عبارات مورد جستجو در ۱۰۹ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را
سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را
صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را
زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی
که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را
سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را
ابر دریای غمش سیل بلا میبارد
یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را
حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش
این قدر نیست که سیراب کند عطشان را
با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوشتر آن است که از دل نکشم پیکان را
عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت
که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را
گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی
لعل جانبخش تو از بوسه دهد تاوان را
دوش آن ترک سپاهی به فروغی میگفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را
آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین
که به همدستی شمشیر گرفت ایران را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را
سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را
صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را
زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی
که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را
سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را
ابر دریای غمش سیل بلا میبارد
یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را
حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش
این قدر نیست که سیراب کند عطشان را
با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوشتر آن است که از دل نکشم پیکان را
عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت
که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را
گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی
لعل جانبخش تو از بوسه دهد تاوان را
دوش آن ترک سپاهی به فروغی میگفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را
آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین
که به همدستی شمشیر گرفت ایران را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
عید آمد و مرغان ره گلزار گرفتند
وز شاخه گل داد دل زار گرفتند
از رنگ چمن پردهٔ بزاز دریدند
وز بوی سمن طاقت عطار گرفتند
پیران کهن بر لب انهار نشستند
مستان جوان دامن کهسار گرفتند
زهاد ز کف رشتهٔ تسبیح فکندند
عباد ز سر دستهٔ دستار گرفتند
یک قوم قدم از سر سجاده کشیدند
یک جمع سراغ از در خمار گرفتند
یک زمره به شوخی لب معشوق گزیدند
یک فرقه به شادی می گلنار گرفتند
یک طایفه شکر ز لب دوست مزیدند
یک سلسله ساغر ز کف یار گرفتند
یک جرگه بی چشم سیه مست فتادند
یک حلقه خم طرهٔ طرار گرفتند
نوروز همایون شد و روز می گلگون
پیمانهکشان ساغر سرشار گرفتند
شیرین دهنی بوسه به من داد در این عید
کز شکر او قند به خروار گرفتند
میران و وزیران و مشیران و دلیران
دربارگه شاه جهان بار گرفتند
در پای سریر ملک مملکت آرا
بر کف شعرا دفتر اشعار گرفتند
خدام در دولت دارای گهربخش
بر سر طبق درهم و دینار گرفتند
ابنای جهان عیدی هر سالهٔ خود را
از شاه جوان بخت جهاندار گرفتند
اسکندر جمشیدسیر ناصردین شاه
کز ابر کفش گوهر شه وار گرفتند
فرخنده شد از فر شهی عید فروغی
کز وی همه شاهان سبق کار گرفتند
وز شاخه گل داد دل زار گرفتند
از رنگ چمن پردهٔ بزاز دریدند
وز بوی سمن طاقت عطار گرفتند
پیران کهن بر لب انهار نشستند
مستان جوان دامن کهسار گرفتند
زهاد ز کف رشتهٔ تسبیح فکندند
عباد ز سر دستهٔ دستار گرفتند
یک قوم قدم از سر سجاده کشیدند
یک جمع سراغ از در خمار گرفتند
یک زمره به شوخی لب معشوق گزیدند
یک فرقه به شادی می گلنار گرفتند
یک طایفه شکر ز لب دوست مزیدند
یک سلسله ساغر ز کف یار گرفتند
یک جرگه بی چشم سیه مست فتادند
یک حلقه خم طرهٔ طرار گرفتند
نوروز همایون شد و روز می گلگون
پیمانهکشان ساغر سرشار گرفتند
شیرین دهنی بوسه به من داد در این عید
کز شکر او قند به خروار گرفتند
میران و وزیران و مشیران و دلیران
دربارگه شاه جهان بار گرفتند
در پای سریر ملک مملکت آرا
بر کف شعرا دفتر اشعار گرفتند
خدام در دولت دارای گهربخش
بر سر طبق درهم و دینار گرفتند
ابنای جهان عیدی هر سالهٔ خود را
از شاه جوان بخت جهاندار گرفتند
اسکندر جمشیدسیر ناصردین شاه
کز ابر کفش گوهر شه وار گرفتند
فرخنده شد از فر شهی عید فروغی
کز وی همه شاهان سبق کار گرفتند
عبید زاکانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در مدح سلطان اویس جلایری
ساقی بیار باده و پر کن به یاد عید
در ده که هم به باده توان داد، داد عید
بنمود عید چهره و اندر رسید باز
خرم وصال دلبر و خوش بامداد عید
تشریف داد و باز اساس طرب نهاد
ای صد هزار رحمت حق بر نهاد عید
در بزم پادشاه جهان باده نوش کن
وانگه به گوش جان بشنو نوش باد عید
عید آمد و مراد جهانی به باده داد
بادا جهان همیشه به کام و مراد عید
عید خجسته روی به نظارگان نمود
جام هلال باز به می خوارگان نمود
آن به که روز عید به می التجا کنیم
عیش گذشته را به صبوحی ادا کنیم
با پیر می فروش برآریم خلوتی
یک چند خانقاه به شیخان رها کنیم
از صوت نای و نی بستانیم داد عید
وز چنگ و عود کام دل خود روا کنیم
هر خستگی که از رمضان در وجود ماست
آنرا به جام بادهٔ صافی دوا کنیم
چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه
بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنیم
سلطان اویس شاه جهاندار کامکار
خورشید عدل گستر و جمشید روزگار
فرماندهی که خسرو گردون غلام اوست
در بر و بحر خطهٔ شاهی به نام اوست
احوال خلق عالم و ارزاق مرد و زن
قائم به عدل شامل و انعام عام اوست
روی زمین ز شعلهٔ خورشید حادثات
در سایهٔ حمایت کلک و حسام اوست
جرم هلال عید که منظور عالمست
نعل سمند سرکش خرم خرام اوست
گیتی نهاده گردن طاعت به امر او
دور فلک مسخر اجرام رام اوست
ای چرخ پیر تابع بخت جوان تو
آسودهاند خلق جهان در زمان تو
زان پیشتر که کون و مکان آفریدهاند
وین طاق زرنگار فلک برکشیدهاند
بنیاد این بسیط مقرنس نهادهاند
واندر میان بساط زمین گستریدهاند
خاص از برای نصرت دین و نظام ملک
ذات ترا ز جمله جهان برگزیدهاند
شاهی به عدل و داد به آئین و رای تو
هرگز کسی ندیده نه هرگز شنیدهاند
بادا مدام دولت و جاه تو بر مزید
کز دولت تو خلق جهان آرمیدهاند
آرامگاه فتح و ظفر آستان تست
فهرست روزنامهٔ دولت زمان تست
ای آسمان جنیبه کش کبریای تو
خورشید بندهٔ در دولت سرای تو
پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود
گنجور بخت گنج سعادت برای تو
معمار مملک و ملت و مفتاح دولتست
فکر دقیق و خاطر مشکل گشای تو
افتد بر آستان تو هر روز آفتاب
تا بو که بامداد ببیند لقای تو
ختم سخن به شعر کسان میکنم از آنک
فرضست بر عموم خلایق دعای تو
« تا دولتست دولت تو بر مدام باد »
« چندانکه کام تست جهانت به کام باد »
در ده که هم به باده توان داد، داد عید
بنمود عید چهره و اندر رسید باز
خرم وصال دلبر و خوش بامداد عید
تشریف داد و باز اساس طرب نهاد
ای صد هزار رحمت حق بر نهاد عید
در بزم پادشاه جهان باده نوش کن
وانگه به گوش جان بشنو نوش باد عید
عید آمد و مراد جهانی به باده داد
بادا جهان همیشه به کام و مراد عید
عید خجسته روی به نظارگان نمود
جام هلال باز به می خوارگان نمود
آن به که روز عید به می التجا کنیم
عیش گذشته را به صبوحی ادا کنیم
با پیر می فروش برآریم خلوتی
یک چند خانقاه به شیخان رها کنیم
از صوت نای و نی بستانیم داد عید
وز چنگ و عود کام دل خود روا کنیم
هر خستگی که از رمضان در وجود ماست
آنرا به جام بادهٔ صافی دوا کنیم
چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه
بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنیم
سلطان اویس شاه جهاندار کامکار
خورشید عدل گستر و جمشید روزگار
فرماندهی که خسرو گردون غلام اوست
در بر و بحر خطهٔ شاهی به نام اوست
احوال خلق عالم و ارزاق مرد و زن
قائم به عدل شامل و انعام عام اوست
روی زمین ز شعلهٔ خورشید حادثات
در سایهٔ حمایت کلک و حسام اوست
جرم هلال عید که منظور عالمست
نعل سمند سرکش خرم خرام اوست
گیتی نهاده گردن طاعت به امر او
دور فلک مسخر اجرام رام اوست
ای چرخ پیر تابع بخت جوان تو
آسودهاند خلق جهان در زمان تو
زان پیشتر که کون و مکان آفریدهاند
وین طاق زرنگار فلک برکشیدهاند
بنیاد این بسیط مقرنس نهادهاند
واندر میان بساط زمین گستریدهاند
خاص از برای نصرت دین و نظام ملک
ذات ترا ز جمله جهان برگزیدهاند
شاهی به عدل و داد به آئین و رای تو
هرگز کسی ندیده نه هرگز شنیدهاند
بادا مدام دولت و جاه تو بر مزید
کز دولت تو خلق جهان آرمیدهاند
آرامگاه فتح و ظفر آستان تست
فهرست روزنامهٔ دولت زمان تست
ای آسمان جنیبه کش کبریای تو
خورشید بندهٔ در دولت سرای تو
پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود
گنجور بخت گنج سعادت برای تو
معمار مملک و ملت و مفتاح دولتست
فکر دقیق و خاطر مشکل گشای تو
افتد بر آستان تو هر روز آفتاب
تا بو که بامداد ببیند لقای تو
ختم سخن به شعر کسان میکنم از آنک
فرضست بر عموم خلایق دعای تو
« تا دولتست دولت تو بر مدام باد »
« چندانکه کام تست جهانت به کام باد »
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷۸
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۱۵
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو ای کودک منش خود را ادب کن
اقبال لاهوری : زبور عجم
دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا
اقبال لاهوری : جاویدنامه
دین و وطن
لرد مغرب آن سراپا مکر و فن
اهل دین را داد تعلیم وطن
او بفکر مرکز و تو در نفاق
بگذر از شام و فلسطین و عراق
تو اگر داری تمیز خوب و زشت
دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت
چیست دین برخاستن از روی خاک
تا ز خود آگاه گردد جان پاک
می نگنجد آنکه گفت الله هو
در حدود این نظام چار سو
پر که از خاک و برخیزد ز خاک
حیف اگر در خاک میرد جان پاک
گرچه آدم بردمید از آب و گل
رنگ و نم چون گل کشید از آب و گل
حیف اگر در آب و گل غلطد مدام
حیف اگر برتر نپرد زین مقام
گفت تن در شو بخاک رهگذر
گفت جان پهنای عالم را نگر
جان نگنجد در جهات ای هوشمند
مرد حر بیگانه از هر قید و بند
حر ز خاک تیره آید در خروش
زانکه از بازان نیاید کار موش
آن کف خاکی که نامیدی وطن
اینکه گوئی مصر و ایران و یمن
با وطن اهل وطن را نسبتی است
زانکه از خاکش طلوع ملتی است
اندرین نسبت اگر داری نظر
نکته ئی بینی ز مو باریک تر
گرچه از مشرق برآید آفتاب
با تجلی های شوخ و بی حجاب
در تب و تاب است از سوز درون
تا ز قید شرق و غرب آید برون
بر دمد از مشرق خود جلوه مست
تا همه آفاق را آرد بدست
فطرتش از مشرق و مغرب بری است
گرچه او از روی نسبت خاوری است
اهل دین را داد تعلیم وطن
او بفکر مرکز و تو در نفاق
بگذر از شام و فلسطین و عراق
تو اگر داری تمیز خوب و زشت
دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت
چیست دین برخاستن از روی خاک
تا ز خود آگاه گردد جان پاک
می نگنجد آنکه گفت الله هو
در حدود این نظام چار سو
پر که از خاک و برخیزد ز خاک
حیف اگر در خاک میرد جان پاک
گرچه آدم بردمید از آب و گل
رنگ و نم چون گل کشید از آب و گل
حیف اگر در آب و گل غلطد مدام
حیف اگر برتر نپرد زین مقام
گفت تن در شو بخاک رهگذر
گفت جان پهنای عالم را نگر
جان نگنجد در جهات ای هوشمند
مرد حر بیگانه از هر قید و بند
حر ز خاک تیره آید در خروش
زانکه از بازان نیاید کار موش
آن کف خاکی که نامیدی وطن
اینکه گوئی مصر و ایران و یمن
با وطن اهل وطن را نسبتی است
زانکه از خاکش طلوع ملتی است
اندرین نسبت اگر داری نظر
نکته ئی بینی ز مو باریک تر
گرچه از مشرق برآید آفتاب
با تجلی های شوخ و بی حجاب
در تب و تاب است از سوز درون
تا ز قید شرق و غرب آید برون
بر دمد از مشرق خود جلوه مست
تا همه آفاق را آرد بدست
فطرتش از مشرق و مغرب بری است
گرچه او از روی نسبت خاوری است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
روح هندوستان ناله و فریاد می کند
شمع جان افسرد در فانوس هند
هندیان بیگانه از ناموس هند
مردک نامحرم از اسرار خویش
زخمهٔ خود کم زند بر تار خویش
بر زمان رفته می بندد نظر
از تش افسرده میسوزد جگر
بند ها بر دست و پای من ازوست
ناله های نارسای من ازوست
خویشتن را از خودی پرداخته
از رسوم کهنه زندان ساخته
آدمیت از وجودش دردمند
عصر نو از پاک و ناپاکش نژند
بگذر از فقری که عریانی دهد
ای خنک فقری که سلطانی دهد
الحذر از جبر و هم از خوی صبر
صابر و مجبور را زهر است جبر
این به صبر پیهمی خوگر شود
آن به جبر پیهمی خوگر شود
هر دو را ذوق ستم گردد فزون
ورد من «یالیت قومی یعلمون»
کی شب هندوستان آید بروز
مرد جعفر ، زنده روح او هنوز
تا ز قید یک بدن وا می رهد
آشیان اندر تن دیگر نهد
گاه او را با کلیسا ساز باز
گاه پیش دیریان اندر نیاز
دین او آئین او سوداگری است
عنتری اندر لباس حیدری است
تا جهان رنگ و بو گردد دگر
رسم او آئین او گردد دگر
پیش ازین چیزی دگر مسجود او
در زمان ما وطن معبود او
ظاهر او از غم دین دردمند
باطنش چون دیریان زنار بند
جعفر اندر هر بدن ملت کش است
این مسلمانی کهن ملت کش است
خند خندان است و با کس یار نیست
مار اگر خندان شود جز مار نیست
از نفاقش وحدت قومی دونیم
ملت او از وجود او لیم
ملتی را هر کجا غارتگری است
اصل او از صادقی یا جعفری است
الامان از روح جعفر الامان
الامان از جعفران این زمان
هندیان بیگانه از ناموس هند
مردک نامحرم از اسرار خویش
زخمهٔ خود کم زند بر تار خویش
بر زمان رفته می بندد نظر
از تش افسرده میسوزد جگر
بند ها بر دست و پای من ازوست
ناله های نارسای من ازوست
خویشتن را از خودی پرداخته
از رسوم کهنه زندان ساخته
آدمیت از وجودش دردمند
عصر نو از پاک و ناپاکش نژند
بگذر از فقری که عریانی دهد
ای خنک فقری که سلطانی دهد
الحذر از جبر و هم از خوی صبر
صابر و مجبور را زهر است جبر
این به صبر پیهمی خوگر شود
آن به جبر پیهمی خوگر شود
هر دو را ذوق ستم گردد فزون
ورد من «یالیت قومی یعلمون»
کی شب هندوستان آید بروز
مرد جعفر ، زنده روح او هنوز
تا ز قید یک بدن وا می رهد
آشیان اندر تن دیگر نهد
گاه او را با کلیسا ساز باز
گاه پیش دیریان اندر نیاز
دین او آئین او سوداگری است
عنتری اندر لباس حیدری است
تا جهان رنگ و بو گردد دگر
رسم او آئین او گردد دگر
پیش ازین چیزی دگر مسجود او
در زمان ما وطن معبود او
ظاهر او از غم دین دردمند
باطنش چون دیریان زنار بند
جعفر اندر هر بدن ملت کش است
این مسلمانی کهن ملت کش است
خند خندان است و با کس یار نیست
مار اگر خندان شود جز مار نیست
از نفاقش وحدت قومی دونیم
ملت او از وجود او لیم
ملتی را هر کجا غارتگری است
اصل او از صادقی یا جعفری است
الامان از روح جعفر الامان
الامان از جعفران این زمان
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود
«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»
ابدالی
آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه و قفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت
زنده رود
امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است
بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»
ابدالی
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن
زنده رود
می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست
ابدالی
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد
نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری به جز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»
ابدالی
آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه و قفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت
زنده رود
امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است
بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»
ابدالی
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن
زنده رود
می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست
ابدالی
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد
نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری به جز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خدا آن ملتی را سروری داد
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴۵
کسایی مروزی : دیوان اشعار
به سفلگان
عَصیب و گُرده برون کن ، وزو زَوَنج نورد
جگر بیاژن و آگنج ازو بسامان کن
بجوش گردن و بالان و زیره باکن از وی
نمک بسای و گذر بر تَبَنْگوی نان کن
به گربه ده و به عَکّه سُپُرز وخیم همه
و گر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون بوگان کن
زه ای کسایی ، احسنت ، گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فَریَه کن و فراوان کن
جگر بیاژن و آگنج ازو بسامان کن
بجوش گردن و بالان و زیره باکن از وی
نمک بسای و گذر بر تَبَنْگوی نان کن
به گربه ده و به عَکّه سُپُرز وخیم همه
و گر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون بوگان کن
زه ای کسایی ، احسنت ، گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فَریَه کن و فراوان کن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در ستایش امیر دیوان میرزا نبیخان فرماید
عید آمد و آفاق پر از برگ و نواکرد
مرغان چمن را ز طرب نغمهسراکرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ
عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت
هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله درآمد ز در باغ
ل جامهٔ دیبا به تن از هجد قباکرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل
برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز
هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی که ز ما بود گریزان
خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد
یک چند ز بیبرگی ما آن بت بیمهر
چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد
وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم
چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد
ماناکه خبر یافت که شمسالامرا دوش
کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد
زینگنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در
واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد
خجلت زده استاد سرافکده و خاموش
چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم
فیالحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی
گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم
زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به گنجینه شد و شیشه و ساغر
آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
میریخت به پیمانه و نوشید و دگربار
پرگرد و به ما داد و هم الحق چه بجاکرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه
هر وامکه برگردن خود داشت اداکرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید
هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران
گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست
گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق
هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت
یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گهرقص و گهی وجد و گهی خشم و گهی ناز
الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست که گردون
چرخی زد و ایّام به کام شعرا کرد
خجلتزده خندید که آری بشنیدم
جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم که جودش
چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت
شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ کمر بست
گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بختکه یزدان به دوگیتی
خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان گفت
گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی
هرکس که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر
از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش
زشتست بدانگونه کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست
چون ماه نوش رای تو انگشتنماکرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه
کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید
هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان
شب را نتواندکسی از روز جداکرد
زردست جو خجلتزدگان دیدهٔ خورشید
مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست
کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق میچکد از ابر
پیداست که از دست کریم تو حیا کرد
تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار
حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد
یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد
هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد
مرغان چمن را ز طرب نغمهسراکرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ
عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت
هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله درآمد ز در باغ
ل جامهٔ دیبا به تن از هجد قباکرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل
برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز
هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی که ز ما بود گریزان
خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد
یک چند ز بیبرگی ما آن بت بیمهر
چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد
وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم
چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد
ماناکه خبر یافت که شمسالامرا دوش
کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد
زینگنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در
واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد
خجلت زده استاد سرافکده و خاموش
چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم
فیالحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی
گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم
زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به گنجینه شد و شیشه و ساغر
آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
میریخت به پیمانه و نوشید و دگربار
پرگرد و به ما داد و هم الحق چه بجاکرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه
هر وامکه برگردن خود داشت اداکرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید
هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران
گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست
گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق
هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت
یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گهرقص و گهی وجد و گهی خشم و گهی ناز
الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست که گردون
چرخی زد و ایّام به کام شعرا کرد
خجلتزده خندید که آری بشنیدم
جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم که جودش
چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت
شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ کمر بست
گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بختکه یزدان به دوگیتی
خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان گفت
گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی
هرکس که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر
از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش
زشتست بدانگونه کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست
چون ماه نوش رای تو انگشتنماکرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه
کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید
هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان
شب را نتواندکسی از روز جداکرد
زردست جو خجلتزدگان دیدهٔ خورشید
مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست
کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق میچکد از ابر
پیداست که از دست کریم تو حیا کرد
تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار
حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد
یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد
هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه گوید
مبارکباد هر عیدی بهخسرو خاصه نوروزش
بدین معنی که از شادی بود هر روز نوروزش
شهگیتی محمد شهکه رویش عید را ماند
کههمهرروز بادش عید و همهرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغکینتوزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطبزهمجره جرمخور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزارانگنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنجاندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخگردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فیالمثلگر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آننهدر شکمحرصشگر ایننهبرکتف فوزش
به سایل داد هر دریکه یم در سینه مکنونش
بهزایر ریختهر زریکهکاندرکیسهمکنوزش
بهمشکینخلقوشیریننطقاو گوییجهانداده
هرآننافهکهدرچینشهرآنشکرکهدر هوزش
جهان ویرانهیی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزهیی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوکسنان تا نافگاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحوی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایتتا زناقصهستومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجمبروچیدسهر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش
بدین معنی که از شادی بود هر روز نوروزش
شهگیتی محمد شهکه رویش عید را ماند
کههمهرروز بادش عید و همهرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغکینتوزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطبزهمجره جرمخور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزارانگنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنجاندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخگردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فیالمثلگر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آننهدر شکمحرصشگر ایننهبرکتف فوزش
به سایل داد هر دریکه یم در سینه مکنونش
بهزایر ریختهر زریکهکاندرکیسهمکنوزش
بهمشکینخلقوشیریننطقاو گوییجهانداده
هرآننافهکهدرچینشهرآنشکرکهدر هوزش
جهان ویرانهیی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزهیی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوکسنان تا نافگاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحوی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایتتا زناقصهستومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجمبروچیدسهر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴ - در ستایش ستر کبری و مخدرهٔ عظمی مهد علیا دامت شوکتها
در ششم روز جمادی نخست اول سال
ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال
بر من از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت
هیچ دیدی که دو نوروز رسد اول سال
تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز
زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال
دو سر زلف پریشان را با هم پیوست
یعنی امسالت آشفته نگردد احوال
با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید
یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال
کف دستم را با سی و دو دندان بمزید
یعنی امسالت کف پر شود از در و لال
گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید
یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال
سود سیمینلب خود بر لب و ریشم یعنی
که لبالب شود امسالت از سیم جوال
زان سپس گفت که می ارچه به شرعست حرام
لیک در عید پی گفتن شعرست حلال
خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف
مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال
حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره
چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال
حور فردوسلقا زهره زهرا طینت
سارهٔ آمنه خو مریم میمونه خصال
بسکه با ستر و عفافست بسی نیست عجب
کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال
آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند
خاک چون آب روان مینپذیرد اشکال
از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد
آب گردد ز نهیبش جگر رستم زال
پرده پوش است ز بس عصمت او میترسم
کهگرش وصفکنم ناطقهامگردد لال
زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن
برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال
نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین
کز چراگاه غزالان ختن باد شمال
دهر با همت او کمتر از آن نانریزه است
کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال
دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست
شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال
هست پنهان چو خرد لیک عیانست کزوست
اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال
گر شود ابر کفش رشحهفشان بر گیتی
هفت دریا شود از یک نم او مالامال
بس شبیست به ارزاق مقرر کرمش
که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال
ورنه دستیکه نتابیده بر او شمس و قمر
کی توان گفت گشاید ز پی جود و نوال
پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی
با همه نورش هرگز نتوان دید جمال
حور فردوس به بزمی که کنیزان ویند
فخرها میکند ار استد در صف نعال
دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید
جام زرین شود از فیض کفش جام سفال
عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف
گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال
ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول
نسبتی دارد مانا به خدای متعال
چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب
گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال
به دعا ختمکنم درج ثنا راکه مراست
در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال
تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق
چهبهچشمسر و چهوهمو چهفکر و چهخیال
گوهر زندگی او که نهان از نظرست
باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال
ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال
بر من از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت
هیچ دیدی که دو نوروز رسد اول سال
تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز
زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال
دو سر زلف پریشان را با هم پیوست
یعنی امسالت آشفته نگردد احوال
با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید
یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال
کف دستم را با سی و دو دندان بمزید
یعنی امسالت کف پر شود از در و لال
گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید
یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال
سود سیمینلب خود بر لب و ریشم یعنی
که لبالب شود امسالت از سیم جوال
زان سپس گفت که می ارچه به شرعست حرام
لیک در عید پی گفتن شعرست حلال
خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف
مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال
حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره
چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال
حور فردوسلقا زهره زهرا طینت
سارهٔ آمنه خو مریم میمونه خصال
بسکه با ستر و عفافست بسی نیست عجب
کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال
آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند
خاک چون آب روان مینپذیرد اشکال
از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد
آب گردد ز نهیبش جگر رستم زال
پرده پوش است ز بس عصمت او میترسم
کهگرش وصفکنم ناطقهامگردد لال
زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن
برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال
نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین
کز چراگاه غزالان ختن باد شمال
دهر با همت او کمتر از آن نانریزه است
کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال
دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست
شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال
هست پنهان چو خرد لیک عیانست کزوست
اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال
گر شود ابر کفش رشحهفشان بر گیتی
هفت دریا شود از یک نم او مالامال
بس شبیست به ارزاق مقرر کرمش
که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال
ورنه دستیکه نتابیده بر او شمس و قمر
کی توان گفت گشاید ز پی جود و نوال
پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی
با همه نورش هرگز نتوان دید جمال
حور فردوس به بزمی که کنیزان ویند
فخرها میکند ار استد در صف نعال
دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید
جام زرین شود از فیض کفش جام سفال
عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف
گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال
ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول
نسبتی دارد مانا به خدای متعال
چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب
گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال
به دعا ختمکنم درج ثنا راکه مراست
در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال
تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق
چهبهچشمسر و چهوهمو چهفکر و چهخیال
گوهر زندگی او که نهان از نظرست
باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۱
دمنه گفت: این مثل بدان آوردم تا بدانی که آنچه بحیلت توان کرد بقوت ممکن نباشد. کلیله گفت: گاو را که با قوت و زور خرد و عقل جمع است بمکر با او چگونه دست توان یافت؟ دمنه گفت: چنین است. لکن بمن مغرور است و از من ایمن، بغفلت او را بتوانم افکند. چه کمین غدر که از مامن گشایند جای گیرتر افتد، چنانکه خرگوش بحیلت شیر را هلاک کرد. چگونه؟
گفت:
گفت: