عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۵ - در عذر بدمستی خویش
ای فلک با کمال تو ناقص
وی جهان بی‌نوال تو درویش
گم کند راه مصلحت تقدیر
گرنه تدبیر تو بود در پیش
همچو معنی که در بیان باشد
در جهانی و از جهانی بیش
دوش دور از تو ای مدبر عقل
نه به تدبیر عقل دوراندیش
جمع ضدین کرده در زنبور
لطفت از نوش انتقام از نیش
پیشت از گونه گونه بی‌نفسی
که نگون باد نفس کافرکیش
کرده‌ام آنکه یاد آن امروز
می‌کند جانم از خجالت ریش
هیچ دانی که روی عذری هست
تا بخواهم زنابکاری خویش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۹ - ستایش ملک‌الشعرا ارشدالدین
هیچ دانی ارشدالدین کز کف و طبع تو دوش
من چه شربتهای آب زندگانی خورده‌ام
آن ندانم تا تو چون پرورده‌ای آن قطعه را
این همی دانم که من زان قطعه جان پرورده‌ام
گرچه ایمانم بدان خاطر قوی بوده است و هست
راستی به دوش ایمانی دگر آورده‌ام
تا تو تعیین کرده‌ای یعنی که شعر تست شعر
پاره‌ای بر گفتهٔ خود اعتمادی کرده‌ام
نام من گسترده شد یکبارگی از نظم تو
ای مزید آورده بر نامی که من گسترده‌ام
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۱ - از بزرگی درخواست کاغذ سپید کند
زندگانی مجلس سامی در اقبال تمام
چون ابد بی‌منتها باد و چو دوران بر دوام
آرزومندی به خدمت بیش از آن دارد دلم
کاندرین خدمت توان کردن به شرح آن قیام
هست اومیدم به صنع و لطف حق عز اسمه
کاتصالی باشدم با مجلس عالی به کام
باد معلومش که من خادم به شعر بلفرج
تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام
شعر چند الحق به دست آورده‌ام فیما مضی
قطعه‌ای از عمرو و زید و نکته‌ای از خاص و عام
چون بدان راضی نبودستم طلب می‌کرده‌ام
در سفرگاه مسیر و در حضرگاه مقام
دی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفت
با کریم‌الدین که هست اندر کرم فخر کرام
گفت من دارم یکی از انتخاب شعر او
نسخه‌ای بس بی‌نظیر و شیوه‌ای بس بانظام
عزم دارم کان به روزی چند بنویسم که نیست
شعر او مرغی که آسان اندرون افتد به دام
لیکن از بی‌کاغذی بیتی نکردستم سواد
هست اومیدم که این خدمت چو بگزارد تمام
حالی ار دارد به تایی چند به یا ناسره
دستگیر آید مرا اما عطا اما به وام
از سر گستاخی رفت این سخن با آن بزرگ
تا بدین بی‌خردگی معذور دارد والسلام
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۹ - در بیان هنرهای خود و جهل ابناء عصر
گرچه دربستم در مدح و غزل یکبارگی
ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم
بلکه در هر نوع کز اقران من داند کسی
خواه جزوی گیر آن را خواه کلی قادرم
منطق و موسیقی و هیات بدانم اندکی
راستی باید بگویم با نصیب وافرم
وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح
گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بسطش ماهرم
وز ریاضی مشکلی چندم به خلوت حل شده است
واندر آن جز واهب از توفیق کس نه یاورم
وز طبیعی رمز چند ار چند بی‌تشویر نیست
کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم
نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم
در بیان او به غایت اوستاد و ماهرم
چون ز لقمان و فلاطون نیستم کم در حکم
ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم
با بزرگان مستفیدم با فرودستان مفید
عالم تحصیل را هم وارد و هم صادرم
غصه ها دارم ز نقصان از همه نوعی ولیک
زین یکی آوخ که نزدیک تو مردی شاعرم
این همه بگذار با شعر مجرد آمدم
چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم
هریکی آخر از ایشان بی‌کفافی نیستند
این منم کز مفلسی چون روز روشن ظاهرم
خود هنر در عهد ما عیب است اگرنه این سخن
می‌کند برهان که من شاعر نیم بل ساحرم
خاطرم در ستر دیوان دختران دارد چو حور
زهره‌شان پرورده در آغوش طبع زاهرم
گر ز یک خاطب یکی را روز تزویج و قبول
برتر از احسنت کابین یافتستم کافرم
در چنین قحط مروت با چنین آزادگان
وای من گر نان خورندی دختران خاطرم
اینکه می‌گویم شکایت نیست شرح حالتست
شکر یزدان را که اندر هرچه هستم شاکرم
در غرض از آفرینش غایتم بس اولم
گرچه در سلک وجود از روی صورت آخرم
قدر من صاحب قوام‌الدین حسن داند از آنک
صدر او را یادگار از ناصرالدین طاهرم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۹ - در افلاس و رنجوری خود
به خدایی که زنده و باقیست
که من امروز طالب مرگم
باورم دار این حدیث ازآنک
صعب رنجور و نیک بی‌برگم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۹ - در ریاضت خاطر
چون من به ره سخن فراز آیم
خواهم که قصیده‌ای بیارایم
ایزد داند که جان مسکین را
تا چند عنا و رنج فرمایم
صد بار به عقده در شوم تا من
از عهدهٔ یک سخن برون آیم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷۰ - مذمت ممدوحی که وعدهٔ صله بدو داده و وفا نکرده
کردگارا مشته رندی ده جهان را خوش تراش
تا که از قومی که هم ایشان و هم ما تیشه‌ایم
شعر بردم خواجه را حالی جوابی باز گفت
لفظ و معنی همچنان یعنی که ما هم‌پیشه‌ایم
قصه تا کی گویم از بس خواب خرگوش خسان
راست چون شیران به شب آتش زده در بیشه‌ایم
خاطر از اندیشه عاجز و نقد کیسه این
دیر شد معذور می‌دار اندر آن اندیشه‌ایم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۳ - نصیحت
کم عیالی سعادتیست که مرد
نرود جز برای خویش بدان
مرد رد نیز بند تخته و غل
جز عیال گران مدان به جهان
گرچه مردانگی به جهد کند
نتواند شد از میان به کران
در کواکب نگاه کن به شگفت
تا ببینی دلیل این به عیان
ماه تنهاست زین سبب شب و روز
می‌کند گرد آسمان جولان
گاه باشد به شرق و گاه به غرب
گاه در حوت و گاه در سرطان
نعش مسکین که دختران دارد
لاجرم والهست و سرگردان
نه طلوعست مر ورا نه غروب
صعب کاریست این عیال گران
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۴ - در مدح
ای جوان بخت پیر ملت و ملک
صدر دنیا امین دولت و دین
ای چهل سال نام و کنیت تو
بوده نقش نگین دولت و دین
چیست دانی محمد یوسف
علم آستین دولت و دین
خاتم و خامهٔ تواند هنوز
در یسار و یمین دولت و دین
تخم ذکر جمیل کاشته‌ای
سالها در زمین دولت و دین
داغ نام نکو نهادستی
عمرها بر سرین دولت و دین
دیده در عزم تو قضا پیدا
هم شک و هم یقین دولت و دین
کرده در حزم تو قدر پنهان
همه غث و سمین دولت و دین
نظر صائب ترا گوید
آسمان پیش‌بین دولت و دین
قلم منصف ترا خواند
چرخ حبل متین دولت و دین
چشم زخم قران کجا بیند
تا تو باشی قرین دولت و دین
راستی به ترا توان گفتن
خواجهٔ راستن دولت و دین
از تو معمور بود چندین گاه
حصنهای حصین دولت و دین
بی‌تو دیدی که از پی یک سهو
چون قفا شد جبین دولت و دین
تا قیامت چو باز دوخته چشم
مانده شیر عرین و دولت و دین
دیر مان ای به گونه گونه شرف
اختیار و گزین دولت و دین
تا کس از آفرین سخن گوید
بر تو باد آفرین دولت و دین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۷ - زین‌الدین عبدالله از استر افتاده و حکیم به عیادت او نرفته بود این قطعه در عذر تقصیر خویش گفته
ای بزرگی که از شمایل و قدر
ملک را زینتی و دین را زین
نور رای تو فالق الاصباح
کف و کلک تو مجمع‌البحرین
روزی خلق تو به یوم‌الدین
گشته در ذمت سخای تو دین
زاسمان تا به پایهٔ شرفت
از زمین تا به آسمان مابین
سقطهٔ تو سواد مسکون را
ای ز سکانش چون سواد از عین
به من از کربت و بلا آورد
که نیاورد کربلا به حسین
نبود شین اگر بود عاجز
ای ز گیتی نه عجز دیده نه شین
قطره‌ای از تحمل کشتی
اشتری از تحمل کونین
ای سلامت به صحبتت عطشان
چون به آب حیات ذوالقرنین
ز ارزوی علاجت از دل پاک
در حنین آمده عظام حنین
گفته بودم به خدمتت برسم
خردم گفت اننا من این
نزد سیمرغ تب از آن خوشتر
کش عیادت کند غراب البین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۲
پارگکی کاه و نبیذم فرست
رنج دل شاعر سلطان بکاه
شکر چو شکر کنم از بهر می
منت چون کوه بدارم ز کاه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۵ - انوری در جواب شجاع‌الدین خالد بلخی گفته و عذر تقصیر خواسته است
شجاعی ای خط و شعر تو دام و دانهٔ عقل
هزار مرغ چو من صید دام و دانهٔ تو
ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی
که ای زمانهٔ فضل و هنر زمانهٔ تو
نزاد مادر گیتی به صد هزار قران
نه چون تو یا چو جگرگوشهٔ یگانهٔ تو
چو گردکی که رساند زمین به دامن تو
چو مویکی که ستاند هوا ز شانهٔ تو
اگر ز روی ضرورت کرانه کردم دوش
ز خدمت تو و بیرون شدم ز خانهٔ تو
تو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغی
که خوابگاه مگس شاید آشیانهٔ تو
ز جاه تو چه عجب کاختران کرانه کنند
بر آسمان ز موازات آسمانهٔ تو
مرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بس
که حایلست مرا جاه بی‌کرانهٔ تو
وگرنه مردمک چشم من چه خواهد آن
که معتکف بنشیند بر آستانهٔ تو
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۶ - ستایش سرای مجدالدین ابوالحسن عمرانی
این همایون در فرخنده‌سرای
تا ابد باد در اقبال به پای
چوبش ایمن شده از فرسودن
زیر این گنبد گیتی‌فرسای
اندرو خاصیت مغناطیس
کاهن از طبع درو گیرد جای
نتوانند ز رفعت پیمود
آستانش انجم گیتی‌پیمای
لفظ و معنی صریرش همه این
مرحبا خواجه درآ خواجه درآی
مجد دین بوالحسن عمرانی
که زاحسانش سرشته است خدای
آسمانی نه به تدبیر به قدر
آفتابی نه به تحویل به رای
کان چو قدرت نبود روزافزون
وین چو رایت نبود نورافزای
ای تصاویر سخا را قلمت
گشته ز انگشت کرم چهره‌گشای
دشمنانت همه انگشت‌گزای
دوستانت همه انگشت‌نمای
دست تو گلبن باغ کرمست
بلبل کلک برو وحی‌سرای
تا فلک در پی تحصیل کمال
دایم از شوق بود ناپروای
کار از روی بزرگی و شرف
کارفرمای فلک را فرمای
طبل بدخواه تو در زیر گلیم
وز غم حادثه نالنده چو نای
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۱ - در قناعت
یارب بده مرا به دل نعمتی که بود
خرسندی حقیقت و پاکیزه توشه‌ای
امنی و صحتی و پسندیده طاعتی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۵ - در مدیح
آنی که گر بخواهی از اقبال و سروری
تری ز آب و خشکی از آتش برون بری
داری مفرحی که دهد روح را غذا
سازی طریفلی که کنی دیو را پری
دست مبارک تو بخواهد همی درست
از خط راست نامهٔ شکل صنوبری
یارب چه طالعست که خود بی‌معالجت
بیمار به شود چو تو زان راه بگذری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۲ - در هجا
خون خواجه کعبه است و نان او بیت‌الحرام
نیک بنگر تا به کعبه جز به رنج تن رسی
بر نبشته برکنار نان او خطی سیاه
لم تکونوا بالغیه الا بشق الا نفس
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۹۱ - نصیحت
تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم
بی‌وسیلت نتوانی که بدرها پویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
من همه شب ورق زرق فرو می‌شویم
تو همه روز رخ آز به خون می‌شویی
قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود
کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی
باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند
بوی آن می‌برم الحق تو همانا اویی
ضایع از عمر من آنست که شعری گویم
حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
ای گشته ضمیر چون بهشت از یادت
انگیخته دولت جهان دل شادت
ای روز جهان مبارک از دولت تو
روز نو و سال نو مبارک بادت
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
با بخل بود به غایتی پیوندت
کز قوت حکایتی کند خرسندت
وینک ز بلای بخل تو ده سالست
تا نشخور شیر می‌کند فرزندت
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
سیاره به خدمت سپرد خاک درت
خورشید که باشد که بود تاج سرت
شد هر دو جهان به بندگی تو مقر
چونان که به بندگی جد و پدرت