عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۶
ای وجود تو منبع انوار
وی ضمیر تو مخزن اسرار
ای دل روشن تو چون مرآت
می‌نماید به خلق ذات و صفات
دوش سرّی لطیف فرمودی
ید بیضا تمام بنمودی
از کلام قدیم گفتی گو
که خبر چون قدیم باشد او
یا که تخصیص این کلام به حق
از چه رو می کنی بگو مطلق
باز فرق حدیث و قرآن چیست
دو سخن از یکی است این آن چیست
از چه شد آخر ار کلام خداست
کرمی کن بگوی با من راست
خوش جوابی بگویمت بشنو
عارفانه ز حال کهنه و نو
کون جامع که حادث ازلی است
مجمع فیضهای لم یزلی است
حادث است و قدیم همچو کلام
صورت و معنی است باده و جام
مصحفش جامع کلام اللّه
حضرتش منزل سلام اللّه
احد است و محمد و احمد
از ازل هست و بود تا به ابد
لفظ او جام معنی او می
نوش می کن ز جام او هی‌ هی
آینه کامل است از آن به کمال
می ‌نماید در او جمال و جلا
مجمع جامع الحکم ذاتش
هست سبع المثانی آیاتش
لوح ام ‌الکتاب دفتر او
عقل درسی گرفته از بر او
لاجرم قول او تمام بود
گفته ‌اش جمله با نظام بود
حکم و تخصیص این سخن به خدا
ز‌ان جهت می‌کنم دمی به خود ‌آ
به تعیُن ورا رسولش خوان
به تعین رسول مرسل دان
وحی از جمع او به تفصیلش
آمده از برای تفضیلش
هر کتابی که انبیا گویند
جزوی از کل دفتر اویند
به لسانی که آن لسان حق است
گفته از حق چنانکه آن حق است
چون که جبریل آمده به میان
وحی خوانیم و آن سخن قرآن
هم به الهام خاص حضرت او
سخنش را حدیث قدسی گو
قسم دیگر حدیث او باشد
هر چه گوید همه نکو باشد
به اضافه سه نوع گشت کلام
نیک دریاب این سخن والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۷
در هر آن پیرهن که خواهی مرد
خواه کرباس گیر و خواهی برد
هم در آن پیرهن شوی محشور
در ما صبیح دیده‌ ام مسطور
آنکه گوید که پیرهن این است
گو بگو ظاهر سخن این است
ور بگوید که پیرهن بدن است
یوسفی در درون پیرهن است
ممکن است این و آن ولی بر ما
پیرهن از صفت بود جان را
جامهٔ جان چنان که یافته‌ ای
هم تو پوشی همان که بافته‌ ای
آنچه رشتی و بافتی جانا
خود بپوشی پلاس یا دیبا
گر پلاس است جامه‌ ات آن دم
هیچ سودی ندارت ماتم
ور حریر است و جامهٔ شاهی
خوش بپوشش که خوشتر از ماهی
پیرهن چون برون کنی از تن
هنر و عیب تن شود روشن
آشکارا شود چنانکه بود
بنماید به تو همان که بود
جامه از علم وز عمل می‌ دوز
جامه دوزی بیا ز ما آموز
خلعت خاص پوش سلطانی
حیف باشد که برهنه مانی
خرقه دوزم ز وصلهٔ اخلاق
بهر یاران خود علی الاطلاق
هرکه را پیرهن چنین باشد
یوسف او در آستین باشد
گر چه بسیار جامه بخشیدیم
به از این جامه‌ ای نپوشیدیم
بستان یادگار ما درپوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
جامهٔ آخرت چنین باشد
آخر این سخن همین باشد
گفت پیغمبر خدا که خدا
این چنین گفت از کرم با ما
هر که داند که من که سلطانم
گر به بخشم گناه بتوانم
عفو فرمایمش گناه تمام
هیچ باکم نه از خواص و عوام
سخنی با موحد است ای یار
هر که شرک آورد رود در ناز
ما نداریم شرک و می‌داند
گر به بخشد گناه بتواند
پای تا سر همه گنه کاریم
لیکن امید عفو می ‌داریم
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۰
دیدیم وجود جز یکی نیست
در بودن آن یکی شکی نیست
عالم همه سایهٔ وجودند
بی ‌جود وجود خود نبودند
در سایه وجود می‌ توان دید
بیناست کسی که آنچنان دید
عالم همه جام و جام می ‌می
عینی به ظهور شد من و وی
یک عین به نام صد هزار است
یک ذات و صفات بی‌ شمار است
ما آئینهٔ خدا نمائیم
اما به خدا که ما نه مائیم
تو صورت او و معنیت او
هر دو بنگر که هست یک رو
نه خاص و نه عام این وجود است
هر چند که عین جمله بود است
نه مطلق و نه مقید است او
او را تو یکی بگو و هم دو
نه خارجیش نه ذهنیش خوان
یعنی که اعم از این و آن دان
اما اینها مراتب اوست
یک ذات نگر که بحر و هم جو است
در مرتبه‌ ایش بحر خوانند
در مرتبه‌اش قطره دانند
گه ظلمت و گاه نور دانش
گه خاص و گهی به عام خوانش
یک عین و مراتبش فراوان
در وحدت و کثرت آنچنان دان
اما زان رو که حضرت اوست
نه عام و نه خاص باشد ای دوست
رندانه بیا به بزم مستان
می نوش ز جام می‌ پرستان
ظاهر جام است و باطنش می
از روی وجود جام می‌ می
جام و می عاشقان چنین است
اول آن است و آخر این است
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۱
چشم عالم روشن است از نور او
ناظر او نیست جز منظور او
می‌نماید نور او در آینه
نه به یک آئینه در هر آینه
دیدهٔ ما دیده نور او به او
لاجرم بیند همه عالم نکو
خوش خیالی نقش بسته در نظر
یک نظر در چشم مست ما نگر
رند سر مستیم و با ساقی حریف
خوش می صافی و خوش جامی لطیف
در خرابات فنا افتاده‌ایم
سر به پای خم می بنهاده‌ایم
لب نهاده بر لب ساغر مدام
همدم جامیم دایم والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۲
عاشق سر‌مست با جانانه‌ ای
همنشین بودند در یک خانه‌ ای
نازکی باریک بینی خوش لقا
حلقه ‌ای زد بر در خلوتسرا
گفت عاشق کیست بر در وقت شام
گفت هستم بنده باریکک به نام
گفت اگر موئی نگنجی در میان
جان و جانانست و جانانست و جان
او نمی‌ گنجد که می‌ گوئیم او
او نمی‌ گنجد چه جای ما و تو
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۳
سخن گر ز توحید گوئی به من
نماند ز توحید الا سخن
اگر موج بسیار دریا یکی است
من و تو دو اسم و مسما یکی است
موحد احد بیند اندر احد
تو معنی احد بین و صورت عدد
موحد ز توحید اگر دم زند
همه ملک توحید بر هم زند
کسی کو ز توحید دارد اثر
نگوید ز توحید هرگز خبر
ز توحید توحید آگاه شو
بیا همدم نعمت‌اللّه شو
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۴
همه محکوم حکم او باشند
سر و زر را به پای او پاشند
عقل و عاقل رعیت اویند
از دل و جان دعای او گویند
مهر او بر دلی که شارق شد
هر که در خانه بود عاشق شد
غیرتش غیر چون براندازد
خانه از غیر خود بپردازد
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۵
اسم اعظم ذات و مجموع صفات
خوش ظهوری کرده‌اند در کاینات
لفظ اللّه اسم اسم اعظم است
صورت این اسم اعظم آدم است
اسم اعظم جامع اسما بود
مظهر اسما همه اشیا بود
جملهٔ عالم طلسم و گنج اسم
هر چه می ‌بینیم گنج است و طلسم
دو نماید آن یکی این یک به دو
نیک دریاب این سخن با کس مگو
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۶
گرفتار صورت چو گردد چنان
خلافی به صورت نماید عیان
ز صورت گذر کن تو معنی طلب
که یابی تو در ملک معنی طرب
هیولی یکی و به صورت هزار
یکی را به صورت هزارش شمار
ز خلق خدا نیک آگاه شو
بیا همدم نعمت‌اللّه شو
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۷
درد دل از جان بودردا طلب
دردمندی بایدت ما را طلب
درد باید درد باید درد درد
مرد باید مرد باید مرد مرد
مرد اگر بی ‌درد باشد مرد نیست
هر که او مردی بود بی‌ درد نیست
دُرد درد عشق می‌ نوشم مدام
دردمندم دردمندم والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۸
خوش در آن بحر بیکران بنشین
عین ما را به عین ما می‌ بین
شبنم و بحر هر دو یک آبند
این و آن آبرو ز ما یابند
قطره و بحر و موج و جوهر چار
جمله آبند نزد ما ناچار
تو در این بحر ما درآ با ما
عین ما را بجو ازین دریا
هفت دریا تو نوش کن به تمام
تشنه می‌ باش همچنان والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۹
در این صورت بیا معنی طلب کن
بیان این سخن یعنی طلب کن
به هر صورت که بنماید جمالش
جمالش بین و آن صورت خیالش
گذر کن بر سر بازار جنّت
که او بنمایدت معنی به صورت
به هر صورت تو را حسنی نماید
از آن صورت تو را معنی فزاید
بود هر صورتی آئینه‌ای خوب
که بنماید به تو معنی محبوب
تو را در جنّت و ما را همین جا
بود این سلطنت ای جان بابا
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۰
لی مع‌اللّه حدیث خواجهٔ ماست
آنکه عالم به نور خود آراست
گفت وقتی مرا شود حاصل
که شوم تا به حضرتش واصل
نه نبی نه ملک بود یارش
فهم فرما لطیف اسراش
خانه چون گشت خالی از اغیار
لیس فی الدار غیره دیار
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۱
دیدیم خیال موج و دریا
نقشی است بر آب دیدهٔ ما
بر پردهٔ چشم ما سوی اللّه
نقشی است خیال بسته واللّه
نقاش نگر که نقش بسته
با نقش خوشش خوشی نشسته
یک عین بود بسی مظاهر
عینی به مظاهر است ظاهر
ذاتش بنمود در مرایا
صورت بستند جمله اشیا
فیاض به فیض اقدس ای ‌جان
فرموده تعینات اعیان
اعیان در علم ثابتانند
بالذات بدانکه عین ذاتند
هر عین به تو عیان نماید
اسمی چو نقاب برگشاید
مجموع صفات او نسب ‌دان
انساب همه از او فرو خوان
بحر است و حباب و موج و جو چار
هر چار یکی بود به ناچار
هر فیض خوشی از این فیوضات
فتحی است که بخشدت فتوحات
جامی به کف آر تا توانی
می نوش ز خم خسروانی
می نوش به ذوق در سحر گاه
شادی روان نعمت‌اللّه
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۲
جنّت ذاتند اعیان گوش کن
در چنین جنّت شرابی نوش کن
عالم ارواح جنات صفات
جمله می ‌یابند ازین جنّت حیات
ملک باشد جنّت خاص ملک
بینم اینجا حضرت خاص ملک
جنّت افعال این جنّت بود
جنّت زیبای پر حکمت بود
جنّت او عین روح و جسم ماست
ساتر اوئیم و جنّت اسم ماست
جنّت او با تو چون کردم بیان
جنّت تو با تو گویم هم بدان
سر بیت اللّه اگر دانی توئی
جنّت حضرت که می خوانی توئی
جنّت زاهد بود در آن سرا
بوستانی بس نزه پر میو‌ه‌ها
نعمت بسیار و حوران بی شمار
هر چه خواهد نفس باشد صد هزار
جنّـت اعمال می خوانند این
نیکوئی کن تا جزا یابی چنین
عارفان را جنّتی دیگر بود
جنّت ایشان ازین خوشتر بود
گر به خلق حق تخلق یافتی
با چنین جنّت تعلق یافتی
متصف شو با صفات حضرتش
تا بیابی جنّتی از رحمتش
جنّت ذاتست اعلای جنان
جنّت صاحبدلان است آن چنان
در ظهور ذات این جنّت بود
در چنین جنّت چنان حضرت بود
با تو گفتم جنّت هر دو سرا
در بهشت جاودان ما درآ
حال جنّت نیک دریابی تمام
گر تو از اهل بهشتی والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۴
می صاف دگر در جام کردم
محبت نامه‌ اش زان نام کردم
محبّانه به محبوبی نوشتم
ز طالب سوی مطلوبی نوشتم
بخوانش خوش که اسرار الهی است
معانی بیان پادشاهی است
همه دردت ازو یابد دوائی
بود آئینهٔ گیتی نمائی
به هر صورت به تو حسنی نماید
ز هر معنی تو را عشقی فزاید
کلام دلپذیر عاشقان است
اگر معشوق جوید عاشق آن است
همه عشق است و غیر از عشق خود نیست
بنزد او همه نیک‌ اند و بد نیست
همه عالم به عشق از عشق پیداست
نظر کن عشق در عالم هویداست
نباشد عاشق و معشوق بی عشق
نیابی خالق و مخلوق بی عشق
محب ار وصل محبوبش تمناست
مرادش در محبت می‌شود راست
محب و حب و محبوب ار بدانی
محب را غیر محبوبش نخوانی
اگر دریا وگر موج و حباب است
به نزد ما هه جام شراب است
سبیل ما است میخانه سراسر
اگر می می‌ خوری پیش آر ساغر
به شادی نعمت‌اللّه نوش کن می
که کم یابی حریفی مست چون وی
محبت نامه ‌اش از یاد مگذار
محب خویشتن را یاد می دار
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۵
کثرت و وحدت که می‌ گوئی چنان
اعتبار عقل باشد این و آن
علم و عقل و زهد من بر باد رفت
غیر یاد او مرا از یاد رفت
در خرابات فنا افتاده‌ام
سر به پای خم می بنهاده‌ام
موج و دریا نزد ما باشد یکی
هر دو یک آبند آن یک بی‌ شکی
یک مسمی باشد و اسما هزار
آن یکی در هر یکی خوش می ‌شمار
جامی از می پر زمی بستان بنوش
این چنین می شادی رندان بنوش
قطره و موج و حباب از ما بجو
یک حقیقت از همه اشیا بجو
دل به دریا ده که صاحبدل توئی
وز وجود بحر و بر حاصل توئی
روح ما از نور اعظم نور یافت
وز وجود آل او منشور یافت
از خلافت خلعتی انعام کرد
نعمت‌اللّه او مرا خوش نام کرد
گنج اسما بر سر عالم فشاند
هر یکی بر مسند وحدت نشاند
هر که بینی غرقهٔ دریای اوست
عالمی سرگشتهٔ سودی اوست
ای که گوئی باشد این رشته دو تو
باشد آن یک تو ولی بی ما و تو
آینه روشن کن ای جان پدر
در همه آئینه او را می‌ نگر
هر که آن یک را نبیند در همه
کور باشد نزد بینا بر همه
نور روی او به نور او ببین
دیده ‌ای از وی طلب نیکو ببین
خوش خیالی نقش بسته در نظر
در خیال او جمالش می ‌نگر
یک شرابی نوش کن از جامها
ساقئی را می ‌نگر در جامها
عارفان را می‌ رسان از ما سلام
صد سلام از ما به یاران والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
درویش عزیز پادشا شد به خدا
وارسته ز فقر و ز غنا شد به خدا
گویی که کجا رفت از اینجا که برفت
آمد ز خدا و با خدا شد به خدا
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
علمی که تو را پاک کند از من و ما
ماء القدسش نام کند مرد خدا
خواهی که حدث پاک شود از تو تمام
برخیز و بشو جامهٔ هستی و بیا