عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳
یک حقیقت در دو مظهر رو نمود
دو نمود اما حقیقت دو نبود
یک وجود است و کمالاتش بسی
سر این نکته نداند هر کسی
معنیت معشوق و صورت عاشق است
ور به گردانی سخن هم صادق است
گر بگوئی جام و می هر دو یکیست
در حقیقت حق بود آن بی شکیست
گر بگوئی جام جام و می می است
این یکی مائیم آن دیگر وی است
اعتبار معتبر باشد چنین
معتبر هم باشد آن قول و هم این
گاه محمودم گهی باشم ایاز
گاه نازی می کنم گاهی نیاز
عاشق و معشوق و عشقم گاه گاه
این چنین فرمود محبوب اله
در دل خود دلبر خود را بجو
کام جان خویشتن اینجا بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
هرچه می جوئی ز ما یابی همه
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴
صورت ما پرده دار او بود
معنی ما حاجت نیکو بود
سینهٔ ما مخزن اسرار او
دیدهٔ ما منظر انوار او
هر چه ما داریم ملک او بود
مالک و ملکش همه نیکو بود
ملک او مائیم و ملک ماست اوست
گر ملک جوئی درین ملکش بجو
ملک ما از ملک او اعظم بود
نه بدین معنی که بیش و کم بود
ملک او اعیان و پنهان ملک ما
اسم جامع جمع اسماء خدا
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵
در چنان ملکی ملک باشد چنین
آن ملک را در چنین ملکی ببین
والی است و من ولی می خوانمش
مالک ملک ولایت دانمش
بندهٔ او سید هر دو سرا
چاکرش بر کل عالم پادشاه
ذره و خورشید از او دارند نور
ور نمی بینی چنین ای کور ، دور
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶
گرنه ای باطل بیا و حق پرست
از مقید بگذر و مطلق پرست
حق وجود است و یکی می دانمش
گر چه باطل را عدم می خوانمش
چون یکی اندر یکی باشد یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
یک وجود است و کمالش بی شمار
در دو عالم آن یکی را می شمار
زوج از تکرار فرد آمد پدید
این سخن از ما به جان باید شنید
زوج عالم دان و آن الله فرد
یک حقیقت خواه زوج و خواه فرد
فرد مطلق شد مقید در ظهور
گاه ظلمت می نماید گاه نور
نور مطلق از ظهور وی بود
ور نه اینجا نور و ظلمت کی بود
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شادی رندان و سرمستان بنوش
قول ما حق است از حق می شنو
گه مقید گاه مطلق می شنو
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷
در دو عالم جز یکی موجود نیست
ور تو گوئی هست آن مقصود نیست
با خیال دیگری گر سرخوشی
خوش خوشی جام شرابی می کشی
هر خیالی را که می بینی به خواب
نقش او باشد چو بُرداری نقاب
اصل جوهر دان و گوهر فرع او
اصل و فرع ما بُود در وی نکو
صورت و معنی عالم گفتمش
دُر توحید است نیکو سُفتمش
در صدف آبی است بر بسته نقاب
می نماید در نظر دُر خوشاب
هستی ما سایهٔ هستی اوست
مستی ما عین سرمستی اوست
قطره و دریا به نزد ما یکی است
بشنو از ما قطره و دریا یکیست
این دوئی پیدا شده ازما و تو
شرک باشد گر یکی خوانی به دو
از کتاب ذات و آیات صفات
نسخهٔ خوش خوانده ای در کائنات
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸
ساقی مستیم و جام می به دست
می خورند از جام ما رندان مست
ملک میخانه سبیل ما بود
آید اینجا هر که او ما را بود
هر کجا رندیست ما را محرم است
هرکجا جامیست با ما همدم است
صورت او مظهر معنی ماست
این و آن دو شاهد دعوی ماست
علم وحدانیست علم عارفان
علم اگر خوانی چنین علمی بخوان
قول ما صدیق تصدیقش کند
او محقق نیست تحقیقش کند
تا ننوشی می ندانی ذوق می
تا نگردی وی نیابی حال وی
مستم و خوردم شراب بی حساب
هرکه بیند گویدم خورده شراب
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
صوت نائی بشنو از آواز نی
تا تو را رهبر شود ای نیک پی
راز نائی می کند نی آشکار
این سخن از نعمت الله یاد دار
می زنندش نی به آواز حزین
دردمند زار می نالد چنین
از حبیب الله کلام حق شنو
زین مقید سر آن مطلق شنو
در همه آینه او را نگر
بلکه هر آینه او را نگر
آینه باشد هزار آهن یکی
هر یکی آن یک نماید بی شکی
مظهرش اینست و مظهر این چنین
آن یکی در هر یکی روشن ببین
آفتابی تافته بر آینه
می نماید آینه هر آینه
هر چه بینی صورت و اسم وی است
صورت و معنیش جام پر می است
اسم او عین وی و غیر وی است
عین ما خود غیر اسم او کی است
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
علم ما در علم او عین وی است
علم عالم بی وجودش لاشی است
می دهد ما را وجود از جود خویش
می دهیم او را ظهور از بود خویش
آبروی جام می از وی بود
گر چه وی را هم ظهور از می بود
جام در دور است و ساقی در نظر
جام می بستان و ساقی می نگر
یک زمان بر دیدهٔ بینا نشین
شاهد معنی به هر صورت ببین
عالمی از نور او روشن شده
یوسفی پنهان به پیراهن شده
در محیط علم اعیان چون حباب
نقش بسته صورت اسما بر آب
عین ما بر ما اگر پیدا بود
هرچه ما بینیم عین ما بود
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳
من ولایت در ولایت دیده ام
خوش ولی ای در ولایت دیده ام
گفتهٔ اهل ولایت گوش کن
جام باده از ولایت نوش کن
چشم از نور ولایت روشن است
در ولایت آن ولایت با من است
با ولایت هر که او همدم بود
در ولایت صاحب اعظم بود
یک دمی بر نور چشم ما نشین
دیدهٔ اهل ولایت را ببین
صورت و معنی که هر دو با من است
از نبوت وز ولایت روشن است
در ولایت هر چه بینی او بود
لاجرم عالم همه نیکو بود
از ولایت تا ولایت یافتم
هر زمانی صد ولایت یافتم
هر که را باشد ولایت از خدا
در ولایت باشد او از اولیا
اسم حق باشد ولی در شرع و دین
هم ولایت وصف او باشد یقین
شد نبوت ختم اما جاودان
باشد این حکم ولایت در میان
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴
با تو گویم نکته ای در نقطه ای
وصف نقطه می کنم در نکته ای
از سه نقطه یک الف ظاهر شده
در حروف آن یک الف ناظر شده
نقطهٔ ذاتست اصل این عدد
در عدد نبود احد باشد احد
عقل اول نقطهٔ آخر بود
نقطه ها باطن الف ظاهر بود
اعتبار نقطهٔ کن در صفات
تا بیابی هر دو نقطه عین ذات
عقل اول نور ختم انبیا
مظهر ذات و صفات کبریا
سر نقطه در الف چون نقش بست
آن الف بر اول دفتر نشست
آن الف از اول احمد بجو
سرّ پیغمبر بیا با ما بگو
خوانم از لوح قضا سرّ قدر
از قدر دریاب حالی این قدر
اصل مجموع کتب ام الکتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵
روح اعظم صورت اسم اله
پرده دار حضرت آن پادشاه
آدم معنی است یعنی عقل کل
صورتش جام است و معنی عین گل
جزو کل از عقل کل حاصل بود
این کسی داند که او واصل بود
اسم الرحمن از او آموختیم
شمع خود از نور او افروختیم
اسم اعظم نزد ما باشد قدیم
یعنی بسم الله الرحمن الرحیم
بحر اعیان گر شود یک سر مداد
کی تواند داد این تقریر داد
ور قلم جاوید بنویسد کلام
همچنان باقی بود ما لا کلام
جمله اعیان صورت اسمای اوست
دوستدار و صورت خود دوست دوست
اول این بحر خوانندش ازل
آخرش باشد ابد ای بی بدل
مائی ما در میان بررخ نمود
ور نه بی ما این دوئی هرگز نبود
برزخ ما در میان پامال شد
ماضی و مستقبل ما حال شد
هو معنا و فانظروا معنی
انه ظاهر بنا فینا
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶
گر تو را دردیست رو درمان بجو
ور تو را سرّیست با مرشد بگو
گر نداری مرشدی جویاش باش
چون بدیدی گرد ِ خاک ِ پاش باش
دامن او را بگیر و بنده شو
وانگهی در بندگی پاینده شو
هرچه فرماید مکن بر وی مزید
تا مریدی گردی و چون بایزید
چیست شرط ره سخن بشنودن است
مردهٔ پیر مربی بودنست
بی مربی کار کی گردد تمام
مرشدی باید مکمل والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
گر به هستی آئی اینجا نیستی
کوش تا در راه هستی نیستی
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
از دوئی در حضرت او دم مزن
اعتباری باشد این ما و توئی
اعتباری خود ندارد این دوئی
اسم اعظم در همه عالم یکی است
وحدت اسم و مسمی بی شکی است
هرچه بینی صورت اسمای اوست
هر که یابی غرقهٔ دریای اوست
جام و می گر چه دو باشد در نظر
در حقیقت یک بود نیکو نگر
دو نماید گر چه یک باشد نه دو
یک بود دو گر نباشد ما و تو
گر یکی را صد شماری صد یکیست
صد مراتب باشد و آن یک خود یکی است
گرنه ای احول یکی را دو مبین
ور یکی می بیند آن ، تو دو مبین
رو فنا شو از صفات و ذات خود
تا ز تو با تو نماند نیک و بد
چون شدی فانی فنا شو از فنا
تا خدا ماند خدا ماند خدا
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸
یارم اگر ز سرش نقابی بسته
بگشوده دو زلف و خوش حجابی بسته
در دیدهٔ ما خیال روی خوبش
نقشیست که بر عارض آبی بسته
غیب مطلق حضرتی از حضرتش
عالم اعیان بود در خدمتش
هم شهادت حضرتی دیگر بود
عالم او ملک خوش پیکر بود
حضرتی دیگر بود غیر مضاف
در میان هر دو حضرت بی خلاف
وجه غیب مطلقش جبروت دان
علم معقولات ازین عالم بخوان
با شهادت وجه او باشد مثال
چار حضرت گفته صاحب کمال
هم مثال مطلقش را گفته اند
عارفان بسیار دُری سفته اند
باز ملکوتست وجهی دیگرش
با مثال روشن مه پیکرش
این مثالش را مقید نام گو
عالم ملکوت را اینجا بجو
حضرتی کو جامع این هر چهار
باشد او انسان کامل یاد دار
چار حضرت در یکی حضرت نگر
تا به بینی پنج حضرت ای پسر
غیب مطلق را نگر در عین او
هم شهادت بین در آن ملک نکو
از صفای نفس او ملکوت بین
وز مثال مطلقش جبروت بین
مجمع البحرین اگر جوئی وی است
صورتا جامست در معنی می است
مظهر الله قطب عالم است
روح و جسمش اصل و فرع آدمست
بی وجود او ندارد کس وجود
ظل الله است و سلطان شهود
عالمی را نور می بخشد مدام
از عطای اسم اعظم والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹
مظهر اعیان ما ارواح ما
مظهر ارواح ما اشباح ما
ظل اعیانند ارواح همه
ظل ارواحند اشباح همه
باز اعیان ظل اسماء حقند
باز اسماء ظل ذات مطلقند
ذات او در اسم پیدا آمده
اسم در اعیان هویدا آمده
اسم و عین و روح و جسم این هر چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
جمله موجودند اما از وجود
بی وجود اینها کجا خواهند بود
او به خود قائم همه قایم به او
هر چه باشد باشم آن دائم به او
در وجود و در عدم هر شی بود
بی شکی موجود باشد از وجود
هر کمالی کان شود ملحق به ما
نزد ما جود وجود است از خدا
ذات او دارد کمالی خود به خود
زو کمالت باشد ار داری به خود
یک وجود و صد هزاران مرتبه
پادشاهی و فراوان مرتبه
اعتباری وان مراتب را تمام
نیک دریاب این لطیفه و السلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
عین ما از حب ذاتی فیض یافت
لاجرم از علم سوی عین یافت
عین اول صورت الله شد
ز آفتاب حضرتش چون ماه شد
اسم اعظم جامع ذات و صفات
روح اعظم پادشاه کاینات
عقل کل روح محمد خوانمش
صورت آن عین اول دانمش
عین اول عین انسانی بود
مجمع الطاف سلطانی بود
در دو عالم هرچه هست از جزو و کل
باشد از ذات و صفات عقل کل
روح کلی باشد و لوح و قضا
هست جزویات او ارواح ما
عقل کل است او دیگرها بدن
سر این نکته روان بشنو ز من
عقل کل صورت نبندد بی صفات
هم صفت قائم بود اما به ذات
زین سه نقطه یک الف گشته عیان
اول قرآن بود نیکش بخوان
نقطه اصل او و او اصل حروف
خوش بود بر اصل اگر یابی وقوف
اعتباری دان به نزد ما صفات
گر چه باشد در حقیقت عین ذات
در حقیقت آن الف یک نقطه ایست
نیک دریابش که نیکو نکته ایست
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱
هر یک از اسمای حق در علم او
صورتی دارد که باشد عین تو
نور هر عینی که می بیند بصر
وجه خاصی می نماید در نظر
جود او بخشید اسما را وجود
ورنه اسما را به خود بودی نبود
هر چه موجود است مرحوم خداست
گر چه اسمای وی و اعیان ماست
کثرت اسمای او اندر عدم
از صفاتش نقش می بندد قلم
چون صفت از ذات او دارد وجود
رحمت ذاتش غضب را داده بود
راحم و مرحوم از آن می خوانمش
اسم او ذات و صفت می دانمش
نسخهٔ اعیان اگر خوانی تمام
شرح اسما را بدانی والسلام
جملهٔ عالم تن است و عشق و جان
اسم ظاهر این و باطن اسم آن
یک مسمی دان و اسما صدهزار
یک وجود و صد هزارش اعتبار
صورتش جام است و معنی می بود
گرچه هر دو نزد ما یک شی بود
در دو میدان یک یکی و دو یکی
نیک دریابش که گفتم نیککی
بی وجود او همه عالم عدم
بر وجود او همه عالم عَلَم
عالم از بسط وجود عام اوست
هرچه می بینی ز جود عام اوست
اوئی او ذاتی و ماتی ما
عارضی باشد فنا شو زین فنا
مائی عالم نقاب عالم است
بلکه عالم خود حجاب عالم است
جاودان این حجاب ای جان من
ای خلیل الله ِ من برهان من
حال عالم با تو می گویم تمام
تا بدانی حال عالم والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲
هر نفس جامی به رندی می دهند
هر دمی بزمی به جائی می نهند
راز پنهان آشکارا گفته اند
جملهٔ اسرار با ما گفته اند
یک وجود و صد هزاران آینه
می نماید آن یکی هر آینه
گنج اسما در همه عالم نگر
اسم جامع بایدت آدم نگر
عارفانه قطره ای دریا ببین
قطره و دریا همه از ما ببین
عین دریا دیده ام در قطره ای
آفتابی یافتم در ذره ای
ای عجب دریا و قطره عین ماست
غیر ما خود قطره و دریا کجاست
اسم و رسم ما حجاب ما بود
صورت ما قطره و دریا بود
جامی از می پر ز می خوش نوش کن
با حریفان دست در آغوش کن
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
آن یکی جو تا بیابی بیشکی
جام و می آئینهٔ گیتی نماست
ساقی ما مظهر لطف خداست
ساقی و جام می و رند و حریف
آن لطیفست آن لطیفست آن لطیف
نعمت الله سید است و بنده هم
باد باقی تا ابد پاینده هم
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳
از تعیُن اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود
بی تعین نه نشان و نام هم
بی تعین نه می است و جام هم
وحدت دانش تعین گفته اند
در این معنی به حکمت سفته اند
یک تعین اصل و باقی فرع او
آن تعین در همه بنگر نکو
آن تعین مبدع و مرجع بود
یک حقیقت منبع و مأوا بود
جملهٔ اشیا ظلالات ویند
بی تعین جمله اعیان ویند
هر تعین ز آن تعین حاصل است
با همه آن یک تعین واصل است
آن تعین همچو خمّ می به جوش
از همه جامی تعین باده نوش
از صفت برتر بود تزکیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
اصل مجموع برازخ خوانمش
برزخ بحر ازل می دانمش
درهٔ بیضا ازین دریای ماست
حضرت یکتای بی همتای ماست
نفس کل از عقل کل آمد پدید
جزو و کل از جام مُل آمد پدید
بعد از این عالم مثال مطلق است
این سخن نزد محقق بر حق است
آنگهی باشد شهادت هرچه هست
خواه مخمور است و خواهی رند مست
جام و می ساقیش می خوانیم ما
فاضل و باقیش می دانیم ما
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴
چیست انسان دیدهٔ بینا بود
جامع مجموعهٔ اسماء بود
مجمع الطاف اسرار اله
آن ایاز بندگی پادشاه
مخزن اسرار سبحانیست او
مطلع انوار ربانیست او
روح و جسم و عین و اسم این هر چهار
می نماید او به مردم آشکار
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
جامع انسان کامل را بخوان
معنی مجموع قرآن را بدان
نقش می بندد جمال ذوالجلال
در خیال و صورت او بر کمال
اسم اعظم کارساز ذات اوست
عقل کل یک نقطه از آیات اوست
هر چه باشد از حدوث و از قدم
جمع دارد در وجود و در عدم
لیس فی الامکان ابدع منهم
هکذا قلنا واسمع منهم
اسم اعظم می نماید صورتش
این معما می گشاید صورتش
صورتش آئینهٔ گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست