عبارات مورد جستجو در ۳۳۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۰
آنکس که مهیا بودش وجه معاش
وز دور فلک نباشدش هیچ خراش
دانم بکمالش نرسد نقصانی
بر خاطر اگر بگذرد اندیشه ماش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۵
چون آتش و آب گر نشستی در میغ
هم دست اجل بر تو کشد ناگه تیغ
رو چاره کار خویشتن کن امروز
ز آن پیش که گویند که بیچاره دریغ
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۲
چندانکه درین کهنه رباطیم بهم
بو تا نشویم از غم ایام دژم
چون میگذرد عمر بهر حال که هست
تو خواه بشادی گذران خواه بغم
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢١ - ایضاً
تقوس بعد بعد الدهر ظهری
و داستنی اللیالی ای دوس
فامشی و العصا تمشی امامی
کان قوامها و تر القوسی
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۱ - نان تهی و نام نکو
گفتم بجوانی که بعالم در
من مرد ندیدستم از و بهتر
چون می نکنی خدمت مخدومی
کت گردد کار از همه سو بهتر
گفتا که بسی کرده ام اندیشه
نان تهی و نام نکو بهتر
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - موی سپید
هرچه موی سپید بینی تو
دست در دامن بهانه زنی
برکنی گوئی این زسودا بود
من ندانم کرا همی شکنی
پنبه زاری شد آن بناگوشت
پنبه از گوش کی برون فکنی
بیش ازین خار خویشتن ننهند
پیرگشتی بروچه ریش کنی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
افسوس که شد جوانی و چیز نماند
وان قوت رای و عقل و تمییز نماند
آهی زدمی ز درد، گه گاه و کنون
غم راه نفس ببست و آن نیز نماند
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
ایدوست اگر نصیحتم میشنوی
مگرای براستی که محروم شوی
همچون فرزین کج رو و در صدرنشین
در گوشه بمانی ار چو رخ راست روی
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹ - کشته شدن فرهنگ بدست زرفام گوید
دلاور برون راند آن فیل زود
خروشان وجوشان بیامد چه دود
به فرهنگ بربست راه ستیز
به کف داشت از کینه ساطور تیز
به فرهنگ گفتن که اندر نبرد
ندیدی هنرهای مردان مرد
نمودی به مردان ما دستبرد
ولی کس ز من گوی مردی نبرد
به من در جهان کس هم آورد نیست
بمغرب زمین کس چه من مرد نیست
کنم پیکرت رابساطور نرم
که من چون پلنگم توئی همچو غرم
بدو گفت فرهنگ کای پرگزاف
ز مردان نه نیکوست آئین لاف
من امروز بینم یکی مرگ تو
بکوبم بگرز گران ترک تو
بگفت این و زی رزم آورد روی
برآمد ز گردان یکی های هوی
یکی تیر برداشت پیکان سترک
بزد بر بر زنده پیل بزرگ
نشد تیر بر فیل او کارگر
که بودی در آهن ز پا تا به سر
برافراخت زرفام ساطور کین
خروشان و بر ابرو افکنده چین
درآمد خروشان بتنگ اندرش
برافروخت به ساطور و زد بر سرش
زمن گفت مانا که برگشت بخت
زمن بخت خواهد بپرداخت رخت
بگفت این و یکباره جنگ آورید
مر این مغربی را بچنگ آورید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۴ - رسیدن سپاه ارژنگ شاه و خبر دادن از حال او گوید
چه دیدند روی سپهدار شیر
فکندند تن را ز بالا بزیر
همه پیش او در خروش آمدند
چو دریای جوشان بجوش آمدند
که ای گرد ما را به فریاد رس
که هستیم یکسر در آتش چه خس
سپهدار از ایشان بپرسید راز
بگفتند کای گرد گردن فراز
دلیران ارژنگ شاهیم ما
که زاری ز بدخواه داریم ما
جهانجوی ارژنگشاه بزرگ
چه غر مست مانده به چنگال گرگ
بکوه اندرون مانده بی زاد و خورد
برآورده بدخواه از آنشاه گرد
یلان جهانجوی شاه سرند
بکوه سراندیب بیخور بدند
خورش جز گیا نیست در کوهسار
جهانجوی ماند است در کوه خوار
یکی را بفرمود تا در زمان
رود پیش ارژنگ شاه جهان
بگوید که شاها بدل غم مدار
که آمد جهانجوی یل شهریار
دلیریکه بد تندتر ز آن گروه
برون راند و شد تازیان سوی کوه
که شه را از آن کار آگه کند
یلان را دل از رنج کوته کند
سپهبد ازین روی برساخت کار
به بهزاد بسپرد گنج و حصار
وز آن بس چنین گفت با ماهروی
که ای برده روی تو از ماه گوی
تو با گرد بهزاد ایدر بمان
بدان تا من آیم زی آزادگان
فرانک بدو گفت ای نامدار
بکام تو گردد جهان پایدار
مرا بودن ایدر نه در خور بود
روم زی سراندیب بهتر بود
بدان تا ببینم سرانجام کار
ببخشید اگر یاریم کردگار
که دیگر ببینم رخ پهلوان
که پیشست بسیار رنج گران
بگفت این و شد زی سراندیب شاد
وزین رو سپهدار فرخ نژاد
ابا نامداران سوی کوه شد
شب تیره رو سوی انبوه شد
وزین روی آمد سوار از گروه
بشد پیش ارژنگ در بزر کوه
که شاها مخور غم که آمد براه
جهانجوی داماد فرخنده گاه
شه او را ببخشید سر تابپای
هرآن چیز پوشیده بد جابجای
که بر گو کجا دیدی آن شیر را
خداوند کوپال و شمشیر را
سراسر بشه گفت آن چیز دید
چه بشنید شه شادمانی گزید
بفرمود تا کوس بنواختند
پی رزم و کین گردن افراختند
برآمد خروش ازمیان گروه
بجنبید گوئی سراندیب کوه
دم نای شادی بدرید گوش
چو دریا شد آن کوه آمد بجوش
ز لشکر دلیران گروها گروه
ز شادی دویدند بر بزر کوه
چو از تیره شب پاسی اندر گذشت
یل نیو آمد خروشان بدشت
گدازان و تازان و خنجر بدست
چو ابر خروشان و چون فیل مست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۸ - پیدا شدن نقاب دار زرد پوش و کشتن نصوح را گوید
به پرسید هیتال کین مرد کیست
کزین سان سواری به گیتی نزیست
ندانیم گفتند کین نامدار
که باشد که آمد درین کارزار
کزین روی آمد مران زرد پوش
به نزدیک نصوح آمد بجوش
چو از کین به نزدیک نصوح شد
تو گفتی یکی دیک در جوش شد
به نصوح گفت ای ستمکاره مرد
هم اکنون سرت آورم زیر گرد
برآورد نصوح از کینه خشت
چه خشتی که از تیر بودش سرشت
به تنگ اندرش رفت و غرید سخت
که لرزید کوه از غوش چون درخت
برآورد دست و برآورد خشت
سوار از بر زین روان در گرفت
شد اندر زمین خشت او ناپدید
سوار از بر زین شد و بر دمید
بزد دست و گرز گران برکشید
سوی او عنان تکاور کشید
ز کین گرز بر کله فیل زد
که فیل دمان نعره چون نیل زد
فرود آمد از پیل نصوح تند
چو بادی که آمد گه نوح تند
ز سر مغز آن فیل بر خاک ریخت
اجل بر سر فیل بر خاک ریخت
برآورد تیغ و بر او دوید
جوان گرز کین بار دیگر کشید
چنان زدش بر سر عمود کشن
چو طهمورث شیر بر اهرمن
سر نامور رفت در زیر پای
تنش نرم با خاک شد جابجای
جوان چون چنین دستبردی نمود
برانگیخت اسب و برون رفت زود
نه بشناخت او راکسی زآن سپاه
بشد رنگ از روی ارژنگ شاه
ز شادی چو هیتال دید آنچنان
چنان سست شد کش ز کف شد عنان
وزین روی ارژنگ چون او بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
عنان رابه پیچید و شد باز جای
برآمد ز هر سو غو کره نای
بدو گفت نسناس کای نامدار
چو فردا برآید خور از کوهسار
به میدان یکی رزم شیران کنم
که از خون همه دشت مرجان کنم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۰ - کشته شدن بلال بدست نسناس زنگی گوید
بدو گفت کای زنگی دیو چهر
بگیری زمن دستبردی بدهر
چنانت ز میدان فرستم بدر
که بر تو بگریند مام و پدر
بگفت این و برداشت گرز کشن
بغرید ماننده اهرمن
بزد بر سر گرد نسناس تیز
مر آن گرز کین همچو الماس تیز
فتاد از بر فیل بر خاک خوار
به یک گرز برگشت از کارزار
چو هیتال دید آن رقیب سپاه
که شد کشته بلال در رزمگاه
ز سر شهپر خسروی برگرفت
ببارید خون دست بر سر گرفت
چو برگشت بخت از من خاکسار
چو شد کشته بلال خنجر گزار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۷ - بردن شهریار شنگاوه را به پیش ارژنگ شاه گوید
ببردش کشا(ن) پیش ارژنگ شاه
چنان خسته و بسته ز آوردگاه
چو از دور ارژنگ شاه سوار
بدید آن رخ نامور شهریار
فرود آمد از پشت پیل دمان
بشد پیش آن نامور پهلوان
بغل برگشود و گرفتش ببر
ببوسید یل را رو آن چشم و سر
بگفتا سپاس از خداوند گار
که دیدم دگر رویت ای نامدار
سپهدار گفتا به یزدان سپاس
که دیدم دگر شاه یزدان شناس
هر آن چیز کامد ورا پیش گفت
شنید و از او ماند اندر شگفت
جهانجوی شنگاوه را بسته دست
ببردش بر شاه یزدان پرست
دگر باره آمد به میدان کین
دژم روی آشفته و خمشگین
کزین رو سیه پوش آن زردپوش
ز کین هر دو بودند با هم به جوش
سنان در کف هر دو با هم شکست
گرفتند از کین کمانها بدست
بهم هر دو یل تیغ کین می زدند
ز کین آسمان بر زمین می زدند
زبس کز دو جانب روان تیر شد
سپر در کف هر دو کفگیر شد
نشد تیر بر کبرشان کارگر
کشیدند چون تیغ تیز از کمر
چو زی هم رسیدند آن زردپوش
برآورد چون شیر غران خروش
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
تو گفتی که زد برق بر کوه میغ
سیه پوش دزدید از تیغ سر
فتاد از سرش درزمان خود زر
فرود آمد خود بر سر نهاد
نشست از بر باره دیگر چو باد
برآورد آن تیغ زهر آبدار
در آمد . . .
سپر بر سر آورد آن زردپوش
نبودش رسیده از آن تیغ هوش
بزد دست برداشت پیچان کمند
زمین کرد لرزان ز نعل سمند
سیه پوش هم در زمان خم خام
ز فتراک بگشاد از بهر نام
فکندند هر دو بر هم کمند
سر هر دو یل اندر آمد به بند
بگرداند اسپ آن ازین این از آن
زهر دو (جوان) خواست بانگ فغان
زبس هر دو برهم فکندند زور
سیه پوش افتاد از پشت بور
کشانش همی خواست بیرون برد
ز خونش روان جوی جیحون برد
ز سرخود آن نامور اوفتاد
گره مویش از تیر جوشن گشاد
رخی گشت پیدا بزیر نقاب
چنان چونکه از زیر ابر آفتاب
یکی دختری دید یل شهریار
بغرید برسان ابر بهار
برآورد اندخت کحلی پرند
بزد نعره کای شهریار بلند
فرانک منم دخت هیتال شاه
برهنه سراندر میان سپاه
کشنده منم عاس را پای دار
چو دیدم ترا بسته ای شهریار
بکشتم من از کینه نصوح را
فکندم درآتش تن روح را
ز بهر تو ای نامور شهریار
به بند اندرونم چنین خوار و زار
گرت هست با من سرت برگرای
یکی زی من دستبردی نمای
رها جانم از چنگ این زردپوش
نه جای درنگست و جای خموش
مبادا کزین شاه آگه شود
ز شادی مرا دست کوته شود
بگیرد مرا او در آرد به بند
فتد طشتم از طرف بام بلند
سپهبد چو بشنید آن گفتگوی
برانگیخت ازباره تند پوی
چو آمد به نزدیک او را بدید
بزد دست تیغ از میان برکشید
بزد تیغ ببرید پیچان کمند
سر مه رها گشت از زیر بند
برفت و نشست از بر باره شاد
دگرباره آن خود بر سر نهاد
چو دید آن چنان زردپوش سوار
چنین گفت کای سکزی نابکار
شکار من از بند بیرون کنی
هم اکنون به چنگال من چون کنی
ندانی کاو خود شکار من است
در و دشت یکسر سوار من است
همه چشم دارند بر چنگ من
بدین گرز و شمشیر و آهنگ من
تو را آرزو گر نبرد من است
هم اکنون سرت زیر گرد من است
رها شد گر از دست من آن غزال
کمند افکنم شیر نر را به یال
سر نامدارت بدام آورم
چو من دست بر خم خام آورم
ولیکن کنون گشت از چرخ هور
به بندیم شبگیر تنگ ستور
به میدان درآئیم و جنگ آوریم
بکف دامن نام و ننگ آوریم
بگفت این و برگشت آن نامدار
برفت ازبر نامور شهریار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۸ - هنرنمائی کردن فرانک با شهریار گوید
بیامد به پیش فرانک دلیر
سپهدار فرخنده شیر گیر
چه دیدش فرانک برآمد برش
فرود آمد و بوسه زد بر سرش
سپهدار کردش بسی آفرین
که شاهین به تختت بود تیزبین
دگر رای میدان گردان مکن
چنین آرزو رزم میدان مکن
برو تا نداند کسی زین سپاه
که هستی تو دخت جهان جوی شاه
چو باریم بخشد خداوند ماه
بگیرم سر تخت هیتال شاه
وز آن پس تو را سوی ایران برم
تو باشی سربانوان حرم
ولیکن ندانم ایا گلعداز
که بود این چنین زرد پوش سوار
فرانک بدو گفت ای نره شیر
به من نیز ننمود روی آن دلیر
مرا برد و در زیر بند آورید
سرم را به خم کمند آورید
به نیرو گسستم شب تیره بند
بر شیر کی تاب دارد کمند
برون آمدم من ز زندان اوی
بریدم سر پاسبانان اوی
شب تیره و کس نبد با خبر
همه پاسبانان به خواب سحر
بر اسبی نشستم شب تیره من
برفتم برون از دم انجمن
سپهدار گفتا برون باد گرد
بدین سان مکن باز رای نبرد
فرانک سبک سوی لشکر گرفت
سبک آنکه بردست سر برگرفت
جهان جوی برگشت از آوردگاه
فرود آمدند آن دو شاه سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۵ - رزم زنگئی ذوش بانقاب دار سیه پوش گوید
سواری برون آمد از آن سپاه
به پوشید(ه) از پای تا سر سیاه
چه آمد به میدان کمان کرد زه
برخ پرده برده به ابر و گره
چه آمد بزنگی ببارید تیر
چه زنگی چنان دید مانند شیر
ز تیرش بپیچید سر در زمان
خروشید مانند شیر ژیان
کشید از کمربند چوب سترگ
بشد پیش آن شیر مانند گرگ
چنان بر سرش کوفت آن چوبدست
که ترکش همه خورد در هم شکست
کمند از کمر کرد آن شیر باز
بیفکند زی زنگی سرفراز
سر زنگی زوش آمد به بند
برانگیخت آن گرد سرکش سمند
چه زنگی به نیروی بگسست خام
برون جست چون مرغ وحشی ز دام
به سنگ گران آخت آنگاه دست
در آمد بدو تند چون پیل مست
نخستین بزد بر سرباره سنگ
که مغزش فرو ریخت در دشت جنگ
جوان سیه پوش آمد فرود
بشد سوی زنگی بمانند دود
کمربند زنگی به چنگ آورید
قدش را دو تا همچو چنگ آورید
ربودش ز جا تند بنهاد پست
به تندی روان هر دو دستش به بست
چه بر بست او را یل نامدار
بیامد ز پیش سپه یک سوار
یکی باره آورد او برنشست
سرپالهنگ سیاهش بدست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۱ - نامه فرستادن زال زر به نزد وزیر ارجاسب شاه گوید
یکی نامه دیگر هم اندر شتاب
فرستاد زال آن یل کامیاب
به نزدیک دستور ارجاسب شاه
جهان جوی بیورد با دستگاه
که از تخم پیران بد او را نژاد
جهاندیده و مرد پاکیره زاد
که این نامه از پیش دستان شیر
به نزدیک بیورد روشن ضمیر
نبیره سه یل با یکی پور من
گرفت این ستمکاره اهرمن
مبادا کز ارجاسپ آید ستم
بر ایشان و بر ما ازین کینه غم
چه پیران یل کاو نیای تو بود
بما بر همی دست نیکی بسود
تو دانی که چون رستم آید ز راه
نه ارهنگ ماند نه ارجاسپ شاه
سر تخت ارجاسپ آرد بدست
به ارجاسپ آید درین کین شکست
چو شد نامه برنامه بر مهر زال
فرستاد زی مرد فرخنده فال
همان شهر کاکنون است بیورد نام
شنیدم که بیورد کردش تمام
چو آن نامه ها را روان کرد زال
بپوشید گبر و برآورد یال
فراوان همی گشت گرد حصار
چنین تا برآمد خور از کوهسار
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
چون است که عشق اول از تن خیزد
زو بر دل و تن هزار شیون خیزد
آری بخورد زنگ همی آهن را
هر چند که زنگ هم ز آهن خیزد
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
این پند نگاه دار هموار ای تن
برگرد کسی که خصم تو هست متن
عضوی ز تو گر یار شود با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دوزن
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
چرخ گردان نهاده دارد گوش
تا ملک مر ورا چه فرماید
زحل از هیبتش نمی داند
که فلک را چگونه پیماید
صورت خشمش ار زهیبت خویش
ذرّه ای را بدهر بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد نار و برق بشخاید
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵
زان مرکّب که کالبد از نور
لیکن او را روان و جان ازنار
زان ستاره که مغربش دهنست
مشرق او را همیشه بر رخسار