عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
از بس دل امشبم ز تو نامهربان پر است
از گریه میکنم تهی و همچنان پر است
رحمی به دامن تهی ام کن، خدای را
اکنون که دامنت ز گل ای باغبان پر است!
ای صید کش، تهی شد اگر یک قفس تو را؛
از صید غم مخور، که هزار آشیان پر است
خالی است کیسه ات چو ز نقد وفا، چه سود
ما را گراز متاع محبت دکان پر است؟!
از رشک غیر، کشتن آذر چه لازم است؟!
گر بد گمان ازو شده ای، امتحان پر است
از گریه میکنم تهی و همچنان پر است
رحمی به دامن تهی ام کن، خدای را
اکنون که دامنت ز گل ای باغبان پر است!
ای صید کش، تهی شد اگر یک قفس تو را؛
از صید غم مخور، که هزار آشیان پر است
خالی است کیسه ات چو ز نقد وفا، چه سود
ما را گراز متاع محبت دکان پر است؟!
از رشک غیر، کشتن آذر چه لازم است؟!
گر بد گمان ازو شده ای، امتحان پر است
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۷
کریم پارس و اصیل عراق شمس الدین
زهی که ملک ز نام تو یافته اعزاز
توئی که فکر تو گر بر فلک گذار کند
زلوح چرخ بخواند همه دقایق راز
براق قدر تو گر سرکشد ز عالم کون
به گرد او نرسد آسمان بیهده تاز
چو ابر دست تو گر بر سر جهان بارد
زمانه باز رهد جاودان ز رنج نیاز
شدست طاعت تو بر جهانیان مفروض
زبهر آنکه توئی از جهانیان ممتاز
ولای حضرت تو واجب است چون روزه
دعای دولت تو لازم است همچو نماز
سپهر با همه رفعت بدان شود راضی
که با تو با بد و نیک جهان بود انباز
ولی مباد که گردد شریک با چو توئی
سپهر سفله افسوس پیشه طناز
خدای داد ترا از پی مصالح خلق
دلی رحیم و نهادی کریم و خلق نواز
به حق آنکه دلت را مکان رحمت کرد
که یکزمان دل خود را به حال من پرداز
جهان نمای ضمیرت مگر نموده بود
که چون نشیب فرو رفت کار من ز فراز
جهانیان همه حیران شدند از آن صنعت
که کرد با من بیچاره چرخ شعبده باز
صبوری من مسکین به غایتی برسید
که جان همی دهم و هم نمی دهم آواز
ز کین دشمن گرگین نهاد سگ سیرت
شدم چو بیژن در کر و فر چنگ گراز
ندیده روی منیژه فتادم اندر چاه
ز مکر دشمن بدگوی و حاسد و غماز
حقیقت است که کیخسرو زمانه توئی
دل تو جام و کفت رستم کمندانداز
به بوی مرغ کز انگشتری دهد خبرم
بمانده ام چو یکی کبک زیر چنگل باز
بماند از من و تو یادگار این قصه
اگر ز چاه بلا آوری مرا به فراز
ترا بر اهل هنر منتی بود وافر
اگر ز چنگ عنا جان من رهانی باز
نه شمع و عودم و در بزم عیش خود شب و روز
چو عود همدم سوزم چو شمع جفت گداز
همیشه بر سر پایم به خون دل گریان
زبیم آنکه سرم را دهند در دم گاز
کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل
نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز
دل شکسته پر و بال من نمی خواهد
که در هوای دگر مملکت کند پرواز
ز شهر خویش دو منزل اگر شوم بیرون
هزار مفسده گونه گون کنند آغاز
مرا گدائی شاه جهان بسی به ازین
که خواندم ملک روم به خسرو انجاز
زبان ز مدحت این دولت ار کنم کوتاه
شود زبان جهانی به نقص بنده دراز
به نیم روز و خراسان خبر رسد گر من
به نیم شب بگریزم ز خطه شیراز
حدیث بنده و این افترا که ساخته اند
ز بس خجالت گفتن نمی توانم باز
چو سیر خورده همان به که کم زنم دم از ان
که توبتو بودش گنده تر بسان پیاز
تو کارساز جهانی و کارساز تو حق
دراز می نکنم قصه کار من تو بساز
هزار کام بران در جهان به دولت شاه
هزار سال بمان در نشاط و نعمت و ناز
به روز نو مه روزه ست خیز و طاعت کن
چو روز عید رسد باده نوش و عشرت ساز
زهی که ملک ز نام تو یافته اعزاز
توئی که فکر تو گر بر فلک گذار کند
زلوح چرخ بخواند همه دقایق راز
براق قدر تو گر سرکشد ز عالم کون
به گرد او نرسد آسمان بیهده تاز
چو ابر دست تو گر بر سر جهان بارد
زمانه باز رهد جاودان ز رنج نیاز
شدست طاعت تو بر جهانیان مفروض
زبهر آنکه توئی از جهانیان ممتاز
ولای حضرت تو واجب است چون روزه
دعای دولت تو لازم است همچو نماز
سپهر با همه رفعت بدان شود راضی
که با تو با بد و نیک جهان بود انباز
ولی مباد که گردد شریک با چو توئی
سپهر سفله افسوس پیشه طناز
خدای داد ترا از پی مصالح خلق
دلی رحیم و نهادی کریم و خلق نواز
به حق آنکه دلت را مکان رحمت کرد
که یکزمان دل خود را به حال من پرداز
جهان نمای ضمیرت مگر نموده بود
که چون نشیب فرو رفت کار من ز فراز
جهانیان همه حیران شدند از آن صنعت
که کرد با من بیچاره چرخ شعبده باز
صبوری من مسکین به غایتی برسید
که جان همی دهم و هم نمی دهم آواز
ز کین دشمن گرگین نهاد سگ سیرت
شدم چو بیژن در کر و فر چنگ گراز
ندیده روی منیژه فتادم اندر چاه
ز مکر دشمن بدگوی و حاسد و غماز
حقیقت است که کیخسرو زمانه توئی
دل تو جام و کفت رستم کمندانداز
به بوی مرغ کز انگشتری دهد خبرم
بمانده ام چو یکی کبک زیر چنگل باز
بماند از من و تو یادگار این قصه
اگر ز چاه بلا آوری مرا به فراز
ترا بر اهل هنر منتی بود وافر
اگر ز چنگ عنا جان من رهانی باز
نه شمع و عودم و در بزم عیش خود شب و روز
چو عود همدم سوزم چو شمع جفت گداز
همیشه بر سر پایم به خون دل گریان
زبیم آنکه سرم را دهند در دم گاز
کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل
نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز
دل شکسته پر و بال من نمی خواهد
که در هوای دگر مملکت کند پرواز
ز شهر خویش دو منزل اگر شوم بیرون
هزار مفسده گونه گون کنند آغاز
مرا گدائی شاه جهان بسی به ازین
که خواندم ملک روم به خسرو انجاز
زبان ز مدحت این دولت ار کنم کوتاه
شود زبان جهانی به نقص بنده دراز
به نیم روز و خراسان خبر رسد گر من
به نیم شب بگریزم ز خطه شیراز
حدیث بنده و این افترا که ساخته اند
ز بس خجالت گفتن نمی توانم باز
چو سیر خورده همان به که کم زنم دم از ان
که توبتو بودش گنده تر بسان پیاز
تو کارساز جهانی و کارساز تو حق
دراز می نکنم قصه کار من تو بساز
هزار کام بران در جهان به دولت شاه
هزار سال بمان در نشاط و نعمت و ناز
به روز نو مه روزه ست خیز و طاعت کن
چو روز عید رسد باده نوش و عشرت ساز
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۶
ای سر آمد به هر مکان چو لقب
وی ستوده به هر زمان چون نام
توئی آن کامران که در ره تو
هر که گامی نهد بیابد کام
در سلامت به سر برد همه عمر
هر که یابد زتو جواب سلام
رای تو واقف است بر افلاک
حکم تو نافذ است بر اجرام
خشم تو خیمه ئیست حلم پذیر
عفو تو دابه ئیست بحرآشام
گر فلک بهره یابد از علمت
نایب مشتری شود بهرام
گر هوا مایه گیرد از دستت
در فشاند به جای قطره غمام
ور چمن بو ستاند از خلقت
بوی گل بازدارد اصل زکام
صاحبا بنده چشم آن دارد
کز سر رغبت و قبول تمام
سخنش بشنوی و بپذیری
ای سخنهای تو ملوک کلام
کاستماع کلام ملهو فان
صدق است از کلام خیر انام
بنده می نالم از جفای سپهر
که توئی خواجه و سپهر غلام
تو ز ایام داد من بستان
که توئی داد ده در این ایام
در حق من که داعی کرمم
ای به حق پیشوا و شاه کرام
کرمی کن که مرد مکرمتی
که فلک لوم میکند چو لیام
گر بمیرم ز تشنگی هرگز
نچشم جرعه ای ز آب عوام
ور بگردم به جان ز بی درمی
نبرم پیش خواجگان ابرام
نبرد شاخ سدره رنج تبر
نکشد خنگ چرخ جور لجام
می ام از کاس جور دور زمان
گر کنم عربده مده دشنام
مجلس ما چراست کاندر وی
فعل دیگر کند همی هر جام
گر چه از جود خواجه دنیا
یافتم برد و خلعت و انعام
همچنان هفت مار هفت سری
می گزندم مدام هفت اندام
غم پیری و کربت غربت
انده فاقه و تکفر وام
دوری از خانمان و قوم و تبع
فرقت دوستان دشمن کام
به دیار خود ارچه تشنه لبم
نیست آنجا مرا امید مقام
قلب نام خود است پارس کنون
تشنه را کی بود در او آرام
مرد جاهی مرا قوی باید
تا شود کار من مگر به نظام
به خدای ار به عمرها آید
پای صیدی چنینت اندر دام
اندر این نظم ارچه هست صریح
لقب و نام نیست جای ملام
لقب و نام تو به ذکر جمیل
در نوی گفت ایزد علام
من چه گفتم که صاحب دیوان
همه گفتم به جز صلوه و سلام
تا فلک را به محور است مدار
تا عرض را به جوهر است قوام
جوهرت باد از عوارض دور
فلکت در مدار خاضع و رام
به سه شهزاده چشم تو روشن
تا جهانراست روشنی و ظلام
وی ستوده به هر زمان چون نام
توئی آن کامران که در ره تو
هر که گامی نهد بیابد کام
در سلامت به سر برد همه عمر
هر که یابد زتو جواب سلام
رای تو واقف است بر افلاک
حکم تو نافذ است بر اجرام
خشم تو خیمه ئیست حلم پذیر
عفو تو دابه ئیست بحرآشام
گر فلک بهره یابد از علمت
نایب مشتری شود بهرام
گر هوا مایه گیرد از دستت
در فشاند به جای قطره غمام
ور چمن بو ستاند از خلقت
بوی گل بازدارد اصل زکام
صاحبا بنده چشم آن دارد
کز سر رغبت و قبول تمام
سخنش بشنوی و بپذیری
ای سخنهای تو ملوک کلام
کاستماع کلام ملهو فان
صدق است از کلام خیر انام
بنده می نالم از جفای سپهر
که توئی خواجه و سپهر غلام
تو ز ایام داد من بستان
که توئی داد ده در این ایام
در حق من که داعی کرمم
ای به حق پیشوا و شاه کرام
کرمی کن که مرد مکرمتی
که فلک لوم میکند چو لیام
گر بمیرم ز تشنگی هرگز
نچشم جرعه ای ز آب عوام
ور بگردم به جان ز بی درمی
نبرم پیش خواجگان ابرام
نبرد شاخ سدره رنج تبر
نکشد خنگ چرخ جور لجام
می ام از کاس جور دور زمان
گر کنم عربده مده دشنام
مجلس ما چراست کاندر وی
فعل دیگر کند همی هر جام
گر چه از جود خواجه دنیا
یافتم برد و خلعت و انعام
همچنان هفت مار هفت سری
می گزندم مدام هفت اندام
غم پیری و کربت غربت
انده فاقه و تکفر وام
دوری از خانمان و قوم و تبع
فرقت دوستان دشمن کام
به دیار خود ارچه تشنه لبم
نیست آنجا مرا امید مقام
قلب نام خود است پارس کنون
تشنه را کی بود در او آرام
مرد جاهی مرا قوی باید
تا شود کار من مگر به نظام
به خدای ار به عمرها آید
پای صیدی چنینت اندر دام
اندر این نظم ارچه هست صریح
لقب و نام نیست جای ملام
لقب و نام تو به ذکر جمیل
در نوی گفت ایزد علام
من چه گفتم که صاحب دیوان
همه گفتم به جز صلوه و سلام
تا فلک را به محور است مدار
تا عرض را به جوهر است قوام
جوهرت باد از عوارض دور
فلکت در مدار خاضع و رام
به سه شهزاده چشم تو روشن
تا جهانراست روشنی و ظلام
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۹
جوان بختا جهان بخشا تو آنی
که بر گردنکشان مالک رقابی
به تیغ اسلام را نعم الوکیلی
به ساحت خلق را حسن المئابی
جهان هر دم فقائی می گشاید
ز سرسبزی آن تیغ سدابی
به گاه لهو در دلها نشاطی
به روز بزم در سرها شرابی
به طلعت ملک را در چشم نوری
به هیبت فتنه را در دیده خوابی
چو روح اصفیا محض صفاتی
چو قول انبیا عین صوابی
زمین کشته امید ما را
گهی خورشیدی و گاهی سحابی
به رتبت معدلت را آسمانی
به زینت مملکت را آفتابی
به دستوری سئوالی لایقم هست
معاذالله گزافی نه حسابی
جواب آن به لفظم باز فرمای
ز صاحب طبعی و حاضر جوابی
اگر چرخی چرا بر من نگردی
وگر مهری چرا بر من نتابی
به عنف این چرخ را یکره نگوئی
که ای بی آب دلو آسیابی
به قصد بیگناهی چند کوشی
به خون بیدلی تا کی شتابی
به سمع اشرفت دانم رسیده ست
حدیث اشتر و ماهی عرابی
منم اعرابی گم گشته اشتر
دوان اندر بیابان سرابی
دل از جان سیر گشته تشنه مانده
ز بی نانی و رنج اندک آبی
پس از ایزد ترا خوانم به یاری
که تو بر چرخ دولت ماهتابی
زکات جاه را فریاد من رس
که چون دریا و کان صاحب نصابی
اگر افتادگان را دستگیری
وگر درماندگان را فتح بابی
ز من افتاده تر کس را نبینی
ز من درمانده تر هرگز نیابی
مرا از بند غم آزاد گردان
اگر در بند احسان و ثوابی
بسی ویرانه ها را کردی آباد
بسی کردی بنا خاکی و آبی
اگر نام نکو و صیت خواهی
نظر کن در دلی با این خرابی
شه مازندران نام نکو یافت
به یک مصراع شعر فاریابی
بسی دارم در این معنی حکایت
ولی ترسم که زحمت برنتابی
منم فی القصه در کنجی بمانده
چو توبت کرده بوبکر ربابی
به روز عید در زندانسرائی
نشسته با زنان در هم نقابی
همایون باد بر تو عید و گشته
به خون دشمنت تیغت خضابی
به تو دین حنیفی باد قائم
چنان چون ملت اولی بصابی
رخ جاه تو چون گلنار پر بار
رخ خصمت زگرد غم چو آبی
که بر گردنکشان مالک رقابی
به تیغ اسلام را نعم الوکیلی
به ساحت خلق را حسن المئابی
جهان هر دم فقائی می گشاید
ز سرسبزی آن تیغ سدابی
به گاه لهو در دلها نشاطی
به روز بزم در سرها شرابی
به طلعت ملک را در چشم نوری
به هیبت فتنه را در دیده خوابی
چو روح اصفیا محض صفاتی
چو قول انبیا عین صوابی
زمین کشته امید ما را
گهی خورشیدی و گاهی سحابی
به رتبت معدلت را آسمانی
به زینت مملکت را آفتابی
به دستوری سئوالی لایقم هست
معاذالله گزافی نه حسابی
جواب آن به لفظم باز فرمای
ز صاحب طبعی و حاضر جوابی
اگر چرخی چرا بر من نگردی
وگر مهری چرا بر من نتابی
به عنف این چرخ را یکره نگوئی
که ای بی آب دلو آسیابی
به قصد بیگناهی چند کوشی
به خون بیدلی تا کی شتابی
به سمع اشرفت دانم رسیده ست
حدیث اشتر و ماهی عرابی
منم اعرابی گم گشته اشتر
دوان اندر بیابان سرابی
دل از جان سیر گشته تشنه مانده
ز بی نانی و رنج اندک آبی
پس از ایزد ترا خوانم به یاری
که تو بر چرخ دولت ماهتابی
زکات جاه را فریاد من رس
که چون دریا و کان صاحب نصابی
اگر افتادگان را دستگیری
وگر درماندگان را فتح بابی
ز من افتاده تر کس را نبینی
ز من درمانده تر هرگز نیابی
مرا از بند غم آزاد گردان
اگر در بند احسان و ثوابی
بسی ویرانه ها را کردی آباد
بسی کردی بنا خاکی و آبی
اگر نام نکو و صیت خواهی
نظر کن در دلی با این خرابی
شه مازندران نام نکو یافت
به یک مصراع شعر فاریابی
بسی دارم در این معنی حکایت
ولی ترسم که زحمت برنتابی
منم فی القصه در کنجی بمانده
چو توبت کرده بوبکر ربابی
به روز عید در زندانسرائی
نشسته با زنان در هم نقابی
همایون باد بر تو عید و گشته
به خون دشمنت تیغت خضابی
به تو دین حنیفی باد قائم
چنان چون ملت اولی بصابی
رخ جاه تو چون گلنار پر بار
رخ خصمت زگرد غم چو آبی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۹
ای وزیر شاه عالم، ای نصیر دین حق
عقل را کلکت نصیر و علم را رایت وزیر
در مثال امر جزمت نصرت اسلام و شرع
در صریر سیر کلکت حرمت تاج و سریر
گر بدیدی حل و عقد و قبض و بسط تو رسول
جز به نام تو نکردی خطبه روز غدیر
چون ثنا خوانم مرا نام تو آید در زبان
چون دعا گویم مرا ذکر تو روید در ضمیر
هم مغیث دولتی و هم مجیر امتی
وز تو دولت را و نعمت را نمی باشد گزیر
سخت محرومم درین دولت اغثنی یا مغیث
صعب رنجورم در این امت اجرنی یا مجیر
حاجتی دارم به ادراری که فرمایی مرا
اندراین حاجت مرا وقت اجابت دست گیر
عقل را کلکت نصیر و علم را رایت وزیر
در مثال امر جزمت نصرت اسلام و شرع
در صریر سیر کلکت حرمت تاج و سریر
گر بدیدی حل و عقد و قبض و بسط تو رسول
جز به نام تو نکردی خطبه روز غدیر
چون ثنا خوانم مرا نام تو آید در زبان
چون دعا گویم مرا ذکر تو روید در ضمیر
هم مغیث دولتی و هم مجیر امتی
وز تو دولت را و نعمت را نمی باشد گزیر
سخت محرومم درین دولت اغثنی یا مغیث
صعب رنجورم در این امت اجرنی یا مجیر
حاجتی دارم به ادراری که فرمایی مرا
اندراین حاجت مرا وقت اجابت دست گیر
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۷ - به حاجی میر کاظم جندقی مشهور به موبد نگاشته
سرکار موبد را بنده ام و بنده وارش به خداوندی پرستنده، ماهی دو پیش از این کج پلاسی های گردون ساز ناراستی ساخت، و سامان تندرستی هنجار کاستی انگیخت. انبار بستر و بالش افتادم و دمساز فریاد و نالش. همچنان دل از بند آن رنج نرسته و زنجیر تن فرسای آن شکنج نشکسته، درد پائی تاب شکن خواب شکر دست زور آزمائی یافت و خسته و مستمندم بر بستر جان سپاری افکند:
هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم
خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست. چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم، و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب. مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت، و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال، هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد. بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم. یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان، سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند. علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ.
اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست. ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت، مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد، و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد . کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده، یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند، و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز، او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده. چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش، رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار، نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین. گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار. باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ: شعر:
جای شتاب است نه گاه درنگ
نوبت تاز است نه هنگام لنگ
دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا «گرمه» یکصد و بیست فرسنگ راه، جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد.
در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه، به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو. اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر، سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پوئی و آسوده گوئی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ، به کدخدای و کارگشایی در میان افکن.
احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور، و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرائی و پای ویله درائی بازو در انداز. اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، خاکی نرفت و سنگی نسفت، بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام، اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد، بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران. کار را باش که سود در کردار است نه گفتار، کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش. صفائی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن، دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری، کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر.
هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم
خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست. چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم، و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب. مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت، و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال، هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد. بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم. یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان، سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند. علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ.
اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست. ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت، مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد، و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد . کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده، یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند، و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز، او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده. چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش، رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار، نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین. گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار. باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ: شعر:
جای شتاب است نه گاه درنگ
نوبت تاز است نه هنگام لنگ
دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا «گرمه» یکصد و بیست فرسنگ راه، جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد.
در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه، به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو. اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر، سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پوئی و آسوده گوئی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ، به کدخدای و کارگشایی در میان افکن.
احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور، و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرائی و پای ویله درائی بازو در انداز. اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، خاکی نرفت و سنگی نسفت، بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام، اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد، بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران. کار را باش که سود در کردار است نه گفتار، کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش. صفائی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن، دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری، کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۶ - به یکی از بزرگان نوشته
فدای وجودت شوم، دستخط مبارک تارک افتخارم به افلاک سود. سپاس سلامت ذات مقدس و پاس مراحم ملوکانه را چهر سجود بر خاک مالیدم. گوشت و پوست و خونم پرورده نمک و نان و عوارف و احسان نواب والاست.چگونه از شکرگزاری خاموش توانم زیست یا از عرض عبودیت و عهد بندگی فراموش یارم کرد. سال نخست که از ولایت سفر کردم سی و دو سال مماشات غربت آزمودم. پس از رجعت اولیای رشک و اصحاب حسد بی سوابق معادات رای خلاف گزیده سال به پایان نرفته، ناگزیرانه راه دارالخلافه سپردم.دوازده سال بار رنج آزمای کربت غربت شدم. بعضی از اقارب به دارالملک آمده بر بازگشت و لایت تشبیبات و تقریبات ساختند.فرط پیری و خستگی فریبم داده و رخت رجوع بدین بیغوله دیو کشید.
هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست، نو کردند. تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده، بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند، و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم، در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت. باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست، شعر:
دام صعب است مگر یار شود لطف خدای
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
خود می دانند این مدت درنگ دارالخلافه غالب اوقات در خدمت خدام اجل امجد اکرم ذخر الامراء العظام خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله العالی بودم. در همه احوال خاکساری و سازگاری و درویشی و آرام و قناعت و همه حالات مرادیده و احاطه کلی بر اوصاف من دارد. در خدمت ایشان به عریضه و پیغام من باب هوای نفس و اغوای اعادی تهمت های غریب غریب که در سجیت من نبوده و نیست برمن بستند، و پسر مرا بی گناه و بی خیانت بدنام نمودند. چون یکصد و بیست فرسنگ راه است استکشاف درست نتوانست فرمود. مکرر هم عریضه فرستادم معاندین نگذاشتند به نظر ایشان برسد. ذلت و خواری خاکسار و بستگان طول کشید و به کلی دشمن کام شدم و این آخر عمر بی خیانت در اختیار چون ایشان خداوندی بزرگ و مهربان کارم به خرابی و رسوائی کشید.اگر نواب اشرف صلاح دانند بی گناهی من و گزاف دشمن های ولایتی را به سرکار ایشان در مجلسی خاص اظهار نمایند. چنان پندارم التفاتی به جبران خرابی و دفع اذیت دشمنان بفرمایند. چنانچه پس از اطلاع نیز التفاتی نفرمودند اولا من پیش نفس خود در عرض حال خجل نخواهم بود.
قبله گاهی میرزا ابراهیم عزم اندیش خدمت است چنان پندارم شطری وقایع من و معاندین را مستحضر باشد عرض خواهد نمود تا التفات ملوکانه سرکار چه کند. انشاء الله در مراقبت کسان ایشان که در حقیقت از خود من می باشند کوتاهی نخواهم کرد. خدام اشرف والاقدر او را درست بدانند و ملوکانه تربیت و تقویت نمایند، که در پناه رحمت والا از شماتت دوست و ملامت دشمن آزاد گردد. اگر تقویت اشرف والا نباشد او را هم آسوده نخواهند گذاشت، و بایست عیال او را از دست اعادی بی محرم روانه طهران یا عتبات نمود. اگر کاری می فرمودید که سرکار خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله دو کلمه به احضار من صادر می فرمودند این بقیت عمر جانم از شریک ولایتی خود و بدخواه خلاص می شد. شما می دانید من توقع مال و منصب و مواجب ندارم خدمت مفت را هم به همه کس رایگان می کنم. از احضار من ضرر و زیانی نخواهد رسید. کوتاهی مفرمائید که دیده در راه است. پیوسته صدور ارقام علیه و احکام سنیه را مترصدم، انبازان محفل والا را یکان یکان به جان و دل سگ و بنده ام. استدعای پاس ودیعه بندگی است، صاحب اختیارید.
هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست، نو کردند. تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده، بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند، و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم، در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت. باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست، شعر:
دام صعب است مگر یار شود لطف خدای
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
خود می دانند این مدت درنگ دارالخلافه غالب اوقات در خدمت خدام اجل امجد اکرم ذخر الامراء العظام خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله العالی بودم. در همه احوال خاکساری و سازگاری و درویشی و آرام و قناعت و همه حالات مرادیده و احاطه کلی بر اوصاف من دارد. در خدمت ایشان به عریضه و پیغام من باب هوای نفس و اغوای اعادی تهمت های غریب غریب که در سجیت من نبوده و نیست برمن بستند، و پسر مرا بی گناه و بی خیانت بدنام نمودند. چون یکصد و بیست فرسنگ راه است استکشاف درست نتوانست فرمود. مکرر هم عریضه فرستادم معاندین نگذاشتند به نظر ایشان برسد. ذلت و خواری خاکسار و بستگان طول کشید و به کلی دشمن کام شدم و این آخر عمر بی خیانت در اختیار چون ایشان خداوندی بزرگ و مهربان کارم به خرابی و رسوائی کشید.اگر نواب اشرف صلاح دانند بی گناهی من و گزاف دشمن های ولایتی را به سرکار ایشان در مجلسی خاص اظهار نمایند. چنان پندارم التفاتی به جبران خرابی و دفع اذیت دشمنان بفرمایند. چنانچه پس از اطلاع نیز التفاتی نفرمودند اولا من پیش نفس خود در عرض حال خجل نخواهم بود.
قبله گاهی میرزا ابراهیم عزم اندیش خدمت است چنان پندارم شطری وقایع من و معاندین را مستحضر باشد عرض خواهد نمود تا التفات ملوکانه سرکار چه کند. انشاء الله در مراقبت کسان ایشان که در حقیقت از خود من می باشند کوتاهی نخواهم کرد. خدام اشرف والاقدر او را درست بدانند و ملوکانه تربیت و تقویت نمایند، که در پناه رحمت والا از شماتت دوست و ملامت دشمن آزاد گردد. اگر تقویت اشرف والا نباشد او را هم آسوده نخواهند گذاشت، و بایست عیال او را از دست اعادی بی محرم روانه طهران یا عتبات نمود. اگر کاری می فرمودید که سرکار خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله دو کلمه به احضار من صادر می فرمودند این بقیت عمر جانم از شریک ولایتی خود و بدخواه خلاص می شد. شما می دانید من توقع مال و منصب و مواجب ندارم خدمت مفت را هم به همه کس رایگان می کنم. از احضار من ضرر و زیانی نخواهد رسید. کوتاهی مفرمائید که دیده در راه است. پیوسته صدور ارقام علیه و احکام سنیه را مترصدم، انبازان محفل والا را یکان یکان به جان و دل سگ و بنده ام. استدعای پاس ودیعه بندگی است، صاحب اختیارید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۶ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
سرور راستین حاجی اسمعیل؛ نامه شما دیده را سرمه سائی کرد و دل را از دام تیمار رهائی داد. پس از خواندن پاسخی بدان هنجار که آئین من است نوشتم، دادم خطر با سرکار فرستد ندانم چه کرد، آدمی روانه دیدم و بهانه نگارش و گزارش نامه و نامی بدست افتاده. نیمه ماه است با دردهای نهفته و پیدا زنده ام و بنده می دانم نامه نگاری کرده ای و نرسیده. من هم کاغذها نگاشته و به شما نداده اند. خدا بندگان خود را از یاری این خاکی نهادان باد گوهر بی نیازی دهد که در کار و کردار اینان سود و بهبودی نیست. باری این را بدان هرگز از تو فراموش نخواهم کرد و سودای نامه نگاریت در پای نخواهم برد بکوش که بازماندگان میرحسن خان را بجوئی و مرا آگاه سازی. یکبار دیگر فرزندی میرزارضا را ببین. داستان چشمک را در میان آر، اگر داد زود بفرست. چنانچه هنجار بوک و مگر گرفت در گذر، و او را به گوهر و خواست خود بازگذار و آگاهی فرست که رنج دل نگرانی نبرم، آرایش آئین احمدی آسایش بندگان خدای آخوند ملا ابوالحسن را درودی آزاد از فراز و فرود بر سرای و بگوی نگاه پرستاری و پرورش از من باز نبرد، کشته ام تخمی و چشم به ره باران است.
آنان که در ری بر ما سپاس نان ونمک دارند، یکان یکان را ببین و بخشایش لغزش های دیرینه ما را در خواه که از من تا گور دمی دو بیش نمانده. خواهشمندم از این پس هر گونه نامه مرا خواه پارسی پیکر و شیوا، خواه بر هنجار دیگر ونازیبا بی کاست و فزود بدان نگارش های پهلوی گوهر درفزائی. اگر خود این نوشته بی ساز و سنگ است، لته بوی فروشان رستا نگردد. این دارنده نامه را سرکار شکرالله خان سفارش کرده چشمکی شاخ دار شایسته بخرد. چنانچه بر سر پیمان ایستاده باشد شما هم در خرید با او همراهی کنید که فریب نخورد. باری یک چشمک خوش دید برای من سنگ و پایه دو چشم روشن دارد. اگر میرزا رضا چشمک ندهد و به افتاد را در کاسه سیاهی بیند، بیرون از خشنودی خدا خواهد بود. من شاخچه بند و دروغ درا نیستم. چشمک من پیش اوست و فرموش کرده باری یک گفتن دیگر بر ما هست چگونگی روزگار خویش را بر نگار. کاری از ما ساخته باشد بر شمار.خطر درودی بنده وار می گوید. از نگارش خسته شدم، تا کی چرند توان بافت.
آنان که در ری بر ما سپاس نان ونمک دارند، یکان یکان را ببین و بخشایش لغزش های دیرینه ما را در خواه که از من تا گور دمی دو بیش نمانده. خواهشمندم از این پس هر گونه نامه مرا خواه پارسی پیکر و شیوا، خواه بر هنجار دیگر ونازیبا بی کاست و فزود بدان نگارش های پهلوی گوهر درفزائی. اگر خود این نوشته بی ساز و سنگ است، لته بوی فروشان رستا نگردد. این دارنده نامه را سرکار شکرالله خان سفارش کرده چشمکی شاخ دار شایسته بخرد. چنانچه بر سر پیمان ایستاده باشد شما هم در خرید با او همراهی کنید که فریب نخورد. باری یک چشمک خوش دید برای من سنگ و پایه دو چشم روشن دارد. اگر میرزا رضا چشمک ندهد و به افتاد را در کاسه سیاهی بیند، بیرون از خشنودی خدا خواهد بود. من شاخچه بند و دروغ درا نیستم. چشمک من پیش اوست و فرموش کرده باری یک گفتن دیگر بر ما هست چگونگی روزگار خویش را بر نگار. کاری از ما ساخته باشد بر شمار.خطر درودی بنده وار می گوید. از نگارش خسته شدم، تا کی چرند توان بافت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۰ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته
فدای حاجی اسمعیل، هر آشنایی که راه سپاری های تهران را باره در ستام کشد، می خواهم از من بتو نامه و پیامی داشته باشد خواه برسد خواه نرسد خواه کار اندیش پاسخ شوی خواه نشوی، شعر:
چون دلش دادی و مهرش ستدی هیچ نماند
اگر او با تو نسازد تو به او سازی به
جوانی از نوکرهای شاه که ترا می شناخت و می دانست که در کجا خانه داری کاغذ از من ستد و پیمان داد که برساند و پاسخ بستاند و روانه گرداند. گویا تا اکنون رسیده و نوشته چشم سپار افتاده باشد. اگر میرزا رضا را دیدی و داستان چشمک را در میان آوردی، زودم از چگونگی آگاهی رسان. حاجی اگر چشم و گوشی داری و مغز و هوشی در این چند سال خاست و نشست دانسته خواهی بود که من دست آز و کام از خوان پادشاه تا پاسبان شسته ام و چشم از زرد و سرخ فرزندان آدم فرو بسته، پولی سیاه خواهش مفت از کسی ندارم. یکی از دوستان و یاران نزدیک من توئی اگر بیگاه و گاه در کاخ و کوی تو هم به خواهش تو پاره نانی شکسته ام بیش از آنکه دو مزدور خلخالی خشت زند و چاه کند میان کارگزاری بسته، بیست سال افزون بهمین روش با سرکار سیف الدوله که بی ساخته ترین بزرگان و آشنایان است راه رفته ام و دهش و داد ندیده و دوستداران را سپاس رانده. این چشمک را در پیش سرکار جلال الدین میرزا از دست فروشی خریدم چون به چشم می افتاد و فرزندی میرزا رضا را دوست و فرزند و رازدار پیدا و نهفت خود می دانستم به او سپردم هنگام بازگشت من از ری به سمنان وی در گیلان بود خواستم، مادرش گفت نام و نشانی از آن پیش من نیست، راست هم گفتند. میرزا رضا هم فراموش کرده می گویم شاید هوش یادآوری کند و میرزا بفرستادن همان چشمک داوری فرماید. باری استکلاشی و گدائی نیست بخواه اگر روی بر تافت دامان در چین و آگاهی فرست. فرزند هنرمند میرزا مهدیقلی دارنده نامه را سفارش کردم چشمکی شاخ دار بگیرد تو هم دستیار شو، از فرنگی ها بپرس تا با چشم هفتاد هشتاد ساله چشمکی که در خور و سزا باشد بجوئی و او بخرد، کوتاهی مکن.
درباره چون من دوستی کم آزار کاری چونان کمینه و پست در پای بردن بیش از اندازه نامردی و بی دردی است و سرمایه رنجش و دل سردی.
چون دلش دادی و مهرش ستدی هیچ نماند
اگر او با تو نسازد تو به او سازی به
جوانی از نوکرهای شاه که ترا می شناخت و می دانست که در کجا خانه داری کاغذ از من ستد و پیمان داد که برساند و پاسخ بستاند و روانه گرداند. گویا تا اکنون رسیده و نوشته چشم سپار افتاده باشد. اگر میرزا رضا را دیدی و داستان چشمک را در میان آوردی، زودم از چگونگی آگاهی رسان. حاجی اگر چشم و گوشی داری و مغز و هوشی در این چند سال خاست و نشست دانسته خواهی بود که من دست آز و کام از خوان پادشاه تا پاسبان شسته ام و چشم از زرد و سرخ فرزندان آدم فرو بسته، پولی سیاه خواهش مفت از کسی ندارم. یکی از دوستان و یاران نزدیک من توئی اگر بیگاه و گاه در کاخ و کوی تو هم به خواهش تو پاره نانی شکسته ام بیش از آنکه دو مزدور خلخالی خشت زند و چاه کند میان کارگزاری بسته، بیست سال افزون بهمین روش با سرکار سیف الدوله که بی ساخته ترین بزرگان و آشنایان است راه رفته ام و دهش و داد ندیده و دوستداران را سپاس رانده. این چشمک را در پیش سرکار جلال الدین میرزا از دست فروشی خریدم چون به چشم می افتاد و فرزندی میرزا رضا را دوست و فرزند و رازدار پیدا و نهفت خود می دانستم به او سپردم هنگام بازگشت من از ری به سمنان وی در گیلان بود خواستم، مادرش گفت نام و نشانی از آن پیش من نیست، راست هم گفتند. میرزا رضا هم فراموش کرده می گویم شاید هوش یادآوری کند و میرزا بفرستادن همان چشمک داوری فرماید. باری استکلاشی و گدائی نیست بخواه اگر روی بر تافت دامان در چین و آگاهی فرست. فرزند هنرمند میرزا مهدیقلی دارنده نامه را سفارش کردم چشمکی شاخ دار بگیرد تو هم دستیار شو، از فرنگی ها بپرس تا با چشم هفتاد هشتاد ساله چشمکی که در خور و سزا باشد بجوئی و او بخرد، کوتاهی مکن.
درباره چون من دوستی کم آزار کاری چونان کمینه و پست در پای بردن بیش از اندازه نامردی و بی دردی است و سرمایه رنجش و دل سردی.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۹
بر پرند ساده مشک سوده خرمن کرده ای
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
بار نامه مشکین نگارش دیده جان را سرمه سائی فرمود و شادی بیگانه روش را با دل اندوه پرور آشنائی داد. درباره فروغ دیده رستم بیک سفارشی رفته بود، از چگونگی روزگار و پریشانی کار و بارش در سرکار کلانتر گزارش کردم، پیمان بر آن رفت که هنگامی شایسته آسوده از غوغای آشنا و بیگانه او را در پیشگاه آسمان فرگاه ایران خدای که همایون پیکر جان گوهرش جاودان پاینده و روزگار فرمان روائی و کشور خدائی سرکارش فزاینده باد بار داده به جایگاهی شایان و کاری در خور باز دار، و به خواست پاک یزدان این دو روزه سنگش گوهر و زهرش شکر خواهد شد، خود نیز گزارش را نگارش نموده بر هنجاری دلخواه پاک روان سرکاری را آگاهی خواهد رست این فرمایش را به کام دل خسته دان. چنانچه کاری بزرگتر و دشوارتر از اینها باشد بر نگار که به خواست بار خدا پذیرای انجام است.
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
بار نامه مشکین نگارش دیده جان را سرمه سائی فرمود و شادی بیگانه روش را با دل اندوه پرور آشنائی داد. درباره فروغ دیده رستم بیک سفارشی رفته بود، از چگونگی روزگار و پریشانی کار و بارش در سرکار کلانتر گزارش کردم، پیمان بر آن رفت که هنگامی شایسته آسوده از غوغای آشنا و بیگانه او را در پیشگاه آسمان فرگاه ایران خدای که همایون پیکر جان گوهرش جاودان پاینده و روزگار فرمان روائی و کشور خدائی سرکارش فزاینده باد بار داده به جایگاهی شایان و کاری در خور باز دار، و به خواست پاک یزدان این دو روزه سنگش گوهر و زهرش شکر خواهد شد، خود نیز گزارش را نگارش نموده بر هنجاری دلخواه پاک روان سرکاری را آگاهی خواهد رست این فرمایش را به کام دل خسته دان. چنانچه کاری بزرگتر و دشوارتر از اینها باشد بر نگار که به خواست بار خدا پذیرای انجام است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۷ - به میرزا احمد صفائی نوشته
احمد نامه دلخواه که نوشته فرزندی هنر را همراه بود، تماشاگاه دیده و تیمارگاه دل افتاد. زبان را ستایش سرود و روان را سنگ آسایش گرفت. روزی که خاست بی نشست خسرو غازی خاک خواری بر سر اورنگ جمشید و افسر کی ریخت، تاکنون که نشست بی خاست شاه جوان بخت سپهر تخت مرز ری را پروین پایه و خورشید پی ساخت، هشت نامه نگاشته ام و فرستادن را به سر کار فرزندی خان باز گذاشته، او نفرستاد یا آرنده نداد، مرا گناهی نیست و بر راستی این گفت چون بار خدا که پیدا و نهان را آگاه است گواهی هست. چنین هنگام با چنان هنگامه کی دل انداز فراموشی کند یا خامه دمساز خاموشی گردد، خرید خانه و اندود بن تا آستانه همایون باد وبدشگونی را هزار ساله رخت بخت از کاخ و کریاسش بیرون، فرد:
آشانه باز است به بومان ندهم
صد چیست به صد هزار تومان ندهم
آن دو سه تنگ خانه و ننگ لانه که از در کوی تا لب جوی درهم بسته اند و با دیوار ما پیوسته، اگر آسان دانی و ارزان توانی پای امید در نه و دست خریدفرابر. هر چه فروشند بستان و هر چه باشد در کوب، به شخم و شیاری دهقان پسند بر کاو ودیواری بلند و خدنگش پیرامن کش، و به هنگام خود گل های رنگین و بیخ های برومند و شاخ های شکوفه زا در نشان، و دری نغز وگلمیخ آجین از سوی بیرونی که هنوز ویران است بر نه.اگر پاگاه و بهاربندی باید نیز از این سر نزدیک بیرون خانه زمینی بی کژی و کاست جدا کن. دیوار و ستون آخور و اخیه چندانکه سزاوار است سخت و ستوار به دید و دانست کارشناسان با سنگ و آجر و خشت و گل بنوره و بنیاد افکن، و به جایگاه خود خوب و آزاد در پوش، و در آشکوب دویم تالار بالا خانه و مانند آن در خورد گنجائی و در بایست بر افراز. پله و راهرو از کریاس و در و پنجره روی در باغ برگشای. تا ترا مهمان سرائی بساز باشد و میهمان را نیز تماشاگاه و چشم انداز، کاری است کردنی و باری بردنی.
اگر از نوشته سرکار حاجی تنخواهی در طهران با من رسانی و زودم از شکنج پریشانی باز رهانی، هر پولش گنج باد آوردی بود و هر پشیزش چاره رنجی و درمان دردی. ازهمگان پیش و بیش بودم، و بر پوست تخت درویشانه پادشاه بخت خویش، در کار جاجیم والا کاربند کاوش و کوش خوشتر از این باش اگر پیش از بازگشت آن در کشته نیاز آری و باز سپاری هم تو به کوتاهی انگشت نمای مرد و زن نشوی، و هم من به بیراهی زبان سود دوست و دشمن نگردم. نخستین کاری است خرد و اندک از ما خواسته و بارها نگارش ها پرداخته و سفارش ها آراسته هر چه زود انجام گیرد دیر است.آن دو مرد که ندانم چه بازی باخته اند و به کدام اندیشه از آن در گشته به سمنان تاخته، که می جویند و چه می گویند؟ زنهار بر هنگ و هنجاری پنهان و پخته که دوست راه نبرد و دشمن آگاه نشود، خود و فرزندی آقا محمد پائی پیش نهید و گوشی زرنگانه کیش گیرید. مگر آن پوشیده ها پیدا گردد و رازهای نهفته هویدا، دانسته و درست دریافته زودم آگاه سازید تا مرا نیز در انجام کام ایشان انبازی افتد، یا اگر اندیشه دگرگون است و کار از چنبر دلخواه ما بیرون ما را نیز دگرگون بازی خیزد.
نامه امید گاهی آقا و فرزندی اسمعیل را پاسخ نگاری کردم و راز شماری، بازگشت تو خطر را اگر همچنان درنگ است و باره پی سپر لنگ، زود روانه ساز و خود نیز از پی پروپوی از بال کبوتر و پای آهوستان تا هر چهار برادر یکجا فراهم نشوید و از در یکتائی با هم نباشید، جان در تن و در سینه دل آرام نگیرد. شاهزاده راستان آزاده راستین سرکار فلانی به درودی شاهانه تو خطر را سرافراز می فرمایند، و همچنین گرامی سرور مهربان ستایشی دوستانه می گوید و پوزش اندیش جداگانه نگارش نیز هست. میرزا نجف درودی درد پرداز و ستایشی مهر آغاز می سرایند.
آشانه باز است به بومان ندهم
صد چیست به صد هزار تومان ندهم
آن دو سه تنگ خانه و ننگ لانه که از در کوی تا لب جوی درهم بسته اند و با دیوار ما پیوسته، اگر آسان دانی و ارزان توانی پای امید در نه و دست خریدفرابر. هر چه فروشند بستان و هر چه باشد در کوب، به شخم و شیاری دهقان پسند بر کاو ودیواری بلند و خدنگش پیرامن کش، و به هنگام خود گل های رنگین و بیخ های برومند و شاخ های شکوفه زا در نشان، و دری نغز وگلمیخ آجین از سوی بیرونی که هنوز ویران است بر نه.اگر پاگاه و بهاربندی باید نیز از این سر نزدیک بیرون خانه زمینی بی کژی و کاست جدا کن. دیوار و ستون آخور و اخیه چندانکه سزاوار است سخت و ستوار به دید و دانست کارشناسان با سنگ و آجر و خشت و گل بنوره و بنیاد افکن، و به جایگاه خود خوب و آزاد در پوش، و در آشکوب دویم تالار بالا خانه و مانند آن در خورد گنجائی و در بایست بر افراز. پله و راهرو از کریاس و در و پنجره روی در باغ برگشای. تا ترا مهمان سرائی بساز باشد و میهمان را نیز تماشاگاه و چشم انداز، کاری است کردنی و باری بردنی.
اگر از نوشته سرکار حاجی تنخواهی در طهران با من رسانی و زودم از شکنج پریشانی باز رهانی، هر پولش گنج باد آوردی بود و هر پشیزش چاره رنجی و درمان دردی. ازهمگان پیش و بیش بودم، و بر پوست تخت درویشانه پادشاه بخت خویش، در کار جاجیم والا کاربند کاوش و کوش خوشتر از این باش اگر پیش از بازگشت آن در کشته نیاز آری و باز سپاری هم تو به کوتاهی انگشت نمای مرد و زن نشوی، و هم من به بیراهی زبان سود دوست و دشمن نگردم. نخستین کاری است خرد و اندک از ما خواسته و بارها نگارش ها پرداخته و سفارش ها آراسته هر چه زود انجام گیرد دیر است.آن دو مرد که ندانم چه بازی باخته اند و به کدام اندیشه از آن در گشته به سمنان تاخته، که می جویند و چه می گویند؟ زنهار بر هنگ و هنجاری پنهان و پخته که دوست راه نبرد و دشمن آگاه نشود، خود و فرزندی آقا محمد پائی پیش نهید و گوشی زرنگانه کیش گیرید. مگر آن پوشیده ها پیدا گردد و رازهای نهفته هویدا، دانسته و درست دریافته زودم آگاه سازید تا مرا نیز در انجام کام ایشان انبازی افتد، یا اگر اندیشه دگرگون است و کار از چنبر دلخواه ما بیرون ما را نیز دگرگون بازی خیزد.
نامه امید گاهی آقا و فرزندی اسمعیل را پاسخ نگاری کردم و راز شماری، بازگشت تو خطر را اگر همچنان درنگ است و باره پی سپر لنگ، زود روانه ساز و خود نیز از پی پروپوی از بال کبوتر و پای آهوستان تا هر چهار برادر یکجا فراهم نشوید و از در یکتائی با هم نباشید، جان در تن و در سینه دل آرام نگیرد. شاهزاده راستان آزاده راستین سرکار فلانی به درودی شاهانه تو خطر را سرافراز می فرمایند، و همچنین گرامی سرور مهربان ستایشی دوستانه می گوید و پوزش اندیش جداگانه نگارش نیز هست. میرزا نجف درودی درد پرداز و ستایشی مهر آغاز می سرایند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۴ - به آقا سید حسین امام نگاشته
جناب قبله حاجات و کعبه مناجات را که به فر سیادت و فضل کفایت محمود دولت و دین است و مرجع سبحه و نگین زحمت میدهم؛ دیری است حامل ذریعت را به نوید جود و مژده سودی مستظهر و امیدوار فرموده اند و همچنان حاجت ناروا و فرض عنایت بطی... است . ترا به حق آن نعمت های خاص که از سماط غیب و بساط لاریب جز تو به احدی اختصاص ندارد، دفع الوقت بر کران نه و بیش از این مقروض غریبی را که با صد هزار دردش طبیبی نیست دل نگران مدار. مزدمخواه، بهمان اجر اخروی قناعت کن، فرد:
شکرانه بازوی توانا
از کشتن این شکار بگذر
من هم توقع یک شب جمعه ضیافت دارم، اگر این موهبت را اضافت بر مهربانی های سالیانه فرمایند، از کرم هاشمی و نعم علوی دور نخواهد بود، فرد:
مرد تماشای باغ حسن تو سعدی است
دست فرو ماندگان برند به یغما
شکرانه بازوی توانا
از کشتن این شکار بگذر
من هم توقع یک شب جمعه ضیافت دارم، اگر این موهبت را اضافت بر مهربانی های سالیانه فرمایند، از کرم هاشمی و نعم علوی دور نخواهد بود، فرد:
مرد تماشای باغ حسن تو سعدی است
دست فرو ماندگان برند به یغما
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۴ - به حاجی محمد ابراهیم تاجر استرآبادی نگاشته
سال ها ممنون مکارم و مرهون مراحم بی ظنت سرکار و اعتراف به عجز و قصور حق سپاسداری می رفت. امسال که بنده زاده عهدی دیرباز بر بساط قربت و سماط نعمت سرکاری به حرمت و اعزازی فوق لیاقت و نسبت به جهات دیگر نیز طرف آرامش و افاقت بست، نه چندان شرمسار و سپاسدارم وخجل و منت گذار، که اگر هر سر موئی بر اندام نیازمندم زبانی طلیق بیان و منطقی رشیق ادا گردد، همچنان ادای ستایش را پای تا سر فتور و فرق تا اندام قصور خواهم بود، فرد:
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش بدر آید
هم مگر بذل یزدانی و فضل آسمانی این مکارم را پاداش و این مراحم را تلافی آرد. باری امروز که بیست و سیم صفر است شنیدم مردی راه اندیش مرز استر آباد خواهد بود. اعتراف عبودیت اقتضای شطری شرح عقیدت کرد، دیری است به درد زانو گرفتارم و به دستور اطبا دوا اندیش و معالجت گذار. هنوز سودی ندیده ام و به بهبودی نرسیده، همچنان لنگ و لوش در خان حاجی کمال افتاده. اسمعیل و میرزا و جعفر و علی کوچک پرستارند، واهالی حجره از نشر بستر و بالش و بسط فریاد و نالش در آزار. تا کی صحت بازوی رنج تابد و آرامش عزل اندیش شکنج شود.بنده زاده نیز در سپاس اشفاق و ستایش اخلاق حضرت با من هم سبق است و مادام که از هستی رمق باشد، اوقات در مطالعت این ورق خواهد بود، مصرع: هر که نه گویا به تو خاموش به.
رفتار مرا این مدت با آقا محمدحسین یزدی استحضار دارند که همه حسن اعتقاد و تفویض بود. گفتار او را بالمشافهه با بنده زاده اصغاء رفت که چه مایه طفره و تعدی و لاطایل بافت. در دنیا و آخرت از حضرت میانه خود و او تمنای یاوری و استدعای داوری دارم، هر اوقات احقاق حقوق من از وی مقدور باشد اعم از قرب و بعد و حیات و ممات من خود را معذور و او را مغفور نگذارند همین ذریعه حجت وکالت کل و امانت مطلق بس، فرد :
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
صدور احکام و رجوع هر گونه فرمایش را مترصدم.
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش بدر آید
هم مگر بذل یزدانی و فضل آسمانی این مکارم را پاداش و این مراحم را تلافی آرد. باری امروز که بیست و سیم صفر است شنیدم مردی راه اندیش مرز استر آباد خواهد بود. اعتراف عبودیت اقتضای شطری شرح عقیدت کرد، دیری است به درد زانو گرفتارم و به دستور اطبا دوا اندیش و معالجت گذار. هنوز سودی ندیده ام و به بهبودی نرسیده، همچنان لنگ و لوش در خان حاجی کمال افتاده. اسمعیل و میرزا و جعفر و علی کوچک پرستارند، واهالی حجره از نشر بستر و بالش و بسط فریاد و نالش در آزار. تا کی صحت بازوی رنج تابد و آرامش عزل اندیش شکنج شود.بنده زاده نیز در سپاس اشفاق و ستایش اخلاق حضرت با من هم سبق است و مادام که از هستی رمق باشد، اوقات در مطالعت این ورق خواهد بود، مصرع: هر که نه گویا به تو خاموش به.
رفتار مرا این مدت با آقا محمدحسین یزدی استحضار دارند که همه حسن اعتقاد و تفویض بود. گفتار او را بالمشافهه با بنده زاده اصغاء رفت که چه مایه طفره و تعدی و لاطایل بافت. در دنیا و آخرت از حضرت میانه خود و او تمنای یاوری و استدعای داوری دارم، هر اوقات احقاق حقوق من از وی مقدور باشد اعم از قرب و بعد و حیات و ممات من خود را معذور و او را مغفور نگذارند همین ذریعه حجت وکالت کل و امانت مطلق بس، فرد :
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
صدور احکام و رجوع هر گونه فرمایش را مترصدم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۱
خداوندگارا از روزیکه اقتضای کبود سواران افلاک قبضه اقتداران فارس عرصه بختیاری را مالک لجام توسن اختیار کرده، این پیاده طریق ارادت را در مواد حصول هر گونه مراد بر رخش کامرانی نشانیده نگذارده اند از لطمه حسرت زدگی رخ به دیوار آورده مات و متحیر باشیم، باری کنونم نیز از سایس التفات عالی تمنائی است که مرا از حصول آن کمیت سعادت در کمند خواهد افتاد و آن شاه سوار میدان سماحت را گزندی به احوال و اوضاع نخواهد رسید. من بودم و یک اسب سواری که همواره از ترکتاز نوائب در پناه حمایت سرکار می گریختم، در این اوقات خون دماغ شده حتما خواهد مرد و اگر بر فرض محال بزید به کار کمترین نخواهد خورد، فرد:
وزیر شاهی و صداسب پیل تن به کمندت
پیاده رخ به ره آورده ام ز حسرت و ماتم
چنانچه یک راس اسب سواری ضمیمه سایر التفات های سرکاری آید، مصرع: رحمتی باشد به جای خویشتن، دیگر صاحب اختیارند.
وزیر شاهی و صداسب پیل تن به کمندت
پیاده رخ به ره آورده ام ز حسرت و ماتم
چنانچه یک راس اسب سواری ضمیمه سایر التفات های سرکاری آید، مصرع: رحمتی باشد به جای خویشتن، دیگر صاحب اختیارند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۷
قربان نامه و نامت، نوزدهم ماه است نوشت تیمار کاهت دیده سپار و دلگدار افتاد، چهر سپاسداری بر خاک و تارک بختیاری بر سپهر سودم، ندانم پانزده هزار یازده هزار خوانده شده یا راستی کاست و فزودی در بها رسته. پس از آنکه رهی سرکار دوست را خداوند نهفته و پیدا ودارای زشت و زیبای خود ساخت، هر چه گوید و جوید فرمان پذیرم و بی سخن در گفت و کرد و رفت و ایست و ستد و داد هرگونه لغزش و ناروا روی گشاید گناه از ما است. احمد مرا با همه درست کاری در این کمینه وام و خوارمایه تنخواه شرمساری داد. به گوهر مردمی و درشت استخوانی های پیمان که فزایش پایه و مایه آدمی بر دیگر آفرینش به دستیاری اوست که پیش از آنکه شما را به خرید چیزها رنجه دارم نگارشی همه تن سفارش به صفائی فرستادم تا سه چهار تومان به گرامی فرزند هنرمند میرزا مهدی و دیگر گماشتگان کارسازی دارد.
داستان رنجوری هنر و اندیشه خاکبوس آستان حجاز و جنبش کوچ و بستگان سمنان و شیب و فراز دویدن های احمد در میان آمد و پرداخت این وام به دست آویز فراموشی و گرفتاری در پای رفت. خود نیز از همه کس آئین و یاسای ستد و داد ما ویژه رهی و احمد را بهتر دانند، خواهشمندم آنچه رهی خواست و روان سرکاری کوب آزمای رنج خرید گردید پوست کنده و پارسی به نام و نشان نگار آرند و بنده زاده را چشم سپار و گوش گزار فرمایند، تا از در دید و دانش دام وام را از گردن باز پردازد و کارامروز را چون شوریده کاران خرید و فروش بفردا نیندازد.جوانکی آشنا دیدار پاسی از روز رفته در «تبت» و «توحید» بر من گذار افکند دستنبوئی خوشرنگ و بوی فراز آورد که دیروز میرزا مهدی به اندیشه ساخت و پرداخت شبانروز غفورآباد رخت و رخش از «جندق» به «فرخی» آورده و این دستنبو را بر کیش یادبود با تو فرستاد و فرمود مهمان پذیر باش که اینک باره در زین و ستام است و دست و پای دمساز و انباز رکاب و لگام. بنده زاده ابراهیم نیز نامه از جندق فرستاده و سفارش درازدامان به عباس برادر زن در نهاده که اگر یک چشمزد در کار پرستاری و کام گذاری سرکار میرزا مهدی تن آسائی گیری جاودان با تو به خشم خواهم زیست و بر آن دیده که یاران در چهر دوستاران نگرند به روی اندرت چشم نخواهم گشود، زیرا که این روزگار دیر انجام به دستی خواستار آمد و با نشستی پاسدار خواست که اگر من همه زندگانی پرستار آیم و روش وراه پاداش را کار گذاریم، همچنان نمک خواره ناسپاس خواهم بود، وستم باره مهر ناشناس. خانه و هرچ اندر اوست خود آفرید و درم خرید ایشان است، در بادگیر اندرونش جای ده و خویشتن و خویشان پرستاری را به دستی دوست خواه و نشستی و دشمن کاه پای دارید و پرداخت بویه و کامش را اگر همه سر جوید رائی بندید و هم چنین تا جائی کلک نگارش رانده و راز سفارش خوانده که خورد و درشت هر مایه اندیشه و پندار خود را پس دست نهاده ایم و سرو آسار است ویکروی بر یک پای بندگی ایستاده، اگر خدای نکرده با همه یکتائی پیش توئی و مائی پیش گیرد و لانه درویشانه ما را خانه خویش نداند، ندانم رهی را کدام راه پیش باید گرفت.
باری بار خدای سرکار دوست دیرینه پیمان و یار پیشینه پیوند حاجی محمد اسمعیل را بی سپاس درمان گران تندرستی بخشد و بر جای ناتوانی و سستی بهره و بخشش چالاکی و چستی دهد. درودی دراز دامان که فراز و فرودش را چنبر گردون پیرامون نیارد گشت و پندار روان پروران با همه چابک خیزی و چالاک پوئی چپ و راست نتواند گذشت از من بر سرای. فرمایش وی را با احمد راز خواهم سرود. اگر چیزی پس انداز داشته باشد از سرکار حاجی دریغ نخواهد داشت جان در راه اوست سخنی چند سنجیده یا نسنجیده چیست که در راه نوا و نام نیاز نتوان هشت جای شما در همه جا دیده دل تنگ من بیش از آن نمایان است که در چنبر گفت و شنود گنجد. زندگی ها باد سوار است و مرگ ها مردم شکار، بیشتر آنستی که دیدار ما و تو با یکصد و بیست فرسنگ دوری به رستاخیز افتد. زشتی های کردار و درشتی های گفتار ما را به خوی نرم ومهر گرم خود درگذران، چیزها که به دستیاری سرکار شما از ری به سمنان می رسد و رهی را چاره ساز ارمان دل و درمان درد بود، هم به فرموده دوست که دور و نزدیکم روی دل در اوست از یزد و اصفهان خواهم خواست، ولی مهربانی که چون سرکار شما دل سوزی کند و رهی را چیزهای خوب و نغز روزی خواهد کو و کجاست؟امیدوارم این دراز درائی را از فزایش مهر و شاد خواست روان دانند نه افزون گوئی های پاره مردم که گفت دل آشفت روان سفتشان آغازی بی انجام است و هر چه سرایند سزای نفرین و دشنام. هرگونه فرمایش را مایه آرام و آسایش من دانی انجام نگارش های خود را پیوسته بدان زیور آرایش ده. بنده خاکسار یغما.
گرامی سرور من، شب ها بی کاریم و به گفت و گزارهای بی سرو بن زندگانی سپار. گفت هیچ پایه تا کی سرودن و مفت زیان سرمایه تا چند شنودن توان، گویا معجمی در سرکار هست چنانچه دریغی نیست این نوشته که یادداشت را نگاشته ام و فرستاده را در آستین گذاشته دریافت فرمای و معجم را بدو سپار، که آورده گاه و بیگاه خود را به گل گشت سرا بوستان شیوا گفتارش از خار بوم پراکنده لائی باز جوئیم. فرخنده روان را در نگهداشت آن از دزد و موش و گرو و فروش آسوده دار که فرو گذاشت نخواهد شد. به خواست خدا هر هنگام خواهی بی آسیب و تباهی باز خواهم سپرد. گل بینم نه گلچین، گنجینه دارم نه گنجینه شکار، بی هیچ اندیشه و گمان یادداشت را بستان و بده و بنیاد بر پوزش منه که دیده در راه از چشمداشت سفید است.
داستان رنجوری هنر و اندیشه خاکبوس آستان حجاز و جنبش کوچ و بستگان سمنان و شیب و فراز دویدن های احمد در میان آمد و پرداخت این وام به دست آویز فراموشی و گرفتاری در پای رفت. خود نیز از همه کس آئین و یاسای ستد و داد ما ویژه رهی و احمد را بهتر دانند، خواهشمندم آنچه رهی خواست و روان سرکاری کوب آزمای رنج خرید گردید پوست کنده و پارسی به نام و نشان نگار آرند و بنده زاده را چشم سپار و گوش گزار فرمایند، تا از در دید و دانش دام وام را از گردن باز پردازد و کارامروز را چون شوریده کاران خرید و فروش بفردا نیندازد.جوانکی آشنا دیدار پاسی از روز رفته در «تبت» و «توحید» بر من گذار افکند دستنبوئی خوشرنگ و بوی فراز آورد که دیروز میرزا مهدی به اندیشه ساخت و پرداخت شبانروز غفورآباد رخت و رخش از «جندق» به «فرخی» آورده و این دستنبو را بر کیش یادبود با تو فرستاد و فرمود مهمان پذیر باش که اینک باره در زین و ستام است و دست و پای دمساز و انباز رکاب و لگام. بنده زاده ابراهیم نیز نامه از جندق فرستاده و سفارش درازدامان به عباس برادر زن در نهاده که اگر یک چشمزد در کار پرستاری و کام گذاری سرکار میرزا مهدی تن آسائی گیری جاودان با تو به خشم خواهم زیست و بر آن دیده که یاران در چهر دوستاران نگرند به روی اندرت چشم نخواهم گشود، زیرا که این روزگار دیر انجام به دستی خواستار آمد و با نشستی پاسدار خواست که اگر من همه زندگانی پرستار آیم و روش وراه پاداش را کار گذاریم، همچنان نمک خواره ناسپاس خواهم بود، وستم باره مهر ناشناس. خانه و هرچ اندر اوست خود آفرید و درم خرید ایشان است، در بادگیر اندرونش جای ده و خویشتن و خویشان پرستاری را به دستی دوست خواه و نشستی و دشمن کاه پای دارید و پرداخت بویه و کامش را اگر همه سر جوید رائی بندید و هم چنین تا جائی کلک نگارش رانده و راز سفارش خوانده که خورد و درشت هر مایه اندیشه و پندار خود را پس دست نهاده ایم و سرو آسار است ویکروی بر یک پای بندگی ایستاده، اگر خدای نکرده با همه یکتائی پیش توئی و مائی پیش گیرد و لانه درویشانه ما را خانه خویش نداند، ندانم رهی را کدام راه پیش باید گرفت.
باری بار خدای سرکار دوست دیرینه پیمان و یار پیشینه پیوند حاجی محمد اسمعیل را بی سپاس درمان گران تندرستی بخشد و بر جای ناتوانی و سستی بهره و بخشش چالاکی و چستی دهد. درودی دراز دامان که فراز و فرودش را چنبر گردون پیرامون نیارد گشت و پندار روان پروران با همه چابک خیزی و چالاک پوئی چپ و راست نتواند گذشت از من بر سرای. فرمایش وی را با احمد راز خواهم سرود. اگر چیزی پس انداز داشته باشد از سرکار حاجی دریغ نخواهد داشت جان در راه اوست سخنی چند سنجیده یا نسنجیده چیست که در راه نوا و نام نیاز نتوان هشت جای شما در همه جا دیده دل تنگ من بیش از آن نمایان است که در چنبر گفت و شنود گنجد. زندگی ها باد سوار است و مرگ ها مردم شکار، بیشتر آنستی که دیدار ما و تو با یکصد و بیست فرسنگ دوری به رستاخیز افتد. زشتی های کردار و درشتی های گفتار ما را به خوی نرم ومهر گرم خود درگذران، چیزها که به دستیاری سرکار شما از ری به سمنان می رسد و رهی را چاره ساز ارمان دل و درمان درد بود، هم به فرموده دوست که دور و نزدیکم روی دل در اوست از یزد و اصفهان خواهم خواست، ولی مهربانی که چون سرکار شما دل سوزی کند و رهی را چیزهای خوب و نغز روزی خواهد کو و کجاست؟امیدوارم این دراز درائی را از فزایش مهر و شاد خواست روان دانند نه افزون گوئی های پاره مردم که گفت دل آشفت روان سفتشان آغازی بی انجام است و هر چه سرایند سزای نفرین و دشنام. هرگونه فرمایش را مایه آرام و آسایش من دانی انجام نگارش های خود را پیوسته بدان زیور آرایش ده. بنده خاکسار یغما.
گرامی سرور من، شب ها بی کاریم و به گفت و گزارهای بی سرو بن زندگانی سپار. گفت هیچ پایه تا کی سرودن و مفت زیان سرمایه تا چند شنودن توان، گویا معجمی در سرکار هست چنانچه دریغی نیست این نوشته که یادداشت را نگاشته ام و فرستاده را در آستین گذاشته دریافت فرمای و معجم را بدو سپار، که آورده گاه و بیگاه خود را به گل گشت سرا بوستان شیوا گفتارش از خار بوم پراکنده لائی باز جوئیم. فرخنده روان را در نگهداشت آن از دزد و موش و گرو و فروش آسوده دار که فرو گذاشت نخواهد شد. به خواست خدا هر هنگام خواهی بی آسیب و تباهی باز خواهم سپرد. گل بینم نه گلچین، گنجینه دارم نه گنجینه شکار، بی هیچ اندیشه و گمان یادداشت را بستان و بده و بنیاد بر پوزش منه که دیده در راه از چشمداشت سفید است.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، حاجی اسمعیل بیک تهرانی اشعار مرا جمع کرده، تخمین دو سه هزار بیت مزخرف و لاغ و سردو خام، چیزهای غریب مال مردم به نام من بیچاره در آن دفتر نگاشته. بارها عرض کردم پنجاه تومان به رسم نیاز می دهم که منحولات لاطایل را بیرون کنی. پنداشت که این درخواه از روی فروتنی است، در نپذیرفت و این بیچاره رسوا و زشت نام خواهد شد. ترا به خدائی که پرستشگاه تست به کاغذ و پیام و عجز و لابه و التماس و در خواست او را راضی کن و ملحقات را که بر اصل می چربد باز پرداز. جز سرداریه و چند طغرا نگارش پارسی و غزلی چند که سبک بیان گواهی دهد تتمه معیوب و مخلوط است. این پیر ناتوان را در حیات و ممات از چنگ فضیحت باز خر، و اگر انکار کند مزخرفات و ملحقات را در جزو دفتر احمد ثبت نمای. زیرا که در اشعار احمدا جز قافیه و سجع هیچ ملاحظه براعت و شیوائی و بلاغت و زیبائی نیست.
اگر فرزندی اسمعیل در انجام این کار نظری می گماشت من به کلی از قید هزار رسوائی می رستم. اینها کار مرد سخن شناس است. او و تو وابراهیم مهما امکن جهد کنید که مسکین پدر شما به شاخچه بندی این تخمه مزخرفات آلوده نماند.در آفرینش های پارسی پیکر برخی شعرها آورده طبع خاکسار منظوم و مکتوب است. به قدر دو هزار بیت در بیاض خسرو بیک یاور است، تخمین چهار هزار بیت پیش ابراهیم دستان است. نزد آقا سید حسن نقیب و میرزا احمد طبیب و آقا محمد علی پسر آقا زین العابدین خراسانی نیز به قدر دو هزار بیت کما بیش است. اشعار مرا زشت یا زیبا هر چه هست بیرون بنویسید و نسخه ای به حاجی اسمعیل بدهید. وقتی نوآموزان را به کارنامه نگاری خواهد خورد، داد از بدنامی، فریاد از رسوائی.
اگر فرزندی اسمعیل در انجام این کار نظری می گماشت من به کلی از قید هزار رسوائی می رستم. اینها کار مرد سخن شناس است. او و تو وابراهیم مهما امکن جهد کنید که مسکین پدر شما به شاخچه بندی این تخمه مزخرفات آلوده نماند.در آفرینش های پارسی پیکر برخی شعرها آورده طبع خاکسار منظوم و مکتوب است. به قدر دو هزار بیت در بیاض خسرو بیک یاور است، تخمین چهار هزار بیت پیش ابراهیم دستان است. نزد آقا سید حسن نقیب و میرزا احمد طبیب و آقا محمد علی پسر آقا زین العابدین خراسانی نیز به قدر دو هزار بیت کما بیش است. اشعار مرا زشت یا زیبا هر چه هست بیرون بنویسید و نسخه ای به حاجی اسمعیل بدهید. وقتی نوآموزان را به کارنامه نگاری خواهد خورد، داد از بدنامی، فریاد از رسوائی.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۸
میرزا احمد صفائی؛ پیدا و پنهان، دور و نزدیک، با نوشته و بی نوشته، با گواه و بی گواه، با نگین من و بی نگین من، در حیات من و در ممات من، با اجازه من و بی اجازه، هر چه در کار و بار معاش و معاد من گوید و جوید و از شما دستیاری و مدد خواهد، در خواست خاکسار آنستی که محض اظهار، اعمال و گفتار او را مطلقا حق و صواب دیده، هر چه خواهد بنویس، هر چه گوید مهر کن، و در انجام امور معاد و معاش که معلق به حیات و ممات من است، بی دریغانه از او بشنوید و مهر کنید، و شهادت دهید و در انجام آن دستیار او باشید.
خدام خداوندی آقادام اقباله را در اعانت و جانبداری او قوت بازو و نیروی سرپنجه گردید. اگر در خورد تکلیف مردانگی و مردمی و اسلام و آئین، استدعای رهی را خوار گذارید و او را بدینطورها که معروض داشتم حمایت نکنید، و فرزند خویش نشمارید، در محضر پاک پیمبر صلی الله و سلام علیه در کمال قنبرک و خاکساری با شما مرافعه خواهم کرد. غیر از شما کسی ندارم و شما را درباره خویش آیت فضل و نواخت پاک یزدان می دانم و بی تزلزل آنکه دو بینی و شرک تعلق گیرد از شما درخواست نیل مراد می کنم.
خدام خداوندی آقادام اقباله را در اعانت و جانبداری او قوت بازو و نیروی سرپنجه گردید. اگر در خورد تکلیف مردانگی و مردمی و اسلام و آئین، استدعای رهی را خوار گذارید و او را بدینطورها که معروض داشتم حمایت نکنید، و فرزند خویش نشمارید، در محضر پاک پیمبر صلی الله و سلام علیه در کمال قنبرک و خاکساری با شما مرافعه خواهم کرد. غیر از شما کسی ندارم و شما را درباره خویش آیت فضل و نواخت پاک یزدان می دانم و بی تزلزل آنکه دو بینی و شرک تعلق گیرد از شما درخواست نیل مراد می کنم.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۷
فدایت شوم؛ مرا بر استاد قادر قاهر شیخ طاهر در اوامر و نواهی دستی نیست، و گفت رهی را در ضمیر مهر نظیرش اگر همه لابه و نیاز، نشستی نه، ارقام پی رسوم عروس کابینی است، و شاهد پی آذین جز به تذکره و تاکید اشرف والاخطاب معهود به خط ایشان و خاتم خدام انوشه که جهانش زیر نگین باد و آسمانش جز و زمین مرشح و موشح نخواهد شد. از دارالخلافه تا جندق صد و بیست فرسنگ است و من بنده را از کاوش و چالش بد پسندان میدان تحمل و توان تنگ.
اکنون که محض رحمت و کرم رای عنایت پیرای خدام اجل امجد والابر منع ستم بارگان و استخلاص و آرامش ما بیچارگان تعلق گرفت، هر چند زودتر این خطاب کریم که ترجمان کتاب آسمانی است، از صدر جلالت صادر و بهابخش دیده سرکار مخاطب گردد، به کرم نزدیک تر خواهد بود.
مگذار ضایعم که مرا عنف روزگار
بر اعتماد لطف تو ضایع گذاشته است
اجزای پارسی را حسب الامر حضرت والا گرفتم. اگر یک دسته کاغذ خوش قلم که رهی با این دست بسته و خامه شکسته بر آن خطی تواند کشید التفات افتد، کاری به جای خود خواهد بود. زیاده زحمت نمی دهم و استدعای زحمت نمی کنم. همان عوارف بی منت و ایادی بی ضنت سرکار که گویای حال بندگان است و دخیل آمال پرستندگان محرک بس. حرره العبدابوالحسن یغما.
اکنون که محض رحمت و کرم رای عنایت پیرای خدام اجل امجد والابر منع ستم بارگان و استخلاص و آرامش ما بیچارگان تعلق گرفت، هر چند زودتر این خطاب کریم که ترجمان کتاب آسمانی است، از صدر جلالت صادر و بهابخش دیده سرکار مخاطب گردد، به کرم نزدیک تر خواهد بود.
مگذار ضایعم که مرا عنف روزگار
بر اعتماد لطف تو ضایع گذاشته است
اجزای پارسی را حسب الامر حضرت والا گرفتم. اگر یک دسته کاغذ خوش قلم که رهی با این دست بسته و خامه شکسته بر آن خطی تواند کشید التفات افتد، کاری به جای خود خواهد بود. زیاده زحمت نمی دهم و استدعای زحمت نمی کنم. همان عوارف بی منت و ایادی بی ضنت سرکار که گویای حال بندگان است و دخیل آمال پرستندگان محرک بس. حرره العبدابوالحسن یغما.