عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
سد بار خراب و باز آباد شدیم
ای بس که غمین شدیم و بس شاد شدیم
تا در کنف قید تو بردیم پناه
ازکش مکش زمانه آزاد شدیم
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
گر تیر غم تو را نشانیم چه غم
در عشق تو رسوای جهانیم چه غم
بدنامی و ننگ را ندانیم چه باک
وزغمناکی چو شاد مانیم چه غم
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
ای خاک در دولت دارای جهان
بی زحمت خاکبوس ما شاد بمان
تنهای قوی بینی و سر های بلند
گو یک سر افکنده نباشد بمیان
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
در کار جهان نیستی از هستی به
بی دانشی و بیخودی و مستی به
جویم ز چه برتری که از بام جهان
باید چو فتاد عاقبت، پستی نه
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
غمگین از غم مباش و شاد از شادی
یکسان بادت خرابی و آبادی
آنرا که بمهر خواجه دل در بند است
فرقی نکند بندگی و آزادی
نشاط اصفهانی : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۳
بکس نه دوست او نه دشمن است او
یکی چابک حریف پر فن است او
اگر تو گلبنی ابر بهار است
وگر خاری شرار گلخن است او
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
بردیم بکوی تو پناه از ستم چرخ
دیدیم که از چرخ ستمکارتری هست
آن کس که ز خود وز دو جهان بیخبر افتاد
از وی خبری گیر که باوی خبری هست
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
ای که گفتی وادی عشقش بسر پیموده ام
هر که از پا سر شناسد زین رهش رفتار نیست
گر بپاداش وفا رسمست خوبان را جفا
بیوفا یار مرا با من جفا بسیار نیست
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
طبیب از درد میپرسد من از درمان درد اما
نه من آگاه از دردم نه او آگه ز درمان است
دلیل ناتوانی در طریق عشق بس باشد
بهر گامی که ضعف افکندت از پا کوی جانان است
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۹
در هر دو جهان جز در میخانه ندیدیم
جایی که در آنجا نفسی شاد توان بود
گر از پی خرسندی اغیار نباشد
خرسند از آن شوخ به بیداد توان بود
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
عمری دوای در دل خویش جستمی
غافل از اینکه درد مرا خود طبیب بود
آسوده ایم ما زمکافات روزگار
کز هر چه خواست خاطر ما بی نصیب بود
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
اگرچه مردنم از رشک دشمن آسان شد
ولی جداییم از دوست مشکل است هنوز
ببست و کشت به سد خواریم فکندو ببست
مرا امید ترحم ز قاتل است هنوز
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
با تو هوس گلزار حیف است که در آن رخسار
با شمع شبستان به نه با گل بستانی
اول ورق حسن است هشیاری و دانایی
آخر سبق عشق است بیهوشی و نادانی
نومید نباید بود از دوست بدشواری
امید نباید داشت بر خویش در آسانی
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
نیستی نیست عین هستی است
نیستی نیست عین هستی است
بس بلندیها نهان در پستی است
جیش عقل و خیل خود بینی شکست
وقت عیش و بیخودی و مستی است
عقده های زلف بگسستی زهم
یا که این عهدی که با مابستی است
در ره او پی سپر بی پایی است
دامن او در کف بی دستی است
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
هزار خم بچشیدند و سرنگون کردند
هزار خم بچشیدند و سرنگون کردند
که صاف عقل گزیدند و در جنون کردند
گمان شهد ز خوان فلک مدار نشاط
که کاسه کاسه چشیدند و سرنگون کردند
ببین بدرگه شه کز درش بنات نبات
صلای جود شنیدند و سر برون کردند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
گر به عرض آرد تمنا حسرت ناکام را
شوخی مطلب شود خمیازه موج جام را
شوق بسمل دم به دم از بی قراری های ما
می کشد یک سر در آغوش تپش آرام را
شهرت کان عقیق از هستی ما شد عدم
کز نگین ما شنیدن نیست هرگز نام را
مطلب نایاب را شد خانه عنقا وطن
تا کجا جولان نمائی توسن اوهام را؟!
در دلم ساز بم و زیر جنون یکسان بود
امتیازی نیست در آئینه از در بام را
هر زمان عزم حریم و طوف کویش می کنم
بسته ام از رفتن دل سوی او احرام را
محرم رازی نمی یابم درین بازار دهر
کیست از ما تا رساند سوی او پیغام را؟!
امشب آن بدر منیر از خانه بیرون شد مگر؟!
ز اول شب تا سحر بینی تو ماه تام را!
چشم پوش از روی او باشد دماغت را خلل
می رسد هر دم زیان از روشنی سرسام را!
پختگان مهر برگیرند از نخل مراد
لذتی نبود به دندان میوه های خام را!
ای گدا اکنون ز چین ابروی دو نان گذر
تا کجا خواهی کشیدن منت ابرام را؟!
شبروان دل به شهرستان زلفش می روند
کی بود فکر عسس رندان درد آشام را؟!
از تپش طغرل دلم را اضطرابی کم نشد
در قفس آرام نبود صید وحشت رام را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بس که شهد مدعا حال نشد کام مرا
کرده اند از سنگ نومیدی مگر جام مرا؟!
غرق موج شبنم خجلت شود رخسار او
هر که جوید چون نگین گر از جهان نام مرا
آنقدر تمهید سامان جنون دارد دلم
نیست جز خشکی تقاضا طبع بادام مرا!
در دل عاشق نباشد رتبه پست و بلند
فرق چون آئینه از در کی بود بام مرا؟!
چند پاشیدم سرشک دانه تخم عمل
کاش افتد صید مطلب حلقه دام مرا!
ساز قانون مروت کن به مضراب کرم
از صبا گر بشنوی آهنگ پیغام مرا!
فرصت تمهید هستی نیست در باغ جهان
چون شرر یکسان شمر آغاز و انجام مرا
سر خط درس کمال دیگرت در کار نیست
سبحه کن اندر سلوک عشق هر گام مرا!
طغرل از تمکین دل سامان راحت داشتم
بی قراری برد آخر ذوق آرام مرا!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
اینست اگر ساز بم و زیر جهان را
بی پرده مکن نغمه مضراب زمان را!
با خط ادب ساز تو از سرمه سیاهی
در حرف خموشی چه قلم بند میان را!
گردد خط حیرت اثر شوق فتوحت
چون غنچه اگر مهر کنی قفل دهان را
کی بخیه کند خاک لب دامن نازش
مهتاب بود محرم اگر زخم کتان را؟!
حسرتکش ابروی تو شد قامت پیری
جز خانه خود نیست دگر خانه کمان را!
هر کس نبود مشتری جنس محبت
کین نقد گرانی کند از سود زیان را!
فرش ره تسلیم ادب ساز سر خود
چون مخمل اگر داری هوس خواب گران را!
خیاط ازل کرده چو از بخیه رنگین
شیرازه دامان چمن آب روان را!
آسوده بود صاف دل از منت صیقل
جز جوهر معنی نبود نیغ زبان را!
مخمور تو را نیست به جز درد سر تو
درد سر دیگر نبود باده کشان را!
پیدا نشد از شعله اشکم اثر داغ
ظاهر نکند آتش یاقوت دخان را!
طغرل چه خوش است مصرع دریای معانی
یاران به خط جام ببندید میان را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
اگر هوشم کند چون شانه در زلفش شبیخون را
به یک مو بسته گردم سرنوشت بخت واژون را
به جز وحشت نباشد هیچ سرمشق خط عاشق
سیه از چشم آهو کن سواد لوح مجنون را!
نگردد جوهری همسنگ میزان سرشک من
که از یاقوت می باشد گرانی اشک گلگون را
ز بیتابی ندارد یک قلم تاب دماغ خط
به مو باید نوشتن از میانش حرف مضمون را!
به میدان شهادت گر شهید او نئی لیکن
به خون رنگین نما همچون شفق دامان گردون را!
صفا از عشق خواهی از درشتی سوی نرمی شو
تصرف نیست در پیراهن فولاد صابون را!
نباشد در مریض عشق غیر از وصل معجونی
که ره در نبض عاشق نیست انگشت فلاطون را!
کمالت هر قدر گر بیش باشد بخت کم باشد
بود قدر تنزل از ترقی بید مجنون را
بلند و پست ما را مانع جولان نمی گردد
که نبود امتیازی پیش عاشق کوه و هامون را!
چو شبنم در هوای مهر او سودای همت کن
که در بازار امکان نیست قدری فطرت دون را!
نئی آگه تو از ساز بم و زیر فنا هرگز
که نشنیدی صدای طشت کاف و کاسه نون را!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
به چون و چند نتوان حکم کردن صنع بی چون را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا ز عکس خویش کردی سرفراز آئینه را
باشد اندر روی تو روی نیاز آئینه را
دیده شد تا محرم نظاره رخسار تو
حیرت ما کرد آخر ترکتاز آئینه را
شمعسان پروانه عکس خود آرد در بغل
گر همین باشد غم سوز و گداز آئینه را
آنقدر فهمیده ام از صورت تحقیق دل
در حقیقت نیست آئین مجاز آئینه را!
کی بلند و پست عالم منع روشندل کند؟!
نیست در راه صفا شیب و فراز آئینه را!
از سجود جبهه روشن ساز قلب خویشتن
یک جهان دل صاف باشد از نماز آئینه را!
آنقدر از جلوه تیهو به حیرت غوطه زد
عرض جوهر باشد اکنون چشم باز آئینه را
بس که یکسان است در تحقیق حسن و قبح خلق
امتیازی نیست غیر از امتیاز آئینه را!
نیست ز آئین ادب آئینه طغرل پیش او
همچو جوهر بشکند ترسم ز ناز آئینه را!