عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
روی نیاز بر ره آنسرو ناز به
جانی که دادنی است بروی نیاز به
بر باد فتنه اطلس گل زود میرود
چونسرو ژنده پوشی و عمر دراز به
جاییکه میتوان بسگ او رفیق شد
آنجا اگر فرشته بود احتراز به
گر مرگ لازم است به خامی چرا رویم
جان سوختن چو شمع بسوز و گداز به
بهر خدا مبند در ای پیر میفروش
بر روی عاشقان در میخانه باز به
زاهد تو و نماز که ما را نیاز بس
در حضرت کریم نیاز از نماز به
اهلی صبور باش که زخم دل ترا
آخر بلطف خویش کند چاره ساز به
جانی که دادنی است بروی نیاز به
بر باد فتنه اطلس گل زود میرود
چونسرو ژنده پوشی و عمر دراز به
جاییکه میتوان بسگ او رفیق شد
آنجا اگر فرشته بود احتراز به
گر مرگ لازم است به خامی چرا رویم
جان سوختن چو شمع بسوز و گداز به
بهر خدا مبند در ای پیر میفروش
بر روی عاشقان در میخانه باز به
زاهد تو و نماز که ما را نیاز بس
در حضرت کریم نیاز از نماز به
اهلی صبور باش که زخم دل ترا
آخر بلطف خویش کند چاره ساز به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۳
عالم چو آفتاب پر از نور کرده یی
مارا چو سایه از بر خود دور کرده یی
ای مست نرگس تو جهانی ز جام عیش
ما را بزهر چشم چه مخمورکرده یی
یکذره نیست در دلت ای آفتاب مهر
خود را بمهر بهر چه مشهور کرده یی
آخر سگ توایم چرا ز آستان وصل
ما را بسنگ تفرقه مهجور کرده یی
بازآ که دست هجر ز بنیاد میکند
جان خراب را که تو معمور کرده یی
مردم ز رشک آینه از وی چه دیده یی
کآن را همیشه مونس و منظور کرده یی
اهلی بخواجگی ز ره بندگی رسید
آزاد خویش را بچه دستور کرده یی
مارا چو سایه از بر خود دور کرده یی
ای مست نرگس تو جهانی ز جام عیش
ما را بزهر چشم چه مخمورکرده یی
یکذره نیست در دلت ای آفتاب مهر
خود را بمهر بهر چه مشهور کرده یی
آخر سگ توایم چرا ز آستان وصل
ما را بسنگ تفرقه مهجور کرده یی
بازآ که دست هجر ز بنیاد میکند
جان خراب را که تو معمور کرده یی
مردم ز رشک آینه از وی چه دیده یی
کآن را همیشه مونس و منظور کرده یی
اهلی بخواجگی ز ره بندگی رسید
آزاد خویش را بچه دستور کرده یی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - نیز در مدح قاسم پرناک گوید
آمد بهار و سبزه دمید و جهان خوشست
ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی
معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
برخیز تا حکایت می در چمن کنیم
کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
می در پیاله ریز چو داری هوای گشت
گشت بهار با می چون ارغوان خوشست
با می نشین که گر همه عالم شود خراب
احوال ما بهمت پیر مغان خوشست
از لاله پرس حالت می کان تنگ شراب
سر میدهد بباد و برطل گران خوشست
ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر
این یکدو هفته کز رخ گل بوستان خوشست
حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو
گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست
گلشن چنین لطیف ز باد بهار شد
یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست
خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک
از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست
شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی
با نره شیر پنجه شیر ژیان خوشست
در کار ملک بادل دانا سکندریست
حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست
بخت جوان او مدد عقل پیر کرد
با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست
چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست
گر خون فشان برآید و گر در فشان خوشست
آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر
تا دهر هست خواندان این داستان خوشست
پیوسته با سپاه توصیف بسته خسل فتح
هر جا که میروند عنان در عنان خوشست
میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود
چو گانش گفت معر که در آسمان خوشست
تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت
عالم اگر خوشست به امن و مان خوشست
بی مصلحت نبود سفر کردنت ز ملک
در کار ملک تجربه و امتحان خوشست
دفع گزند تست زیان زرت مرنج
خوش نسیت جمله سود گهی هم زیان خوشست
لطف آله سود ترا کی زیان کند
یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست
بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود
چشم حسود برسر نوک سنان خوشست
دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی
در رفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست
خصمت کمان ز پیری و تیر از عصا بدست
رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست
تافتنه شبروی نکند در دیار تو
برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست
گر دیگری ز ناز کند سر بر آسمان
مارا سر نیاز برین آستان خوشست
اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند
کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست
لیکن سخن ز شوق دعای تو ختم کرد
آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست
یارب همیشه ظل جهانبانی تو باد
کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست
ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی
معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
برخیز تا حکایت می در چمن کنیم
کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
می در پیاله ریز چو داری هوای گشت
گشت بهار با می چون ارغوان خوشست
با می نشین که گر همه عالم شود خراب
احوال ما بهمت پیر مغان خوشست
از لاله پرس حالت می کان تنگ شراب
سر میدهد بباد و برطل گران خوشست
ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر
این یکدو هفته کز رخ گل بوستان خوشست
حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو
گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست
گلشن چنین لطیف ز باد بهار شد
یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست
خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک
از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست
شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی
با نره شیر پنجه شیر ژیان خوشست
در کار ملک بادل دانا سکندریست
حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست
بخت جوان او مدد عقل پیر کرد
با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست
چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست
گر خون فشان برآید و گر در فشان خوشست
آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر
تا دهر هست خواندان این داستان خوشست
پیوسته با سپاه توصیف بسته خسل فتح
هر جا که میروند عنان در عنان خوشست
میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود
چو گانش گفت معر که در آسمان خوشست
تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت
عالم اگر خوشست به امن و مان خوشست
بی مصلحت نبود سفر کردنت ز ملک
در کار ملک تجربه و امتحان خوشست
دفع گزند تست زیان زرت مرنج
خوش نسیت جمله سود گهی هم زیان خوشست
لطف آله سود ترا کی زیان کند
یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست
بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود
چشم حسود برسر نوک سنان خوشست
دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی
در رفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست
خصمت کمان ز پیری و تیر از عصا بدست
رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست
تافتنه شبروی نکند در دیار تو
برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست
گر دیگری ز ناز کند سر بر آسمان
مارا سر نیاز برین آستان خوشست
اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند
کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست
لیکن سخن ز شوق دعای تو ختم کرد
آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست
یارب همیشه ظل جهانبانی تو باد
کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - برای سنگ مزار سروده است
ای همنفس که میگذری بر مزار من
زنهار یاد کن ز من و روزگار من
نشکفته بود یک گلم از صد هزار گل
ناگه بریخت باد اجل نوبهار من
من غمگسار خلق جهان بوده ام مدام
وا حسرتا که نیست کسی غمگسار من
خاری که بر دمد ز گل من بر آورد
گلهای حسرت از مژه اشکبار من
دارم امید آنکه بگریند دوستان
بر نا امیدی دل امیدوار من
من در شکار گور چو بهرام بسته دل
غافل که گور میکند آخر شکار من
با آنکه صد کنار پر از سیم کرده ام
گردون نهاد مزدی ازین در کنار من
زان خاک خویش کرده ام از آب دیده گل
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
در کار روزگار نبندی دل ای حکیم
گر چشم اعتبار گشایی بکار من
یار و برادر و پدر از من جدا شدند
یارب تو باش از کرم خویش یار من
از لطف خویشتن نظری کن که از کرم
بر رحمت تو ختم شود کار و بار من
اهلی بغیر نام نکو نیست یادگار
این نکته یاد گیر تو هم یادگار من
زنهار یاد کن ز من و روزگار من
نشکفته بود یک گلم از صد هزار گل
ناگه بریخت باد اجل نوبهار من
من غمگسار خلق جهان بوده ام مدام
وا حسرتا که نیست کسی غمگسار من
خاری که بر دمد ز گل من بر آورد
گلهای حسرت از مژه اشکبار من
دارم امید آنکه بگریند دوستان
بر نا امیدی دل امیدوار من
من در شکار گور چو بهرام بسته دل
غافل که گور میکند آخر شکار من
با آنکه صد کنار پر از سیم کرده ام
گردون نهاد مزدی ازین در کنار من
زان خاک خویش کرده ام از آب دیده گل
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
در کار روزگار نبندی دل ای حکیم
گر چشم اعتبار گشایی بکار من
یار و برادر و پدر از من جدا شدند
یارب تو باش از کرم خویش یار من
از لطف خویشتن نظری کن که از کرم
بر رحمت تو ختم شود کار و بار من
اهلی بغیر نام نکو نیست یادگار
این نکته یاد گیر تو هم یادگار من
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷۱
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۱ - تاریخ وفات پهلوان یار علی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۰