عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧٣
مرا گفتند جمعی مهربانان
چو دیدندم ز غم در اضطرابی
که خوش میباش کز دوران گیتی
عمارت باز یابد هر خرابی
کشیدم از جگر آهی و گفتم
بدان صاحبدلان نیکو جوابی
چه سود آنگه که ماهی مرده باشد
که باز آید بجوی رفته آبی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای دل همه حاجتی روا باد ترا
لیکن ز من این مژده ترا باد ترا
کز هر که نشان بخت تو پرسیدم
گریان شد و بس گفت بقا باد ترا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ایعشوه دهان ترک شما کردم و رفت
رخ سوی در سخا کردم و رفت
چون بوی وفاتان نشنیدم همه را
در لعنت ایزدی رها کردم و رفت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
بیچاره دلم چو محرم راز نیافت
واندر قفس جهان هم آواز نیافت
در زلف سیاه ماهروئی گم شد
تاریک شبی بود کسش باز نیافت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
تا بسته نگردد بکل ابواب حیات
وز تن نشود منقطع اسباب حیات
امید توان داشت که آید بصفا
از تیرگی محنت و غم آبحیات
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۸
شادانکه دلش بغور کاری بیناد
وین قاعده غیر بختیاری ننهاد
بر گلبن آرزو چو نشکفت گلی
تا در پی آن زمانه خاری ننهاد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۶
هم سهم سعادت بهدف باز رسید
هم لؤلؤ لالا بصدف باز رسید
دل جست و ز جان مژده نوروزی خواست
چون شمس بخانه شرف باز رسید
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۲
شب تیره و صبح گشته روشن زافق
چون عارض دلدار ز پیروزه تتق
دریاب صبوح را و نومید مباش
کافزون ز شمارست بدادار طرق
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۴
کو بخت که از جهان بیابم بهره
وز گردش آسمان بیابم بهره
نی نی همه کارها به کامم شده گیر
کو عمر که تا از آن بیابم بهره
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۰
از عمر ترا امید بر خور داری
گر هست غم فقر بدل در ناری
روزیکه دهد دست بشادی گذران
شاید که دگر عمر چنان نکذاری
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١
کالصبح أتانی رسولک فانجلی
لیل الهموم و ذاک فال ناطق
فعلمت انک لا محاله زایری
أبدء رسول الشمس صبح صادق
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢ - ترجمه
همچو صبح آمد رسولت پیش من پس باز شد
ظلمت اندیشه ها، زینحال فالی ناطق است
پس بدانستم که بیشک نزد من آئی از آنک
پیشرو خورشید را پیوسته صبح صادق است
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - درمدح امام اجل عزالاسلام معین الدین حسین
باز خورشید چرخ رخشان شد
باز کار جهان بسامان شد
چشم اسلام باز روشن گشت
لب امید باز خندان شد
روز تاریک گشته روشن گشت
کار دشوار بوده آسان شد
باز عیسی ز مهد روی نمود
باز دجال فتنه پنهان شد
آخرین یارب مسلمانان
مدد لطف و فضل یزدان شد
چون گزاریم شکر این نعمت
که حقیقت ز حد امکان شد
تا بدانند کز پریشانیت
کار اسلام چون پریشان شد
تنت از رنج تب چو گشت ضعیف
تب ترابود و چرخ لرزان شد
نه لب برق خنده زد زین غم
نه ستاره سپید دندان شد
مسند شرع بی مهابت تو
از لباس شکوه عریان شد
منبر وعظ تو چو حنانه
هم دوتا گشت و هم بافغان شد
چرخ بهر دعات صوفی وار
دلق پوشید و سبحه گردان شد
عرش میخواند آیه الکرسی
آسمان لن یصیبنا خوان شد
گاه طاوس سدره چون طوطی
قل هوالله خوان بالحان شد
گاه عیسی برقیه می آمد
بزمین چون طبیب حیران شد
عاف یارب و اشف مرضانا
ورد تسبیح هر مسلمان شد
مهر میگفت صبح را که مخند
نشنیدی که خواجه نالان شد
صبح میگفت مهر را که مترس
ذات پاکش نه جوهر جان شد؟
ذکر وحشت نمیکنم آن رفت
رنج بگذشت و غم بپایان شد
چرخ بیخردگی اگر کردست
عذرها گفت از ان پشیمان شد
بهر آنچت اشارتست اکنون
طاعت آورد و بنده فرمان شد
رنج اگر چند صعب بود گذشت
کوری احمقی که تاوان شد
چه شماتت کند عدو که ترا
عارضه چند روز مهمان شد
جرم ماه ار نحیف شد زمحاق
عزا و بین هزار چندان شد
خصم گوریش کن که خواجه ما
بر سر درس و ختم قرآن شد
می چه پنداشت حاسدت آخر
که مگر ماهتاب کتان شد؟
یا خران را نموده اند بخواب
که رفعناه نقش پالان شد
گاو ریشی همی نباید کرد
که بهاراست وپشم ارزان شد
روز کوری اوست گر خفاش
دشمن آفتاب رخشان شد
دشمنان را قفا همی خارد
نیت روی مردمی آن شد
تیغ شو چون حسودگردن گشت
پتک شو چون عدوت سندان شد
مارشد مور از آنکه مهلت یافت
سربکوبش وگر نه ثعبان شد
کافر نعمت ترا این بس
که اسیر وبال کفران شد
شوخی زاهدان حال نمای
آفت کشت و منع باران شد
همه ناموس کرد و کبر آخر
هم تبلبیس چون تو نتوان شد
ما ندیدیم در جهان باری
هیچ دیوی که او سلیمان شد
تا که گویند زاهل علم کسی
درفقیهی عدال نعمان شد
از تو خالی مباد مسند شرع
کز تو بنیاد ظلم ویران شد
باد قربانت خصم میش ارچه
بهر اسحق کیش قربان شد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در شکایت از روزگار و مرثیت
هیچ رنگ عافیت در خیر عالم نماند
هیچ بوی خوشدلی با گوهر آدم نماند
از براین خاک یکتن آسوده نیست
زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند
جر نحو ست نیست قسم ما زدوران فلک
کوکب سعد ایعجب گوئی در ین طارم نماند
دیو فتنه برجهان عافیت شد پادشا
با سلیمان سلامت حشمت خاتم نماند
آفتاب عمر عالم بر سر دیوار شد
تا نه بس گویند اناالله این عالم نماند
دینی اندر نزع افتادست ای اسرافیل خیز
دردم آن صور ار همی دانیکه جز یگدم نماند
گر جهان بیمرد شد شب چون بغم آبستنست
تخت را جمشیدنی و رخش را رستم نماند
تن بزن بازحمت نا جنس چو نکس نیست اهل
دم مزن ازغصه ایام چون همدم نماند
گر همه صحرای عالم غم بگیرد ونیست غم
چون مرادر تنگنای سینه کنج غم نماند
شد نعم معزول از شغل مروت آنچنانک
حکم جزم امروز جز با حرف لا و لم نماند
حیلتی کن مرگرا چون درد از در ما ن گذشت
چاره کن صبررا چون ریش را مرهم نماند
غیب خواجه چنان بر ما منغص کرد عیش
کز همه لذات دنیا مان جز این مقدم نماند
مقدم صدر جهان گفتیم سور دولتست
سور هست آری ولی آن نیز بی ماتم نماند
شد یقین مار ا که در عالم نخواهد ماند کس
کانکه جان جان ازو میزاد بنگر هم نماند
بادو بازوبد جهان چو نخواجه کو نین رفت
دانکه در عالم جز این یکباز وی محکم نماند
چو ندر آمد وقت رحلت کوفت خواجه کوس مرک
طیبین للطیباتست مبهم نماند
چو نکه از فرزند و خال و عم ندید او حاصلی
لاجرم در بند فرزندان و خال و عم نماند
بر قضای آسمانی چون رضا بود از نخست
زان در ابروی رضایش هیچ پیچ و خم نماند
شد نهان در آستین غیب آندست جواد
ای در یغا کاستین آن کرته را معلم نماند
او برفت و ماند ازروی زاده او یادگار
ماند برجا عیسی مریم اگر مریم نماند
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - خطاب بموفق الدین
اجل موفق دین آن خلاصه تحقیق
توئی موفق آن خیرها علی التحقیق
توئی که از سر تقوی بجاه دنیاوی
بدست کردی عقبی و این بود توفیق
زقدر جاه تو تشویرخورد چرخ رفیع
زجود دست تو عاجز بماند بحرعمیق
چو نطق تو نبود بوستان بفصل ربیع
چو لفظ تو نبود عذب سلسبیل ورحیق
به پیش روی تو صامت همیشود ناطق
بپیش لفظ تو الکن همیشود منطبق
نمانده کس که نه بامنت تو مانده رهین
نمانده کس که نه در نعمت تو گشته غریق
مرا زدهر زابنای آن شکایتهاست
که حال تیره ام آنرا همی کند تصدیق
ازان نیابم در حق خویش جز تفضیل
وزاین نبینم در حق خویش جز تعویق
سبب ندانم حرمان خویشرا جز آن
که کاردان و هنر مندم و نسیب و عریق
ازین گروه بصدر تو التجا کردم
مگر سعادت گردد مرا عدیل و رفیق
عجب نباشد کز دولتت سری گردم
که گردد از نظر آفتاب سنگ عقیق
سر تو سبز و دلت شاد باد و بخت بکام
همیشه دولت را سوی در گه تو طریق
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در شکایت
اندیشه دل دراز می بینم
بر دل در درد باز می بینم
بر بود فلک امید من یک یک
یارب که چه ترکتاز می بینم
بر من که برهنه تن تر از سیرم
ده تو شده چون پیاز می بینم
هر جا که ستمگریست خونخواری
بر دست شهی چو باز می بینم
بر عرصه خاک مهره طبعم
در ششدره نیاز می بینم
زخم از پی زر همیخورد سندان
بس زر بدهان گاز می بینم
در کفه روزگار ناموزون
سرهای تهی فراز می بینم
شمع هنرم بکشته ام زیراک
ز افروختنش گداز می بینم
از نعمت آن بروزه می باشم
کش طاعت چون نماز می بینم
از خوان کسی چه چشم شاید داشت
کش گرسنه تر زآز می بینم
زین سگ صفتان آدمی صورت
اولی تر احتراز می بینم
هم وعده شان خلاف می یابم
هم گفته شان مجاز می بینم
این در که ز بخل باز بستستند
هرگز نشود فراز می بینم
من اینهمه شعبده که می بینی
زین حقه مهره باز می بینم
گر در همه عمر دوستی گیرم
هم هیچ بود چو باز می بینم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۰ - برد نشابوری
بیکی برد اشارت کردم
سوی آنکس که چنونبود راد
دست بربر زد و پذرفت بطبع
آنچنان کز کرمش گشتم شاد
مدتی رفت و نکرد آنچه شنود
که مرا گشته فراموش ازیاد
گفت از معدنش آرند مگر
کاروان آمد و هم نفرستاد
من نیشابوری ازو خواسته ام
مگرم او یمنی خواهد داد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - کام دل
چند گوئی که روز برنائی
دستی آخر بکام دل برزن
من بدین معطیان و مخدومان
که نیرزند دانه ارزن
دست چون برزنم بکامه دل
بچه دلگرمی آخر ای غرزن
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - خواهش کارد
یک کارد بخواستم ز تو روزی
گفتی بدهم تو آن بمن وا کن
بعد از سه چهار ماه دی گفتی
آن نیست برو سر سخن واکن
گر هجو کنی همی قلم گیرم
ورگوه همی خوری دهن واکن
این بد غرض تو تاکنم هجوت
سهلست تو جای نام زن واکن
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
چرخ از من قرار من بستد
تا ز دستم نگار من بستد
ماه مشگین عذار من بربود
سروچابک سوار من بستد
خود دلی داشتم من از همه چیز
عشق بی اختیار من بستد
گله کردست ابر از چشمم
که به یک بار کار من بستد
هجر میکرد قصد جانم و چرخ
یار او گشت و یار من بستد