عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۴۱
چشمی نچراندیم در این باغ چو شبنم
چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۲
صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب
فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب
خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب
از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب
از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع
در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب
شاهد و مطرب به دست‌افشان و مستان پایکوب
غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب
تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد
می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدح معزالدین سلطان ابوالحارث سنجر سلجوقی
زهی شاهنشه اعظم زهی فرماندهٔ کشور
زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر
زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین
زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر
زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم
زهی پیرایهی شاهی زهی سرمایهٔ مفخر
زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی
زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر
عمار دولت قاهر جلال ملت باهر
مغیث ملت زاهر معز دین پیغمبر
تو آن شاهی که از ایام آدم تا بدین مدت
چو تو هرگز نبوده‌ست و نخواهد بود تا محشر
به چشم اندر کشد چون سرمه گرد موکبت خاقان
به گوش اندر کند چون حلقه نعل و مرکبت قیصر
بود زآسیب تیغ آب‌دارت سال ... آتش
نهفته روی در آهن گرفته جای در مرمر
اگر دارد کشف در دل وفاقت ساعتی پنهان
وگر دارد صدف در تن خلافت لحظتی مضمر
به نرمی چون فنک گردد کشف را بر بدن خارا
به تیزی چون خسک گردد صدف را در دهن گوهر
گه جود و عطا و بذل و احسانت تهی گردد
زمین از گنج و بحر از در و کوه از سیم و کان از زر
گه حرب و مصاف و حمله و کین تو پر گردد
هوا از جان و چرخ از گرد و خاک از دشت و خون از سر
بود پیوسته از بیم سنانت در تف هیجا
بود همواره از ترس خدنگت در صف عسکر
نهنگ تند چون سیماب لرزان در یم عمان
پلنگ زوش چو سیمرغ پنهان در که بربر
ایا شاهی کز آسیب سر شمشیر تو گردون
کشد سر هر زمان چون خارپشت اندر خم چنبر
اگر خنجر زنی گاه وغا بر پیکر کیوان
کنی آن را به یک ضربت علی‌التحقیق دو پیکر
بر اطراف ممالک قلعها داری برآورده
همه بنیاد آن از سد ذوالقرنین محکمتر
رسیده قعر خندقهای آن تا تارک ماهی
گذشته سقف ایوانهای آن از گوشهٔ محور
ندیمان و مشیران و سواران و غلامانت
به انواع هنر هستند هر یک بهتر از دیگر
ندیمانی همه فاضل مشیرانی همه عاقل
سوارانی همه پردل غلامانی همه صفدر
یکی با فطنت لقمان یکی با بهجت سحبان
یکی با قوت رستم یکی با صولت حیدر
ز ترک و دیلم اندر لشکرت هستند مردانی
خروشان همچو پیل مست و جوشان همچو شیر نر
غضنفرجوش و آهن‌پوش و گردون‌کوش و لشکرکش
مصاف‌افروز و فتح‌اندوز و اعداسوز و جنگ‌آور
بود تنین و ثور و شیر و کرکس را همه ساله
ز گرز و رمح و تیغ و تیرشان بر گنبد اخضر
شکسته مهره اندر سر گسسته گردن اندر تن
کفیده دیده اندر رخ دریده زهره اندر بر
که دارد از سلاطین و ملوک مشرق و مغرب
چنین پرداخته دولت چنین آراسته لشکر
خداوندا کنون باید نشاط باده فرمودن
که شد چون جنة‌المأوی جهان از خرمی یکسر
گهی آراستن بر گوشهٔ رود روان مجلس
گهی می خواستن بر نالهٔ رود روان پرور
شکوفه بر سر شاخ است چون رخسارهٔ جانان
بنفشه بر لب جوی است چون جرارهٔ دلبر
سحاب گوهرآگین گشته نقاش گل ساده
شمال عنبرآیین گشته فراش گل احمر
کنون از لاله گردد باغ چون بیجاده‌گون مطرد
کنون از سبزه گردد راغ چون پیروزه‌گون چادر
گهی صلصل کند در بوستان چون عاشقان لاله
گهی بلبل زند در گلستان چون مطربان مزهر
سرشک ابر درآگین فروغ مهر نورآیین
رسول ماه فروردین نسیم باد صورتگر
طرازد حلهٔ سوسن نماید طرهٔ سنبل
فروزد چهرهٔ نسرین گشاید دیدهٔ عبهر
سمن را گه کند گردن هوا پر رشتهٔ لؤلؤ
چمن را گه کند دامن صبا پر تودهٔ عنبر
در این ایام یک ساعت نباید زیست بی‌عشرت
در این هنگام یک لحظت نشاید بود بی‌ساغر
الا تا صورت مانی بود افروخته سیما
الا تا لعبت آزر بود آراسته منظر
ز خوبان باد بزم تو چو صورت‌نامهٔ مانی
ز ترکان باد قصر تو چو لعبت‌خانهٔ آزر
قضا رای تو را تابع قدر حکم تو را خاضع
ملک مُلک تو را راعی فلک بخت تو را یاور
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۱) حکایت درخت بریده
درختی سبز را ببرید مردی
برو بگذشت ناگه اهل دردی
چنین گفت او که این شاخ برومند
که ببریدند ازو این لحظه پیوند
ازان ترّست و تازه بر سر راه
که این دم زین بریدن نیست آگاه
هنوزش نیست آگاهی ز آزار
شود یک هفتهٔ دیگر خبردار
ز حال خود خبر نه این زمانت
ولی چون بر لب آید مرغ جانت
به دام از دانه بینی مرغ جان را
که این دانه دهد مرغی چنان را
چو آدم مرغ جان را داد دانه
بیفتاد از بهشت جاودانه
ولی آدم اگر گندم نخوردی
همی مردم به جز مردم نخوردی
ز تو گر مرغ و حیوان می‌گریزند
چو زیشان می‌خوری زان می‌گریزند
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۸) حکایت ماه و رشک او برخورشید
تو نشنیدی که پرسیدند از ماه
که تو چه دوست تر داری درین راه
چنین گفت او که آن خواهم که خورشید
بگیرد تا بود در پرده جاوید
همیشه روی خواهم زیر میغش
که هم از چشم خود دارم دریغش
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۲) حکایت باز با مرغ خانگی
ز مرغ خانگی بازی برآشفت
بمرغ خانگی آنگه چنین گفت
که مَردُم داردت تیمارخانه
دمی نگذاردت بی آب و دانه
نگه می‌دارد از اعدات پیوست
که تابر تو نیابد دشمنی دست
تو پیوسته ز مردم می‌گریزی
چنین بد عهد از بهر چه چیزی
وفای تست مردم را همیشه
ترا جز بی‌وفائی نیست پیشه
نیامیزی تو با مردم زمانی
چو تو نشنیده‌ام نامهربانی
مرا باری اگر مردم بصد بار
ز پیش خویش بفرستد بصد کار
درآیم عهد ایشان را بپرواز
بزودی هم بر ایشان رسم باز
وفایی نیست مرغ خانگی را
که پیشه می‌کند بیگانگی را
چو مرغ خانگی بشنید این راز
جواب باز داد اندر زمان باز
که ای بی دانش بی قدر و مقدار
نه بینی باز کُشته سر نگون سار
ولی صد مرغ بینی سر بریده
به پای آویخته سینه دریده
وفای آدمی گر این چنینست
ازان بیزار گشتم این یقینست
چنین عهد و وفا را در زمانه
چه بهتر، خاک بر سر جاودانه
چه گر این ساعتم می‌پرورد لیک
برای کشتنم می‌پرورد نیک
تو گر این را وفا دانی جفا بِه
بسی کفر از چنین مهر و وفا به
ز دیری گه ترا ای چرخ گردان
روانست آسیا برخون مردان
شگفتا کارِ تو ای چرخ ناساز
که در خاک افکنی پروردهٔ ناز
جهانا حاصل پروردن ما
چه خواهد بود جز خون خوردن ما
کس از خون خوردن تو نیست آگاه
که پنهان می‌کنی در خاک و در چاه
جهانا چون حیات تو مماتست
وفا ازتو طمع کردن وفاتست
جفات اوّل مرا در شور انداخت
وفات آخر مرا در گور انداخت
نمی‌دانم که تا این بی در وبام
برای چیست گردان بام تا شام
عجایب نامهٔ این هفت پرگار
مرا در خون بگردانید صد بار
ز سر تا پای رفتم هر زمان من
نمی‌دانم سراپای جهان من
چو گوئی بی سر و بی پای ازانم
که سر از پای و پای از سر ندانم
چو جان اینجا نفس از خود نهان زد
چگونه لاف دانش می‌توان زد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان
خوشا جایا بر و بوم خراسان
درو باش و جهان را می خور آسان
زبان پهلوی هر کام شناسد
خواسان آن بود کز وی خور آسد
خور آسد پهلوی باشد خود آید
عراق و پارس را خور زو بر آید
خراسان را بود معنی خور آیان
کجا از وی خور آید سوی ایران
چه خوش نامست و چه خوش آب خاکست
زمین و آب و خاکش هر سه پاکست
به خاصه مرو در شهر خراسان
چنان آمد که اندر سال نیسان
روان اندر هوای او بنازد
که آب و باد او با این بسازد
تو گفتی رود مروش کوثر آمد
همان بومش بهشتی دیگر آمد
چو نیک اختر شهنشاه سرافراز
ز کوهستان به شهر مرو شد باز
به بام گوشک شد با سیمتن ویس
نشسته چون سلیمان بود و بلقیس
نگه کرد آن شکفته دشت و در دید
جهان چون روی ویس سیمبر دید
به ناز و خنده آن بت روی را گفت
جهان بنگر که چون روی تو بشکفت
نگه کن دشت مرو و مرغزارش
همیدون بوستان و رودبارش
زر اندر زر شکفته باغ در باغ
ز خوبی و خوشی وی را که وراغ
نگویی تا کدامین خوشتر ای ماه
به چشم نرگسینت مرو یا ماه
به چشم من زمین مرو خوشتر
که گویم آسمانستی پر اختر
زمین مرو پنداری بهشتست
خدایش ز افرین خود سرشتست
چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان
ز ویرو نیز من بیشم به هر سان
مرا چون ماه بسیارست کضور
چو ویرو نیز بسیارست چاکر
نگر تا ویس چون آزرم بر داشت
کجا در مهر چون شیران جگرداشت
مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نیکست ور بد مر ترا باد
من اینجا دل نهادستم به ناکام
که هستم گوروار افتاده در دام
اگر دیدار رامین را نبودی
تو نام ویس از آن گیهان شنودی
چو بینم روی رامین گاه و بی گاه
مرا چه مرو باشد جای و چه ماه
گلستانم بود بی او بیابان
بیابانم بود با او گلستان
مرا گر دل نه با او آرمیدی
تو تا اکنون مرا زنده ندیدی
ترا از بهر رامین می پرستم
که دل در مهر آن بی مهر بستم
منم چون باغبان اندر پی گل
پرستم خار گل را بر پی گل
شهنشه چون شنید این سخت پاسخ
پدید آمدش رنگ خشم بر رخ
به سرخی چشم او چون ارغوان شد
به زردی روی او چون زعفران شد
دلش در تن چو آتش گشت سوزان
تنش از کینه شد چون بید لرزان
چو از کین خواستی او را بکشتی
خرد با مهر بر کین چیره گشتی
چو تندی هوش را اندام دادی
خرد تندیش را آرام دادی
چو گشتی آتش تیزیش سر کش
زدی دست قصا آبی بر آتش
چو نیکو بود روی خواست یزدان
به زشتی شاه ازو چون بستدی جان
خبر دارد ز یزدان تیر و خنجر
نبرد هر کرا او هست یاور
نگردد هیچ بد خواهی بر او چیر
جهد از پای پیل و از دم شیر
چنان چون ویس بت پیکر همی جست
قصا دست بلا بر وی همی بست
چو گنجی بود در بندی نهاده
به هر کس بسته بر رامین گشاده
چو شاهنشه زمانی بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان
نکردش هیچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار
بدو گفت ای ز سگ بوده نژادت
به بابل دیو بوده اوستادت
بریده باد بند از جان شهرو
کآشفته باد خان و مان ویرو
که جز بد کیش از آن مادر نزاید
بجز جادو از آن گوهر نیاید
نباشد مار را بچه به جز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار
بچه بودست شهرو را سی و اند
نزادست او ز یک شوهر دو فرزند
چو آذرباد و فرخ زاد و ویرو
چو بهرام یل و ساسان و گیلو
چو ایزدیار و گردان شاه و رویین
چو آب ناز و همچون ویس و شیرین
یکایک را ز ناسایست زاده
بلایه دایگانی شیر داده
ازیشان خود تو از جمشید زادی
تو نیز آن گوهرت بر باد دادی
کنون سه راه در پیشت نهادست
به هر جایی که خواهی ره گشادست
یکی گرگان دگر راه دماوند
سه دیگر راه همدان و نهاوند
برون رو تو به هر راهی که خواهی
رفیقت سحتی و رهبر تباهی
همیشه بادت از پس چاهت از پیش
همه راهت ز نان و آب درویش
کهش پر برف باد و دشت پر مار
نبات او کبست و آب او قار
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بزم ساختن موبد در باغ و سرود گفتن رامشگر گوسان
مه اردیبهشت و روز خرداد
جهان از خرمی چون کرخ بغداد
بیابان از خوشی همچون گلستان
گلستان از صنم همچون بتستان
درخت رود باری سیم ریزان
نسیم نو بهاری مشک بیزان
چمن مجلس بهاران مجلس آرای
زنان بلبلش چنگ و فاخته نای
درو نرگس چو ساقی جام بردست
بنفشه سر فرو افگنده چون مست
ز گوهر شاخها چون تاج کسری
ز پیکر باگها چون روی لیلی
ز سبزه روی هامون چون زمرد
ز لاله کوه سنگین چون زبرجد
همه صحرا ز لاله روی حورا
همه مرز از بنفشه جعد زیبا
بهشت آسا زمین با زیب و خوشی
عروس آسا جهان با ناز و گشّی
به باغ اندر نشسته شاه شاهان
به نزدش ویس بانو ماه ماهان
به دست راست بر آزاده ویرو
به دست چپ جهان آرای شهرو
نشسته گرد رامینش برابر
به پیش رام گوسان نواگر
همی زد راههای خوشگواران
همی کردند شادی نامداران
می آسوده در مجلس همی گشت
رخ میخواره همچون می همی رشت
سرودی گفت گوسان نو آیین
درو پوشید حال ویس و رامین
اگر نیکو بیندیشی بدانی
که معنی چیست زیر این نهانی
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
درختی رسته دیدم بر سر کوه
که از دلها زداید زنگ اندوه
درختی سر کشیده تا به کیوان
گرفته زیر سایه نیم گیهان
به زیبایی همی ماند به خورشید
جهان در برگ و بارش بسته امید
به زیرش سخت روشن چشمهء آب
که آبش نوش و رییگش در خوشاب
شکفته بر کنارش لاله و گل
بنفشه رسته و خیری و سنبل
چرنده گاو کیلی بر کنارش
گهی آبش خورد گه نو بهارش
همیشه آب این چشمه روان باد
درختش بارور گاوش جوان باد
شهنشه گفت با گوسان نائی
زهی شایستهء گوسان نوائی
سرودی گوی بر رامین بد ساز
بدر بر روی مهرش پردهء راز
چو بشنید این ویس سمنبر
بکند از گیسوان صد حلقهء زرص
به گوسان داد و گفت این مر ترا باد
به حال من سرودی نغز کن یادص
سرودی گوی هم بر راست پرده
ز روی مهر ما بردار پردهص
چو شاهت راز ما فرمود گفتن
ز دیگر کس چرا باید نهفتنص
دگر باره بزد گوسان نوائی
نوائی بود بر رامین گوائی
همان پیشین سرود نغز را باز
بگفت و آشکارا کرد کرد او راز
درخت بارور شاه شهانست
که زیر سایه اش نیمی جهانست
برش عز است و برگش نیکنامیص
سرش جاهست و بیخش شاد کامیص
جهان را در برگش امید است
میان هر دو پیداتر ز شید است
به زیرش ویس بانو چشمهء آب
لبانش نوش و دندان در خوشاب
شکفته بر رخانش لاله و گل
بنفشه رسته و خیری و سنبل
چو کیلی گاو رامین بر کنارش
گهی آبش خورد گه نوبهارش
بماند این درخت سایه گستر
ز مینو باد وی را سایهب خوشتر
همیشه آب این چشمه رونده
همیشه گاو کیلی زو چرنده
چو گوسان این نوا را کرد پایان
به یاد دوستان و دل ربایان
شه شاهان به خشم از جای بر جست
گرفتش ریش رامین را به یک دست
به دیگر دست زهر آلود خنجر
بدو گفت ای بداندیش و بد اختر
بخور با من به مهر و ماه سوگند
که با ویس نباشد مهر و پیوند
و گرنه سرت را بردارم از تن
که از ننگ تو بی سر شد تن من
یکی سوگند خورد آزاده رامین
به دادار جهان و ماه و پروین
که تا من زنده باشم در دو گیهان
نمی خواهم که بر گردم ز جانان
مرا قبله بود آن روی گلگون
چنان چون دیگران را مهر گردون
مرا او جان شیرینست و از جان
به کام خویشتن ببرید نتوان
شهنشه را فزون شد کینهء رام
زبان بگشاد یکباره به دشمام
بیفگندش بدان تا سر ببرد
به خنجر جای مهرش را بدرد
سبک رامین دودست شاه بگرفت
تو گفتی شیر نر روباه بگرفت
ز شادروان به خاک اندر فگندش
ز دستش بستد آن هندی پرندش
شهنشه مست بود از باده بیهوش
گسسته آگهی و رفته نیروش
نبودش آگهی از کار رامین
نماند اندر دلش آزار رامین
خرد را چند گونه رنج و سستی
پدید آید همی از عشق و مستی
گر این دو رنج بر موبد نبودی
مرو را هیچ هونه بد نبودی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن رامین به گوراب و دیدن گل و عاشق شدن بر وى
اگر چه یافت رامین مرزبانی
به درگاه برادر پهلوانی
دلش بی ویس با فرمان و شاهی
به سختی بود چود بی آب ماهی
بگشت او گرد مرز پادشایی
گرفته رای فرمانش روایی
به هر شهری و هر جایی گذر کرد
بدان را از جهان زیر و زبر کرد
چنان بی بیم و ایمن کرد گرگان
که میشان را شبان بودند گرگان
عقاب و باز بُد در حد ساری
رفیق و جفت کبگ کوهساری
ز بس بی خوردن و خوشی در آمل
تو گفتی بودش آب رودها مل
ز داد او همه مردم به کامش
نشسته روز و شب با عیش و رامش
ز بیم تیغ او در مرز گوراب
همی با شیر بیشه خورد گور آب
نشسته با سپاهی در سپاهان
که بود از مرزها بهتر سپاهان
ز گرگان تا ری و اهواز و بغداد
بگسترده بساط رامش و داد
جهان چون خفته آسوده ز سختی
همه کس شادمان از نیکبختی
زمانه از نیاز آزاد گشته
ولایت چون نهشت آباد گشته
حسودان از جهان دل بر گرفته
درختان از سعادت بر گرفته
گرفته روز و شب دست سران جام
به چنگ آورده دولت را سرانجام
چو رامین گرد مرز خویش بر گشت
چنان مآمد که بر گوراب بگذشت
سر افرازان چو شاپور و رفیدا
در آن کشور به نام نیک پیدا
یکایک ساختندش میهمانی
ستوده بزمهای خسروانی
سحر گاهانهمه به شکار رفتند
به گاه نیم روزان می گرفتند
گهی در صید گه با تیر و خنجر
گهی در بزمگه با رود و ساغر
گهی شیران گرفتند از نیستان
کهی جام نبید اندر گلستان
بدین خوبی که گفتم روزگاری
بسر بردند در عیش و شکاری
دل رامین به هشیاری و مستی
چو ناز آگنده بود از درد و سستی
گر او تیری به نخچیری فگندی
هوای دل برو تیری فگندی
به شب کز دوستان تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
بدین سان بود حالش تا یکی روز
به ره بر دید خورشید دل افروز
نگاری نوبهاری غمگساری
ستمگاری به دل بردن سواری
به خوبی پادشایی دل ربایی
به بوسه جان فزایی دلگشایی
به دو رخ بوستانی گلستانی
میان گلستان شکر ستانی
دو زلفش خوانده نقش هر گسونی
گرفته تاب هر جیمی و نونی
لبش گشته شفای هر گزندی
ببرده آب هر شهدی و قندی
دهان تنگ چون میمی عقیقین
درو دندان بسان وین سیمین
به چشم آورده تیر افگن ز ابخاز
به زلف آورده جراره ز اهواز
رخانش تخت دیباهای ششتر
لبانش تنگ شکرهای عسکر
یکی چون گل که بر وی مشک بیزد
یکی چون در که در وی باده ریزد
زره را در میان پروین فگنده
کمان را توزهء مشکین فگنده
یکی بر سنبلش گشته زره گر
یکی بر نرگسش گشته کمان ور
رهی گشته دلش را سنگ و فولاد
چنان چون قداو را سرو و شمشاد
رخش را نام شد گلنار بربر
دو زلفش را لقب زنجیر دلبر
یکی را چشمهء نوش آب داده
یکی را دست فتنه تاب داده
ز برف و شیر و خون و می راخانی
ز قند و نوش و شهد و در دهانی
یکی را بر کران مشکین جراره
یکی را بر میان رخشان ستاره
نهفته در قصب اندام چون سیم
چو اندر آب روشن ماهی شیم
به سر بر افسری از مشک و عنبر
فرازش افسری از زر و گوهر
فرو هشته ز سر تا پای گیسوی
به بوی مشک و رنگ جان جادوی
چنان آویخته شب از شباهنگ
و یا از مشک بر مه بسته اورنگ
بنا گوشش چو دیبای پر از گل
طرازی کرده بر دیبا ز سنبل
برین سان تن گدازی دل نوازی
خوش آوازی سرافرازی بنازی
چو باغی از مه و پروین بهارش
بهاری از گل و سوسن نگارش
نگاری بود بنگاریده دادار
بت ارایش نگاریده دگر بار
تنش دیبا و در پوشیده دیبا
رخش زیبا و بنگاریده زیبا
ز پس زیور جو گنجی پر ز زیور
ز بس گوهر چو کانی پر ز گوهر
همی باریدش از مر غول عنبر
چنان کز نقش جامه در و گوهر
به یک فرسنگ او را روشنایی
همی شد با نسیم آشنایی
مهش از تاج و مهر از روی تابان
سهیل از گردن و پروین ز دندان
ز خوشی همچو شاهی و جوانی
ز شیرینی چو کام و زندگانی
ز خوبی همچو باغ نوبهاری
ز گُشی چون گوزن مرغزاری
ز خوبان گرد او هشتاد دلبر
بتان چین و روم و هند و بربر
همه گردش چو گرد سرو نسرین
همه پیشش چو پیش ماه پروین
چو رامین دید آن سرو روان را
بت با جان و ماه با روان را
تو گفتی دید خورشید جهان تاب
که از دیدار او چشمش گرفت آب
دو پایش سست شد خیره فرومند
ز سستی تیرها از دست بفشاند
نبودش دیده را دیدار باور
که بت بیند همی یا ماه یا خور
بهشتست این که دیدم یا بهارست
بهشتی حور یا چینی نگارست
به باغ دلبری آزاده سروست
به دشت خرمی نازان تذروست
بتان چون لشکرند او شاه ایشان
ویا چون اخترند او ماه ایشان
درین آندیشه بود آزاده رامین
که آمد نزد او آن سرو سیمین
تو گفتی بود دیرین دوستدارش
فراز آمد گرفت اندر کنارش
بدو گفت ای جهان را نامور شاه
ز تو چون ماه روشن کشور ماه
شب آمد تو به نزد ما فرود آی
غمین گشتی یکی ساعت بیاسای
ز ما بپذیر یک شب میهمانی
که داریمت به ناز و شادمانی
می گلگونت ارم روشن و خوش
که دارد بوی مشک و رنگ آتش
ز بیشه شنبلید آرمت خود روی
بنفشه آرمت همچون تو خوش بوی
ز بیشه مرغ و دُراخ بهاری
ز کوه آرمت کبگ کوهساری
ز باغ آرم گل و آزاده سوسن
کنم مجلس چو دیبای ملون
گرامی دارمت چون جان شیرین
که خود میهمان داریم چونین
جهان افروز رامین گفت ای ماه
مرا از نام و از گوهر کن آگاه
به گوراب از کدامین تخم زادی
تن سیمین بداری یا ندادی
چه نامی وز کدامین جایگاهی
مرا خواهی به جفتی یا نخواهی
اگر با تو کسی پیوند جوید
ازو مادرت کاوین چند جوید
لب شیرین تو پر شهد و قندست
نگویی تا ازان قندی به چندست
اگر قند ترا باشد بها جان
به چان تو که باشد سخت ارزان
جوابش داد خورشید سخن گوی
سروش دلکش آن حور پری روی
نه آنم من که پوشیدست نامم
کسی را گفت باید من کدامم
که مهر از هیچ کس پنهان نماند
همه کس مهر تابان را بداند
مرا مامک گهر بابا رفیدا
درین کشور به نام نیک پیدا
مرا فرخ برادر مرزبانست
که آذربایگان را پهلوانست
مرا مادر به زیر گل بزادست
گل خوشبوی نام من نهادست
ستوده گوهرم از مام و از باب
که این از همدانست آن ز گوراب
منم گل برگ گل بوی گل اندام
گلم چهره گلم گونه گلم نام
به من شد هر که در گوراب حستو
که من هستم کنون گوراب بانو
مرا هست این نکویی مادر آورد
مرا داید به مهر و ناز پرورد
مرا گردن بلورین سینه سیمین
به نر می قاقم و بر بوی نسرین
چه پرسی از من و از خاندانم
که من نام و نژادت نیک دانم
تو رامین شهنشه را برادر
که مهر ویس با جانت برابر
تو بشکیبی ز دیدارش به گوراب
اگر هر گز شکیبد ماهی از آب
جدا مانی تو زان شمشاد آزاد
اگر دجله جدا ماند ز بغداد
شود شسته ز جانت این تباگی
گر از زنگی شود شسته سیاهی
دلت بستست بر وی دایهء پیر
به افسون ساخته مسمار و زنجیر
تو نتوانی که از وی باز گردی
و با یار دگر آنباز گردی
چو زو نشکیبی او را باش تنها
تو زو رسوا و او نیز از تو رسوا
شهنشه از تو ننگ آلود گشته
خدا از هر دو ناخشنود گشته
چو بشنید این سخن آزاده رامین
به دل مر بیدلی را کرد نفرین
کجا از بیدلی گشت او علامت
شنید از هر که در گیتی ملامت
دگر باره به نرمی گفت با ماه
سخنهایی که برد او را دل از راه
بدو گفت ای نگار سرو بالا
بت خورشید چهر ماه سیما
مکن مرد بلا دیده ملامت
ز یزدان خواه تا یابد سلامت
همه کار خدای از خلق رازست
قصا را دست بر مردم درازست
مرا بر سر مزن کم کار زشتست
قصا بر من مگر چونین نبشتست
مکن یاد گذشته کار گیهان
که کار رفته را در یافت نتوان
اگر فرمان بری ماه دو هفته
نباشی یاد گیر از کار رفته
ز دی نندیشی و امروز بینی
مرا از هر که بینی بر گژینی
به نیکی مر مرا انباز گردی
به انبای مرا دمساز گردی
تو باشی آفتاب اندر حصارم
رخت باشد بهار اندر کنارم
اگر من یابم از تو کامگاری
بیابی تو ز من کامی که داری
ترا نگزیرد از بخشنده شاهی
مرا نگزیرد از رخشنده ماهی
تو باش اکنون به کام دل مرا ماه
که من باشم به کام دل ترا شاه
ترا بخشم ز گیتی هر چه دارم
و گر جانم بخوانی پیشت آرم
سراین را نباشد جز تو بانو
روانم را نباشد جز تو دارو
هر آن گاهی که یابم از تو پیوند
خورم بر راستی پیش تو سوگند
که تا باشد به گیتی کوه و صحرا
رود جیحون و دجله سوی دریا
ز چشمه آب خیزد زاب ماهی
نماید خور فروغ و شب سیاهی
بتابد مهر و ماه آسمانی
ببالد زاد سرو بوستانی
جهد باد صبا بر کوهساران
چرد گور ژیان در مرغزاران
تو با من باشی و من با تو جاوید
به مهر یکدگر داریم اومید
نگیرم جز تو یاری را در آغوش
کنم آن را که دیدستم فراموش
نبود از ویس نیکوتر مرا یار
به دو گیتی شدم زو نیز بیزار
جوابش داد خورشید گل اندام
منه راما مرا از جادوی دام
نه آنم من که در دام تو آیم
چنین بی رنج در کام تو آیم
مرا از تو نیاید پادشایی
نه خودکامی و نه فرمان روایی
نه میدانی پر از آشوب لشکر
نه ایوانی پر از دینار و گوهر
مرا کامیست از تو گر بیابم
سر از فرمان و رایت بر نتابم
تو باشی پیش من شاه جهاندار
چو من باشم به پیش تو پرستار
اگر مهرم بپروردن توانی
وفای من بسر بردن توانی
نیابی در جهان چون من یکی یار
وفا ورز و وفا جوی و وفادار
نباید مر ترا مرز خراسان
هم ایدر باش دل شاد و تن آسان
مشو دیگر به نزد ویس جادو
زن موبد کجا باشدت بانو
مکن زو یاد گرچه مهربانست
کجا چیز کسان زان کسانست
بکن پیمان که نه مهرش پرستی
نه پیغامش دهی نه کس فرستی
اگر با من کنی زین گونه پیمان
تن ما را سر باشد یکی جان
چو بشنید این سحن رامین از آن ماه
زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه
پذیره کرد از گل این بهانه
گرفتش دست و بردش سوی خانه
چو رامین شد در ایوان رفیدا
گرفته دست ماه سرو بالا
گهی صد جام در پایش فشاندند
به گاه زر نگارش بر نشاندند
در و دیوار در دیبا گرفتند
زمین در عنبر سارا گرفتند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رسیدن رامین به مرو نزد ویس
خوشا مروا نشست شهریاران
خوشا مروا زمین شاد خواران
خوشا مروا به تابستان و نیسان
خوشا مروا به پاییز و زمستان
کسی کاو بود در مرو دلارای
چگونه زیستن داند دگر جای
به خاصه چون بود در مرو یارش
چگونه خوش گذارد روزگارش
چنان چون بود رامین دلازار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار
هم از یاران و خویشان دور گشته
هم از یار کهی مهجور گشته
نباشد جای چون جای نخستین
نه یک معشوق چون معشوق پیشین
چو رامین آمد اندر کشور مرو
به چشمش هر گیاهی بود چون سرو
زمینش چون بهشت و شاخ چون حور
گلش چون غالیه برگش چو کافور
در آن کشور چنان بدجان رامین
که در ماه بهاران شاخ نسرین
تو گفتی در زمین مرو شهجان
در مینو برو بگشاد رصوان
چو نزدیک دز مرو آمد از راه
به بام گوشک بر دیده شد آگاه
فرود آمد همان گه مرد دیده
به شادی رام را بر رخش دیده
یکایک دایه را زو آگهی داد
دل دایه شد از اندیشه آزاد
دوان شد تا به پیش ویس بانو
بگفت آمد به دردت نوش دارو
پلنگ خسروی آمد گرازان
هزبر شاهی آمد سر فرازان
نسیم دولت آمد مژده خواهان
که آمد نوبهار پادشاهان
درخت شادکامی بارور شد
همان بخت ستمگر دادگر شد
به بار آورد شاخ مهر نو بر
پدید آورد کان وصل گوهر
دمیده گشت صبح از خاور بام
شکفته شد بهار کشور کام
امید فرخی آمد ز دولت
نوید خرمی آمد ز صلت
نبینی شب شده چون روز روشن
جهان خرم شده چون وقت گلشن
نبینی شاخ شادی بشکفیده
نبینی شاخ انده پژمریده
نبینی خاک دیبا روی گشته
نبینی باد عنبر بوی گشته
الا ماها بر آور سر ز بالین
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همی خندد زمین از کوه تا کوه
جهان خندان شده از روی رامین
هوا مشکین شده از بوی رامین
به فال نیک رامین آمد از راه
همی پیوست خواهد مهر با ماه
بیا تا روی آن دلبند بینی
تو گویی ماه را فرزند بینی
به درگاه ایستاده بار خواهان
ز کین و خشم تو زنهار خواهان
ترا دل خسته او را دل شکسته
میان هر دوان درهای بسته
درت بر دلگشای خویش بگشای
امید جان فزای خویش بفزای
سمن بر ویس گفتا شاه خفتست
بلا در زیر خواب او نهفتست
گر او زین خواب خوش بیدار گردد
سراسر کار ما دشوار گردد
یکی چاره بکن کاو خفته ماند
نهان ما و راز ما نداند
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت برگاه
چو مستان خواب نوشین در ربودش
چنان کز گیتی آگاهی نبودش
پس آنگه ویس همچون ماه روشن
نشست آزرده بر سوراخ روزن
ز روزن روی رامین دید چون مهر
شکفته شد به جانش در گل مهر
و لیکن صبر کرد و دل فرو داشت
بننمود آن تباهی کاندرو داشت
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای سمند کوه پیکر
ترا من داشتم همتای فرزند
چرا ببرید از من مهر و پیوند
نه از زر ساختم استام و تنگت
وز ابریشم فسار و پالهنگت
نه از سیم و رخامت کردم آخر
همه ساله ز کنجت داشتم پر
چرا دل ز اخر من بر گرفتی
برفتی آخر دیگر گرفتی
ترا نیکی نسازد چون بدیدم
دریغ آن رنجها کز تو کشیدم
ترا آخر چنان سازد که دیدی
تو خود دانی چه سختیها کشیدی
کرا خرما نسازد خار سازی
کرا منبر نسازد دار سازی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
جوابش داد ویس ماه پیکر
جوابی همچو زهر آلوده خنجر
برو راما امید از مرو بردار
مرا و مرو را نابوده پندار
مکن خواهش چو دیگربار کردی
ببر این دود چون آتش ببری
مرا بفریفتی یک ره به گفتار
کنون بفریفت نتوانی دگر بار
چو بشکستی وفا و عهد و سوگند
چه باید این فسون و رشته و بند
برو نیرنگ هم با گل همی ساز
وفا و مهر هم با او همی باز
اگر چه هوشیاری و سخن دان
نیم من نیز ناهشیار و نادان
تو زین افسونها بسیار دانی
به پیش هر کسی بسیار خوانی
ترا دیدم بسی و آزمودم
فسونت نیز بسیاری شنودم
دلم بگرفت ازین افسون شنیدن
فسون جادوان بسیار دیدن
مرا بس زین فسوس وزین فسونت
وزین بازارهای گونه گونت
نخواهم جستن از موبد رهایی
نه با او کرد خواهم بی وفایی
درین گیتی به من شایسته خود اوست
که با آهوی من دارد مرا دوست
نه روز دوستی را خوار گیرد
نه روزی بر سر من یار گیرد
مرا یکدل همیشه دوستدارست
نه چون تو ده دل زنهار خوارست
کنون دارد بلورین جام در دست
به کام دل همیشه شاد و سرمست
نشست خوش ز بهر شاه باید
ترا هر جا که باشد جای شاید
همی ترسم که آید در شبستان
گلش را رفته بیند از گلستان
مرا جوید نیابد خفته بر جای
به کار من دگر ره بد کند رای
شود آگه ازین کار نمونه
وزین بفسرده مهر باژ گونه
نخواهم کاو بیازارد دگر بار
که پس با او به جان باشد مرا کار
بس است آن بیم و آن سختی که دیدم
وزو صد ره امید از جان بریدم
چه دیدم زان همه سختی کشیدن
چه دیدم زان همه تلخی چشیدن
چه دارم زان همه زنهار خواری
بگر بد نامی و نومیدواری
هم آزرده شد از من شهریارم
هم آزرده شد از من کردگارم
جوانی بر سر مهرت نهادم
دو گیتی را به نام بد بدادم
ز حسرت می بسایم دست بردست
که چیزی نیستم جز باد در دست
سخن چندان که گویم سر نیاید
ترا زین شاخ برگ و بر نیاید
ازین در کامدی نومید بر گرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد
شب از نیمه گذشت و ابر پیوست
دمه بفزود و دود برف بنشست
کنون بر خویشتن کن مهربانی
برو تا بر تنت ناید زیانی
شبت فرخنده باد و روز فرخ
همیشه یار تو گل نام گل رخ
بمانادش به گیتی با تو پیوند
چنان کت زو بود پنجاه فرزند
چو ویس او را زمانی سرزنش کرد
به نادیدنش دل را خوش منش کرد
ز روزن باز گشت و روی بنهفت
نه بارش داد و نه دیگر سخن گفت
نه دایه ماند بر روزن نه بانو
گسسته شد ز درد رام دارو
به کوی اندر بماند آزاده رامین
به کام دشمنان بی کام و غمگین
همه چیزی گرفته جای و آرام
ابی آرام مانده خسته دل رام
همی نالید پیش کرد گارش
گه از بخت سیاه و گه ز یارش
همی گفت ای خدای پاک و دانا
توی بر هر چه خود خواهی توانا
هنی بینی مرا بیچاره مانده
ز خویش و آشنا آواره مانده
به که بر میش و بز را جایگاهست
به هامون گور و آهو را پناهست
مرا ایدر نه آرامست و نه جای
برین خسته دلم هم تو ببخشای
که من نومید ازیدر بر نگردم
و گر نومید بر گردم نه مردم
اگر باید همی مردن به ناچار
همان بهتر که میرم بر در یار
بداند هر که در آفاق باری
که یاری داد جان از بهر یاری
گر این برف و دمه شمشیر بودی
جهنده باد ببر و شیر بودی
ازیدر باز پس ننهاد می گام
مگر آنگه که جانم یافتی کام
دلا تو آن دلی کز پیل و از شیر
نترسیدی هم از ژوپین و شمشیر
چرا ترسی کنون از باد باران
که خود هر دو ترا هستند یاران
نه باد ارم همه سال از دم سرد
نه ابر آرم ز دود جان پر درد
اگر باز آمدی آن ماه رخشان
مرا چه برف بودی چه گل افشان
و گر گشتی لبم بر لبش پیروز
مرا کردی کنار خویش جان بوز
نبودی هیچ غم از ابر و بادم
شدی اندوه این طوفان ز یادم
همی گفت این سخت رامین بیدل
بمانده تا به زانو رخش در گل
همه شب چشم رامین اشک ریزان
هوا بر رخش او کافور بیزان
همه شب رخش در باران شده تر
به برف اندر سوار از رخش بدتر
همه شب ابر گریان بر سر رام
همه شب باد پیچان در بر رام
قبا و موزه و رانینش بر تن
ز سر تا پای بفسرده چو آهن
همه شب ویس گریان در شبستان
به ناخن پاک بشخوده گلستان
همه گفت این چه برف و این چه سرماست
کزیشان رستخیز ویس برخاست
الا ای ابر گریان بر سر رام
ترا خود شرم ناید زان گل اندام
به رنگ زعفران کردی رخانش
بسان نیل کردی ناخنانش
ز بخشودن همی بر وی بنالی
و لیکن تو بدین ناله و بالی
مبار ای ابر و یک ساعت بیاسای
مرا تیمار بر تیمار مفزای
الا ای باد تاکیتند باشی
چه باشد گر زمانی کند باشی
نه آن بادی که از وی بوی بردی
جهان از بوی او خوش بوی کردی
چرا اکنون نبخشانی بر آن تن
کزو خوشی برد نسرین و سوسن
الا ای ژرف دریای دمنده
تو باشی پیش رامین همچو بنده
ترا هر چند گوهرهاست رخشان
نیی چون دست رامین گوهر افشان
حسد بردی بر آن شاه سواران
فرستادی به دست میغ باران
سلاح تو همین باران و آبست
سلاح او همه پولاد نابست
گر او امشب رها گردد ازیدر
بینبارد ترا از گرد لشکر
چه بی شرمم چه بانیرنگ و دستان
که آسوده نشستم در شبستان
تنی پرورده اندر خز و دیبا
بماند در میان برف و سرما
رخ آزاده رامین هست گلزار
بود سرما به برگ گل زیان کار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پشیمان شدن ویس از کردهء خویش
شگفتا پر فریبا روزگارا
که چون دارد زبون خویش مارا
بما بازی نماید این نبهره
چنان چون مرد بازی کن به مهره
گهی دلشاد دارد گاه غمگین
گهی با مهر دارد گاه با کین
مگر ما را جزین بهره نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
تن ما گر نبودی بستهء آز
نگفتی از گشی با هیچ کس راز
نه کس را در جهان گردن نهادی
نه باری زین جهان بر تن نهادی
ز بند مردمی جُستی رهایی
نجستی از بزرگی جز جدایی
چو بودی در گهرمان بی نیازی
به که کردی جهان افسوس و بازی
چنان کاندر میان ویس و رامین
بگسترد از پس مهر آن همه کین
چو رامین باز گشت از ویس نومید
ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید
پشیمان گشت ویس از کردهء خویش
دل نالانش گشت آزردهء خویش
ز گریه کرد چشم خویش پر آب
به رخ براشک او چون در خوشاب
همی بارید چون ابر بهاری
به آب اندر روان همچون سماری
گل رویش به گونه گشت چون گل
ز درد دل همی زد سنگ بر دل
نه بر دل که می زد سنگ بر سنگ
ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ
همی گفت آه ازین وارونه بختم
تو گویی شاخ محنت را درختم
چرا تیمار جان خود خریدم
به دست خود گلوی خود بریدم
چه بد بود این که کردم باتن خویش
چرا گشتم بدین سان دشمن خویش
کنون آتش ز جانم که نشاند
کنون خود کرده را درمان که داند
به دایه گفت دایه خیز و منشین
نمونه کار خسته جان من بین
نگر تا هیچ کس را این فتادست
به بخت من ز مادر دخت زادست
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش باز گردانیدم از در
مرا بر دست جام نوش و من مست
به مستی جام را بفگندم ازدست
سیه باد جفا انگیخت گردم
کنود ابر بلا بارید دردم
سه چندان کز هوا بارد همی نم
درین شب بر دلم بارد همی غم
منم از خرمی درویش گشته
چراغ خود به دست خویش کشته
الا ای دایه همچون باد بشتاب
نگارین دلبرم را زود دریاب
عنان باره اش گیر و فرود آر
بگو ای رفته از پیشم به آزار
نباشد هیچ کامی بی نهیبی
نباشد هیچ عشئی بی عتیبی
به جان اندر امیدو آز باشد
به عشق اندر عتاب و ناز باشد
جفای تو حقیقت بد به کردار
جفای من مجازی بد به گفتار
نبینی هیچ مهر و مهر جویی
که خود در وی نباشد گفت و گویی
بدان دلبر چرا باشد نیازی
که خود با او نشاید کرد نازی
تو آزرده شدی از من به گفتار
من آزرده شدم از تو به کردار
اگر بود از تو آن کردار نیکو
چرا بود از من این گفتار آهو
چو از تو آن چنان کردار شایست
مرا خود بیش و کم گفتن نبایست
بدان ای دایه اورا تا من آیم
که پوزش آنچه باید من نمایم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن موبد به شکار
چو لشکر گاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جویباران
جهان از خرمی چون بوستان شد
زمین از نیکوی چون آسمان شد
جهان پیر بر نا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
چو گنج خسروان شد روی کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر
هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل
بنفشستان دو زلف خویش بشکست
چو لالستان وقایهء سرخ بربست
به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر
عروس گل بیامد از عماری
ببرد از بلبلان آرامگاری
چو گل بنمود رخ را ، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستاره
ز باران آب گیتی گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون
ز خوشی باغ همچون دلبران شد
ز خوبی شاخ همچون اختران شد
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهی بر گل پراگند
نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتی دید چون شاهانه مجلس
گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرین
صبا بردی نسیم یار زی یار
چو بگذشتی به گلزار و سمن زار
هوا کردی نثار زر و گوهر
چو بگذشتی نسیم گل بر و بر
بشستی پشت گور از دست باران
ز دودی زنگ شاخ از جویباران
چنان رخشنده شد پیرامن مرو
که گفتی ششتری بد دامن مرو
ز باران خرمی چندان بیفزود
که گفتی قطر باران خرمی بود
به چونین خوش زمان و نغز هنگم
که گیتی تازه بود و روز پدرام
شهنشه کرد با دل رای نخچیر
که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر
سبک لشکرشناسان را فرستاد
که و مه لشکرش را آگهی داد
که ما خواهیم رفتن سوی گرگان
گرفتن چند گه خوگان و گرگان
پلنگان را در آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بیشه کردن آوار
سیه گوشان و یوزان را گشادن
از آهو هر دوان را قوت دادن
چو آگه گشت ویس از رفتن شاه
به چشمش گاه شادی گشت چون چاه
به دایه گفت ازین بتر دانی
کجا زنده نخواهد زندگانی
منم آن زنده کز جان سیر گشتم
به صد جا خستهء شمشیر گشتم
به گرگان رفت خواهد شاه موبد
که روزش نحس یاد و طالعش بد
مرا چون صبر باشد در جدایی
ازین پتیاره چون یابم رهایی
اگر رامین بخواهد رفت با شاه
دلم با او بخواهد رفت همراه
چو فردا راه بر گیرد مرا وای
که رخشش پاک بر چشمم نهد پای
به هر گامی ز راهش رخش رامین
مرا داغی نهد بر جان شیرین
چو گردم دور از آن شاه جوانان
مرا بینی به ره چون دیدبانان
نگه دارم رهش را چون طلایه
ز چشم خویشتن سازم سقایه
گهی از وی غریبان را دهم آب
گهی یاقوت و مروارید خوشاب
مگر دادار بنیوشد دعایی
بگرداند ز جان من بلایی
بلایی نیست ما را بدتر از شاه
که بدرایست و بدگویست و بدخواه
مگر یابم ز دست او رهایی
نیابم هر زمان درد جدایی
کنون ای دایه رو تا پیش رامین
بگو حالم که چو نانست و چو نین
بدان تا خود چه خواهد کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
اگر فردا بخواهد رفت با شاه
حدیث زندگانی گشت کوتاه
بگو با ان همه درد جدایی
که خواهد بود زنده تا تو آیی
نگر تا روی را از من نتابی
که تا آیی مرا زنده نیابی
ز بهر آنکه تا مانی به خانه
به دست آور ز گیتی یک بهانه
مرو با شاه و ایدر باش خرم
تو بی غم باش او را دار در غم
ترا باید که باشد نیک بختی
مرو را سال و مه کوری و سختی
بشد دایه همان گه پیش رامین
نمک کرد این سخن بر ریش رامین
پیام ویس یک یک گفت با رام
تو گفتی ناو کی بود آن نه پیغام
گرفت از غم دل رامین تپیدن
سرشک خونش از مژگان چکیدن
زمانی بر جدایی زار بگریست
ز بهر آنکه در زاری همی زیست
گهی رنج و گهی درد و گهی بیم
ز دست هجر دل گشته به دو نیم
پس آنگه گفت با دایه که موبد
ازین نه نیک با من گفت و نی بد
نه خود گفت و نه آگاهی فرستاد
مگر وی را فرامش گشتم از یاد
گر ایدون کم بفرماید برفتن
بهانه آنگهی شاید گرفتن
چو او شد من به مرو اندر بپایم
بهانه سازم از درد دو پایم
مرا پوزش بود نا کردن راه
که گوم شاه بود از دردم آگاه
مرا نخچیر باشد رامش افزای
و لیکن راه نتوان کرد بی پای
گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمد و زار وارم
ازین رویم ندان آگاهی راه
بماندم لاجرم بر گاه بی شاه
مرا گر راست آید این گمانی
بمانم در بهشت این جهانی
چو دایه ویس را این آگهی داد
تو گفتی مژدهء شاهنشهی داد
بی انده شد روان مهرجویش
به بار آمد گل شادی ز رویش
چو گردون کوه را استام زر داد
زمین را نیز فرش پر گهی داد
خروش آمد ز دز رویینه خم را
درای و نای و کوس و گاودم را
بجوشیدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
همی آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرو دریا موج منکر
به پیش شاه رفت آزاده رامین
نکرده ساز ره بر رسم آیین
شهنشه پیش گردان دلاور
بدو گفت این چه نیز نگست دیگر
چرا بی ساز رگتن آمدستی
دگر باره مگر نالان شدستی
برو بستان ز گنجور آنچه باید
که مارا صید بی تو ژوش نیاید
بشد رامین ز پیش شاه ناکام
چو ماهی کش بود صد شست در کام
چو رامین راه گرگان را کمربست
تو گفتی گرگ میشش را جنگ خست
به ناکامی به راه افتاد رامین
جگ خسته به تیر و دل به ژوپین
چو آگه گشت ویس از رفتن رام
برفت از جان او یکباره ارام
دجی خو کرده در شادی و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
غریوان با دل سوزان همی فگت
نوای زار بر نا دیدن جفت
چرا تیمار تنهایی ندارم
چرا یاقوت بر رویم نبارم
نیابم یار چون یار نخستین
نکارم مهر همچون مهر پیشین
مرابی دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدایی سخت نیکوست
اگر باور نداری دایه دردم
ببین این اشک سرخ و روی زردم
سخن هست اشک من دیده زبانم
همی گوید همه کس را نهانم
به یک دل چون کشم این رنج و تیمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
ز جان خویش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماندایدر
دل بی صبر چون آرام یابد
که با صبر این بلا هم بر نتابد
چو رامین را بدید از گوشهء بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
میانی چون کناغ پر نیانی
برو بسته کمربند کیانی
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
نگار خویش را نا کرده پدرود
چو گمره در کویر و غرقه ددر رود
دل ویسه ز دیدارش بر آشفت
در آن آشفتگی با دل همی گفت
درود از من نگار سعتری را
درود از من سوار لشکری را
درود از من رفیق مهربان را
درود از من امیر نیکوان را
مرا پدرود نا کارده برفتی
همانا دل ز مهرم بر گرفتی
تو با لشکر برفتی وای جانم
که آمد لشکری از اندهانم
ببستم دل به صد زنجیر پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
اگر جانم بماند در جدایی
نگریم در جدایی تا تو آیی
فرستم میغها از دود جانم
درو آب از سرشک دیدگانم
کنم پر بآب و سبزی جایگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
کجا روی تو باشد چون بهاران
بهاران را بباید ابر و باران
چو رامین رفت یک منزل از آن راه
نبود از بی دلی از راه آگاه
ز بس اندیشها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
به راه اندر همی نالید بسیار
نباشد بس عجب ناله ز بیمار
در آن ناله سخنهایی همی گفت
که آن گوید که تنها ماند از جفت
شبی چون دوش دیدم در زمانه
که بوسه تیر بود و لب نشانه
کنون روزی همی بینم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو یوز
کجا شد خرمی و ناز دوشین
عقیق شکرین و در نوشین
ز دل شسته جفای سال چندین
حریرین سینه و دو نار سیمین
ز روی دوست بر رویم گلستان
شب تاریک ازو چون روز رخشان
شبی چونان بدیده دیدگانم
چنین روزی بدیدن چون توانم
نه روزست این که آتشگاه جانست
بلای روزگار عاشقانست
مبادا هیچ عاشق را روز
ز سختی بر پرداز و روان سوز
همانا گر بباشد دهر گیّال
بپیماید ازین یک روز صد سال
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پیش شاه شد رامین بی دل
هزاران گونه بر رویش گوا بود
که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود
نه رامش کرد با شاه و نه می خواست
بهانه کرد درد پا و بر خاست
وزان پس روز تا شب همچنین بود
دلش گفتی که با جانش به کین بود
روان پر درد و رخ پر گرد بودش
همه تن دل همه درد بودش
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
در انجام کتاب گوید
بر آمد آفتاب شاد کامی
ز دوده شد هوای نیکنامی
نسیم باد پیروزی بر آمد
بهار خرمی با او در آمد
بپیوست ابر دولت بر حوالی
همی بارد سعادت بر موالی
خجسته جشن و خرم روزگارست
زمین بازیاب و هر کس شاد خوارست
زمین از خز زرین حله دارد
هوا از ابر سیمین کله دارد
جهان بینم همه پر نور گشته
از آفتای گردون دور گشته
شکفته نوبهار ملک و فرمان
به پیروزی چو ماه و مهر تابان
زیادت گشته شد روز سعادت
به هنگامی که شب گردد زیادت
گل دولت به وقتی گشتخندان
که در گیتی شده پژمرده ریحان
جهان دیگر شدست و حال دیگر
مگر نو کرد یزدان گیتی از سر
همی باره ز ابرش قطر رادی
همه روید ز خاکش تخم شادی
فلک را نیست تأثیری به جز داد
مگر مریخ و کیوان زو بیفتاد
چنین تأثیر کی بود آسمان را
چنین نو دولتی کی بد جهان را
مگر سایهء شب از فر همایست
چو نور روز از فر خدایست
زبان هر که بینی شکر گویست
روان هر که بینی مهر جویست
مگر تیمار مرگ از خلق بر خاست
همه کس یافت آن کامی که می خواست
چو داد و راستی گیتی فروزست
شب مردم تو پنداری که روزست
هواداران همه شادند و خرم
سخندانان عزیزند و مکرم
همان دهر را باغ این زمانست
بدو در مملکت سرو روانست
چنان سروی که رنگ آبدارش
بماند در خزان و در بهارش
کنون نیکان چو گلها در بهارند
بداندیشان چو گلبن پر ز خارند
شهنشاهی که اورنگش خداییست
سپاهان را طراز پادشاییست
بهشت خلد را ماند سپاهان
کف خواجه عمیدش گشته رصوان
خداوندی به داد و دین مؤید
ابو الفتح مظفر بن محمد
خراسان را به نام نیک مفخر
سپاهان را به حکم داد داور
زمانه قبله کرده دولتش را
سعادت سجده برده طلعنش را
گذشته نامهء نامش ز جیحون
رسیده رایت رایش به گردون
ازین سفله جهان آمد چنان خر
که لعل از سنگ آید وز صدف در
به گاه روشنایی ماه و انجم
بدو مانند همچون بت به مردم
ایا چون مال بر هر دل گرامی
چو جان پاکیزه و چون عقل نامی
قمر هر گز چو رای تو نتابد
خرد هر گز صمیر تو نیابد
به چیزی تو فزونی از پیمبر
که بر فصل تو منکر نیست کافر
همیشه جود تو دل را نوازد
سموم قهر تو جان را گدازد
تو دریایی و دریا چون بجو شد
کرا زهره که با دریا بکو شد
چو تو گویی بگیرید آن فلان را
بلرزد هفت اندام آسمان را
اگر ترسی تو از آتش به محشر
ز بی باکی شوی در آتش اندر
به گاه نام جستن تیر باران
چنان رانی که برگ گل بهاران
خفرز آید ترا ریگ رونده
شمر آید ترا بحر دمنده
تنی با عز و با مقدار داری
چرا روز نبردش خوار داری
نترسی از بلا وز ننگ ترسی
همی از دانش و فرهنگ ترسی
همت آزادگی بینم طباعی
همت فرهنگها بینم سماعی
ز بس آزادگی و خوب کاری
قصا خواهی ز عالم باز داری
خنک آن کش توی شایسته فرزند
خنک آن کش توی زیبا خداوند
چه کرداری که از فصل تو آید
چه فرزندی که از نسل تو زاید
همه پر مایه باشند و ستوده
چو زر پالوده چون یاقوت سوده
به مشتق ماندت اصل خیاره
کزو ناید به جز ماه و ستاره
ادب کبر آرد از چون تو هنرجوی
سخن فخر آرد از چون تو سخنگوی
مهان کوهند و او چرخ بلندست
میان این و آنها بین که چندست
رسوم مهتران در دست بر جای
رسوم خواجه تریاکست و درمان
نه زو گاه کرم تأخیر یابی
نه زو گاه هنر تقصیر یابی
چنان گردد به گردش فر دادار
که گردد گرد مرکز خط پرگان
به گرد ملک تدبیرش حصارست
به باغ فخر پیمانش بهارست
از آن کش بخت فرخ هست بیدار
جهان چون خفته پندارست هموار
صمیر و دلش ماه و آفتابند
چو امر و هیبتش برق و سحابند
نیاز اندر جهان ماند به شیطان
سخای دست او ماند به قرآن
بکشت آز و نیاز مردان را
زر جودش دیت شد هر دوان را
یکی شمشیر دارد دست ایام
کزو دشمنش را گیرد حسد نام
حسودش را ملامت بیش از من
که دولت را بود همواره دشمن
بخاصه دولتی قاهر بدین سان
که سیصد بنده دارد چون نریمان
نگویم کش میادا هیچ بدخواه
یکی بادش و لیکن دست کوتاه
بقا بادا کریم بافرین را
بقای جود و علم و داد و دین را
بماند داد و دین تا وی بماند
بخواند دولت آن را کاو بخواند
نه گیتی را چنو بودست فرزند
نه دولت را چنو بوده خداوند
به باغ ملک رسته چون صنوبر
سه گوهر چون فروزنده سه اختر
مهی بر صورت ایشان نبشته
بهی بر عادت ایشان سرشته
اگر باشند همچون تو جب نیست
کجا خود بار خر ما جز رطب نیست
ازیشان مهترین دریای علمست
جهان مردمی و کوه حلمست
مقر آمد خرد کش هست مهتر
ابو القاسم علی بن المظفر
پدر را از ادیبی قره العین
گهی را از تمامی مفخر و زین
هنوزش بوی شیر اندر دهانست
ندانم دانشی کز وی نهانست
درخت علم را قولش بهارست
سرای جود را فعلش نگارست
بدان باشرم روی او پدیدست
که یزدانش ز پاکی آفریدست
بدو دادست برهان کفایت
برو باریده باران عنایت
جهان در فصل او بستست اومید
فزونتر زانکه اندر نور خورشید
چو از خورشید آید روشنایی
ازو آید نظام پادشایی
چو از قوت به غعل آید کمالش
جلیلان عاجز آیند از جلالش
به سجده تاجداران پیشش آیند
دو رخ بر خاک ایوانش بسایند
همیشه تا جهانست این پسر باد
به پیروزی دل افروز پدر باد
ازو کهتی همایون خواجه بونصر
جمال روزگار و زینت عصر
فلک تا دید دیدار سلف را
همی گوید غلامم این خلف را
به اختر ماند آن فرخنده اختر
بزرگ از مخبر و کوچک به منظر
به منظر همچو تیغ ذوالفقارست
کجا هم کوچک و هم نامدارست
همش با کودکی فرهنگ پیران
همش با کوچکی طبع امیران
ز بس کاو شکرین گفتار دارد
ز بهروزی نشان بسیار دارد
بسا فخرا که او خواهد نمودن
بسا مدحا که او خواهد شنودن
فلک هر روز تاج آراید او را
که ماه و مهر افسر شاید او را
نبشتش عهد و منشور ولایت
ز پیروزی همی زیبدش رایت
همی سازی به تخت و کامگاری
همی جویدش ساز بختیاری
چنین بادا که من گفتی چنین باد
هم او را هم پدر را آفرین باد
و زو کهتر یکی شیرست دیگر
ابو طاهر محمد بن مظفر
چو عیسی همچوض؟ض طفل روزافزون
چو موسی کید کفر و دشمن دون
چو عیسی هم ز گهواره سخنگوی
چو موسی هم به خردی داوری جوی
اگر در چشم خردست او به منظر
به عقل اندر بزرگست و به مخبر
بسان آتشست اندک به دیدار
و لیکن قوت و هیبتش بسیار
ز عمر خویش در فصل بهارست
ازیرا همچو اشکوفه به بارست
چو زین اشکوفه آید میوهء جاه
رهی گردد مرو را مهر با ماه
اگر هم باز باشد بچهء باز
پسر همچون پدر باشد سر افراز
دو چشم بد ز هر سه باد بسته
درخت عمرشان جاوید رسته
پسر خرم به اورنگ پدر باد
پدر نازان به فرهنگ پسر باد
ایا بر ماه برده مظر نام
بیاورده ز گردون اخترکام
به صدر اندر به پیروزی نشسته
به هیبت صدر بد خواهان شکسته
نثارت آوریدم مهرگانی
روان چون آب چشمهء زندگانی
بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر
نثاری از نثار بنده مهتر
به فرمانت بگفتم داستانی
ز خوبی چون شکفته بوستانی
درو چون میوه از حکمت مثلها
چو ریحان بهاری خوش غزلها
توی بهتر بزرگان زمانه
به نامت مهر کردم این فانه
سر نامه به نام تو گشادم
به پایان مهر نامت بر نهادم
نگر کاین داستان چه نیکبختست
بهار نامت او را تاج و تختست
از آن کش نام تو بر هر کرانیست
تو پنداری که این دفتر جهانیست
مرو را شرق و غرب آغاز و آنجام
چو خورشید آندر و گردنده این نام
تو خود دانی کزین سان گفته شعری
بماند تا بماند نظم شعری
به فر نام تو گفتار چاکر
رود بر هر زبانی تا به محشر
بماند جاودان او را جوانی
که خورد از جودت آب زندگانی
هر آن گاهی که تو باشی سخن جوی
چو من باید به پیش تو سخنگوی
اگر یابی ز هر کس نظم گفتار
ز من یابی تو نظم در شهوار
چو بر اسپ سخن آیم به جولان
مرا باشد مجره جای و کیوان
بیان من بود روشن چو شعری
به نکته چون ز گوهر تاج کسری
چو دریایست طبع من ز گفتار
شود از علم در وی رود بسیار
بسی دانش بباید تا سخن گوی
تواند زد به میدان سخن گوی
به خاسه چون بود میدان چونین
به نام تو به یاد ویس و رامین
اگرچه رنج بردستم فراوان
نکردم شکر بر یکروزه احسان
خداوندا شب رنجم سر آمد
کنون صبح رصای تو بر آمد
بریدم راه بد روزی بریدم
به منزلگاه پیروزی رسیدم
کریما تا ترا دیدم چنانم
که کاری جز طرب کردن ندانم
ز جود تو همیشه شاد و مستم
تو گویی کیمیا آمد به دستم
به فرخنده لقایت چون ننازم
که با او از همه کس بی نیازم
تو خورشیدی و چون با تو نشینم
چراغ و شمع شاید گر نبینم
تو دریایی و من مرد گهر جوی
ز تو جویم گهر نز چشمه و جوی
ز شکرت شد دهان من شکر خوار
ز مدحت شد زبان من گهر بار
چنان چون من ز تو شادم همه سال
ز شادی باد عمرت را همه حال
همایون باد بر تو روزگارت
همیشه کام راندن باد کارت
تو خسرو گشته کام دلت شیرین
عدوی تو نشان ت
عطار نیشابوری : بلبل نامه
رفتن باز بطلب بلبل و خواندن او را بسلیمان
روان شد باز تند و تیز منقار
بخون بلبل زار کم آزار
به زهر آلوده کرده تیغ و چنگال
به هیبت بازگسترده پر و بال
بساط خدمت سلطان ببوسید
ز سر تا پای خود جوشن بپوشید
چنان مستغرق فرمان شه شد
بجای پا سرش بر خاک ره شد
نشان بندهٔ مقبل همان است
که پیش از کار کردن کاردان است
ز مهتر کار فرمودن ز کهتر
بجان کوشیدن اندر کار مهتر
هر آن کهتر که داند حق شناسی
ازو هرگز نیاید ناسپاسی
هر آن کهتر که او عقل و ادب داشت
مدام اندر وفاشوق و طلب داشت
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
پی فرمان گرفت آمد به بستان
چو مستان بود بلبل درگلستان
هوا چون نافهٔ مشگین معطر
چمن چون عالم علوی منور
میان خود به عیش گل ببسته
چو بلبل را بدو تقوی شکسته
صفای گلستان از بی بقائی
نوای بلبلان از بی نوائی
به گوشش نالهٔ بلبل خوش آمد
به چشمش رنگ و بوی گل خوش آمد
به چرخ آورد یک دم باز را عشق
به بست از گفت و گو دم باز را عشق
چو باز آمد به خود از بیخودی باز
به خون بلبلان در کار شد باز
عطار نیشابوری : بلبل نامه
فغان کردن گل در هجر بلبل و شکایت از روزگار
نسیم صبحدم آمد به گلشن
به چشمش گلش آمد همچو گلخن
گل از بلبل بکلی دست شسته
دریده پیرهن در خون نشسته
هزاران خار در پا دست در گل
فراق بلبلش بنشسته در دل
چو سرو اندر چمن افتان و خیزان
به زاری زار می‌گفت ای عزیزان
به هم خوش بود ما را در گلستان
حسد بردند بر ما جمله مرغان
حسودان را به جز کوری مبادا
میان همدمان دوری مبادا
همینش کار باشد چرخ گردان
که دوری افکند با دوستداران
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
عزیزی بر لب دریا باستاد
نظر از هر سوی دریا فرستاد
یکی دریا همی دید آرمیده
یکی فطرت بحدش نارسیده
بدریا گفت ای بس بی نهایت
ز آرام تو می‌ترسم بغایت
که گرموجی برآید یک دم از تو
بسی کشتی که افتد بر هم از تو
عطار نیشابوری : خسرونامه
رسیدن گل و هرمز در باغ و سرود گفتن بارباب
چو دایه آن دو دلبر را چنان دید
دو جان هر دو بیرون ازجهان دید
بگل گفت ای چمن پرنور از تو
دماغ بلبلان مخمور از تو
قمر را روی تو تشویر داده
شکر را پستهٔ تو شیر داده
ز بی عقلی ز سر تا پای رفتی
چو اینجا آمدی از جای رفتی
میان باغ آخر خیز ای گل
ز مستی ماندهیی مستیز ای گل
ترا هر جایگه راییست دیگر
ولی هر کار را جاییست دیگر
گل عاشق ز گفت دایهٔ پیر
عرق میریخت چون باران ز تشویر
بآخر از کنار راه برجست
بعشرت بر میان جان کمر بست
گرفته بود دست دایه در دست
بدیگر دست دست هرمز مست
میان باغ میشد در میانه
یکی زانسو یکی زینسو روانه
بکنج باغ در، خلوتگهی بود
که آن در خورد خورشید و مهی بود
قران کردند مهر و ماه با هم
بدان برج آمدند از راه باهم
نشستند و میآوردند حالی
دو دل پر آرزو و جای خالی
ازان مجلس چو دوری چند برگشت
فلک در دور ازان خوشی بسر گشت
چو هرمز مست شد برداشت رودی
بگفت از پردهٔ رازی سرودی
بزاری زخمه را میخست بر رود
ز خون دیده پل میبست بر رود
چو‌آب زر ز ابریشم فرو ریخت
دل از ابریشم هر مژّه خون ریخت
سرودی گفت هرمز کای دلارام
جهان چون جانستان آمد بده جام
چو آتش آب در ده کاسهیی زود
که عمر از کیسهٔ مارفت چون دود
پیاپی ده می کهنه بنوروز
که دل پر عشق دارم سینه پر سوز
بیار آن آب چون آتش زمانی
که نیست از دی و از فردا نشانی
چو ریزان شد شکوفه از درختان
میی در ده چو روی نیکبختان
بیا تا بانگ جوی آب بینی
شکوفه بینی و مهتاب بینی
بسی چادر کشد اشکوفهٔ پاک
کشیده ما بچادر روی برخاک
می سر جوش را در ده صلایی
که دردمانه سر دارد نه پایی
بگفت این وز عشق روی دلبر
بسر میگشت و خون میکرد از بر
جوان و مست و عاشق در چنین حال
دلی بس پر سخن لیکن زبان لال
چنین جایی کسی با دل نماند
که چه دیوانه چه عاقل نماند
بیامد دایه و بر گل زد آبی
شد آن آب از رخ گل چون گلابی
گل بی خویشتن از عشق و مستی
درامد از هوای می پرستی
بصحن باغ شد با دلبر خویش
ز نرگس کرد پرخون زیور خویش
صبا از قحف لاله جرعه میخورد
چمن چون نوعروسی جلوه میکرد
ز یکیک برگ نقاشان فطرت
نموده خرده کاریهای قدرت
عروسان چمن برقع گشاده
هزاران بچهٔ بی شوی زاده
چمن درخاصیت چون مریم آمد
که فرزند چمن عیسی دم آمد
چو بسراینده شد آن سرو آزاد
برقص افتاد گل چون شاخ شمشاد
گل و بلبل همه شب راز گفتند
حدیث عشقبازی باز گفتند
جوانی بود و مستی و بهاری
جهان ایمن زهی خوش روزگاری
گل و هرمز بهم انباز گشته
ز خون شیشه سنگ انداز گشته
بدستی زلف گل آورده در چنگ
بدستی خورده می از جام گلرنگ
چو لختی طوف کردند آن دو دلجوی
بخلوتگاه رفتند از لب جوی
ز بی صبری دل هرمز همی جست
که تا با گل مگر درکش کند دست
بنقدی وصل شیرودنبه میدید
بران آتش دل چون پنبه میدید
درآمد همچو مرغی سوی دنبه
بچربی دایه را میکرد پنبه
چو آگه شد زبان بگشاد دایه
که مارا نیست بر سالوس پایه
چو مویم پنبه شد در پنبه کردن
مرا پنبه مکن در دنبه خوردن
چو پنبه تا تو در اطلس رسیدی
چو کرم پیله پشمم در کشیدی
ز گفت دایه گل تشویر میخورد
از آن تشویر شکّر شیر میخورد
ز شرم او عرق میریخت از گل
نهان میکرد گل در زیر سنبل
بر دایه دلی پر غم نشسته
ز خجلت بر گلش شبنم نشسته
بآخر دایهٔ مسکین برون شد
کنون بشنو که حال هر دوچونشد
چو طاقت طاق شد هرمز برآشفت
بزیر لب زیک شکّر سخن گفت
بگل گفت ای دو یاقوتت شکرریز
ز مخموری دو بادامت سحرخیز
قمر همسایهٔ سی کوکب تو
شکر همشیرهٔ لعل لب تو
تویی شمع و شکرداری بخروار
منم بر شمع تو پروانه کردار
چو بر عشقست پروانه دماغی
گزیرش نبود از روغن چراغی
چو شمعی گشتهیی همخانهٔ من
بیک شکّر بده پروانهٔ من
ز صد شکّر مرا آخر یکی ده
اگر بسیار ندهی اندکی ده
بخوشی صدقه ده یک بوسه ما را
که صدقه باز گرداند بلا را
بده یک بوسه چه جای ملالست
که امشب چاشنی باری حلالست
نخستین کوزه در دردی زنی تو
اگر بخیه بدین خردی زنی تو
مباش آخر بدین باریک ریسی
که یک یک نخ چنین بر من نویسی
ترا چون ملک خوزستانست امروز
بیک شکّر مکن بخل ای دلفروز
چوشد جانم ز جام خسروی مست
بیک بوسه دلم را کن قوی دست
بآخر چون بسی باهم بگفتند
چو شیر و چون شکر با هم بخفتند
گل از سر چون صلای ناز درداد
متاع عیش را آواز در داد
ز شوخی چون زحد بگذشت نازش
بلب عذری چو شکّر خواست بازش
خوشا آن کینه و آن عذرجویی
که آن دم خوشترست از هرچه گویی
چو دورخ هر دو روبارو نهادند
ز بوسه قفل با یکسو نهادند
دورخ بر هم لب از پاسخ فگندند
ببوسه اسب در شهرخ فگندند
چو جوزا آن دو مهوش روی در روی
ببوسه دیده هر یک موی بر موی
دودست اندر کش آوردند هر دو
سخنهای خوش آوردند هر دو
حکایت چون ز شکّر برتر آید
بسی از شهد و شکّر خوشتر آید
چوخوشتر باشد از دو عاشق نغز
دو شکرشان بهم بادام در مغز
چو باهم هر دو دلبر دوست بودند
دو مغز و هر دو در یک پوست بودند
زده اسباب شادی دست درهم
بپای افتاده دو سرمست در هم
زبان بگشاد هرمز در شب تار
که صبحا برمدم جزبر لب یار
مدم زنهار ای صبح از فضولی
دمی دیگر مکن خلوت بشولی
مدم کامشب بهم کاریست ما را
بشب در روز بازاریست ما را
چو شمعی تا بروزم زنده امشب
بمیرم گر زنی یک خنده امشب
تویی ای صبح امشب دستگیرم
نفس گرمی برآری من بمیرم
هر آنکس را که با ماهیست حالی
برو یک دم شبی، ماهی چو سالی
شب وصل یکه دل خرّم نماید
بسی کوته تر از یکدم نماید
دل هرمز در آن شب جوش میزد
ز بیم روز نوشا نوش میزد
بگل میگفت کای تنگ شکر پاش
که ما گشتیم از لعلت گهرپاش
گلی در تنگ آوردیم و رستیم
بشکّر تا بگردن در نشستیم
ازین داد وستد با حور زادی
بآخر بستدیم از عمر دادی
بکام خویش دیده چشم بد را
بکام دل رسانیدیم خود را
ندانم تا مرادر دلفروزی
چنین شب نیزخواهد بود روزی
چنین شب نیز با چندین سلامت
نبیند خلق تا روز قیامت
بآخر چون شکر بر شهد خستند
بپسته بر گشادن عهد بستند
که گر مهلت بود در زندگانی
بهم رانیم عمری کامرانی
سمنبر با شکر لب قول میکرد
دلش فریاد و جان لاحول میکرد
میان هر دو شد چون عهد بسته
گلش گفتا که کردی لعل خسته
کشیده داردست ای مایهٔ ناز
که بسیاری خوری از ما شکر باز
بیا تا خوش بخسبیم و بخندیم
کلید بوسه در دریا فگندیم
جوابش داد هرمز کای سمنبوی
چه برخیزد ازین خفتن سخن گوی
تو آتش در جهان افگندی امشب
گلی زان بر جهان میخندی امشب
نیم آن مرغ من کز چشمهٔ نوش
شوم از شربتی آب تو خاموش
مگس چون نیست شکّر هست قوتم
بسوی پرده بر چون عنکبوتم
کسی را آنچنان گنج نهانی
دهن بندد بآب زندگانی
ز راه کور بر میبایدت خاست
نیاید کارم از آبی تهی راست
نداده بادهیی آسوده امشب
بآبم میدهی پالوده امشب
چو هستم شکّرت را چاشنی گیر
بچربی نیز خواهم روغن از شیر
چو شکّر هست لختی شیرباید
چه میگویم هدف را تیر باید
ز پسته چند بیرون افگنم پوست
که پسته کار بیگاریست ای دوست
لبت را چون زکوة آب حیاتست
چو از هر جاترا بیشک ز کوتست
چو من درویشم از بهر نباتی
بدین درویش بیدل ده ز کوتی
چه میخواهی ز من زین بیش آخر
نبودت هیچکس درویش آخر
چو تو با من بیک نعمت کنی ساز
خداوندت یکی را ده دهد باز
بشکّر در ده آواز سبیلی
که نیکو نبود از نیکو بخیلی
هوی میخواند هرمز را بتعلیم
که بگذارد الف بر حلقهٔ‌میم
چو هرمز آن الف را مختلف کرد
دو ساق خویش گل چون لام الف کرد
بگردانید روی آن سیم تن حور
که بادا آن الف از میم من دور
نخواهد یافت الف بر میم من راه
الف چیزی ندارد بوسه در خواه
ترا جز بوسه دادن نیست رویی
نیابد آن الف زین میم مویی
اگر تو همچو سیمی دیدی این میم
ندارد هیچ کاری سنگ در سیم
دل سنگینت این میخواهد از کار
که تو سنگی دراندازی بیکبار
سر دندان بشکّر تیز کردی
که شفتالوی بادانگیز خوردی
ببوسه گر دلت با ما رضا داد
ز تنگ گل بسی شکّر ترا باد
وگر راضی نیی دم بر زن از پوست
شبت خوش باداینک رفتم ای دوست
چو سالم نیست بیست از من میازار
زکوة از بیست باید داد ناچار
چو من درزاد خویش از بیست طاقم
مکن چون بیست عقد از جفت ساقم
چو مقصود من از تو هست دیدار
تو چون من باش اگر هستی خریدار
ببستان قدر گل چندانست ای دوست
که زیر پرده با غنچه ست هم پوست
چو از پرده برآید چست و چالاک
ببویند و بیندازند در خاک
چو بیضه پاره شد بر مهر عنبر
چو عود خام سوزندش بمجمر
نگین کز کان بدست آورده حکاک
کند از چرخ گردنده دلش چاک
بمهر من مکن زنهار آهنگ
که گل در غنچه بهتر لعل در سنگ
مرا خواهی هوای خویش بگذار
مر این درجم بجای خویش بگذار
بمهر من نیابی جز شکر چیز
بمهر درج من منگرد گر نیز
کلید درج محکم دار امروز
که تاچون گردد آن کار ای دل افروز
ز گل هرمز بجوش آمد دگربار
که در شورم مکن ای خوش نمک یار
ز تو، بی غم نیابد کس نصیبی
که رعنایی ز گل نبود غریبی
بکام دل چه میگیری جدایی
فراغت نیستت تا کی نمایی
گواهی میدهی بر خویشتن تو
ولی عاشق تری باللّه ز من تو
ز روباهی بپرسیدند احوال
ز معروفان گواهش بود دنبال
چو دل با تو کند در کاسه دستی
چرا در کاسه گیری دست مستی
دلت از نقش عشقم دور چون شد
که نقش از سنگ نتواند برون شد
بلی در سنگ بودت نقش آتش
بجست این آتش از سنگ تو خوش خوش
چو میدانی تو کردار زمانه
چرا شوری درین زنبور خانه
چو در کاری بخواهی کرد آرام
در اوّل کن که پیدا نیست انجام
روا باشد که دوران زمانه
بود ما را در انجام از میانه
عجب نبود که ندهد عمر من داو
مکن، مستیز، ای گل مست مشتاو
وگر حاصل نمیداری تو کامم
شدم، انگار نشنودی تو نامم
درین معنی نیفتادت بد از من
لبت گر یک شکر صد بستد از من
بدندان گر لبت را خسته کردم
ببوسه مرهمش پیوسته کردم
بدندان زان لب لعلت گزیدم
که تا خون از لب لعلت مزیدم
چوخوردی خونم از لب باز کردم
که خوش خوش از لبت خون بازخوردم
کنون رفتم چه عذرت خواهم امشب
که در بی مهریت بی ماهم امشب
چو گفت این خواست تا برخیزد از جای
گلش افتاد همچون زلف در پای
که گل را این چنین مپسندی آخر
بیک حمله سپر بفگندی آخر
گلم زان پیش تو افگند بادم
مشو از خط که سر بر خط نهادم
دل خود دانهٔ دام تو کردم
خرد را خطبه برنام تو کردم
چو سر بر پایت آرم سرفرازم
چو جان در پایت افشانم بنازم
درون جانی ای در خون جانم
ندانم جز تو کس بیرون جانم
زهی دلسوز یار ناوفادار
زهی غمخواره دلبند جگرخوار
چو دامن روی من در پای دیده
وزین سرگشته، دامن درکشیده
ز بیمهری مشو ای مه ز من دور
که نه هرگز بود بی مهر مه نور
چو دل را در میان خط کشیدی
خطی در دل کشیدی و رمیدی
چو حلقه تا بدر بازم نهادی
چو شمعم سوختی گازم نهادی
کنون از خشم من دم سرد کردی
دلم را شهربند درد کردی
چوخاک راه پیشت بردبارم
چو خون دیده سر نه بر کنارم
چنین نازک مباش ای جان من تو
که از گل برنتابی یک سخن تو
بسی میلم ز عشرت از تو بیشست
ولی بیمم ز رسوایی خویشست
گل شیرین بشکّر لب گشاده
فسون میخواند سر بر خط نهاده
بآخر آن فسون هم کار گر شد
دل هرمز از آن دلبر دگر شد
بگلرخ گفت ای چون گل کم آزار
مگیر از من چو گل از یک دم آزار
چو کامم برنمیآری کنون من
بکام تو دهم خطّی بخون من
چو با من مینسازی کژ چه بازم
من دلسوخته با تو بسازم
بگفت این و شکر در تنگ آورد
ز زلفش ماه در خرچنگ آورد
گهی دزدید از آب زندگانی
بلب بردش ز شکّر رایگانی
گهی بر انگبین زد قند او را
گهی بگسست گردن بند او را
گهی شکّر ز مغز پسته خورد او
گهی لعلش بمرجان خسته کرد او
گهی با سیم کار او چو زر کرد
گهی با دوست دست اندر کمر کرد
گهی صد حلقه زانزلف زره پوش
بیکدم کرد همچون حلقه در گوش
گهی از پسته عنّابش بخست او
ببوسه بر شکر فندق شکست او
ز سیبش کرد شفتالو بسی باز
مگر پیوسته بود آن هر دوزاغاز
بخفتند آن دو دلبر همچنین مست
که تا باد سحرگه بر زمین جست
سپاه روز چون بر شب غلو کرد
نسیم صبح جان را تازه رو کرد
بگوش آمد ز دریای سیاهی
خروش مرغ شبگیر از پگاهی
ز باد صبح گل سرمست برجست
نگر گل چون بود در صبحدم مست
چو گل برخاست هرمز نیز برخاست
صبوحی را ز گلرخ باده درخواست
گلش گفتا ز بویی میزنی خوش
خمارت میکند از مستی دوش
بدست خود می مخموریم ده
وزان پس درشدن دستوریم ده
بباید رفت چون روزست و ما مست
که تا برمانیابد چشم بد دست
که چون پیمانه پر گردد بناکام
بگرداند سر خود در سرانجام
بگفت این و میی خورد و میی داد
دم از آب قدح میزد پریزاد
چو کرد آب قدح را آن پری نوش
شد او همچون پری در آب خاموش
بیفتادند هر دو مایهٔ ناز
ز مستی سرگران کرده ز سرباز
یکی سر در کنار آن نهاده
غمش سر در میان جان نهاده
یکی را پای آن یک گشته بالین
نهاده یار را بالین سیمین
دو عاشق را ز خود یک جو خبر نه
وزین عالم وزان عالم اثر نه
ز خوب و زشت دنیا باز رسته
بکلّی از نیاز و ناز رسته
شنودم از یکی مستی بآواز
که می زان میخورم کز خود رهم باز
چو صبح از چرخ گردون پرده بفگند
سپیده صد هزاران زرده بفگند
سپیده از پس بالا درآمد
دُر صبح از بن دریا برآمد
چو شد روشن درآمد دایهٔ پیر
دو دلبر دید پای هر دو در قیر
نه نقلی حاضر ونه شمع بر پای
نه می مانده، نه مجلسخانه برجای
جهان روشن شده، شمعی نشسته
شرابی ریخته، جامی شکسته
همه خانه قدح پاره گرفته
زمین سیمای میخواره گرفته
درآمد دایه و فریاد در بست
زبانگش دلگشای از جای برجست
چو هرمز دید گل را جست بر پای
که تا بدرود کردش مست برجای
چو می بدرود کرد آن رشک مه را
ز بوسه بدرقه برداشت ره را
گل خورشید رخ برخاست و دایه
روان دایه پس گل همچو سایه
بسوی قصر شد، وان روز تا شب
ز شوق آن شبش میگفت یا رب
گهی میکرد ازان مستی خمارش
گهی زان ناز و آن بوس و کنارش
گهی زان عیش و خوشی یاد میکرد
گهی زان آرزو فریاد میکرد
گهی زان خوشدلیها باز میگفت
گهی میخاست، گاهی باز میخفت
کنون بنگر که گردون چه جفا کرد
که تا آن هر دو را از هم جدا کرد
فلک گویی یکی بازیگر آمد
که هر ساعت برنگی دیگر آمد
فلک دانی که چیست ای مرد باهش
یکی بیگانه پرور، آشنا کش
بدین چون مدّتی بگذشت از ایام
گل و هرمز نیاسودند از کام
گهی کام و گهی ناکام بودی
گهی جام و گهی پیغام بودی
گهی با هم گهی بی هم نشسته
گهی هم غم گهی همدم نشسته
جهان بر کام خود راندند یک چند
ولیک از کار آن هر دو فلک خند
نمی کرد آسیاب چرخ در کوب
از آن بود آسیا بر کام جاروب
گل از دل دانهیی در خورد میکاشت
بعشرت آسیا بر گرد میداشت
چه شادی و چه غم آنجا که او شد
همه در آسیای او فرو شد
ندانستند از اوّل این جهان را
که آخر چه درآید از پس آنرا
جهان با یک شکر صد نیش نی داشت
دمی شادیش سالی غم ز پی داشت
اگر گل بر جهان خندید یک روز
ببین کز شیشه گریان شد بصد سوز
ز دنیا آدمی را خرّمی نیست
کسی کوخرّمست او آدمی نیست
عطار نیشابوری : خسرونامه
دفن كردن گل دایه را و رفتن با خسرو بروم
الا ای شاخ طوبی شکل چونی
چو شاخی می مکن این سرنگونی
بشرق وغرب بگذشته چو برقی
ولیکن تو برون غرب و شرقی
تو در مشکوة حسنی چون چراغی
چراغ شاخسار هشت باغی
چو از نور دو کونی چشم روشن
ترا زیتونهٔ قدسست روغن
ازان روغن بشکلی میفروزی
که شمع آسمان را می بسوزی
چو تو شاخ درخت لامکانی
درختت خورده آب زندگانی
ازان نور مبارک پرتوی خواه
خرد را در سخن بیرون شوی خواه
طبیعت را بمعنی کار فرمای
عروسان سخن را روی بگشای
کزین پس جادوییهای سخنگوی
ترا معلوم گردد ای سخن جوی
دریغا ماه هست و مشتری نه
جهان پر جوهرست وجوهری نه
سخن را نظم دادن سهل باشد
ولی گر عذب نبود جهل باشد
چو بنیادی نهد مرد سخن ساز
نشاید مختلف انجام و آغاز
که گر شاگرد، بد بنیاد باشد
نشان آفت استاد باشد
کنون ای مرد دانا گوش بگشای
عروس نطق معنی بین سراپای
چنین گفت آنکه او پیر کهن بود
جوان بختی که جانش پر سخن بود
که چون گل دایه را در گل دفین کرد
از آنجا راه بر دیگر زمین کرد
گل و حُسنای حسن افزای و خسرو
روان گشتند با یاران شبرو
چنان راندند مرکب در بیابان
که بر روی زمین باد شتابان
اگر بگذاشتی هر یک عنانرا
بیک تک در نوردیدی جهان را
نه باد تیز رو آن پیشه در یافت
نه آن تک را بوهم اندیشه دریافت
بماهی جمله در خشکی براندند
بماهی نیز در کشتی بماندند
چو خسرو شاه از دریا برون رفت
بحدّ کشور قیصر درون رفت
بده روز دگر راندند یکسر
که تا نزدیک آمد قصر قیصر
ز منزلگاه، فرّخ زاد شبرو
بتک میرفت تادرگاه خسرو
برشه بارخواست و در درون شد
پس آنگه حال برگفتش که چون شد
بسی بگریست آن دم تنگدل شاه
برآورد از میان جان و دل آه
ازان پاسخ دل شه شد دگرگون
عجب ماند از عجایب کارگردون
همی گفت ای سپهر هیچ در هیچ
زهی بند و طلسم پیچ در پیچ
نیابد هیچکس سر رشتهٔ تو
همه عالم شده سرگشتهٔ‌تو
منادیگر برآمد گرد کشور
که تا کشور بیارایند یکسر
ز بهر شاه، شهر آرای سازند
جهان را خلد جان افزای سازند
چنان آرایشی سازند خرّم
که روم افسر شود بر فرق عالم
بهر سویی که فرّخ زاد سریافت
زهر بخشندهیی چیزی دگر یافت
بیک ره خلق عزم راه کردند
زنان شهر را آگاه کردند
دو صد خاتون و مهدی بیست زر بفت
برون بردند و فرّخ پیشتر رفت
چو ازره پیش خسرو شه رسیدند
نقاب از چهرچون مه برکشیدند
زمین را پیش شه از لب بسودند
درآن گفت و شنود آن شب غنودند
چو این هفت آشیان زیر و زبر شد
هزاران مرغ زرّین سر بدر شد
کبوتر خانهٔ این هفت طارم
تهی کردند از مرغان انجم
بیک ره از ده آیات ستاره
فرو شستند لوح هفت پاره
شه قیصر برون آمد دگر روز
باستقبال فرزند دل افروز
سواری ده هزارش از پس و پیش
بزرگان هرکه بودند از کم و بیش
چو خسرو را نظر بر قیصر افتاد
بخدمت کردن از مرکب درافتاد
زمین را پیش شه بوسید ده جای
وزان پس،‌سرفگند استاد بر پای
ز مهر دل،‌گرستن بر شه افتاد
دگر ره پیش قیصر در ره افتاد
شهش در برگرفت و زار بگریست
میان خوشدلی بسیار بگریست
بزرگان هر دو تن را برنشاندند
سخن گویان ازان منزل براندند
سرافرازان، چو شاهان در رسیدند
بزیر پای اسپ اطلس کشیدند
زمانی شور بردابرد برخاست
همه صحرا غبار و گرد برخاست
جنیبتها و هودجها روان شد
ز هر جانب یکی خادم دوان شد
روارو، ازیلان برخاست حالی
ز خلق روم ره کردند خالی
هزاران چتر زرّین نگونساز
ز یک یک سوی میآمد پدیدار
نشسته بود گلرخ در عماری
بزیرش مرکبان راهواری
سر آن مرکبان از زر گرانبار
هزاران سرازان یک مونگونسار
بگرد گل عماریهای دیگر
صد و پنجاه سر بت زیر چادر
کمیتی هر یکی آورده در زین
سرافسارش مرصّع، طوق زرّین
زمین از زرّ و گوهر موجزن بود
جهانی در جهانی مرد و زن بود
بهر صد گام طاقی بسته بودند
بطاق آسمان پیوسته بودند
زهر کو، بانگ نوش مهتران بود
زهر سو، نعرهیی بر آسمان بود
نشسته ماهرویان، روی بر روی
می گلرنگ میخوردند هر سوی
ز موسیقار، غلغل می برآمد
ز گل صد بانگ بلبل می برآمد
پیاله برخروش چنگ میشد
خروش چنگ یک فرسنگ میشد
ز زیر پرده، چنگ آواز میداد
چو شکّر، نی جوابش باز میداد
خرد بر سر فتاده دوش میزد
چودیگی کاسهٔ می جوش میزد
ز یک یک دست می دو رویه میشد
بشش سه چار،‌دست انبویه میشد
پیاله کالبد را چون تهی کرد
هزاران کالبد را جان رهی کرد
ز بانگ دار و گیر نعرهٔ نوش
همه کشور چو دریا بود در جوش
سپهر پیر را بر روی عالم
ز شادی لب نمیآمد فراهم
عطار نیشابوری : خسرونامه
رفتن خسرو و گل بباغ
ز شهرآرای چون بگذشت یک ماه
بسوی باغ شد یکماه آن شاه
برون از شهر باغی داشت خسرو
که در خوبی بهشتش بود پس رو
کشیده سی چمن، در روضهٔ او
فگنده گل، عرق در حوضهٔ او
چه حوضی، روشنی آفتابش
گلابی در عرق اِستاده آبش
بهرسوی چمن آب روان بود
ریاحین چمن سیراب ازان بود
کشیده سر بسر در سرو آزاد
ببسته ره بزیر بید و شمشاد
همی چندان که بالای چمن بود
چنار و سرو و بید و نارون بود
چنان پربار بودی شاخساران
که بروی بسته بودی راه باران
ز بس چستی شاخ دل گزینش
ندیدی آسمان روی زمینش
کنار چویبارش سبز خط بود
میان او بسی طاوس و بط بود
بپیش باغ قصری چون بهشتی
ز نقره خشتی از زرنیز خشتی
نهاده تخت زرّینش ز هر سوی
بگرد حوض و ایوان روی در روی
ز صد در جامه گوناگون فگنده
بساط از اطلس و اکسون فگنده
ز هر در ساخته چندان تجمّل
که نتوان کرد شرح آن تجمّل
سرایی بود ایوان برکشیده
سر او تا بکیوان برکشیده
بپیش درش از فیروزه، تختی
مرصّع کرده از یاقوت لختی
مشبّک قبّهٔ زرّین والا
که مشک ریزه باریدی ز بالا
بهر ساعت نثار مشک کردی
نه زان بودی کزان خوی خشک کردی
کنارش را خراج هفت اقلیم
میانش خشتی از زر خشتی از سیم
نه چندان فرش و بستر بود و جامه
که شرحش نقش داند کرد خامه
سرایی چون نگارستان چین بود
سرای گل ز بهر خلوت این بود
نشسته گل چو ماهی بر سر تخت
ستاده ماهرویان در بر تخت
یکی تاج مرصّع بر سر او
یکی دیبای ازرق در بر او
هزاران سرو بر پای ایستاده
خرد بر پای ایشان سر نهاده
جهان راستی بازلفشان پیچ
جهان جادویی با چشمشان هیچ
نقاب از شرمشان افگنده بر ماه
شکر از لعلشان افتاده در راه
همه در پیش گل بر پای مانده
بدیده روی گل بر جای مانده
شبانگاهی درآمد شاهزاده
بگلرخ گفت هین ای ماه زاده
میی در ده که فردا هست نوروز
بباید ساختن جشنی دل افروز
کنون باری بیا تا امشبی خوش
بهم جشنی بسازیم ای پریوش
همه روی زمین آب زلالست
همه روی هوا باد شمالست
بروی دشت افگن دیده ای دوست
که مغز پسته بیرون آمد از پوست
ز سنگ خاره آتش جست بیرون
سر کهسار شد از لاله پرخون
جهان تازهست و ایام بهارست
سماعی خوش شرابی خوشگوارست
درین موسم تماشا ناگزیرست
که با زاری مرغ آواز زیرست
درین بودند با هم آن دو سرمست
که روز از شب گریزان رخت بر بست
فرود آمد شه خورشید ناگاه
ز پشت نقره خنگ چرخ برگاه
شه زرّینه رخ فرزینه رفتار
پیاده شد ز اسپ پیل کردار
ز چرخ وسمه رنگ و نیل اندود
چو ابروی مه نو روی بنمود
سیه پوشان شب لشکر کشیده
ز ماهی تا بمه سر بر کشیده
برفتن روز شبدیزی نموده
گذشته روز و شب تیزی نموده