عبارات مورد جستجو در ۳۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
مرا اقبال خندانید آخر
عنان این سو بگردانید آخر
زمانی مرغ دل بربشسته پر بود
بدادش پر و پرانید آخر
زهی باغی که خندانید از فضل
بدان ابری که گریانید آخر
زهی نصرت که مر اسلام را داد
زهی ملکی که استانید آخر
به چوگان وفا یک گوی زرین
درین میدان بغلطانید آخر
کمر بگشاد مریخ و بینداخت
سلحها را بدرانید آخر
بخندد آسمان زیرا زمین را
خدا از خوف برهانید آخر
عنان این سو بگردانید آخر
زمانی مرغ دل بربشسته پر بود
بدادش پر و پرانید آخر
زهی باغی که خندانید از فضل
بدان ابری که گریانید آخر
زهی نصرت که مر اسلام را داد
زهی ملکی که استانید آخر
به چوگان وفا یک گوی زرین
درین میدان بغلطانید آخر
کمر بگشاد مریخ و بینداخت
سلحها را بدرانید آخر
بخندد آسمان زیرا زمین را
خدا از خوف برهانید آخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
بت من زدر درآمد، به مبارکی و شادی
به مراد دل رسیدم، به جهان بیمرادی
تو بپرس چون درآمد؟ که برون نرفت هرگز
که درآمد و برون شد، صفتی بود جمادی
غلطم، مگو که چون شد؟ زچگونگی برون شد
تو چگونهیی، ولیکن، تو زبی چگونه زادی
چه چگونه بد عدم را؟ چه نشان نهی قدم را؟
نگر اولین قدم را، که تو بس نکونهادی
همه بیخودی پسندم، همه تن چو گل بخندم
به طرب میان ببندم، که چنین دری گشادی
به مراد دل رسیدم، به جهان بیمرادی
تو بپرس چون درآمد؟ که برون نرفت هرگز
که درآمد و برون شد، صفتی بود جمادی
غلطم، مگو که چون شد؟ زچگونگی برون شد
تو چگونهیی، ولیکن، تو زبی چگونه زادی
چه چگونه بد عدم را؟ چه نشان نهی قدم را؟
نگر اولین قدم را، که تو بس نکونهادی
همه بیخودی پسندم، همه تن چو گل بخندم
به طرب میان ببندم، که چنین دری گشادی
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۹
گردن افراشتهام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
عمرها بودهام اندر طلبت چاره کنان
سالها گشتهام از دست تو دستان اندیش
پایم امروز فرورفت به گنجینه کام
کامم امروز برآمد به مراد دل خویش
چون میسر شدی ای در ز دریا برتر
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود
خیمه سلطان وان گاه فضای درویش
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب
سالها خورده ز زنبور سخنهای تو نیش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
عمرها بودهام اندر طلبت چاره کنان
سالها گشتهام از دست تو دستان اندیش
پایم امروز فرورفت به گنجینه کام
کامم امروز برآمد به مراد دل خویش
چون میسر شدی ای در ز دریا برتر
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود
خیمه سلطان وان گاه فضای درویش
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب
سالها خورده ز زنبور سخنهای تو نیش
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - بازگردیدن پادشاه اسلام از سفر عراق
المنةلله که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم
در رفتن و بازآمدن رایت منصور
بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم
تا بار دگر دمدمهٔ کوس بشارت
وآوای درای شتران باز شنیدیم
چون ماه شب چارده از شرق برآمد
رویی که در آن ماه چو نو میطلبیدم
شکر شکر عافیت از کام حلاوت
امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم
در سایهٔ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم
وقتست به دندان لب مقصود گزیدن
آن شد که به حسرت سرانگشت گزیدیم
دست فلک آن روز چنان آتش تفریق
در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم
المنةلله که هوای خوش نوروز
باز آمد و از جور زمستان برهیدیم
دشمن که نمیخواست چنین روز بشارت
همچون دهلش پوست به چوگان بدریدیم
سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید
گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم
دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم
در رفتن و بازآمدن رایت منصور
بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم
تا بار دگر دمدمهٔ کوس بشارت
وآوای درای شتران باز شنیدیم
چون ماه شب چارده از شرق برآمد
رویی که در آن ماه چو نو میطلبیدم
شکر شکر عافیت از کام حلاوت
امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم
در سایهٔ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم
وقتست به دندان لب مقصود گزیدن
آن شد که به حسرت سرانگشت گزیدیم
دست فلک آن روز چنان آتش تفریق
در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم
المنةلله که هوای خوش نوروز
باز آمد و از جور زمستان برهیدیم
دشمن که نمیخواست چنین روز بشارت
همچون دهلش پوست به چوگان بدریدیم
سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید
گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۰
بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد
وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد
پیر بودم به وصال رخ خویش همه روز
باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد
دوست بازآمد و دشمن برمید از پیشم
شکرنعمت که به تن جان گران باز آمد
مژدگانی بده ای دوست که محنت بگذشت
نعمت فتح و گشایش به زمان باز آمد
دولت آمد به بر و بخت و سعادت برسید
مشتری از سر شادی به کمان باز آمد
آفتاب کرم و ماه ضیا هم برسید
تاج اقبال و کرامت به عیان باز آمد
سعدیا تاج سعادت دگر از نو برسید
کان نگار شده چون آب روان باز آمد
وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد
پیر بودم به وصال رخ خویش همه روز
باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد
دوست بازآمد و دشمن برمید از پیشم
شکرنعمت که به تن جان گران باز آمد
مژدگانی بده ای دوست که محنت بگذشت
نعمت فتح و گشایش به زمان باز آمد
دولت آمد به بر و بخت و سعادت برسید
مشتری از سر شادی به کمان باز آمد
آفتاب کرم و ماه ضیا هم برسید
تاج اقبال و کرامت به عیان باز آمد
سعدیا تاج سعادت دگر از نو برسید
کان نگار شده چون آب روان باز آمد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۸
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
تمامی سخن
اوحدی مراغهای : جام جم
دعا و ختم کتاب
یارب، این نوبر نو آیین را
زادهٔ عقل و دادهٔ دین را
به تراز قبول نوری بخش
خاطرم را ازو سروری بخش
توشهٔ راه هوشمندان کن
قسمت مردم سخندان کن
به رخش تازهدار جانم را
شرمساری مده روانم را
روی او را به چشم بد منمای
به رخش چشم بیهنر مگشای
بر دل اهل ذوق راهش ده
وز قبول نفوس جاهش ده
زو بر انداز پردهٔ پوشش
تا چو گوهر کنند در گوشش
مرسان باد حاسدش به ترنج
همچو گنجش رها مکن در کنج
جام جم را ز عکس او ده شرم
مجلس عاشقان بدو کن گرم
جلوهای ده ز رونق و نورش
خاصه در دستگاه دستورش
شهرتش ده به کنیت سامی
مهلش در خمول گمنامی
مدهش جز به دست خوشخویان
گوش دارش ز سنگ بدگویان
در جهانش به لطف گردان کن
روزی دست شیرمردان کن
گر درو سهو یا خطایی هست
تو ببخشای چون عطایی هست
ناظران را ازو حیاتی بخش
اوحدی نیز را نجاتی بخش
دل او را به ذکر عادت کن
کار او ختم بر سعادت کن
زادهٔ عقل و دادهٔ دین را
به تراز قبول نوری بخش
خاطرم را ازو سروری بخش
توشهٔ راه هوشمندان کن
قسمت مردم سخندان کن
به رخش تازهدار جانم را
شرمساری مده روانم را
روی او را به چشم بد منمای
به رخش چشم بیهنر مگشای
بر دل اهل ذوق راهش ده
وز قبول نفوس جاهش ده
زو بر انداز پردهٔ پوشش
تا چو گوهر کنند در گوشش
مرسان باد حاسدش به ترنج
همچو گنجش رها مکن در کنج
جام جم را ز عکس او ده شرم
مجلس عاشقان بدو کن گرم
جلوهای ده ز رونق و نورش
خاصه در دستگاه دستورش
شهرتش ده به کنیت سامی
مهلش در خمول گمنامی
مدهش جز به دست خوشخویان
گوش دارش ز سنگ بدگویان
در جهانش به لطف گردان کن
روزی دست شیرمردان کن
گر درو سهو یا خطایی هست
تو ببخشای چون عطایی هست
ناظران را ازو حیاتی بخش
اوحدی نیز را نجاتی بخش
دل او را به ذکر عادت کن
کار او ختم بر سعادت کن
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۶
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۹ - حکایت شبانی که، از غایت همت، تیغ را آیینه وجاهت، و قلم را عمدهٔ دولت خود ساخت
گویند که، در عرب، جوانی
بودست ز نسبت شبانی
بختش چو به اوج رهبری داشت
همت به فلک برابری داشت
زان پیشه کز اصل کار بودش
اقبال رهی دگر نمودش
زان شیردلی که داشت با خویش
آلوده نشد به چربی میش
رفتی پدرش چو مستمندان
دنبال چرای گوسپندان
او سبق امید کرده پر کار
در درس ادب شدی به تکرار
چون حرف قلم درست کردی
دامن به سلاح چست کردی
تا یافت از آن هنر پرستی
در هر دو هنر تمام دستی
روزی پدرش به پرده در گفت:
کای جان تو گشته با خرد جفت
نو شد چو شکوفهٔ جوانی
از جفت گریز نیست دانی
گر فرمایی ز همسری چند
خواهیم بتی، سزای پیوند؟
گفتا که: چو کردنی است کاری
جفت از نسب خلیفه باری
گفتش پدر: ای سلیم خود رای
ز اندازهٔ خود برون منه پای
گیرم که دهندت آنچه دل خواست
بی خواسته، کار چون شود راست؟
نقد سری و سواریت کو؟
و اسباب عروس داریت کو؟
آورد جوان دولت اندیش
شمشیر و قلم نهاد در پیش
گفت: ار سبب دگر ندارم
این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟
گویند به همت آن جوان مرد
شد برتر از انک آروز کرد
دولت چو برو فگند سایه
شد محتشمی بلند پایه
بودست ز نسبت شبانی
بختش چو به اوج رهبری داشت
همت به فلک برابری داشت
زان پیشه کز اصل کار بودش
اقبال رهی دگر نمودش
زان شیردلی که داشت با خویش
آلوده نشد به چربی میش
رفتی پدرش چو مستمندان
دنبال چرای گوسپندان
او سبق امید کرده پر کار
در درس ادب شدی به تکرار
چون حرف قلم درست کردی
دامن به سلاح چست کردی
تا یافت از آن هنر پرستی
در هر دو هنر تمام دستی
روزی پدرش به پرده در گفت:
کای جان تو گشته با خرد جفت
نو شد چو شکوفهٔ جوانی
از جفت گریز نیست دانی
گر فرمایی ز همسری چند
خواهیم بتی، سزای پیوند؟
گفتا که: چو کردنی است کاری
جفت از نسب خلیفه باری
گفتش پدر: ای سلیم خود رای
ز اندازهٔ خود برون منه پای
گیرم که دهندت آنچه دل خواست
بی خواسته، کار چون شود راست؟
نقد سری و سواریت کو؟
و اسباب عروس داریت کو؟
آورد جوان دولت اندیش
شمشیر و قلم نهاد در پیش
گفت: ار سبب دگر ندارم
این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟
گویند به همت آن جوان مرد
شد برتر از انک آروز کرد
دولت چو برو فگند سایه
شد محتشمی بلند پایه
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۱
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۰
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۱۹
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲