عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۳ - توبه و عزم سفر حج
اندیشیدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرح نیابم. روز پنجشنبه ششم جمادی الاخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه نیمه دی ماه پارسیان سال بر چهارصد و ده یزدجردی. سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز بکردم و یاری خواستم از باری تعالی به گذاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است.
پس از آن جا به شبورغان رفتم. شب به دیه باریاب بودم و از آن جا به راه سنکلان و طالقان به مروالرود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است.
پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیایی آنچه بود ترک کردم الا اندک ضروری.
پس از آن جا به شبورغان رفتم. شب به دیه باریاب بودم و از آن جا به راه سنکلان و طالقان به مروالرود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است.
پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیایی آنچه بود ترک کردم الا اندک ضروری.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
آوخ آوخ که مرگ نگذارد
که کس اندر جهان زید جاوید
نه ز بهمن گذشت نز دارا
نه فریدون گذاشت نه جمشید
چون وزد باد او به گلشن بود
نخل تن بیثمر شود چون بید
سپس رفتگان بسی دیدیم
جنبش تیر و گردش ناهید
نیز بی ما بسی بخواهد تافت
جرم مهتاب و قرصهٔ خورشید
شکر یزدان که مهر آل رسول
دهدم بر خلود نفس نوید
به امید بزرگ بارخدای
بگسلانیدهام ز خلق امید
چه ازینم که روزگار سیاه
نامه گو باش روز حشر سپید
که کس اندر جهان زید جاوید
نه ز بهمن گذشت نز دارا
نه فریدون گذاشت نه جمشید
چون وزد باد او به گلشن بود
نخل تن بیثمر شود چون بید
سپس رفتگان بسی دیدیم
جنبش تیر و گردش ناهید
نیز بی ما بسی بخواهد تافت
جرم مهتاب و قرصهٔ خورشید
شکر یزدان که مهر آل رسول
دهدم بر خلود نفس نوید
به امید بزرگ بارخدای
بگسلانیدهام ز خلق امید
چه ازینم که روزگار سیاه
نامه گو باش روز حشر سپید
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۴
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۸۱
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۶۲
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۷
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
ایمان ایله گئتدی
یغدی خیر و برکت سفره سین ، احسانیله گئتدی
امن - امانلیق دا یوکون باغلادی ، ایمانیله گئتدی
بیک - خان اولمازسا دئیه ردیک اولاجاق کندیمیز آباد
او خاراب کند ده ولاکن ، ائله بیک خانیله گئتدی
( سیلو ) دایر اولالی ، هرنه دگیرمان ییغیشدی
آمما خالص - تمیز اونلاردا ، دگیرمانیله گئتدی
مستبد سلطانی سالدوق ، کی اولا خلقیمیز آزاد
سونرا باخدیق کی آزادلیق دا او سلطانیله گئتدی
بیر ( بلی قربان ) اولوب ایندی بیزه مین بلی قربان
آمما ( خلعت وئرن ) اول بیر بلی قربانیله گئتدی
دوز مسلمانه دئییردیک ، قولاغی توکلودی بدبخت
ایندی باخ ، گؤر کی او دوزلوک ده ، مسلمانیله گئتدی
وئرمه ( صابر) دئدی ، او دولما - فسنجانی آخوندا
آغزیمیزدان داد ، اول دولما - فسنجانیله گئتدی
دئدی انسانیمیز آزدیر ، هامی انسان گرک اولسون
آمما انسانلیقیمیزدا ، او آز انسانیله گئتدی
بو قدر ( دفتر ) و ( استاد) له ، بیر حقه چاتان یوخ
حق وئرنلر ( پیتیگی ) میزا قلمدان یله گئتدی
بیزه بیر دین قالا بیلمیشدی میراث ، بیرده بو ایران
دین گئده نده دئدی : تک گئتمه رم، ایرانیله گئتدی
ایسته دیک قانلا یوواق اؤلکه میزین لکه سین ، آمما
اؤلکه میز خالص اؤزی لکه اولوب قانیله گئتدی
یورقانی اوغری قاپاندا ، دئدی ملانصرالدین
نیله سین چیلپاغیدی ، اوغرو دا یورقانیله گئتدی
هاوا انسانمی بوغور باش - باشا گاز کربنیک اولموش
یئل ده اسمیر ، ائله بیر ، یئل ده سلیمانیله گئتدی
سو ، کرج دن کلور ایله گلی بو پاسلی دمیردن
گؤره سن شاه سوی تک چشمه نه عنوانیله گئتدی؟
ترکی اولموش قدغن ، دیوانیمیزدان دا خبر یوخ
شهریارین دیلی ده وای دئیه ، دیوانیله گئتدی
امن - امانلیق دا یوکون باغلادی ، ایمانیله گئتدی
بیک - خان اولمازسا دئیه ردیک اولاجاق کندیمیز آباد
او خاراب کند ده ولاکن ، ائله بیک خانیله گئتدی
( سیلو ) دایر اولالی ، هرنه دگیرمان ییغیشدی
آمما خالص - تمیز اونلاردا ، دگیرمانیله گئتدی
مستبد سلطانی سالدوق ، کی اولا خلقیمیز آزاد
سونرا باخدیق کی آزادلیق دا او سلطانیله گئتدی
بیر ( بلی قربان ) اولوب ایندی بیزه مین بلی قربان
آمما ( خلعت وئرن ) اول بیر بلی قربانیله گئتدی
دوز مسلمانه دئییردیک ، قولاغی توکلودی بدبخت
ایندی باخ ، گؤر کی او دوزلوک ده ، مسلمانیله گئتدی
وئرمه ( صابر) دئدی ، او دولما - فسنجانی آخوندا
آغزیمیزدان داد ، اول دولما - فسنجانیله گئتدی
دئدی انسانیمیز آزدیر ، هامی انسان گرک اولسون
آمما انسانلیقیمیزدا ، او آز انسانیله گئتدی
بو قدر ( دفتر ) و ( استاد) له ، بیر حقه چاتان یوخ
حق وئرنلر ( پیتیگی ) میزا قلمدان یله گئتدی
بیزه بیر دین قالا بیلمیشدی میراث ، بیرده بو ایران
دین گئده نده دئدی : تک گئتمه رم، ایرانیله گئتدی
ایسته دیک قانلا یوواق اؤلکه میزین لکه سین ، آمما
اؤلکه میز خالص اؤزی لکه اولوب قانیله گئتدی
یورقانی اوغری قاپاندا ، دئدی ملانصرالدین
نیله سین چیلپاغیدی ، اوغرو دا یورقانیله گئتدی
هاوا انسانمی بوغور باش - باشا گاز کربنیک اولموش
یئل ده اسمیر ، ائله بیر ، یئل ده سلیمانیله گئتدی
سو ، کرج دن کلور ایله گلی بو پاسلی دمیردن
گؤره سن شاه سوی تک چشمه نه عنوانیله گئتدی؟
ترکی اولموش قدغن ، دیوانیمیزدان دا خبر یوخ
شهریارین دیلی ده وای دئیه ، دیوانیله گئتدی
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۲۵
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۴
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
عاقبت به خیر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)
سراسر تار گیسوی سیه چیدند خانمها
ندانم از چه این مد را پسندیدند خانمها
کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران
گناه بستگان عشق، بخشیدند خانمها
دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را
به رغبت از سر راه تو برچیدند خانمها
کسی بیشقه گیسو نمیبندد به خانم دل
که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانمها
مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر
چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانمها
ز فرط بچهبازیها به پاریس این عمل مد شد
در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانمها
سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا
به گیس خویش و ریش شوهران ریدند خانمها
ندانم از چه این مد را پسندیدند خانمها
کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران
گناه بستگان عشق، بخشیدند خانمها
دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را
به رغبت از سر راه تو برچیدند خانمها
کسی بیشقه گیسو نمیبندد به خانم دل
که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانمها
مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر
چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانمها
ز فرط بچهبازیها به پاریس این عمل مد شد
در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانمها
سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا
به گیس خویش و ریش شوهران ریدند خانمها
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳ - قهر و آشتی
ای ماه دو هفته یاد ما کردی
احسنتخوش آمدی صفاکردی
دشمن کامی گذاشتی وز مهر
خود را نفسی به کام ما کردی
بیگانه ز رشک خون همی گرید
زینسان که تو یاد آشنا کردی
بیگانهپرست بودهای و امروز
دانم کان خوی بد رها کردی
ازکرده تو را خجل همی بینم
خواهی که نپرسمت چرا کردی
نندیشی از آنکه بارها با من
صد گونه گره زدی و واکردی
بس راز نهان که داشتم با تو
رفتی و به جمله برملا کردی
وامروز چه شد که آمدی زی من
این مرحمت آخر ازکجا کردی
این لطف به خاطر من مسکین
یا آنکه به خاطر خدا کردی
یا درحق من عطوفت شه را
دیدی و ز روی من حیا کردی
*
*
ای شاه؛ ز پاکی نیت خود را
اندر خور مدحت و ثناکردی
ز اندیشهٔ ملک، خواب نوشین را
از دیدهٔ خویشتن جدا کردی
با ملت خویش رایگان گشتی
بر سیرت عدل اقتدا کردی
نه درکنف عدو مقر جستی
نه کام معاندان روا کردی
نه توقیعی به اجنبی دادی
نه تاییدی ز اشقیا کردی
صد اندهو غمبهخود خریدی،لیک
از ملک فروختن ابا کردی
در پاس وطن هرآنچه کردی تو
بر سیرت پاک اولیا کردی
ور خود به «بهار» سرگران گشتی
و او را به شکنج مبتلا کردی
گفتی روزی بر او ببخشایم
و امروز به عهد خود وفا کردی
زنهار گر از تو دل بگردانم
هرچ آن کردی به من، بجا کردی
ور زانکه به کار خویشتن نالم
نتوان گفتن که ناسزا کردی
من مویه کنم سه ماهه خسران را
وان کیست که گویدم خطا کردی
بدخواه گزافه گوید ارگوید
کاین مویه ز دست پادشا کردی
شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک
در دلها مهر خویش جا کردی
تا چرخ بپاست رایت خود را
بینم که به چرخ آشنا کردی
احسنتخوش آمدی صفاکردی
دشمن کامی گذاشتی وز مهر
خود را نفسی به کام ما کردی
بیگانه ز رشک خون همی گرید
زینسان که تو یاد آشنا کردی
بیگانهپرست بودهای و امروز
دانم کان خوی بد رها کردی
ازکرده تو را خجل همی بینم
خواهی که نپرسمت چرا کردی
نندیشی از آنکه بارها با من
صد گونه گره زدی و واکردی
بس راز نهان که داشتم با تو
رفتی و به جمله برملا کردی
وامروز چه شد که آمدی زی من
این مرحمت آخر ازکجا کردی
این لطف به خاطر من مسکین
یا آنکه به خاطر خدا کردی
یا درحق من عطوفت شه را
دیدی و ز روی من حیا کردی
*
*
ای شاه؛ ز پاکی نیت خود را
اندر خور مدحت و ثناکردی
ز اندیشهٔ ملک، خواب نوشین را
از دیدهٔ خویشتن جدا کردی
با ملت خویش رایگان گشتی
بر سیرت عدل اقتدا کردی
نه درکنف عدو مقر جستی
نه کام معاندان روا کردی
نه توقیعی به اجنبی دادی
نه تاییدی ز اشقیا کردی
صد اندهو غمبهخود خریدی،لیک
از ملک فروختن ابا کردی
در پاس وطن هرآنچه کردی تو
بر سیرت پاک اولیا کردی
ور خود به «بهار» سرگران گشتی
و او را به شکنج مبتلا کردی
گفتی روزی بر او ببخشایم
و امروز به عهد خود وفا کردی
زنهار گر از تو دل بگردانم
هرچ آن کردی به من، بجا کردی
ور زانکه به کار خویشتن نالم
نتوان گفتن که ناسزا کردی
من مویه کنم سه ماهه خسران را
وان کیست که گویدم خطا کردی
بدخواه گزافه گوید ارگوید
کاین مویه ز دست پادشا کردی
شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک
در دلها مهر خویش جا کردی
تا چرخ بپاست رایت خود را
بینم که به چرخ آشنا کردی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱
بر دل من گشت عشق نیکوان فرمانروا
اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا
نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان
گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا
تا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین
تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنا
مهربان بودم، به جان خود شدم نامهربان
پارسا بودم، به کار دین شدم ناپارسا
شد دژم جان من از نیرنگ آن چشم دژم
شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتا
از دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد
کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا
تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی
دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطا
چاره ی خود را ندانم من بهعشق اندرکنون
بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشا
در بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی
کافرین شهریار از من بگرداند بلا
اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا
نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان
گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا
تا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین
تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنا
مهربان بودم، به جان خود شدم نامهربان
پارسا بودم، به کار دین شدم ناپارسا
شد دژم جان من از نیرنگ آن چشم دژم
شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتا
از دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد
کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا
تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی
دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطا
چاره ی خود را ندانم من بهعشق اندرکنون
بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشا
در بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی
کافرین شهریار از من بگرداند بلا
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - از یک مضمون عربی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۱ - به مناسبت کوتاه کردن زنان گیسوان خود را
شنیدم در امربکا گروهی
دل از عشق زنان یکسو کشیدند
ز دست بیوفاییهای نسوان
در آغوش جوانان آرمیدند
همانگه دستهای در شهر پاریس
سوی ابن ماجرا با سر دوبدند
چنان شد رسم کار بچهبازی
که گفتی زن از اول نافربدند
زنان از دیدن این غبن فاحش
سرانگشت پشیمانی گزیدند
پس آنگه بهر استرضای مردان
به فرم امردان کسوت گزیدند
به بر کردند رخت تنگ و کوتاه
سراسر زلف با مقراض چیدند
شد اینمد درجهانمقبولوهرجا
زنان گیسوی مشکافشان بریدند
به ایران هم سرایت کرد این کار
زنان فرمودهٔ شیطان شنیدند
طلایین طرّه و مشکین کلاله
درو کردند و قلب ما دریدند
سر خود را کچل کردند و زین غم
دل ما را به خاک وخون کشیدند
به یک تقلید بیجا این بلا را
دودستی بر سر خود آوربدند
سخن کوته کنم دور از عزیزان
زنان یکسر به گیس خویش ریدند
دل از عشق زنان یکسو کشیدند
ز دست بیوفاییهای نسوان
در آغوش جوانان آرمیدند
همانگه دستهای در شهر پاریس
سوی ابن ماجرا با سر دوبدند
چنان شد رسم کار بچهبازی
که گفتی زن از اول نافربدند
زنان از دیدن این غبن فاحش
سرانگشت پشیمانی گزیدند
پس آنگه بهر استرضای مردان
به فرم امردان کسوت گزیدند
به بر کردند رخت تنگ و کوتاه
سراسر زلف با مقراض چیدند
شد اینمد درجهانمقبولوهرجا
زنان گیسوی مشکافشان بریدند
به ایران هم سرایت کرد این کار
زنان فرمودهٔ شیطان شنیدند
طلایین طرّه و مشکین کلاله
درو کردند و قلب ما دریدند
سر خود را کچل کردند و زین غم
دل ما را به خاک وخون کشیدند
به یک تقلید بیجا این بلا را
دودستی بر سر خود آوربدند
سخن کوته کنم دور از عزیزان
زنان یکسر به گیس خویش ریدند
ملکالشعرای بهار : مسمطات
خمریه
انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
چندانش مهل کز دم دی گردد رنجور
کامد دی و افسرد دم ماه و دم هور
برکرد سیه ابر، سر ازکوه نشابور
واراست ز خوارزم سپه تا در بلغار
در هر باغ از برف و شاقی و نقیبی است
بر هر شاخ از زاغ خروشی و نعیبی است
شمشاد حبیبی و سیه زاغ رقیبی است
وز برف شبانه به سر سرو نصیبی است
گوئی بهصف بار ملکزاده خطیبی است
دستار فرو برده به کافور و به زنگار
آن سودهٔ سیم است که در دست نسیمست
وان کوه، بیندوده بدان سودهٔ سیم است
خورشید به میغ اندر چون روی سقیم است
یا در بن دربا ید بیضای کلیم است
وان شاخهٔ بید ای عجبی سخت کریم است
کافشاند چون دست ملک درهم و دینار
زین پیش چو عمال خزان باز رسیدند
وان خیمهٔ زربفت خزان باز کشیدند
دهقان پسران هر سو در باغ دویدند
جز از بچگان در وی جنبنده ندیدند
خندان بدویدند وگلوشان ببریدند
بی هیچ عفو جستن، بی هیچ ستغفار
چون یافت کدیور گنه بچه گکان را
بربست به زنجیر دوگان را و سه گان را
وانگه به درون درشد و دید آن همگان را
وز آن همه گان پاک بپرداخت مکان را
وان جمله بیاورد و بینباشت دکان را
تا زانهمه یک روز بیفروزد بازار
بنهاد پس آن دخترکان را به سبد بر
برد آنهمه را تفت سوی خانهٔ خود بر
قومی دید آبست به پنجاه و به صد بر
مسکین به غلط رفت و گمان برد به بدبر
دست و سرشان کوفت به پنجاه لگد بر
چندان که ز تنشان خوی و خون رفت به یکبار
وانگاه نگه کرد بدان حال تبهشان
زان کرده پشیمان شد و بخشود گنهشان
وآورد ز چرخشت سوی خفتنگهشان
بر روی فرو بست ز هر بیهده رهشان
میداشت نهان زیدر تا یک دو سه مهشان
چندان که برند از یاد آن محنت و تیمار
چون ماه چهارم شد، یک روز نهفته
بشتافت بدانجا که بدند آنان خفته
تا پرسد و جوید که چه بوده است و چه رفته
جوید خبر زان گره خستهٔ تفته
جز انجم رخشنده و گلهای شکفته
هرچند فزون جست او کمتر دید آثار
چون دید بدان بلعجبی گفت به ناگاه
صد سبحانالله و دوصد سبحانالله
این جمله کیانند بدین آب و بدین جاه
نی خورشید اینجای فراز آمده نی ماه
نی روز گشادم رخ اینان نه شبانگاه
این فرخی و خوبی کی گشت پدیدار
اینانند آنان که دو سه ماه ازین پیش
آوردمشان از رز زی مصطبهٔ خویش
وانگه به لگد کردم پشت و برشان ریش
چونان بنهادمشان یک روز کم و بیش
پس اینجای افکندمشان بیکس و بیخویش
بیهیچ رعایتگر و بیهیچ پرستار
امروز به صد عزت و تمکینند اینان
با دیگر رسم و دگر آئینند اینان
دلبند خوش و نغز و نگارینند اینان
گوئی مگر از خلخ و از چینند اینان
یا مهر و مه و زهره و پروینند اینان
یا خود مگر این خانه سپهریست پُر انوار
دهقان سپس ازکوشش و فریاد و هیاهو
پیش آرد مینائی پاکیزه چو مینو
برگیرد از آن بادهٔ نغز خوش نیکو
کز لاله ستدگونه و از مشگ ستد بو
پاکیزه و گلگون چو رخ یار نکو رو
فرخنده و روشن چو دل شاه نکوکار
نک آذرماه است و می حمری باید
بر شعر بهاری سمنبری باید
شاهان را آزادگی و حری باید
قطران شدم اینک ز تو بونصری باید
با گفتهٔ من گفت منوچهری باید
تا هر دو برآیند به یک مایه و مقدار
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
چندانش مهل کز دم دی گردد رنجور
کامد دی و افسرد دم ماه و دم هور
برکرد سیه ابر، سر ازکوه نشابور
واراست ز خوارزم سپه تا در بلغار
در هر باغ از برف و شاقی و نقیبی است
بر هر شاخ از زاغ خروشی و نعیبی است
شمشاد حبیبی و سیه زاغ رقیبی است
وز برف شبانه به سر سرو نصیبی است
گوئی بهصف بار ملکزاده خطیبی است
دستار فرو برده به کافور و به زنگار
آن سودهٔ سیم است که در دست نسیمست
وان کوه، بیندوده بدان سودهٔ سیم است
خورشید به میغ اندر چون روی سقیم است
یا در بن دربا ید بیضای کلیم است
وان شاخهٔ بید ای عجبی سخت کریم است
کافشاند چون دست ملک درهم و دینار
زین پیش چو عمال خزان باز رسیدند
وان خیمهٔ زربفت خزان باز کشیدند
دهقان پسران هر سو در باغ دویدند
جز از بچگان در وی جنبنده ندیدند
خندان بدویدند وگلوشان ببریدند
بی هیچ عفو جستن، بی هیچ ستغفار
چون یافت کدیور گنه بچه گکان را
بربست به زنجیر دوگان را و سه گان را
وانگه به درون درشد و دید آن همگان را
وز آن همه گان پاک بپرداخت مکان را
وان جمله بیاورد و بینباشت دکان را
تا زانهمه یک روز بیفروزد بازار
بنهاد پس آن دخترکان را به سبد بر
برد آنهمه را تفت سوی خانهٔ خود بر
قومی دید آبست به پنجاه و به صد بر
مسکین به غلط رفت و گمان برد به بدبر
دست و سرشان کوفت به پنجاه لگد بر
چندان که ز تنشان خوی و خون رفت به یکبار
وانگاه نگه کرد بدان حال تبهشان
زان کرده پشیمان شد و بخشود گنهشان
وآورد ز چرخشت سوی خفتنگهشان
بر روی فرو بست ز هر بیهده رهشان
میداشت نهان زیدر تا یک دو سه مهشان
چندان که برند از یاد آن محنت و تیمار
چون ماه چهارم شد، یک روز نهفته
بشتافت بدانجا که بدند آنان خفته
تا پرسد و جوید که چه بوده است و چه رفته
جوید خبر زان گره خستهٔ تفته
جز انجم رخشنده و گلهای شکفته
هرچند فزون جست او کمتر دید آثار
چون دید بدان بلعجبی گفت به ناگاه
صد سبحانالله و دوصد سبحانالله
این جمله کیانند بدین آب و بدین جاه
نی خورشید اینجای فراز آمده نی ماه
نی روز گشادم رخ اینان نه شبانگاه
این فرخی و خوبی کی گشت پدیدار
اینانند آنان که دو سه ماه ازین پیش
آوردمشان از رز زی مصطبهٔ خویش
وانگه به لگد کردم پشت و برشان ریش
چونان بنهادمشان یک روز کم و بیش
پس اینجای افکندمشان بیکس و بیخویش
بیهیچ رعایتگر و بیهیچ پرستار
امروز به صد عزت و تمکینند اینان
با دیگر رسم و دگر آئینند اینان
دلبند خوش و نغز و نگارینند اینان
گوئی مگر از خلخ و از چینند اینان
یا مهر و مه و زهره و پروینند اینان
یا خود مگر این خانه سپهریست پُر انوار
دهقان سپس ازکوشش و فریاد و هیاهو
پیش آرد مینائی پاکیزه چو مینو
برگیرد از آن بادهٔ نغز خوش نیکو
کز لاله ستدگونه و از مشگ ستد بو
پاکیزه و گلگون چو رخ یار نکو رو
فرخنده و روشن چو دل شاه نکوکار
نک آذرماه است و می حمری باید
بر شعر بهاری سمنبری باید
شاهان را آزادگی و حری باید
قطران شدم اینک ز تو بونصری باید
با گفتهٔ من گفت منوچهری باید
تا هر دو برآیند به یک مایه و مقدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
از تحمل خصم را هموار می سازیم ما
خار بی گل را گل بی خار می سازیم ما
نیست چون آیینه در پیشانی ما چین منع
زشت و زیبا را به خود هموار می سازیم ما
از گرانجانان گرانی می برد فریاد ما
کوه را کبک سبکرفتار می سازیم ما
در زمین گیران کند وجد و سماع ما اثر
نقطه را سرگشته چون پرگار می سازیم ما
پیش ما، چون ابر نیسان، هر که لب وا می کند
چون صدف پر گوهر شهوار می سازیم ما
عارفان دشوارها را بر خود آسان می کنند
کارهای سهل را دشوار می سازیم ما
در به روی شوق ما بستن ندارد حاصلی
از توجه رخنه در دیوار می سازیم ما
خواب ناز گل گرانسنگ است، ورنه از فغان
سبزه خوابیده را بیدار می سازیم ما
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
از پریشانی به زلف یار می سازیم ما
دامن ما سبز می سازد به اندک فرصتی
هر قدر آیینه بی زنگار می سازیم ما
گر مسلمانیم در ظاهر، به باطن کافریم
رشته تسبیح را زنار می سازیم ما
ما به بوی پیرهن چون ساکن بین الحزن
چشم خود از گریه چون دستار می سازیم ما
زیر تیغ از بس به رغبت جانفشانی می کنیم
خضر را از زندگی بیزار می سازیم ما
می زند همسایه معشوق هم ناخن به دل
گر نسازد گل به ما، با خار می سازیم ما
نیست در افسردگان صائب اثر گفتار را
ورنه خون مرده را بیدار می سازیم ما
خار بی گل را گل بی خار می سازیم ما
نیست چون آیینه در پیشانی ما چین منع
زشت و زیبا را به خود هموار می سازیم ما
از گرانجانان گرانی می برد فریاد ما
کوه را کبک سبکرفتار می سازیم ما
در زمین گیران کند وجد و سماع ما اثر
نقطه را سرگشته چون پرگار می سازیم ما
پیش ما، چون ابر نیسان، هر که لب وا می کند
چون صدف پر گوهر شهوار می سازیم ما
عارفان دشوارها را بر خود آسان می کنند
کارهای سهل را دشوار می سازیم ما
در به روی شوق ما بستن ندارد حاصلی
از توجه رخنه در دیوار می سازیم ما
خواب ناز گل گرانسنگ است، ورنه از فغان
سبزه خوابیده را بیدار می سازیم ما
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
از پریشانی به زلف یار می سازیم ما
دامن ما سبز می سازد به اندک فرصتی
هر قدر آیینه بی زنگار می سازیم ما
گر مسلمانیم در ظاهر، به باطن کافریم
رشته تسبیح را زنار می سازیم ما
ما به بوی پیرهن چون ساکن بین الحزن
چشم خود از گریه چون دستار می سازیم ما
زیر تیغ از بس به رغبت جانفشانی می کنیم
خضر را از زندگی بیزار می سازیم ما
می زند همسایه معشوق هم ناخن به دل
گر نسازد گل به ما، با خار می سازیم ما
نیست در افسردگان صائب اثر گفتار را
ورنه خون مرده را بیدار می سازیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
گر چه طبعم کم ز خورشید جهان افروز نیست
در نظرها اعتبارم چون چراغ روز نیست
دست اگربردارم از دل، می شکافد سینه را
هیچ مرغی چون دل بیتاب، دست آموز نیست
حسن چون بی پرده آید، عشق ناپیدا شود
جوشش پروانه بر گرد چراغ روز نیست
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند
چون سبو پیوند دست ما به سر امروز نیست
دست چون دادی به دستی، قطع الفت مشکل است
دست و پایی می زند تا مرغ دست آموز نیست
از شب آدینه روز عشرت ما شد سیاه
صبح شنبه هیچ طفلی این چنین بد روز نیست
همتم از شمع باشد یک سر و گردن بلند
آستین بر اشکی افشانم که دامن سوز نیست
پرده گوش از صفیر من شود خاکستری
اینقدر با شعله آواز بلبل، سوز نیست
روزگاری شد که در سلک سخن سنجان اوست
نسبت صائب به شاه قدردان امروز نیست
در نظرها اعتبارم چون چراغ روز نیست
دست اگربردارم از دل، می شکافد سینه را
هیچ مرغی چون دل بیتاب، دست آموز نیست
حسن چون بی پرده آید، عشق ناپیدا شود
جوشش پروانه بر گرد چراغ روز نیست
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند
چون سبو پیوند دست ما به سر امروز نیست
دست چون دادی به دستی، قطع الفت مشکل است
دست و پایی می زند تا مرغ دست آموز نیست
از شب آدینه روز عشرت ما شد سیاه
صبح شنبه هیچ طفلی این چنین بد روز نیست
همتم از شمع باشد یک سر و گردن بلند
آستین بر اشکی افشانم که دامن سوز نیست
پرده گوش از صفیر من شود خاکستری
اینقدر با شعله آواز بلبل، سوز نیست
روزگاری شد که در سلک سخن سنجان اوست
نسبت صائب به شاه قدردان امروز نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
شدم غبار و همان خارخار من باقی است
توجه چمن آرا به این چمن باقی است
هزار جامه بدل کرد روزگار و هنوز
حدیث دیده یعقوب و پیرهن باقی است
به رنگ و بوی جهان دل منه، تماشا کن
که آه سرد و کف خاکی از چمن باقی است
گذشت فصل بهار و چمن ورق گرداند
همان به تازگی خویش داغ من باقی است
دلیل این که سخن آب زندگی خورده است
همین بس است که از رفتگان سخن باقی است
چه شیشه ها که تهی شد، چه جامها که شکست
به حال خود دل سنگین انجمن باقی است
ز پادشاهی پرویز جز فسانه نماند
هزار نقش نمایان ز کوهکن باقی است
جواب آن غزل است این که گفت عرفی ما
هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است
توجه چمن آرا به این چمن باقی است
هزار جامه بدل کرد روزگار و هنوز
حدیث دیده یعقوب و پیرهن باقی است
به رنگ و بوی جهان دل منه، تماشا کن
که آه سرد و کف خاکی از چمن باقی است
گذشت فصل بهار و چمن ورق گرداند
همان به تازگی خویش داغ من باقی است
دلیل این که سخن آب زندگی خورده است
همین بس است که از رفتگان سخن باقی است
چه شیشه ها که تهی شد، چه جامها که شکست
به حال خود دل سنگین انجمن باقی است
ز پادشاهی پرویز جز فسانه نماند
هزار نقش نمایان ز کوهکن باقی است
جواب آن غزل است این که گفت عرفی ما
هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۶
دندان نماند و حرف طرازی همان بجاست
برچیده گشت مهره و بازی همان بجاست
روز قیامت و شب هجران به سر رسید
وین راه را چو زلف درازی همان بجاست
سودی نداد سلسله پردازی جنون
کز نقش پای، سلسله سازی همان بجاست
صد بار اگر چو ماه، مرا چرخ بشکند
خورشید را شکسته نوازی همان بجاست
هر چند سوخت عشق حقیقی دل مرا
دلبستگی به عشق مجازی همان بجاست
در ابر خط نهفته نشد آفتاب تو
روی ترا نظاره گدازی همان بجاست
هر چند حسن را ز ستم توبه داد خط
در چشم یار عربده سازی همان بجاست
آلوده شد ز لوث ریا دامن زمین
پاکی خرقه های نمازی همان بجاست
صائب چو شانه گر چه مرا دست خشک شد
با زلف یار دست درازی همان بجاست
برچیده گشت مهره و بازی همان بجاست
روز قیامت و شب هجران به سر رسید
وین راه را چو زلف درازی همان بجاست
سودی نداد سلسله پردازی جنون
کز نقش پای، سلسله سازی همان بجاست
صد بار اگر چو ماه، مرا چرخ بشکند
خورشید را شکسته نوازی همان بجاست
هر چند سوخت عشق حقیقی دل مرا
دلبستگی به عشق مجازی همان بجاست
در ابر خط نهفته نشد آفتاب تو
روی ترا نظاره گدازی همان بجاست
هر چند حسن را ز ستم توبه داد خط
در چشم یار عربده سازی همان بجاست
آلوده شد ز لوث ریا دامن زمین
پاکی خرقه های نمازی همان بجاست
صائب چو شانه گر چه مرا دست خشک شد
با زلف یار دست درازی همان بجاست