عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
دل سیر شد از تو خوب رویی می خواست
بیهوده مرنج از تو نکویی می خواست
زنهار تو هم رقیب را نیکودار
حسن چو تویی عشق چو اویی می خواست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
امشب که رخش خانه فروز من و تست
خوش باش ای دل که وقت سوز من و تست
بنشسته و جز شمع کسی به پیشش نیست
پروانه بیا بیا که روز من و تست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
هرچند که من ناکس و دونم ای دوست
یک بار ببین که بی تو چونم ای دوست
تو مردمک دیده گریان منی
زان ست که تشنه به خونم ای دوست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
چون عشق دل رمیده از ما بگرفت
آرام ز جان ما شکیبا بگرفت
گفتم دستم اشک بگیرد او خود
دستم بگرفت و دامنم را بگرفت
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
افسوس که از کنار من یاری رفت
بر چشم من از چشم بد آزاری رفت
تا رنج کناره کردنش می جستم
فرمود خرد گلی ز گلزاری رفت
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
دل رویش را رشک نگارستان گفت
چشمانش را فتنه ترکستان گفت
گفتم دهنش گفت ازین هیچ مپرس
کاین سر مگوست هیچ ازین نتوان گفت
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
شوخی که کنون دوری من نپسندد
ترسم آخر کمر به دوری بندد
چو شعله آتشی که در هیمه فتد
چون سوخت مرا به دیگری پیوندد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
هرچند دلم غم تو خون میبارد
او شوق وصال را فزون میبارد
من با یک دل بسر نیارم بردن
با این همه دل زلف تو چون میبارد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
بیچاره دلم راه به کاری نبرد
راهی بسر کوه نگاری نبرد
از دل نبرد غبار غم سیل سرشک
من سیل ندیدم که غباری نبرد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
روزم به غم و شبم به شب میگذرد
این عمر عزیز من عجب میگذرد
از بس که کنم خیال آن زلف دراز
بر من هر شب هزار شب میگذرد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ای آن که غمت بدهر شور اندازد
روی تو بر آفتاب نور اندازد
میسوزم ازین غم که مگر روی تودید
خورشید که نور را به دور اندازد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
آن تازه نهال چند سرکش باشد
وز گریه زار من مشوش باشد
اشکم نمک است و دل خونین آتش
تا چند نمک بر سر آتش باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
چون کار تو دل شکستن من باشد
گفتم هنگام باز رستن باشد
کی دانستم که دل بچینی ماند
پیوستن او فزع شکستن باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
تا کی رخم از گلاب گلگون باشد
دل برکندم چند جگر خون باشد
دی میرفتی ز چشم و جانم میرفت
رفتی ز دل امروز دلم چون باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
هر روز دلم را اسیر خالی باشد
وز عشق توام بدل خیالی باشد
خورشید جهان محنتم من، چه عجب
گوهر روزم از نو زوالی باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
عاشق شب وصل یار هم درد کشد
بار غم چرخ ناجوانمرد کشد
خورشید گرفته در بغل صبح هنوز
که جامه درد که نفس سرد کشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
تا یار سیه بیهوش چو بخت من شد
بخت سهیم رشک من روشن شد
رو پاک سیاه است بر اطراف رخش
یا آن که شبم به روز آبستن شد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
شوخی که دلش داغ دل گلشن شد
زینش چه که رخت او چو بخت من شد
گر ماه چهارده شب کرد لباس
مه تیره بگشت بلکه شب روشن شد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
مرغ دل من هم به رو هم بال افکند
حال تو دل مرا بدین حال افکند
بس بود برای بردن دل، چشمت
از بهر چه خال را بدنبال افکند
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
گر تیرگی روز من غم فرسود
زانست که نورش برخ یار فزود
برد از شب من نیز درازی زلفش
بس چون شبم آنچنان درازست که بود