عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۰ - شدن لشکر بنی شیبه به حی بنی ضبه
همی گفت چونین و چون تفته برق
همی راند و در خون دل گشته غرق
چو یک نیمه از راه بگذاشتند
دلیران همه نعره برداشتند
ربیع ابن عدنان شد آگه ز کار
کی آمد سپاه از پی کارزار
بسیجید و گرد آوریدش سپاه
سپاهی بکردار ابر سیاه
شجاعان و گردن کش و شیر مرد
بلا دیده و آزموده نبرد
به مردی شده در عرب داستان
همه گشته بر مرگ هم داستان
ربیع ابن عدنان امیر عرب
نهفته تن اندر سلیح و سلب
از آن پیش تا روی دادی براه
به نزدیک گل شه شد آن کینه خواه
بگفت ای نگارین دل آرام من
مباد ایچ بی تو خوش ایام من
بدان کز بنی شیبه آمد سپاه
ز بهر تو بر من گرفتند راه
چو شیر دژم ورقه پیش اندرون
دل و دیده و دست شسته بخون
بدان تا ز تو بگسلاند مرا
ز روی تو پنهان نشاند مرا
ز تو من بپرسم سخن راست گوی
به من به گراید دلت یا بدوی
اگر مر ترا سوی ورقست رای
به من بازگوی ای بت دل ربای
کی تا من سوی جنگ بیرون شوم
بدانم حقیقت کی می چون شوم
وگر مر ترا رای سوی منست
نترسم گرم عالمی دشمنست
چنان بگسلمشان ز روی زمین
که بر من کنند اختران آفرین
بدو گفت گلشاه کای نام جوی
میندیش وز دشمنان کام جوی
کی تو تا قیامت مرا مهتری
ز صد ورقه بر من گرامی تری
شب و روز من در وفای توم
پرستندهٔ خاک پای توم
ربیع ابن عدنان عجب شاد شد
به گفتار او از غم آزاد شد
همی راند چون موج دریا بخشم
سوی یار دل، سوی بدخواه چشم
براندند ازین و از آن سو سپاه
برابر فتادند در نیم راه
همان و همین ساخته ساز جنگ
نکردند بر کینه جستن درنگ
هم از گرد ره جنگ برساختند
زمین را به لرزه در انداختند
مصاف سپه را بیاراستند
کی می جنگ با آرزو خواستند
علم ها زعیوق بگذاشتند
بگرد آسمان را بینباشتند
بزوبین جان جوی دل سوختند
بناوک همی دیده بردوختند
صف از آتش تیغ برتافتند
ز کین کوس کینه فرو کوفتند
ز بس نعره و جنگ و آشوب و شور
ز بس شیههٔ ابرش و خنگ و بور
ز تف خدنگ و ترنگ کمان
ز زخم عمود و ز طعن سنان
تو گفتی جهان نیست گردد همی
زمین را فلک درنوردد همی
زمین شد ز خون لعل چون سندروس
هوا گشت از گرد چون آبنوس
چو از نور بگشاد گردون گره
بتفسید بر شیر مردان زره
ربیع ابن عدنان چو شرزه پلنگ
بغرید چون کرد آهنگ جنگ
فرس را به میدان کین درفگند
ز هیبت فزع بر زمین درفگند
بگردید اندر مصاف نبرد
ز هامون به گردون برآورد گرد
فرس بود چون ابر، او چون هزبر
هزبر ایچ کس دید بر تیره ابر؟
بدین سان همی گشت اندر مصاف
همی کرد لعب و همی جست لاف
یکی شعر گفت آن نبرده سوار
که چون بود شعرش عجب،‌ گوش دار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۱ - شعر گفتن ربیع ابن عدنان
همی گفت شاه سواران منم
سرور دل نامداران منم
گه جنگ ثعبان پر دل منم
گه صلح خورشید رخشان منم
گه بزم مهتاب مجلس منم
گه رزم سالار میدان منم
گه دوستی ابر رحمت منم
گه دشمنی شیر غران منم
به جای جفا، زهر قاتل منم
به گاه وفا، تازه ریحان منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس درنوشت
ز رخشنده تیغ آتشی برفروخت
کی از تف آن پشت ماهی بسوخت
بگفت ای دلیران و گردان رزم
سران و شجاعان و مردان رزم
کی جوید همی حمیت و نام و ننگ
که آید همی سوی میدان جنگ
هر آنکس کی سیر آمد از جان خویش
زمن جست بایدش درمان خویش
چو روباه از جان خود گشت سیر
کندش آرزو جنگ و پیکار شیر
الا سوی پرخاش پویید، هین!
ز کین جوی خود کینه جویید،‌هین!
سواری برون زد ستور از مصاف
به دل سد آهن، به تن کوه قاف
به کف در یکی تیغ رخشان چو برق
در آهن نهان از قدم تا به فرق
چو دو ببر آشفته بر یک دگر
نشستند هر دو ز کین جگر
شد اندر میانشان زمانی درنگ
که بودند هر دو دلیران جنگ
ربیع ابن عدنان به حمله برش
درآمد یکی تیغ زد بر سرش
سر تیغ آن شه سواری گزین
درآمد به فرق و فروشد به زین
بدو نیمه بفگند اندر مصاف
همی کرد بر گرد میدان طواف
همی گفت سوزنده آتش منم
ربیع ابن عدنان سرکش منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس در نوشت
بیایید تا رزم سازی کنیم
زمانی به شمشیر بازی کنیم
یکی مرد خواهم کی آید برم
شجاعی کجا باشد اندر خورم
سواری دگر اسب زد در نبرد
صف آشوب و گردن کش و شیرمرد
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
که جز با دل و جان نکردی شمار
به کردار برق اندر آمد به خشم
چو دو کوکب آتشین کرده چشم
بگشت این بر آن تیز و آن هم برین
گه این حمله بر دو گه آن جست کین
ربیع ابن عدنان چو برق بهار
یکی تیغ زد بر میان سوار
به یک زخم شمشیر کردش دو نیم
بیفزود اندر دل خلق بیم
ربیع ابن عدنان به لهو و طرب
همی گفت او، کی سوار عرب
کجایند گردان لشکر شکن
که ناید همی هیچ کس پیش من
چه خواهید می زین فرومایگان
کجا خسته گردید می رایگان
بر من چو کردم نشاط نبرد
نخواهم کی آید مگر مرد مرد
یکی سروری دیگر آمد به جنگ
نکرد ایچ بر کینه جستن درنگ
هنوز او ز ره نارسیده برش
به یک زخم بگسست از تن سرش
سواران و گردان آهن جگر
همی آمدند از پس یک دگر
هر آن کس کی آمد همی کشته شد
میان صف از کشته پر پشته شد
چهل مرد از آن نامداران بکشت
که از کس گه کینه ننمود پشت
دگر کس نیامد سوی جنگ اوی
چو دیدند در جنگ آهنگ اوی
به جان دلیران درآمد نهیب
از آن تیر و شمشیر و عالی رکیب
چو گردان ز جنگش کشیدند دست
ربیع صف آشوب چون پیل مست
بغرید، گفتی دمان اژدهاست،
سران بنی شیبه گفتا کجاست
نخواهم به جز میر کآید برم
که من میر و سالار این کشورم
چه خیزد مرا زین چنین گمرهان
کی می کشته گردند چون ابلهان
مرا میر باید که هستم امیر
نخواهم ازین بددلان حقیر
کجا ورقه آن عاشق تیره رای؟
کجا بابکش؟ گو به جنگ من آی!
نخواهم پدر را کی میراست و پیر
نیاید ز پیران هنر جای گیر
نخواهم به جز ورقه را هم نبرد
کی امروز پیدا شود مرد مرد
جوانم من و نیز هست او جوان
جوان را بکین بیش باشد توان
بگویید تا پیشم آید کنون
سوی جنگ مردان گراید کنون
کی تا عاشقی از دلش کم کنم
به مرگش دل خویش بی غم کنم
کجا هست گلشاه بیزار اوی
به جز من کسی نیست سالار اوی
نخواهم که بیند کسی روی اوی
به جز من نباشد کسی شوی اوی
گزیدم من او را، مرا او گزید
سزا را سزا رفت، چونین سزید
کنون ورقه گر بستهٔ مهر اوست
نباید،‌ کی نه در خور چهره اوست
به جنگ من آید گرش حمیت است
که در جنگ هم رنج و هم راحتست
چو بشنید ورقه از او این سخن
ببد بر دلش نو غمان کهن
به آب وفا روی هجران بشست
بجست او ز جا، کین جانان بجست
به جانش بر از مهر طاقت نماند
ز دیده به رخ اشک خونین براند
ز جای اندرون همچو آتش بجست
زبان بر گشاد و میان را ببست
نشست از بر بارهٔ رزمجوی
به کینه نهاد او سوی رزم روی
چوزی معرکه کرد رای، ای شگفت!
پدر جست، ‌دست و عنانش گرفت
بگفتش ترا نیست هنگام جنگ
زمانی ترا کرد باید درنگ
کی من هم کنون زو رهانم ترا
به کام دل خود رسانم ترا
بگفت این و بر بارهٔ بادپای
نشست آن سواری مبارز ز پای
برون زد فرس از میان مصاف
حمایل یکی تیغ تارک شکاف
به نیزه بگردید چون شیر نر
بگرد ربیع آن شه کینه ور
بگفت آن شه وشهسوار عرب
شجاع جهان افتخار عرب:
الای ای ربیع ابن عدنان بیای
به کینه بپوی و به مردی گرای
کی ناگه سوی مرگ بشتافتی
اگر مر مرا خواستی، یافتی!
چو مر مار را عمر آید بسر
بخواباندش مرگ بر ره گدر
نجوید نبرد مرا آن کسی
که خواهد بدش زندگانی بس
همام جهان دیدهٔ گوژپشت
ز حمیت یکی حمله بردش درشت
ربیع ابن عدنان بدو بنگرید
دو تا گشته پیری جهان دیده دید
رخی چون گل سرخ و مویی سپید
به سر بر، خزی سبز، چون سبز بید
یکی نیزه چون ما را رقم به دست
که آتش همی از سنانش بجست
ابا این همه ضعف و پیری که بود
همی فر و زور جوانی نمود
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
یکی نعره ای از جگر برکشید
بگفت ای جهن دیدهٔ سال خورد
گذشته بسی بر سرت گرم و سرد
ترا چه گه جنگ و کین جستن است
که گیتی به مرگ تو آبستن است
بگو ای خرف گشته تو کیستی
وزین آمدن بر پی چیستی؟
ترا چون کشم من؟ که خود کشته ای!
تو خود نامهٔ عمر بنوشته ای!
مرا زان جوانان مردان مرد
همی خنده آمد به گاه نبرد
چگونه کنم با تو من رای جنگ؟
کند شیر آهنگ روباه لنگ؟
تو بر گرد تا دیگران آید برم
کی من چون برویت همی بنگرم
ترا باد شمشیر من بس بود
عقاب دژم کی چو کرکس بود؟
چو زو بابک ورقه چونین شنید
زحمیت یکی نعره ای برکشید
بدو گفت: ای ناکس و بی ادب
کی باشی تو اندر میان عرب
که چونین سخن گفت یاری مرا
تو با خود برابر نداری مرا؟
به غمری همی قصد جیحون کنی!
به پیری مرا سرزنش چون کنی؟
به تن پیرم ای سگ، ولیکن به زور
بدرم جهان گاه آشوب و شور
چو بر کینه جستن ببندم میان
نیندیشم از چون تو سیصد جوان
ز پیری به من بر نیاید شکست
مرا چون تو صد بنده بودست و هست
فزون زین لباس جفا را مپوش
چه بیهوده گویی؟ به پیکار کوش!
بجز پیری از من چه آمد گناه؟
تو از لنگ اشتر لگدراست خواه
بگفت این و چون تندر از تیره ابر
بغرید وز دل بپالود صبر
چو دود و چو آتش درآمیختند
به شمشیر و نیزه برآویختند
به نیزه همی دیده بردوختند
به تیغ بلا آتش افروختند
برآمد یکی تیره گرد از نبرد
کی پر گرد شد گنبد لاژورد
یکی داشت نیره، یکی داشت تیغ
نبد ضربت از یک دگرشان دریغ
بگشتند ازین حال پیر و جوان
بسی طعنه شد باطل اندر میان
نه این گشت چیر و نه آن گشت چین
نه از کینه جستن یکی گشت سیر
همام آنک با هوش و تبدیر بود
هم آخر جهاندیده و پیر بود
حصاری کی دیوار او شد کهن
نباشد مر آن را بسی اصل و بن
چو بسیار گشت این بر آن آن برین
همام دل آور در آمد بکین
عنان تکاور به مرکب سپرد
به نیزه نمودش یکی دست برد
بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی
بدان تا کند زو تهی گاه اوی
ربیع ابن عدنان چو شیر دژم
بزد تیغ و آن نیزه کردش قلم
بگفت: ای کهن گشته پیر نژند
یلان عرب نیزه چونین زنند؟
هم اکنون شجاعت بیاموزمت
به تیر بلا دیده بر دوزمت
بگفت این و از کین دل حمله کرد
بیاورد شمشیر تیز از نبرد
یکی ضربتی زد شگفتی عظیم
که کردش بهٔک ضربت او را دو نیم
چو پیر جهاندیده شد سرنگون
همی گشت از آن زخم در خاک و خون
ز قوم بنی شیبه بر شد خروش
دل سرکشان اندر آمد به جوش
فشاندند بر سر همه تیره خاک
ببر در همه جامه کردند چاک
گسست از تن ورقه آرام و هوش
تنش نال گون شد دلش نیل پوش
ز سستی نجنبید رگ در تنش
به خون در شده غرق پیراهنش
چو با زی هش آمد دگر ره ز پای
بیفتاد و ببرید از و هوش و رای
سدره گشت بی هوش و آمد بهوش
برآورد بار چهارم خروش
بگفتا: کی یکبارگی سوختم
دل و دیدهٔ ناز بردوختم
مرا خود دل از عاشقی خسته بود
به هجران جانان در و بسته بود
دل خسته ام باز شد خسته تر
به تیمار هجران در و بسته تر
بد از هجر بر پای من پای بند
به مرگ پدر گشت جانم نژند
به عشق اندرون صبر کردن رواست
به مرگ پدر صبر کردن خطاست
بدارای و نیروده دادگر
به پیغمبر آن فخر و زین بشر
اگر باز گردم ازین جایگاه
مگر خواسته کینه از کینه خواه
بگفت این و جستش چو شیری ز جای
به خنگ تکاور درآورد پای
بپوشید خفتان و از بر زره
میان بسته وز دل گشاده گره
ببر در یکی تیغ مرد آزمای
به کف در یکی نیزهٔ جان ربای
بدین سان همی رفت فرخ پسر
جگر خسته تا نزد کشته پدر
نگونسار خود را برو برفگند
همی کرد نوحه به بانگ بلند
گرفت او سر بابک از خون و خاک
همی کرد رخسارش از خاک پاک
نهاده ز مهر دلش بر کنار
دو دیده ز غم کرده بد سیل بار
بمالید بر روی او روی خویش
رخ از هجروز در دل کرده ریش
زمین را ز خون آبه گل زار کرد
جهان را پر از نالهٔ زار کرد
به دل در، در درد و غم باز کرد
از اندهٔکی شعر آغاز کرد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۲ - شعر گفتن ورقه در مرگ پدر
دریغ ای پدر دیدهٔ شیر مرد
کی رفتی ز دنیا پر از داغ و درد
چنین است کار سرای سپنج
چنین بود خواهد جهان گرد گرد
شدی کشته ناگه به دست سگی
که او را نه زن خواند شاید نه مرد
از و کین تو باز خواهم چنانک
کی گرید برو گنبد لاژورد
چنان کو بر آورد گرد از سرت
بر آرم ز فرقش به شمشیر گرد
بگفت این واز درد بگریست زار
ز خون کرد روی زمین لاله زار
چو بسیار بگرست و زاری نمود
بگفتا کنون بانگ و زاری چه سود؟
برفت او و بر بارگی برنشست
سوی کینه رانداسب چون پیل مست
به حمله درآمد به سوی ربیع
بگفتش ربیع: ای سوار بدیع
چه مردی و پیشم چرا آمدی؟
بر شیر نر به چرا آمدی!
کی بر تو مرا رحمت آید همی
نخواهم کی آیدت از من غمی
سوی مرگ رفتن بسیجی همی
به دستم بذره نسنجی همی
سراسیمه رایی و دل خسته ای
مگر با غم عشق پیوسته ای؟
چه مردی؟ هلا زود بر گوی نام
همانا تویی ورقه ابن الهمام
کی از هجر گلشاه و مرگ پدر
شدستی دلاواره آسیمه سر
اگر ورقه ای، حمله آور، هلا!
کی برهانمت هم کنون زین بلا
کی از بهر بابک بنالی همی
برین روی زاری سگالی همی
رسانم ترا هم کنون زی پدر
بدین تیغ پولاد پرخاش خر
ور از بهر گلشاه دل خسته ای
دل اندر غم عشق او بسته ای
هم اکنون سرت را برم سوی اوی
نبینی تو تا زنده ای روی اوی
نه ای تو سزاوار دیدار اوی
منم یار او و سزاوار اوی
چو بشنید ورقه ازو این سخن
غم بابک و عشق آن سروبن
دگرباره اندر دلش تازه شد
بنالید و دردش بی اندازه شد
بگفت: ای فرومایهٔ مستحل
نیاورد گردون چو تو سنگ دل
نبخشودی ای شوم نامهربان
بر آن پیر فرتوت دیده جهان
که بر جان او بر، کمین ساختی
جهان را ز نامش بپرداختی
چه گفتی وراهیچ کین خواه نیست
و یا سوی تو مرگ را راه نیست؟
ترا گر چنین بود در دل گمان
گمانت کژ آمد بسان کمان
که من از پی کین او خاستم
به کینش زبان را بیاراستم
کنون از عرب نام تو کم کنم
نشاط و سرور تو ماتم کنم
ز بی آن کی بر تو شبیخون کنم،
ز خون تو این دشت گلگون کنم،
به شمشیر جان از تنت برکنم
بگرز گران گردنت بشکنم
جهان را، چو من تیغ پیدا کنم،
ز خون سپاه تو دریا کنم
بنالند چون نیزه گیرم به چنگ
به بیشه هزبرو به دریا نهنگ
ألا با من ای شیر جنگی بگرد
کی خواهم ز فرقت برآورد گرد
نباید مرا با تو زین بیش لاف
کی جای نبردست و جای مصاف
ربیع ابن عدنان ز گفتار اوی
برآشفت و آمد به پیکار اوی
بگفت: ای فرومایهٔ بی وفا
چه گویی تو در روی مردان جفا
نگویی مرا تا تو اندر عرب
چه کردستی از کارهای عجب
کی پیشم دلیری نمایی همی
بر شیر سگرا ستایی همی
محالست با من ترا گفت و گوی
بیا تا به میدان درآریم گوی
بگفت این و مانند ابر بهار
برو حمله کرد آن دلاور سوار
بر آویختند آن دو میر عرب
دو فرخنده نام و دو عالی نسب
دو میر شجاع و دو پیل نبرد
دو شیر صف آشوب و دو مرد مرد
بهٔک جای هر دو برآویختند
به نیزه همی صاعقه بیختند
سپردند هر دو به مرکب عنان
به پیش آوریدند نوک سنان
بگشتند چندان بخشم و ستیز
که شد نیزهٔ هر دوان ریز ریز
فگندند نیزه، کشیدند تیغ
چو دو برق رخشنده از تیره میغ
ز بس ضرب شمشیر زهر آب دار
بشد تیغ در دستشان پاره پار
بجز قبضهٔ درقه در دستشان
نماندونه کس داد ز آن سان نشان
ربیع ابن عدنان بکردار میغ
فراز سر ورقه بگذارد تیغ
ز شمشیر او ورقه ابن الهمام
بترسید و پیش آوریدش حسام
به شمشیر شمشیر او را گرفت
به دو نیمه شد هر دو تیغ ای شگفت!
بماندند بی نیزه و تیغ تیز
کسی کرد بی تیغ و نیزه ستیز؟
چو از تیغ و نیزه ندیدند کام
ربیع و همان ورقه ابن الهمام
نشدشان به جنگ اندرون رای سست
بگرز گران دست بردند چست
به گرز گران آوریدند رای
فشردند هر دو به پرخاش پای
بگرز آزمودند چندان نبرد
کی گل رنگ رخسارشان گشت زرد
نکردند گرز گران را یله
جز آنگه که شددست پر آبله
دگر باره شمشیرها خواستند
همی جنگ نو از سر آراستند
دو تیغ و دو رمح آوریدندشان
چوبی نیزه و تیغ دیدندشان
به میدان در، آن هر دو خسرونژاد
به کینه بگشتند چون تند باد
ربیع ابن عدنان برآورد خشم
یکی حمله کرد آن سگ شوخ چشم
سر نیزه بگذارد بر ران اوی
که از درد آزرده شد جان اوی
ابر پهلوی اسپ رانش بدوخت
رخ ورقه از دلد دل برفروخت
پیاده شد از اسپ، اسپس بمرد
پیاده برآن خستگی حمله برد
یکی نیزه ای زد به بازوش بر
کی بردوخت بازو به پهلوش بر
ولیکن به جانش نیامد گزند
ز بازوی خود نوک نیزه بکند
تن هر دو در بند غم بسته شد
همین خسته گشت و همان خسته شد
غلامش یکی بارهٔ تیز گام
بیاورد زی ورقه ابن الهمام
هم اندر زمان ورقهٔ نیک رای
به اسپ تک آور درآورد پای
بگشتند آن هر دو فرخ جوان
ز هر دو چو دو سل خون شد روان
ز بس خون کی از هر دو پالوده شد
ز خونشان دل خاک آلوده شد
دل هر دو از درد مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
ز سستی بماندند از کارزار
بر آن هر دو آزاده شد کار زار
یکی خسته بازو یکی خسته ران
همان زین بترسید و هم این از آن
دو عاشق ز بهر دلارام خویش
همی تیره کردند ایام خویش
همی بر زدند از جگر سرد باد
همی کرد هریک ز گلشاهٔاد
چنان بد دل ورقه ابن الهمام
ز هجران گلشاه فرخنده نام
کی هزمان همی مغزش آمد به جوش
ولیکن بداز صبر و مردی خموش
ربیع ارچه بد عاشق زار اوی
دلش ایمن آخر بد از کار اوی
کی در حی او بود و در خان اوی
دلارام گل رخ بدش جان اوی
کی گلشاه با او وفا کرده بود
تن از وی به حیله رها کرده بود
به مکر و به چاره دلش بسته بود
به شیرین زبانی ازو جسته بود
جهان بر دلش تنگ چون حلقه بود
ولی جانش پیوستهٔ ورقه بود
کی باوی بهٔکجای خو کرده بود
دل هر دو در عشق پرورده بود
هم از کودکی مهرشان بسته بود
وفا در دل هر دوان رسته بود
ربیع ابن عدنان ز بس ابلهی
نبود آگه از مکر سروسهی
کی بروی به حیلت نهادست بند
به تیمار هجران و بیم گزند
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۳ - کنون بشنو ای خال ِ آزاد مرد
کنون بشنو ای خال ِ آزاد مرد
که گلشاه دلخواه با او چه کرد
ربیع ابن عدنان چو از پیش اوی
سوی کینهٔ ورقه آورد روی
بپوشید گلشاه دست سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
یکی خز کوفی به سر در ببست
بجست از بر بارگی برنشست
بسان غلامان تن خویشتن
بیاراست آن لعبت سیم تن
نهان از کنیزان و پیوستگان
نهان از غلامان و دربستگان
ز حی بنی ضبه آمد بدر
به تیره شب آمد به وقت سحر
ببسته به رسم عرب روی خویش
به دستار پوشیده گیسوی خویش
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۴ - چو شد یار با بارهٔ گام زن
چو شد یار با بارهٔ گام زن
براند اسب گرم آن دلارام زن
همی راند تا سوی لشکر رسید
ز گرد دو لشکر هوا تیره دید
دو عاشق بر آن سان چو دو کوه روی
گرازان و روی آوریده بروی
دل هر دو از مهر پرداخته
همین و همان جنگ را ساخته
نگه کرد گلشاه سوی نبرد
بدید آن دو گردن کش شیرمرد
یکی بد ربیع ابن عدنان به نام
دگر ورقه بد نام ابن الهمام
برابر شده هر دو با یک دگر
یکی کینه دار و یکی کینه ور
تن ورقه با خاک پیوسته دید
به زخم بلا ران او خسته دید
تو گفتی کی آتش برافروختند
مر آن گل رخان را درو سوختند
ز دل سوی دیده برآورد خون
ز مرکب همی خواست شد سرنگون
ولیکن به جلدی تن خویشتن
نگه داشت آن لعبت سیم تن
دگرباره کرد آن دلفروز ماه
به سوی ربیع ابن عدنان نگاه
زمین دید از خون او لاله گون
ز بازوش گشته روان سیل خون
غم ورقه بر جانش خوشتر ببود
دلارام را مهر ورقه فزود
فرس پیش راند آن نگار بدیع
چو آمد به پیش سپاه ربیع
ز بهر نظاره بجا ایستاد
که اندر حیل بود سخت اوستاد
به سوی ربیع و سوی ورقه چشم
نهاد آن دلارام پر کین و خشم
که تا جنگ آن هر دوان چون بود
از آن دو بمردی کی افزون بود
به میدان رزم اندر آن هر دو گرد
نمودند هر دو همی دست برد
چو دو شیر آشفته بر یک دگر
گه این حمله آور، گه آن حمله بر
اگرچند از جنگ خسته بدند
وگر چند در عشق بسته بدند
ز کین دل و حمیت نام و ننگ
همی تازه کردند آیین جنگ
همی از سم مرکبان نبرد
زمین و هوا را بپوشید گرد
ز بس ماندگی مرکب هردوان
همی خون فگند این و آن از دهان
همی کرد گلشه نظاره ز دور
شده در غم عشق ورقه صبور
بجوشید اندر دل ورقه مهر
ز حمیت مر او را برافروخت چهر
بزد بانگ بر مرکب باد پای
بجست اسپ چون مرغ پران ز جای
ز بس تیزی آن بارهٔ ره سپر
خطا کرد ناگه درآمد بسر
سر و گردن اسپ بر هم شکست
به دل ورقه گفت: از قضا کس نرست!
بیفتاد مسکین ستان برقفا
ربیع اندر آمد چو کوه صفا
بلرزید ورقه چو برگ درخت
بگفت: آه نومید گشتم ز بخت!
ربیع دلاور ز زین در بجست
چو شیری دژم بین کی بروی نشست
چو شد ورقه اندر کف او زبون
کشیدش یکی خنجر آب گون
بدان تا به خنجر ببرد سرش
برد سر به نزدیک آن دلبرش
سر دست او ورقه بگرفت سخت
چو دیدش کی یک باره برگشت بخت
بگفتا برین دل میفزای درد
به حق خداوند جبار و فرد
از آن پیش تا کم درآری ز پای
یکی روی گلشاه ما را نمای
کنونم مکش، دست و پایم ببند
ببر نزد آن زاد سر و بلند
بدیدار آن ماه مهمان کنم
به پیش وی آنگاه قربان کنم
چو یک بار دیگر ببینمش روی
توام کش چو بکشد مرا عشق اوی
چو بشنید گفتار ورقه ربیع
بگفت: آمدم پیش کاری بدیع
بدو گفت: ای بی وفا بد سگال
چرا قصد کردی به سوی جدال؟
کنون کوفتادی به چنگم اسیر
شدی کند رای و شدی کند ویر
به سوگند بستی دلم را؟ رواست
کنم آنچت اکنون مرا دو هواست
برم من تو را سوی گلشاه تو
به پایان برم عمر کوتاه تو
بگفت این و از سینهٔ او بجست
دو دستش پس پشت محکم ببست
فگندش به گردن درون پالهنگ
پیاده کشیدش به میدان جنگ
چو گلشاه ویرا به میدان بدید
سوی دیده خون دلش بردوید
نماند ایچ بر جانش آرام و صبر
به کینه درآمد چو یک پاره ابر
چوجانان مرو را بدان سان بدید
درآمد یکی نعره ای بر کشید
بدیشان چو تنگ اندر آمد ز راه
ز رخ پرده بگشاد و بنمود ماه
عمامهٔ خز از سر به بیرون فگند
به لشکر نمود آن دو مشکین کمند
چو پرده ز رخسار او دور گشت
همه روی میدان پر از نور گشت
از آن موی خوشبوی و آن روی پاک
پر از لاله شد سنگ و از مشک خاک
دو لشکر عجب مانده از روی اوی
از آن قد و بالا و گیسوی اوی
بگفتند و یحک! ز ابر سیاه
چگونه پدید آمد این طرفه ماه!
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
ببد خیره و سوی او بنگرید
گمانی چنان برد کان ماه روی
ز مهر دل آمد بدیدار اوی
به تفسید اندر دلش مهر اوی
چو چشمش برافتاد بر چهر اوی
فرس پیش او راند، گفت: ای نگار
چرا آمدی؟ زود حجت بیار
مگر بی من ای دوست غمگین شدی
ز هجران من زار و مسکین شدی
کی من بی تو ای دوست چونان بدم
تو گفتی کی در بند و زندان بدم
نبایستت آمد همی سوی من
وگر چند نشکیبی از روی من
که من زی تو با ورقه آیم همی
ز کینه دلش را بخایم همی
به پیش تو خواهمش گردن زدن
کی تا من ز تو برخورم تو ز من
ز گفتار او ورقه شد سوگوار
بگفتا که هم جان شد و هم نگار
گمان برد مسکین مگر با ربیع
بپیوست مهر آن نگار بدیع
بگفت ار کنون کشته گردم رواست
که کشتن مرا راحت از هر بلاست
همی راند گلشاه با مهر و رنگ
سمند صف آشوب را نرم و تنگ
بدان سان کی من زی تو آیم همی
ز دل مهربانی نمایم همی
چو از ره رسیدش بر هر دو تنگ
نکرد ایچ بر جایگه بر درنگ
یکی نیزه زد آن ستوده هنر
ربیع فرومایه را بر جگر
سنانش گذارید از سون پشت
بر آن سان بزاری مر او را بکشت
بزیر آمد و دست ورقه گشاد
سوی لشکر خویس رفتند شاد
چو ورقه ز گلشاه چونان بدید
ز شادی تو گفتی همی بر پرید
دو رخسارش از خرمی برفروخت
به تیر طرب چشم غم را بدوخت
بنی شیبه و قوم او از نشاط
کشیدند از دل به شادی بساط
روان از همه غم بپرداختند
ز شادی همه دل برانداختند
همهٔک بهٔک نعره برداشتند
بر اعدا همه گردن افراشتند
همه ضبیان را ز تیمار و غم
سیه شد جهان و نگون شد علم
شدند از عنا همچو دل بردگان
چو آسیمه ساران و پژمردگان
هلال آن کجا باب گلشاه بود
دلاور، بدو روز گم راه بود
ز تیمار فرزند دل خسته بود
کی بخت از برش ناگهان جسته بود
چو دختر بدو باز دادش خدای
شده دولتش باز آمد بجای
روان را چو از بند غم جسته دید
دل خویش با بخت پیوسته دید
همه لشکر از شوق کردند باز
به دل بر در شادکامی و ناز
ربیع جهان سوز چون کشته شد
همه دولتش جمله برگشته شد
دو فرزند بد مرو را جنگ جوی
دلیر و صف آشوب و فرهنگ جوی
چو بر بابشان دولت آمد بسر
به کینه برون راند مهتر پسر
بر بابک آمد، گرستش بزار
پر از خون دل کرده روی و کنار
چه گفتش؟ بگفت: ای گرامی پدر
ایا شاه صف دار آهن جگر
دریغا کی بر دست بی مایگان
بناگاه کشته شدی رایگان
ولیکن به کین تو من هم کنون
کنم روی این دشت دریای خون
بگفت این و از کینهٔ دل غلام
بغرید مانند رعد از غمام
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۵ - جنگ کردن پسر ربیع با گلشاه
براند اسپ تازی به کردار باد
بیامد میان مصاف ایستاد
همی گفت: امروز روز منست
نترسم گرم دشمن آهر منست
ایا شه سواران بیایید هین
بیایید و بخت آزمایید هین
چو من از پی کین ببستم کمر
بدرم من آهن دلان را جگر
بیایید و پویید سوی نبرد
مباشید، پاشید بر ماه گرد
چو شد ورقه آگه ز گفتار اوی
نیت کرد رفتن به پیکار اوی
جراحت بیاگند و ران را ببست
بجست از بر خنگ جنگی نشست
دل و جان گلشاه شد ناشکیب
ز رفتن به جان اندر آمد نهیب
که با آن همه سستی و خستگی
همی کرد با کینه پیوستگی
سراسیمه شد ماند از وی شگفت
بزد چنگ دست و عنانش گرفت
بگفتش به مردی چه نازی همی
به بیهوده چون جنگ سازی همی؟
من اینک همی پیش روی توم
همت یار و هم مهرجوی توم
چرا غم به غم برفزایی همی
به بیهوده رنج آزمایی همی؟
گرت با خرد هست پیوستگی
چگونه کنی جنگ با خستگی؟
تو بنشین کی اکنون به جای تو من
شوم سوی میدان برای تو من
رسانم ورا هم کنون زی پدر
که نزد پدر بهتر آید پسر
بگفت این و از کینه آهنگ کرد
جهان بر دل دشمنان تنگ کرد
فگند اسپ را در میان بریز
ز کینه برآهیخت شمشیر تیز
بگفت: اینک آمد کی اژدها
که مرگ از نهیبش نگردد رها
زمین را بدرد به نعل سمند
ز حل را درآرد به خم کمند
بگفت این وزد بانگ را برفرس
فرس جست زیرش چو مرغ از قفس
فرو کرد شمشیر را در نیام
به نیزه بگردید گرد غلام
غلام اندر آمد به کردار ابر
بگردید گردش چو غران هزبر
ز قتل پدر بد دلش سوخته
به جان اندرش آتش افروخته
دو ببر بر آشفتهٔ تیغ زن
بگشتند با یک دگر هر دو تن
درآمد کنیزک چو تند اژدها
که از بند غم گشته باشد رها
به سینه برش طعنه ای زد درشت
سر نیزه بگذاشت از سوی پشت
بگفت: ای دلیران و گردن کشان
سران و شجاعان و مردم کشان
کی آید دگر پیش پیل دژم
کی تا بند او بگسلانم زهم
چو کهتر برادر شنید این سخن
بجوشید از کینه آن سرو بن
یکی نعره زد کودک شیر دل
که گشتند ز آن نعره گردان خجل
چنان شیر دل بود کهتر پسر
که پیل از نهیبش فتادی بسر
به گردن کشان بر سرافراشتی
سر نیزه از سنگ بگذاشتی
یکی حمله کرد او به گلشاه بر
گرفت او کمین را بر آن ماه بر
برو نیز گلشاه دلبر بگشت
چو دو شیر آشفته بر ساده دشت
زمین از تف تیغشان تفته شد
دل هر دو بر مرگ آشفته شد
به کفها درون تیغ یا زنده شد
به تنها درون دل گدازنده شد
رخ ماه بر چرخ پوشیده شد
به سرها درون مغز جوشیده شد
ستور از تک و پویه بیچاره شد
زره شان به تن بر به صد پاره شد
ز حمله دل هر دو رنجور شد
رخ هر دو از نور بی نور شد
چو ایشان به کینه برآویختند
نشاط و بلا در هم آمیختند
غلام دلاور درآمد چو باد
به حمله به نزدیک گلشاه شاد
بزد نیزه ای، آمد اندر برش
بهٔک طعنه بفگند خود از سرش
برهنه شد آن مشک پرتاب اوی
پدید آمد آن ورد و سیماب اوی
زمین گشت گلنار از روی اوی
هوا گشت عطار از بوی اوی
بسا کس که آن روز دل خسته شد
بدام بلا جان او بسته شد
چو پیدا شد آن ماه از زیر ابر
از آن هر دو لشکر بپالود صبر
دل دختر از درد شد پر گره
بسر برفگند آستین زره
خجل گشت وز شرم گم کرد رای
شدش سست از خیرگی دست و پای
غلام دلاور چو اورا بدید
بدلش اندرون فرش غم گسترید
دلش از غم عشق شد سوخته
چو شمعی شد از آتش افروخته
به عشق آن پسر از پدر درگذشت
بهٔکبارگی سست و بیچاره گشت
چو دختر چنان سر برهنه بماند
سبک نامهٔ شیرمردی بخواند
بزد نیزه و خود را از زمین
برآورد آن دخت نسرین سرین
سر آن خود را زود بر سر نهاد
تو گفتی که مه بر سر افسر نهاد
زحمیت بگردید گرد غلام
پسر بود در شیر مردی تمام
بتی بود کودک، ولی مرد بود
شجاع و دلیر و جوانمرد بود
کنیزک زحمیت برو حمله کرد
بگردید اندر مصاف نبرد
چو سوی غلام اندر آمد ز راه
بزد نیزه آن لعبت کینه خواه
پسر نیزهٔ او گرفتی به دست
به قوت همه نیزه بر هم شکست
چو دختر بدو کامهٔ دل براند
به کار غلام اندرون خیره ماند
پسر گفت: ای دل ربای بدیع
منم نامور غالب ابن ربیع
تو پیشم چنانی به میدان جنگ
که نخچیر بیچاره پیش پلنگ
کنون ای پری چهرهٔ خوب روی
بهٔک سونه این کینه و گفت و گوی
مرا با تو امروز پیکار نیست
مرا جفت نی و ترا یار نیست
برادرم بر دست تو کشته شد
پدرم از بلای تو سر گشته شد
کنون کاین دل از مهر گم راه گشت
ز جنگت مرا دست کوتاه گشت
نجویم ز تو کینهٔ هیچ کس
مرا در جهان چهرت ای دوست بس
کنون گر به مهرم تو رغبت کنی
بپایی و با بنده صحبت کنی
تن و جان و مالم همه آن تست
دلم بستهٔ عهد و پیمان تست
تو اکنون ازین بند بگسل گره
شنیدی، کنون پاسخم باز ده
بخندید دختر ز گفتار اوی
از آن عشق و از نالهٔ زار اوی
بگفتش: هنوز ای پسر کودکی
ابا کودکی سخت نا زیرکی
ترا جای نالیدن و ماتمست
که اندر دلت شاد کامی کمست
گه کینه و جای بیدادی است
چه جای عروسی و دامادی است؟
همه خان و مان تو پرشیون است
ترا چه گه لهو و زن کردن است؟
عروس تو امروز جز گور نیست
که با بخت بد مر ترا زور نیست
پدرت اندرین آرزو جان بداد
ترا نیز جان داد باید به باد
ز گفتار گلشاه کودک بتفت
برآشفت از خشم و کینه گرفت
بگفتا: کسی کو سزاوار بند
بود، نشنود از خردمند پند
کسی را کی خواهد همی شد هلاک
ره مرگ او کی توان کرد پاک؟
بگفت این و زد نیزه را بر زمین
برآهیخت شمشیر تیز از کمین
یکی تیغ بران چو سوزنده برق
بگفتا: منم سید غرب و شرق
اگر با منت مهر پیوسته نیست
سرت از سر تیغ من رسته نیست
اگر با منت دوستی روی نیست
بجز گور بی شک ترا شوی نیست
بگفت این و در گردش آورد گرد
از آورد گیتی پر از گرد کرد
برآورد تیغ و گشادش بغل
همی رفت با تیغ تیزش اجل
چو بر مرگ گلشاهش آمد هوا
فرو هشت شمشیر تیز از هوا
فراز سر آن بت سیم بر
کنیزک ز تیغش بدزدید سر
سر تیغ تیز از وی اندر گذشت
ز مکر کنیزک پسر خیره گشت
فروهشت تیغش بسوی سمند
سر و گردن اسپ در بر فگند
ستور کنیزک درآمد ز پای
جدا گشت از اسپ آن دل ربای
بجست از زمین پس به کردار میغ
بنزد پسر رفت و بگذارد تیغ
بزد تیغ بر دست اسپ پسر
قلم کرد و اسپ اندر آمد بسر
غلام از دلیری ز زین در بجست
از آن پیشتر کاسپ او گشت پست
غلام دل آشوب شمشیر زن
درآمد به کینه سوی شیرزن
بیفگند شمشیر و نیزه ز چنگ
بر دختر آمد چو غران پلنگ
بزد در کمر گاه دختر دو دست
کشیدش سوی خویش چون پیل مست
کنیزک چو آگاه گشت از هنرش
بزد دست و گرفت بند کمرش
برین حال دو دشمن کینه خواه
بکشتی بگشتند یک چند گاه
بگشتند و زور آزمودند دیر
نه آن گشت چیره نه این گشت چیر
پسر سختنیرو بد و زورمند
بتن بود مانند سرو بلند
دلاور بدو جلد و زور آزمای
به نیزه بکندی کهی را ز جای
ز دختر فراز و فزون بد به زور
بود شیر را زور افزون ز گور
زن ار با مثل شیر پیل افگنست
به آخر چنان دان کی زن هم زنست
بزد دست کودک به کردار دود
به قوت ورا از زمین در ربود
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۶ - گرفتار شدن گلشاه
چو در بند او شد درخشنده ماه
نهاد از طرب روی سوی سپاه
سپاه بنی ضبه گشتند شاد
همه حمله کردند چون تند باد
گرفتند مر هر دو را در میان
شدند از طرب شادمان و دنان
چو ورقه چنان دید غم خواره شد
چو سر گشته ای زار و بیچاره شد
بگفت: ای سران و مهان عرب
شجاعان و نام آوران عرب
بجویید روی و بیابید رای
بکوشید با من ز بهر خدای
مرا اندرین کار یاری کنید
به جنگ اندرون پای داری کنید
مگر یار گم بوده باز آورم
دل دشمنان زیر گاز آورم
سبک باب گلشاه فرخ نسب
خروشید و بدرید بر تن سلب
بگفت: از پی حمیت و نام و ننگ
بکوشید أیا نام داران به جنگ
چو گفت این أبا ورقه و با سپاه
ز کینه بر اعدا گرفتند راه
به حمله درون زود بشتافتند
مر آن قوم را جمله دریافتند
بساجان کی اندر بلا سوختند
بسا دیده کز تیر بردوختند
همی تا جهان جامهٔ دود رنگ
نپوشید، کوته نکردند چنگ
چو گیتی بپوشید شعر کبود
دو لشکر ز هم باز گشتند زود
ربودند گلشاه دل خواه را
ببستند و بردند آن ماه را
چو دو لشکر از کینه گشتند باز
دل ورقه شد جفت گرم و گداز
بگفتا که: در جنگ کشته شدن
بهست از چنین زار زنده بدن
بگفتار با خلق بگشاد لب
نگر تا چه کرد آن سوار عرب
همی بود تا شب بسی درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
برون آمد از خیمه چون تند باد
سوی لشکر دشمنان رخ نهاد
ابا درقه و دشنه و تیغ تیز
همی رفت تنها به خشم و ستیز
سپه بد سر اندر کشیده به خواب
که بس مانده بودند از رنج و تاب
چو آتش دل ورقه تفسیده گرم
همی شد میان سپه نرم نرم
همی کرد با خیمها در نگاه
به تیره شب اندر همی کرد راه
ز دلبرش جایی نشانی ندید
نه از هیچ جا زاری او شنید
چو از دیدن دوست نومید گشت
دل و جانش لرزنده چون بید گشت
یکی خیمه ای دید عالی ز دور
همی تافت از وی چو از ماه نور
سبک ورقه زی خیمه افگند رای
باومید دیدار آن دل ربای
چو از دور نزدیک خیمه رسید
به درگاه خیمه درون بنگرید
به بیغولهٔ خیمه گلشاه را
بدیدش مر آن دل گسل ماه را
دو گیسوش بر چوب بسته چو سنگ
ببسته چنان چوب بر رشته چنگ
پس پشت او دستها بسته سخت
غلام از بر تخت و او زیر تخت
همه مشک پر چنبرش زیر تاب
همه نرگس دلبرش زیر آب
گل لعل فامش نهان زیر ابر
دل مهربانش نهان زیر صبر
غلام از بر تخت، دل پرستیز
نهاده ز پیش اندرون تیغ تیز
تهی کرده بد خیمه از کهتران
ز پیوستگان و هم از مهتران
نبد جز غلام اندر آن خیمه کس
هم او بود تنها و گلشاه و بس
یکی نوبتی بر در خیمه بر
ببسته به کردار مرغی بپر
نهاده بر آن تخت پیش غلام
یکی قطره میزی می لعل فام
به دست اندرش ساغری پر شراب
به رنگ گل سرخ و بوی گلاب
غلام از بر تخت بد نیم مست
یکی تیغ پیش و پیاله به دست
فگنده بدیدار گلشاه چشم
رخی پر ز رشک و دلی پر ز خشم
به گلشاه گفتی همی هر زمان
ز کین جگر: کای فلان و فلان
بکشتی تو مر بابکم را به قهر
به من بر همه نوش کردی چو زهر
برادرم را نیز کشتی به جنگ
ایا سنگ دل شوخ بی نام و ننگ
گناه ترا جمله کردم عفو
نداری همی مر مرا هم کفو؟
من از ورقهٔ تو بچه کمترم
که ما را نخواهی، نیایی برم
ببندم کنون لاجرم بسته ای
دل خویش با مرگ پیوسته ای
هم اکنون من این بادهٔ لعل فام
خورم، چون بخوردم بگیرم حسام
همه کین دیرینه پیدا کنم
بگیرمت با قهر و رسوا کنم
به پیش تو اندر به قهر و ستم
چنان چون سزد با تو باشم بهم
سحرگاه باشد کی آیم به جنگ
شوم ورقه را زنده آرم به چنگ
به پیش تو آرمش بسته دو دست
کنمش از غم و رنج و تیمار مست
پس آنگه ببرم سرش از قفا
کزو وز تو دارم فراوان جفا
همی گفت چونین و بر کف شراب
همی راند گلشاه از دیده آب
روانش پر از درد و دل پر ز پیچ
سر از پیش خود بر نیاورد هیچ
نه با وی به گفتار بگشاد لب
نه از کبر خاموش گشت ای عجب!
غلام فرومایه کان می بخورد
نشست او زمانی و تیزی نکرد
پس آنگاه از تخت برخاست زود
ز کار فلک هیچ آگه نبود
به نزدیک او رفت با خرمی
بسیجید از بهر نا مردمی
بدان روی تا مهر بستاندش
به ناپاکی آلوده گرداندش
به گلشاه چون دست کردش دراز
دل ورقه مر کینه را کرد ساز
نماندش صبوری، نماندش قرار
به خیمه درون جست عیار وار
بهٔک جستن آمد به نزد غلام
برآورد و بگذارد هندی حسام
بهٔک زخم بگسست از تن سرش
کز آن زخم آگه نشد لشکرش
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۷ - رهایی یافتن گلشاه
چو گلشاه رخسار ورقه بدید
ز جانش گل شاد کامی دمید
نگفتند از بیم لشکر سخن
برون شد بدر ورقه و سروبن
نهان از پس خیمه بیرون شدند
ندانست کس کآن دو تن چون شدند
سبک راه بی ره گرفتند زود
به لشکر رسیدند هر دو چون دود
سوی خیمهٔ باب گلشاه شد
همه لشکر از کارش آگاه شد
کی شد ورقه آورد گلشاه را
به کینه تبه کرد مر شاه را
رخ باب گلشاه چون لاله رنگ
شکفته شد و گشت ایمن ز جنگ
میان سپاه اندر آن تیره شب
بیفتاد از آن کار سهمی عجب
ز غریدن کوس و رویینه خم
تو گفتی کی مه راه کردست گم
همه شمعها را برافروختند
جهان را همه شادی آموختند
سپاه بنی ضبه در نیم شب
بماند اندر آن کار جمله عجب
همهٔک دگر را بگفتند زود
بنی شیبه و قومشان را چه بود!
مگر لشکری بی حد و بی عدد
ز جایی رسیدندشان به مدد؟
نگه کرد باد مددشان ز کیست
و یا این نشاط و طربشان ز چیست
بیایید تا سوی مهتر شویم
مرو را برین شغل رهبر شویم
نباید کی سازند بر ما کمین
بسازند رزم و بجویند کین
چو این رای کردند، یکسر شدند
سوی خیمه و جای مهتر شدند
چوزی خیمشان بخت بدره نمون
همه خیمه دیدند پر موج خون
سر غالب از تن گسسته به تیغ
برون جسته آن ماه رخشان ز میغ
ز گل شه ندیدند جایی اثر
ز غالب جدا کرده دیدند سر
همه خیره گشتند و غمگین شدند
سراسیمه و زار و مسکین شدند
ز تیمار وز غم غریوان شدند
غریوان همه زانده جان شدند
سپاه بنی شیبه برخاستند
همه جنگ را تن بیاراستند
ز بهر ای پرخاش، وز گفت و گوی
بحی بنی ضبه دادند روی
همه شب بر آن جای مردی نماند
ز لشکر سواری و گردی نماند
چو پیدا شد از کوه زرین درفش
ز گیتی برآهیخت شعری بنفش
سپاه بنی شیبه ز اعدای خویش
ندیدند یک مرد بر جای خویش
چو از کار دشمن خبر یافتند
سوی حی خود روی برتافتند
بنی شیبهٔک سر بیاراستند
برامش نشستند و می خواستند
چو با حی خود جمله باز آمدند
همه می ده و بزم ساز آمدند
ولیکن دل ورقه از مرگ باب
ببردرهمی خون شد از درد و تاب
از آن انده و درد بر جان اوی
شد افزون کی آزرده بد ران اوی
از آن در دو سهمش دل افگار شد
بیفتاد از پای و بیمار شد
چو بهتر شد از رنج نالندگی
دلش کرد مر عشق را بندگی
نگشت از دلش عشق گلشاه کم
نه بر جان گلشاه کم گشت غم
نیارست می خواستش بزنی
که بر مال خویشش نبد ایمنی
همه مال او برده بودند پاک
همش کرده بودند قصد هلاک
همی گفت بی مال و بی خواسته
چگونه شود کارم آراسته
بترسم که گلشاه را گر ز عم
بخواهم، به کف آیدم درد و غم
سر اندر نیارد به گفتار من
نیندیشد از نالهٔ زار من
کی بی خواسته دل نیابد طرب
نه بی سیم هرگز رسد لب به لب
همی بود بر رد هجران خموش
اگرچه همی مغزش آمد به جوش
به مردی تو گر پیشی از روستم
نگیری تو نام ار نداری درم
درم دار هموار باشد عزیز
نیرزی پشیز از نداری پشیز
یکی بنده بد ورقه را سعد نام
به دانش تمام و به مردی تمام
کی از خردگیش آوریده بدند
بهٔک جایشان پروریده بدند
بر ورقه نزدیک تر بد ز جان
که بس با وفا بود و بس مهربان
چو از حال او یافتش آگهی
که کارش تباهست و دستش تهی
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۲ - شب و روز کردش برفتن شتاب
شب و روز کردش برفتن شتاب
چو مدهوش بی عقل و بی خورد و خواب
دلش گشته زار و تنش گشته نرم
همی راند از دیدگان آب گرم
هر آن کس کی پرسیدی از وی خبر
کجا آمدی پیش بر رهگذر
ندادی از اندیشه کس را جواب
نگفتی سخن از خطا و صواب
گمان برد هر کس که بد کومگر
ز مادر چنان گنگ زادست و کر
بر آن راه اسپ تکاور چو ابر
همی راند و ز دل برون کرد صبر
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پر از مهر جان و پر از رنج تن
ز پیش آمدش کاروان عظیم
پر از جامه و دیبه و زر و سیم
از آن کاروان باز جستش خبر
ز راه وز شاه وز شهر و حشر
بپرسید کاندر یمن کار چیست
خداوند و سرهنگ و سالار کیست؟
بگفتند ایا نام گستر سوار
حدیث یمن سخت زارست زار
کجا شاه بحرین و شاه عدن
به جنگ آمدستند سوی یمن
بگرد یمن در گرفته سپاه
سپاهی بسان غمام سیاه
سران یمن را ببردند اسیر
ابا مندز آن خسرو شیر گیر
صدوشصت سرهنگ او را به جنگ
گرفتند مردان فرهنگ و سنگ
تبه گشته و کشته را نیست حد
دلیران آهن دل و سرو قد
نماند از دلیران در آن شهر کس
وزیر امیر یمن ماند و بس
گرفتند شهر یمن را حصار
شب و روزشان نیست جز کارزار
دل ورقه از گفتشان خیره شد
جهان پیش چشمش ز غم تیره شد
بگفتا: به شهر یمن در به شب
توان رفت بی غلغل و بی شغب؟
بگفتند: شب وقت مردان بود
بدو در به شب رفتن آسان بود
ز غم بست بر جان ورقه غمام
بزد بانگ بر بارهٔ تیز گام
براند اسپ گرم آن شه صف شکن
رسید از ره اندر به شهر یمن
همی بود تا قیر گون بد سپهر
پدیدار بد ماه و گم بود مهر
سبک باره را ورقهٔ هوشمند
به حیلت به شهر یمن در فگند
هم اندر شب تیره نزد وزیر
شد آن صف شکن مهتر گرد گیر
چو دستور شاه از وی آگاه شد
ز مهر دل اورا نکو خواه شد
از آن پس کی تقدیم کردش بسی
ندید اندر آن خیل چون او کسی
بپرسیدش از راه وز کار و حال
از احوال گلشاه نیکو خصال
ز گشت سپهر وز راز نهفت
همه سر به سر پیش او باز گفت
چو کرد این حکایت وزیر اندر اوی
عجب ماند، ‌شد بی دل و زرد روی
وزیر خردمند گفت: ای پسر
به بی وقت کردی نشاط سفر
ملک آرزومند روی تو بود
شب و روز در گفت و گوی تو بود
کنون آمدی کو گرفتار شد
ببند اندرون جفت تیمار شد
چه سودست اکنون ازین آمدن
که شوریده گشتست کار یمن
به دستور ورقه چنین کرد یاد:
کی ای مهمتر راد فرخ نژاد
نبایدت نومید بودن ز بخت
که آخر گشاده شود کار سخت
به من ده تو اکنون سواری هزار
همه نام بردار در کارزار
به من باز هل جستن نام و ننگ
که تا تازه گردانم ایام جنگ
تو فردا خمش باش و بگسل سخن
به کار من اندر تو نظاره کن
که تا من جهان را به کوپال خویش
بکوبم بکین جستن خال خویش
ببد شاد دستور شاهٔمن
بیاورد گردان لشکر شکن
گزید از میان شان سواری هزار
همه درخور کینه و کارزار
همه جان سپار و همه کینه کش
همه جنگ جوی و همه شیرفش
زحمیت همه جنگ را ساخته
دل هریک از مهر پرداخته
چو بر زد سر از چرخ رخشنده شید
جهان گشت چون پرنیان سپید
دل ورقه زی جنگ آهنگ کرد
روانش همی رغبت جنگ کرد
به ساعت در شهر بگشاد شاد
ز شهر یمن روی بیرون نهاد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۳ - بیرون رفتن ورقه از شهر یمن به جنگ کردن
بگرد وی اندر سواری هزار
خروشان به کردار موج بحار
همه تیغها از نیام آخته
زحمیت همه جنگ را ساخته
ز دولت همه کامها یافته
ز محنت همه روی برتافته
بدین سان سوی کینه دادند روی
به تن کان آهن به دل سنگ و روی
یکی کنده ای کنده بودند ژرف
بدو اندر آبی به کردار برف
سپه سر به سر کنده بگذاشتند
به مردی همه گردن افراشتند
چو شیر دژ آگه برآشوفتند
همی کوس کینه رو کوفتند
چو رویینه نای اندر آمد به دم
در افتاد باد صبا در علم
شهانشاه بحرین و شاه عدن
عجب داشتند از سپاهٔمن
همی هر دو گفتند با یک دگر:
شگفتی بدین مایه لشکر نگر!
کی بر ما دلیری همی چون کنند
همی جنگ از اندازه بیرون کنند!
نترسند از خنجر ما همی
وزین بی کران لشکر ما همی
سران و شها نشان اسیر منند
همه خستهٔ تیغ و تیر منند
تن میرشان زیر بند منست
ببند اندرون مستمند منست
رمه بی شبان سخت حیران بود
سپه بی ملک هم بدین سان بود
عجب کار کین هست اندک سپاه
همی جنگ جویند بی پادشاه
مگر شهریار نو آورده اند
که از قوتش دل قوی کرده اند
و یا شان ز جایی مدد آمدست
یکی لشکری بی عدد آمدست
امیر عدن گفت: اینست راست
هر آن کو جزین داند از وی خطاست
وگر این سخن نایدت استوار
نگه کن بر آن شیر ابلق سوار
یکی بر سپه اسپ تازد همی
چو شیر دژم سرفرازد همی
یکی کو ستورش بپرد همی
سمش پشت ماهی بدرد همی
سر از آسمان بر گذارد همی
ز شمشیر او مرگ بارد همی
سرش ز آتش کین بجوشد همی
تنش جامهٔ رزم پوشد همی
ز سهمش جهان در خروش آمدست
گمانی برم من کی دوش آمدست
که آن لشکر امروز خرم ترند
ز کار شه خویش بی غم ترند
همه رایشان جز به پیکار نیست
تو گویی ملکشان گرفتار نیست
بدان شیر جنگی بنازد همی
به نیروی وی سرفرازد همی
ندانم همی من ورا نام چیست
وزین آمدن مر ورا کام چیست؟
شهانشاه بحرین گفت: ای عجب!
عجب مانه ام نیز من زین سبب!
به من گر سپارید خال مرا
عزیز مرا هم حمال مرا
ولیک ار به مثل این نبهره سوار
نهنگ نبردست و شیر شکار
اسیر آرم او را و لشکرش را
ببرم به تیغ بلا سرش را
شهانشاه بحرین و آن عدن
بگفتند ازین سان فراوان سخن
کی ناگاه ورقه چو ابر سیاه
ز کینه درآمد به پیش سپاه
بگردید اندر مصاف نبرد
سیه کرد گردون ز بسیار گرد
همی کرد در گرد میدان طواف
بکردند در زیر اسپش مصاف
بگفت آمد آن گرد رزم آزمای
کی که را به نیرو در آرد ز پای
من آن آتش دل گدازم به چنگ
که دریا ز بیمم شود خاره سنگ
من آنم کجا از سپهر بلند
زحل را در آرم به خم کمند
من آنم کی چون تیغ پیدا کنم
ز خون روی صحرا چو دریا کنم
منم نامور ورقه ابن الهمام
سوار عرب آفتاب کرام
من امروز از کینهٔ خال خویش
درآرم جهان زیر کوپال خویش
اگر پیشتر زین، من ایدر بدی
برویش مگر این بلا نامدی
چنان شاه گرد افگن شیر گیر
نگشتی گرفتار روباه پیر
ولکن کنون چون خبر یافتم
سوی جنگ و پیکار بشتافتم
اگر خال خود را به جای آورم
ویا چرخ را زیر پای آورم
جهان بر شما تنگ زندان کنم
ز خونتان زمین همچو طوفان کنم
مرا از شما گشت کوتاه چنگ
درآیم به صلح و نپویم به جنگ
وفا کرده و عهد پیوسته شد
ازین داوری جمله بگسسته شد
وگر سر بتابید از رای من
ببینید تیغ صف آرای من
بگیرم به شمشیر راه شما
کنم سرنگون صدر گاه شما
کی آید پذیره کنون سوی من
بدیدار تیغ با جوی من
اگر یک تن آید ز پیشم خطاست
گر آیند سی سی و صد سد رواست
همی گفت و می گشت اندر مصاف
ایا جنگ جویان گوینده لاف
بیایید سوی مصاف و نبرد
نبرد آزمایید تا کیست مرد
درآمد سواری به میدان جنگ
به نیروی پیل و به سهم پلنگ
نشسته بر اسپی دونده سمند
ابا تیغ و رمح و کمان و کمند
به نزدیک ورقه درآمد ز راه
بگفت آمد آن صف در و کینه خواه
تو ای خیر مسر مرد گم بوده بخت
کشیدی سر خویش در بند سخت
اگر سروری لاف چندین مزن
که از لاف زن بهٔکی پیرزن
تن خویش تا کی ستایی همی؟
سوی ننگ تا کی گرایی همی؟
بیاهین کی پیش آمدت هم نبرد
پدید آید اکنون کدامست مرد
بیا تا یکی رای جولان کنیم
به کین جستن آهنگ میدان کنیم
کنون کآمدم من جفای ترا
نجویم ازین پس وفای ترا
بگفت این سخن واندر آن ساده دشت
زحمیت یکی گرد ورقه بگشت
یکی حمله آورد چون شیر نر
به نیزه همی جست بروی ظفر
سبک ورقه بگرفت رمحش به چنگ
به مردی ستد زو به میدان جنگ
ابا نیزهٔ او برو حمله کرد
سوار عرب ورقهٔ شیر مرد
بزد نیزه بر مرد لشکر لشکر
ز کین دل آمد به بازوش بر
دو بازوش بر هر دو پهلو بدوخت
چو بر ساخت آن زخم جانش بسوخت
دگر باره زد بانگ را بر سمند
پس آواز کردش به بانگی بلند
کی ای شه سواران لشکرشکن
سواران بحرین و آن عدن
همهٔک بهٔک پیشم آیید هین
به مردی نبرد آزمایید هین
کتا یک بهٔک اندر آرم ببند
سران را سر آرم به خم کمند.
سوار دگر صف در و کینه خواه
برون زد ستور از میاه سپاه
بگردید گردش به کین و غضب
به گفتار خود هیچ نگشاد لب
یکی نیزه انداخت بر ورقه بر
درآمد سر نیزه بر درقه بر
سر نیزهٔ مرد بشکست خرد
ندید ایچ شادی از آن دست برد
درآمد بدو ورقه برسان دود
گرفتش کمر وز فرس در ربود
میان مصاف اندر آن خشم و کین
به بالا برآورد و زد بر زمین
سر و گردن مرد بر هم شکست
ز چنگ چنان کس به جان می نرست
سه دیگر مبارز همان کشته شد
چهارم ز شمشیر سر گشته شد
ز پنجم به نیزه جدا کرد جان
ز ششم به شمشیر بستد روان
ز هفت و ز هشت و ز نه درگذشت
همی گشت تا دشت پرکشته گشت
همی کشت تا از سپاه عدن
به شمشیر کم کرد شست و سه تن
نیارست دیگر کس آمد برش
ز هول سر نیزه و خنجرش
چنان هیبت افتاد زو در نبرد
کی خون شد ببر در دل مرد مرد
همه دیده شان تیره گشت از نهیب
همه پایشان سست گشت ازر کیب
نیارست کس کرد رای نبرد
تهی گشت از آن خیل جای نبرد
شد آگاه ورقه پناه عرب
که بر بود سهمش ز دلها طرب
همی گشت در گرد میدان چو باد
وز آن کارزارش همی کرد یاد
همی گفت ورقه به لفظ عرب
که من دست بردی نمایم عجب
بگفت این و سوی سپه داد روی
بگفت: ای دلیران پرخاش جوی
چه دارید بر جای چندین درنگ
چراتان شد از جنگ کوتاه چنگ
شما جنگ جویان کجا دیده اید
که از یک تن ایدون بترسیده اید
ولکن اگر شد چنین تان منش
نه واجب کند بر شما سرزنش
که نخچیر اگر چند باشد دلیر
نیارد شدن سوی پیکار شیر
و گرچه دل گرد پر کین بود
اسیر سر چنگ شاهین بود
طمع به شما من جزین داشتم
دریغا کتان مرد پنداشتم
کنون نزد من کمترید از زنان
ایا گرد گیران و نیزه زنان
بگفت این و افگند آن صف پناه
تن خویش اندر میان سپاه
بهٔک حمله آن صف در و جان ربای
سپه را همه بر ربودش ز جای
برمح و به شمشیر و گرز و کمند
سپه را همه جمله بر هم فگند
سپاهش چو کردند زی او نگاه
بدیدندش اندر میان سپاه
چو شیری کی گم کرده باشد شکار
سران را همی سر برید آشکار
همه لشکر ورقهٔ جنگ جوی
نهادند سوی خداوند روی
چو دریای جوشان و سیل روان
به کف بر نهادند جان و روان
همان خوار مایه سپاهٔمن
فگندند تن بر سپاه عدن
دمان ورقه در پیش و لشکر ز پس
ز دشمن همی کینه جستندو بس
نبد لشکر ورقه بیش از هزار
سواران گردن کش و نامدار
سواری که آن بداندیش بود
ز پنجه هزاران عدد بیش بود
برهنه سر و پای از تخت خویش
بجست و بنازید از بخت خویش
سراسیمه از تخت بیرون دوید
بشد شاد چون روی ورقه بدید
ز شادی به خاک اندر آمد ز پای
همی شکر کردش ز پیش خدای
ورا از بلند اختر و رای خویش
بیاورد و بنشاند بر جای خویش
ببد شاد وز دل بپالود غم
غلامی سیه دید با او بهم
به دست وی اندر بریده دوسر
شده غرقه در خاک و خون هر دو سر
از آن هر دو سر خون چکان بر زمین
ملک گفت ایا در خورآفرین
چه اند این دو سر وین غلام آن کیست؟
بگو حال خود زود تا حال چیست؟
از آن بد سگالان رها چون شدی
بدی با بلا، بی بلا چون شدی؟
همه قصه ورقه بدو باز گفت
هم از آشکارا و هم از نهفت
بگفت این سر دشمنان تواند
گرفتار بخت جوان تواند
سر میر بحرین و شاه عدن
گسسته ز جان و بریده ز تن
بدین سان ز پیش تو آورده ام
بدین هر دو بی دین کمین کرده ام
کنون هرچ خواهی بکن کام تست
هنر کز من آید همه نام تست
چو گل گشت از گفت او خال اوی
مبارک شد ایام و احوال اوی
هم اندر شب تیره لشکر بخواند
سران را همه پیش خود در نشاند
ز شهر یمن در شب تیره رنگ
به بیرون شدو کرد آهنگ جنگ
به پیش اندرون ورقهٔ شیر مرد
همی راند و می جست مرد نبرد
سحرگه به هنگام بانگ خروس
برآمد دم نای و آواز کوس
فگندند بر دشمنان خویشتن
صف آشوب گردان لشکر شکن
میان سپه در عیان شد خبر
که هر دو ملک را بریدند سر
چو بی میر شد لشکر دشمنان
به سوی هزیمت کشیدند عنان
چو شد منهزم بی کرانه سپاه
سپاهٔمنشان گرفتند راه
به تاراج دادند همواره روی
به لشکر گه دشمنان کینه جوی
ز بس مال و بس بی کران خواسته
همه کارشان گشت آراسته
مظفر به شهر یمن در شدند
ز مال و ز شادی توانگر شدند
بهٔک هفته از خرمی هیچ کس
نیاسود، می باده خوردند و بس
ملک ورقه را مال بسیار داد
ستور و درم داد و دینار داد
هزار اشتر ماده و سرخ موی
همه کوه کوهان هنجار جوی
هزار اسپ که پیکر باد پای
قوی یال مه نعل پولاد خای
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
ز گاو و خر و استر و گوسفند
نه چندان به ورقه بدادش ز مال
که گفتن توان، آن مبارک خصال
که داند چه داد او بدان مهربان
تو گفتی مگر هست مال جهان
عجب شادمان گشت از خال خویش
که از حد بیرون بدش مال خویش
همیشه دو چشمش سوی راه بود
همیشه دلش سوی گلشاه بود
به شهر یمن کرد چندین درنگ
کی شدرویش از درد چون بادرنگ
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۵ - رفتن ورقه به شام
بگفت این و آمد ز پیشش برون
ز دیده روان کرده دو جوی خون
بگفتار با خلق نگشاد لب
بپوشید دستی سلیح و سلب
ز خشم عم و بهر ننگ و نبرد
نشست از بر بارهٔ ره نورد
ز حی بنی شیبه بنهاد روی
سوی شام از بهر آن مهرجوی
گهی راند نرم و گهی راند گرم
به رخ برچکان از مژه آب گرم
دلش چون دو زلف بتان تافته
ز دل دار خود کام نایافته
بدین سان همی رفت بیگاه و گاه
بسه روز پوینده ده روزه راه
چو نزدیکی شام آمد فراز
برو گشت کوتاه راه دراز
در آن وقت گیتی دگر گشته بود
همه ره زدزدان پر از کشته بود
جهان از بد خلق ایمن نبود
ابی دزد و ره دار ممکن نبود
چو ورقه بر شهر نزدیک شد
برو روز رخشنده تاریک شد
ز دزدان چهل مرد گم بودگان
ازین راه داران بیهودگان
همه از کین گاه برخاستند
به پرخاش تن را بیاراستند
همه پیش ورقه برون آمدند
طلب کار و جویای خون آمدند
یکی پیشش آمد از آن چل سوار
کشیدهٔکی خنجر آب دار
چنین گفت مر ورقه را کای جوان
مرا باد مال و ترا بادجان
فرود آی ز اسپ وره خویش گیر
مده جان، بده مال، پندم پذیر!
ستور و سلیحت همین جا بنه
ز چنگال مرگ ار حکیمی بجه
چو در پیش ورقه چنین کرد یاد
به پاسخش ورقه زبان برگشاد
بگفت ای فرومایهٔ تیره کیش
ترا بهتر از مال من جان خویش
شما هر چهل ار چهل لشکرید
به نزد من از کودکی کمترید
همی خواست از وی تمامی سلیح
ستور و سلب با حسام و رمیح
بدیشان چنین گفت آن سرفراز
که من شیر چنگم شما چون گراز
چو در کینهٔازم به شمشیر چنگ
چهٔک تن چه صد تن به پیشم به جنگ
ز دزدان نیندیشم و دزد را
بشایدش کشت از پی مزد را
بیا گر سلب خواهی و اسب و ساز
سوی کینه و جنگ ما دست یاز
که من ساختم دل به جنگ شما
کنم کند در جنگ چنگی شما
بگفت این و از بهر ننگ و نبرد
بر آن هر چهل مرد بر حمله کرد
بهر رخم مردی بدونیم کرد
چو زد تیغ با مرگ تسلیم کرد
چهل مرد صعلوک شمشیر زن
همه کشور آرای و لشکر شکن
گشادند بر یک تن از کینه دست
دمان در میان ورقه چون پیل مست
به نوک سر رمح و شمشیر تیز
برآورد از آن هر چهل رستخیز
ز چل مرد صعلوک سی را بکشت
دگردر هزیمت نمودند پشت
چو با دشمنش جنگ پیوسته شد
بده جای افزون تنش خسته شد
ز خونش دل خاک بیرنگ شد
ز سستی جهان بر دلش تنگ شد
همی رفت ازو خون چکان بر زمین
شده پر ز خونش نمد زین و زین
بدان حال شد تا در شهر شام
دلش ریش از عشق و تن از حسام
به دروازهٔ شهر دربنگرید
درختی و دو چشمهٔ آب دید
سوی چشمه راند اسپ را همچو باد
ز سستی کی بوداز فرس درفتاد
بدین حال در سایهٔ بید برگ
بیفتاد و بنهاد دل را به مرگ
جدا گشت ازو هوش و دور از خرد
چو شخصی کزو جان ز تن برپرد
ستوره ره انجام او رهبرش
بپای ایستاده فراز سرش
قضای خداوند را شاه شام
که بد شوی گلشاه فرخنده نام
همی آمد از دشت نخچیرگاه
ابا باز و با یوز و خیل و سپاه
چو از ره به نزدیک چشمه رسید
یکی مرد مجروح سرگشته دید
جوانی نکو قامت و خوب روی
همه روی رنگ و همه موی بوی
ز سنبل دمید خطی گرد ماه
فگنده بر آن خاک زار و تباه
شده غرقه در خون ز سر تا قدم
بپیچید مر شاه را دل ز غم
برو بر دل شاه کشور بسوخت
همی جانش از مهر او برفروخت
جوانمردیی بود در شه ز نسل
ابا نسل نیکو بود فضل و اصل
بفرمود تا بر گرفتند زود
مرو را از آن جایگه همچو دود
چو برداشتندش برفتند و برد
به قصر شه او را به خادم سپرد
کنیزک بد او را یکی کاردان
خردمند و هشیار و بسیاردان
مرو را به دست پرستار داد
بدو گفتش و مال بسیار داد
بگفتا برو بر همی بر بکار
دلش دور کن از غم روزگار
چو مسکین تن ورقه آمد بهوش
دل و دیده و مغزش آمد به جوش
بگفت ای جوامرد فرخنده روی
چه نامی تو و از کجایی بگوی
بر ورقه شد در زمان شاه شام
بخوشی بپرسید و کردش سلام
نهان کرد نام خود آن سرفراز
که بودش بدیدار آن بت نیاز
بدان تا کس او را نداند که کیست
نداند که احوال آن شیر چیست
بگفتش که من نصر بن احمدم
بحی خزاعه درون بخردم
به بازارگانی کنم قصد راه
به هر شهر و هر حی و هر جایگاه
کنون چون رسیدم بدین حد و بوم
به من باز خوردند دزدان شوم
به شمشیر کردند بر من کمین
بخستندم ای پادشاه زمین
به دم یک تن و راه داران بسی
نبد جز خداوند یارم کسی
زمانی به کینه برآویختم
چو بسیار گشتند بگریختم
ببردند گم بودگان مال من
چنین بود ایا پادشه حال من
به نزدیک گلشاه شد شاه شام
بگفت ای دلارام فرخنده نام
بره بر یکی خسته دل یافتم
مفا جا زره سوی او تافتم
جوانی نکو روی و فرخنده رای
سرشته تنش زآفرین خدای
بیاوردم آن زار دل خسته را
مر آن گشته مجروح دل خسته را
ز چاهش مگر سوی گاه آوریم
به درمان تنش سوی راه آوریم
سزد گر برو مهربانی کنی
ورا چند گه میزبانی کنی
بدو گفت گلشاه چونین کنم
من این کار را خود به آیین کنم
کجا بر غریبان رنج آزمای
ببخشود باید ز بهر خدای
کی گلشاه از ایزد پدیرفته بود
بدانگه کجا ورقه زو رفته بود
کی هر گه کی آید غریبیش پیش
مرو را بداردش چون جان خویش
مگر ورقه را دیده باشد براه
ویا کرده باشد برویش نگاه
پرستنده ای بود گلشاه را
که ماننده بودی مر آن ماه را
بدو گفت گلشاه رو زی جوان
ز دل باش بر جان او مهربان
هر آنچ از تو خواهد ز بخت و سرشت
ز تلخ و ز شیرین و از خوب و زشت
نگر سر نتابی ز فرمان اوی
به خدمت گری تازه کن جان اوی
شه شام رفتش بر ورقه شاد
بگفت ای جوانمرد فرخ نژاد
همه انده از دل ستردم ترا
بدین هر دو خادم سپردم ترا
دو فرخ پرستار نام آورند
به خدمت ترا روز و شب درخورند
یکی چند گه باش مهمان من
فدای تو باد این تن و جان من
که بر مستمندی و مجروح و سست
از ایدر مرو تا نگردی درست
کنیزک به پیشش به خدمت میان
ببست آن پری چهرهٔ مهربان
به هر ساعتی چند ره سوی اوی
شدی و بدیدی نکو روی اوی
بگفتی که ای خستهٔ سال و ماه
ز من حاجتی و آرزویی بخواه
بدو ورقهٔ عاشق مبتلا
دعا کردی و گفتی اندر دعا
رساناد کدبانوت را خدای
بهرچ آن ورا آرزویست ورای
کنیزک چوزی بانوی بانوان
شدی یاد کردی حدیث جوان
سبک باز دادیش گلشه جواب
که ایزد کناد این دعا مستجاب
برآمد برین حال بر روز چند
ابر ورقه بر سخت تر گشت بند
بفرسود در عشق، صبرش نماند
پرستار گلشاه را پیش خواند
بگفتا بپرسم حدیثی ترا
چو گفتم جوابی بده مر مرا
کنیزک بگفت آنچه گویی بگوی
هر آنچ آرزویست از من بجوی
بگفتا که در شهر در حد شام
یکی خوب رویست گلشاه نام
تو جایی خبر یافتتی از وی؟
و یا هیچ دیدستی او را بروی؟
کنیزک بگفتا چه گویی همی!
بدین آرزو در چه جویی همی!
که این قصر گلشاه را مسکنست
زن شاه شامست و تاج منست
دل ورقه در بر تپیدن گرفت
سرشک از دو چشمش دویدن گرفت
بهریک که از شاه شام او ستد
یکی را بدو دادم امروز سد
ازین روی زاری همی کرد و گفت
که تا چون بود حال من در نهفت
بگفت ای کنیزک ز بهر خدای
برین خسته دل بر مشو تیره رای
مرا نزدت امروز یک حاجتست
که جان مرا اندرین راحتست
کنیزک بگفتا چه حاجت؟ بگوی!
چنین گفت ورقه که ای خوب روی
چه باشد که این نغز انگشتری
بگیری و نزدیک گلشه بری
کنیزک بگفتا که ای تیره رای
نداری همی هیچ شرم از خدای
که می بدسگالی بدین خاندان
ز تو زشت تر من ندیدم جوان
مرا یارگی کی بود کاین سخن
کنم عرضه در پیش آن سروبن
که او خود شب و روز از رنج و پیچ
نیاساید از درد وز ناله هیچ
ز ورقه شب و روز یاد آورد
گه و بیگه از بهر او غم خورد
نیارد ازو یاد کردنش شوی
زورقه است اورا همه گفت و گوی
ازین نام گوید همه روز و شب
نگوید جزین نام خود ای عجب
تو دانی که ورقه که باشد؟ بگوی
به میدان درافکن هلا زود گوی
بگفت این و از ورقه برتافت روی
بگفت این کی گفتی دگر ره مگوی
ز گفتار آن مهربان پرستار
ببد ورقه غمناک و بگریست زار
ز شادی هم آنگه برخ برشکفت
ز دلبر به دل بر حدیثان بگفت
به سجده درافتاد و گفت ای خدای
ازین گفته روشن تو کردیم رای
درین کار صبری ده اکنون مرا
که تا روز و شب شکر گویم ترا
ز عم من اکنون تو دادم بخواه
که وقتست تا عمر باشد تباه
که بشکست عهد من آن سنگدل
که گشتم از آن سنگدل تنگدل
نیامد بکار آن زر و سیم و مال
که من آوریدم ز نزدیک خال
ز تیمار دل دار سرگشته بود
زمین ز آب چشم وی آغشته بود
دل آن پرستار بر وی بسوخت
ز نالیدن او رخش برفروخت
نگفت این سخن هیچ در پیش اوی
برون رفت و از وی بتابید روی
چو سه روز ازین حال بگذشت بیش
دگر ره پرستار را خواند پیش
ز بهر کنیزک برآمد به پای
بگفت ای کنیزک ز بهر خدای
سخن بشنو و حاجتم کن روا
رها کن رهی را ز محنت رها
بگفتش همه حجت تو رواست
جز آن یک سخن کآن طریق خطاست
چنین گفت ورقهٔکی جام شیر
به نزد من آر ای بت دست گیر
کی بر تو سخن گفتن و داوری
نهفته کنم در وی انگشتری
چو شیر آرزو آیدش پیش بر
به نزدیک کدبانوی خویش بر
که خورد عرب شیر و خرما بود
ازین دو عرب ناشکیبا بود
مگر چون خورد شیر بی داوری
ببیند به جام اندر انگشتری
همین است حاجت مرا سوی تو
ایا جان من بندهٔ روی تو
کنیزک بگفتا چو بیند چنین
چه گوید که چون اوفتادست این
بدو گفت ورقه کی گفتی صواب
ازین خسته دل باز بشنو جواب
چو کدبانوت بیند انگشتری
اگر با تو جوید ره داوری
چنین گوی با بانوی بانوان
همانا فتادست ازین میهمان
که می شیر خوردست از لاغری
فتادست از انگشتش انگشتری
برو آنچ گفتم تو فرمان بکن
کزین شاد گردد دل سرو بن
کنیزک بدو گفت کاو مر ترا
چه داند و یا تو چه دانی ورا
نباید که بر جانت آید گزند
بخود بر ببخشای ای مستمند
که کدبانوم هست والامنش
گریزنده از مردم بد کنش
ولیکن مرا بر تو ای دل کئیب
همی رحمت آید کنون ای غریب
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۸ - وصف کوه
کهی چون طور سینا بود ازو آویخته ثعبان
ز پشت او درخشنده کف موسی پیغمبر
بپشت ژنده پیلان برنشسته ناوک اندازان
چو عفریتان آتشبار بر کوه گران پیکر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۰ - در وصف قلعه
قوی قلعه او که خاکش بپاکی
چو قلعی ولیکن از و عاجز آذر
پر از زرکانی و تیغ یمانی
پر از شیر جنگی و ببر دلاور
ز ماهی فروترش بنیاد لیکن
گذشته سربارش از چرخ اخضر
شده سد یأجوج خوار از بروجش
ز دیوار او دیو حیران و مضطر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۷ - قطعه
چه دیلمان زره پوش و شاه ترکانش
بتیر و زوبین بر پیل ساخته چنگال
درست گوئی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۶ - از چکامه ای
خسروا جائی بهمت ساختی، جائی بلند
پر ز خوان خواهی کنونش کرد و خواهی پر سخوان
تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها
تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۷ - قصیده فتح خوارزم
خجسته دولت عالی همین کرد ایملک پیمان
که فتحی نو دهد هر روز از یک گوشه کیهان
فرود آرد سپاهت را به گرد کشور عاصی
برآرد گرد از آن کشور بسوی گنبد گردان
برانگیزد ز شادروان سپاه پادشاهی را
نشاند یک غلامت را بر آن شاهانه شادروان
همه گردان فیل افکن همه مردان شیر اوژن
همه چون رستم و بهمن همه چون طوس و چون دستان
هزیمت رفتگان چونان همی رفتند روی از پس
چو اندر رستخیز آنکس کجا گوینده بهتان
دو دست اندر عنان چونان چو اندر سلسله دوزخ
دو پای اندر رکاب ایدون چو اندر کنده زندان
تو گفتی هر یکی زیشان یکی کشتی شده ز آنپس
خله اش دو پا و بیلش دست و مرغابیش کشتیبان
چو بازیگر همی رفتند خم داده میانک را
بحلق اندر یکی حلقه، بتن عریان بدل بریان
نهاده دست چون کوران، همه بر پشت یکدیگر
عصای یکدگر گشته نژند از تهمت عصیان
ز بس کشته، ز بس غرقه، ز خیل دشمنان گفتی
چه شد هامون چه شد جیحون که آن چونین و این چونان
سپه سالار لشکرشان، یکی لشکرشکن کآخر
شکسته شد از او لشکر ولیکن لشکر ایشان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت اول
به نام خداوند مشکل گشای
که او هست بر نیک و بد رهنما
گذارنده این سخن داستان
چنین گفت از گفته باستان
که روزی در ایام فصل بهار
منوچهر بر تخت بد شهریار
کلاه کئی بر سر افراشته
نکو خسروی مجلس آراسته
همه پهلوانان ایرانیان
به خدمت، کمر بسته اندر میان
فراز یکی کرسیی زرنگار
نشسته بدان زال سام سوار
به یک دست او بود گودرز و گیو
ز سوی دیگر پور گشواد نیو
جهان پهلوان رستم زال سام
در آن بزم بد ده هفتش تمام
ز نقل و می و باده خوشگوار
ز بوی خوش، آن چیز کاید به کار
همه اندر آن بزم آماده بود
سر و زلف ساقی به کف داده بود
نشسته در آن بزم شاه جهان
دلش فارغ از غصه های جهان
گه از سلم گفتی سخن، گه ز تور
گه از درد ایرج شدی ناصبور
که ناگه فرستاده آمد ز در
که ای شاه نیکوی والاگهر
فرستاده شاه هندم بدان
به نزدیک آن شاه ایرانیان
که شاها به غم، پایمال اندریم
ابا اژدها در جدال اندریم
به هندوستان، ببری آمد پدید
ندیده زمانه نه دوران شنید
درازی و پهنای او صد کمند
بود بیشتر ای شه ارجمند
نفس چون به هامون در آرد کنون
شود از تفش آب دریا چو خون
ز دود دمش هند پر آتش است
تو فریاد رس کان شها ناخوش است
سوی سبزه زاری گر آرد گذر
بسوزد ز دود دمش خشک و تر
خورد آهن و روی و مس، جمله پاک
همین دم نیارد سوی سنگ و خاک
منوچهر از وی سخن گوش کرد
زسر، عقل، یکسر فراموش کرد
نگه کرد بر روی زال سوار
بدو گفت کای پهلو نامدار
دل دشمن از تیغ تو پر هراس
پراکنده دل خاطر و ناسپاس
چو دست آوری سوی گرزگران
دل خاره گردد چو آب روان
زمادر، چو تو زادی ای پاک زاد
زدشمن، کس از ما نیاورد یاد
چو گیری به کف، نیزه آتشی
فلک با تو ناید به گردن کشی
دل من ز مهر تو نازد همی
بدین خوب چهر تو نازد همی
همه از دلیران شمشیر زن
گزین کن یکی نامدار انجمن
از ایدر، سوی هند رو با سپاه
مگر سازی آن ببر غران تباه
چو بشنید زال از شه این گفت راست
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفتا که ای شهریار جهان
کمر بسته دارم به خدمت میان
تو بر تخت بنشین و دل شاد دار
از آن جانور من برآرم دمار
چو بشنید رستم از او این سخن
زجا جست و گفت ای شه انجمن
بفرما بدین رزم رفتن مرا
ز گردان برافراز گردن مرا
پدر گرچه رانده گهی دار و گیر
میان بسته دارد چو شیر دلیر
نباشد به نزدیک یزدان نکوی
تن آسوده پور و پدر جنگجوی
کنون من بدین رزم بندم کمر
تن آسوده باشد که باید پدر
مرا آن درست است کان جانور
به دست منش جان برآید به سر
پدر گر چه از شیر نر برتر است
مر آن جانور را نه اندر خور است
ز گفتار رستم بر آشفت زال
بدو زد یکی تازیانه دوال
بدو گفت کی کودک خورد سال
چو داری به سر، عقل ای بی همال
بدو گفت کی کودک کم خرد
ز آزادگان این نه اندر خورد
که طفلی تو دو هفت ساله تمام
کنی پیش لشکر، مرا زشت نام
چو تو کودک پروریده به ناز
کنی جنگ ببر بیان را تو ساز
چو من پهلوانی که در هند و چین
نویسند نام مرا بر نگین
مر آن جانور را نه اندر خورم
مگر کز تو از زور و تن کمترم
زبانت بریدن ز بن در خور است
لبانت به هم دوختن بهتر است
که تا بار دیگر نگویی چنین
میان بزرگان ایران زمین
پس آنگه به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر ترا نیست جفت
بگفتم ترا مر چنین چندگاه
میاور مر این طفل را نزد شاه
ادب ورزش و عقل و هوش و خرد
که تا بچگان را ادب پرورد
بدان سان دهش گوشمال و ادب
که از خاطر افتد مر این را تعب
برآشفت زین گفته، گودرز گرد
برفت و تهمتن به همراه برد
گزین کرد آنگاه زال سوار
سواران جنگی، ده و دو هزار
چو کشواد و قارن، سران سپاه
براندند منزل به منزل سپاه
دگر آنکه دانا دل و هوشمند
همی از تهمتن کند نقل، پند
که چون پور کشواد گودرز گرد
مر او را به مجلس سوی خانه برد
ز دستان، دل خود پرآزار کرد
برو چند چوب ادب کار کرد
تهمتن برآشفت با او به جنگ
برو پنجه بگشاد بازوی جنگ
بشد تند گودرز با او به جنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
چو بر یکدگر زورشان بازگشت
برآورد رستم به گودرز دست
بزد مشت بر فرق گودرز سخت
که از پا در آمد چو شاخ درخت
به برپروراننده بیداد کرد
گریبانش از دست وی چاک کرد
تهمتن برون آمد از نزد وی
رخش گشته گلنار پر خون ز خوی
همان دم سوی خانه آمد چو شیر
دلی پر زخون از پی دار و گیر
سلیح دار را بانگ برزد بلند
که بگشا در گنج و اسباب چند
سلیح نیاکان بیاور برم
بدان تا بدین سان یکی بنگرم
ببینم سلیح که افزون تر است
کدامین از ایشان مرا بهتر است
سلیح دار گفتار که تو کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
بد و گفت منم پور دستان سام
تهمتن مرا باب کردست نام
چو بشنید آن مرد، بردش نماز
بدو گفت کای پهلو سرفراز
که بی رای دستان فرخ نژاد
نیارم سلیح خانه را در گشاد
بر آشفت رستم ز گفتار اوی
به سوی سلیح خانه بنهاد روی
بزد پا و از پاشنه، در بکند
میان سلیح خانه خود را فکند
سلیح دار چون دید برداشت گام
بدو بانگ زد رستم زال سام
به یزدان که گر پیشتر پا نهی
سر خویش بر جای آن پا نهی
بترسید آن مرد و ایستاد پای
درون رفت رستم چو تراژدهای
میان سلیح خانه چون بنگرید
سلیح نیاکان، بسیار دید
جداگونه هر یک بد انباشته
سلیح هم به جا هست بگذاشته
از آن نامداران فرخنده نام
گزید آن سلیح سپهدار سام
بزودی به مرد سلیح دار گفت
به یزدان که او هست بی یار و جفت
اگر فاش سازی تو این راز من
نمایی به کس راز و آغاز من
وز اینجا سوی هند گردم سوار
از آن جانور من برآرم دمار
پس آنگاه هستیم تو را کینه خواه
کنم روزگارت چو نیل سیاه
بدو گفت بگذار ایدر تو رای
بدین کار با کس نیم رهنمای
نگویم به کس راز از ایدر سخن
تو دانی کنون هر چه خواهی بکن
تهمتن ز گفتار او گشت شاد
بپوشید در دم سلیح همچو باد
تن یک تنه راه اندر گرفت
پی لشکر زال زر برگرفت
تهمتن ز گودرز چو گشت دور
ز دوریش گودرز شد ناصبور
به دل گفت از کودک نو رسید
به سر بر بلاهم بخواهد رسید
که هنگام طفلی است مانند یوز
دریغا به مادر نزادی هنوز
گر او را بد آید از این ره گذر
ندانم چه گویم بر زال زر
بگفت این و بر بارگی بر نشست
کمر بست نیزه گرفته به دست
جهاندیده گودرز کشواد گرد
پی رستم زال بگرفت و برد
ز پس کرد رستم همان گه نظر
بدید از پس خویش آن نامور
بدانست گودرز آید به پیش
که او مهربانست چون جان خویش
همان دم بایستاد بر جای خویش
چنین تا که گودرز آمد به پیش
تهمتن به اسب اندر آمد چو باد
به لب، حقه خاک را نقش داد
پس آنگه رکابش ببوسید و گفت
که ای بخت یار و خرد گشته جفت
به دل ترس و اندیشه یک سوی کن
به من بهتر از مهر دل روی کن
ببینی که این کودک خوردسال
هنر چون نماید همین دم به زال
سپاه ورا جمله بر هم زنم
که این جنگ و پیکار و کین دم زنم
کشم حلقه نقره در گوش اوی
که از سر برون گرددش هوش اوی
بدان تا ببینند مردی من
ازین یال و کوپال و گردی من
بزد تازیانه مرا گفت سرد
خودش مرد دید و مرا شیر خورد
اگر همرهی، گام بردار و آی
وگرنه مگو حرف و رو باز جای
چو بشنید گودرز چیزی نگفت
به ناچار با او ره اندر گرفت
همه روز از پس همی تاختند
به روز سوم روز بر ساختند
رسیدند بر لشکر زال زر
به تندی بکردند از ایشان گذر
پی لشکر قارن رزم زن
گرفت آن زمان پهلو پیل تن
چو دو روزه راه دگر تاختند
به نزدیک خود اندر انداختند
شب تیره بد، ماه پیدا نبود
به دل هیچشان فکر و غوغا نبود
سپهدار گو قارن رزم زن
به پیش سپه بعضی از انجمن
تهمتن به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر تو را نیست جفت
به یزدان و دادار خورشید و ماه
به جان و سرشاه و تخت و کلاه
اگر با سپاه آشنایی دهی
در این تیره شب، روشنایی دهی
نیایم دگر با تو در سیستان
نبینم دگر خویش و هم دوستان
که تا زنده ام با تو کین آورم
نه پا در رکاب از زمین آورم
چو بشنید گودرز، سوگند خورد
بدین نیلگون گنبد لاجورد
که راز تو با کس نگویم همی
ره روشنایی نجویم همی
چو رستم شنید این سخن گشت شاد
در شادمانی به خود برگشاد
بپوشید اندر زمان، ساز جنگ
میان را به زنجیر بربست تنگ
به گردن برآورد رومی عمود
سواره شد و نیزه را در ربود
برانگیخت باره گو جنگ خواه
زپشت سپه شد به پیش سپاه
بغرید چون شیر نر در شکار
بلرزید آن مرد و اسب و سوار
از آن نعره افتاد قارون به جوش
برآورد گرز گران را به دوش
بیامد به نزد تهمتن چو باد
به دشنام قارن زبان برگشاد
بدو گفت کی خیرگی مرد شوم
بگو کز چه مرز و چه آباد بوم
سر ره گرفتی و راه تو چیست
ندانی که این لشکر و پیل کیست
سپاه گرانمایه زال زر است
که ایران سپه را سپهبد سر است
بکش از طمع پای گستاخ را
که ناخورده کس میوه این باغ را
بگو نام تا دانمت کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
تهمتن از و این سخن چون شنفت
مرا نام البرز خوانند گفت
بینداز از خواسته هر چه هست
ز بعضی شترها و پیلان مست
یکایک مرا هدیه پیش آورید
پس آنگه ازین سرزمین بگذرید
چو بشنید قارن برانگیخت اسب
درآمد به میدان چو آذر گشسب
عمود گران برد بالای سر
بدان تا زند پیل تن را کمر
تهمتن بر آشفت چو پیل مست
گرفت از هوا گرز آن شیر دست
بپیچید گرز از کفش دور کرد
پس آنگه برآورد گرز نبرد
چو کشواد قارن بدین گونه دید
هم آنکه گران گرز را بر کشید
به گرز اندر آمد گو که فکن
بزد گرز بر شانه پیل تن
تهمتن بخندید و بگشاد چنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
بکندش ز زین و بزد بر زمین
ببستش به خم کمند گزین
دلیران ایران چو شیر ژیان
گرفتند یکسر ورا در میان
به چندان که بر وی بر آشوفتند
به چندان که گرزش به تن کوفتند
نه سستی گرفت اندر آن رزمگاه
نه بی خنده گشتی در آن رزمگاه
از ایشان دو صد تن گرفت و ببست
دگر لشکر از پیش رخشش نجست
برفتند یکسر بر زال زر
بگفتند با او ازین ره گذر
که البرز نامی به ما ره ببست
به تنها سپه را به هم برشکست
ببسته است کشواد و قارن به هم
زجنگی سواران، دو صد بیش و کم
چو زال این سخنهای نشنیده دید
به لرزه در آمد به مانند بید
ازین گفته، خونش برآمد به جوش
به زین اندر آمد بزد یک خروش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
بگردش سپهبد به هر سو نگاه
زده دید آن خیمه خویشتن
نشسته میانش گو پیل تن
نهاده به سر ترک، در بر، زره
زره را زده بر گریبان گره
کمندی به بازو و اسبی به زین
خروشان و جوشان چو دریای چین
چو کشواد و قارن به بند گران
نشسته میانش چو کند آوران
بپیچید و خشمش بشد زال زر
به دل گفت کاین را نمایم هنر
مگر کز هنر، دل هراسانمش
پس آنگه بگیرم بترسانمش
بگفت این و غرید مانند ابر
بیامد تهمتن بسان هژبر
بزد چنگ بر تنگ مرکب چو سنگ
گرفتش بدان سان که آمد به جنگ
سر و پای اسب گرانمایه زال
گرفت آن هنر پرور نیک فال
به چندان که زد پاشنه، زال سام
دگر باره پایش نه بنهاد گام
شد اندوهگین، زال سام سوار
که بر ما بر آشفته شد روزگار
به ببر بیان سوی جنگ آمدیم
که ناله به سوی نهنگ آمدیم
جهان پهلوانان روی زمین
چو مصر و چو روم و چو ماچین و چین
نتابند یک ضرب گرزم به جنگ
عمود مرا کس نگیرد به چنگ
بلا هست همانا که بر ما رسید
ندانم که از وی چه خواهیم دید
اگر بدهمش باج، ننگی بود
وگر ندهمش، شیر جنگی بود
چه سازم، ندانم چه کار آورم
که این شیر نر زیر پای آورم
دگر گفت اندیشه نبود جز این
که سیمرغ را من بخوانم برین
چو البرز برگشت از جنگ باز
بشد نزد گودرز و بردش نماز
ببوسید چشم و سرش پهلوان
بدو گفت کای پهلوان جهان
نبرد یلان را تو اندر خوری
تو از سام و گر شسب افزون تری
خرد پرور هوشمندان تویی
هنرور تویی، پیل دندان تویی
چو بشنید البرز خندید و گفت
که با هوشمندان، خرد باد جفت
اگر او نبودی همانا پدر
به چنگم نرفتی سلامت به در
ندیدی که من حرمتش داشتم
بدو بازوی کین نیفراشتم
بفرمود تا بندیان را ز بند
گشادند از تاب داده کمند
برفتند نزد گرانمایه زال
بگفتند هر یک بدان شرح حال
که البرز را باج باید نخست
که از دست وی باز گردیم درست
برآشفت ازین گونه زال سوار
ازین گفته، گوینده را کرد خوار
که ای کم خرد مرد بسیار گوی
مزن دم ازین گفته دیگر مگوی
اگر باج بدهم من البرز را
چه دارم به کف، نیزه و گرز را
ز گاه کیامرث تا این زمان
که بستد بگو باج از ایرانیان
که البرز خواهد ز ما باج را
هر آن یاره و گوهر و تاج را
چو فردا زند بر سپهر آفتاب
جهان می شود سر به سر زر ناب
کمند کیان و من و تیغ و گرز
بگیرم ببندم به البرز برز
جهان را بدو چشم گریان کنم
دل دیو و جادو هراسان کنم
چو خورشید بدرید از شب، قفس
دم صبح از روشنی زد نفس
برآورد سر، زال و از جای خواب
سر پر زکینه دلی پرشتاب
یکی ترک به سر ز فولاد چین
نهاد آن خردمند با آفرین
دو ابلق زده بر سر مهتری
نه از مهتری بلکه از کهتری
کمر ترکش اندر میان کرد تنگ
که بودش صد و شصت تیر خدنگ
به فتراک بر بست پیچان کمند
کمان را به بازوی تمکین فکند
یکی گرز نهصد منی زیر زین
فروهشته آن گرد با آفرین
سپر در پس پشت، پیچان کمند
پس آنگه روان شد چو کوه بلند
درآمد به میدان چو شیر ژیان
به کف، تیغ و نیزه به بازو کمان
وز آن روی البرز چون گشت روز
برآمد زجا گرد گیتی فروز
زسندس قبایی بپوشید نرم
به پس کرد پس جوشن و خود گرم
به سر، افسری برنهاده بلند
کز و خیره شد دیده هوشمند
ز فولاد، زنجیرش اندر میان
کمر کرده اندر میان پهلوان
کمر ترکش اندر میان تنگ بست
تو گفتی مگر کوه فولاد رست
کمربند زنجیر زد بر غلاف
ببست و گره زد ابر روی ناف
کمند خم اندر خم و چین به چین
به هم رفته چون زلف خوبان چین
به فتراک بر بست آن پهلوان
به کوهه برآورد گرز گران
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷ - آغاز داستان فرامرز پور رستم زال و بانو گشسب خواهر او
به فرمان دادار فیروزگر
ز رستم بشد دخت شه بارور
یکی پور زاد آنگهی دخت شاه
که دیدار او آرزو کرد ماه
بیاورد نزدیک رستم چو باد
تهمتن، فرامرز نامش نهاد
چو پرورده شد بر غم و درد و رنج
گذشت از برش بی زیان سال پنج
به خردی دلارای و پرکار بود
نشان مهی زو پدیدار بود
چو ده ساله شد گشت گرد دلیر
نترسید از فیل و از نره شیر
ده و شش چو شد با بر و یال بود
تنش چون تن رستم زال بود
یکی روز رستم یل پاک دین
طلب کرد بانو گشسب گزین
فرامرز جنگی مر او را سپرد
بدو گفت این نام بردار گرد
برادر جنگی تر از رستمست
ز نیروی او از تهمتن کم است
تو او را زهر نیک و بد یار باش
زهر خوب و زشتش نگهدار باش
به خواب و به راه و به بزم و شکار
مبادا که تنها بود نامدار
دل بانو از پهلوان شاد شد
فرامرز چون سرو آزاد شد
به هم شاد بودند چون ماه و حور
به یک جایشان منزل و خواب و خور
دل و جان به شادی برافروختش
شکار و سواری بیاموختش
به اندک زمانی چنان شد دلیر
که زنهار از و خواستی نره شیر
هر آنگه که شان بود با هم شکار
یل پهلوان بانوی نامدار
به مردان به جوشن شدی در زمان
سر موی خود را بکردی نهان
دو مرد هژبر افکن نامدار
نمودی چو کردندی عزم شکار
یکی روز هر دو سواران به راه
برفتند ماند خورشید و ماه
اگر شیر پیش آمدش یا پلنگ
نمیداد بانو یکی را درنگ
سه شیر نر افکند در مرغزار
دو شیر دگر زنده بست استوار
به ناگه یکی گوری آمد پدید
چو سیل روان پیش ایشان رسید
چو آن گور آشفته آمد دمان
دوان از پسش شرزه شیر ژیان
چو آن گور نزدیک بانو رسید
تنش بود لرزان دمی آرمید
رسیده مر آن شیر شرزه به شور
همی خواست تا بر درد چرم گور
برآشفت بانو گو پرهنر
بزد گرز بر تارک شیر نر
چنان زد به تندی به یال و برش
که پنهان شد اندر زمین پیکرش
به نزدیک بانو چو شد نره گور
نهاد او سر خود به پای ستور
بشد نره شیر آن زمان ناپدید
کسی در جهان این شگفتی ندید
فرامرز رستم به بانو بگفت
کزین گور زین شیر ماندم شگفت
زناگاه پیدا شده یک جوان
به رخ ماه، قد، همچو سرو روان
به دیدار، چون ماه تابنده بود
مطیع رخش شاه تابنده بود
یکی جام در دست آن نازنین
پر از لعل و یاقوت و در و ثمین
یکی پرنیان کرده سرپوش او
که بگرفته بد تا سر دوش او
به نزدیک بانو ببردش فراز
ببوسید روی زمین نیاز
بگفتش که ای ماهروی زمین
منم پادشاه پری در زمین
پری سر به سر در پناه من اند
فزون از درختان سپاه من اند
یکی دشمنم بود سرخاب دیو
که بر جنیان شاه بودی غریو
به کینم شب و روز در جنگ بود
ازو این جهان در دلم تنگ بود
که تا بر من امروز او چیره شد
که من گور خر بودم او شیر شد
چو کشتیش من گشتم از غم جدا
کنم جان خود را به پیشت فدا
بپرسید بانو که این چهره کیست
که در پرنیان نقش روی پریست
چنین داد پاسخ که این نقتن است
که این صورت از دختر نقتن است
به نامست آن شاه پر طور طوش
جهان سوز دختر به فر و به هوش
فرامرز زان صورت از دست شد
ز جام می عاشقی مست شد
سه سال است ره تا به حال ایدریست
وز آن جای، شش ماه تا آن پریست
بپرسید جایش بگفتش پریست
که شش ماه بالا سه سال اندریست
بدان صورتش دل چو خوشنود کرد
پسندیدش آن راه و بدرود کرد
چو شب سوی ایوان گاه آمدند
درخشان چو خورشید و ماه آمدند
پس آنگاه بانو مه روزگار
به سوزن نگارید و سوزن نگار
ز بانو بماندست این یادگار
که از سوزن آرند نقش و نگار
بدش بی مثال و دگر کار چین
که صورت نگارید آن نازنین
به نقاشی نقش نقاش گشت
بدان صورت آن نقش او فاش گشت
به توران بشد فاش از ایران زمین
گرفت او بدان نقش ماچین و چین
به هندوستان صورتش نقش بست
شه خاور از عشق او گشت مست
ز مشرق زمین و ز مغرب دیار
شهان را ز بانو بدی بی قرار
شکر پیش گفتار او شور بود
قمر پیش رخسار او کور بود
چو خورشید رخسار آن ماه دید
به رشکش تب و لرزه اش شد پدید
بدان رو چنین گرم گردیده است
که رخسار زیبای او دیده است
چرا زلف او را کنم مشک نام
که در پیش زلفش بود مشک خام
نگویم که بالاش بر سرو راست
که هرگز به بالاش سروی نخاست
به رخسار او ماه تابنده نی
چو شیرین لب لعل او قند نی
بلای جهان بود بالای او
متاع جهان بود کالای او
کسی چون به خوبیش همتا نبود
به مردیش مانند پیدا نبود
سلحشور و شیرافکن اندر نبرد
نبد کس به میدان مردی مرد
اگر کوه بودی هم آورد او
نماندی به روی زمین گرد او
نهنگ از نهیبش گریزان درآب
پرافکنده از هیبت او عقاب
کجا شیر در بیشه بد منزلش
شد از تیغ بانو هراسان دلش
شب و روز عزم شکارش بدی
همه روز نخجیرگاهش بدی
فرامرز همراه آن ماه بود
که دلخواه آن ماه و آن شاه بود
یکی روز همراه، چون ماه و مهر
برافروخته هر دو چون ماه چهر
برفتند هر دو به سوی شکار
نبدشان به غیر از شکار هیچ کار
بر آن کره رخش هر دو سوار
شتابان به صحرا چو ابر بهار
سواران شتابان و نخجیرجوی
غریوان نهاده به نخجیر روی
به پیش اندرون کرد بانو گشسب
چو باد بهاری همی تاخت اسب
شتابان زمین کوب هامون نورد
نهان کرد گردان گردون ز گرد
برفتند پویان به توران زمین
فراوان فکندند صید از کمین
رسیدند ناگه به یک مرغزار
به هر گوشه ای لاله کان لاله زار
رخ سبزه را ابر شسته به نم
نشانان ز گلزار بر سر درم
پر از گور و آهو سراسر زمین
زمین سر به سر سنبل و یاسمین
بهشتی شکفته بهار اندرو
نسیمی ز دارالقرار اندرو
زهر شاخساری شکفته گلی
سراینده بر هر گلی بلبلی
چو بانو بدان جای خرم رسید
گل روش از خرمی بشکفید
فرامرز را گفت نیکو ببین
که خرم بدین سان ندیدم زمین
هوایش تو گویی که جان پرور است
صفایش تو گویی روان پرور است
بدین خرمی جای کم دیده ام
ز روی زمینش پسندیده ام
چو هر وقت با خود شکار افکنیم
در این بیشه باید که بار افکنیم
فرامرز گفتا هزار آفرین
همه روزم اینست منزل گزین
چو هر روز کردند آن ها شکار
دل زال زر شد از آن بی قرار
بسی پند می دادشان زال زر
که ای نور چشمان من در به در
زنخجیر دشت این زمین بگذرید
دگر دشت آن راه را میبرید
که اینجای تورانیان را شکار
همه نام داران خنجر گذار
به نخجیرگاه شه افراسیاب
نیارد ژیان شیر کردن شتاب
نپد عقاب اندرو با درنگ
گریز در او شیر جنگی پلنگ
بدان سرزمین راه را بسپرید
ز پند و ز اندر زمین مگذرید
نبود این سخنشان به دل جای گیر
زپندش نیامد سخن دلپذیر
همه روزشان دشت، دلخواه بود
بدان خرم آبادشان راه بود
به رستم چنین گفت یک روز زال
که فرزند خود را بده گوشمال
که هر روز شادان به نخجیر جوی
بپویند پویان در آن ره نموی
در آنجا به نخجیر گوران شوند
چه حاجت کزین جا به توران روند
مبادا کمین آوران از کمین
بگیرندشان از پی خون به کین
به توران زمینشان برند از نهان
به ما تنگ ماند میان مهان
چو بشنید رستم ز زال این سخن
بگفتا مگر این سخن را ز بن
به گفتار نیکو بدی ای پدر
که این راز پنهان سخن سر به سر
که من هر دو را در کمند آورم
به پیش توشان را به بند آورم
تهمتن به نیرنگ چون کردکار
دمان رخش را کرد چون قیر و قار
دگر جوشن گرد و بر گستوان
به پولاد بست آن کمر بر میان
زره کرد بالای ببر بیان
تو گفتی که گردید گویی روان
چو کوهی بر آن کوه پیکر نشست
گرفته عمودی دگرگون به دست
دگر نیزه اژدهافش به چنگ
کمان دگر چوبه تیر خدنگ
نقابی برافکند بر روی خویش
که او را نه بیگانه داند نه خویش
پس هر دو فرزند ره برگرفت
شنو این زمان داستان شگفت
چو از نامداران، دو گرد نبرد
زمانی رساندند بر ماه گرد
سوی دشت توران به ره تازیان
برفتند با هم شکارافکنان
دواندند بر روی صحرا سمند
فکندند بر یال گوران کمند
ز شمشیر شیران در آن دشت کین
به از کشته گردان صید آن زمین
فکندند هر دم نشیب و فراز
بسی گور و آهو پی بزم ساز
هژبران به دشت و گوزنان به کوه
شده غرق در خون گروها گروه
چنان بود بانو بر اسب سیاه
که در تیرگان شب، فروزند ماه
بیفکند ده نره شیر ژیان
چهل گور آهو گو پهلوان
کشیدند هر سوی صید از فراز
به نزدیکی چشمه دلنواز
لب چشمه چون چشم دلدار خویش
هوایش چو زلف رخ یار خویش
نشستند هر دو به شادی به هم
نبدشان به دوران به دل هیچ غم
به گیتی ندانم ازین به سخن
که غمگین نباشی زچرخ کهن
به یک دست بگرفت جام شراب
به دست دگر ران گوران کباب
ز می رویشان همچو گلنار بود
زمو بر گل آن مشک تاتار بود
ز روی بیابان یکی گرد خاست
تو گفتی یکی اژدها بود راست
سواری پدید آمد از تیره گرد
که چشم دلیران مگر خیره کرد
نشسته به یک مرکب همچو قار
چو کوهی که بر کوه باشد سوار
خروشان به کردار آشفته مست
گرفته یکی تیغ هندی به دست
دمان همچو آتش به تندی چو باد
خروشان چو شیری زبان برگشاد
بگفتا مرا نام گویند زود
که از تن کنم سر شما را درود
بگویید تا هر دو را نام چیست
بدین جایگه هر دو را کام چیست
منم کوه تن کوه زاده به نام
در این سرزمین سال و ماهم تمام
چو صیاد بیگه که هستم کمین
که صیدی بیابم مگر همچنین
همانا که دولت مرا یار شد
سعادت، قرین، بخت، بیدار شد
کز این سان شکاری در آمد به دام
چنین خوب صورت کنیز و غلام
چو زین در بر متان به توران شتاب
شما را فروشم به افراسیاب
ز بیع شما من توانگر شوم
همان صاحب تخت و افسر شوم
نوازد اگر بنده را دادگر
دهد این چنین گنج بی دردسر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸ - ملاقات کردن فرامرز و بانوگشسب
چو دریا دل بانو آمد به جوش
فرامرز چون شیر برزد خروش
به آواز گفتش که ای بدنژاد
که باشی چنین گفته آری به یاد
چنان برکشم من زبان از دهن
که دیگر نگویی بدین سان سخن
به خنجر جدا سازم از تن سرت
بکوبم به گرزگران پیکرت
بدوزم به تیرت چو سوزن، حریر
که تا پر بر آری تو از پر تیر
به نوک سنان چشمت آرم برون
بریزم هم اکنون در این دشت خون
چگونه مرا برد خواهی بگوی
که از خون تو گل کنم خاک روی
توانگر تو از زخم خنجر شوی
بدین خنجر من تو بی سر شوی
همانا ندانی که من کیستم
در این سرزمین از پی چیستم
اگر نام من بشنود گوش تو
هم اکنون برآید زتن هوش تو
منم بار آن تازه فرخ درخت
کزو تازه گردد سر تاج و تخت
سر سرفرازان گو پیلتن
شهنشه نشان سرور انجمن
دلیر و هژبر افکن و سرفراز
سوار صف آرای دشمن گداز
فرامرز گردنکش نامدار
پدر رستم زال سام سوار
مرا خواهر است این گو کامیاب
که بانوگشسبش همی خواند باب
به شمشیر، شیران، شکار از ویند
به نیزه، دلیران، شکار از ویند
همانا اجل با تو آورده زور
که از پای خود آمدستی به گور
بگفت این وبر کوه پیکر نشست
چو بر کوهه پیل نر، شیر مست
چنین گفت رستم که ای جاهلان
به خود غره، از بخت، بی حاصلان
همانا که تا هست گردون سپهر
به من مهر از این گونه ننمود چهر
برمتان کنون پیش افراسیاب
برشه بیفزایدم جاه و آب
مرا سرفرازی دهد در جهان
به پیش کهان و به نزد مهان
کنون گر بخواهید جان در بدن
خود آیید آسان به نزدیک من
که تا من ببندم شما را دو دست
برم پیش آن شاه یزدان پرست
چو بشنید بانو بخندید سخت
بدو گفت کای ترک بر گشته بخت
چنین تا به کی ژاژ خواهی کنی
بر ره همی خودنمایی کنی
ترا بخت بر گشته زین آمدن
ره بازگشتن نخواهی شدن
من آن رستم زال را دخترم
فروزنده در برج چون اخترم
چو از گوهر او بود گوهرم
به هر سروری در جهان سرورم
گرفتم که هستی چو دیو سفید
زنم بر زمینت چو یک شاخ بید
مشو غره بر زور و بازوی خویش
بر این برز و بازوی و هم خوی خویش
اگر کوه باشی چو کاهت کنم
به یک گرز چون خاک راهت کنم
اگر کوه باشی و گر اژدها
که از تیغ تیزم نیابی رها
مگر آن که گفتار من بشنوی
از این کوه پیکر پیاده شوی
دهی بوسه، نعل سمند مرا
زخود دور داری گزند مرا
بغرید باز آن سوار دلیر
برآشفت مانند چون نره شیر
بدو گفت کای هرزه و یاوه گوی
چه گویی سخن های سردم به روی
ندانی که چون من کنم رای جنگ
زبیمم گریزد به دریا نهنگ
ز نیروی بازوی خاراشکاف
شکاف افکنم در دل کوه قاف
به سرپنجه آهنی روز جنگ
بدرم دل شیر و چرم پلنگ
چو با من همیدون شوی در نبرد
ببینی تو پیکار مردان مرد
بگفتم نیارم به جانتان گزند
نگردید از تیغ من دردمند
بدو گفت بانو که ای دیو دون
به چنگال و بازوی گردی زبون
بیا تا بگردیم جنگ آوریم
در این دشت تا کی درنگ آوریم
چنان نیزه برزد کمربند او
که لرزید از آن بند پیوند او
ازو در دل رستم آمد نهیب
زبیمش بشد هر دو پا از رکیب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹ - جنگ کردن رستم با فرامرز و بانو گشسب (و) آزمودن رستم، ایشان را پنهان داشتن خود را در جنگ
بدانست رستم که او سرکش است
که در جنگ همچون که آتش است
وز آن پس به کین سوی او حیله کرد
برآورد بر چرخ گردنده گرد
دو یل، نیزه بر نیزه انداختند
چو آتش به پیکار هم تاختند
زره حلقه حلقه زیکدیگران
به نیزه ربودند آن سروران
به نیزه ربودند از هم زره
زره را گشودند از هم گره
فرامرز از دور نظاره کرد
همی دید آن هر دو یل در نبرد
میان صدو شصت طعنه زنان
ببودند نیامد یکی در زیان
سرانجام هر دو بر آشوفتند
بن نیزه را بر زمین کوفتند
نخستین برآورد بانو عمود
پدر را یکی پیش دستی نمود
به پا ایستاد اندر آن صدر زین
فرو کوفت بر پهلوان گرز کین
که شد رخش تا سینه اندر زمین
بخوابید لب را به چشم و به کین
سپر خورد گشت و بشد دست خم
ولیکن فرو شد به دریای غم
دل رخش را خون درآمد به جوش
برآورد چون شیر شرزه خروش
بدانست رستم که رخش دلیر
بنالید از ضرب آن گرز چیر
به دل گفت بانو هم آورد را
برآورده ام از تنش گرد را
چو مرکب سر خود بپیچید باز
بدید او هم آورد با اسب و ساز
به جولان در افکند که کوب را
به میدان درافکند آشوب را
به دل گفت رستم که اینست گرد
که یارد به پیکار این دستبرد
چو از کینه نزدیک بانو رسید
بزد دست گرز گران بر کشید
بگفتش که ای دختر نامدار
یکی ضرب دست مرا پای دار
چو بفراخت او گرز بالای سر
نهان گشت بانو به زیر سپر
پشیمان شده رستم از کین او
نم آورد چشم جهان بین او
نه مردیست فرزند کشتن به جنگ
که در پیش داناست این کار، ننگ
اگر شان برآرم به خم کمند
که شاید ازین بند گیرند پند
به زین اندر افکند گرز نبرد
کمربند آن گرد بگرفت مرد
به سر پنجه می خواست کو را ز زین
رباید به مردی زند بر زمین
به پشت اندر افکند بانو سپر
گرفت او کمربند آن شیر نر
همی زور کرد آن بر این این بر آن
هوا بود جنبان و لرزان زمان
سما چون زمین زردگون شد ز گرد
زمین زیر پای یلان پر ز درد
همه خاک میدان ز خون نم گرفت
ز زور دو پر دل، زمین خم گرفت
دل هر دو در سینه آمد تپان
شده خشک آن هر دو یل را دهان
ز کینه دهانشان پر از گرد شد
ز غصه روانشان پر از درد شد
بسی چیرگی کرد بانوگشسب
که باب اندر آرد به نیروی اسب
نبودش توان و رخش زرد شد
ازین غصه جانش پر از درد شد
سرانجام رستم بغرید سخت
برآورد از زین به نیروی بخت
زانده رخش زرد و بیرنگ شد
چو غنچه دل ماه، دلتنگ شد
رخش گونه زعفرانی گرفت
تنش لرزه و خیره زانی گرفت
چو افکند مه را به خاک نژند
فرود آمد آن پهلوان بلند
زفتراک بگشاد خم کمند
که بندد دو بازوی سرو بلند
در آن دم فرامز یل در رسید
درخشان یکی تیغ کین بر کشید
به بالای سر برد تیغ از فراز
که تا برزند بر سر سرفراز
تهمتن نبودش مجال درنگ
به زیر سپر شد نهان مرد جنگ
چنان بر سپر زد یل نامور
که چون پرنیان شد دو نیمه سپر
بدزدید رستم سر از روی کار
وگرنه سر از تیغ گشتی فکار
زجا جست بانو چو یار آمدش
برادر به مردی به کار آمدش
نشست از بر اسب، بانو گشسب
به یک سو کشید از بر باب، اسب
تهمتن به جنگ فرامرز شیر
درآمد چو غرنده شیر دلیر
گرفت او کمربند فرزند را
بیازرد فرزند دلبند را
یکی زور کرد آن یل زورمند
کشیدش فرود از فراز سمند
فرامرز بر جست از روی خاک
گرفت او کمربند بی ترس و باک
چو پیلان آشفته اندر سماع
همی بود با یکدگرشان نزاع
همی بود از کینه همچون پلنگ
یکی از ستیزه بسان نهنگ
تو گفتی دو پیل اند اندر زمین
بپیچید خرطوم درهم به کین
زگردش فروماند چرخ فلک
شده تیره از گرد چشم ملک
به دل گفت رستم که بدکار شد
که ما را به فرزند پیکار شد
مبادا شوم عاجز از جنگ او
زیانی کشم آخر از چنگ او
که باشد هم آورد من پور من
خردمند جنگی و دستور من
چو شیر است بانو گشسبم به رزم
که باشد در پیش رزمم چو بزم
فرامرز هم با دل اندیشه کرد
از اندیشه دل را یکی تیشه کرد
که ما را همانا بشد اندیشه کرد
از اندیشه دل را یکی تیشه کرد
که ما را همانا بشد بخت، کور
شده آب در پنجه سخت، شور
درآورد برزه فلک چرخ کین
که تیرم زند ناگهان از کمین
که گویند پور تهمتن ز درد
زبون گشت از یک دلیر نبرد
سرم گر بگردد به خاک و به خون
از آن به که گردم ز دشمن زبون
که گر آب دریا بپوشد تنم
همان به که شادان شود دشنم
گهی پور، پشت پدر داد خم
گهی از پدر بد پسر پر زغم
بنالید رستم به یزدان پاک
کای آفریننده آب و خاک
مکن پایمالم به دست پسر
که پیش تو به باشد افکند سر
بگفت این و از دادگر خواست زور
به نیروی دادار کیهان و هور
گرفت آن کمربند پور جوان
یکی زور کرد آن یل پهلوان
دو زانو کشیدش به خاک نژند
برو چیره شد پهلوان بلند
همی خواست بازوی او داد خم
که بانو درآمد چو شیر دژم
به چنگ اندرون تیغ آتش شرار
کزو اژدها خواستی زینهار
تهمتن نبودش مجال درنگ
چو با تیغ بانو در آید به تنگ
بدو گفت کای دختر پهلوان
شما را امانست امشب به جان
چو فردا برآید خور از کوهسار
بیارم به یاری خود کوهیار
به گوهر مرا او برادر بود
که در جنگ با من برابر بود
من او را بیارم فردا به گاه
مگرتان بیابیم این جایگاه
در آرم شما را به خم کمند
به تو ران برم پیش شه مستمند
بدو گفت بانو که لافی مزن
مرادی که هرگز نیابی ز من
که فردا بیاییم همراه هم
برآریم جانت به باران غم
مگر آنکه نایی بدین ره گذر
وگر آیی آرم دو چشمت به در
تهمتن یکی سخت سوگند خورد
برآرنده گنبد لاجورد
که فردا برآرد خور از کوهسار
بیایم بدین جای با کوه یار
به سوگند بانو زبان برگشاد
که اینجا بود وعده بام داد
بگفت این و از جا برانگیخت اسب
دلیر و جهانگیر و بانوگشسب
فرامرز را گفت رو تا رویم
به آسایش خود به منزل رویم
برانگیخت رستم زجا تندرخش
به ایوان در آمد یل تاج بخش
ز تن دور کرد آن سلاح نبرد
به درگه شد آن پهلوان شیر مرد
به مغرب چو تنگ اندر آورد هور
ز شب چون شبه گشت رنگ بلور