عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۶
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۲ - نشستن خسرو به پادشاهی بار دوم
چو شد بار دوم بر تخت، خسرو
جهان را داد دیگر رونق از نو
گرفتش باز دولت عشرت از سر
سعادت شد قرینش بار دیگر
ز دشمن رفع شد یکباره بیمش
ز رجعت گشت طالع مستقیمش
گرفت از راس دولت باز آرام
برستش مشتری از کید بهرام
برست از نکبت بهرام برجیس
ز تربیعش دگر شد رو به تسدیس
شد اقبالش عوض بر جای ادبیر
نگین و تاج و تختش داد شمشیر
کشیدش دولت از تایید یزدان
زماهی تابه مه در تحت فرمان
شدش نصرت قرین و فتح و دولت
دگر بر بام قصرش کوفت نوبت
فلک بازش به سر چون تاج بنهاد
کمر بگشود جوزا و بدو داد
شدش از دولت و شاهی میسر
ز حد باختر تا مرز خاور
سپاهش گو مشو زین بیش رنجه
که خصمش رفت سوی تون و تنجه
چو منشورش به شرق و غرب بردند
کلید هفت اقلیمش سپردند
چو واپرداخت از بهرام چوبین
فتادش باز در سر شور شیرین
چو جعد یار، کارش مشکل افتاد
و زان گل، خارخارش در دل افتاد
سرشک از دیده می بارید چون ابر
نه خوابش بود نی آرام نی صبر
به می خوردن دل خود رام می کرد
به جای باده خون در جام می کرد
ز بعد شربت شیرین دمادم
دلش می سوخت از خرمای مریم
به سوی مریمش گرچه نظر بود
تنش آنجا و دل جای دگر بود
در آن بیچارگی شاه جوانمرد
گه و بی گه اگر چه صبر می کرد
دهان از صبر شیرینش نمی شد
رطب می خورد و تسکینش نمی شد
ز صبرش جان همیشه بود غمگین
که دل می خواستش حلوای شیرین
رطب هر چند باشد تازه و تر
ولی حلوای شیرین هست بهتر
ز یاد شربت شیرین نمی خفت
ز خرما خارها می خورد و می گفت
شدم سودایی از خرمای بسیار
که سودا را بود خرما زیانکار
به خرما خوردنم زان رغبتی نیست
که خرما را به سودا نسبتی نیست
دلم خون گشت از بیماری جان
پی تیمار دردم ای غریبان
ز خون دیده رخسارم بشویید
روید و با طبیب من بگویید
کسی کش شربت نارنج باید
مده خرماش کان سودا فزاید
هر آن شخصی که آن را پا کند درد
چه سودستش علاج درد سر کرد
دل خسرو ازین اندیشه خون بود
که سودایش ز حد او فزون (بود)
نمی زد از دم عیسی خود دم
که می ترسید از غوغای مریم
به مریم زو حکایت زان نمی کرد
که زو بر جای خرما خار می خورد
به هر سوز درون می کرد سازی
به هر آه دلی می گفت رازی
گهی می گفت آوخ این چه سود است
که از گیسوی دلبر در سر ماست
ازین گیسوی مشکین دلبر من
چه دانم تا چه آید بر سر من
دلش پر درد و جان پر سوز می بود
درین اندیشه شب تا روز می بود
دو چشمش شب، ز درد دل نمی خفت
نمی یارست با کس، درد دل گفت
لب بالا به زیرش راز نگشود
که فی الواقع دو کار مشکلش بود
یکی سلطانی و ملکت طرازی
یکی جام شراب و عشقبازی
از آن خاطر نبودی برقرارش
که می بودی به یک دستی دو کارش
دل او با دل جانان نمی ساخت
که مشکل جام و سندان می توان باخت
به مجلس از پی گفت و شنفتی
سرودی گر دلش می خواست گفتی
مرا یک لحظه روی یار همدم
به از شاهی و سلطانی عالم
ظهور عشق از مه تا به ماهی ست
به عالم عشقبازی پادشاهی ست
کند عشق این ندا هر دم مرا فاش
که عاشق گرد و سلطان جهان باش
دگر می گفت کز شاهی و لشکر
به هر حالی از آنم نیست بهتر
که با عشقش روم کنجی نشینم
که به از شاهی روی زمینم
بدارم نیز دست از رشته جان
همان گیرم که خود مریم برشت آن
گهی دیگر هوای باغ کردی
دل خود را چو لاله داغ کردی
ز عشق لاله روی خود در آن باغ
نهادی بر سر هر داغ صد داغ
نهادی داغها بر سینه ریش
بدان کردی دمی خوش، خاطر خویش
گهی چون آب، رو هر سو نهادی
شدی در پای سروی اوفتادی
گشادی یک زمان رخ بر رخ گل
کشیدی ساعتی گیسوی سنبل
اگر زین سو وگر زان سو شدی خوش
به گل بودی و سنبل در کشاکش
حدیث روی او هر جا رسیدی
به گل گفتی و از سنبل شنیدی
تو گفتی بود چون بلبل هزاری
که در دل داشت دایم خارخاری
چو لختی گفت ازین افسانه ها پس
به کنج صابری بنشست و با کس
نزد از شربت عیسی خود دم
همین می ساخت با خرمای مریم
جهان را داد دیگر رونق از نو
گرفتش باز دولت عشرت از سر
سعادت شد قرینش بار دیگر
ز دشمن رفع شد یکباره بیمش
ز رجعت گشت طالع مستقیمش
گرفت از راس دولت باز آرام
برستش مشتری از کید بهرام
برست از نکبت بهرام برجیس
ز تربیعش دگر شد رو به تسدیس
شد اقبالش عوض بر جای ادبیر
نگین و تاج و تختش داد شمشیر
کشیدش دولت از تایید یزدان
زماهی تابه مه در تحت فرمان
شدش نصرت قرین و فتح و دولت
دگر بر بام قصرش کوفت نوبت
فلک بازش به سر چون تاج بنهاد
کمر بگشود جوزا و بدو داد
شدش از دولت و شاهی میسر
ز حد باختر تا مرز خاور
سپاهش گو مشو زین بیش رنجه
که خصمش رفت سوی تون و تنجه
چو منشورش به شرق و غرب بردند
کلید هفت اقلیمش سپردند
چو واپرداخت از بهرام چوبین
فتادش باز در سر شور شیرین
چو جعد یار، کارش مشکل افتاد
و زان گل، خارخارش در دل افتاد
سرشک از دیده می بارید چون ابر
نه خوابش بود نی آرام نی صبر
به می خوردن دل خود رام می کرد
به جای باده خون در جام می کرد
ز بعد شربت شیرین دمادم
دلش می سوخت از خرمای مریم
به سوی مریمش گرچه نظر بود
تنش آنجا و دل جای دگر بود
در آن بیچارگی شاه جوانمرد
گه و بی گه اگر چه صبر می کرد
دهان از صبر شیرینش نمی شد
رطب می خورد و تسکینش نمی شد
ز صبرش جان همیشه بود غمگین
که دل می خواستش حلوای شیرین
رطب هر چند باشد تازه و تر
ولی حلوای شیرین هست بهتر
ز یاد شربت شیرین نمی خفت
ز خرما خارها می خورد و می گفت
شدم سودایی از خرمای بسیار
که سودا را بود خرما زیانکار
به خرما خوردنم زان رغبتی نیست
که خرما را به سودا نسبتی نیست
دلم خون گشت از بیماری جان
پی تیمار دردم ای غریبان
ز خون دیده رخسارم بشویید
روید و با طبیب من بگویید
کسی کش شربت نارنج باید
مده خرماش کان سودا فزاید
هر آن شخصی که آن را پا کند درد
چه سودستش علاج درد سر کرد
دل خسرو ازین اندیشه خون بود
که سودایش ز حد او فزون (بود)
نمی زد از دم عیسی خود دم
که می ترسید از غوغای مریم
به مریم زو حکایت زان نمی کرد
که زو بر جای خرما خار می خورد
به هر سوز درون می کرد سازی
به هر آه دلی می گفت رازی
گهی می گفت آوخ این چه سود است
که از گیسوی دلبر در سر ماست
ازین گیسوی مشکین دلبر من
چه دانم تا چه آید بر سر من
دلش پر درد و جان پر سوز می بود
درین اندیشه شب تا روز می بود
دو چشمش شب، ز درد دل نمی خفت
نمی یارست با کس، درد دل گفت
لب بالا به زیرش راز نگشود
که فی الواقع دو کار مشکلش بود
یکی سلطانی و ملکت طرازی
یکی جام شراب و عشقبازی
از آن خاطر نبودی برقرارش
که می بودی به یک دستی دو کارش
دل او با دل جانان نمی ساخت
که مشکل جام و سندان می توان باخت
به مجلس از پی گفت و شنفتی
سرودی گر دلش می خواست گفتی
مرا یک لحظه روی یار همدم
به از شاهی و سلطانی عالم
ظهور عشق از مه تا به ماهی ست
به عالم عشقبازی پادشاهی ست
کند عشق این ندا هر دم مرا فاش
که عاشق گرد و سلطان جهان باش
دگر می گفت کز شاهی و لشکر
به هر حالی از آنم نیست بهتر
که با عشقش روم کنجی نشینم
که به از شاهی روی زمینم
بدارم نیز دست از رشته جان
همان گیرم که خود مریم برشت آن
گهی دیگر هوای باغ کردی
دل خود را چو لاله داغ کردی
ز عشق لاله روی خود در آن باغ
نهادی بر سر هر داغ صد داغ
نهادی داغها بر سینه ریش
بدان کردی دمی خوش، خاطر خویش
گهی چون آب، رو هر سو نهادی
شدی در پای سروی اوفتادی
گشادی یک زمان رخ بر رخ گل
کشیدی ساعتی گیسوی سنبل
اگر زین سو وگر زان سو شدی خوش
به گل بودی و سنبل در کشاکش
حدیث روی او هر جا رسیدی
به گل گفتی و از سنبل شنیدی
تو گفتی بود چون بلبل هزاری
که در دل داشت دایم خارخاری
چو لختی گفت ازین افسانه ها پس
به کنج صابری بنشست و با کس
نزد از شربت عیسی خود دم
همین می ساخت با خرمای مریم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ز خشم و جنگ تو جان بس ملول و دلتنگ است
از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد
لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است
مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟
به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟
شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
صفا به جز می صافی غم زدا ندهد
مرا که آئینه ی دل ز غصه در زنگ است
بیا و لب به لب جام نه که مطرب را
دهان نی به دهان، زلف چنگ در چنگ است
چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟
فغان و ناله ی من گر دل تو از سنگ است
ز نقش عارض زیبا نگار من حیران
نگار خانه ی ما نی و نقش ارژنگ است
صفای لعل اثر باده رنگ گل دارد
دو لعل یار که مانند باده گلرنگ است
تو نو گل چمن و بیوفا و لیک (سحاب)
به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است
از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد
لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است
مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟
به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟
شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
صفا به جز می صافی غم زدا ندهد
مرا که آئینه ی دل ز غصه در زنگ است
بیا و لب به لب جام نه که مطرب را
دهان نی به دهان، زلف چنگ در چنگ است
چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟
فغان و ناله ی من گر دل تو از سنگ است
ز نقش عارض زیبا نگار من حیران
نگار خانه ی ما نی و نقش ارژنگ است
صفای لعل اثر باده رنگ گل دارد
دو لعل یار که مانند باده گلرنگ است
تو نو گل چمن و بیوفا و لیک (سحاب)
به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۱
جهان فتح من آخر به نوبهار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابونصر مملان
گرد کافور است گوئی بیخته بر کوهسار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح میر ابومنصور
گل شکفته نماند مگر بصورت حور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - فی المدیحه
ایا درفش تو باز سپید و خصم تو بوم
نرفت زیر فلک چون تو خسرویرا بوم
چو بوم گردد بر دست حاسدان تو باز
چو باز گردد بر بام ناصحان تو بوم
سموم گردد بر دوستان تو چو شمال
شمال گردد بر دشمنان تو چو سموم
بکام یارت ز قوم خوشتر از تسنیم
بکام خصمت تسنیم بدتر از ز قوم
چو زر بگردد بر دست دوستان تو خاک
چو سنگ گردد بر دست بدسگال تو موم
موافقان تو زاده همه بطالع سعد
مخالفان تو زاده همه باختر شوم
سخن که هست صفت همه بود ممدوح
سخن که نیست بمدحت همه بود مذموم
مخالفان تو زان متفق شدند بهم
که مرغ شوم کند خانه بر درت از موم؟
تو شهریار کریمی و کار تو کرم است
بخور بیاد کرام و کبار آب کروم
چو عدل وجود تو اندر زمانه شده موجود
بگشت زفتی و جور از میان ما معدوم
همی ثنای تو بیرون برد ز خاطر غم
همی مدیح تو خالی کند ز قلب هموم
بباز ماند یارت از آن بود فرخ
ببوم ماند خصمت از آن بود مشئوم
مر آن یکی را باشد بدست شاه مقام
مر این یکی را باشد قرارگاه ببوم
دو خائنند دو نعمت سپرده خصم ترا
خلاف خشم توشان کرده در جهان مرقوم؟
اگر رها کنی آن نیز هر دو را بکرم
چنان بود که دو بنده بوی خریده ز روم
اگر نخواهی کاندر ولایت تو بوند
بحکم حاجت باید جوازشان مختوم؟
همیشه خصم تو محروم باد و تو محسود
همیشه باش تو محسود و خصم تو محروم
نرفت زیر فلک چون تو خسرویرا بوم
چو بوم گردد بر دست حاسدان تو باز
چو باز گردد بر بام ناصحان تو بوم
سموم گردد بر دوستان تو چو شمال
شمال گردد بر دشمنان تو چو سموم
بکام یارت ز قوم خوشتر از تسنیم
بکام خصمت تسنیم بدتر از ز قوم
چو زر بگردد بر دست دوستان تو خاک
چو سنگ گردد بر دست بدسگال تو موم
موافقان تو زاده همه بطالع سعد
مخالفان تو زاده همه باختر شوم
سخن که هست صفت همه بود ممدوح
سخن که نیست بمدحت همه بود مذموم
مخالفان تو زان متفق شدند بهم
که مرغ شوم کند خانه بر درت از موم؟
تو شهریار کریمی و کار تو کرم است
بخور بیاد کرام و کبار آب کروم
چو عدل وجود تو اندر زمانه شده موجود
بگشت زفتی و جور از میان ما معدوم
همی ثنای تو بیرون برد ز خاطر غم
همی مدیح تو خالی کند ز قلب هموم
بباز ماند یارت از آن بود فرخ
ببوم ماند خصمت از آن بود مشئوم
مر آن یکی را باشد بدست شاه مقام
مر این یکی را باشد قرارگاه ببوم
دو خائنند دو نعمت سپرده خصم ترا
خلاف خشم توشان کرده در جهان مرقوم؟
اگر رها کنی آن نیز هر دو را بکرم
چنان بود که دو بنده بوی خریده ز روم
اگر نخواهی کاندر ولایت تو بوند
بحکم حاجت باید جوازشان مختوم؟
همیشه خصم تو محروم باد و تو محسود
همیشه باش تو محسود و خصم تو محروم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای گشته یادگار ز کردار تو شهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
می کنم اظهار غم ساقی شرابم می دهد
بی توقف هر چه می گویم جوابم می دهد
چون بیفشاند ثمر تحریک می یابد درخت
چون نریزم اشک دوران اضطرابم می دهد
من بخود سرگشته عالم نیم دوران چرخ
رشته کرده مرا از ضعف تابم می دهد
چون تو در هر تیر پیکانی ندارد چرخ دون
می زند صد تیر تا یک قطره آبم می دهد
گر ننوشم باده گلگون ملالم می کشد
ور بنوشم طعنه زاهد عذابم می دهد
گاه رندم گاه زاهد وه نمی دانم چرا
انقلاب چرخ چندین انقلابم می دهد
در ضیافت خانه دوران فضولی شاکرم
دیده پر خون شرابم دل کبابم می دهد
بی توقف هر چه می گویم جوابم می دهد
چون بیفشاند ثمر تحریک می یابد درخت
چون نریزم اشک دوران اضطرابم می دهد
من بخود سرگشته عالم نیم دوران چرخ
رشته کرده مرا از ضعف تابم می دهد
چون تو در هر تیر پیکانی ندارد چرخ دون
می زند صد تیر تا یک قطره آبم می دهد
گر ننوشم باده گلگون ملالم می کشد
ور بنوشم طعنه زاهد عذابم می دهد
گاه رندم گاه زاهد وه نمی دانم چرا
انقلاب چرخ چندین انقلابم می دهد
در ضیافت خانه دوران فضولی شاکرم
دیده پر خون شرابم دل کبابم می دهد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹ - در نکوهش تقویم نگاران تازه
اندرین همسایگی دانم یکی مردی کهن
روز و شب با جفت خود پرخاشجوی اندر سخن
هرچه زن گوید خلاف آن کند پیوسته شوی
و آنچه شو خواهد بعکس آن کند همواره زن
زن برغم شو شب نوروز را گوید که هین
روز عاشوراست باید بر دریدن پیرهن
وز لجاج زن بروز روزه شو گوید بعمد
لیلة الفطر است باید باده نوشم در چمن
زندگی بر مرد ازین وحشت بود زندان گور
بوستان بر زن ازین خصمی بود بیت الحزن
با حریفی این حکایت ساز کردم گفتمش
اینچنین ضدیتی دیدی تو در هیچ انجمن
گفت نی اینگونه ضدیت ندیدم هیچگاه
در میان نور و ظلمت یا پری با اهرمن
جز به احکام دو تقویمی که در این روزگار
منتشر گشته است و استخراج حکمش از دو تن
وین دو تن همکار ضد ایام سال و ماه را
مشتبه کردند بر پیر و جوان و مرد و زن
جمله در تشخیص ایام و مواقیت اندرند
مات و سرگردان و حیران همچو مور اندر لگن
روز و شب با جفت خود پرخاشجوی اندر سخن
هرچه زن گوید خلاف آن کند پیوسته شوی
و آنچه شو خواهد بعکس آن کند همواره زن
زن برغم شو شب نوروز را گوید که هین
روز عاشوراست باید بر دریدن پیرهن
وز لجاج زن بروز روزه شو گوید بعمد
لیلة الفطر است باید باده نوشم در چمن
زندگی بر مرد ازین وحشت بود زندان گور
بوستان بر زن ازین خصمی بود بیت الحزن
با حریفی این حکایت ساز کردم گفتمش
اینچنین ضدیتی دیدی تو در هیچ انجمن
گفت نی اینگونه ضدیت ندیدم هیچگاه
در میان نور و ظلمت یا پری با اهرمن
جز به احکام دو تقویمی که در این روزگار
منتشر گشته است و استخراج حکمش از دو تن
وین دو تن همکار ضد ایام سال و ماه را
مشتبه کردند بر پیر و جوان و مرد و زن
جمله در تشخیص ایام و مواقیت اندرند
مات و سرگردان و حیران همچو مور اندر لگن
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۲ - چاقو
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۲ - حکایت
دو زن داشت مردی دو مو، پیش ازین
سواری دو اسب آمدش زیر زین
یکی ز آن دو پیر، آن دگر خردسال
قد آن و ابروی این چون هلال
یکی اژدهاوش، یکی مه جبین
رخ آن و گیسوی این پر ز چین
زهر یک شبی مهد آراستی
فزودیش این آنچه آن کاستی
در آن شب که پیرش هم آغوش بود
بخواب عدم رفته بیهوش بود
بناخن همه شب زن حیله گر
ز رویش سیه موی کندی مگر
بموی سفیدش چه افتد نگاه
بچشم آیدش عالم از غم سیاه
شود از زن نوجوان بدگمان
که با هم نسازند تیر و کمان
رمد ز آن جوان، شد چو در روزگار
جوان با جوان پیر با پیر یار
دگر شب چو خفتی بمهد جوان
نبودش بتن از کسالت توان
نهانی ز جا خاستی آن نگار
کشیدیش موی سفید از عذار
که فردا چو بیند سیه موی خود
بگرداند از پیرزن روی خود
سحرگه در آیینه ی آفتاب
چو دیدند رخسار خود شیخ و شاب
ز مشاطه ی صبح عالم فروز
جدا گشت زلف شب از روی روز
در آیینه چون دید آن دردمند
بچشم آمدش صورت ریشخند
بهر سو نظر کرد از هیچ سوی
ندید از زنخ تا بناگوش موی
دلش خون، تنش موی شد، سینه ریش؛
بخندید و بگریست بر روز خویش!
سواری دو اسب آمدش زیر زین
یکی ز آن دو پیر، آن دگر خردسال
قد آن و ابروی این چون هلال
یکی اژدهاوش، یکی مه جبین
رخ آن و گیسوی این پر ز چین
زهر یک شبی مهد آراستی
فزودیش این آنچه آن کاستی
در آن شب که پیرش هم آغوش بود
بخواب عدم رفته بیهوش بود
بناخن همه شب زن حیله گر
ز رویش سیه موی کندی مگر
بموی سفیدش چه افتد نگاه
بچشم آیدش عالم از غم سیاه
شود از زن نوجوان بدگمان
که با هم نسازند تیر و کمان
رمد ز آن جوان، شد چو در روزگار
جوان با جوان پیر با پیر یار
دگر شب چو خفتی بمهد جوان
نبودش بتن از کسالت توان
نهانی ز جا خاستی آن نگار
کشیدیش موی سفید از عذار
که فردا چو بیند سیه موی خود
بگرداند از پیرزن روی خود
سحرگه در آیینه ی آفتاب
چو دیدند رخسار خود شیخ و شاب
ز مشاطه ی صبح عالم فروز
جدا گشت زلف شب از روی روز
در آیینه چون دید آن دردمند
بچشم آمدش صورت ریشخند
بهر سو نظر کرد از هیچ سوی
ندید از زنخ تا بناگوش موی
دلش خون، تنش موی شد، سینه ریش؛
بخندید و بگریست بر روز خویش!