عبارات مورد جستجو در ۲۴۶ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح ابونصر مملان
اگر باران نباشد در بهاران
سرشگ و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
بجای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوگوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوگواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
بجای نرگس و شمشاد و سنبل
بجای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل ببستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
بکبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
بجای دشمنان از کینه توزان
بجای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
ببانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایاگردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بیقراران
ترا شاهان ز جمع خاک بوسان
ترا خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین بماران بر گماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران بردبارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
ترا چرخ از شمار پیشگاران
بعالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
ترا بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
بفضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
سرشگ و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
بجای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوگوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوگواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
بجای نرگس و شمشاد و سنبل
بجای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل ببستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
بکبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
بجای دشمنان از کینه توزان
بجای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
ببانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایاگردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بیقراران
ترا شاهان ز جمع خاک بوسان
ترا خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین بماران بر گماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران بردبارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
ترا چرخ از شمار پیشگاران
بعالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
ترا بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
بفضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابونصر مملان
ایا سروی که سوسن را ز سنبل سایبان کردی
ز بوی سوسن و سنبل جهان پر مشگ و بان کردی
فکندی بر گل از عنبر هزاران حلقه و چنبر
بزیر هر یک از عمدا یکی جادوستان کردی
یکی را دل شکن کردی یکی را دل گران کردی
یکی را دل سپر کردی یکی را جان ستان کردی
کشیدی غالیه بر کل فکندی بر سمن سنبل
یکی را دام دل کردی یکی را بند جان کردی
نه مشگت سوزد از آتش نه آتش میرد از باران
نه آن را زین بیازردی نه این را زان زیان کردی
بگل گویند نتوان کرد پنهان ماه تابان را
تو اندر غالیه خورشید تابان را نهان کردی
بسان سرو سیمینی میان باغ نیکوئی
مرا در بوستان غم چو زرین خیزران کردی
تو همچون نار داری روی و همچون ناردان دو لب
بدان هر دو دل و چشمم چو نار و ناردان کردی
میان باغ بنشینی و گرد راغ برگشتی
یکی را بوستان کردی یکی را گلستان کردی
چه آفت دیدی از عاشق چه راحت دیدی از گیتی
که کردی پیر عاشق را و گیتی را جوان کردی
سریر مرغ در بستان زمرد کردی و مرجان
بساط گور در صحرا پرند و پرنیان کردی
چرا توریة خوان کردی میان باغ بلبل را
که چون موسی درختان را بباغ اندر نوان کردی
مگر گنجور نعمانی و یا دریای عمانی
و یا روزی گذر از دست شاه کامران کردی
سر شاهان ابونصر بن مسعود بن مملان آن
که چون جستی رضای او دل از سختی جهان کردی
ایا خسرو تو آن شاهی که کردت قصد بد خواهی
که چون تیرش جهان کردی و پشتش چون کمان کرده
فلک نکند چنین کاری که مردم را چنان باید
تو هر کاری که مردم را چنان باید چنان کردی
سبب دست تو می دانم روزیهای مردم را
همانا دست را ز ایزد بروزیها ضمان کردی
ز دشمن ملک خالی شد چو دل را کان کین کردی
ز گوهر گنج خالی شد چو کف را کین کان کردی
کسی کاندر روان او روا نشد کین تو روزی
روانش را گرفتار بلای جاودان کردی
بکان زعفران ماند بروز رزم تیغ تو
بسا چون ارغوان رویان کزان چون زعفران کردی
بسا جستند کین تو سنانها برده بر گردون
که جسم چشم ایشان را بساعت بر سنان کردی
کفت چون ابر نوروزی گهر بارد شبان روزی
برای زائران از زر چو باغ اندر خزان کردی
ز مردی اصل ببریدی بمیدان گرگ مردم را
بدین و داد گرگان را امینان شبان کردی
دلم چون بوستان کردی ز بس شادی خداوندا
مرا جفت ضیاع و ملک و باغ و بوستان کردی
ز جود تو من از گیتی بنعمت داستان بردم
بنعمت مر مرا همچو سخایت داستان کردی
بسان کاوه من بودم نژند از دست ضحاکان
تو افریدون مرا همچون درفش کاویان کردی
مرا در آسمان بردی بجای خانه پستم
کنون چون همت خویشم مکان در آسمان کردی
ببامش چون گذر کردی و می خوردی بنامش بر
یکی را چون سما کردی یکی را چون جهانکردی
شدی زی خانه میران و در حشمت سر ایشان
فراز آسمان بردی و جفت اختران کردی
اگر من کهترم ز ایشان چو ایشان کردیم زیرا
کجا با من همان کردی که با ایشان همان کردی
بدین امید میران را سراسر مدح گو کردی
بدین امید شاهان را یکایک مداح خوان کردی
تو هستی سایه یزدان نشاید گفت یزدان را
چرا این را سبک کردی چرا آن را گران کردی
تو مهتاب زمانی و مرا شمع زمین کردی
تو خورشید زمینی و مرا ماه زمان کردی
بقا بادت به پیروزی و هر روزی بقا بادت
که خصمان را و خویشان را بدیدن شادمان کردی
ز گشت عالم فانی خدایت پاسبان بادا
که دست و تیغ را بر خلق عالم پاسبان کردی
ز بوی سوسن و سنبل جهان پر مشگ و بان کردی
فکندی بر گل از عنبر هزاران حلقه و چنبر
بزیر هر یک از عمدا یکی جادوستان کردی
یکی را دل شکن کردی یکی را دل گران کردی
یکی را دل سپر کردی یکی را جان ستان کردی
کشیدی غالیه بر کل فکندی بر سمن سنبل
یکی را دام دل کردی یکی را بند جان کردی
نه مشگت سوزد از آتش نه آتش میرد از باران
نه آن را زین بیازردی نه این را زان زیان کردی
بگل گویند نتوان کرد پنهان ماه تابان را
تو اندر غالیه خورشید تابان را نهان کردی
بسان سرو سیمینی میان باغ نیکوئی
مرا در بوستان غم چو زرین خیزران کردی
تو همچون نار داری روی و همچون ناردان دو لب
بدان هر دو دل و چشمم چو نار و ناردان کردی
میان باغ بنشینی و گرد راغ برگشتی
یکی را بوستان کردی یکی را گلستان کردی
چه آفت دیدی از عاشق چه راحت دیدی از گیتی
که کردی پیر عاشق را و گیتی را جوان کردی
سریر مرغ در بستان زمرد کردی و مرجان
بساط گور در صحرا پرند و پرنیان کردی
چرا توریة خوان کردی میان باغ بلبل را
که چون موسی درختان را بباغ اندر نوان کردی
مگر گنجور نعمانی و یا دریای عمانی
و یا روزی گذر از دست شاه کامران کردی
سر شاهان ابونصر بن مسعود بن مملان آن
که چون جستی رضای او دل از سختی جهان کردی
ایا خسرو تو آن شاهی که کردت قصد بد خواهی
که چون تیرش جهان کردی و پشتش چون کمان کرده
فلک نکند چنین کاری که مردم را چنان باید
تو هر کاری که مردم را چنان باید چنان کردی
سبب دست تو می دانم روزیهای مردم را
همانا دست را ز ایزد بروزیها ضمان کردی
ز دشمن ملک خالی شد چو دل را کان کین کردی
ز گوهر گنج خالی شد چو کف را کین کان کردی
کسی کاندر روان او روا نشد کین تو روزی
روانش را گرفتار بلای جاودان کردی
بکان زعفران ماند بروز رزم تیغ تو
بسا چون ارغوان رویان کزان چون زعفران کردی
بسا جستند کین تو سنانها برده بر گردون
که جسم چشم ایشان را بساعت بر سنان کردی
کفت چون ابر نوروزی گهر بارد شبان روزی
برای زائران از زر چو باغ اندر خزان کردی
ز مردی اصل ببریدی بمیدان گرگ مردم را
بدین و داد گرگان را امینان شبان کردی
دلم چون بوستان کردی ز بس شادی خداوندا
مرا جفت ضیاع و ملک و باغ و بوستان کردی
ز جود تو من از گیتی بنعمت داستان بردم
بنعمت مر مرا همچو سخایت داستان کردی
بسان کاوه من بودم نژند از دست ضحاکان
تو افریدون مرا همچون درفش کاویان کردی
مرا در آسمان بردی بجای خانه پستم
کنون چون همت خویشم مکان در آسمان کردی
ببامش چون گذر کردی و می خوردی بنامش بر
یکی را چون سما کردی یکی را چون جهانکردی
شدی زی خانه میران و در حشمت سر ایشان
فراز آسمان بردی و جفت اختران کردی
اگر من کهترم ز ایشان چو ایشان کردیم زیرا
کجا با من همان کردی که با ایشان همان کردی
بدین امید میران را سراسر مدح گو کردی
بدین امید شاهان را یکایک مداح خوان کردی
تو هستی سایه یزدان نشاید گفت یزدان را
چرا این را سبک کردی چرا آن را گران کردی
تو مهتاب زمانی و مرا شمع زمین کردی
تو خورشید زمینی و مرا ماه زمان کردی
بقا بادت به پیروزی و هر روزی بقا بادت
که خصمان را و خویشان را بدیدن شادمان کردی
ز گشت عالم فانی خدایت پاسبان بادا
که دست و تیغ را بر خلق عالم پاسبان کردی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۶
ایا شده ز تو مدحت گران و زر ارزان
هنر نمائی و سرمایه هنرورزان
دل موافق میر از لقای تو خرم
تن مخالف شاه از نهیب تو لرزان
معادیان تو بی فره اند و بی فرهنگ
موافقان تو با فره اندر با فرزان
بفضل خویش مرا پار رسمکی دادی
کنون بباید دادن بسی فزون تر ازان
شعیر پارگران بود و شعر ارزان بود
کنون گران شد شعر من و شعیر ارزان
هنر نمائی و سرمایه هنرورزان
دل موافق میر از لقای تو خرم
تن مخالف شاه از نهیب تو لرزان
معادیان تو بی فره اند و بی فرهنگ
موافقان تو با فره اندر با فرزان
بفضل خویش مرا پار رسمکی دادی
کنون بباید دادن بسی فزون تر ازان
شعیر پارگران بود و شعر ارزان بود
کنون گران شد شعر من و شعیر ارزان
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹
ای جان بدسگالان جفت گداز کرده
وی طبع نیک خواهان انباز ناز کرده
شد روزه خجسته عید مبارک آمد
اندر گشاده یابی این در فراز کرده
درهای رنج بادا بر تو فراز دائم
درهای عیش بادت بیوسته باز کرده
از خلق بی نیازی هستی جهانیان را
از خواسته ببخشش دل بی نیاز کرده
چون می خوری امیرا باده طراز میخور
کر مشگ ناب کردی بر گل طراز کرده
گر شعر کوته آمد چون می خورم بشادی
شعر دراز خوانم فردا نماز کرده
وی طبع نیک خواهان انباز ناز کرده
شد روزه خجسته عید مبارک آمد
اندر گشاده یابی این در فراز کرده
درهای رنج بادا بر تو فراز دائم
درهای عیش بادت بیوسته باز کرده
از خلق بی نیازی هستی جهانیان را
از خواسته ببخشش دل بی نیاز کرده
چون می خوری امیرا باده طراز میخور
کر مشگ ناب کردی بر گل طراز کرده
گر شعر کوته آمد چون می خورم بشادی
شعر دراز خوانم فردا نماز کرده
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مدح خواجه اثیر الدین تورانشاه
میان در بست اقبال آگهی را
قدوم موکب توران شهی را
جهان صدری که پیش آستانش
فلک خم داد بالای سهی را
با یامش که جاویدان بما ناد
هنر دریافت ایام بهی را
بفرمانش که دایر باد دائم
قمر در باخت دوران مهی را
ز فرّ او بر این گرد آخُر خشک
سعادت مستعد شد خر بهی را
شهی در ظل او بنهاد گردون
صعود رتبت مهر و مهی را
ز شمشیرش چنانشد شیر گردون
که جوشن ساخت عجز روبهی را
زعشق صیت او سنک فسرده
برآرد پنبه از گوش آگهی را
وزارت جو که بر نطع جلالت
دورخ طرح افکند شاهنشهی را
ز هر تهمت بر آسوده است رایش
بلی تهمت نماند منتهی را
کمالش را زنقص آن ایمنی هست
که از آتش عیار ده دهی را
ز مغروری که خصم جاه او بود
دماغش قابل آمد ابلهی را
فلک را کرد بر تأدیب او چست
فلک جوی است خود کمتر رهی را
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانک خروس بیگهی را
درخش رای او چون چشمه طاق
نهد حصبه نکو روی چهی را
کفش، کار است مجلس خانه جود
ز در بیرون کند منت نهی را
کند در هیضه اسراف صد بار
بیک انعام آز مشتهی را
ببازار کرم صد کیسه پر
بها کرده است یک دست تهی را
اگر خواهد کلاه ملک بخشد
کمر در بستگان در گهی را
خداوندا. در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده خود رهی را
بفرخ فال می خور تا مغنی
دهد، بالا سماع خر گهی را
بمی بر لب زند ممزوج ساغر
بنوشاب دم آبان مهی را
قدح ز اشک عنب خالی فرستد
که یادت باد رخسار بهی را
زاول منزل دل تا در لهو
مدان چون من حریفی همرهی را
سخن های در ازم هست لیکن
صداع آماده بهتر کوتهی را
همی تا فرهی را نام باشد
معین باد نامت فرهی را
ز سر سبزی چنان بادی که از وی
خزان مینا کند برک کهی را
قدوم موکب توران شهی را
جهان صدری که پیش آستانش
فلک خم داد بالای سهی را
با یامش که جاویدان بما ناد
هنر دریافت ایام بهی را
بفرمانش که دایر باد دائم
قمر در باخت دوران مهی را
ز فرّ او بر این گرد آخُر خشک
سعادت مستعد شد خر بهی را
شهی در ظل او بنهاد گردون
صعود رتبت مهر و مهی را
ز شمشیرش چنانشد شیر گردون
که جوشن ساخت عجز روبهی را
زعشق صیت او سنک فسرده
برآرد پنبه از گوش آگهی را
وزارت جو که بر نطع جلالت
دورخ طرح افکند شاهنشهی را
ز هر تهمت بر آسوده است رایش
بلی تهمت نماند منتهی را
کمالش را زنقص آن ایمنی هست
که از آتش عیار ده دهی را
ز مغروری که خصم جاه او بود
دماغش قابل آمد ابلهی را
فلک را کرد بر تأدیب او چست
فلک جوی است خود کمتر رهی را
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانک خروس بیگهی را
درخش رای او چون چشمه طاق
نهد حصبه نکو روی چهی را
کفش، کار است مجلس خانه جود
ز در بیرون کند منت نهی را
کند در هیضه اسراف صد بار
بیک انعام آز مشتهی را
ببازار کرم صد کیسه پر
بها کرده است یک دست تهی را
اگر خواهد کلاه ملک بخشد
کمر در بستگان در گهی را
خداوندا. در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده خود رهی را
بفرخ فال می خور تا مغنی
دهد، بالا سماع خر گهی را
بمی بر لب زند ممزوج ساغر
بنوشاب دم آبان مهی را
قدح ز اشک عنب خالی فرستد
که یادت باد رخسار بهی را
زاول منزل دل تا در لهو
مدان چون من حریفی همرهی را
سخن های در ازم هست لیکن
صداع آماده بهتر کوتهی را
همی تا فرهی را نام باشد
معین باد نامت فرهی را
ز سر سبزی چنان بادی که از وی
خزان مینا کند برک کهی را
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح محمود بن محمدخان خواهر زاده سلطان سنجر گوید
فسانه گشت بیک بار داستان کرم
بریده شد پی حاجت ز آستان کرم
برون ز قبه میناست بارگاه وفا
ورای خانه عنقاست آشیان کرم
ز بار هر خس بگسست بارگی هنر
ز سنگ هر سگ بشکست استخوان کرم
مجوی گوهر آزادگی که زیر زمین
چو گنج قارون پنهان شده است کان کرم
گمان مبر که هلال هنر بزرگ شود
از آنکه خرد شکسته است آسمان کرم
کرم مگوی که جز در میان سبزه باغ
همی به خواب نبیند کسی نشان کرم
به بوی فضل و کرم خانمان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
عجب مدار که شد کند خاطر تیزم
که تیغ خاطر چو بیست بی فسان کرم
به آب و دانه چو من بلبلی بیرزیدی
اگر نبودی پژمرده بوستان کرم
ز حد ببردم نی نی هنوز سر مستست
ز جام جود و سخا طبع شادمان کرم
هنوز فائده هست در وجود هنر
هنوز منطقه هست در میان کرم
بفر دولت خاقان جمال دولت و دین
که نوک خامه او هست ترجمان کرم
کریم عادل محمود بن محمد آنک
که هست غایت سوگند او به جان کرم
موفقی که برای مضاء حاجت خلق
نشانده بر ره امید دیدبان کرم
صنایعی که شد از جود او یقین خرد
خدای داند اگر گشت در گمان کرم
خهی ذخیره دولت ز روزگار بزرگ
زهی فرشته رحمت ز خاندان کرم
توئی به همت بسیار گنج دار علوم
توئی به دولت بیدار پاسبان کرم
توئی به باغ شرف سبزه و بهار امید
توئی که چشم بدت دور قهرمان کرم
نه جز هوای تو سریست در ضمیر خرد
نه جز دعای تو وردیست در زبان کرم
بگاه عدل توئی خصم جان ستان ستم
بگاه فضل توئی یار مهربان کرم
برای قلب کرم می نهند مال حرام
توئی که مال حلال تو هست آن کرم
فلک نیاوردم زیر پای همچو رکاب
اگر تو تاب دهی سوی من عنان کرم
درین زمانه توئی آب خواه و دست بشوی
که بر بساط تو بتوان شکست نان کرم
بعشق بلبل طبعم کجا زند دستان
چو از رخ تو شکفت است گلستان کرم
چو آفتاب ز مشرق همی توئی که همی
برآوری سر همت ز بادبان کرم
بساز کار افاضل و گرنه چون دگران
تو هم بگوی که بیزارم از ضمان کرم
همیشه تا چو فرود آید از فلک عیسی
بلطف زنده کند نام جاودان کرم
تو باش مهدی جانها که کار اهل هنر
به جان رسید در این آخر الزمان کرم
هزار منت حق را که خطبه و سکه
بنام مجلس عالیست در جهان کرم
زهی یگانه که هر ساعتی طلوع کند
بر آسمان معالیت اختران کرم
بریده شد پی حاجت ز آستان کرم
برون ز قبه میناست بارگاه وفا
ورای خانه عنقاست آشیان کرم
ز بار هر خس بگسست بارگی هنر
ز سنگ هر سگ بشکست استخوان کرم
مجوی گوهر آزادگی که زیر زمین
چو گنج قارون پنهان شده است کان کرم
گمان مبر که هلال هنر بزرگ شود
از آنکه خرد شکسته است آسمان کرم
کرم مگوی که جز در میان سبزه باغ
همی به خواب نبیند کسی نشان کرم
به بوی فضل و کرم خانمان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
عجب مدار که شد کند خاطر تیزم
که تیغ خاطر چو بیست بی فسان کرم
به آب و دانه چو من بلبلی بیرزیدی
اگر نبودی پژمرده بوستان کرم
ز حد ببردم نی نی هنوز سر مستست
ز جام جود و سخا طبع شادمان کرم
هنوز فائده هست در وجود هنر
هنوز منطقه هست در میان کرم
بفر دولت خاقان جمال دولت و دین
که نوک خامه او هست ترجمان کرم
کریم عادل محمود بن محمد آنک
که هست غایت سوگند او به جان کرم
موفقی که برای مضاء حاجت خلق
نشانده بر ره امید دیدبان کرم
صنایعی که شد از جود او یقین خرد
خدای داند اگر گشت در گمان کرم
خهی ذخیره دولت ز روزگار بزرگ
زهی فرشته رحمت ز خاندان کرم
توئی به همت بسیار گنج دار علوم
توئی به دولت بیدار پاسبان کرم
توئی به باغ شرف سبزه و بهار امید
توئی که چشم بدت دور قهرمان کرم
نه جز هوای تو سریست در ضمیر خرد
نه جز دعای تو وردیست در زبان کرم
بگاه عدل توئی خصم جان ستان ستم
بگاه فضل توئی یار مهربان کرم
برای قلب کرم می نهند مال حرام
توئی که مال حلال تو هست آن کرم
فلک نیاوردم زیر پای همچو رکاب
اگر تو تاب دهی سوی من عنان کرم
درین زمانه توئی آب خواه و دست بشوی
که بر بساط تو بتوان شکست نان کرم
بعشق بلبل طبعم کجا زند دستان
چو از رخ تو شکفت است گلستان کرم
چو آفتاب ز مشرق همی توئی که همی
برآوری سر همت ز بادبان کرم
بساز کار افاضل و گرنه چون دگران
تو هم بگوی که بیزارم از ضمان کرم
همیشه تا چو فرود آید از فلک عیسی
بلطف زنده کند نام جاودان کرم
تو باش مهدی جانها که کار اهل هنر
به جان رسید در این آخر الزمان کرم
هزار منت حق را که خطبه و سکه
بنام مجلس عالیست در جهان کرم
زهی یگانه که هر ساعتی طلوع کند
بر آسمان معالیت اختران کرم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - چکامه
مرد چو باشد بوقت کار هراسان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
مژده ایدل که ز ره موکب شه بازآمد
موکب شاه جوانبخت ز ره بازآمد
خسروان جمله نهادند کله بر در شاه
وین ملک با سپه و چتر و کله بازآمد
ای گنهکاران خیزید و شتابید که شه
پی بخشایش هرگونه گنه بازآمد
در رکاب ملک آن داور فرخنده که هست
حامی کشور سالار سپه بازآمد
نایب و صهر و پسر عم شه آن صدر کبیر
که نگهدارد ملکی بنگه بازآمد
آن خداوند جوانبخت که در حضرت وی
آسمان همچو زمین کوه چو که بازآمد
حاسد از غصه بمیرد که اتابک شده صدر
ظلمت از خاک کند رخت که مه باز آمد
همچو پاداش الهی بقبال حسنات
اجر یک خیرش بیواسطه ده بازآمد
بیژن ملک بچه در شد و او رستم وار
از پی آنکه برآردش ز چه بازآمد
خسروا بنده چو پروانه سوی شمع امید
نقد جان هشته بکف گه شد و گه بازآمد
بر در خرگه خورشید شب افروز ملوک
شاکی از طول شبی همچو شبه بازآمد
ای خوش آنروز که ببینند رقیبان که رهی
با کف و دامن پر از در شه بازآمد
موکب شاه جوانبخت ز ره بازآمد
خسروان جمله نهادند کله بر در شاه
وین ملک با سپه و چتر و کله بازآمد
ای گنهکاران خیزید و شتابید که شه
پی بخشایش هرگونه گنه بازآمد
در رکاب ملک آن داور فرخنده که هست
حامی کشور سالار سپه بازآمد
نایب و صهر و پسر عم شه آن صدر کبیر
که نگهدارد ملکی بنگه بازآمد
آن خداوند جوانبخت که در حضرت وی
آسمان همچو زمین کوه چو که بازآمد
حاسد از غصه بمیرد که اتابک شده صدر
ظلمت از خاک کند رخت که مه باز آمد
همچو پاداش الهی بقبال حسنات
اجر یک خیرش بیواسطه ده بازآمد
بیژن ملک بچه در شد و او رستم وار
از پی آنکه برآردش ز چه بازآمد
خسروا بنده چو پروانه سوی شمع امید
نقد جان هشته بکف گه شد و گه بازآمد
بر در خرگه خورشید شب افروز ملوک
شاکی از طول شبی همچو شبه بازآمد
ای خوش آنروز که ببینند رقیبان که رهی
با کف و دامن پر از در شه بازآمد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۵
خلق گویندم با بار گنه بر در میر
چون دوی هست برون از در دوراندیشی
گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد
گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی
ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست
لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی
عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر
برق از ابر پدید است که گیرد پیشی
میر خصم است به بدخواه شهنشاه و مراست
با عدوی شه نه دوستی و نه خویشی
شه پرست است دل وی نه خود و خویش پرست
گرچه باشد بری از بی خودی و بی خویشی
به خدا سوگند ای میر که از خجلت تو
رگ و پی بر تن ماری کندم مونیشی
ایزدت دست قوی داد و دل روشن پاک
که بدان نیکوئی آری و نکو اندیشی
زین دل و دست محال است بدی زاید و شر
نرود کعبه پرست از پی آذر کیشی
میش در جامه گرگان نشود هرگز لیک
بارها دیده ام از گرگ بیابان میشی
فطرت و کیش تو بخشایش و فضل و هنر است
توئی آنکس که نکو فطرت و نیکو کیشی
به دل و پنجه و نیرو نه ز کبر و جبروت
به دلیران همه غالب ز امیران پیشی
دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم
ز تو دلجوئی شایان و ز ما دلریشی
آمدم سوی تو میرا که به پاداش گنه
کشیم ور نکشی، می بکشد درویشی
ای سپهسالار اینک سپه موت و حیات
تابع تو است که چون گوئی و چون اندیشی
چون دوی هست برون از در دوراندیشی
گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد
گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی
ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست
لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی
عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر
برق از ابر پدید است که گیرد پیشی
میر خصم است به بدخواه شهنشاه و مراست
با عدوی شه نه دوستی و نه خویشی
شه پرست است دل وی نه خود و خویش پرست
گرچه باشد بری از بی خودی و بی خویشی
به خدا سوگند ای میر که از خجلت تو
رگ و پی بر تن ماری کندم مونیشی
ایزدت دست قوی داد و دل روشن پاک
که بدان نیکوئی آری و نکو اندیشی
زین دل و دست محال است بدی زاید و شر
نرود کعبه پرست از پی آذر کیشی
میش در جامه گرگان نشود هرگز لیک
بارها دیده ام از گرگ بیابان میشی
فطرت و کیش تو بخشایش و فضل و هنر است
توئی آنکس که نکو فطرت و نیکو کیشی
به دل و پنجه و نیرو نه ز کبر و جبروت
به دلیران همه غالب ز امیران پیشی
دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم
ز تو دلجوئی شایان و ز ما دلریشی
آمدم سوی تو میرا که به پاداش گنه
کشیم ور نکشی، می بکشد درویشی
ای سپهسالار اینک سپه موت و حیات
تابع تو است که چون گوئی و چون اندیشی
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۴ - حکایت
شنیدم ز شیبانیان غیور
مگر ارقم بن کلیب از غرور
بشورید بر معن بن زایده
زیان دید از آن کار بیفایده
بیازید چون بر زبر دست دست
ز دست زبر دست دستش شکست
هنوز آتش کین شان بود گرم
برافروخت رخسار ارقم ز شرم
به تنهایی آمد بدربار معن
که تا جانش آساید از تیر طعن
ازو معن پرسید کای ذوفنون
بگو تا چه آوردت اینجا کنون؟!
گر آوردت اینجا دلیری و زور
هم ازپای خود آمدستی بگور
و گر چاپلوسیت آورد، ریو؛
فرشته نلغزد بافسون دیو
زمین بوسه زد ارقمش پیش تخت
که فیروزه تختی و فیروز بخت
بدین در نیاورد دامن کشم
جز امید بخشایش و بخششم
کنون کز گنه لب گزان آمدم
بر این آستان، فرد از آن آمدم
که دانی نزد سر خطائی ز کس
بجز من ازین بیگناهان و بس
گرت عدل گردن فرازی کند
سرم بر سر نیزه بازی کند
ورت عفو خندد بروی گناه
بس آید بر این آستان عذر خواه
رخ معن از این عذر چون گل شکفت
بروی گنه کار خندید و گفت
که: هان خاطر ای ارقم از غم رهان
گذشتم ز جرم تو و همرهان
فشاندش بسر گنج در پای رنج
نشاندش چو ماران ارقم بگنج
مگر ارقم بن کلیب از غرور
بشورید بر معن بن زایده
زیان دید از آن کار بیفایده
بیازید چون بر زبر دست دست
ز دست زبر دست دستش شکست
هنوز آتش کین شان بود گرم
برافروخت رخسار ارقم ز شرم
به تنهایی آمد بدربار معن
که تا جانش آساید از تیر طعن
ازو معن پرسید کای ذوفنون
بگو تا چه آوردت اینجا کنون؟!
گر آوردت اینجا دلیری و زور
هم ازپای خود آمدستی بگور
و گر چاپلوسیت آورد، ریو؛
فرشته نلغزد بافسون دیو
زمین بوسه زد ارقمش پیش تخت
که فیروزه تختی و فیروز بخت
بدین در نیاورد دامن کشم
جز امید بخشایش و بخششم
کنون کز گنه لب گزان آمدم
بر این آستان، فرد از آن آمدم
که دانی نزد سر خطائی ز کس
بجز من ازین بیگناهان و بس
گرت عدل گردن فرازی کند
سرم بر سر نیزه بازی کند
ورت عفو خندد بروی گناه
بس آید بر این آستان عذر خواه
رخ معن از این عذر چون گل شکفت
بروی گنه کار خندید و گفت
که: هان خاطر ای ارقم از غم رهان
گذشتم ز جرم تو و همرهان
فشاندش بسر گنج در پای رنج
نشاندش چو ماران ارقم بگنج
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۸ - حکایت
شنیدم یکی از بزرگان عصر
نشستی بزرگانه بر بام قصر
سران ولایت در آن آستان
بمدحش نشستند همداستان
گشادی بکار عدالت چو دست
فگندی بر ایوان کسری شکست
همی کند بنیاد ظلم از زمین
بیسر یسار و بیمن یمین
چو نقش کرم دیدی از خاتمش
بدریوزه پیش آمدی حاتمش
همی ریخت آن ابر بحر کرم
بجیب و کنار فقیران درم
بخیلی در آن آستان راه داشت
ز جودش بدل خون، بلب آه داشت!
ز جودش بهر کس رسیدی رسد
شدی تنگدل آن بخیل از حسد
ولی در گلو گریه بودش گره
نیارستی از بیم گفتن: مده!
نبود آگه آن داور بیهمال
که از وی بخیل است آشفته حال
مگر شکوه بردش یکی بامداد
که دوشم یکی سفله دشنام داد
غلامان بفرمان آن دادخواه
رساندند آن سفله بر پیشگاه
بدلجویی عاجز سینه ریش
بجوشید بر سفله آن رحم کیش
ز عدلش عتابی باندازه کرد
جهان از عدالت پر آوازه کرد
باو داد دشنام چون مرزبان
بخیل آمدش این سخن بر زبان
که: ای داور افغان ز اسراف تو
بسی شکوه دارم ز انصاف تو
گر این است داد و دهش مر تو را
نیارم دگر روی بر در تو را
تو خود هر چه هر جا بهر کس دهی
بمن داغ چون شعله بر خس نهی
دهی گر چه دشنام، درد آیدم
بجان رنج و بر دیده گرد آیدم
بگیر از کرم دست درویش را
میفگن ز پا بنده ی خویش را
نمیرم گر از جودت ای گنج بخش
نتازد اجل بر من از کینه رخش
مکن جود و، جان من از من مگیر؛
دریغ است، خونم بگردن مگیر!
چنین گفتش آن عدل پرور خدیو
که : ای از دمت گشته دیوانه دیو
شود زنده گر صد کس از جود من
یکی گر بمیرد، بود سود من
چو صد کس شود زنده یک کس هلاک
ز دیوان روز حسابم چه باک؟!
نشستی بزرگانه بر بام قصر
سران ولایت در آن آستان
بمدحش نشستند همداستان
گشادی بکار عدالت چو دست
فگندی بر ایوان کسری شکست
همی کند بنیاد ظلم از زمین
بیسر یسار و بیمن یمین
چو نقش کرم دیدی از خاتمش
بدریوزه پیش آمدی حاتمش
همی ریخت آن ابر بحر کرم
بجیب و کنار فقیران درم
بخیلی در آن آستان راه داشت
ز جودش بدل خون، بلب آه داشت!
ز جودش بهر کس رسیدی رسد
شدی تنگدل آن بخیل از حسد
ولی در گلو گریه بودش گره
نیارستی از بیم گفتن: مده!
نبود آگه آن داور بیهمال
که از وی بخیل است آشفته حال
مگر شکوه بردش یکی بامداد
که دوشم یکی سفله دشنام داد
غلامان بفرمان آن دادخواه
رساندند آن سفله بر پیشگاه
بدلجویی عاجز سینه ریش
بجوشید بر سفله آن رحم کیش
ز عدلش عتابی باندازه کرد
جهان از عدالت پر آوازه کرد
باو داد دشنام چون مرزبان
بخیل آمدش این سخن بر زبان
که: ای داور افغان ز اسراف تو
بسی شکوه دارم ز انصاف تو
گر این است داد و دهش مر تو را
نیارم دگر روی بر در تو را
تو خود هر چه هر جا بهر کس دهی
بمن داغ چون شعله بر خس نهی
دهی گر چه دشنام، درد آیدم
بجان رنج و بر دیده گرد آیدم
بگیر از کرم دست درویش را
میفگن ز پا بنده ی خویش را
نمیرم گر از جودت ای گنج بخش
نتازد اجل بر من از کینه رخش
مکن جود و، جان من از من مگیر؛
دریغ است، خونم بگردن مگیر!
چنین گفتش آن عدل پرور خدیو
که : ای از دمت گشته دیوانه دیو
شود زنده گر صد کس از جود من
یکی گر بمیرد، بود سود من
چو صد کس شود زنده یک کس هلاک
ز دیوان روز حسابم چه باک؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۳ - حکایت
بفرمان حجاج شوریده بخت
که بودش زبان تلخ و گفتار سخت
نشاندند بر نطع فوجی اسیر
بگفتش یکی ز آن میان کای امیر
یکی روز در مجلس راستان
همی زد ز تو هر کسی داستان
کسی خواست نامت بزشتی برد
منت پرده نگذاشتم بر درد
رهایی ده امروزم از زیر تیغ
مفرمای در حقگزاری دریغ
از آن بینوا بیکس بیگناه
طلب کرد حجاج ظالم گواه
بگفتش: یکی زان اسیران مرا
گواه است از آن پرس و این ماجرا
نپوشید چشم از حق ن مرد نیز
چنین گفت در زیر شمشیر تیز
که : آری در آن روز این حق پرست
ز نیکی زبان بداندیش بست
خروشید کز بیم این رستخیز
نکردی چرا منع بدگو تو نیز؟!
بپاسخ چنین گفت آن بیگناه
که: ای از جفای تو روزم سیاه
نه جای عتاب است با من تو را
که بودم من آن روز دشمن تو را
ز خوی توام چون نبود ایمنی
شگفتت نیاید ز من دشمنی!
ز ظلمت، خدا در نظر داشتم
از امروز گویا خبر داشتم!
چو این حرف بشنود از آن تنگدل
بر آن هر دو بخشود آن سنگدل
بگفتا: به ایشان مدارید کار
که این راست گویست و آن دوستدار!
هم از راستی رستگاری رسد
هم از دوستی دوستداری رسد!!
که بودش زبان تلخ و گفتار سخت
نشاندند بر نطع فوجی اسیر
بگفتش یکی ز آن میان کای امیر
یکی روز در مجلس راستان
همی زد ز تو هر کسی داستان
کسی خواست نامت بزشتی برد
منت پرده نگذاشتم بر درد
رهایی ده امروزم از زیر تیغ
مفرمای در حقگزاری دریغ
از آن بینوا بیکس بیگناه
طلب کرد حجاج ظالم گواه
بگفتش: یکی زان اسیران مرا
گواه است از آن پرس و این ماجرا
نپوشید چشم از حق ن مرد نیز
چنین گفت در زیر شمشیر تیز
که : آری در آن روز این حق پرست
ز نیکی زبان بداندیش بست
خروشید کز بیم این رستخیز
نکردی چرا منع بدگو تو نیز؟!
بپاسخ چنین گفت آن بیگناه
که: ای از جفای تو روزم سیاه
نه جای عتاب است با من تو را
که بودم من آن روز دشمن تو را
ز خوی توام چون نبود ایمنی
شگفتت نیاید ز من دشمنی!
ز ظلمت، خدا در نظر داشتم
از امروز گویا خبر داشتم!
چو این حرف بشنود از آن تنگدل
بر آن هر دو بخشود آن سنگدل
بگفتا: به ایشان مدارید کار
که این راست گویست و آن دوستدار!
هم از راستی رستگاری رسد
هم از دوستی دوستداری رسد!!
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۴
حیات بخشا چرخم ز غبن خواهد کشت
به تیغ کین من از چرخ کینه خواه بخواه
سیه دلی دل شه بر رهی گران کرده ست
بیان جرم من از خصم دل سیاه بخواه
به صد دلیل شود روشنت که بی جرمم
ز من دلیل بجو یا ازو گواه بخواه
حوالت گنه ار برمن است هم سهل است
شفیع بنده توئی عذر آن گناه بخواه
همه مراد تو جوید شه جهان ز خدا
تو از برای خدا بنده را ز شاه بخواه
به تیغ کین من از چرخ کینه خواه بخواه
سیه دلی دل شه بر رهی گران کرده ست
بیان جرم من از خصم دل سیاه بخواه
به صد دلیل شود روشنت که بی جرمم
ز من دلیل بجو یا ازو گواه بخواه
حوالت گنه ار برمن است هم سهل است
شفیع بنده توئی عذر آن گناه بخواه
همه مراد تو جوید شه جهان ز خدا
تو از برای خدا بنده را ز شاه بخواه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸ - آمدن حر به خدمت امام و توبه نمودن و پذیرفتن حضرت توبه ی آن سعادتمند را
چو گفت این درفش دلیری فراخت
بزد اسب و زی لشگر شاه تاخت
پیاده شد و ریخت ازدیده آب
به گوهر بیامود شه را رکاب
بدو گفت کای عرش فرشت رهت
ایا شیر گردون سگ درگهت
یکی بنده از خواجه بگریخته
بیامد به خاک آبرو ریخته
گنه کرده زشتی بیاراسته
ستم برخداوند خود خواسته
پذیری اگر پوزش اوبه مهر
کله گوشه ساید به هفتم سپهر
به خود بد سگالیدم ای شهریار
زکوفه چو ایدر شدم رهسپار
ندانستم ای دارو دادگر
که این لشگر کشن پرخاشخور
بدینسان همی با تو جنگ آورند
به کین تو رخ بی درنگ آورند
اگر بودمی آگه از کارشان
نگردیدمی یک نفس یارشان
چو دیدم که بخشش بود خوی تو
از آن لابه گر آمدم سوی تو
پشیمانم از کرده ی خویشتن
تو نیکی کن ار زشت شد کار من
فرو پوش چشم از گنه کاری ام
ببخشای بر مویه و زاری ام
کیم من به پیش تویک مشت خاک
زآلوده گی ها مراساز پاک
تو مپسند سوزد درآتش تنم
خدا و پیمبر شود دشمنم
یکی قطره ام به که بپسندی ام
به دریای رحمت بپیوندی ام
همی بود زینسان زمانی دراز
به پیش خداوند دین مویه ساز
شهنشه چو او را بدینگونه یافت
چو خورشید رخشان بدان ذره تافت
سترد از رخش کرد و بنواختش
زبند غم آزاد دل ساختش
بدوگفت: ایمن شو از ترس و باک
که یزدانت از هر گنه کرد پاک
چو آزادی آمد سرانجام تو
از آن کرد حر مادرت نام تو
سراز خاک بردار و قد برفراز
که هستی به هر در سراسر فراز
سپهدار فرخ چوگل بر شکفت
بیفراشت بالا و با شاه گفت:
که ای پور پیغمبر و بوتراب
پدر را شب دوش دیدم به خواب
مراگفت: کای زاده ی رزمخواه
کجا رفته بودی دراین چند گاه؟
بدو پاسخ آراستم این چنین
که ره بسته بودم به دارای دین
بزد بانگ بر من پدر خشمناک
که مانا نترسی زیزدان پاک؟
تو یزدان پرستی نه اهریمنی
مکن با خداوند خود دشمنی
عنان باز گردان ازین راه زشت
مرو سوی دوزخ بچم زی بهشت
زکردار بد دست کوتاه کن
برو جان و سر برخی شاه کن
کنون شکر گویم سبط رسول (ص)
نمود از کرم توبه ی من قبول
بزد اسب و زی لشگر شاه تاخت
پیاده شد و ریخت ازدیده آب
به گوهر بیامود شه را رکاب
بدو گفت کای عرش فرشت رهت
ایا شیر گردون سگ درگهت
یکی بنده از خواجه بگریخته
بیامد به خاک آبرو ریخته
گنه کرده زشتی بیاراسته
ستم برخداوند خود خواسته
پذیری اگر پوزش اوبه مهر
کله گوشه ساید به هفتم سپهر
به خود بد سگالیدم ای شهریار
زکوفه چو ایدر شدم رهسپار
ندانستم ای دارو دادگر
که این لشگر کشن پرخاشخور
بدینسان همی با تو جنگ آورند
به کین تو رخ بی درنگ آورند
اگر بودمی آگه از کارشان
نگردیدمی یک نفس یارشان
چو دیدم که بخشش بود خوی تو
از آن لابه گر آمدم سوی تو
پشیمانم از کرده ی خویشتن
تو نیکی کن ار زشت شد کار من
فرو پوش چشم از گنه کاری ام
ببخشای بر مویه و زاری ام
کیم من به پیش تویک مشت خاک
زآلوده گی ها مراساز پاک
تو مپسند سوزد درآتش تنم
خدا و پیمبر شود دشمنم
یکی قطره ام به که بپسندی ام
به دریای رحمت بپیوندی ام
همی بود زینسان زمانی دراز
به پیش خداوند دین مویه ساز
شهنشه چو او را بدینگونه یافت
چو خورشید رخشان بدان ذره تافت
سترد از رخش کرد و بنواختش
زبند غم آزاد دل ساختش
بدوگفت: ایمن شو از ترس و باک
که یزدانت از هر گنه کرد پاک
چو آزادی آمد سرانجام تو
از آن کرد حر مادرت نام تو
سراز خاک بردار و قد برفراز
که هستی به هر در سراسر فراز
سپهدار فرخ چوگل بر شکفت
بیفراشت بالا و با شاه گفت:
که ای پور پیغمبر و بوتراب
پدر را شب دوش دیدم به خواب
مراگفت: کای زاده ی رزمخواه
کجا رفته بودی دراین چند گاه؟
بدو پاسخ آراستم این چنین
که ره بسته بودم به دارای دین
بزد بانگ بر من پدر خشمناک
که مانا نترسی زیزدان پاک؟
تو یزدان پرستی نه اهریمنی
مکن با خداوند خود دشمنی
عنان باز گردان ازین راه زشت
مرو سوی دوزخ بچم زی بهشت
زکردار بد دست کوتاه کن
برو جان و سر برخی شاه کن
کنون شکر گویم سبط رسول (ص)
نمود از کرم توبه ی من قبول
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۷ - پیدا کردن فضل و ثواب سخاوت
بدان که هرکه مال ندارد باید که حال وی قناعت بود نه حرص و چون دارد، حال وی سخاوت بود نه بخل که رسول (ص) فرموده است، «سخا درختی است اندر بهشت هرکه سخی باشد دست اندر شاخ وی زده باشد و وی را همی برد تا به بهشت و بخل درختی است اندر دوزخ و هرکه بخیل بود او را همی برد تا به دوزخ» و گفت، «دو خلق است که خدای سبحانه و تعالی آن را دوست همی دارد: سخا و خوی نیک و دو خلق است که آن را دشمن همی دارد: بخل و خوی بد».
و گفت، «حق سبحانه و تعالی هیچ ولی نیافرید بخیل و بدخو». و گفت، «گناه سخی فراگذارند که هرگاه که وی را عسرتی بود دستگیر او حق تعالی باشد» و رسول (ص) قومی را اندر غزا بگرفت و هم را بکشت، الا یکی. علی (ع) گفت، «یا رسول الله چون همه را کیش یکی و نگاه یکی و خدا یکی، این یکی را چرا نکشتی؟» گفت، «زیرا که جبرئیل (ع) مرا خبر داد که وی سخی است» و گفت، «طعام سخی داروست و طعام بخیل علت». و گفت، «سخی به خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان نزدیک است و از دوزخ دور و بخیل از خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان دور است و به دوزخ نزدیک».
و گفت (ص)، «حق تعالی جاهل سخی را دوست دارد از عابد بخیل و بدترین علتها بخیلی است». و اندر خبر است که حق تعالی وحی کرد به موسی (ع) که سامری را بمکش که و سخی است.
آثار: علی (ع) گوید، «چون دنیا بر او اقبال کند خرج کن که از خرج کم نشود و چون از تو بگریزد خرج کن که بنماند». یکی قصه ای نوشت به حسین بن علی (ع)، فراستد و گفت، «حاجت تو رواست». گفتند، «چرا نبشته برنخواندی؟» گفت، «ترسم از خدای تعالی که از دل ایستادن او پیش من از من پرسید». و محمد بن المنکدر رحمهم الله روایت کند که از ام ذره خادمه عایشه رضی الله عنه که وی گفت، «عبدالله زبیر رضی الله عنه دو غراره صد و هشتاد درم سیم پیش عایشه فرستاد. طبق خواست و همه به مستحقان قسمت کرد. شبانگاه نان بردم و پاره ای روغن زیت تا روزه گشاید و گفتم: یا ام المومنین! این همه خرج کردی. اگر به یک درم ما را گوشت خریدی چه بود؟ گفت: اگر یاد دادی بخریدمی.»
و چون معاویه به مدینه بگذشت حسین فرا حسن (ع) گفت، «سلام بر وی مکن». چون معاویه بیرون شد حسن گفت، «ما را وام است». از پس وی بشد و وام خود بگفت. شتری از پس مانده بود. معاویه پرسید که بار آن چه است؟ گفتند، «زر است هشتاد هزار دینار» گفت، «همچنان به حسن تسلیم کنید تا در وجه وام کند». و ابوالحسن مداینی گوید، «حسن و حسین و عبدالله جعفر رضوان الله علیهم اجمعین، هرسه به حج می شدند. شتر زاد بگذاشته بودند بر جای. گرسنه و تشنه به نزدیک پیرزنی از عرب بگذشتند. گفتند، «هیچ شراب داری؟» گفت، «دارم». گوسفندی داشت بدوشید و شیر به ایشان داد. گفتند، «هیچ طعام داری؟» گفت، «ندارم مگر این گوسپند. بکشید و بخورید». بکشتند و بخوردند و بگفتند، «ما از قریشیم. چون از این سفر بازآییم، نزدیک ما آی تا با تو نیکوئی کنیم». و برفتند. چون شوهر وی باز آمد خشمگین شد و گفت، «گوسفندی به قومی دادی که خود نمی دانی که ایشان که اند؟» پس روزگار برآمد. پیرزن و شوهر وی به سبب درویشی به مدینه افتادند و برای قوت سرگین شتر می چیدند و می فروختند و بدان روزگار همی کردند. یک روز آن پیرزن به کوی فرو شد. حسن به در سرای خویش نشسته بود. او را بشناخت گفت، «یا پیرزن! مرا همی دانی؟» گفت، «نه» گفت، «من آن مهمان توأم فلان». پس بفرمود تا وی را هزار گوسفند و هزار دینار بدهند و وی را با غلام خویش نزدیک حسین رضی الله عنه فرستاد. گفت، «برادرم تو را چه داد؟» گفت، «هزار گوسفند و هزار دینار». حسین نیز هم چندان بداد و غلام خود همراه کرد تا به نزدیک عبدالله بن جعفر رضی الله عنه و حال بگفت. گفت، «ایشان هردو چند دادند؟» گفت، «دو هزار گوسفند و دو هزار دینار». گفت، «اگر ابتدا پیش ما رسیدی ایشان را اندر رنج نیفکندی. یعنی هم چندان بدادمی که ایشان را بایستی داد» و بفرمود تا دو هزار دینار و دو هزار گوسفند به وی دادند. پیرزن با آن همه نعمت پیش شوهر شد.
مردی در عرب به سخا معروف بود. بمرد. قومی از سفر می آمدند گرسنه بودند. بر سر گور او فرود آمدند و گرسنه بخفتند. یکی از ایشان شتری داشت. آن مرده را به خواب دید که گفت، «این شتر تو به نجیب من فروشی؟» گفت، «فروشم». و از روی نجیبی نیکو بازمانده بود به او فروخت و آن مرده آن شتر را کشت. چون از خواب بیدار شدند، شتر را کشته دیدند. دیگ برنهادند و بپختند و بخوردند. چون بازگشتند کاروانی پیش آمد. یکی در میان کاروانان خداوند شتر را آواز می داد و نام او می برد و می گفت، «هیچ نجیبی خریده ای از فلان مرده؟» گفت «خریده ام، لیکن در خواب» و قصه بگفت. گفت، «آن نجیب این است. بگیر که من او را به خواب دیدم که گفت اگر تو پسر منی این نجیب من به فلان کس ده».
و ابو سعید خرگوشی روایت کند که اندر مصر مردی بود که درویشان را پایمردی کردی. درویشی را فرزندی آمد و هیچ چیز نداشت. گفت نزدیک وی رفتم. بیامد و از هر کس سوال کرد، هیچ فتوح نبود. پس برخاست و مرا بر سر گوری برد و بنشست و گفت، «خدای بر تو رحمت کناد. تو بودی که اندوه درویشان همی بردی و هرچه بایستی همی دادی. امروز برای کودک این مرد بسیار جهد کردم، هیچ فتوح نبود». پس برخاست و دیناری داشت به دو نیم کرد و یک نیمه به من داد و گفت این با وام به تو دادم تا چیزی پدید آید و این مرد را محتسب گفتندی. گفت، «فراستدم و کار کودک تمام کردم و بساختم». محتسب آن شب مرده را به خواب دید که گفت، «هرچه گفتی شنیدم امروز، لیکن ما را در جواب دستوری نیست. اکنون به خانه من شو و کودکان مرا بگوی آنجا که آتشدان است بکنند و پانصد دینار اندر آنجاست، بدان مرد دهند». محتسب دیگر روز برفت و چنان که شنیده بود بکرد و پانصد دینار بیافت. فرزندان وی را گفت، «بر خواب حکمی نیست و این زر شما راست برگیرید». گفتند «مرده است و سخاوت می کند. ما زنده ایم و بخیلی کنیم؟» جمله نزدیک آن مرد برد چنان که گفته بود. مرد یک دینار برگرفت و به دو نیم کرد و یک نیمه از جهت وام به وی داد و دیگر نیمه خود باز گرفت و مابقی گفت برگیر و به درویشان ده که مرا حاجت بیش از این نبود. بوسعید خرگوشی گفت که از این همه نمی دانم که کدام بهتر است و سخی تر.و گفت چون به مصر رسیدم سرای آن مرده طلب کردم و کودکان وی مانده بودند. ایشان بدیم و برایشان سیمای خیر بود. این آیت مرا یاد آمد، «وکان ابوهما صالحا».
و عجب مدار از برکات سخاوت که از پس مرگ بماند و به طریق خواب تعریف افتد که عادت خلیل (ع) مهمان داشتن بود و این ضیافت پس از وفات وی تا این غایت بمانده است. و ربیع بن سلیمان حکایت کند که شافعی رضی الله عنه به مکه رسید و ده هزار دینار با وی بود. خیمه بیرون مکه بزد و آن زر بر ازاری ریخت و هرکه وی را سلام کردی یک کف به وی دادی تا نماز پیشین بکرد، ازار بیفشاند. هیچ چیز نمانده بود. و یکی یک روز رکاب وی بگرفت تا برنشست. ربیع را گفت چهارصد دینار به وی ده و عذر خواه.
یک روز علی (ع) بگریست. گفتند، «چرا همی گریی؟» گفت، «هفت روز است تا هیچ مهمان در خانه من نرسیده است». و یکی نزدیک دوستی شد و گفت، «چهارصد درم وام دارم». و به وی داد. بگریست. زن وی گفت، «چون خواستی گریست نبایستی دادن». گفت، «از آن می گریم که از وی غافل مانده ام تا وی را بدان حاجت آمد که بر من سوال کرد».
و گفت، «حق سبحانه و تعالی هیچ ولی نیافرید بخیل و بدخو». و گفت، «گناه سخی فراگذارند که هرگاه که وی را عسرتی بود دستگیر او حق تعالی باشد» و رسول (ص) قومی را اندر غزا بگرفت و هم را بکشت، الا یکی. علی (ع) گفت، «یا رسول الله چون همه را کیش یکی و نگاه یکی و خدا یکی، این یکی را چرا نکشتی؟» گفت، «زیرا که جبرئیل (ع) مرا خبر داد که وی سخی است» و گفت، «طعام سخی داروست و طعام بخیل علت». و گفت، «سخی به خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان نزدیک است و از دوزخ دور و بخیل از خدای سبحانه و تعالی و به بهشت و به مردمان دور است و به دوزخ نزدیک».
و گفت (ص)، «حق تعالی جاهل سخی را دوست دارد از عابد بخیل و بدترین علتها بخیلی است». و اندر خبر است که حق تعالی وحی کرد به موسی (ع) که سامری را بمکش که و سخی است.
آثار: علی (ع) گوید، «چون دنیا بر او اقبال کند خرج کن که از خرج کم نشود و چون از تو بگریزد خرج کن که بنماند». یکی قصه ای نوشت به حسین بن علی (ع)، فراستد و گفت، «حاجت تو رواست». گفتند، «چرا نبشته برنخواندی؟» گفت، «ترسم از خدای تعالی که از دل ایستادن او پیش من از من پرسید». و محمد بن المنکدر رحمهم الله روایت کند که از ام ذره خادمه عایشه رضی الله عنه که وی گفت، «عبدالله زبیر رضی الله عنه دو غراره صد و هشتاد درم سیم پیش عایشه فرستاد. طبق خواست و همه به مستحقان قسمت کرد. شبانگاه نان بردم و پاره ای روغن زیت تا روزه گشاید و گفتم: یا ام المومنین! این همه خرج کردی. اگر به یک درم ما را گوشت خریدی چه بود؟ گفت: اگر یاد دادی بخریدمی.»
و چون معاویه به مدینه بگذشت حسین فرا حسن (ع) گفت، «سلام بر وی مکن». چون معاویه بیرون شد حسن گفت، «ما را وام است». از پس وی بشد و وام خود بگفت. شتری از پس مانده بود. معاویه پرسید که بار آن چه است؟ گفتند، «زر است هشتاد هزار دینار» گفت، «همچنان به حسن تسلیم کنید تا در وجه وام کند». و ابوالحسن مداینی گوید، «حسن و حسین و عبدالله جعفر رضوان الله علیهم اجمعین، هرسه به حج می شدند. شتر زاد بگذاشته بودند بر جای. گرسنه و تشنه به نزدیک پیرزنی از عرب بگذشتند. گفتند، «هیچ شراب داری؟» گفت، «دارم». گوسفندی داشت بدوشید و شیر به ایشان داد. گفتند، «هیچ طعام داری؟» گفت، «ندارم مگر این گوسپند. بکشید و بخورید». بکشتند و بخوردند و بگفتند، «ما از قریشیم. چون از این سفر بازآییم، نزدیک ما آی تا با تو نیکوئی کنیم». و برفتند. چون شوهر وی باز آمد خشمگین شد و گفت، «گوسفندی به قومی دادی که خود نمی دانی که ایشان که اند؟» پس روزگار برآمد. پیرزن و شوهر وی به سبب درویشی به مدینه افتادند و برای قوت سرگین شتر می چیدند و می فروختند و بدان روزگار همی کردند. یک روز آن پیرزن به کوی فرو شد. حسن به در سرای خویش نشسته بود. او را بشناخت گفت، «یا پیرزن! مرا همی دانی؟» گفت، «نه» گفت، «من آن مهمان توأم فلان». پس بفرمود تا وی را هزار گوسفند و هزار دینار بدهند و وی را با غلام خویش نزدیک حسین رضی الله عنه فرستاد. گفت، «برادرم تو را چه داد؟» گفت، «هزار گوسفند و هزار دینار». حسین نیز هم چندان بداد و غلام خود همراه کرد تا به نزدیک عبدالله بن جعفر رضی الله عنه و حال بگفت. گفت، «ایشان هردو چند دادند؟» گفت، «دو هزار گوسفند و دو هزار دینار». گفت، «اگر ابتدا پیش ما رسیدی ایشان را اندر رنج نیفکندی. یعنی هم چندان بدادمی که ایشان را بایستی داد» و بفرمود تا دو هزار دینار و دو هزار گوسفند به وی دادند. پیرزن با آن همه نعمت پیش شوهر شد.
مردی در عرب به سخا معروف بود. بمرد. قومی از سفر می آمدند گرسنه بودند. بر سر گور او فرود آمدند و گرسنه بخفتند. یکی از ایشان شتری داشت. آن مرده را به خواب دید که گفت، «این شتر تو به نجیب من فروشی؟» گفت، «فروشم». و از روی نجیبی نیکو بازمانده بود به او فروخت و آن مرده آن شتر را کشت. چون از خواب بیدار شدند، شتر را کشته دیدند. دیگ برنهادند و بپختند و بخوردند. چون بازگشتند کاروانی پیش آمد. یکی در میان کاروانان خداوند شتر را آواز می داد و نام او می برد و می گفت، «هیچ نجیبی خریده ای از فلان مرده؟» گفت «خریده ام، لیکن در خواب» و قصه بگفت. گفت، «آن نجیب این است. بگیر که من او را به خواب دیدم که گفت اگر تو پسر منی این نجیب من به فلان کس ده».
و ابو سعید خرگوشی روایت کند که اندر مصر مردی بود که درویشان را پایمردی کردی. درویشی را فرزندی آمد و هیچ چیز نداشت. گفت نزدیک وی رفتم. بیامد و از هر کس سوال کرد، هیچ فتوح نبود. پس برخاست و مرا بر سر گوری برد و بنشست و گفت، «خدای بر تو رحمت کناد. تو بودی که اندوه درویشان همی بردی و هرچه بایستی همی دادی. امروز برای کودک این مرد بسیار جهد کردم، هیچ فتوح نبود». پس برخاست و دیناری داشت به دو نیم کرد و یک نیمه به من داد و گفت این با وام به تو دادم تا چیزی پدید آید و این مرد را محتسب گفتندی. گفت، «فراستدم و کار کودک تمام کردم و بساختم». محتسب آن شب مرده را به خواب دید که گفت، «هرچه گفتی شنیدم امروز، لیکن ما را در جواب دستوری نیست. اکنون به خانه من شو و کودکان مرا بگوی آنجا که آتشدان است بکنند و پانصد دینار اندر آنجاست، بدان مرد دهند». محتسب دیگر روز برفت و چنان که شنیده بود بکرد و پانصد دینار بیافت. فرزندان وی را گفت، «بر خواب حکمی نیست و این زر شما راست برگیرید». گفتند «مرده است و سخاوت می کند. ما زنده ایم و بخیلی کنیم؟» جمله نزدیک آن مرد برد چنان که گفته بود. مرد یک دینار برگرفت و به دو نیم کرد و یک نیمه از جهت وام به وی داد و دیگر نیمه خود باز گرفت و مابقی گفت برگیر و به درویشان ده که مرا حاجت بیش از این نبود. بوسعید خرگوشی گفت که از این همه نمی دانم که کدام بهتر است و سخی تر.و گفت چون به مصر رسیدم سرای آن مرده طلب کردم و کودکان وی مانده بودند. ایشان بدیم و برایشان سیمای خیر بود. این آیت مرا یاد آمد، «وکان ابوهما صالحا».
و عجب مدار از برکات سخاوت که از پس مرگ بماند و به طریق خواب تعریف افتد که عادت خلیل (ع) مهمان داشتن بود و این ضیافت پس از وفات وی تا این غایت بمانده است. و ربیع بن سلیمان حکایت کند که شافعی رضی الله عنه به مکه رسید و ده هزار دینار با وی بود. خیمه بیرون مکه بزد و آن زر بر ازاری ریخت و هرکه وی را سلام کردی یک کف به وی دادی تا نماز پیشین بکرد، ازار بیفشاند. هیچ چیز نمانده بود. و یکی یک روز رکاب وی بگرفت تا برنشست. ربیع را گفت چهارصد دینار به وی ده و عذر خواه.
یک روز علی (ع) بگریست. گفتند، «چرا همی گریی؟» گفت، «هفت روز است تا هیچ مهمان در خانه من نرسیده است». و یکی نزدیک دوستی شد و گفت، «چهارصد درم وام دارم». و به وی داد. بگریست. زن وی گفت، «چون خواستی گریست نبایستی دادن». گفت، «از آن می گریم که از وی غافل مانده ام تا وی را بدان حاجت آمد که بر من سوال کرد».
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵ - به حاجی سید میرزای جندقی به بیابانک نگاشته
ولی محمد با خشمی گرم و چشمی بی شرم، آزی فره و ابروئی گره، پائی یاوه گرا و نائی هرزه درا، چنگی پرده در و جنگی جان شکر، باره به ری راند. چندان تباهی کرد و بیراهی فرمود که با آن مایه بردباری و سازگاری که دیده و دانی، مصرع: تابم سپری شد و درنگم گذری
نهادم از خوی مردمی کیش ددی آورد و کیفر کردار و گفتار ویرا به بدی خاست. دل تنگ و فراخ اندوه به کوی یاری کهن پیمان و دوستداری دیرینه پیوند در شدم. از هر در داستانی رفت و روش های زشت و منش های نیک را که زاده سرشت ما و رسته سرنوشت دیگر کسان است دستان ها خواست، خداوند خانه که مردی خردمند و از درویشی با امیر نظامش بر رسته و بر بسته پیوند بود گزارش کرد که سرکار امیر هر ساله ماه روزه تنخواه و گندم و مانند آن که سی روزه بی برگان شکسته سامان را مایه برگ و ساز باشد، نیاز می فرمود و به دستیاری من هر یک از آن خوان و خورش بهره و بخشی می بردند. بزرگی نیک نهاد که مرا مهربان پدر بود و درماندگان را یار و یاور به گناهی از من رنجه گشت و روی مهربانی بر تافت با آنکه انباز کوی و برزن بودیم و دمساز خانه و انجمن سالی افزون گذشت تا با من راه سخن بسته داشت و پیوند پرسش گسسته. نزد خویشم راه ندادی و جز بدیده خشم و بی زاری نگاه نکردی.
ماه روزه فراز آمد و نیاز بی برگان فراهم شد به دستور سالهای گذشته به کنجی در نشسته تهی دستان را نام نویسی همی کردم. آن بزرگ از من نهفته بر آن سیاهه همی دید، چون نگارش به انجام رفت و کلک از پویه آرام یافت سخت سخت بر آشفت و سست سست در من دید و دشنام و نکوهش در نهاد که آن پیر پریشان را که در انبان نان یک روزه و نیروی در یوزه نیست از چه نام نبردی و کام نجستی؟
گفتم او مردی سایه پرست و زن باره است و خمخانه پوی و و می خواره چنان خودکامی سیاه نامه کی و کجا در خورد پرورش و سزای این خوان و خورش خواهد بود. دو انگشت خود را به نیروئی که گفتی دو میخ آهنین است به دو چشم من اندر کوفت، که چشمی که لغزش و آلوده دامانی بیند نه بی برگی و پریشانی کور خوشتر. سخت بترسیدم و از اندیشه بدبینی که پیشه بی هنرانست دیده و دل باز پرداختم، مرا نیز از این گفتار هراسی در دل افتاد. از سگالش چالش و تلواس مالش باز آمدم گردی که از رهگذار ولی محمد چشم روان خیره داشت و آئینه جان تیره از سامان سینه برخاست.
هر مایه هنجار خام و گفتار سردش باد شمردم و از یاد بردم، بخشایش بر گرفت پیشی یافت و پرده داری بر پرده دری پیشی گرفت. خشنودی بار خدا را بدانچه دستم داد دلش باز جستم بارش از دل برآمد و پای از گل. اینک با کار ساخته و کام پرداخته شکفته روی و آسوده دل راه سپار است و بیابان گذار. امیدوارم این نیک منش از من و یاران من نکاهد، چه جای یاران و من که دشمنان و بد اندیشان ما را نیز خواست خدائی از این خوی خوش و کیش زیبا که مایه رستگاری است و پیرایه آمرزگاری بی بهره و ناکام نخواهد.
پسرهای مرا کوچک و بزرگ سفارش و اندرزگوی که تهی دستان را اگر چه گناه پیشه و تباه کار باشند در پراکندگی و بی سامانی ایشان نگرند، نه به بی پرهیزی و آلوده دامانی. با بخشایش یزدان آلایش چیست و در رسته آمرزگاری گناه کدام؟ زشت و زیبا سرشته اوست،پشم و دیبا رشته او، زبان از بیغاره هر که و بر هر آئین زید خاموش، و جز اندیشه چشم پوشی و نواخت و دستگیری و گذشت فراموش خوشتر، شعر:
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
باری کمینه تنخواهی نیز نیاز او داشته ام و کارسازی را به فرزندی احمد گذاشته، خواهشمندم او را بخواهید و بفرمایند پیش از آنکه کار ولی محمد بیک به نامه و پیام کشد چند تومان نیازی را بی کاست و فزود و اندیشه زیان یا سود، هر چه گوید و جوید بدو پردازد. از آن گذشته نیز هر کارش از دست خیزد درباره وی کوتاهی روا ندارد و تباهی سزا نشمارد.
نهادم از خوی مردمی کیش ددی آورد و کیفر کردار و گفتار ویرا به بدی خاست. دل تنگ و فراخ اندوه به کوی یاری کهن پیمان و دوستداری دیرینه پیوند در شدم. از هر در داستانی رفت و روش های زشت و منش های نیک را که زاده سرشت ما و رسته سرنوشت دیگر کسان است دستان ها خواست، خداوند خانه که مردی خردمند و از درویشی با امیر نظامش بر رسته و بر بسته پیوند بود گزارش کرد که سرکار امیر هر ساله ماه روزه تنخواه و گندم و مانند آن که سی روزه بی برگان شکسته سامان را مایه برگ و ساز باشد، نیاز می فرمود و به دستیاری من هر یک از آن خوان و خورش بهره و بخشی می بردند. بزرگی نیک نهاد که مرا مهربان پدر بود و درماندگان را یار و یاور به گناهی از من رنجه گشت و روی مهربانی بر تافت با آنکه انباز کوی و برزن بودیم و دمساز خانه و انجمن سالی افزون گذشت تا با من راه سخن بسته داشت و پیوند پرسش گسسته. نزد خویشم راه ندادی و جز بدیده خشم و بی زاری نگاه نکردی.
ماه روزه فراز آمد و نیاز بی برگان فراهم شد به دستور سالهای گذشته به کنجی در نشسته تهی دستان را نام نویسی همی کردم. آن بزرگ از من نهفته بر آن سیاهه همی دید، چون نگارش به انجام رفت و کلک از پویه آرام یافت سخت سخت بر آشفت و سست سست در من دید و دشنام و نکوهش در نهاد که آن پیر پریشان را که در انبان نان یک روزه و نیروی در یوزه نیست از چه نام نبردی و کام نجستی؟
گفتم او مردی سایه پرست و زن باره است و خمخانه پوی و و می خواره چنان خودکامی سیاه نامه کی و کجا در خورد پرورش و سزای این خوان و خورش خواهد بود. دو انگشت خود را به نیروئی که گفتی دو میخ آهنین است به دو چشم من اندر کوفت، که چشمی که لغزش و آلوده دامانی بیند نه بی برگی و پریشانی کور خوشتر. سخت بترسیدم و از اندیشه بدبینی که پیشه بی هنرانست دیده و دل باز پرداختم، مرا نیز از این گفتار هراسی در دل افتاد. از سگالش چالش و تلواس مالش باز آمدم گردی که از رهگذار ولی محمد چشم روان خیره داشت و آئینه جان تیره از سامان سینه برخاست.
هر مایه هنجار خام و گفتار سردش باد شمردم و از یاد بردم، بخشایش بر گرفت پیشی یافت و پرده داری بر پرده دری پیشی گرفت. خشنودی بار خدا را بدانچه دستم داد دلش باز جستم بارش از دل برآمد و پای از گل. اینک با کار ساخته و کام پرداخته شکفته روی و آسوده دل راه سپار است و بیابان گذار. امیدوارم این نیک منش از من و یاران من نکاهد، چه جای یاران و من که دشمنان و بد اندیشان ما را نیز خواست خدائی از این خوی خوش و کیش زیبا که مایه رستگاری است و پیرایه آمرزگاری بی بهره و ناکام نخواهد.
پسرهای مرا کوچک و بزرگ سفارش و اندرزگوی که تهی دستان را اگر چه گناه پیشه و تباه کار باشند در پراکندگی و بی سامانی ایشان نگرند، نه به بی پرهیزی و آلوده دامانی. با بخشایش یزدان آلایش چیست و در رسته آمرزگاری گناه کدام؟ زشت و زیبا سرشته اوست،پشم و دیبا رشته او، زبان از بیغاره هر که و بر هر آئین زید خاموش، و جز اندیشه چشم پوشی و نواخت و دستگیری و گذشت فراموش خوشتر، شعر:
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
باری کمینه تنخواهی نیز نیاز او داشته ام و کارسازی را به فرزندی احمد گذاشته، خواهشمندم او را بخواهید و بفرمایند پیش از آنکه کار ولی محمد بیک به نامه و پیام کشد چند تومان نیازی را بی کاست و فزود و اندیشه زیان یا سود، هر چه گوید و جوید بدو پردازد. از آن گذشته نیز هر کارش از دست خیزد درباره وی کوتاهی روا ندارد و تباهی سزا نشمارد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۴ - تحریر مجدد قصه ای از کتاب زینت المجالس
عبدالله پسر جعفر طیار گوید: روزی به دیدار معاویه شدم، دریده گریبان و ژولیده موی از خانه برآمد. چون چشمش بر من افتاد سخت پراکنده گشت و گران شرمنده. نشان آشفتگی از رخسارش روشن روشن پدیدار افتاد. گفتم دانم این کار از کجاست و این کالا از کدام بازار. خاتون خانه ترا با کنیزی یافته و بدین بی اندامی و گستاخی شتافته. مرا نیز بارها چنین کارها افتاده است و آشوب ها زاده. گفت بر گوی. گفتم شبی باکنیزی پیمان بستر دادم و خود را نوید پیوندی دیگر، او در چشمداشت همی زیست و من پاس اندیش هنگام بودم. چون دیری برگذشت پنداشتم چشم خاتون به خواب است و دیده بخت خواجه بیدار. آهسته آهسته از بستر ساز گریز کردم و انداز آرام جای کنیز. همانا خاتون هشیار بود و با صد دیده بیدار کار، خشم آلود از پی روان شد و چشم پالود بر هنجار و اندیشه ما نگران. آواز پای ویم در گوش رفت هوش از سر بر کران زیست و پراکندگی رخت در میان افکند. راه بگردانیدم و آهنگ پا گاه کردم، چون از همه راهم پای دست آویز شکسته بود و دست پایداری بسته بیخود بر شتری گرگین و بی پالان که روغن در او مالیده بودند بر نشستم و از جای برانگیختم. خاتون خشم آلود فرا رسید و از فرازم به زیر انداخت که ای سایه پرست سیاه نامه این کار و کردت را در ترازوی خرد سنگی نیست و نزد خردمندان رنگی نه. پس کفش از پای بر آورد و برکند و کوب من سخت بایستاد چنگم در گریبان زد و چاک جامه ام از سینه به دامان برد و دست از دهان برداشت و هیچ از خودکامی و بی اندامی فرو نگذاشت.
با خود گفتم زنان را فرهنگی استوار و دیدی درست نیست، خوشتر آنکه بر این نافرمانی و خودرائی کار بند خودداری و بردباری گردم، و تباه کاری وی را به آمرزگاری پاداش سازم. کیش بخشایش آوردم و در گذشت و گذاشت خود و او را هر دو آسایش.
معاویه از این گفت گهر سفت چون باغ از باد نوروزی بر شکفت و از هنجار شرم و آشفتگی نیک نیک باز آمد. خندان خندان درخانه شد و خاتون را به پوزش و نوازش های روان پذیر دل باز جست. چون به خانه رسیدم دو کنیزک دیدم که هر یک کیسه زر بر سیمین سینی نهاده درآمدند که خاتون ترا به خوشی و نیکی یاد کرد، و پیام داد که خواجه امروز به فر داستانی که بروی سرودی از انداز خشم و رنجش باز آمد، و بر گرده من در بخشایش فراز افکند، لغزش و گناه را دامن کشید و بر جای بدکاری نیک کرداری آورد، این خود کمین پاداش آن پاک دهن است و کمترین نیاز آن پاکیزه سخن.
با خود گفتم زنان را فرهنگی استوار و دیدی درست نیست، خوشتر آنکه بر این نافرمانی و خودرائی کار بند خودداری و بردباری گردم، و تباه کاری وی را به آمرزگاری پاداش سازم. کیش بخشایش آوردم و در گذشت و گذاشت خود و او را هر دو آسایش.
معاویه از این گفت گهر سفت چون باغ از باد نوروزی بر شکفت و از هنجار شرم و آشفتگی نیک نیک باز آمد. خندان خندان درخانه شد و خاتون را به پوزش و نوازش های روان پذیر دل باز جست. چون به خانه رسیدم دو کنیزک دیدم که هر یک کیسه زر بر سیمین سینی نهاده درآمدند که خاتون ترا به خوشی و نیکی یاد کرد، و پیام داد که خواجه امروز به فر داستانی که بروی سرودی از انداز خشم و رنجش باز آمد، و بر گرده من در بخشایش فراز افکند، لغزش و گناه را دامن کشید و بر جای بدکاری نیک کرداری آورد، این خود کمین پاداش آن پاک دهن است و کمترین نیاز آن پاکیزه سخن.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۹ - از زبان کسی به دیگری نگاشته
یا عزیزی من لا عزیزله، با همه گرفتاری و پریشانی این دل خودکام و پای سبک گام و عقل دیوانه مشرب و نفس آشفته مذهب و مغز سودائی سرشت و طبع رسوائی سرنوشت، بازم از زیارت خدام آقا و عیادت سرکار وزیر و اقدام کارهای معادی و معاشی منصرف ساخته، به آنجا کشید که نگفته گویاست و نهفته هویدا. چون حقیقت عالی در ولایت جان والی است، بی پرده حاضری نگویمت جای خالی است، طرفه عرفان سردی بافته شد و دامان گردی شکافته، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار . دوات قلمدان را مصحوب حامل که خادم این محفل است و محرم این منزل ارسال فرمایند که مرکب حاضر است، اگر بیمار پرس سرکار وزیر لشکر دست داد از جانب من بسط ارادت کن و قصد عبادت مخدومی را عذری خوش گوی که جبران گناهم کند، دارای انجمن که خداوند من است و بنده تو عرض نیاز می کند و عذر باز می خواهد.