عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
به دست طبع عنان داده ای دریغ از تو
به چنگ صد هوس افتاده ای دریغ از تو
حریف نغمه مستان و صحن بستانی
نه مرد سبحه و سجاده ای دریغ از تو
ز عیش های صبوحی به دامن عصمت
چه داغ شرم که ننهاده ای دریغ از تو
به صیدگاه ضعیفان ز بازوی شوخی
چه تیر جور که نگشاده ای دریغ از تو
به گرد لاله لالی درین سرابستان
بگفت سوسن آزاده ای دریغ از تو
جمال موصلیان خوی کوفیان داری
نه در دیار وفا زاده ای دریغ از تو
به ناز کشته ای و بر مزار کشته خویش
تحیتی نفرستاده ای دریغ از تو
زمام شرم به یک جرعه می دهی از دست
سبک وقار و تنک باده ای دریغ از تو
فسون عشوه اثر زود می کند به دلت
به هیچ رام شوی، ساده ای دریغ از تو
به مجمعی که به پروانگی نیرزندت
چو شمع تا سحر استاده ای دریغ از تو
به هر حدیث «نظیری » عتاب می ورزی
به کین اهل دل آماده ای دریغ از تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
تا شوی هم انس آگاهی اطلاق خواب ده
ترک بالین حریر و بستر سنجاب ده
نقش هر پندار پیش آید، به می از دل بشوی
سر به صورت خانه نام و نسب سیلاب ده
ساقی ار نوشی بگوید، زهد و تقوا کن نثار
مطرب ار دستی برآرد، جبه و جلباب ده
پادشه رند است و عارف، جامه رندی بپوش
جبه سالوس و تسبیح ریا پرتاب ده
دردمندان را علاجی زان نظر دریوزه کن
مستحقان را زکاتی زان دو لعل ناب ده
چون چنین کردی روش بر کوه صحرا کن گذر
خار و خارا را خواص قاقم و سنجاب ده
توسن طبع و هوا سر داده میرانی کجا
دور از مقصد شدی آخر عنانی تاب ده
از سیه چشمان هندی آب در چشمت نماند
آب ریزان می شود در یزد چشمی آب ده
ره خطرناک است و منزل دور و رهزن در کمین
روز بی گه شد «نظیری »، ترک این اسباب ده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دل بر این ناخوش آشیانه منه
چشم بر شفقت زمانه منه
ناگهان می زنند طبل رحیل
رخت خود جز بر آستانه منه
تا کفافی و شاهدی باشد
پای بر آستان خانه منه
بدره تا دست در میان دارد
باده و چنگ بر کرانه منه
می و معشوقه شبانه خوش است
نان و پیه آبه شبانه منه
مرغ دل دار از قفس آزاد
بر در خانه آب و دانه منه
گوش بر نغمه اغانی نه
چشم بر جرعه مغانه نه
دیر یا زود می رسد روزی
بر جهان قحط جاودانه منه
هرچه دستت دهد نکویی کن
عذر پیدا مکن بهانه منه
اثر زندگی به گور فرست
از پی مردگی نشانه منه
عشق همراه برنمی تابد
پای در ره به جز یگانه منه
با «نظیری »نشین و وعظ شنو
گوش بر هرزه و فسانه منه
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
چند ما را به مدارا و فسون بند کنی؟
تا کی این رشته شود پاره و پیوند کنی؟
نگه بیهده بر دامن مژگان دوزی
خنده ساخته بر گوشه لب بند کنی
این شکرپاره فروشان همه عیارانند
بر تو حیفست که دل در گرو قند کنی
گر کنی هم نفسی با ادب آموزان کن
برخوری چون طلب از نخل برومند کنی
طبع نادان سبکسار نگیری زنهار
وزن خود راست به میزان خردمند کنی
پند من بشنو و بر چهره فشان گریه تلخ
کاین نه هزلست که تحسین به شکرخند کنی
خجل از کرده خود تا نشوی می باید
حلم را بر غضب و خشم خداوند کنی
بهتر از صحبت ارباب خرد بگزینی
ترک هم بزمی پرشور و شرر چند کنی
گنج بی رنج «نظیری » چه بود می دانی؟
بنشینی و دل از وسوسه خرسند کنی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
گر پای سرو و دامن یاری گرفته ای
از محنت زمانه کناری گرفته ای
آگه نیی که در چه نفس سود عمر تست
از هر نفس اگر نه عیاری گرفته ای
عمرت همان دم است که با یار بوده ای
هیچ است اگر جزین به شماری گرفته ای
هشدار هان که باطن خود تیره کرده ای
از هرچه بر ضمیر غباری گرفته ای
نخل برهنه سنگ ز مردم نمی خورد
از خود بریز اگر بر و باری گرفته ای
گردون کشیده رخت تو را چون مسیح اگر
وقتی رکاب شیر سواری گرفته ای
هر سو فقیر فاتحه در کار می کند
یک بار از دم که نثاری گرفته ای
نازان به حسن خویشتنی هیچ از امتحان
آیینه ای ز آینه داری گرفته ای؟
بازی ز کعبتین فلک خورده ای مدام
نقش حریف کی به قماری گرفته ای
چندین فرامشی ز حبیب و دیار چیست
آخر اجازت از پی کاری گرفته ای
اینجا صداع را سر مخمور می خرد
تو سر ز درد نیم خماری گرفته ای
بوی از شمیم زلف «نظیری » نبرده ای
گر بر فراش عیش قراری گرفته ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
به خودبینی به جز بتگر نباشی
ز خود بگریز تا کافر نباشی
به ظلمت افکند طوفان جهلت
چو کشتی گر گران لنگر نباشی
ز خیل طایران قدس گردی
اگر در قید بال و پر نباشی
نه انسان زاده ای فضلی طلب کن
که از همچون خودی کمتر نباشی
چنان سیراب ساز امروز جان را
که فردا تشنه کوثر نباشی
اگر خواهی گذارندت درین بزم
دمی بی دود چون مجمر نباشی
همه کس صید فربه خواهد و عشق
کند ردت اگر لاغر نباشی
اگر پای ریاحین سر نداری
چو نرگس صاحب افسر نباشی
چو ساغر پیشه گر بخشش نگیری
میان همگنان سرور نباشی
نگردی زین خط پرگار بی سر
اگر چون نقطه ز اول سر نباشی
«نظیری » دل به سیمین غبغبی بند
که در قید مه و اختر نباشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
درک هر راز کجا زان عجمی زاده کنی
گرنه آیینه چو آیینه او ساده کنی
زیب مشاطه صفایی ندهد آن بهتر
که قناعت به همان حسن خداداده کنی
چون صبا معتکف طرف چمن شو شاید
خرده ای حاصل ازان غنچه نگشاده کنی
چون ارادت به کف کس نسپردست عنان
کوش تا همرهمی مردم آزاده کنی
زادی از صومعه بردار که در دیر مغان
رهن یک کاسه می خرقه و سجاده کنی
نفع و ضر همه در پرده غیب است چرا
تکیه بر مایه از پیش فرستاده کنی
ای سواری که جنیبت به قفا می تازی
گنهی نیست اگر رحم بر افتاده کنی
همچو شمعم همه تن مایه دیدار شود
گر شبی نزد خودم تا سحر استاده کنی
سبزه بر جوی دمیدست «نظیری » وقتست
با حریفان سمن بو به قدح باده کنی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۷ - این قصیده در وقت عزیمت مکه در احمدآباد گجرات در ایام فتح قلعه جونه در مدح نواب محمد عزیز اعظم خان کوکه وارد گردیده است
مژده در مژده فتحست و ظفر در ظفرست
هر طرف مژده رساننده فتحی دگرست
فوج در فوج کند نصرت حق استعجال
خلق را لشگر آمین و دعا در سفرست
همچو شاخ گل خوشبو که گل افشان گردد
هر طرف نامه رسان پیک مرصع کمرست
عقد صد درج فرو ریخته کاین مکتوبست
مشک صد نافه فرو بیخته کاین ها خبرست
گفتم این واقعه یوسف مصر است مگر؟
گفت: نی صاحب این قصه عزیزی دگرست
خان اعظم که به احسان و شجاعت امروز
کعبه زو توشه ده و بتکده تاراج گرست
گر کرم خاص جوانیست تمامی کرم است
ور هنر نشئه مردیست تمامی هنرست
این گشاد از نظر همت او شد ورنه
حرب کردن به دد و دیو نه حد بشرست
کارجویان که درین معرکه سبقت جستند
پا کشیدند کزین قوم خلاصی ظفرست
قفل از مخزن صندوق جواهر برداشت
آنچنان سیم و گهر ریخت که گویی حجرست
همچو خورشید به عرض سپه آمد بیرون
محشری دید که در هر طرفش صد حشرست
از سران شکل هوا گلبن زرین شاخست
وز یلان روی زمین مزرع فولاد برست
بجهد کوه که از کوس و نفیرش بالست
بر پرد دشت که از بیلک و پیکانش برست
روی گردون ز دم خنجرشان پر برقست
پشت ماهی ز سم مرکبشان پر قمرست
در فلک ولوله انداخت که کوچ سپه است
در زمین زلزله افکند که عزم سفرست
داده فرمان به مهابت که صف آرایی کن
خون که بی حکم تو در پوست بجنبد هدرست
کرد تعیین عزیمت که به جاسوسی باش
گر خلافی کند اندیشه سرش در خطرست
دست بر بخت همی سود که هنگام نواست
دل به اقبال همی داد که روز هنرست
چون نمود از سر میدان علم منصورش
تن ز جان خصم تهی کرد که جای حذرست
مرگ را در نظر مدعیان جولان داد
فر هیجانش که بر دیده بد پرده درست
ظلمت از پیش همی جست که اینک آمد
آفتابی که چو صبحش دو خلف بر اثرست
ظلم از پای درافتاد که نتوان جستن
آسمانیست که همراه قضا و قدرست
قلب لشگر نه، یکی کوه قوی بنیادست
فوج دشمن نه، یکی قلزم زیر و زبرست
رشگ بر حمله با نصرت انور دارد
صفدر روز که برهم زن خیل سحرست
ملک را خوش خلفی دایه دولت پرورد
جان فدای پدری باد که اینش پسرست
مدعی بی سببی دست ملامت نبرید
حرز یوسف دم شمشیر دعای پدرست
پسر از پیش و پدر بر اثر او تازان
بر سمندی که یکی در نظرش بحر و برست
هر کجا حمله او تاج سران پامالست
هر کجا شیهه او فرق یلان پی سپرست
تک او از اثر حیله خصم آگاهست
عزم او را ز ته کار مخالف خبرست
راکبش را نرسد چشم که از بس تندی
به نگاهی ز نظر غایب و اندر نظرست
لشکر خصم محیطی شده از موج سنان
او نهنگی که بر آن موج محیطش گذرست
از قتال آب به سرچشمه تیغش خونست
وز عرق عکس در آیینه خفتانش ترست
حبس تن را ز دم خنجر او مفتاحست
مرغ جان را ز پی ناوک او بال و پرست
کفر را تا به زه قبضه کمان در دفع است
شرک را تا بن دسته سنان در بصرست
روبه ار سیر کند بر اثر لشکر او
بازیش با جگر و زهره شیران نرست
تا سر طره دستار قضا پرخونست
تا بن ناخن چنگال اجل در جگرست
غوطه در خون زده صد بار زمین می جستی
گر بدیدی که ره از چنبر چرخش بدرست
از سراسیمگی خواستن راه گریز
نطفه از پشت دوان جانب ناف پدرست
همچو روبه که به سوراخ گریزان گردد
مرگ را خصم سوی خانه خود راهبرست
پردلان حمله کنان تیغ زنان می رفتند
تا رسیدند به جایی که عدو را مقرست
ملک چون حق ملک گشت به هم رزمان گفت
قسم من بت شکنی مزد شما سیم زرست
تا بت و بتکده از شوق عنان وانکشید
بت نگه کرد که تا چرخ دوم نور و فرست
بی خود از جای درافتاد همانا پنداشت
که علی بر کتف خواجه خیرالبشرست
آن که دیروز به زنار میان می بستی
از پی طاعتش امروز به هر مو کمرست
آتش از نعل سم اسب کسی جسته نشد
جست دعوی گر پیکار کز آتش شررست
جام بشکسته و دولت ز مظفر گشته
هر کجا می نگرد تیغ بلا را سپرست
می رمد از رمه و دام که این شهر و ده است
می جهد از دره و کوه که این بام و درست
گر صدایی شنود بر جگرش شمشیرست
ور نسیمی گذرد در نظرش نیشترست
خاتم از دست کند دور که این درد دلست
افسر از فرق نهد زیر کزین رنج سرست
چاره داند که گریزست و نداند چه کند
که چو سیماب ره از هر طرفش بر خطرست
چه کند خصم که سر بر خط فرمان ننهد
نقطه را از خط پرگار کجا ره بدرست؟
فتح باب ظفر آن بار شد از مدحت من
این ثنا نیز کلید در فتحی دگرست
پرورش یافته دولت این سلسله ام
طبع موزون مرا فتح و ظفر برگ و برست
میوه نطقم ازین باد و هوا رنگین است
شجر طبعم ازین آب و زمین بارورست
نصرت از گفته من جوی که فرخ فالست
ثمر از خاطر من چین که مبارک ثمرست
پرتو روزبهی از سخنم تابانست
وین که ممدوح منست از همه بهروزترست
ای کریمی که کسی روبزیان از تو نتافت
توشه غارت زده راه تو رو در سفرست
اشگ سیمین مرا مهر روایی برنه
که نثار در بیت الله و روی حجرست
تا یکی را به جهان برگو یکی را مرگست
تا یکی را ز فلک نفع و یکی را ضررست
پرتو دولت تو روزبه روز افزون باد
که بر احباب بهشتست و بر اعدا سقرست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۹ - این قصیده در مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان گفته شده
از سخن چون چاشنی بخشی به خوان تربیت
پر شود از مغز معنی استخوان تربیت
چشمه حیوان شود از طبع خاکستر پدید
گر برانی نام آتش بر زبان تربیت
از نشاط مجلست کان تا ابد فرخنده باد
گل دهد تخم شرر در بوستان تربیت
بر هوای آستانت گر غباری بگذرد
بر سر خورشید گردد سایه بان تربیت
صفحه طبع تو حاجتگاه معراج سخن
نقطه کلک تو مهر آسمان تربیت
گر به طبع شعله بخشی اعتدال خوی خویش
نیش خار خشگ را گردد فسان تربیت
عقل اول مایه از فضل و هنر کی یافتی؟
گرنه شخص همتت گشتی ضمان تربیت
بهر منع خواب هر شب با خیال مدح تو
بگذرد صدبار بر من پاسبان تربیت
بس که امشب لفظ و معنی در ضمیرم رتبه داشت
بر هم از شادی نمی آید دهان تربیت
عقل گفت: این مرتبت از چیست؟ وین قدر از کجا؟
گفتم از خورشید دانش ز آسمان تربیت
خان خانان ساقی بزم طرب عبدالرحیم
کز شراب نطق بخشد قوت جان تربیت
تا رساند شهپر اقبال و دولت گشته است
عرش، باز همتش را آشیان تربیت
روز و شب بر آسمان دارد زمین روی دعا
کاین سحاب فیض بادا مهربان تربیت
تربیت بر خویش می بالد ز فیض جود تو
ای دل و دستت ز همت بحر و کان تربیت
جنبش اول درآید توسن دانش به سر
دست لطفت گر دهد از کف عنان تربیت
دود نومیدی برآید از متاع علم و فضل
گر عتابت تخته چیند در دکان تربیت
سرنوشت تنگ عیشان را توانی حک کنی
گزلک رحمت چو آری در بنان تربیت
نطفه از مادر اگر ساقط شود در عهد تو
مدفنش همچون رحم گردد مکان تربیت
پر شود از صید معنی جلوه گاه خاطرم
دست طبعت چون کند زه بر کمان تربیت
لطف عهدت بس که بخشد زود آلای کمال
ذکر مدحت برنمی تابد زبان تربیت
گر مربی از فلک خواهم به غیر از لطف تو
منطقه زنار گردد بر میان تربیت
داورا رخصت که چون صیت تو زین درمی برم
بر جبین و چهره و خاطرنشان تربیت
می برم از خوان دانش ذله صد ساله را
گرچه بودم یک دو روزی میهمان تربیت
مایه از جنس کسی دیگر ندارد نظم من
بر متاع خویش دارم کاروان تربیت
می روم در صحن خارستان طبع مدعی
می رسد هردم به گوشم الامان تربیت
می کند شمشیر بی مهری ز همزادش جدا
بکر طبعم را که آمد توامان تربیت
چون «نظیری » از هنر گر کیسه بختم تهی است
لیک بر دل می برم بار گران تربیت
بس که پر گردید از انعام فضلت خاطرم
جز دعا چیزی نگنجد در زبان تربیت
طبع عاقل تا کند از مایه تعلیم سود
عقل کامل تا نفرماید زیان تربیت
نطق جانبخش تو دایم باد با فیض آنچنان
کز تو آموزد مسیحا داستان تربیت
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - این قصیده نیز بعد از معاودت مکه به احمدآباد گجرات در مدح شاهزاده همایون نژاد شاهزاده مراد گفته شده
پس از ادای طواف حج و رسوم عباد
به سیر عرصه گجراتم اتفاق افتاد
قبول جذبه آن آب و خاکم از کشتی
چو دست قابله از مهد برکنار نهاد
چنان به شوق خرامان شدم در آن کشور
که سوی حجله زیبا عروس، نوداماد
به هر رهی که چمیدم وزید باد امید
به هر دری که رسیدم، رسید بانگ گشاد
سپهر خواست که بختم به رفعتی برسد
ز دور چشمم بر قصر شهریار افتاد
هجوم بار ملک بود در شدم به میان
تلاش عام در آن بارگاه بارم داد
درآمدم به حریمی تمام حور و قصور
ز بوس و خنده گلستان ز جرعه نوش آباد
طرب نهاده درو بر سر طرب اسباب
فرح نهاده درو بر پی فرح بنیاد
طرب که رخت کشید اندرو برون نکشید
فرح که پای نهاد اندرو برون ننهاد
دگر نگشت جگرگوشه دربدر کان را
که خانه زان شرف آفتاب کرد آباد
زمانه بهر همین روز داشت عیشی را
که هر دو روز امانت به دیگری می داد
نثار عمر گرامی به رو نما آرند
شب امید جهان روز شادمانی داد
برات بخشش من خواست بر مراد دهد
به پیش منشی شب شام او نهاد مداد
شبی چو چشم عزیزان به روی هم روشن
غم زمانه نفهمیده چون دل آزاد
شبی دو دیده عشاق زو بارایش
ز خاک کنده معشوق برگرفته سواد
چو داد بخشی آن شب به یاد می آید
ز روشنایی دل نور می زند فریاد
در آن بساط چو بر خود مرا شعور نبود
ز دور دیده دانا دلی به من افتاد
به مهر گفت که ای زیب بخش مجمع انس
بیا بیا که وقت آمدی مبارک باد
نشاط مجلس و آیین جشن فروردیست
تو نیز جلوه آیین نظم خواهی داد
همین بگفت و دوید و هنوز پیدا بود
که شد غریو کزین قطره کرده دریا یاد
چنان به پایه دولت شدم شتاب زده
که چند بار سرم در مقام پا افتاد
ز بس که تیزبان بارگاه در رفتم
ادب ز پایه خود پای بر فراز نهاد
ز دلفریبی آیین و فر سلطانی
به گاه تهنیتم رسم سجده رفت از یاد
چو خوب رسم ادب را بجا نیاوردم
ندا رسید که ای روستای مادرزاد
بساط عرش و تکبر؟ تو را چه پیش آمد؟
حریم کعبه و غفلت؟ تو را چه حال افتاد؟
به دست شمع چو پروانه عطا دادند
درین بساط شبی بر سر قدم استاد
ز عندلیب شود شاخ گل غزلخوان تر
اگر وزد به گلستان ازین شبستان باد
جواب دادم و گفتم به جرم معذورم
که تا منم به چنین دولتی نگشتم شاد
به محفلی که دو قندیل ماه و خورشیدست
چراغ بخت ضعیفی چه نور خواهد داد؟
بر این نشاط و تماشا اگر نظر فکند
نسیم شانه کند گم به طره شمشاد
جهان چو روی شه آراستست و چشم مرا
نگاه بخت ضعیف است در حجاب رماد
شه خلاصه خدم یوسف ستاره حشم
همای سدره اقبال شاهزاده مراد
زمین چو صفحه تقویم پر ز خانه شود
اگر عدالت او سایه افکند به بلاد
قبای ملک بر اندازه دید بر قد او
نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد
سخن به میکده از اعتدال او می رفت
شد از طبیعت مستان برون خیال فساد
ز بس که امن شد اندر زمان او عالم
به دام خوشه برآورد دانه صیاد
تمام خلق در ایام او غنی گشتند
حسد به مهر بدل گشت در دل حساد
چنان سلامت عهدش در اجل دربست
که حور خلد فشاند ز زلف گرد کساد
دل ولایت خسرو به وصل او مایل
چنان که خاطر شیرین به صحبت فرهاد
چو در شمایل او بنگرند فخر کنند
مکارم پدر و حسن سیرت اجداد
چو ماه بدر خرامان میانه انجم
میان حلقه روشن دلان مهرنژاد
تمام سال به ملکش نشاط و مهمانی
چو در عجم مه نوروز و در عرب اعیاد
کشیده سر به فلک همچو سرو آزاده
سران ملک سر افکنده پیش او منقاد
به رمز دلبری و رسم خسروی داده
تسلی دل جمع از الوف تا آحاد
به یک نگاه که از دور بر صف افکنده
نموده پایه هرکس به قدر استعداد
به پای قبه او پشت گرمی اقطاب
به روی سده او سرفرازی اوتاد
عساکرش همه از اولیا و از ابدال
مجاورش همه از سابقان و از افراد
همه به حرب و جدل لیک بر سبیل صلاح
همه به سیر و سفر لیک بر طریق رشاد
همیشه رخش وغا زیر ران به تیغ زدن
همیشه تیغ غزا بر میان به غزو و جهاد
ازو به بدرقه افراد خواسته همت
ازو به فاتحه اقطاب جسته استمداد
به بزم مملکتش عامل گرسنه قلم
به گرد سفره نگردد چو گربه زهاد
به صحن بارگهش شحنه و رییس و عسس
ستاده سجده به کف در خضوع و در اوراد
ز صبح تا به دم شام بر سر عالم
چو آفتاب زرافشان شده به دست جواد
ستاده بدره ببر خازنانش در تقسیم
نشسته نسخه به کف مادحانش در انشاد
رسانده روزی مقدور بیش از تقدیر
سپرده قسمت موجود پیش از ایجاد
دوباره سبعه الوان کشیده در هر روز
چون نزل سبع مثانی ز خوان سبع شداد
به شکل راتبه خواران دونان مه و خورشید
صباح و شام گرفته ز خوان او معتاد
طبق ز نقل کواکب گرفته زهره به دست
به شب نشین حریمش چو خوانچه ای افتاد
عروس کعبه که ام القرای آفاق است
وظیفه خواره او با قبیله و احفاد
ز ارض تا به سما چشم بر عنایت او
عیال جود وی آبای علوی و اولاد
به آب ساخته آتش ز عون مطبخ او
که برگرفته خلاف از میانه اضداد
ز بس ملایمت خلق او عجب نبود
که پر ز مغز شود از نوال او اجساد
به جای خون همه لعل و درر برون آید
به نیشتر رگ دست ار گشایدش فصاد
به تحت یک نظرش فصل صد خریف و ربیع
به ضمن یک سخنش جفر جامع و اعداد
زهی نتیجه لطف خدای عز وجل
معاند تو کند با خدای خویش عناد
عدو ز حلم تو بر خود چو بید می لرزد
در آستین صبوریست خنجر فولاد
تو همچو سرو به آزادگی مثل شده ای
اگر کج است فلک بد به راستی مرساد
تویی که بوده و نابوده جهان از تست
سخن درست بگفتیم هرچه باداباد
زهی به رشد تو چشم جهانیان روشن
خلیفه دو جهان را تویی مرید و مراد
ز شفقت جد و بابت بر اهل هر ملت
ام زمانه به یک رنگ کفر و ایمان زاد
طبیعت همه ابنای دهر ملحد شد
ولی ز فطنت تو بر طرف فتاد الحاد
وگرچه فضله ای از فاضلان جاهل عصر
به طمع جاه و غنا کرد مذهبی ایجاد
پس از حصول مرادات حال آن فاسد
مثل چو باغ ارم گشت و حسرت شداد
نخست روز که شد خلق آسمان و زمین
کتاب محمل مبدا شدند تا به معاد
به قابلیت هر جزو و کل نظر کردند
شتافتند به خدمت که بودت استعداد
اراده این که به صدر تو تربیت یابند
چو یافت رتبه تو لب گزید از استبعاد
نگاه کرد به بالا و سر فرود آورد
زمین فتاد به درگاه و آسمان استاد
ز روی صدق کنون در مقام بندگی اند
به هر که لطف تو بینند می کنند امداد
امید هست که احوال من شود روشن
کنون که بر سر من فر شهریار افتاد
خرد به کعبه چو رشدم همی نمود نمود
به عزم کعبه درگاه صاحبم ارشاد
چنان به جاذبه شوق خلیفه می بردم
که تر نمی شودم پای از شط بغداد
چنان به مرجع اخلاص خود شتابانم
که قرض خواه تنک مایه جانب میعاد
رفیق کس نشوم با توجهم همراه
بسیج ره نکنم با توکلم همزاد
اگر خزینه عالم به من فرو ریزند
درم خریده لطفم نمی شود آزاد
دری که مرجع اخلاص خویش ساخته ام
اگر خراب شود دل بر آن نهم بنیاد
صفای دل به ولی نعمتم خداداست
اگر طریقه ملت یکی است گر هفتاد
سخن که نگهت اخلاص از آن نمی آید
اگرچه نقش «نظیری »ست بر صحیفه مباد
اگر رفیق رهم زاد همتی سازی
به راحتم برسانی که آفتت مرساد
همیشه تا ببهارست خنده زن لب گل
مدام تا به خزانست تیغ زن دم باد
به بحر خاطر تو خنده موج زن بادا
به جوی جان عدو آب خنجر جلاد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان هنگامی که بیلغار از گجرات به دارالسلطنه اگره آمده بودند و اول مداحی و ملازمت این چاکر بوده گفته شده
به عمر مژده که عیش ابد نثار آمد
شکفته رویی جاوید را مدار آمد
بتاخت در رگ جانها نشاط دیداری
که زود نشئه تر از باده در خمار آمد
نوید قاصد ازان زودتر به وصل کشید
که اشک شادیم از دیده در کنار آمد
خموش ای دل خون گشته چند بخروشی
نتیجه اثر ناله های زار آمد
دعا به عربده ره بر غم فراق گرفت
وصال دست و گریبان انتظار آمد
چو گل شکفته رخ و همچو غنچه خندان لب
به روزگاربشارت که نوبهار آمد
چو چاره سازی طاعت به جلوه گاه قبول
به صد مراد بهر گام کامگار آمد
به خوی ز چهره همی شست گرد غربت را
چو سیل تندر و آلوده غبار آمد
همان نشاط سفر کرده ای که می جستم
به پرسش دلم از گرد رهگذار آمد
بمانی ای دل پردرد کز تو آسودم
کمت مباد محبت که از تو کار آمد
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی
که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
غبار راه کسی بست سیل اشکم را
که عیب پوش تر از قدر و اعتبار آمد
کلیم مرتبه عبدالرحیم خان که کفش
مجسم از کرم آفریدگار آمد
زبان شکر شکن از نام خان خاناست
که با تصور او زهر خوشگوار آمد
جهان بگیرد و بخشد که نازشی نکند
ز کبریا کرمش را ز فخر عار آمد
به زنگ آینه خوبان کنند عرض جمال
به هر دیار که از مرکبش غبار آمد
ز شوق بخشش او بی دریغ لعل و گهر
ز بحر و کان به سر راه انتظار آمد
لباس عشرت نوروزی حسودش را
ز تیرگی شب غصه پود و تار آمد
برآمد از دهن شیر فتنه اقلیمی
ز بس که پنجه قهرش گلو فشار آمد
ایا سپهر رکابی که از عزیمت تو
زمین چو قطره سیماب بیقرار آمد
ز چار ماهه مساحت سمند سرکش تو
عجب مدان که به ده روز در کنار آمد
زمین ز صدمت سمش به یکدگر پیچید
به پیش دست و عنانت به زینهار آمد
در آن مصاف که از نخل تیغ خونخوارت
به جای میوه سر پردلان به بار آمد
شدند ضد هم اعضای خصم و بهر صلاح
میانه سر و تن تیغ آبدار آمد
زمین به شهپر روح القدس پناه برد
به فرق تیغ تو هرجا چو ذوالفقار آمد
به حمله تو ز جان بازماند صد فرسنگ
کسی که با تو به میدان کارزار آمد
چو نقش سکه ز سیمای زر نمودارست
که کیمیای رواج تواش عیار آمد
تو گر خراج ستانی ز ملک باکی نیست
چرا که دست تو چون ابر مایه دار آمد
چو کف به جود برآری کنار جوید مال
درم به دست تو چون موج در بحار آمد
به شاعران ز عطای تو بی وسیلت شعر
هزار گونه کرامت هزار بار آمد
به من ز نقد عطای تو آن نوال رسید
که دست رغبت من قاصر از شمار آمد
سپهر منزلتا کیمیای من هنرست
متاع غیر همان جنس اشتهار آمد
ز دهر قیمتم ار کم رسد ز قدر من است
که در شمار یکی بیش از هزار آمد
مرا بپرور کاول بهار تربیتست
که بوستان معانی من به بار آمد
سخن دراز «نظیری » و طبع آتش خو
دعا بگو که دگر وقت اختصار آمد
همیشه تا به ضیا فربهی دهد خورشید
به پهلوی مه نو کز سفر نزار آمد
تو ملک گیر و عدو سوز کز عزیمت تو
جهان امن در آغوش روزگار آمد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - یک قصیده
هرچه در معرض فنا باشد
دل درو بستن از خطا باشد
مال دنیا تمام عاریت است
عاریت را بقا کجا باشد؟
لیک این عاریت که می گویم
دست افزار کارها باشد
هرچه در خیر کار فرمایی
نفع آن کار مر تو را باشد
ور به غفلت معطلش داری
رود و غفلت از قفا باشد
مال دنیا چو سیل درگذرست
سیل در خانه کی روا باشد؟
سر به صحرا و کشت زارش ده
تا تو را حاصل و نما باشد
هرچه ده در عوض بود یک را
حسرت از رفتنش چرا باشد؟
بخل و همت چو بوی نیک، بد است
شهرتش در کف صبا باشد
به خوشی بو ز ناف ها آرد
گرچه در چین و در خطا باشد
به بدی بو برد ز مزبله ها
گرچه در خانه و سرا باشد
آدمی را به قدر همت و بخل
همه جا قیمت و بها باشد
زین کریمان اگرچه سایل را
خاک در دیده توتیا باشد
مرد را همت بلندخوش است
گر شهنشه اگر گدا باشد
هفت دریا به جنب خاطر من
ژاله در کام اژدها باشد
سایلان کفم که هرچه دهد
کمش افزون ز مدعا باشد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - ایضا این قصیده در مدح ابوالمظفر جلال الدین هنگام فتح قلعه اسیر گفته شده
چو رو به برج شرف کرد آفتاب منیر
دمید فاتحه فتح بر حصار اسیر
مه میر جلالی به فر فروردین
در امن گاه ممالک شد انبساط پذیر
ز لهو بی خردان عز سلطنت می رفت
نگاهداشت ملک حرمت کلاه و سریر
چها ز رحم نمودند بندگانش آزاد
ملوک زاده ز زندان و گنج از زنجیر
به پشته ها زر و تل ها درم برآوردند
به کوه زد نظر شاه گوییا اکسیر
بیان فتح اسیر از قیاس بیرونست
نخست قصه مالی گرت کنم تقریر
چو نردبان عقول و هواس را بستند
که برشوند به دیوار او پی تسخیر
ز بس گرانی اندیشه پایه ها بشکست
قضای رفته بیفتاد بر سر تدبیر
نظر به سلسله ممکنات افکندند
جدار قلعه مهین بود و پای مور قصیر
نمی رسید کمندی هم از سر شب و روز
پی صعود گرفتند طره شبگیر
بدان جدار دویدند چون هوس به دماغ
در آن حصار خزیدند همچو سر به ضمیر
ز پخته کوشی هشیار و خام نوشی مست
ز خلق کشته روان بود خون به رنگ عصیر
کشید قلعه مالی گر از نهیب فغان
که چیست جنگ و عداوت به این ضعیف صغیر
اگر به دعوی تخت و خزینه آمده اید
صغیر را نگرفتست کس به جرم کبیر
ز من گرفته به ناحق نعیم دنیا را
کنون عقوبتش افکنده در بلای سعیر
ز توپ و ضرب زن آتشکده ست مریخش
نشسته بر سر آتشکده چو راهب پیر
دلیر بود به خون ریز خصم و می گفتم
که آخرش به عقوبت شوند دامن گیر
تنور برج به باروت و نفت تافته بود
خبر نداشت که خاکش به خون کنند خمیر
نخست روز که نامش اسیر می کردند
به دل گذشت که این نام می کند تأثیر
ز شرح حال هم آشفته اند سکانش
که مشرفند درو بر صحیفه تقدیر
خدنگ تفرقه از هر طرف به صید آمد
سپه که پره زد و در حصار شد نخبیر
چو این نوید شنیدند پردلان دادند
عنان به جودت عقل و جلادت تدبیر
به یک اشاره عدو را به حضرت آوردند
چنانکه موی نجنبید بر مشار و مشیر
به بارگاه خلافت سر سجودآورد
به رخ غبار خطا بر جبین خوی تقصیر
به عجز گفت که اینک من و نگین و کلاه
به رمز گفت که این قلعه و قلیل و کثیر
در آن مقام که آید به جزر و مد دریا
هنر چه مایه تواند نمود موج غدیر
به قابلیت او شاه دید و خندان گفت
که ای مشام بزرگی و سلطنت را سیر
تو تنگ حوصله و ملک را نواله بزرگ
نه در خور سر منقار تست این انجیر
به کوزه بوم و بر ملک سبز نتوان داشت
گذار گلشن و صحرا به بحر و ابر مطیر
بشو به آب شفاعت دل اسیران را
ز لوث ذلتشان ده حصار را تطهیر
زمین حکم ببوسید و بی درنگ نوشت
به آن گروه که اینست امر و نیست گزیر
چو این پیام سوی حارسان قلعه رسید
ز فهم کج همه رفتند در غریو و نفیر
همه به کار خروشان چو مرغ بی هنگام
ولیک مات چو شطرنجیان بی تدبیر
چو بخت بد کند از خانه دور صاحب را
ز پی به نوحه کشد سگ فغان و مرغ صفیر
پس از همه غرض و خواست یافتند امان
به ملک و مال و رعیت به نام و ننگ امیر
اگرچه رحمت شه پیر را جوان می کرد
جوان ز هول بیابان همی رسیدی پیر
نمود کشوری از عالم مثال نشان
ز جان اثر نه و بازار و خانه پر تصویر
بزیر باریکی مانده بود تنگ نفس
ز حمل مال یکی گشته بود شادی میر
ز بس که گشت گران اجرت کشیدن مال
گدای شهر غنی گشت و مالدار فقیر
همه خراب ز کردار خویش و شه به فسون
که چون کند دل ویران این همه تعمیر
همه ز اختر خود در وبال و داور خلق
چو آفتاب بر اوج شرف نهاده سریر
خلیفه به سزا شاه اکبر غازی
بصیر غیب نظر مالک فرشته دبیر
هر آن مثال که طغراش نام او نبود
درست نیست بسان نماز بی تکبیر
کنون به پشت کند مرغ بر هوا پرواز
که پادشاه سلیمان و آصف است وزیر
زهی به سلطنت و عدل بی عدیل و مثال
خهی به مکرمت و رحم بی شبیه و نظیر
محبت تو در اجزای آفرینش دهر
چو روغنست نهان گشته در طبیعت شیر
چگونه مهر تو بیرون رود ز آب و گلی
که کرده است چهل سال رحمتش تخمیر
تو داد معدلت و رحم داده ای به کمال
به کار دولت تو کس نمی کند تقصیر
ز ذوق بوالعجبی های نقش قدرت تو
دمی نمی نهد از دست خامه را تقدیر
قضا تو را ز پی کارنامه می دارد
که همچو نقش تو دیگر نمی شود تصویر
لباس مفلسی از فربهی نعمت تو
چنان پرست که سوزن نمی رود به حریر
ابا نمودن طبع تو از خیال فساد
برون ز قالب شیطان کشید نفس شریر
جهان به حرص و هوا هر بنا که طرح انداخت
کند خراب که تو خوب می کنی تعمیر
قضا نطق نزند هر کجا که فرمان را
به عزل ونصب تو باشد تصرف و تغییر
تو اصل راحت و آسایشی که عالم را
ز هرچه هست گزیرست و از تو نیست گزیر
خیال بد نکند کس که در ره دل و گوش
نشانده حزم تو در هر قدم هزار خبیر
جهان ستان ملکا، شه نشان خداوندا
که عالمست ز امن تو بر فراش حریر
ز هرچه در همه ملکست از تو می خواهم
دهی و کلبه امنی و یک دو پار حصیر
ازین گذشته سر جرأتی دگر دارم
که وقت فرصت خاصان فتاده در تأخیر
من و رفیقی ز ابنای من ز ملک عراق
به گرم و سرد تموز و خزان شدیم مسیر
دو مرغ بودیم آورده سوی هند پناه
ز کید مشتری و دام ماه و آفت تیر
قضای بد سوی کشمیرش از هوا انداخت
مگر کشید در آن بوم بی مقام صفیر
اسیر بند تو گردید و خلق می گویند
به عندلیب چمن درخورست نی زنجیر
به نیکی و به بدی از ازل قلم رفتست
ببخش جرم غنی را به التماس فقیر
گرسنه است به دریوزه شفاعت من
خطای نظم من و جرم او شهابپذیر
ز عرض حال «نظیری » نگاه عفو مپوش
که همچو لطف تواش نیست در زمانه نظیر
چه دست ریس سزای تو روزگار آرد
که رشته ای به سر دوک می تند بر خیر
همیشه تا به مدارا و رفق نیکویان
دل رمیده دشمن کنند صید و اسیر
جمال دولت تو دلفریب صیادی
که هر که چشم بدوزد برو به خیر اخیر
سرش به حلقه امید بند گردانند
عطا و لطف تو آن آهوان آهوگیر
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - این قصیده ایضا بعد از معاودت مکه معظمه در احمدآباد گجرات در مدح نورنگ خان گفته شده
ز هند و مکه ام آورده بر در تو امل
در تو کعبه ثانی و قبله اول
کسی که چشم به ملکت سیه کند روزی
فلک به نشتر پیکان گشایدش اکحل
حسود جاه تو کم مغزتر ز سیر بود
اگرچه جامه صد تو ببر کند چو بصل
به زیب و زر مرض باطنی دوا نشود
چه سود از آن که رود کرم پیله در مخمل
صداع کان ز تب و حرقت درون باشد
به سر چه فایده محرور را دهد صندل
چو نرم خو نشود خصم تندخویی کن
که خاره نرم نماید چو تند گردد حل
به هیچ داروی سباک غش برون نرود
به غیر از این که در آتش نهند سیم دغل
اگر بکاود طبع روانت آتش را
رود چو آب ز فواره آتش از مشعل
جهان به نطق مسخر کنی به مسند ملک
چنان چه صاحب تسخیر در خط منزل
صلاح دید خدای جهان که عالم را
به امر کن فیکون خلق ساخت نی به علل
که گر درنگ همی شد سبق همی بردی
وجود مکرمتت از خدای عز وجل
بماند حاصل دریا و کان ازان در راه
که کند بود قلم بخشش تو مستعجل
بصبح صادق دوشینه صبح کاذب گفت
که چند لاف توان زد ز صدق قول و عمل
چو شب مظله به گردون کشد مرا چه ضیا
چو روز مشعله از خور کند تو را چه محل
درین مابحثه روشن ترم ز روز کسی است
که آفتاب به برهان برآورد ز بغل
مدار مملکت از دخل او شود گردان
مهم سلطنت از قول شود فیصل
نظارگی کف دست زرفشان تو را
شعاع نور شود در درون دیده سبل
بداغ خود چو بشارت دهی سمندی را
دود که دیده ز شادی برآورد ز کفل
تویی که بر سر آب بقای دولت تو
هزار دخل جهان شسته آخر و اول
هزار دفتر دارندگی اگر شستی
هنوز مشکل ناداری از تو گردد حل
که دست بر مکس خوان جودت افشانید
که روغنش نچکید از سر آستین امل
کرم که بی نسق اعتدال طبع تو بود
همیشه مملکتی بود ضایع و مهمل
ولایت کرم آن دم نظام پیدا کرد
که یافت از خرد بردبار تو مدخل
عقیدت تو حصاریست پر ز خیر و صلاح
که معصیت نتواند بدان رساند خلل
مروت تو دیاریست پر زداد و دهش
که معذرت نتواند درو نمود عمل
هزار مرحله برتر جهد ز اول عمر
مهابت تو اگر پس زند لگام اجل
سپهر منزلتا چند نکته ای دارم
اگر قصور ادب نیست بر درت مرسل
سه ماه شد که درین کشورم نمی دانم
که همت از چه قبیل است و شفقت از چه قبل
به هیچ کس نه تحیت فرستم و نه دعا
به هیچ در نه گرانی فروشم و نه کسل
درنگ را نگرفتم شگون مگر به خراب
سئوال را نشنیدم صدا مگر ز جبل
ازین دیار نرفتن خوشم نیامده است
بسیج راه نمی یابدم نکو فیصل
نیم نبی که براقم ز آسمان آرند
نیم رسل که ز سنگم برآورند جمل
ورق گشوده ام و بدره بسته ام به میان
مدیح خوانده ام و بذل کرده ام به بغل
منم به معجزه شعر افضل الشعرا
حقم رسول نکرد ار نه می شدم مرسل
رطوبت سخنم نشو بر زمانه کشد
ز من جمال جهانست پر حلی و حلل
اگر ورق بفشارم ز آب سازم جو
وگر قلم بفشانم ز مشگ سازم تل
درین قبیله مرا نیست قدر یک پشه
درین طویله مرا نیست قرب یک خردل
مگر تو بلبل گلزار خاطرم گردی
وگرنه نگهت گل می دهد صداع جعل
به محمل سفرم بیش از آن حدی درده
که جای گرم شود آفتاب را به حمل
ورق ز عرضه من در مپیچ کامده است
ره عزیمت من تنگ چون ره جدول
رسان به مرجع و مأوای خود «نظیری » را
که عمر رفته بدی بازپس به روز ازل
همیشه تا به بدی نام بخل مشهورست
مدام تا به نکویی است نام جود مثل
به خیر کوش و کرم کن که کارسازی خلق
نه نعمتی است که بر وی توان گزید بدل
به خصم و دوست نکویی خوشست گو می شو
حسود کشته چو زنبور در میان عسل
همیشه بزم تو رنگین به نقل و شمع و شراب
دل عدوی تو همچون کباب در منقل
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضا در منقبت امام هشتم
سیم و زر از بهر چیست وقف کرم داشتن
بر همه کردن نثار وز همه کم داشتن
سر به فلک می کشد ابر ز در ریختن
خاک به سر می کند کان ز درم داشتن
شیوه آزادگان دادن و نگرفتن است
عیب کریمان بود سود و سلم داشتن
همت دونان بود شاد به قسمت شدن
سنت خاصان بود ز آمده غم داشتن
سیرت مردان عشق پیش بلا رفتنست
بر هدف جان به زخم حمد رقم داشتن
معنی موعود را یافتن اندر وجود
صورت موجود را محو عدم داشتن
سور گرفتن به سوک، نوش مکیدن ز نیش
زندگی از مردگی، شهد ز سم داشتن
چشم گشادن به سر، وجد نمودن به دل
عقل نهادن ز سر، هوش بدم داشتن
داد ازین مشت زرق دلق سیاهان عصر
هست همه کارشان، نور ظلم داشتن
جای ورع کرم وار، فرد و مجرد شدن
گاه طمع نحل وار، خیل و حشم داشتن
بر سر خوان ها چو مور، صف زدن و تاختن
از صف هیجا چو گور، وحشت و رم داشتن
در نظر دوستان، لاف فضیلت زدن
از سخن آشنا گوش اصم داشتن
داد ز سهو فقیر، آه ز لهو امیر
تا به کی ایام را نسخه سقم داشتن
ننگ ازین طور بد خاتم جمشید را
ملک به زیر نگین پشت به خم داشتن
شرم ازین رسم زشت، سکه چیپال را
کوب ز پس یافتن، رخ به صنم داشتن
غرق زمین قوم لوط، چند چو کشتی نوح
برشدن از راه پشت، پای شکم داشتن
عرق عوام النسا، بردن از ایوان برون
خیل خواص الرجال، ز اهل حرم داشتن
بر نمط یک نظر، خواستن انواع را
بر قدم یک هنر، مدحت و دم داشتن
بر سر یک حبه خیر، کوس صلا کوفتن
بر سر یک کاسه آش، چتر و علم داشتن
کشت عمل گیرمت لعل درآرد به بار
حسرت شداد بین، باغ ارم داشتن
گیرمت از مال و جاه، سر گردون پری
قدرت نمرود بین، جور و ستم داشتن
زود عنان خرد، از کف شهوت برآر
فتنه بود دیو را خاتم جم داشتن
اخلع نعلیک گفت، زانکه نه در خور بود
حرف تقدس زدن، فکر غنم داشتن
بت شکن و حق گزین، زانکه سزاوار نیست
قبله به دل ساختن، بت به حرم داشتن
چند دلا پی روی جهل خطاپیشه را
بر خرد پیش بین، پیش قدم داشتن
دم به ملایک برآر، عیسی شافی بزای
چند ز هر ناگوار، رنج و الم داشتن
بو که نصیبت شود از نفس محرمی
جان به سخن کاشتن، روح به دم داشتن
شرم «نظیری » کجاست؟ خاک برین همتت
سخره هند آمدن، ملک عجم داشتن
صاحب ادراک را، عیب خردمندیست
کار دنی ساختن، شغل اهم داشتن
پیشه شایسته چیست؟ دیده امید را
بر در شاه رضا، تخم بنم داشتن
از لب حفاظ او، حرز بقا خواستن
وز دم خدام او چشم کرم داشتن
خادم مرقد شدن، وز اثر خدمتش
عمر ابد یافتن فضل قدم داشتن
پیش گرفتن به صدق سیرت اجداد را
عذر سلف خواستن، کار امم داشتن
مفخر دوران شدی، سید اهل سخن
ننگ نمی آیدت از اب و عم داشتن؟
همچو زر بیغشی، زاده دارالعیار
چهره نباید ز شرم، زرد و دژم داشتن
بر اثر تربیت، عیب نمایان بود
در گرانمایه را، عار ز یم داشتن
خط دو ویرانه ده، گو مشور امضا بس است
قاف به قاف جهان، زیر قلم داشتن
تا به سما از سمک دفتر دیوان تست
بهر چه می بایدت، فرش وخیم داشتن؟
عز غنا فانیست، فضل سخن جاودان
پس به چه کار آیدت، خیل و خدم داشتن؟
معرکه بس فتنه زاست کنج سکونی گزین
بیش نمی بایدت، لا و نعم داشتن
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - این قصیده در مدح عمدة الشعرای خلاق المعانی نادره دوران خواجه عالمیان خواجه حسین ثنایی گفته شده
گهر فروش شناسد ز در بها کردن
که مزد من نتواند کسی ادا کردن
سخن چو مزد سخن هست گو نوال مباش
ز گنج جایزه به دخل آشنا کردن
شد از کسوف کرم تیره آن چنان ایام
که شعله راست ز هم خواهش ضیا کردن
ز بس فسردگی باغ می کنم فریاد
که بلبلی به هوا آید از نوا کردن
همای اوج سخن طوطی مسیح مقال
که می توان به سخن هاش جان فدا کردن
خدیو نظم ثنایی که در مبادی فکر
بلند گشت ازو پایه ثنا کردن
زهی به معجز معنی امام اهل سخن
مسیح را به تو فرض است اقتدا کردن
به نسبت تو کسی کو سخن ادا نکند
ببایدش دگر آن گفته را قضا کردن
تویی که در چمن نظم کارخانه تست
ز مشگ رایحه در دامن صبا کردن
به مجلسی که تو دیوان شعر بگشایی
صبا خجل شود از ذوق غنچه واکردن
ز عرض جلوه کند گاه نطق تو معنی
چنان که شاهد مقصود در دعا کردن
به زیر پرده نظمت عروس معنی را
ز عقد طبع لئیمان بود ابا کردن
چو ناکسش ز پی خواستن بیاراید
به چشم او نتوان سرمه از حیا کردن
هزار سال اگر دست عجز بگشاید
ز ابرویش گرهی مشکلست واکردن
ولیک حاجت دانادلان به حضرت او
روا بود چو دعاهای بی ریا کردن
چو خصم را نرسد دست بر عروس مراد
علاج او نبود غیر افترا کردن
همیشه لوح و قلم شاهدند بر سخنت
که خامه تو نرفتست بر خطا کردن
تبارک الله ازان خامه شکرگفتار
که هرگه آوریش در سخن ادا کردن
صریر او به بیان فصیح و فکر دقیق
به سلک نظم درآید پی ندا کردن
سخن پناها در مجلست «نظیری » را
بود ز بی ادبی بهر شعر جا کردن
به نزد گوهر نظمت بیان نمودن شعر
حدیث خاک بود نزد کیمیا کردن
اگر به سوی ضمیر تو بگذرد فکری
ببایدش به دو صد بحر آشنا کردن
چه معجزست ندانم محیط طبع تو را
که بیشتر شودش مایه از عطا کردن
عدو که با تو زند لاف شیر چنگالی
چو گربه زاده خود بایدش غذا کردن
عقیق ناب بود قابل نشان سخن
نگین شه نسزد سنگ آسیا کردن
به دل ربایی نظمت چه در نماند خصم
که جذبه کاه تواند به کهربا کردن
وگر امید به فیض زلال تربیت است
مرا رسد به سخن دعوی بقا کردن
رقیب لابه گری گو ز کوی دوست ببر
که مشکلست حکایت به طرز ما کردن
همیشه تا بود آزادگان طبع تو را
بر آسمان نظر از اوج کبریا کردن
قد معاند نظمت چنان خمیده شود
که بایدش به زمین خامه را عصا کردن
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در صفت بنای خانه ممدوح
بدر ناهید بزم کیوان جاه
خان فیروز جنگ عبدالاه
چون ز روی شکوه بنشیند
تنگ سازد به دیده جای نگاه
ببر در کوه و شیر در بیشه
شاه بر گاه و ماه در خرگاه
کرد عالی بنا که می ساید
در تواضع به چرخ پر کلاه
بانی و بارگه ندیده چنین
چشم گردون ز بامداد پگاه
غره ماه ها به سلخ رسید
تا ز ایوان او برآمد ماه
قرص خورشید در حوالی او
شب تاری نموده از تک چاه
از ضمیر مدبران قضا
همچو عینک ز نه سپهر نگاه
چشم از چشمخانه برباید
اگر افتد نظر برو ناگاه
از فراخی او امل کوچک
وز بلندی او طلب کوتاه
روح در وی وزد به جای نسیم
عشق از وی دمد به جای گیاه
هرچه عیش اندرو نه، عمر دریغ
هرچه سهو اندرو نه، کار تباه
جز سرا بوستان او نکند
کاروان امید منزلگاه
رفتن راه کعبه حاجت نیست
همه حاجت رواست زین درگاه
گلش از سلسبیل ساخته اند
شسته خاکش به آب عفو گناه
کس به عقبی نظر نمی انداخت
خلد طرحش کشید بردرگاه
روح با آب و گل نمی آمیخت
دهر وصفش فکند در افواه
برنیاید ز موج آب زرش
زورق دیده با هزار شناه
می گدازد ز رشگ شمسه او
شمس گردون چو قرص از درگاه
خضر در جدول کتیبه او
رانده از چشمه حیات میاه
تاب دارد ز حسن تحریرش
بر بیاض جمال جعد سیاه
خسک و خار صحن بستانش
ناف آهو و نیفه روباه
بخت و دولت ستاده بر در او
پیش دربان او شفاعت خواه
گشت از فیض این بهارستان
ملک گجرات پر عیون میاه
آدم از رنج هند می نالید
گفت کو باغ بدر واشوقاه
داد عشرت به ساحتش داده
خان چاکرنواز حاسدکاه
دست صنعت مثال او نکشید
لوح شد نقش و خامه شد کوتاه
هر که بیند شکوه او گوید
وحده لا الاه الا الله
او به گجرات جام می بر کف
ملک جینو ازو مصیبت گاه
او به تدبیر کابل و غزنین
دکن از سهم او به واویلاه
رزمگه پر شود ازو گه کین
یک تن و در جدل هزار سپاه
روز هیجا بعون تمکینش
یک نفر از سپاه او پنجاه
عهد نشاسدش که عنین را
نبود لذتی ز قوت باه
ای همه کس زبون و تو قادر
ای همه خلق پیر و تو برناه
خیز و عز یساق کن که شدست
کار بس صعب و وقت بس بی گاه
ملک تسخیر کن که در راهست
صد ازین عیش و جیش و عشرتگاه
در حضر یاور تو شرع نبی
در سفر رهبر تو عون الاه
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - یک قصیده
ای جلالت خلوت از اغیار تنها ساخته
حکمت تو از کرم دی کار فردا ساخته
پرده از روی صفات ذات خود برداشته
آنچه پنهان بود در علم آشکارا ساخته
عقل کل بگشوده بر خورشید ذاتت روزنی
وز فروغش دیده هر ذره بینا ساخته
شحنه عشقت نشسته بر سر بازار کون
درسگاه عقل را دکان سودا ساخته
در بدایت عشق را از شور حسن انگیخته
وز ریاح انس انسان روح پیدا ساخته
عشق صورت کن سروده در طربگاه شهود
روح راه رقص بر آهنگ آوا ساخته
رقص خود از عشق دیده صوت عشق از شور حسن
پس خزیده از سماع و قطع غوغا ساخته
اندرین ره آن که منزل دیده و واصل شده
تا نهایت رفته و مقطع ز مبدا ساخته
عقل را بین کاندرین صحرای پرخوف و خطر
صید گنجشگی نکرده رام عنقا ساخته
بحر ژرف و، ریسمان کوتاه و، غواص اعجمی
وین قضا در قعر یم لؤلؤ لالا ساخته
راه بر شمشیر و شاهد در حصار آتشین
عشق عاشق را به رفتن بی محابا ساخته
کس نبیند بدر رخسار تو الا در حجاب
گرچه دل افزون دریده پرده اخفا ساخته
در ازل یک در بیضا کرده پیدا از وجود
در بیضا آب کرده بحر خضرا ساخته
دم زده بحر و پدید آورده ابر قطره بار
بسته قطره بحر پر لولوی لالا ساخته
کرده چندین صورت از یک جوهر اصلی پدید
یک حقیقت این همه شکل آشکارا ساخته
آفریده کل عالم را ز جزو نقطه ای
وی عجب کل جای در هر جزو اجزا ساخته
بی درون و بی برون بگرفت بیرون و درون
ماورای شیب و بالا شیب و بالا ساخته
نظم امکان و وجوب آورده افلاطون عشق
عقل نشکافد که این معنی معما ساخته
آن که شیرین گوست بر کج مج زبانان گو مخند
کاندرین پرده مگس آهنگ عنقا ساخته
داستان واجب و ممکن بجز یک حرف نیست
بر زبان آورده چون الکن مثنا ساخته
کرده خود وصف کمال ذات خود در هر زبان
ذات خود را در حجاب خویش گویا ساخته
گاه عذرا بوده و در کار وامق کرده ناز
گاه وامق گشته و با داغ عذرا ساخته
از کنار پیر کنعان یوسف صدیق را
خوار و سرگردان سودای زلیخا ساخته
هر که را آورده شور جذبه تو در سماع
جبه و جلباب هستی پاره در پا ساخته
چون هوا تو در خفایا چون سراب اندر نمود
از نمود ما وجود خود هویدا ساخته
ماییی ما در هوای خود نموده چون سراب
بی هوای خویش ما را برده بی ما ساخته
همچو آب زندگی پوشیده از ما روی ما
چون سراب از آب تو با رنگ و سیما ساخته
از که جز ذات تو این ایثار می آید که او
خویش را پوشیده ما را آشکارا ساخته
شکر این شفقت که گوید کز دو عالم ذات تو
گرچه بر سر آمده جا در سویدا ساخته
طبع احیا داده اشیا را به اکسیر وجود
حکمت ذرات عالم را مسیحا ساخته
گشته از دریای فضلت ابر رحمت قطره بار
باطن هر ذره را از علم دریا ساخته
در نهاد ما عبودیت سرشته از الست
نقش آب و خاک ما طوعا اطعنا ساخته
زاصل خلقت داده ما را علم بر هستی خویش
از ازل ما را به ذات خود شناسا ساخته
حکمتت از بهر احداث موالید ثلاث
کرده سفلی امهات و علوی آبا ساخته
هر یکی زان راست طبعان را دوات و خامه ای
داده از طبع و بنان مشغول انشا ساخته
خواسته بر جنس و نوع دفتر مجمل فصول
فصل و ابواب کتاب کل مجزا ساخته
قصه بر خود خوانده و از خود نوشته تا ابد
پاک از تکرار و سهو انشا و املا ساخته
بعد ازان انشا مرکب کرده با هم مفردات
شخص انسان انتخاب کل اسما ساخته
مشت خاکی را به تأثیر صفات خویشتن
اسم اعظم کرده و عین مسما ساخته
کنز اسرار الوهیت نموده هیکلی
نامش آدم کرده حرزش اصطفینا ساخته
تاج فخر علم الاسما نهاده بر سرش
بر سریر اسجدوا از عزتش جا ساخته
بهر انس او که وحشت داشت از حور و ملک
از صراع پهلویش ترکیب حوا ساخته
خطبه حوا و آدم بهر آیین نکاح
از ثنای خویش و نعت احمد انشا ساخته
در شهادت گفته نام مصطفا با نام خویش
علت غایی آدم آشکارا ساخته
عشقبازی بین که بهر یک شجر دهقان صنع
هشت خضرا آفریده هفت غبرا ساخته
گفته از حب حبیب خویش حرفی با عدم
عالم آسوده را پر شور و غوغا ساخته
ای جمالت آب ما را نار حمرا ساخته
خاک ما را برده و باد مسیحا ساخته
در تن ما می پرد جان در هوای وصل تو
بوی گل مرغ قفس را ناشکیبا ساخته
از پی اظهار قدرت طایران قدس را
حکمتت آورده و محبوس دنیا ساخته
صنعت بازیچه ای چندست و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته
جادوی دنیا موالید مشعبد کرده جمع
رشته صد تو پدید از تاریکتا ساخته
رشته ها را همچو تار سحر کرده پر گره
هر دم از افسون یکی بسته یکی واساخته
عزت تو «عندنا باق » نوشته بر نگین
«انفدو ما عندکم » نقش رخ ما ساخته
هشت ثابت در مقام خویشتن دایم هوا
جنبش چرخش صبا کردست نکبا ساخته
هرچه از بحر و بر هستی برون آورده سر
خرج وجه «کل شیئی هالک الا» ساخته
کبریات از مغز چشم سالکان راه دین
در بیابان بهر زاغان خوان یغما ساخته
کلک استغنات هرجا خط بحرب الله زده
آیه «نصر من الله » کفر طغرا ساخته
هر کجا جباریت رخش جلال انگیخته
چهره اسلام گم در گرد هیجا ساخته
عاشقانت سینه بر شمشیر کافر می زنند
کز شهادت عشق تو اموات احیا ساخته
منکرانت تیغ بر فرق مجاهد می کشند
کز خطاشان لات و هبلی دست بالا ساخته
امر و نهی تست آن کاقرار و انکاری به او
مؤمن و عابد مطیع گبر خود را ساخته
زآهن یک کان به حکمت کبریای ذات تو
گاه سیف الله گه شمشیر ترسا ساخته
هشته از روی توجه رشته حبل المتین
کفر برقع بافته ایمان مصلا ساخته
گر نخندم در میان گریه کافر نعمتیست
داده غم وز یاد خود تریاق غم ها ساخته
ور نسازم آرزو کوتاه نافرمانی است
عشق را معمار عقل کارفرما ساخته
شادی و اندوه تو بر جان کس کوتاه نیست
هرکسی را جامه عشقت به بالا ساخته
راح روح آمیخته با دردی جسم و حاس
آفریده عشق کان می را مصفا ساخته
دمبدم انفاس رحمانی دمیده بر جهان
بلبل و گل را ازان گویا و بویا ساخته
وقت فکر از حسن اوصاف تو صید انداز عقل
پر ز آهوی معانی دشت و صحرا ساخته
ماه نخشب کرده طالع از چه روشندلان
یوسفان را بر سر آن چاه سقا ساخته
در خطا بگرفته دست ما به شفقت بارها
گرچه قادر بر خطا ما را به عمدا ساخته
داده وهم و حس و عقل وعشق چند اضداد را
زاب و خاک و باد و آتش جلد و اعضا ساخته
کرده چون زیق قوا را در گل حکمت نهان
پس به تکسیر هوا یک یک مجزا ساخته
از غش سفلی برآورده عیار پاک را
برده سوی علوی و اکسیرآسا ساخته
شسته زاب کوثر و تسنیم پاکش بارها
داخل اکسیر کل یعنی هیولا ساخته
عین جوهر کرده یک بار دگر اعراض را
نور جزوی متصل با نور اعلا ساخته
نور اول عقل کل لوح مبینش کرده نام
اصل اشیا ذات مولای مزکا ساخته
خواجه کونین و مقصود دو عالم مصطفی
آن که حقش محرم عرش معلا ساخته
پای بر افلاک از همت نهاده رفرفش
بر سر ره هیبتش جبریل را جا ساخته
زنده از «اوحی الی عبده » دل شب داشته
از «ابیت عند ربی » نزل احیا ساخته
تاج تکریم «لعمرک » حق نهاده بر سرش
خلعت تعظیم «لولاک »ش به بالا ساخته
رؤیت «خیرالهدی حق الیقین »ش کرده دل
بر «صراط المستقیم »ش عقل دانا ساخته
در شهادت کرده حق نامش ردیف نام خویش
پس به ذکر آن جدا مؤمن ز ترسا ساخته
فکر نعتش سوخته ما را به داغ مفلسی
عقل ما را خشک مغز از دود سودا ساخته
گر به حق بستایمش شرکست الحاد و حلول
ور به وصف خلق از همتاش یکتا ساخته
پس همان گویم که در فرقان و انجیل و زبور
بر زبان انبیا جبریل گویا ساخته
ای وجود از نور تو ذرات پیدا ساخته
عقل کل را پرتو ذات تو بینا ساخته
نور تو فایض شده بر عقل طالع گشته روح
نور تو وارد شده بر نقش دنیا ساخته
کوکب نور تو اشیا را شده اصل الاصول
خلق نامش حب خضرا در بیضا ساخته
فیض این نورت به تسلیم ملایک کرده خاص
فیض این نورت به جن و انس مولا ساخته
سید اولاد آدم جبرئیلت خوانده نام
«رحمة للعالمین »ت حق تعالا ساخته
موج حکمت در دل از «عین الیقین »ت کرده جوش
چشمه ز آلایش نموده پاک دریا ساخته
از کتاب «من لدن » علمت ادب آموخته
در دبیرستان «اوادنا»ت دانا ساخته
در حقیقت نکته ای از کلک فضلت بیش نیست
هرچه را انسان مجلد یا مجزا ساخته
گفته در قانون طب حرفی به ترسای طبیب
ز اهل ایمان گشته و زنار را واساخته
زیور لفظ احادیث متین معیار او
حلقه در گوش ادیبان اطبا ساخته
از توجه کرده بیماران باطن را علاج
درد نادانی و دل سختی مداوا ساخته
خواب هرکس در جهان بر شکل بیداری اوست
دیده حق بین تو رؤیت ز رؤیا ساخته
حسن ظاهر نزد باطن در دو دنیا کرده عرض
خواب و مرگ آیینه صغرا و کبرا ساخته
خوانده بر تو صورت امروز را از لوح دی
فضل حق کایینه امروز و فردا ساخته
در ره عرفان به رأفت عقل و حس وهم را
خار خشگ شبهه بیرون از کف پا ساخته
دیده سدر المنتهای معرفت را برگ بر
وادی تحقیق را طی تا به اقصا ساخته
یافته از سابقان بزم عزت برتری
مقعد صدق ملیک مقتدر جا ساخته
کرده بر کل مقامات صفات خود عروج
بر در خلوتسرای ذات مأوا ساخته
در شهود آراسته باطن به آثار جمال
از غبار آیینه خاطر مصفا ساخته
حسن خلق از قرب خالق گشته سر تا پا تمام
هرچه مظهر دیده از ظاهر هویدا ساخته
واله خلق جمیلت عاصی و ترسا شده
حسن رخسارت حکیم و شیخ شیدا ساخته
حلم تو در راه دین بار احد برداشته
وز تنومندی ننالیده به ایذا ساخته
بر ستم گر بازویت نگشاده تیر انتقام
گوهر ثابت به جور سنگ خارا ساخته
قوم عاصی سنگ بر لب های معصومت زده
تو لب خونین به عذر قوم گویا ساخته
مجرمان را کرده از عفو و ترحم توبه کار
کافران را مؤمن از رفق و مدارا ساخته
از فتوت کرده جرم دشمن غدار عفو
گرچه عذر باطنی را دشمن امضا ساخته
تاخته اعرابی از حرص و حماقت بر سرت
تو ز احسانت شتر پر بار خرما ساخته
هر خرابی کز مدینه تا به بحرین آمده
بهر تألیف دلی بی خواهش اعطا ساخته
هر کجا در عهده همت گرفته مشکلی
بوده گر کار دو عالم بی تقاضا ساخته
نا نراند بر زبان الا به نفی غیر حق
از سخاوت آن هم استثنا بالا ساخته
حیدر صفدر که در رزمش قفا دشمن ندید
در صف از تو جسته استظهار و ملجا ساخته
از ثباتت بارها در رزم جمعیت شده
گرچه حرب خصمت از اصحاب تنها ساخته
آدم ار دیدی حیای تو کجا عاصی شدی
شرم تو شرمنده شیطان را ز اغوا ساخته
این حیا در ظل ایمان پرده دار عزتست
هر که را از پرده بیرون دیده رسوا ساخته
آن گه از ایمان حیا را در حمایت آمده
با خدایش کارهای خاص پیدا ساخته
کامل ایمان تر نباشد از تو در عالم کسی
کز حیا خود را ز چشم خویش اخفا ساخته
دیده ای بر مؤمن و کافر به چشم مرحمت
رحمت عالم الهی در دلت جا ساخته
در شب معراج برگشته ز ره هفتاد بار
کار امت را به نزد حق تعالا ساخته
از کمال مهر و شفقت در محل احتضار
امت امت گفته جان تسلیم مولا ساخته
ای تماشاگاه حق مرآت اشیا ساخته
در تواضع قدر حال خویش پیدا ساخته
حق حبیب الله از عزت تو را خواندست و تو
از تواضع نام خود «عبدا شکورا» ساخته
روز رزم از جا نجنبیده ولی هنگام بزم
کودکی دستت اگر بگرفته برپا ساخته
بر معاند ظن لاف «لا نبی بعدی » زده
«ما انا الا بشر» نزل احبا ساخته
هیچگه ناطق نگشته از هوای نفس خویش
بارها بهر صلاح دین به اعدا ساخته
حق به زیر سایبان عصمتت پرورده است
در دلت آداب زهد و عفت ابقا ساخته
در دل شب ها سرشگ دیده معصوم تو
از زلل پاک انبیا را وز خطایا ساخته
عدل از تعدیل اخلاقست وین نسبت تو را
بر خط وسطای حکمت حکم اجرا ساخته
دین تو از عدل میزان حق و باطل شده
شرع تو قانون خود کیش نصارا ساخته
جز از آثار عدالت نیست این کز اعتقاد
متفق در کار دین شرع تو دل ها ساخته
از عدالت کرده در عیش صدیقان اهتمام
حظ خود ایثار بر اصحاب و ابنا ساخته
نعمت کونین را پیشت ملایک کرده عرض
با همه زهدت بلابدی ز دنیا سوخته
جوع و سیری را به نوبت کرده زهدت اختیار
گرچه حق پر از ذهب صحرای بطحا ساخته
کار عالم را کفایت کرده از یک ماجرا
ورد خود در هر دعا «رزقا کفافا» ساخته
کرده در نان جوی امساک بهر قوت خویش
گنج ها را صرف در ایثار و اعطا ساخته
با لزوم زهد آورده به جا حق جهاد
بی درم کار غزایا و سرایا ساخته
لؤلؤ منثور پاشیده ز رویت در وضو
نور بیضا هیئت تابان ز سیما ساخته
اتصال «لی مع الله » کرده حاصل در نماز
«ما سوی الله » را ز استغراق افنا ساخته
از حضور قلب مستغرق به نور حق شده
وز خضوع جسم سر دل هویدا ساخته
از میان برداشته لطف حق استار حجاب
نعمت دنیا و عقبا را مهیا ساخته
شکر عشقت داده بر معراج «عندالله » عروج
ز استقامت جای در صحو از سکارا ساخته
ظاهرا بنموده اعضا در رکوع و در سجود
باطنا غایب مصلی از مصلا ساخته
در نماز از بهر خرسندی امت کرده سهو
لیک سهوت غایب از ادنا به اعلا ساخته
جلوه حق دیده در آیات قرآنی دلت
از تجلی قرائت روشن اعضا ساخته
دیده از ترتیل و تدبیر زبان و دل اثر
مو به مویت را خشوع قلب قرا ساخته
آیه «نون والقلم » را دیده از انوار خویش
سر باطن را به لفظ ظاهر املا ساخته
گرچه رو در کعبه گل گشته ساجد ظاهرا
عرش دل را قبله سرا و ضرا ساخته
از حریم حرمتش جان را نموده محترم
وز صفای صفوتش دل را مصفا ساخته
در طریق عمره از لبیک خونین کرده غسل
گاه احرام از دو عالم دل معرا ساخته
کرده قربانگاه اوصاف مبینت از منا
سیرگاه اوج علوی از معلا ساخته
پر و بال راه بیچون کرده جوع و صوم را
جسم را با روح هم پرواز بالا ساخته
صمت و سمر و جوع را بنهاده بر تقوی بنا
عشق و شوق قرب را از صوم مبنا ساخته
صوم بیداری فزوده از گرانی کرده کم
صوم برده جسم سفلی روح والا ساخته
داده عزت مستحقان را به ارسال زکات
وز ذمایم مال داران را معرا ساخته
خمس و انواع عبادات و زکات فضل خویش
بر جهان احکام و امر و نهی آنها ساخته
از رسالت بر رسولان کرده اعطای درود
وز ولایت بر موالی نشر آلا ساخته
کعبه ای از چار اصل این فضایل کرده راست
سقف آن از چار رکن شرع برپا ساخته
کرده اول رکن را از صدق صدیقی بنا
پس ز رکن عدل فاروقش توانا ساخته
حلم «ذوالنورین » داده رکن سیم را نظام
وز شجاعت مرتضی بنیادش اعلا ساخته
راه آن از پرتو این چار کوکب کرده حام
باب آن را از دوستی آل زهرا ساخته
بخ بخ ای دین محمد کز کمال رفعتت
استوار اجمال ابرار و اجلا ساخته
خه خه ای اعزاز اهل البیت خیرالمرسلین
کز خطا در حس ایزدتان مبرا ساخته
«یا شفیع المذنبین » در ظل احسانم درآر
شرمسارم پیش حق زل و خطایا ساخته
طبع عطشان «نظیری » را صلت بر نعت تست
خود زبان کوتاه از عرض تمنا ساخته
اقتدار توبه و اشگ سحرگاهیش ده
تا کند در جنب «هم مستغفرین » جا ساخته
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - این قصیده بعد از قصیده سابق در راه مکه مشرفه در وصف همان مقام علیه متبرکه و نعت حضرت رسالت پناه محمد صلی الله علیه و آله و سلم مذیل به مدح عبدالرحیم خان بن بیرام خان گفته شده
برنیامد یک عزیز از مصر مردم پروری
پیر شد در چاه صد یوسف ز قحط مشتری
طبع ها مشغول خست پروری گردیده اند
برنمی تابد تمنا را کرم از لاغری
بخت مادرکش تیمم در غریبی کرده است
کرده گردون دایگی آیین دوران مادری
دایه گردون تنک شیرست گوید خاک خور
مادر گیتی گران خوابست گوید خون گری
بی وفایی دارد ای در خدمت من حق شناس
جان سپاری در حقوق نعمت او کافری
چرخ را حاجت روا نامست و ما خون می خوریم
فتح بر نام سپهدارست و جنگ از لشگری
حق خدمت نان درین دولت ندارد ورنه من
با سحر دعوی سبقت کرده ام در چاکری
گر حق بال و پر پروانه را بشناختی
شمع را بر فرق خاکستر نکردی افسری
در لگدکوب شب و روزم نمی دانم ز من
عاقبت سازند نقش ایزدی یا آزری
بعدها کز نعمت و نازم به تشویر و عنا
عقل کج رو رهزنی فرمود و طالع ره بری
مهر از من تاب می برد از چه؟ از خوش زینتی
چرخ بر من رشگ می برد از چه از پر زیوری
موج طوفان جستمی تا لطمه بر دریا زند
کاب عمان زورقم را دیر می برد از پری
دست تاراج جهان از رنگ و بوی خویشتن
آنچنانم شست کز من برد داغ گازری
تحفه می باید به درگاه سلیمان بردنم
ناتوان مورم که بر یک جو ندارم قادری
قصه خونبار خود گفتم به هرجا نظم و نثر
نی ز داور داوری دیدم نه از کس یاوری
خاک پایت تر شود از پاره دل گر هنوز
لخت خونم از سر مژگان به ناخن بستری
گوش بر افسانه من تا کجا خواهد نهاد
آن که نی اعجاز می گیرد درو نی ساحری
باطل السحری که بر بازوی استغنای اوست
بی اثر سازد هزاران معجز پیغمبری
نطق این گوساله ها بستست اگر بهر سخن
خاک پای جبرییل آورده ام چون سامری
دور رفت و مادر ایام فرزندی نزاد
نی چو خنثا مادگی آید ز گردون نه نری
جود را آزادمردی باید و یک مرد نیست
کش هزار ابلیس با باطن ندارد شوهری
پرده ستاری ار یکسو رود در دیده ها
بر سر مردان کند دستار مردان معجری
ناخدا گو هرچه اسبابست در دریا فکن
کشتی ما را به ساحل می برد بی لنگری
بر خط تسلیم گردن نه که چون راضی شوی
کی کند در دست ابراهیم خنجر خنجری
بویی از خون شهیدان برد ما غم خورده است
همتی یاران دگر زین سر نمی آید سری
شربت دیدار می نوشد شهید تیغ دوست
سوی آب خضر می بینند اینجا سرسری
تحفه است آیینه پررنگ ما کانجا که اوست
در دل هر ذره خورشیدی کند روشنگری
نقشی از پای دلیل کعبه می بودست و بس
نی خضر بودست و نی آیینه اسکندری
گر سر وادی ما داری ز سر افسر بنه
کاندرین ره پادشاهی می کند بی افسری
سربزرگی های گردون را به من دیدی چه کرد؟
چون بدان حضرت رسی قدر مرا هم بنگری
افسر از خاک دری سازم که در اول قدم
می برد از سر خیال سجده اش مستکبری
ذره افتاده را کی بی نوا خواهد گذاشت
آن که خاکش کرده خورشید نجف را خاوری
قبة الاسلام دنیا مکة الله الحرام
آن که چرخ مغفرت را کرده راهش محوری
از نقاب آب و گل گر کعبه بیرون آمدی
همچو ایمان در رهش لبیک گفتی کافری
خطبه اش را جز رسول الله نمی زیبد خطیب
خطه ای را کاندرو معراج کردی منبری
گرنه باز آرد ز هر سودا دلت را نقش او
بت تراشد بر سر سجاده ات صد آزری
بارها بر صورت اعرابیان روح القدس
کرده گمراهان راه حضرتش را رهبری
مسجد و بتخانه را از هم کسی نشناختی
در میان کفر و دین گر او نکردی داوری
بر در وحدت سرای او ز دهشت بارها
مصطفی نعلین گم کردست و جم انگشتری
آتش دوزخ که در هفتاد آبش شسته اند
یک ره ار خوردی به زمزم غوطه کردی کوثری
بر بساط مصطفی رفتن به پا عصیان بود
تانجف از کعبه خواهم کرد جبهت گستری
ای نجف جذبی که بسیار آرزومند توام
ای مدینه شفقتی بی تو ندارم صابری
یک کس از کفر و ضلالت ره نیاوردی برون
گر چراغ شرع پیغمبر نکردی رهبری
از چه شد شق القمر؟ دانی ز شوق روی او
سینه را مه چاک زد در وقت پیراهن دری
گرنه از شرق ازل خورشید او کردی طلوع
برنکردی سر ز آب این گنبد نیلوفری
گرد نعلین سفر جایی که او افشانده است
ناید از بال و پر روح الامین بال و پری
زان نبودش سایه کش چون سایه افتادی بپا
فرق را کی بر قدم دیگر رسیدی سروری
بر پی او رو که آن جایی که جولانگاه اوست
قهقهه بر طور سینا می زند کبک دری
از بساط سدره هم صد بار بالاتر گذشت
رفته تا جایی که آن جا محو کرده برتری
ای محیط عفو را مهر تو پرگار آمده
کلیات مغفرت را کرده لطفت مسطری
حق به دست التفات خود نوالت ساخته
تو شقفت زله کرده بهر امت پروری
از شراب ساغر حسن تو در کیفیت است
آن که هم خود بادگی کردست هم خود ساغری
هرچه در دنیاست غیر از من که بیرون مانده ام
در برون نگذاشت راه شرعت از پهناوری
عاجزم، از چنگ این هند جگرخوارم برآر
یا رسول الله مسلمانی ز کافر می خری
گرچه دستم از رخ آیینه بی جوهرترست
دیده ای دارم به سودایت چو دست جوهری
موسم حج است و زاد ره به غارت داده ام
بر سر ره کرده بی زنجیر بندم مضطری
مهدی پر ضبط حیدر صولتی بیرون فرست
کعبه را ره می زنند این کافران خیبری
حدت الماس طبع نقد بیرم خان کجاست؟
کعبه را مفتاح باید ذولافقار حیدری
خان خانان چار رکن آرای دین عبدالرحیم
آن که کرده جد و بابش مصطفی را بوذری
آن که گر بر کعبه درویش در شب بگذارد
از شکوه او شود روشن چراغ مهتری
کز لک خور بر فسان خاطرش گر بگذرد
حک کند از صفحه ایام خال عنبری
تخت را معشوق شیرین، ملک را داماد نو
از سلیمان دیو گیرد بهر او انگشتری
مرده صد ساله را از انتفاع لفظ او
در زند گفت و شنو در جنس گنگی و کری
پایه بر معراج بهر وحی می باید نهاد
رتبه او برترست از کار شعر و شاعری
لابه او کی شود شایسته احسان او
پیش آن لب جان به تحسین می فرستد سامری
ای به جایی در نکوکاری بساط آراسته
کز تو دولت می کند هر روز کسب برتری
اهل دنیا لقمه خوار مطبخ جود تواند
شاید ز دنیای ناکس را به چیزی نشمری
صاحبا! بد از خلافت دیده ام نی از فلک
تخم نافرمانی آرد میوه بداختری
در طلسم بیدرم دارد فراق درگهت
در بیابان خاک بر سر می کنم از بی دری
رو به هر کاری که آرم کوه غم پیشم نهد
طالعی دارم به سد کارها اسکندری
بر رخ کارم نپوشد پرده شفقت فلک
تا به عبرت بر خرابی هاش نیکو بنگری
گر بگیری دستم از جا می توانم خاستن
آن چنان نفتاده ام کز بیم بر من نگذری
خنده صبحم بر آتش شکری خواهد نهاد
شب سرشکم اخگری کر دست و چشمم مجمری
مشرق خاطر ز صبح خاورم روشنترست
پس چرا بر من نتابد آفتاب خاوری؟
حسن ادراکت «نظیری » را فسون پرداز کرد
گم شود در شورش سودای او حرف پری
چشم معنی فهم می باید رموز حسن را
ورنه یوسف در همه بازار دارد مشتری
جز بساط تو که گوهر را بصیر ناقدست
در همه جا مشتری جهل است و حیرت گوهری
میوه بر وی می فشانم تا نگویی رفته است
همچو گل از بی وفایی همچو سرو از بی بری
تنگ شکر می دهم کشور به کشور چاشنی
آخر ای سودای شیرین در کدامین کشوری؟
تا جهانگیری و دولت مایه شادی بود
تا دعاگویی و خدمت دستگاه چاکری
هر کجا هستم ز جان و دل دعاگوی توام
هر کجا باشی ز عمر و جاه و دولت برخوری
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
بی پرده تر از حدیث ما عصمت ماست
در عیب و هنر حضور ما غیبت ماست
ما را به زبان نمی توان کرد خموش
غمازی گنج عادت همت ماست