عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگر خود را بچشم محرمانه
نگر خود را بچشم محرمانه
نگاه ماست ما را تازیانه
تلاش رزق ازن دادند ما را
که باشد پر گشودن را بهانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بسا کس اندوه فردا کشیدند
بسا کس اندوه فردا کشیدند
که دی مردند و فردا را ندیدند
خنک مردان که در دامان امروز
هزاران تازه تر هنگامه چیدند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گله از سختی ایام بگذار
گله از سختی ایام بگذار
که سختی ناکشیده کم عیار است
نمی دانی کهب جویباران
اگر بر سنگ غلطد خوشگوار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پریشان هر دم ما از غمی چند
پریشان هر دم ما از غمی چند
شریک هر غمی نامحرمی چند
ولیکن طرح فردائی توان ریخت
اگر دانی بهای این دمی چند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ازن غم ها دل ما دردمند است
ازن غم ها دل ما دردمند است
که اصل او ازین خاک نژند است
من و تو زان غم شیرین ندانیم
که اصل او ز افکار بلند است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سحرها در گریبان شب اوست
سحرها در گریبان شب اوست
دو گیتی را فروغ از کوکب اوست
نشان مرد حق دیگر چه گویم
چو مرگید تبسم بر لب اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
عروس زندگی را محمل است این
غبار راه شد دانای اسرار
نپنداری که عقل است این ، دل است این
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شنیدم مرگ با یزدان چنین گفت
شنیدم مرگ با یزدان چنین گفت
چه بی نم چشمن کز گل بزاید
چو جان او بگیرم شرمسارم
ولی او را ز مردن عار ناید
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بگو ابلیس را از من پیامی
بگو ابلیس را از من پیامی
تپیدن تا کجا در زیر دامی
مرا این خاکدانی خوش نیاید
که صبحش نیست جز تمهید شامی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا از من بگیرن دیر ساله
بیا از من بگیرن دیر ساله
که بخشد روح با خاک پیاله
اگربش دهی از شیشهٔ من
قددم بروید شاخ لاله
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
در دل را بروی کس نبستم
در دل را بروی کس نبستم
نه از خویشان نه از یاران گسستم
نشیمن ساختم در سینهٔ خویش
ته این چرخ گردان خوش نشستم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
هزاران رهرو و یک همسفر نیست
گذشتم از هجوم خویش و پیوند
که از خویشان کسی بیگانه تر نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به این نابودمندی بودن آموز
به این نابودمندی بودن آموز
بهای خویش را افزودن آموز
بیفت اندر محیط نغمهٔ من
به طوفانم چو در، آسودن آموز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا
که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
ساقی‌امشب‌چه‌جنون ریخت‌به‌پیمانهٔ هوش
که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا
محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد
هست حیرانی عاشق لب‌ گویا،‌گویا
داغ معماری اشکم‌که به یک لغزیدن
عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا
دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است
گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا
نذر آوارگی شوق هوایت دارم
مشت خاکی‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا
دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب
ای سر موی تو سرکوب ختنها تنها
دور انسان به میان دو قدح مشترک است
تا چه اقبال‌کند جام لدن یا دنیا
تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست
نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها
بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده
کار امروز کن امروز، ز فردا، فردا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌ کبریا اینجا
به هرسو سیر کشتی بر کمر دارد گدا اینجا
دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد
بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا
غبار دشت بی‌رنگیم و موج بحر بی‌ساحل
سر آن دامن از دست‌ که می‌گردد رها اینجا
درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان می‌خراشد نقش پا اینجا
غبارم آب می‌گردد ز شرم گردن‌افرازی
ز شبنم برنیایم‌ گر همه‌ گردم هوا اینجا
لباسی نیست‌ هستی را که‌ پوشد عیب‌ پیدایی
سحر از تار و پود چاک می‌بافد ردا اینجا
شبستان جهان و سایهٔ دولت‌، چه‌ فخر است این
مگر در چشم خفّاش آشیان بندد هما اینجا
حضور استقامت می‌پرستد شمع این محفل
به پا افتد اگر گردد سر از گردن جدا اینجا
به‌ دوش نکهت‌ گل می‌روم از خویش و می‌آیم
که می‌آرد پیام ناز آن آواز پا اینجا
به‌ گوشم از تب و تاب نفس آواز می‌آید
که‌ گر صدسال نالی بر در دل نیست جا اینجا
امید دستگیری منقطع‌ کن زین سبک‌مغزان
که‌ چون نی ناله‌ برمی‌خیزد از سعی عصا اینجا
صدای التفاتی از سر این خوان نمی‌جوشد
لب‌ گوری مگر واگردد و گوید بیا اینجا
هوس گر چاکی از دامان عریانی به دست آرد
نیفتد در فشار تنگی از بند قبا اینجا
به رنگ‌آمیزی اقبال منعم نازها دارد
ندید این بیخبر روی که می‌سازد سیا اینجا
طبایع را فسون حرص دارد دربه‌در بیدل
جهان لبریز استغناست‌ گر باشد حیا اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
جام امید نظرگاه خمار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا
عیش‌ها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا
عافیت می‌طلبی منتظر آفت باش
سر بالین‌طلبان تحفهٔ در است اینجا
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازی‌که نفس در چه شمار است اینجا
چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همه‌کار است اینجا
پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینه‌دار است اینجا
انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موج‌کنار است اینجا
عجز طاقت همه‌دم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا
سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبله‌زار است اینجا
بیدل اجزی جهان پیکر بی‌تمثالی‌ست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ز بزم وصل‌، خواهشهای بیجا می‌برد ما را
چوگوهر موج ما بیرون دریا می‌برد ما را
ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان
نگه تا می‌رود ازخود به یغما می‌برد ما را
چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی
به‌هر راهی‌که‌خواهد بی‌خودیها می‌برد ما را
جنون می‌ریزد از ما رنگ آتشخانهٔ عالم
به هرجا مشت خاری شد تقاضا می‌برد ما را
چوکار نارسای عاجزان با اینهمه پستی
به جز دست دعا دیگرکه بالا می‌برد ما را
همان چون سایه ما و سجدهٔ شکرجبین سایی
که تا آن آستان بی‌زحمت پا می‌برد ما را
ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاکستری دارد
پرافشانی به طوف بال عنقا می‌برد ما را
ندارد نشئهٔ آزادی ما ساغر دیگر
غبار دامن‌افشاندن به صحرا می‌برد ما را
مدارایی به یاران می‌کند تمکین ما، ورنه
شکست‌رنگ از این محفل چومینا می‌برد ما را
نه‌گلشن را زما رنگی نه صحرا را زماگردی
به هرجا می‌برد شوق تو بی‌ما می‌برد ما را
گداز درد توفان‌کرد، دست از ما بشو بیدل
نبرد این سیل اگر امروز، فردا می‌برد ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
مکن سراغ غبار زپا نشستهٔ ما را
رسیده‌گیر به عنقا پر شکستهٔ ما را
گذشته‌ایم به پیری ز صیدگاه فضولی
بس است ناوک عبرت زه‌گسستهٔ ما را
فراهم آمدن رنگ و بو ثبات ندارد
به رشتهٔ رگ‌گل بسته‌اند دستهٔ ما را
هوای‌گلشن فردوس در قفس بنشاند
خیال در پس زانوی دل نشستهٔ ما را
ز دام چرخ پس از مرگ هم‌کجاست رهایی
حساب‌کیست به مجمر سند جستهٔ ما را
بهانه‌جوی خیالیم واعظ این چه جنون است
به حرف وصوت مسوزان دماغ خستهٔ ما را
مگیر خرده به‌مضمون خون چکیدهٔ‌بیدل
ستم فشار مکن زخم تازه بستهٔ ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
گذشتگان که هوس دیده‌اند دنیا را
به پیش خود همه پس دیده‌اند دنیا را
دوام‌کلفت دل آرزو نخواهی کرد
در آینه دو نفس دیده‌اند دنیا را
چوصبح هیچ‌کس اینجا بقا نمی‌خواهد
هزار بار ز بس دیده‌اند دنیا را
دل دو نیم چوگندم نموده‌اند انبار
اگر به قدر عدس دیده‌اند دنیا را
به احتیاط قدم زن‌که عافیت‌طلبان
سگ گسسته مرس دیده‌اند دنیا را
مقیدان به چه نازند ازین تماشاگاه
به چشم باز قفس دیده‌انددنیا را
دمی به حکم هوس چشم آب باید داد
که دود آتش خس دیده‌اند دنیا را
به‌قدر جاه و حشم انفعال در جوش است
هما کجاست مگس دیده‌اند دنیا را
چه‌آگهی وچه‌غفلت چه‌زندگی‌وچه‌مرگ
قیامت همه‌کس دیده‌اند دنیا را
وداع قافلهٔ اعتبارکن بیدل
همین صدای جرس دیده‌اند دنیا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
شوق اگر بی‌پرده سازد حسرت مستور را
عرض یک‌خمیازه صحرا می‌کند مخمور را
درد دل در پردهٔ محویتم خون می‌خورد
از تحیر خشک بندی‌کرده‌ام ناسور را
چاره‌سازان در صلاح کار خود بیچاره‌اند
به نسازد موم، زخم خانهٔ زنبور را
ما ضعیفان را ملایم طینتی دام بلاست
مشکل است از روی خاکسترگذشتن مور را
زندگانی شیوهٔ عجز است باید پیش برد
نیست سر دزدیدن ازپشت دوتا مزدور را
عشرتی‌گر نیست می‌باید به کلفت ساختن
درد هم‌صاف است بهرسرخوشی‌مخموررا
غفلت سرشار مستغنی‌ست از اسباب جهل
خواب گو مژگان نبندد دیده‌های کور را
در نظر داریم مرگ و از امل فارغ نه‌ایم
پیش پا دیدن نشد مانع خیال دور را
اعتبار درد عشق از وصل برهم می‌خورد
زنگ باشد التیام آیینهٔ ناسور را
زندگی وحشی‌ست از ضبط نفس غافل مباش
بوی‌، آرامیده دارد در قفس‌کافور را
در تنعم ذکر احسانها بلند آوازه نیست
چینی خالی مگر یادی‌کند فغفور را
بیدل از اندیشهٔ اوهام باطل سوختم
بر سر داغم فشان خاکستر منصور را