عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
صفت حلالزاده و حرامزاده و دیگر شگفتی ها
کُـــهـــی دیـــد دیـــگـــر ز ســـنـــگ ســیــاه
بـــرون کــــرده زیـــن ســو بــر آن ســـــوی راه
کــرا کـــسی نـــدانـــســـتـــی از بــــوم هـــنــــد
کــــه او پـــاکــــزادســــت و گـــر هست سند
بـــرفـــتـــی بـــه ســـوراخ آن کـــه فـــراز
گـــرفـــتــی دو دســت از پـــَسِ پـــشـــت بــاز
گـــذشـــتـــی ازو گـــر بـــُدی پــاکــزاد
بــمــانــدی مــیـــانــش ار،بــُدی بــد نـــژاد
بـــه کـــوهـــی دگـــر بـــود کـــانــی فــراخ
فـــرازش کـــمـــر بـــســـت و، بـــن دیـــو لاخ
ز بـــالا دو چـــیـــز از دل ســـنـــگ ســـخـــت
بـــرون تــاخــتـــه چـــون تـــرنـــج از درخــت
یـــکـــی زو بـــنـــفـــش و دگــر هـــمــچــو زر
بـــنــفــشــیــش پــا زهــر و زهــر آن دگـــر
نُــبــد ره بـــدو لـــیـــکـــن از نــاگــزیــر
ز بـــالا فـــکـــنـــدیـــش هـــر کـــس بـــه تــیــر
هـــمــی داشـــتـــنـــدی مـــر آنـــرا نـــگـــاه
نـــبـــردی کـــســـی آن جـــز ســـوی گــنــج شــاه
کُـــهــــی دیـــد دیـــگـــر بـــه مـــه بـــر ســـرش
یـــکــی کـــان آهــن شــگــفــت از بــرش
کـــه بـــی آتـــش آهـــنـــش بـــُد لـــعــلــگـــون
چــنــان بــود کــز آتــش آری بــرون
بـــه شـــب هـــمـــچــون اخــگــر نــمـــودی ز تـاب
گــــرفـــتــــی بـــه روز آتــــش از آفـــتـــاب
چــو الــــمـــاس پـــولاد بـــگـــذاشـــتـــی
وز آب انـــدرون ســـنـــگ بــــرداشــــتـــی
شـــدی دور ازو ســـنـــگ آهـــن ربـــای
وز آتـــش بـــبـــودی ســـیـــه هـــم بــجـــای
از آن تـــیـــغ مـــهـــراج بـــودی و بـــس
نـــدادی از آن تـــیـــغ هـــرگــــز بـــه کـــس
یـــکـــی تـــیـــغ ازو تــا بــبـــردی بــه گــنــج
بـــه کـــف نـــامـــدی جـــز بــه بــســـیــار رنــج
کـــرا ریـــخــتــنــدی بــدان تــیـــغ خـــون
نـــرفـــتـــی ز تــــن خــــون مـــگـــر زانــــدرون
دگـــر دیـــد از ایـــنـــگـــونــه چـــنـــدان شــگــفت
کـــه نـــتـــوان شـــمــــارش بـــه ســـالـــی گــرفـت
هــمـــه کـــام مـــهــراج از بـــُد ز پـــیـــش
کـــه بـــیــنــد هــمـــه پـــادشـــاهـــی خـــویـــش
جــهـــان پـــهـــلــوان را ز هــر سـو که خواست
هـــمـــی گـــشـــت زیـــنـــگــونــه ســه سـال راست
بـــه آزادیـــش نــزد ضــــحـــاک شـــاه
نـــبـــشـــتـــی هـــمـــی نــامـــه هـــر چـــنـــد گــاه
بــه هــر نـــامـــه صــد لابـــه آراســتــی
بـــبـــودنـــش پـــوزش هـــمـــی خـــواســتـــی
هجویری : بابُ سماعِ الاصوات و الالحان
بابُ سماعِ الاصوات و الالحان
قوله، علیه السّلام: «زَیِّنُوا أصواتَکُم بِالقُرانِ. بیارایید آوازها را به خواندن قرآن.»
و یک روایت دیگر: «زَیِنّوُا القُرآنَ بِالأصْواتِ الحَسَنِ. بیارایید قرآن را به صوت‌های خوش نیکو.»
قوله، تعالی: «یزیدُ فِی الخلقِ ما یَشاءُ (۱/فاطر).» مفسران گفتند که این، صوت حَسَن باشد و هرکه خواهد که صوت داود بشنود گو صوت بوموسی اشعری بشنو.
و اندر اخبار مشهور است که: اندر بهشت مر اهل بهشت را سماع باشد و آن چنان بود که از هر درختی صوتی و لحنی مختلف می‌آید. چون مؤلَّف شوند آن اصوات طبایع را اندر آن لذتی عظیم باشد و این نوع سماع عام است اندر میان خلق از آدمی و غیر آن که زنده‌اند به حکم آن که روح، لطیف است و اندر اصوات لطافتی هست، چون بشنود جنس به جنس مایل شد و این قول گروهی است که گفتم.
و اطبا را و آنان که دعوی تحقیق کنند از اهل خبرت اندر این سخن بسیار است و اندر تألیفِ الحان، کتب ساخته‌اند و مر آن را عُظْم داده و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب گردانیده‌اند مر قوت هوی را و طلب لهو را به حکم موافقت شیطان؛ تا حدی که گویند: اسحاق موصلی اندر باغی می غنا کرد هزار دستان می‌سرایید، از لذت آن خاموش شد و سماع می‌کرد تا از درخت درافتاد مرده و از این جنس حکایت‌ها شنیده‌‌ام اما مراد به‌جز این است.
و ایشان گویند که: «همه راحات طبایع از تألیف و ترکیب اصوات و الحان بود.» ابراهیم خواص رضی اللّه عنه گوید که: من وقتی به حیی از احیای عرب فراز رسیدم و به دار ضیف امیری از امرای حی نزول کردم سیاهی دیدم مَغلول و مُسلسل، بر در خیمه افکنده اندر آفتاب. شفقتی بر دلم پدید آمد. قصد کردم تا اورا به شفاعت بخواهم از امیر. چون طعام پیش آوردند مر اکرام ضیف را امیر بیامد تا با من موافقت کند چون وی قصد طعام کرد من ابا کردم. و بر عرب هیچ چیز سخت تر از آن نیاید که کسی طعام ایشان نخورد. مرا گفت: «ای جوانمرد، چه چیز تو را از طعام من باز می‌دارد؟» گفتم: «امیدی که بر کرم تو دارم.» گفت: «همه املاک من تو را، تو طعام بخور.» گفتم: «مرا به ملک تو حاجتی نیست، این غلام را در کار من کن.» گفت: «نخست از جرمش بپرس، آنگاه بند از وی برگیر؛ که تو را بر همه چیزها حکم است تا در ضیافت مایی.» گفتم: «بگو تا جرمش چیست.» گفت: «بدان که این غلامی است که حادی است، و صوتی خوش دارد من این را به ضیاع خود فرستادم با اشتری صد تا برای من غله آرد وی برفت و دوبار شتر بر هر اشتری نهاد و اندر راه حُدی می‌کرد و اشتران می‌شتافتند تا به مدتی قریب این‌جا آمدند، با دو چندان بار که من فرموده بودم. چون بار از اشتران فرو گرفتند، اشتران همه یگان دوگان هلاک شدند.»
ابراهیم گفت: مرا سخت عجب آمد، گفتم: «ایّها الامیر، شرف تو تو را جز به راست گفتن ندارد، اما مرا بر این قول برهانی باید.» تا ما در این سخن بودیم اشتری چند از بادیه به چاهسار آوردند تا آب دهند. امیر پرسید که: «چند روز است که این اشتران آب نخورده‌اند؟‌» گفتند: «سه روز.» این غلام را فرمود تا به حُدی صوت برگشاد. اشتران اندر صوت وی و شنیدن آن مشغول شدند و هیچ دهان به آب نکردند تا ناگاه یک یک در رمیدند و اندر بادیه بپراکندند. آن غلام را بگشاد و به من بخشید.
و ما بعضی از این اندر مشاهده می‌بینیم که چون اشتربان و خربنده ترنّمی کنند اندر آن اشتر و خر طربی پیدا آید.
و اندر خراسان و عراق عادتی است که صیادان به شب آهو گیرند طشتی بزنند تا آهوان آواز طشت بشنوند و بر جای بایستند. ایشان مر او را بگیرند.
و مشهور است که اندر هندوستان گروهی‌اند که به دشت بیرون روند و غنا می‌کنند و لحن می‌گردانند. آهوان چون آن بشنوند، قصد ایشان کنند. ایشان گرد آهو می‌گردند و غنا می‌کنند تا از لذت چشم فرو گیرد و بخسبد. ایشان مر او را بگیرند.
و اندر کودکان خرد این حکم ظاهر است که چون بگریند اندر گاواره، کسی نوایی بزند خاموش شوند و مر آن را بشنوند و اطبا گویند مر این کودک را که حس وی درست است و به بزرگی زیرک باشد و از آن بود که آن ملک عجم را وفات آمد از وی پسری ماند دو ساله. وزرا گفتند که: «اینی را بر تخت مملکت باید نشاند؟» با بزرجمهر تدبیر کردند. وی گفت: «صواب اید. اما بباید آزمود تا حسش درست هست و بدو امید توان داشت؟» گفتند: «تدبیر این چیست؟» بفرمود تا غنا می‌کردند وی اندر آن میان به طرب آمد و دست و پای زدن گرفت. بزرجمهر گفت: «این امیدوار است به ملک.»
و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است به نزدیک عقلا که به اظهار برهان وی حاجت آید و هر که گوید: «مرا به الحان و اصوات و مزامیر خوش نیست»، یا دروغ گوید، یا نفاق کند، و یا حس ندارد واز جملهٔ مردمان و ستوران بیرون باشد. منع گروهی از آن بدان است که رعایت امر خداوند کنند و فقها متفق‌اند که: چون ادوات ملاهی نباشد و اندر دل فسقی پدیدار نیاید، شنیدن آن مباح است و بر این آثار و اخبار بسیار آرند. کما رُوِیَ عن عایشة رضی اللّه عنها قالتْ: «عندی جاریةٌ تُغَنّی، فاستأذنَ عمرُ، فلمّا، سمعَتْ حسَّه فَرَّتْ فلمّا دخَلَ عمرُ تبسَّمُ رسولُ اللّهِ، صلّی اللّه علیه و سلم. فقالَ له عمر: ما أضحکَکَ، یا رسولَ اللّه؟ قال: کانَتْ عندَنا جاریةٌ تغنّی فلمّا سمعَتْ حسَّک فرَّتْ. فقال عمرُ: لاأبرحُ حتّی أسْمَعَ ماکانَ سمِعَ رسولُ اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم. فدعا رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلم الجاریةَ، فأخذتْ تُغَنّی و رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم یستمعُ.»
و بسیاری از صحابه رضوان اللّه علیهم مانند این آورده‌اند و شیخ ابوعبدالرحمان سُلَمی آن جمله را جمع کرده است، اندر کتاب سماع و به اباحت آن قطع کرده و مراد مشایخ متصوّفه از این به‌جز این است؛ از آن‌چه اندر اعمال فواید بایداباحت طلبیدن کار عوام باشد و محل مباح ستوران‌اند. بندگان مکلف را باید تا از کردار فایده طلبند.
وقتی من به مرو بودم. یکی از ائمهٔ اهل حدیث آن که معروفترین بود مرا گفت: «من اندر اباحت سماع کتابی کرده‌ام.» گفتم: «بزرگ مصیبتی که اندر دین پدیدار آمد، که خواجه امام لهوی را که اصل همه فسقهاست حلال کرد!» مرا گفت: «تو اگر حلال نمی‌داری، چرا می‌کنی؟» گفتم: «حکم این بر وجوه است بر یک چیز قطع نتوان کرد اگر تأثیر اندر دل حلال بود سماع حلال بود؛ و اگر حرام حرام، و اگر مباح مباح. چیزی را که حکم ظاهرش فسق است و اندر باطن حالش بر وجوه است اطلاق آن به یک چیز محال بود.» واللّه اعلم بالصّواب.

مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰
خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت
بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت
خورشید خطی به بندگیش می‌داد
کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۹
آن یار کله‌دوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از در تحسین دوزد
هر روز کلاه اطلس لعلی را
از گنبد سیمین‌زِهِ زرین دوزد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸۶
زیبا بت کفشگر جو کفش آراید
هر لحظه لب لعل بر آن می‌ساید
کفشی که ز لعل و شکرش آراید
تاج سر خورشید فلک را شاید
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰۵
دلدار کله‌دوز من از روی هوس
می‌دوخت کلاهی ز نسیج و اطلس
بر هر ترکی هزار زه می‌گفتم
با آنکه چهار تَرَک را یک بس
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۹
* بر کوزه‌گری پریر کردم گذری،
از خاک همی‌نمود هر دَم هنری؛
من دیدم اگر ندید هر بی‌بصری،
خاک پدرم در کف هر کوزه‌گری.
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۵
وقت سحر است، خیز ای مایهٔ ناز،
نرمک‌نرمک باده خور و چنگ نواز،
کان‌ها که بجایند نپایند کسی،
و آن‌ها که شدند کس نمی‌آید باز!
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - گله از وزیر فرهنگ
وزیر فرهنگ ای جسم فضل و جان ادب
کز اصطناع تو معمور شد جهان ادب
ز زخم حادثه‌، لطف تو شد حصار هنر
به ‌جاه و مرتبه‌، عهد تو شد ضمان ادب
ز نیروی خردت سبز، مرغزار علوم
ز رشحهٔ هنرت تازه‌، بوستان ادب
تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد
که از سلالهٔ فضلی و خاندان ادب
شگفت نیست که نیروی رفته باز آید
ز اهتمام تو در جسم ناتوان ادب
تو نیک دانی در کشوری که مردم آن
همی ندارند از صد یکی نشان ادب
اگر ز اهل ادب قدر دانیئی نشود
بر او فتد ز پی و پایه خان و مان ادب
عنایت تو اگر دیده‌بانئی نکند
ز عجز دود برآید ز دودمان ادب
مرا تو نیک‌شناسی که بوده‌ام یک عمر
به نظم و نثر در این خانه قهرمان ادب
ز گوشه‌های جهان بانگ زه به گوش رسد
چو من به کلک هنر برکشم کمان ادب
به کار علم و ادب رنج برده‌ام سی سال
ولی نخورده‌ام البته هیچ نان ادب
پی اطاعت شه نک قریب ده سال است
که جای کرده‌ام اندر پس دکان ادب
بلی چو یافت شهنشاه پهلوی که بود
به طبع بنده دفین گنج شایگان ادب
مثال داد که از کار مجلس شورا
کناره گیرد و پوید به شارسان ادب
ز لطف خسرو ایران زمین بهار اینک
شد از مغاک سیاست بر آسمان ادب
به اوستادی دارالمعلمین لختی
به جد و جهد کمر بست بر میان ادب
از آن سپس پی تصحیح نامه‌های کهن
ز کلک من به ره افتاد کاروان ادب
کتاب مجمل و تاربخ سیستان هر یک
چو تاج گشت مکلل به بهرمان ادب
هم از جوامع عوفی وترجمهٔ طبری‌
نهاد کلک من آثار جاودان ادب
چهار دور به شورای عالی فرهنگ
نثار کرد رهی نقد رایگان ادب
چهار سال به دانشسرای عالی نیز
نهاد سر ز ارادت بر آستان ادب
تو واقفی که در این قرن چون بهار نداشت
کسی به لفظ دری قوت بیان ادب
چه ‌مایه خون‌جگرخورد تا که گشت امروز
به دهر شهره علی‌رغم دشمنان ادب
به نظم و نثر دری فالق و به تازی چیر
به پهلوی و اوستاست پهلوان ادب
به ‌صرف و نحو و معانی و اشتقاق لغات
جز او که باشد امروزه ترجمان ادب
به‌ شرق و غرب، سخن‌های من به تحفه برند
کجا برند ازبن ملک ارمغان ادب
ز علم سبک‌شناسی کسی نبود آگاه
شد این علوم ز من شهره در جهان ادب
نگاه کن به مقالات من که هریک هست
به فن پرورش اجتماع‌، جان ادب
بود یکی ز صد آثار من (‌تطور نثر)
که کس نیافت چنین گوهری ز کان ادب
رواست گر فضلایش به سینه نصب کنند
که هست تازه‌ترین گل ز گلستان ادب
کسی که خلق به استادیش یقین دارند
ز جور قانون افتاده در گمان ادب
ز بی‌اساسی قانون دکتری گردید
بهار دانشم آشفته زین خزان ادب
جزای آن که به سالی معین اندرکار
نبوده‌ام‌، ز کفم شد برون عنان ادب
کسی که فخر به شاگردی بهار نمود
شد اوستاد و برآمد به نردبان ادب
ببین به کار تقاعد که خنجر ستمش
درید چرم و برآمد به استخوان ادب
بهار ماند به مزدوری ار چه داشت به کف
هزار مرسله از گوهر گران ادب
کنون به ذلت مزدوربم رها نکنند
دربغ و درد که کس نیست پشتوان ادب
به‌سال شانزده افزوده گشت ساعت درس
به مدرسی که نشینند دکتران ادب
بماند اجرت درس علاوه تا امسال
که با ستارهٔ کیوان بود قران ادب
تو واقفی که بباید، به‌ساعتی زبن درس
هزار غوص به دریای بیکران ادب
ولی چه سودکه ننهد مدیر باز نشست
میان بی‌ادبی فرقی و میان ادب
به هر که شعر تراشد ادیب نتوان گفت
که بس فراخ بود عرصهٔ جهان ادب
بسی مکانت و بسیار منزلت باید
کراست قلب و زبان‌، منزل و مکان ادب
روا مدار که گردد ذلیل هر دجال
کسی که هست به‌حق صاحب‌الزمان ادب
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - جواب قصیدهٔ ادیب‌الممالک (در حادثه شکستن دست بهار)هم
شکست دستی کز خامه بی‌نگار آورد
نگارها ز سرکلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین هردم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجلهٔ طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد
شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان به کار آورد
شکست‌دستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد
شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
به روز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد
شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
به کوه آهن و پولاد انکسار آورد
شکست دستی‌، کز لوح سیم وشوشهٔ زر
بگرد خانهٔ ما آهنین حصار آورد
شکست دستی‌، کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن‌، نافه ی تتار آورد
شکست دستی‌، کز نور آن یراعه فضل
همی به ساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادویان
هزار معجزه ازکلک مشکبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را به زینهار آورد
نمود خیره ز دانش‌، روان بهمنیار
گواژه بر هنر و هوش ( کوشیار) آورد
نخست گوهر دانش نثارکرد به خلق
دوباره گوهر جان را پی نثار آورد
ای آن ادیب سخندان و نکته‌سنج بلیغ
که ایزدت به خرد، رهنما و یار آورد
بنان توست که در عرصه‌، کلک راجل را
فراز دوش کمیت سخن‌، سوار آورد
شکست دست تو، تنها نه جان ما فرسود
که عالمی را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد یمین بر یمین پاک تو، زان
برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپس‌به‌نقض یمین‌شد،‌ازآنکه‌می‌دانست
یمین تو بهمه مردمان‌، یسار آورد
کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین
به بار یزدان خود را گناهکار آورد
نه با تو تنها کرد این خلاف‌، بلکه بعمد
خلاف گفته و فرمان کردگار آورد
شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر
هژبر بیشه ی فرهنگ را، شکار آورد
بریده‌ بادش ساعد،‌ دریده‌ بادش پوست
که دستبرد بر آن دست استوار آورد
بهم شکست دل و دست باغبان بهار
سرشک خونین در چشم جویبار آورد
تویی که دست تو با خامهٔ سیاه و نزار
رخ عدو سیه و خاطرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آورد
هنر ز دست‌ تو برخویش دستیار آورد
اگرشنیدی موسی ز چوب‌،‌ثعبان ساخت
وگر شنیدی جادو به سحر، مار آورد
یکی ببین ید بیضای خوبش را که چه سان
عصای سحرکش و مار سحرخوار آورد
اگر سلالهٔ آزر، به نار نمرودی
بهار و لاله پدید از شرار نار آورد
کف کریم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه به جان عدو، شرار آورد
تو در قطار نبی نوع خود چنانستی
که شیر را به ‌شتر، کس به ‌یک قطار آورد
اگر صداع برد ابله ازتو باک نه‌، زانک
شراب کهنه به مغز جوان خمار آورد
ولی برای رقیبت سرایم از در پند
حکایتی که برای کدو چنار آورد
شکست دست تو، حرز تن است زانکه خضر
شکست کشتی آن راکه برکنار آورد
دل شکسته بود بارگاه بار خدای
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگرزمانه به کام توریخت زهر و سپس
به جام خصم‌، می‌ ناب خوشگوار آورد
بهل که یار دغل باز نیک غره شود
به‌ بخت خویش و ز نقشی که‌ در قمار آورد
دو روی داردگیتی که مردم از یک روی
نمود خوار و از آن روی شادخوار آورد
اگر زیکسو برکعبتین سه بینی ویک
ز سوی دیگرنقش شش وچهارآورد
چو ناروا سوی بالاکشید، پستش کرد
چوناستوده گرامیش کرد، خوارآورد
مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت
فراز خاک‌، نگونسار و خاکسار آورد
بهوش باش که گوساله را فرود آرد
ازین منار کسی کش برین منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زی دریا
کسی کش از دل دریا در آبشار آورد
ازآن قبل که تو از راه راست کج نشدی
خدات در همه احوال رستگار آورد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - نسب‌نامهٔ بهار
قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود
پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود
حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد
مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود
همچنین بود ز میراث نیاکان بی‌شک
آن محبت که ز من در دل بیضایی بود
راست گویی که میان پدران من و او
متصل سلسلهٔ انس و شناسایی بود
دوستی بی‌سبب آن روز عجب بود بلی
دور دوران تبهکاری و خودرایی بود
ویژه بین دو سخنگوی که از روز نخست
کار هم‌چشمی این قوم تماشایی بود
با چنین حال‌، رهی را پدرت دوست گرفت
که دلش پاک ز لوث منی و مایی بود
من هم او را ز گروه شعرا بگزیدم
که چون من نیز وی از مردم دریایی بود
بود او نیز چو من در وطن خویش غریب
با غریبانش از آن شفقت و مولایی بود
بود او معتقد دلشدگان شیدا
که خداوند دلی واله و شیدایی بود
گر به کنج قفس افتاد عجب نیست که او
عندلیب‌آسا محکوم خوش‌آوایی بود
بود مسعود زمان آن که به شومی ادب
که‌(‌مرنجی‌) و گهی‌(‌سوبی‌) و گه‌ (‌نایی‌) بود
پرتوا رحمت حق بر پدری کز پس او
چون تو فرزند خلف در شرف افزایی بود
گفتی از نسب کاشان چه‌زنی تن که پدرت
بود ازبن شهر که مشهور به گویایی بود
راست گفتی و من از راست نرنجم لیکن
چه توان کرد که در طوسم پیدایی بود
طوس و کاشان به قیاس نسب دودهٔ ما
نسب صورت با جسم هیولایی بود
مولدم طوس ولیکن گهر از کاشان است
نغمه آمد ز نی اما هنر از نایی بود
جد من هست صبور آن که به کاشان او را
با عم خوبش صبا دعوی همتایی بود
می‌رسد از پس سی پشت به آل برمک
وین نسب آن ‌روز اسباب‌ خودآرایی بود
نایب‌السلطنه را بود دبیر مخصوص
زان که شیرین خط او شهره به زیبایی بود
با چنین حال شد اندر صف پیکار و جهاد
که وطن دستخوش دشمن یغمایی بود
در صف رزم شد از غیرت اسلام شهید
زانکه با طبع غیور و سر سودایی بود
سومین جد من از کاشان بشتافت به فین
زانکه بی‌بهره از آلایش دنیایی بود
دومین جد من آمد به خراسان از کاش
کاندر این مرحله‌اش بویهٔ عقبایی بود
کار دنیاش به سامان شد از آن روی که او
صاحب کارگه مخمل و دارایی بود
پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین
کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود
به تقاضای نسب گشت صبوربش لقب
طوطیئی گشت که شهره به‌ شکرخایی بود
شیوهٔ شاعریش کرد (‌خجسته‌) تلقین
آنکه‌شعرن به‌جهال شهره به‌شیوایی بود
شد رئیس‌الشعرا پس ملکی یافت به ‌شعر
وز شهش را تبه هم ز اول برنایی بود
باد آباد مهین خطهٔ کاشان که مدام
مهد هوش و خرد و صنعت و بینایی بود
هرکه برخاست بهر پیشه ز شهر کاشان
در فن خویشتنش فرط توانایی بود
معنی کاش جمیلست و ظریفست و ازو است
لغت کشی‌، کش معنی رعنایی بود
کش و کشمیر و دگر کاشمر و کاشغر است
جای‌هایی که عبادتگه بودایی بود
لفظ کاشانه وکاشان به لغت‌های قدیم
معبد و جایگه جشن و دل آسایی بود
آجر وکاسهٔ رنگین راکاشی خواندند
وین هم از نقش خوش و لون تماشایی بود
لغت کاسه وکاسست هم ازکاشه وکاش
زانکه پرنقش گل و بوتهٔ مینایی بود
در تمنای خوشی نیز بگویند: ای کاش
در فراق توام آرام و شکیبایی بود
صنعت کاشی از اینجا به دگر جای رسید
کاین هنر وبژه این شهر به تنهایی بود
فرش زبباش کنون شهرهٔ دهر است چنانک
زری و مخمل او شاهد هرجایی بود
وز ولای علیش فخر فزونست بلی
مردم کاشان پیوسته توّلایی بود
صورت و صوت نکو را هم از ایام قدیم
با نبی‌القاسان همدوشی و دربائی بود
مردمش را ز هوای خوش و انفاس لطیف
صوت داودی و الحان نکیسایی بود
گویی‌این نغمهٔ ‌خوش باعث ‌تعدیل وی ‌است
ورنه آن لهجهٔ بد، مایهٔ رسوایی بود
یا خود این لهجهٔ ‌ناخوش سپر چشم بد است
پیش شهری که پر از خوبی و زببایی بود
صد هنر دارد و یک عیب‌، من این زان گفتم
تا نگویند که قصدم هنرآرایی بود
گفت این چامهٔ جانبخش به نوروز بهار
گرچه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در رثاء پدر
شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید
جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید
چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین
زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید
ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست
وز غم او رخنه درکاخ هنر آمد پدید
زان که درکاخ هنر بودی وجود او عماد
دکه فضل و ادب را نیز شخص اوکلید
ای دپغ از آن ضمیر پیر و آن طبع جوان
کزجفای چرخ خاک تیره را مسکن گزید
آن که بودی در بر نظمش زبان نطق لال
وآن که گشتی در ره نثرش دل دانا بلید
کام جان را بودگفتارش همه شهد وشکر
گوش دل را بود اشعارش همه در نضید
رونق بازار شعر از این عزا در هم شکست
قامت اهل سخن یکسر از این ماتم خمید
خامه‌درسوکش‌زبان‌ببرید واندرخون‌نشست
نامه از مرگش سیه پوشید و پیراهن درید
سر به درگاه رضا بنهاد از روی رضا
با دل دانا و رای روشن و بخت سعید
خواست تا پور دل‌افگارش بهار داغدار
مصرعی گوید پی تاربخ آن فحل وحید
هاتفی از بقعه ناگه سر برآورد و سرود
مرصبوری را به این درگه بود روی امید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در وصف آتلیه نقاشی اسعد
حبذا از این نگارستان پر نقش و نگار
خوش‌تر از بتخانهٔ چین و سرای نوبهار
صفحه ‌اندر صفحه خرم ‌چون بهشت ‌اندر بهشت
پرده اندر پرده رنگین چون بهار اندر بهار
نقش‌های روم و یونان پیش نقشش ناتمام
طرح‌های چین و تبت ییش طرحش نابکار
حرکت از هر گوشه پیدا، صنعت از هرسو پدید
فکر هر جانب نمایان‌، ذوق هر جا آشکار
می‌دود از هر طرف در این گلستان سیل روح
راست همچون جدول باران به روز ژاله بار
بوستان بینی و گو می‌وزد این دم نسیم
کاروان بینی و گوبی می‌نهد این لحظه بار
گویی اکنون می‌پرد از نزد ما نقش تذور
گویی اینک می‌دود بر روی ما شکل سوار
جنگلی بینی که شبنم می‌چکد از برک گل
وز نسیم نرم حرکت می کند برگ چنار
سوسن بری ز شرم سوسن او روی زرد
لالهٔ دشتی ز رشگ لالهٔ او داغدار
ساق گل بینی و خواهی تا کنی از لطف بوی
لیک ‌از آن ترسی که بر دستت خلد ز آن ساق خار
سوزن ‌عیسی ‌بود با رشتهٔ ‌مریم ‌قرین
کاین روانبخشی روان کرده‌است بر هر پود و تار
کی شدی ارژنگ مانی همچو عنقا بی‌نشان
گر ز سوزن کرد «‌اسعد» داشتی یک رشته کار
نور چشم ایلخان اسعد محمد آن که هست
بختیاری را شرف زین خاندان بختیار
اسعدا وصف نگارستان زیبای ترا
خامهٔ من لوحه‌ای آراست بهر یادگار
سوزن من خامه است و رشته‌اش فکر بلند
نقش سوزن کرد من وصف نگارستان یار
گر بخواند احمدی قاضی القضاه این چامه را
آفرین راند به طبع صورت‌انگیز بهار
در میان بنده و اسعد همو شاید حکم
زان که هست اندر قضاوت دادبان و دادیار
آن که گر برخوان جودش نه ‌فلک سغدو شود
گزلک عزمش کند در یک دم او را چاپار
شکوهٔ اسعد به هرمز بردم آری گفته‌اند
شکوهٔ یاران به یاران کرد باید آشکار
شکوه‌ای گر از تو هست اندر دل پردرد من
احمدی آن شکوه را خواهد نمودن برکنار
ورتو با جمشید هستی در نزاع مرده ریک
از چه با من رفت فعل مرده شو با مرده‌خوار؟
داده و بخشیده خود باز نستاند کریم
این بود رسم بزرگان‌، این بودی خوی کبار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - شکوه از بخت
غم زمانه به سختی گرفته دامانم
ز بی‌ وفایی این بخت سست پیمانم
ببسته بود به من بخت‌، این چنین میثاق
که من بخوابم و اوخود بود نگهبانم
کنون بخفته مرا بخت و من چو مشتاقان
نشسته بر سر او لای لای می‌خوانم
چو بخت‌ شوم مرا چرخ‌ بیند اندر خواب
به روی غم غم دیگر نهد فراوانم
ایا سپهر طرب کاه غم‌فزای آخر
ازین باده با شکنج غم مرنجانم
کنون به مشت توام من ولیک در مشتت
مقاومت را سرسخت‌تر ز سندانم
به باغ نظم کنون همچو عندلیبم من
صریر کلک بود دلنواز دستانم
بلی چو نقد هنر هست مایهٔ دستم
از آن‌ جهت بود اینسان کساد دکانم
به دور دهر بخوشیده کشت امیدم
به کلک و خامه بود گرچه ابر نیسانم
به روزگار بخشکیده خود لب ذوقم
اگرچه هست کنون طبع‌، بحر عمانم
اگر به کلک من اندر نه ابر نیسانست
به‌ صفحه پس ز چه رو در و گوهر افشانم
وگر به طبع من اندر نه بحر عمانست
ز بهر چیست سخن همچو در غلطانم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۱ - کل‌ الصیدفی جوف‌الفرا
چارتن در یک زمان جستند در دوران سری
پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری
جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد
فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری
درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ
همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری
زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل
اینت خوش بازارگانی‌، آنت والا مشتری
بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام
زان کجا محمود را بد شیوه شاعر پروری
بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند
با کمرهای مرصع با قباهای زری
ایستانیده به درگه مرکبان راهوار
گسترانیده به مجلس فرش‌های عبقری
در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه
شوق خدمت در سر و در دست زر شش‌سری
چرخ بر این چارتن بگماشت چشم عاطفت
دهر براین چار پورافکند مهر مادری
با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ
مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری
بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس
زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری
من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند
در سخن فردوسی فرزانه را با انوری
انوری هرچند باشد اوستادی بی‌بدیل
کی زند با استاد ی چو من‌، لاف همسری؟
سحر هرچندان قوی‌، عاجز شود با معجزه
چون کند با دست موسی سحرهای سامری
شاهنامه هست بی‌اغراق قرآن عجم
رتبهٔ دانای طوسی‌، رتبهٔ پیغمبری
شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب
شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری
آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح
آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی گری
بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است
از مدیح و وصف‌ و عشق‌ و پند، چون خوش‌ بنگری
درمقام چاره‌سازی‌، چون پزشکی چربدست
در مقام کینه‌توزی‌، چون پلنگ بربری
چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند
روح را هر نغمه‌اش سازد یکی خنیاگری
داستان‌ها بسته چون زنجیر پولادین بهم
کاندر آنها لفظ با معنا نماید همبری
باغبان‌وش از بر هر داستانی نو به نو
بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرک طری
چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد
فیلسوفی‌، پادشاهی‌، گربزی‌، کندآوری
زبن طباع مختلف سر زد صفات مختلف
وان صفت‌ها شعر شد و آن شعرها شد دفتری
شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است
کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری
فی‌المثل گر شاعری مهتر نباشد در منش
هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری
ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر
نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری
هرکلامی بازگوید فطرت گوینده را
شعر زاهد زهد گوید، شعرکافر کافری
ترجمان مخبر والای فردوسی بود
هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری
کفت پیغمبرکه دارند اهل فردوس برین
بر زبان لفظ دری‌، جای زبان مادری
نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود
کو بود بی‌شبهه رب‌النوع گفتار دری
عیب بر شهنامه و گوینده‌اش هرگز نکرد
جز کسی کش نیست عقل از وصمت‌نقصان بری
گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز
از بر بستان دانش پشک ریزند از خری
کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان
لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری
هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند
زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری
این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند
کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری
. *
*
مدح فردوسی شنیدم از شعاع‌الملک و گشت
طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری
شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد
اینک این تاربخ نیک آید چو نیکو بشمری
سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد
هم به شصت وپنج کرد آغاز دستان گستری
در اوان چارصد شد اسپری شهنامه‌اش
یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری
برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج
ماند با رنجی چنان‌، گنجی بدین پهناوری
زر به کف ناورد، زیرا کار فرمایان بدند
بسته همچون سکه‌، دل بر نقش زر جعفری
جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود
چون فزون شد گنج‌، رادی رفت و آمد معسری
زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش
خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری
تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر
شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹ - گلچین جهانبانی
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گل‌چین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی
دیدم چمنی خندان‌، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان‌، هرسو به غزلخوانی
بشکفته گل اندرگل‌، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل‌، وز لالهٔ نعمانی
بر هر طرفی نهری‌، صف‌ بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی
هرگوشه گلی تازه‌، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه‌، مرغان به خوش‌الحانی
صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی
صدکوثر جان‌پرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی
دیدم فلکی روشن‌، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن‌، ماهش ز گریزانی
دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی
گفتی مه رخشانست‌، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است‌، پر لعل بدخشانی
یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی
از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری‌، در رقص وگل‌افشانی
یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی
بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی‌، سرگرم سخن‌رانی
گرم سخن‌آرایی‌، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی
وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی
رفتم به سوی ایشان‌، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی
کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی
گلچین جهانست این‌، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این‌، عقد گهرکانی
شور و شغبست اینجا، عشق و طربست این‌جا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی
فرمود نبی جنت‌، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی
شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی
تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی
ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دعوی چه کنی داعیه‌داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کزکاخ هنر نادره کاران همه رفتند
افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه‌طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران‌، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - شکوه
فلان سفیه که بر فضل من نهاد انگشت
به مجمع فضلا باز شد مراورا مشت
فضیحت ‌است که ‌تسخر زند به کهنه ‌شراب
عصیر تازه که‌نابرده‌ زحمت چرخشت
خطاست کز پس چل سال شاعری شنوم
ز بیست ساله ی ... نادرست حرف درشت
ز خدمت وطنی هیچ گونه دم نزنم
که گوژ گشت ز اندوه حادثاتم پشت
به نظم و نثر مجرّد چرا نیارم فخر
که تابناک ‌ترند از دلایل زردشت
فنون شاعری و نثر خوب‌ و نظم بدیع
مرا به ‌دست‌ چو انگشتری ‌است ‌در انگشت
برای خاطر پروین و اعتصام‌الملک
من و رشید و دگر خلق را نباید کشت
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۴ - سنبل‌های هلندی
سنبل صد برگ رنگارنگ پنداری مگر
چار چیز از چار حیوان گشته در یکجا پدید
غبغب رنگین کبوتر، گردن طاوس نر
روی بوقلمون مست و دُمّ روباه سپید
در حقیقت یک گلستان گل خرید از گلفروش
آن که از این سنبل صد برگ یک گلدان خرید
شامه‌اش گردد عبیرآمیز و چشمش پرنگار
هرکه او یکبار گوشش وصف این سنبل شنید
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - قطعه‌ (خطاب به استاد جلال همایی)
به گلگشت جنان گل می‌فرستم
به رضوان شاخ سنبل می‌فرستم
به هندستان فضل و خلر علم
می و موز قرنفل می‌فرستم
ستاک نرگس وشاخ بنفشه
به ساری و به آمل می‌فرستم
حدیث خوش به قمری می‌سرایم
سرود خوش به بلبل می‌فرستم
به امریکی تمول می‌فروشم
به پاریسی تجمل می‌فرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل می‌فرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل می‌فرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل می‌فرستم
به تبت مشک اذفر می‌گشایم
به ماچین تار کاکل می‌فرستم