، مرود
جام، نخواهد به کف او در، مطرب
اسب، نخواهد به زیر او در، مقود
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد
تا بچرد رنگ در میانهٔ کهسار
تا بچمد گور در میانهٔ فدفد
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد
لبت به می، کف به جام و گوش به بربط
دلت قوی، تن جوان و روی مورد
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - بس باشد این قصیدهٔ ترا یادگار من
ای حیدر ای عزیز گرانمایه یار من
ای نیکخواه عمر من و غمگسار من
رفتی تو وز غم تو نیابم همی قرار
با خویشتن ببردی مانا قرار من
مهجورم و به روز، فراق تو جفت من
رنجورم و به شب، غم تو غمگسار من
خوردم به وصلت تو بسی بادهٔ نشاط
در فرقت تو پیدا آمد خمار من
دانم همی که دانی در فضل دست من
و اندر سخن شناختهای اقتدار من
بد روزگار گشت و فرو ماند و خیره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من
کانجا به حضرت اندر دهگان دشمنم
پیدا همی نیاید در ده هزار من
گریان شده است و نالان چون ابر نوبهار
نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من
گر بحر گردد او نبود تا به کعب من
ور باد گردد او نرسد با غبار من
آن گوهرم که گوهر زیبد مرا صدف
و آن آتشم که آتش زیبد شرار من
وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر
روبه شوند شیران در مرغزار من
گر دهر هست بوتهٔ هر تجربت چرا
گردون همی گرفت نداند عیار من؟
بر روزگار فاضل بسیار باشدم
گر او کند به راستی و حق شمار من
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده ترا یادگار من
هرگز نبود همت من در خور یسار
هرگز نبود در خور همت یسار من
ای همچو آشکار من و هم نهان من
دانستهای نهان من و آشکار من
یکره بیا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من
ای بحر رادمردی از بهر من بگیر
ای شعرهای چون گهر شاهوار من
ای نیکخواه عمر من و غمگسار من
رفتی تو وز غم تو نیابم همی قرار
با خویشتن ببردی مانا قرار من
مهجورم و به روز، فراق تو جفت من
رنجورم و به شب، غم تو غمگسار من
خوردم به وصلت تو بسی بادهٔ نشاط
در فرقت تو پیدا آمد خمار من
دانم همی که دانی در فضل دست من
و اندر سخن شناختهای اقتدار من
بد روزگار گشت و فرو ماند و خیره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من
کانجا به حضرت اندر دهگان دشمنم
پیدا همی نیاید در ده هزار من
گریان شده است و نالان چون ابر نوبهار
نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من
گر بحر گردد او نبود تا به کعب من
ور باد گردد او نرسد با غبار من
آن گوهرم که گوهر زیبد مرا صدف
و آن آتشم که آتش زیبد شرار من
وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر
روبه شوند شیران در مرغزار من
گر دهر هست بوتهٔ هر تجربت چرا
گردون همی گرفت نداند عیار من؟
بر روزگار فاضل بسیار باشدم
گر او کند به راستی و حق شمار من
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده ترا یادگار من
هرگز نبود همت من در خور یسار
هرگز نبود در خور همت یسار من
ای همچو آشکار من و هم نهان من
دانستهای نهان من و آشکار من
یکره بیا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من
ای بحر رادمردی از بهر من بگیر
ای شعرهای چون گهر شاهوار من
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس
در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی
عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس
وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل
عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن
حقشناس بندگان باشد چه غم او را شناس
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل
راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار
وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز
همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان
عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه
طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالیترند
کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید
گفت با خود ای عجب نعمالبدن بساللباس
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی
اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال
گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج
زانکه باشد از همه کس التماست التماس
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ
کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن
این سخن در روی گردون هم بگویم بیهراس
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت
در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود
ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع
وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک
واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه کشتزار آسمان را هست داس
تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس
بیسپدهدم شب خذلان بدخواهت چنانک
تا به صبح حشر میگوید احاد ام سداس
در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی
عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس
وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل
عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن
حقشناس بندگان باشد چه غم او را شناس
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل
راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار
وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز
همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان
عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه
طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالیترند
کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید
گفت با خود ای عجب نعمالبدن بساللباس
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی
اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال
گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج
زانکه باشد از همه کس التماست التماس
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ
کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن
این سخن در روی گردون هم بگویم بیهراس
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت
در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود
ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع
وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک
واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه کشتزار آسمان را هست داس
تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس
بیسپدهدم شب خذلان بدخواهت چنانک
تا به صبح حشر میگوید احاد ام سداس
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۰ - جواب به سال دوم
کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده گشته موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده گشته موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۴۵
محیط مروت که جوید نقاب
ز رشک ضمیرش رخ آفتاب
سپهر فتوت محمدحسین
جهان کرمخان والا جناب
امیری که گردنکشان را بود
ز طوق غلامیش زیب رقاب
دلیری که دارد ز سر پنجهاش
همه گر بود شیر چرخ اضطراب
سواری که زیبد ز چرخش سمند
ز خورشید زین و ز مه نو رکاب
جوادی که در خشک سال کرم
ز جودش خورد کشت آمال آب
کریمی که از لطفش آباد گشت
به هر جا دلی بود از غم خراب
ز چنگال شهباز نیروش چرخ
زبون چون کبوتر به چنگ عقاب
قضا خیمهٔ دولتش چون فراخت
به مسمار تایید بستش طناب
کند تا بدان در یکتا قرین
ثمین گوهری کرد بخت انتخاب
به سلکی یکی گوهر ناب بود
بدو باز پیوست دری خوشاب
به محجوبهای یار شد کز عفاف
ز مهرند حجاب او در حجاب
کرامت شعار و سعادت دثار
طهارت جهان و خدارت نقاب
مکارم نهاد و اکابر نژاد
معلی نسب فاطمی انتساب
ز رشکش پری زادمی محتجب
ز شرمش ملک را ز خلق احتجاب
ز تاثیر این سور، گردون پیر
دگر باره آمد به عهد شباب
یکی محفل عیش آراست چرخ
که شبها نشد چشم انجم به خواب
همی ریخت کیوان به رسم نثار
ز درج ثوابت گهرهای ناب
پی خطبه برجیس محفل طراز
همی خطبه خواندی به فصلالخطاب
کمربسته بهرام مجمر به دست
همی عود کردی بر آتش مذاب
فروزان ز می ساقی مهرچهر
به گردش در آورده جام شراب
نوازنده ناهید رقصان به کف
دف و بربط و چنگ و عود و رباب
ستاده سطرلاب در دست پیر
همی جست طالع پی فتح باب
مه آمیخت در جام شیر و شکر
بیاراست زان سفرهٔ ماهتاب
معنبر سحاب و معطر شمال
از آن گل فرو ریخت وز آن گلاب
پریزادگان در هوا از نشاط
رسن باز با ریسمان شهاب
به عشرت همه روز پیر و جوان
به عیش و طرب روز و شب شیخ و شاب
رخ دوستان لعلی از ناب می
دل دشمنانشان بر آتش کباب
زمین مانده از آسمان در شگفت
نعم ان هذالشیئی عجاب
همیشه بود تا به بزم جهان
زمین را درنگ و فلک را شتاب
شتابد به بزمش سرور و در آن
درنگ آورد تا به یومالحساب
به کام دل دوستان جاودان
بماناد و باد این دعا مستجاب
غرض آن دو فرخنده اختر شدند
چو از وصل هم خرم و کامیاب
پی سال تاریخ هاتف ز شوق
رقم زد: به مه شد قرین آفتاب
ز رشک ضمیرش رخ آفتاب
سپهر فتوت محمدحسین
جهان کرمخان والا جناب
امیری که گردنکشان را بود
ز طوق غلامیش زیب رقاب
دلیری که دارد ز سر پنجهاش
همه گر بود شیر چرخ اضطراب
سواری که زیبد ز چرخش سمند
ز خورشید زین و ز مه نو رکاب
جوادی که در خشک سال کرم
ز جودش خورد کشت آمال آب
کریمی که از لطفش آباد گشت
به هر جا دلی بود از غم خراب
ز چنگال شهباز نیروش چرخ
زبون چون کبوتر به چنگ عقاب
قضا خیمهٔ دولتش چون فراخت
به مسمار تایید بستش طناب
کند تا بدان در یکتا قرین
ثمین گوهری کرد بخت انتخاب
به سلکی یکی گوهر ناب بود
بدو باز پیوست دری خوشاب
به محجوبهای یار شد کز عفاف
ز مهرند حجاب او در حجاب
کرامت شعار و سعادت دثار
طهارت جهان و خدارت نقاب
مکارم نهاد و اکابر نژاد
معلی نسب فاطمی انتساب
ز رشکش پری زادمی محتجب
ز شرمش ملک را ز خلق احتجاب
ز تاثیر این سور، گردون پیر
دگر باره آمد به عهد شباب
یکی محفل عیش آراست چرخ
که شبها نشد چشم انجم به خواب
همی ریخت کیوان به رسم نثار
ز درج ثوابت گهرهای ناب
پی خطبه برجیس محفل طراز
همی خطبه خواندی به فصلالخطاب
کمربسته بهرام مجمر به دست
همی عود کردی بر آتش مذاب
فروزان ز می ساقی مهرچهر
به گردش در آورده جام شراب
نوازنده ناهید رقصان به کف
دف و بربط و چنگ و عود و رباب
ستاده سطرلاب در دست پیر
همی جست طالع پی فتح باب
مه آمیخت در جام شیر و شکر
بیاراست زان سفرهٔ ماهتاب
معنبر سحاب و معطر شمال
از آن گل فرو ریخت وز آن گلاب
پریزادگان در هوا از نشاط
رسن باز با ریسمان شهاب
به عشرت همه روز پیر و جوان
به عیش و طرب روز و شب شیخ و شاب
رخ دوستان لعلی از ناب می
دل دشمنانشان بر آتش کباب
زمین مانده از آسمان در شگفت
نعم ان هذالشیئی عجاب
همیشه بود تا به بزم جهان
زمین را درنگ و فلک را شتاب
شتابد به بزمش سرور و در آن
درنگ آورد تا به یومالحساب
به کام دل دوستان جاودان
بماناد و باد این دعا مستجاب
غرض آن دو فرخنده اختر شدند
چو از وصل هم خرم و کامیاب
پی سال تاریخ هاتف ز شوق
رقم زد: به مه شد قرین آفتاب
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد
تا همایون سایهاش را بندگی از جان کند
چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس
فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند
نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه
نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند
پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید
تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند
شب در ایوانی که از جاهش حکایت کردهاند
صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند
سخت پیمانتر ندید از وی جهان سست عهد
مرد میباید که با مردی چنین پیمان کند
گر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرا
فکر آبادی برای هر دل ویران کند
هر لئیمی را که بر خلق خوش او راه نیست
کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند
هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی
خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند
هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست
عنقریب از آتش جوعش قضا بریان کند
هر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دست
من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند
کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان
هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند
داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد
درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند
یارب از خمخانهات پیمانهاش در دور باد
تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند
خضرسان از چشمهٔ احسان هستی بخش نوش
جرعهٔ باقی بنوشد عمر جاویدان کند
بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را
زیور دفتر نماید زینت دیوان کند
تا همایون سایهاش را بندگی از جان کند
چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس
فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند
نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه
نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند
پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید
تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند
شب در ایوانی که از جاهش حکایت کردهاند
صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند
سخت پیمانتر ندید از وی جهان سست عهد
مرد میباید که با مردی چنین پیمان کند
گر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرا
فکر آبادی برای هر دل ویران کند
هر لئیمی را که بر خلق خوش او راه نیست
کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند
هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی
خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند
هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست
عنقریب از آتش جوعش قضا بریان کند
هر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دست
من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند
کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان
هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند
داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد
درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند
یارب از خمخانهات پیمانهاش در دور باد
تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند
خضرسان از چشمهٔ احسان هستی بخش نوش
جرعهٔ باقی بنوشد عمر جاویدان کند
بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را
زیور دفتر نماید زینت دیوان کند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۴ - در رثای زکی الدین بلخی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
مهتر قالیان و نور مرند
میلشان جز به سربلندی نیست
دو کریمند راست باید گفت
که مرا طبع کژ پسندی نیست
هر کجا دل شکستهای بینند
کارشان جز شکسته بندی نیست
لیک چون طالعم به صحبتشان
نیست، در دل مرا نژندی نیست
چون مهذب مراست وان دو نهاند
عافیت هست و دردمندی نیست
چون مرا سندس است و استبرق
شاید ار قالی مرندی نیست
میلشان جز به سربلندی نیست
دو کریمند راست باید گفت
که مرا طبع کژ پسندی نیست
هر کجا دل شکستهای بینند
کارشان جز شکسته بندی نیست
لیک چون طالعم به صحبتشان
نیست، در دل مرا نژندی نیست
چون مهذب مراست وان دو نهاند
عافیت هست و دردمندی نیست
چون مرا سندس است و استبرق
شاید ار قالی مرندی نیست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در شکایت از ممدوح پیش و مدح یکی از احباء خویش که مکنی به ابوالفضل است فرماید
نهرچوننیرگسازد چرخچوندستانکند
مغز را آشفته سازد عقل را حیرانمند
آن کلاه نامرادی بر سر دانا نهد
این قبای کامرانی در بر نادان کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند
گاه این بر یاری نادان دوصد برهان کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری
تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی
موی مویش را به نرمی توزی و کتان کند
گه به کین ناصر خسرو فروبندد کمر
تا مر او را در بدخشان محبس از یُمگان کند
گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد
تا مر او را در لهاور سکنه در زندان کند
گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ
تیرهرای روشنش را چون شب تاران کند
گهکند فردوسی فردوس فکرت را غمین
تا مر آن میمندی ناپاک را شادانکند
گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا
همچو لالا زیر دست لولی کرمان کند
تا نپنداری کنون کفران نعمت میکنم
نعمتی ناچار باید تاکسی کفران کند
چونکند کفراننعمت آنکه در ده سال و اند
مدح بیانعام گوید شکر بیاحسان کند
گر سگی یک هفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند
آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد
رو به درگاه فلان از خدمت بهمان کند
چون سگان راضی بدم بالله بهجای نان خشک
میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوانکند
تا نگوید جاهلی در حق من کاین ناسپاس
از چه ترک میر دیرین از در عصیانکند
کس شنیدستی چو من هر بامداد ازفرط جوع
قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان کند
کس شنیدستیچو من بیخرگه و بیسایبان
در صحاری جایگه ایام تابستان کند
کسشنیدستیچو مندر سردفصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پیکر عریان کند
کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من
در مدیحخواجههریکرا دوصدعنوانکند
دوش گفتم با خرد کای آفتاب همتت
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
تا یکی برق سحابی گر همی بینم ز دور
جان عطشانم گمان چشمهٔ حیوان کند
با چنین شعری که گر بر خاره برخواند کسی
لبگشاید وافرین بر قدرت یزدان کند
کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا
ازکرم مرهم گذارد وز وفا درمان کند
کیست کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب
محنتم را چاره سازد مشکلم آسان کند
صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم
نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان کند
عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس
هم مگر بوالفضل راد از فضل بیپایان کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل
ذره را خورشید سازد قطره را عمان کند
آنکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند
آنکهظقثدر فصاحتمءیه بر سحبانکند
آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق
صد هزاران تیر توزی از رگ شریان کند
آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق
صد هزاران باغ سوری از تف نیران کند
دست جودش در سخاوت طعنه بر حاتم زند
طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن کند
گفت او برهان گفت عیسی مریم بود
رای او اثبات دست موسی عمران کند
خلقو خویش را نظرکن تا بدانی کاسمان
هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان کند
جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را
قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان کند
آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من
خنده بر کار جهان و گریه بر سامان کند
.چون پسندی کاسمان در دولت صاحبقران
بیقرینی چون مرا دستافکن اقران کند
.آنکهقهر و خشمش اندرچشموجسمبدسگال
روح را سندان نماید مژه را پیکانکند
باش تاختلی سمندش از غبار کارزار
طرح گردونی دگر در ساحت ختلان کند
باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن
دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان کند
باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار
هر نفس افغان خدا از بیم جانافغانکند
باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ
واهوان تبتی را شیر در پستانکند
سعیها دارد فلک کز همت صاحبقران
بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطانکند
تا همی گوی زمین زیر فلک ساکن بود
تا همی خنگ فلک گرد زمین جولان کند
از امیران باج گیرد جان ستاند بر خورد
بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمانکند
مغز را آشفته سازد عقل را حیرانمند
آن کلاه نامرادی بر سر دانا نهد
این قبای کامرانی در بر نادان کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند
گاه این بر یاری نادان دوصد برهان کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری
تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی
موی مویش را به نرمی توزی و کتان کند
گه به کین ناصر خسرو فروبندد کمر
تا مر او را در بدخشان محبس از یُمگان کند
گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد
تا مر او را در لهاور سکنه در زندان کند
گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ
تیرهرای روشنش را چون شب تاران کند
گهکند فردوسی فردوس فکرت را غمین
تا مر آن میمندی ناپاک را شادانکند
گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا
همچو لالا زیر دست لولی کرمان کند
تا نپنداری کنون کفران نعمت میکنم
نعمتی ناچار باید تاکسی کفران کند
چونکند کفراننعمت آنکه در ده سال و اند
مدح بیانعام گوید شکر بیاحسان کند
گر سگی یک هفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند
آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد
رو به درگاه فلان از خدمت بهمان کند
چون سگان راضی بدم بالله بهجای نان خشک
میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوانکند
تا نگوید جاهلی در حق من کاین ناسپاس
از چه ترک میر دیرین از در عصیانکند
کس شنیدستی چو من هر بامداد ازفرط جوع
قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان کند
کس شنیدستیچو من بیخرگه و بیسایبان
در صحاری جایگه ایام تابستان کند
کسشنیدستیچو مندر سردفصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پیکر عریان کند
کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من
در مدیحخواجههریکرا دوصدعنوانکند
دوش گفتم با خرد کای آفتاب همتت
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
تا یکی برق سحابی گر همی بینم ز دور
جان عطشانم گمان چشمهٔ حیوان کند
با چنین شعری که گر بر خاره برخواند کسی
لبگشاید وافرین بر قدرت یزدان کند
کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا
ازکرم مرهم گذارد وز وفا درمان کند
کیست کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب
محنتم را چاره سازد مشکلم آسان کند
صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم
نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان کند
عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس
هم مگر بوالفضل راد از فضل بیپایان کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل
ذره را خورشید سازد قطره را عمان کند
آنکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند
آنکهظقثدر فصاحتمءیه بر سحبانکند
آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق
صد هزاران تیر توزی از رگ شریان کند
آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق
صد هزاران باغ سوری از تف نیران کند
دست جودش در سخاوت طعنه بر حاتم زند
طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن کند
گفت او برهان گفت عیسی مریم بود
رای او اثبات دست موسی عمران کند
خلقو خویش را نظرکن تا بدانی کاسمان
هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان کند
جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را
قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان کند
آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من
خنده بر کار جهان و گریه بر سامان کند
.چون پسندی کاسمان در دولت صاحبقران
بیقرینی چون مرا دستافکن اقران کند
.آنکهقهر و خشمش اندرچشموجسمبدسگال
روح را سندان نماید مژه را پیکانکند
باش تاختلی سمندش از غبار کارزار
طرح گردونی دگر در ساحت ختلان کند
باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن
دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان کند
باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار
هر نفس افغان خدا از بیم جانافغانکند
باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ
واهوان تبتی را شیر در پستانکند
سعیها دارد فلک کز همت صاحبقران
بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطانکند
تا همی گوی زمین زیر فلک ساکن بود
تا همی خنگ فلک گرد زمین جولان کند
از امیران باج گیرد جان ستاند بر خورد
بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمانکند
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۹
زاغ دم موش بگرفت و روی بمقصد آورد. چون آنجا رسید باخه ایشان را از دور بدید، بترسید و در آب رفت، زاغ موش را آهسته از هوا بزمین نهاد و باخه را آواز داد. بتگ بیرون آمد و تازگیها کرد و پرسید که: از کجا میآیی و حال چیست؟ زاغ قصه خویش از آن لحظت که بر اثر کبوتران رفته بود و حسن عهد موش در استخلاص ایشان مشاهدت کرده،و بدان دالت قواعد الفت میان هردو موکد شده و روزها یکجا بوده، وانگاه عزیمت زیارت او مصمم گردانیده، برو خواند. باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و عزیمت زیارت او مصمم گردانیده، برو خواند. باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و کمال مروت او بشناخت ترحیبی هرچه بسزاتر واجب دید و گفت: سعادت بخت ما کمال مروت او بشناخت ترحیبی هرچه بسزاتر واجب دید و گفت: سعادت بخت ما ترا بدین ناحیت رسانیدو آن را بمکارم ذات و محاسن صفات تو آراسته گردانید
و للبقاع دول
زاغ، پس از تقریر این فصول و تقدیم این ملاطفات،موش را گفت: اگر بینی آن اخبار و حکایات که مرا وعده کرد بودی بازگویی تا باخه هم بشنود، که منزلت او در دوستی تو همچنانست که ازان من.
و للبقاع دول
زاغ، پس از تقریر این فصول و تقدیم این ملاطفات،موش را گفت: اگر بینی آن اخبار و حکایات که مرا وعده کرد بودی بازگویی تا باخه هم بشنود، که منزلت او در دوستی تو همچنانست که ازان من.
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۳۰
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - پیام شاعر
طبع بلند مرا کیست که فرمان برد
ز من پیامی بدان مردک کشخان برد
گوید یکچند باز جانب یزدانشناس
بترس اگر داوریت کس بر یزدان برد
توئی که از دیرگاه رای خطاکار تو
آب نکوکاری از روی نیاکان برد
نام سخن بردنت بالله ماند بدانک
مردک شلغمفروش مشک به دکان برد
گرتو و چون تو زنند لاف خرد بعد از این
کوت کش از هر کنار خرد به دامان برد
آنکه نداند ز جهل بوجهل از مصطفی
گمرهم ار زانکه او ره سوی قرآن برد
آن کو بنسعد را بیش ز سلمان شمرد
کافرم ار او به خویش نام مسلمان برد
آنکه نداند شناخت قیمت خرد از بزرگ
چون به بر نام خویش نام بزرگان برد
آنکه ز بیدانشی نظم نداند ز نثر
بهر چه نزدیک خلق عیب سخندان برد
طیره شوی زانکه من مدح نگویم ترا
هدیهٔ ایزد کسی در بر شیطان برد؟
ز ابلهی گفتهای شعر نگوید بهار
وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد
به که ز بهر سخن برنگشاید زبان
گر نتواند که مرد سخن به پایان برد
من ز دگر شاعران شعرگروگان برم
اگر ز سرگین، عبیربوی گروگان برد
آنکه تو گویی سخن گوید بر نام من
کیست که کس نام او در بر اقران برد
کس را تعلیم شعر چون دهد آن کو ز جهل
هنوز باید پدرش سوی دبستان برد
نه هرکه گوید سخن نامش سخندان شود
نه هرکه شد سوی بحر گوهر غلطان برد
هنوز در ملک شعر نامده قحط الرجال
که خنثیئی روز جنگ رایت سلطان بود
خود غلط است اینکه او شعر فرستد مرا
خود غلطست اینکه کس قطره به عمان برد
خود چه کسنداین گروه وینسخنانشان کهمرد
در بر اهل سخن نامی از ایشان برد
کیست کز اینان مرا شعر فرستد به وام
کیست که شمع و چراغ زی مه تابان برد
خرمن دانش مراست و آن دگران خوشهچین
خوشه به خرمن کسی به تحفه نتوان برد
ذره بر آفتاب مردم جاهل نهد
قطره سوی ژرف بحر کودک نادان برد
طبع من از شاعران شعر کند عاریت
لعل کس ار عاریت سوی بدخشان برد
فضل من از این گروه روشن گردد به خلق
تیره بود گرنه تیغ محنت سوهان برد
کس نبرد فضل من زین سخنان گزاف
دیو به افسون کجا ملک سلیمان برد
پس از صبوری کنون منم که از طبع من
قاعدهٔ نظم و نثر روان حسان برد
بخرد سالی مراست ترانههای بدیع
که سالخورد اندرو دست به دندان برد
بیخردی کان سخن گفت، بباید کنون
دعوی خود را به خلق حجهٔ و برهان برد
ورنه چنانش کنم خستهٔ پیکان هجو
که تا ابد بهر خویش دارو و درمان برد
یک ره از دامنش دست نگیرم فراز
گرچه ز حشمت بساط برنهم ایوان برد
ناوک هجو من است بیلک خفتان گذار
خصم چه سود ار به تن محنت خفتان برد
نشان دهم روز هجو او را روئی که او
نیمشب از طوس رخت سوی صفاهان برد
داوری ما و او باز دهد گر کسی
قصه ما را سوی میر خراسان برد
دامن اگر برزند رای فروزان او
اختر تابان چرخ سر به گریبان برد
نیزه بروید چو موی بر تن شیر دژم
یکره گر خشم او ره به نیستان برد
تاکه جهانست باد شاد و خوش اندر جهان
تاکه جهانش ز جان طاعت و فرمان برد
گفتم از آنسان که گفت شمع سپاهان جمال
« کیست که پیغام من به شهر شروان برد»
ز من پیامی بدان مردک کشخان برد
گوید یکچند باز جانب یزدانشناس
بترس اگر داوریت کس بر یزدان برد
توئی که از دیرگاه رای خطاکار تو
آب نکوکاری از روی نیاکان برد
نام سخن بردنت بالله ماند بدانک
مردک شلغمفروش مشک به دکان برد
گرتو و چون تو زنند لاف خرد بعد از این
کوت کش از هر کنار خرد به دامان برد
آنکه نداند ز جهل بوجهل از مصطفی
گمرهم ار زانکه او ره سوی قرآن برد
آن کو بنسعد را بیش ز سلمان شمرد
کافرم ار او به خویش نام مسلمان برد
آنکه نداند شناخت قیمت خرد از بزرگ
چون به بر نام خویش نام بزرگان برد
آنکه ز بیدانشی نظم نداند ز نثر
بهر چه نزدیک خلق عیب سخندان برد
طیره شوی زانکه من مدح نگویم ترا
هدیهٔ ایزد کسی در بر شیطان برد؟
ز ابلهی گفتهای شعر نگوید بهار
وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد
به که ز بهر سخن برنگشاید زبان
گر نتواند که مرد سخن به پایان برد
من ز دگر شاعران شعرگروگان برم
اگر ز سرگین، عبیربوی گروگان برد
آنکه تو گویی سخن گوید بر نام من
کیست که کس نام او در بر اقران برد
کس را تعلیم شعر چون دهد آن کو ز جهل
هنوز باید پدرش سوی دبستان برد
نه هرکه گوید سخن نامش سخندان شود
نه هرکه شد سوی بحر گوهر غلطان برد
هنوز در ملک شعر نامده قحط الرجال
که خنثیئی روز جنگ رایت سلطان بود
خود غلط است اینکه او شعر فرستد مرا
خود غلطست اینکه کس قطره به عمان برد
خود چه کسنداین گروه وینسخنانشان کهمرد
در بر اهل سخن نامی از ایشان برد
کیست کز اینان مرا شعر فرستد به وام
کیست که شمع و چراغ زی مه تابان برد
خرمن دانش مراست و آن دگران خوشهچین
خوشه به خرمن کسی به تحفه نتوان برد
ذره بر آفتاب مردم جاهل نهد
قطره سوی ژرف بحر کودک نادان برد
طبع من از شاعران شعر کند عاریت
لعل کس ار عاریت سوی بدخشان برد
فضل من از این گروه روشن گردد به خلق
تیره بود گرنه تیغ محنت سوهان برد
کس نبرد فضل من زین سخنان گزاف
دیو به افسون کجا ملک سلیمان برد
پس از صبوری کنون منم که از طبع من
قاعدهٔ نظم و نثر روان حسان برد
بخرد سالی مراست ترانههای بدیع
که سالخورد اندرو دست به دندان برد
بیخردی کان سخن گفت، بباید کنون
دعوی خود را به خلق حجهٔ و برهان برد
ورنه چنانش کنم خستهٔ پیکان هجو
که تا ابد بهر خویش دارو و درمان برد
یک ره از دامنش دست نگیرم فراز
گرچه ز حشمت بساط برنهم ایوان برد
ناوک هجو من است بیلک خفتان گذار
خصم چه سود ار به تن محنت خفتان برد
نشان دهم روز هجو او را روئی که او
نیمشب از طوس رخت سوی صفاهان برد
داوری ما و او باز دهد گر کسی
قصه ما را سوی میر خراسان برد
دامن اگر برزند رای فروزان او
اختر تابان چرخ سر به گریبان برد
نیزه بروید چو موی بر تن شیر دژم
یکره گر خشم او ره به نیستان برد
تاکه جهانست باد شاد و خوش اندر جهان
تاکه جهانش ز جان طاعت و فرمان برد
گفتم از آنسان که گفت شمع سپاهان جمال
« کیست که پیغام من به شهر شروان برد»
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - وثوق و لقمان
نهادم ز بهر عیادت قدم
به دولتسرای ولی النعم
خداوند انعام و احسان «وثوق»
سر سروران خواجه محتشم
به نزد خدای جهان رستگار
به نزدیک خلق خدا محترم
مسالک ز تدبیر او مفتتح
ممالک ز تاثیر او منتظم
زبان بنانش به جبر حساب
سخن گفته در گوش جذر اصم
ولی نوک کلکش به وقت عتاب
سنان گشته در چشم شیر اجم
بساط صدارت ازو جسته کیف
مقام وزارت چنو دیده کم
دلمرنجه شد چون بدیدم که هست
خداوند، رنجه ز درد شکم
شفا از خدا جسته و خواستم
یکی کاغذ و نسخه کردم رقم
الم از تنش پاک یزدان زدود
به جان عدویش فزود آن الم
نگه کن که آن خواجه با من چه کرد
ز لطف و ز مهر و ز حشن شیم
فزون داشت بر ما حقوق قدیم
بر آن جمله افزود حقالقدم
عجبترکه شعری به مدحم سرود
چو یک رشته الماس بسته بهم
درم داد بسیار و از مکرمت
برافزود شعر دری بر درم
بزرگا! وثوقا!که تنها همو
بزرگست و آن دیگران باد و دم
کند با بزرگی ثنایم به شعر
دهد بیتقاضا صلت نیز هم
خودش مدح فرماید و هم خودش
ببخشد صله، اینت اصل کرم
صله وافر و بحر شعرش رمل
سر انگشتش این بحرها کرده ضم
چو این وافر و این رمل کی شنید
کس اندر عرب یا که اندر عجم
زنم زان مضامین شیرین او
کنون همچو بهرام چوبین منم
منم آنکه با آش شلغم همی
ز مرضای خود شل کنم دست غم
منم آنکه مکروبها می کنند
ز سهمم چو موش از بر گربه رم
خداوندگارا در ایران تویی
که تنها وجودت بود مغتنم
زهی دولتی کش تو باشی وثوق
زهی زاولی کش توپی روستم
خوش آن زائری کش توگویی تعال
خوش آن سائلی کش توگویی نعم
تو بودی که نه سال ازین پیش کند
ازبن ملک پاس تو بیخ ستم
تو بودی که از رهزنان بستدی
وطن را چو ازگرک جابر، غنم
تو بودی که برهاندی این خلق را
به تدبیرازآن قحطی وآن سقم
تو از صدمت جنگ بینالملل
رهاندی وطن راکه بد متهم
تو این مملکت را دو سال تمام
نگهداشتی با شهی بیحشم
اگر یاد آرد شه پهلوی
از آن روزگار درشت دژم
بغیرتو کس را به کس نشمرد
سخن گشت کوته و جفالقلم
الا تا بود پهن برگ کدو
الا تا بود گرد برک کلم
کند تا سرمجات، دفع سموم
بود تا ضمادات، ضد ورم
هواخواه تو خوش زید لیک دیر
بداندیش تو خوش خورد لیک سم
بمانی تو در این جهان و شوند
حسودان تو مجتمع در عدم
چو لقمان ادهم نباشد کسی
هوادار جانت، به جانت قسم
به دولتسرای ولی النعم
خداوند انعام و احسان «وثوق»
سر سروران خواجه محتشم
به نزد خدای جهان رستگار
به نزدیک خلق خدا محترم
مسالک ز تدبیر او مفتتح
ممالک ز تاثیر او منتظم
زبان بنانش به جبر حساب
سخن گفته در گوش جذر اصم
ولی نوک کلکش به وقت عتاب
سنان گشته در چشم شیر اجم
بساط صدارت ازو جسته کیف
مقام وزارت چنو دیده کم
دلمرنجه شد چون بدیدم که هست
خداوند، رنجه ز درد شکم
شفا از خدا جسته و خواستم
یکی کاغذ و نسخه کردم رقم
الم از تنش پاک یزدان زدود
به جان عدویش فزود آن الم
نگه کن که آن خواجه با من چه کرد
ز لطف و ز مهر و ز حشن شیم
فزون داشت بر ما حقوق قدیم
بر آن جمله افزود حقالقدم
عجبترکه شعری به مدحم سرود
چو یک رشته الماس بسته بهم
درم داد بسیار و از مکرمت
برافزود شعر دری بر درم
بزرگا! وثوقا!که تنها همو
بزرگست و آن دیگران باد و دم
کند با بزرگی ثنایم به شعر
دهد بیتقاضا صلت نیز هم
خودش مدح فرماید و هم خودش
ببخشد صله، اینت اصل کرم
صله وافر و بحر شعرش رمل
سر انگشتش این بحرها کرده ضم
چو این وافر و این رمل کی شنید
کس اندر عرب یا که اندر عجم
زنم زان مضامین شیرین او
کنون همچو بهرام چوبین منم
منم آنکه با آش شلغم همی
ز مرضای خود شل کنم دست غم
منم آنکه مکروبها می کنند
ز سهمم چو موش از بر گربه رم
خداوندگارا در ایران تویی
که تنها وجودت بود مغتنم
زهی دولتی کش تو باشی وثوق
زهی زاولی کش توپی روستم
خوش آن زائری کش توگویی تعال
خوش آن سائلی کش توگویی نعم
تو بودی که نه سال ازین پیش کند
ازبن ملک پاس تو بیخ ستم
تو بودی که از رهزنان بستدی
وطن را چو ازگرک جابر، غنم
تو بودی که برهاندی این خلق را
به تدبیرازآن قحطی وآن سقم
تو از صدمت جنگ بینالملل
رهاندی وطن راکه بد متهم
تو این مملکت را دو سال تمام
نگهداشتی با شهی بیحشم
اگر یاد آرد شه پهلوی
از آن روزگار درشت دژم
بغیرتو کس را به کس نشمرد
سخن گشت کوته و جفالقلم
الا تا بود پهن برگ کدو
الا تا بود گرد برک کلم
کند تا سرمجات، دفع سموم
بود تا ضمادات، ضد ورم
هواخواه تو خوش زید لیک دیر
بداندیش تو خوش خورد لیک سم
بمانی تو در این جهان و شوند
حسودان تو مجتمع در عدم
چو لقمان ادهم نباشد کسی
هوادار جانت، به جانت قسم
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷ - در مدح ستارخان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
کوثر زنده دلی چشم تر مردان است
دل پر آبله درج گهر مردان است
صبح اقبالی اگر در افق امکان هست
رخنه سینه و چاک جگر مردان است
در مصافی که زند موج بلا جوهر تیغ
تیغ از دست فکندن سپر مردان است
هر سری در خور اقبال، کلاهی دارد
سایه دار فنا تاج سر مردان است
سفر اهل جهان در طلب کام بود
از سر کام گذشتن سفر مردان است
هر پریشان سفری راهنمایی دارد
ذوق بی پا و سری راهبر مردان است
کیست خورشید که از فیض نظر لاف زند؟
چرخ او حلقه به گوش نظر مردان است
لعل و یاقوت به ناقص گهران ارزانی
پاکی ظاهر و باطن گهر مردان است
نقد هر طایفه ای در خور همت باشد
آسمان دامن پر سیم و زر مردان است
چون سر دار ز دستار گذشتن سهل است
هر که سر داد درین راه، سر مردان است
سرمه را چون به شبستان نظر بار دهند؟
گرد غم چشم به راه نظر مردان است
آسیای فلک و گرد حوادث در وی
نسخه ای از سر پر شور و شر مردان است
چرخ، سیبی است که طفلی به هوا افکنده است
در مقامی که عروج نظر مردان است
داغی از سینه عشاق گدایی داریم
چون نخواهیم چراغی، گذر مردان است
در مقامی که سخن از هنر و عیب کنند
عیب خود فاش نمودن هنر مردان است
مرده رفتم به خرابات، مسیحا گشتم
این چه فیض است که با بوم و بر مردان است
به ته بار گرانسنگ امانت رفتند
کوه در تاب ز تاب کمر مردان است
آب در دیده خورشید فلک گرداندن
چشمه کاری ز فروغ گهر مردان است
قسمت مردم بیدرد نگردد یارب!
داغ ناسور که رزق جگر مردان است
کف خاکستر صائب نشود چون اکسیر؟
روزگاری است که خاک گذر مردان است
دل پر آبله درج گهر مردان است
صبح اقبالی اگر در افق امکان هست
رخنه سینه و چاک جگر مردان است
در مصافی که زند موج بلا جوهر تیغ
تیغ از دست فکندن سپر مردان است
هر سری در خور اقبال، کلاهی دارد
سایه دار فنا تاج سر مردان است
سفر اهل جهان در طلب کام بود
از سر کام گذشتن سفر مردان است
هر پریشان سفری راهنمایی دارد
ذوق بی پا و سری راهبر مردان است
کیست خورشید که از فیض نظر لاف زند؟
چرخ او حلقه به گوش نظر مردان است
لعل و یاقوت به ناقص گهران ارزانی
پاکی ظاهر و باطن گهر مردان است
نقد هر طایفه ای در خور همت باشد
آسمان دامن پر سیم و زر مردان است
چون سر دار ز دستار گذشتن سهل است
هر که سر داد درین راه، سر مردان است
سرمه را چون به شبستان نظر بار دهند؟
گرد غم چشم به راه نظر مردان است
آسیای فلک و گرد حوادث در وی
نسخه ای از سر پر شور و شر مردان است
چرخ، سیبی است که طفلی به هوا افکنده است
در مقامی که عروج نظر مردان است
داغی از سینه عشاق گدایی داریم
چون نخواهیم چراغی، گذر مردان است
در مقامی که سخن از هنر و عیب کنند
عیب خود فاش نمودن هنر مردان است
مرده رفتم به خرابات، مسیحا گشتم
این چه فیض است که با بوم و بر مردان است
به ته بار گرانسنگ امانت رفتند
کوه در تاب ز تاب کمر مردان است
آب در دیده خورشید فلک گرداندن
چشمه کاری ز فروغ گهر مردان است
قسمت مردم بیدرد نگردد یارب!
داغ ناسور که رزق جگر مردان است
کف خاکستر صائب نشود چون اکسیر؟
روزگاری است که خاک گذر مردان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۳
کناره گرد خطرهای بیکران دارد
میانه رو ز دو جانب نگاهبان دارد
شکایتی که ز گردون کنند بی هنران
شکایتی است که تیر کج از کمان دارد
کند چو موم رگ گردن جهان را نرم
چو شمع هرکه زبان شررفشان دارد
ز کدخدایی عقل است آسمان بر پای
وگرنه عشق چه پروای این دکان دارد
ز خود برآمده از خضر بی نیاز بود
به بام رفته چه حاجت به نردبان دارد؟
به نذر داغ تو پیوند می کند باهم
چو قرعه هرکس یک مشت استخوان دارد
ز خواب ناز چرا چشم او شود بیدار؟
شکوه حسن چه حاجت به پاسبان دارد؟
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
غبار دیده یعقوب خضر راه بس است
نسیم مصر چه حاجت به کاروان دارد؟
چه نسبت است به صدر آستانه را صائب؟
همیشه صدرنشین رو به آستان دارد
میانه رو ز دو جانب نگاهبان دارد
شکایتی که ز گردون کنند بی هنران
شکایتی است که تیر کج از کمان دارد
کند چو موم رگ گردن جهان را نرم
چو شمع هرکه زبان شررفشان دارد
ز کدخدایی عقل است آسمان بر پای
وگرنه عشق چه پروای این دکان دارد
ز خود برآمده از خضر بی نیاز بود
به بام رفته چه حاجت به نردبان دارد؟
به نذر داغ تو پیوند می کند باهم
چو قرعه هرکس یک مشت استخوان دارد
ز خواب ناز چرا چشم او شود بیدار؟
شکوه حسن چه حاجت به پاسبان دارد؟
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
غبار دیده یعقوب خضر راه بس است
نسیم مصر چه حاجت به کاروان دارد؟
چه نسبت است به صدر آستانه را صائب؟
همیشه صدرنشین رو به آستان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۲
ازان پیچیده ام همچو صدا در ظرف خاموشی
که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشی
نسازد سرمه آفاق شبگردی نفس گیرش
کند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشی
ازان رزق صدف گردید فیض عالم بالا
که با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشی
همین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشد
به نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشی
بود چون پسته بی مغز، صائب باد در دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی
که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشی
نسازد سرمه آفاق شبگردی نفس گیرش
کند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشی
ازان رزق صدف گردید فیض عالم بالا
که با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشی
همین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشد
به نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشی
بود چون پسته بی مغز، صائب باد در دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی