عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۳
گهی از بزم بر می‌خیز و طرف بام جا می‌کن
زکات بزم عشرت عشوه‌ای در کار ما می‌کن
قصوری نیست در بیگانگی اما نه هر وقتی
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا می‌کن
نگه خوبست مستغنی زد اما آن نه در هر جا
بود جایی که باید گفت چشمی بر قفا می‌کن
چو داری غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم
نگه گو باش شرم آلود و اظهار حیا می‌کن
تو زخم ناز بر جان میزن و می‌آزما بازو
دهان پر تبسم گو علاج خونبها می‌کن
سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست این
به استغنات میرم گه نگاهی زیر پا می‌کن
تغافل رطل پر کرده‌ست وحشی ظرف می‌باید
نگاهی جانب این کاسهٔ مرد آزما می‌کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۳
ای جوان ترک وش میر کدامین لشکری
ای خوشا آن کشوری کانجا تو صاحب کشوری
ای سوار فرد از لشکر جدا افتاده‌ای
یا از آن ترکان یغماپیشهٔ غارتگری
آتشت در آب پنهانست و زهرت در شکر
آشکارا گر چه با من همچو شیر و شکری
خواه شکر ریز و خواهی زهر در جامم که تو
گر چه زهرم می‌چشانی از شکر شیرین تری
وحشی آن صید افکنت گر افکند در خون منال
نیستی لایق به فتراکش که صید لاغری
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در ستایش پروردگار
راحت اگر بایدت خلوت عنقا طلب
عزت از آنجا بجوی حرمت از آنجا طلب
تنگ مکن ای همای خانه بر این خاکیان
شهپر لا برگشای کنگر الا طلب
دیر خراب جهان بتکده‌ای بیش نیست
دیر به ترسا گذار معبد عیسا طلب
تیره مغاکیست تنگ خانهٔ دلگیر خاک
مرغ مسیحا نه‌ای بزم مسیحا طلب
وادی ایمن مجوی از پی ناز کلیم
آن همه جا روشن است دیدهٔ موسا طلب
نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت
گوهر یکدانه را در دل دریا طلب
گرچه هزار است اسم هست مسما یکی
دیده ز اسما بدوز عین مسما طلب
ابجد ارکان تست چار کتاب عظیم
جزو به جزوش ببین اعظم اسما طلب
آینه‌ای پیش نه از دل صافی گهر
صورت خود را ببین معنی اشیا طلب
نیست به غیب و شهود غیر یکی در وجود
خواه نهانش بخواه خواه هویدا طلب
وقت جهاد است خیز تیغ تجرد بکش
نفس ستمکاره را در صف هیجا طلب
کعبهٔ گل در مزن بر در دل حلقه کوب
زین نگشاید دری مقصد اقصا طلب
ذلت ده روزه فقر مایهٔ سد عزت است
عزت دنیا مخواه پایهٔ عقبا طلب
زر طلبد طبع تو روی ترش کن بر او
علت صفراست این داروی صفرا طلب
خون جگر نوش کن تا شوی از اهل حال
نشأه هوس کرده‌ای بادهٔ حمرا طلب
لذت زهر بلا پرس ز مستان عشق
از دل می‌خوارگان لذت صهبا طلب
بخت جوان کسی کو به طلب پیر شد
کم ز زنی نیستی درد زلیخا طلب
سالک ره را ببوس پای پر از آبله
گنج گهر بایدت در ته آن پا طلب
درد اگر راحت است پیش مریضان عشق
در مرض از نیشتر راحت اعضا طلب
سوخته را راحت است از پی هر آه سرد
راحت گلخن فروز در دم سرما طلب
همچو سکندر مجوی آب خضر در سواد
عارف دل زنده را آن ز سویدا طلب
رتبهٔ عرفان شود شام فنا روشنت
قیمت انوار شمع در شب یلدا طلب
شانه به درد آورد تارک شاهدوشان
طاقت زخم اره از زکریا طلب
زمرهٔ عشاق را پایهٔ والاست دار
بر سر کرسی برآ پایهٔ والا طلب
عاشق مرتاض کی طالب جنت شود
ای که به راحت خوشی جنت اعلا طلب
سالک ره را کجا فرصت آسایش است
گر تو از آن فارغی سایهٔ طوبا طلب
مرد خدا کی کند میل به لذت خلد
در دل کودک‌وشان حسرت حلوا طلب
دشمن اگر تیغ و تشت پیش نهد سر مکش
دوست اگر بایدت حالت یحیا طلب
سگ ز پی جیفه رفت در به در و کو به کو
گر به سگی قائلی جیفهٔ دنیا طلب
خیز و چو سبزی مکن جا به سر خوان کس
طعمه اگر بایدت سبزی صحرا طلب
در دل سختست و بس آرزوی سیم و زر
گر طلبی سیم و زر در دل خارا طلب
باطن صافی چو نیست راه حقیقت مپوی
چاه بسی در ره است دیده بینا طلب
شمع هدایت کجا در دل هر کس نهند
همچو کلیمی بجو دیده ز بیضا طلب
پا به سر خود منه در ره این بادیه
رهرو (ی ) این راه از شبرو اسرا طلب
احمد مرسل که چرخ از شرف پای او
با همه رفعت کند پایهٔ بطحا طلب
از لب او گوش کن زمزمهٔ لاینام
وز دل بیدار او راز فاوحا طلب
جلد اگر می‌کنی مصحف و جدش بر او
دفتر انجیل را بهر مقوا طلب
گو علم سبز او خضر ره خویش ساز
آنکه به محشر کند سایهٔ طوبا طلب
پای بلندی که زد پای طلب در رهش
از پی ایثار او عقد ثریا طلب
درگذر از نه فلک در ره او خاک باش
اهل خرد کی کند پایهٔ ادنا طلب
وحشی اگر طالبی بر در احمد نشین
کام از آنجا بجوی نام از آنجا طلب
عرض تمنا مکن از در دونان دهر
آب رخ هر دو کون از در مولا طلب
در حق من بخششی یا نبی‌اله که نیست
رسم تو الا عطا کار من الا طلب
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد
یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد
ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد
سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد
ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد
همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد
از آن دریا و کان کآمد محیط مرکز دوران
زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد
کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر
زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد
کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما
اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد
نیاید جوهری را در نظر گنجینهٔ قارون
یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد
مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم
که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد
امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او
جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد
غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد
که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان باشد
ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد
ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد
کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی
فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد
عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را
به جانب‌داری گرگان خصومت با شبان باشد
به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش
قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد
ز استیلای امر نافذش چون آب فواره
نباشد دور کآب چاه بر گردون روان باشد
فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب
به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد
به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد
بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد
سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد
میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد
سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو
شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد
نمی‌خواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده
فلک را طلبهٔ خورشید از او پر زعفران باشد
جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد
زمان گر خانهٔ طرح افکند شایستهٔ قدرش
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد
زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد
به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد
توان کرد از کتان آیینهٔ آن مه که جاویدان
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد
تعالی‌اله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما
که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد
چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد
محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد
بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد
گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد
شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد
چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد
بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد
به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد
دمد تیرو جهد زین نه سپر بی‌دست ناوک زن
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد
به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد
الا تا هست در دست فنا سر رشتهٔ تاری
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد
تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش پیغمبر اکرم«ص»
کسی مسیح شود در سراچه افلاک
که پا چو مهر مجرد کشد ز عالم خاک
به سیل‌خیز حوادث اسیر کلبه گل
ز طاق خانه نشیند به زیر موج هلاک
مقیم کشتی نوح است در دم توفان
کسی که ساخته چون مرغ خانه در خاشاک
چه برده آرزوی قصر و گلشنی ز تو هوش
که غیر آرزوی آن کسی نبرده به خاک
خطی طلب که شوی مالک ممالک قرب
کجا بری دم مردن قبالهٔ املاک
ز چرخ عربده جو غافلی که بر سر تست
به هوش باش که بد سرکشی‌ست این بسراک
مجو ز شعله فروز ستیزه خاتم مهر
چرا که پیشهٔ زرگر نیاید از سکاک
به زیر دست بود صاف دل ز مسند جاه
که آب میل کند بیشتر به سوی مغاک
رخش سیاه که از بهر چرک دنیایی
نهد به هر کف پارو چو کیسه دلاک
ترا هوای دری در سر است و سرگرمی
که در سرش رودت سر چو مثقب حکاک
چرا نمی‌طلبی مهر در ز بهر وجود
که هست زینت بحر جهان به گوهر پاک
محمد عربی منشاء حکایت کن
که کرده زیب قدش را به جامهٔ لولاک
قمر به حجلهٔ چرخ از عروس معجزه‌اش
نمود گرد گریبان به یک مشاهد چاک
جهانیان ز عطایت چنان شدند سخی
که نیست در دگری جز مه صیام امساک
تو آن براق سواری که در شب اسرا
گذشته‌ای ز بیابان لامکان چالاک
مجره باز شبی خواهد آنچنان عمری
که در رکاب تو افتاده بود چون فتراک
اشاره تو اگر زور ساعدش بخشد
به نیزه گاو کمک از زمین کشد به سماک
گزند دیده تومار جرم را تو علاج
چنانکه علت افعی گزیده را تریاک
کجا به ملک کمال تو پای عقل رسد
که عالمیست از آنسوی کشور ادراک
به سوی من نگر از لطف یا رسول الله
ببین به این دل پرخون و دیده نمناک
شود چو چشم پرآبم هزار کشتی غرق
دمی که قلزم خوناب دل زند کولاک
در آتشیم چو وحشی ز سوز سینه ولی
چوهست قطره‌فشان ابر رحمت تو چه باک
سحاب لطف بباران به ما سیه کاران
که حرف نامه عصیان ما بشوید پاک
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - رد ستایش حضرت علی«ع»
تا به روی توشد برابر گل
غنچه بسیار خنده زد بر گل
در گلستان ز مستی شوقت
جامه را چاک زد سراسر گل
بر تنش گشته پیرهن خونین
کز غمت خار کرده بستر گل
پیش روی تو آفتابی زلف
زیر زلف تو سایه پرور گل
چو رخ آتشین برافروزی
از خوی شرم می‌شود تر گل
ای خطت بر فراز گل سبزه
وی رخت بر سر صنوبر گل
سوی باغ آ که سبزه نو برخاست
رست از شاخه‌های نو پر گل
زیر پا سبزه فرش زنگاریست
بر زبر چتر سایه گستر گل
تا کشد بیخبر هزاران را
زیر دامان گرفته خنجر گل
غنچه تا لب نبندد از خنده
ریختش زعفران به ساغر گل
نیست شبنم که بهر زینت دوخت
بر کنار کلاه گوهر گل
اثر بخت سبز بین که نمود
شهر سبز چمن مسخر گل
سایه بان هر طرف سلیمان وار
زد ز بال هزار بر سر گل
تا رود خیل سبزه را بر سر
باد را می کند تکاور گل
هست قائم مقام آتش طور
بر فراز نهال اخضر گل
پی نقاشی سراچه باغ
دارد اندر صدف معصفر گل
بسته یک بند کهربا به میان
در چمن شد مگر قلندر گل
گشت یکدل به غنچه تا بگشود
خانهٔ گنج باغ را در گل
غنچه را جام جم فتاد به دست
یافت آیینهٔ سکندر گل
کرده اوراق سرخ دفتر خویش
سبز کرده‌ست جلد دفتر گل
از کششهای قطرهٔ شبنم
بر ورقها کشیده مسطر گل
تا کند حرفهای رنگین درج
بر وی از مدح آل حیدر گل
شاه دین مرتضا علی که شدش
به هزاران زبان ثنا گر گل
بسکه در دشت خیبر از تیغش
رست از گل ز خون کافر گل
گر خزان ریاض دهر شود
نشود کم ز دشت خیبر گل
در کفش از غبار اشهب او
مشگ دارد بنفشه عنبر گل
در بغل از خزانهٔ کف او
یاسمین سیم دارد و زر گل
باد قهرش اگر بر آن باشد
ندمد تا به حشر دیگر گل
ور شود فیض او بر این ماند
تازه تا صبحگاه محشر گل
بود از رشح جام احسانش
که به این رنگ گشت احمر گل
باشد از یاد عطر اخلاقش
که بر اینگونه شد معطر گل
خلق او هست غنچه‌ای که از او
زیر دامان نهاد مجمر گل
در ازل بسته است قدرت او
اندر این شیشهٔ مدور گل
گر نهد در ریاض لطفش پای
دمد از ناخن غضنفر گل
حرز خود گر نساختی نامش
کی شدی بر خلیل آذر گل
ای که باغ علو قدرت را
چرخ نیلوفر است و اختر گل
دم ز لطفت اگر خطیب زند
دمد از چوب خشک منبر گل
گر دهندش ز باغ قهرت آب
بردمد همچو خار نشتر گل
گر اشارت کنی که در گلشن
نبود رو گشاده دیگر گل
پیچد از بیم شحنهٔ غضبت
غنچه سان خویش را به چادر گل
گر نسیم بهار احسانت
سوی گلزار بگذرد بر گل
گردد از دولت حمایت تو
بر سپاه خزان مظفر گل
باد قهرت اگر به خلد وزد
خرمن آتشی شود هر گل
ور به دوزخ رسد نم لطفت
دود گردد بنفشه اخگر گل
خشک ماند درخت گل برجای
گر بگویی دگر میاور گل
گر به اژدر فسون خلق دمی
آورد بار شاخ اژدر گل
گر نیاید ز جوی لطف تو آب
نخل طبعم کی آورد بر گل
خیز وحشی که در دعا کوشیم
زانکه بسیار شد مکرر گل
تا شود از نتیجهٔ صرصر
پست و با خاک ره برابر گل
باد آزار آه خصم ترا
آنچه دارد ز باد صرصر گل
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در ستایش میرمیران
بهار آمد و گشت عالم گلستان
خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان
زمرد لباسند یا لعل جامه
درختان که تا دوش بودند عریان
دگر باغ شد پر نثار شکوفه
که گل خواهد آمد خرامان خرامان
چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو
که چون غنچه پیچیده‌ای پا به دامان
برون آکه صبح است وطرف چمن خوش
چمن خوش بود خاصه در بامدادان
نباشد چرا خاصه اینطور فصلی
دل گل شکفته، لب غنچه خندان
تو گویی که ایام شادی و عشرت
به هم صحبتی عهد بستند و پیمان
ببین صحبت عید با مدت گل
ببین ربط نوروز با عید قربان
ز هم نگسلد عهد شادی و عشرت
چو دوران اقبال دارای دوران
جهاندار صورت جانگیر معنی
شه کشور دل گل گلشن جان
بزرگ جهان و جهان بزرگی
سر سروران جهان میر میران
سرش سبز بادا که نخلی چو او نیست
ز گردی که آید از آن طرف دامان
به دامان یوسف نهفته است کحلی
که روشن کند دیدهٔ پیر کنعان
جهان چیست مهمانسرای سخایش
نمکدان مه و مهر نان و فلک خوان
ز درگاه احسان عاجز نوازش
که کار جهان می‌رسد زو به سامان
نشاط شب اول حجله در سر
رود پیرزن جانب بیت احزان
به دوران انصاف و ایام عدلش
به هم الفت گرگ و میش است چندان
که بر عادت مادران گرگ ماده
نخواهد جدا از لب بره پستان
اگر پایه عدل اینست و انصاف
وگر رتبهٔ جود اینست و احسان
عدالت به کسرا سخاوت به حاتم
بود محض تهمت بود عین بهتان
همیشه گشوده است بدخواه جاهش
خدنگی کش از پشت خود جسته پیکان
ز فعل بد خویش افکنده دایم
پی جان خود افعیی در گریبان
به دست خود آورده ماری و آنرا
نهاده سر انگشت خود زیر دندان
زهی عقرب بی بصارت که خواهد
که نیش آزمایی نماید به سندان
رو ای مور و انگار پامال گشتی
چه می‌جویی از پای پیل سلیمان
کم از قطره‌ای را به افزون ز دریا
چه امکان نسبت کجا این کجا آن
بجنبد از این بحر گر نیم قطره
به کشتی نوحت کند غرق توفان
چه کارت به سیمرغ و پروازگاهش
ترا گر پری باشد ای مور نادان
باین پر که باریست الحق نه بالی
نشاید پریدن ز پهنای عمان
به عهد تو ای از تو اطراف گیتی
پر از قصر ومنظر پر از کاخ و ایوان
بود جغد ممنون خصمت که او را
همه خانمان گشته با خاک یکسان
که گر خانه خصم جاهت نبودی
نمی‌بود در دهر یک خانه ویران
دل بد سگال تو و شادمانی
بود خانه مبخل و پای مهمان
اساس وجود وی و اشک حسرت
بود سقف فرسوده و روز باران
عدوی تو آن قابل طوق لعنت
به ابلیس آن راندهٔ قهر یزدان
فکنده‌ست طرح چنان اتحادی
که خواهند سر بر زد از یک گریبان
به جایی که می‌بخشد استاد فطرت
به هر صورتی معنیی در خور آن
چو نوبت به معنی خصم تو افتد
مقرر چنین کرده وینست فرمان
که کلک نگارنده بر جای نطفه
کشد صورتش را به دیوار زهدان
به امداد حفظ دل راز دارت
کزو راز گیتی‌ست در طی کتمان
در آیینهٔ صاف عکس مقابل
توان داشت از چشم بیننده پنهان
به یاقوت اگر موم را دعوی افتد
کز آتش نیاید در او کسر و نقصان
بر آید عرق بر جبین نانشسته
به نیروی حفظ تواز قعر نیران
بساط فرح بخش دولت سرایت
برابر به فردوس می‌کرد رضوان
یکی نکته گفتش صریر در تو
که رضوان شد از گفتهٔ خود پشیمان
که فردوس خوبست این هست اما
که در پیش ما نیست تشویش دربان
جوانبخت شاها غلام تو وحشی
غلام ثناگر غلام ثنا خوان
برای دعا و ثنای تو دارد
زبان سخن سنج و طبع سخندان
گرفتم که باشد دلم گنج گوهر
گرفتم بود خاطرم ابر نیسان
چه آید چه خیزد از این ابر و دریا
نباشد اگر بر درت گوهر افشان
لبم عاشق مدح خوانیست اما
دلیری از این بیش پیش تو نتوان
ز تصدیعت اندیشه دارم و گرنه
کجا می‌رسد حرف عاشق به پایان
الا تا به هر قرن یک بار باشد
ملاقات نوروز با عید قربان
همه روز تو عید و نوروز باد
وزان عید و نوروز عالم گلستان
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در ستایش یکی از حاکمان شرع
ای داده سپهر شرع را نور
از پرتو رأی عالم آرا
ناهید ز مطربی کشد دست
گر نهی تو بر فلک نهد پا
از دست تو کلک معجز آثار
هم خاصیت عصای موسا
دمساز کلام جان فزایت
با معجزه دم مسیحا
از تقویت شریعت تو
متقن همه جا بنای تقوا
از حکم توچرخ کی کشد سر
او راست مگر دو سر چو جوزا
از تهمت نقص و وصمت عیب
حکم تو چو ذات تو مبرا
از نسبت پستی و تنزل
طبع تو چو قدر تو معرا
در ضابطه مسائل نحو
آن نظم که کرده طبعت انشا
کس در عرب و عجم نظیرش
نشنیده به هیچ نحو از انحا
تا نظم ترا ز بر کند چرخ
برداشته سبحه ثریا
افتاده مرا قضیه‌ای چند
اندوه نتیجهٔ قضایا
دردست فقیر کم بضاعت
بود اندکی از متاع دنیا
آنرا به مکاریی سپردم
او رفته کنون به راه عقبا
صادق نفسان گواه حالند
در صدق چو صبح بلکه افزا
مگذار که این متاع بی‌قدر
تاراج شود چو خوان یغما
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۵ - لطف کردید
ای مخادیم که از راه شرف
برسر چرخ برین پای شماست
الله ، الله ، چه رفیع الشأنید
که فلک پایهٔ ادنای شماست
اطلس چرخ برین است بلند
لیک کوتاه به بالای شماست
شرط الطاف به جا آوردید
لطف کردید، کرمهای شماست
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۶ - وحشی بی‌خانمان
ای پیش همت تو متاع سرای دهر
بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت
جایی که کمترین نفرت بار خود گشود
یک جنس خود به مایهٔ سد بحر و کان فروخت
هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز
از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت
آگه نیی که از پی وجه معاش خویش
هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت
چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست
آورد و در دیار جرون در زمان فروخت
از بهر وجه آب وضو اندر این دیار
سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت
دارد کنون فروختنی آبروی و بس
وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - سپهر مرتبه، بکتاش بیگ
زهی ارادهٔ تو نایب قضا و قدر
ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد
تویی خلاصه آبا و امهات وجود
به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد
سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان
به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد
چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت
چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد
سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم
دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو
به سان موم پذیرند آهن و فولاد
بدارد افسر زرین شمع را محفوظ
نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد
شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم
تصالح ار طلبی در میانهٔ اضداد
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم
ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای
زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد
رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر
بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد
نمونه‌ای بود از اهل کفر و دعوت نوح
به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد
زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ
بلند پایه شود گر به قدر استعداد
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت
به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد
ز آب دیدهٔ ظالم به دور معدلتت
چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد
غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت
که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد
به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند
حدید تافته در جوف کوره حداد
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم
چو وصف رای منیر ترا کنند سواد
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر
دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهٔ ضاد
قضا که حجله طراز عرایس قدر است
به هیچ حجله ندیده‌ست مثل تو داماد
از آن مجال که از اقتضای طالع سعد
به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمی سد بار
عروس بخت کند خویش را مبارکباد
ایا خجسته اثر داور همایون فر
که می‌رسد ز تو فر همای را امداد
به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند
همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد
خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم
امید هست که از فر تو شود آباد
همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی
مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد
کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو
نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - وجه برات
خواجه وجه برات خود بدهد
تا مرا گفتگو نباید کرد
یا زرم را به کس حواله کند
تا مرا هجو او نباید کرد
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - نشان بخردی
صبر در کارها چه نیک و چه بد
از علامات بخردی باشد
چون به تدیبر کار ناید راست
هر چه تقدیر ایزدی باشد
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - به مفت نیز نیرزد
زری که می‌طلبم دوش لطف فرمودی
ز من کسی نستاند به سد هزار نیاز
به مفت نیز نیرزد و گرنه هم خود گوی
که من چرا زر مفتی چنین دهم به تو باز
به هزل دست به دستش برند و اندازند
به جان رسیدم از این دست بر دو دست انداز
زریست لایق همیان و کیسهٔ تاجر
چرا که خرج نگردد به سالهای دراز
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - بر تخت نشستن شاه اسماعیل
شاه تهماسب خسرو عادل
که ز شاهان کسش ندیده عدیل
داد انصاف و عدل داد الحق
تا قیامت گذاشت ذکر جمیل
به پسر داد نوبت شاهی
زد به آهنگ خلد طبل رحیل
نوبت او گذشت و شد تاریخ :
نوبت داد شاه اسمعیل
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - هجو خواجه
ای خواجه هجو ریشه فرو می‌برد، بترس
شاخی‌ست این که می‌ندهد میوهٔ بهی
حاکم تو باش و جانب خود گیر و حکم کن
کردم در این معامله من با تو کوتهی
شاعر اگر تو باشی و از من طمع کنی
این وعده‌ها دهم که تو دادی و می‌دهی
هم خود بگو که از پی تحریر هجو من
یک لحظه کاغذ و قلم از دست می‌نهی ؟
وحشی بافقی : مثنویات
در تاریخ بنای گرمابه
طواف درگه پیر حقیقت
اجازت نیست بی‌غسل طریقت
اگر ره بایدت در خلوت خاص
بپرس اول ره حمام اخلاص
معاذاله زهی فرخنده حمام
که آبش هست آب روی ایام
از آن فایض به خلوتخانهٔ گل
هوایی چون هوای خلوت دل
به تحت الارض خورشید جهان سوز
به گلخن تابی او شب کند روز
درونش را به چشم پاک بینان
صفای خاطر خلوت نشینان
برونش را برای تربیت روح
به هر جانب در سد فیض مفتوح
در فیضش به روی کس نبسته
در او وارستگان صف صف نشسته
چه در بیرون در ماندی دورن آی
بنه در مسلخ وارستگی پای
گذر بر صفهٔ پاک اعتقادی
نشین بر فرش عجز و نامرادی
کمر بند امل را عقده کن سست
میان آز بگشا چابک و چست
گشا بند قبای خود نمایی
برون آ از لباس خود ستایی
بنه از سر کلاه عجب و پندار
میارا تن به جبه ، سر به دستار
علایق از میان نه بر کرانه
بزن لنگ تجرد عاشقانه
برون آ از صف بالا نشینان
برو تا خلوت تنها نشینان
بریز آبی ز آب چشم نمناک
و گر آلایشی داری بشو پاک
چو خود را شستی از لوح مناهی
ز آب گریه‌های عذر خواهی
قدم در مجمع اهل صفا نه
برای خویشتن جانی صفا ده
گروهی بین همه از خویشتن عور
ز خود کرده لباس عاریت دور
همه از جبه و دستار عاری
برهنه از رسوم اعتباری
نشین و آب گرم گریه پیش آر
تو هم آبی به روی کار خویش آر
به سنگ ترک کن پای طلب پاک
ز چنگ قیدهای عالم خاک
توجه کن به دلاک هدایت
که آید بر سر کار عنایت
کشد بر سنگ رحمت پاکی جود
تراشد موی قید بود و نابود
بنا چون می‌شد این حمام دلکش
که آبش آشتی دارد به آتش
تفکر از پی تاریخ آن رفت
پی حمام نقلش بر زبان رفت
چو خواهی سال اتمامش بدانی
بگویم تا بدانی چون بخوانی
چو با فیض است و زو نبود جدا فیض
طلب تاریخش از حمام با فیض
وحشی بافقی : ترکیبات
سوگواری بر مرگ دوست
دیده گو اشک ندامت شو و بیرون فرما
دیدن دیده چه کار آیدم از دوست جدا
عوض یوسف گم گشته چو اخوان بینید
دیده خوب است به شرطی که بود نابینا
گر چه دانم که نمی‌یابیش ای مردم چشم
باش با اشک من و روی زمین می‌پیما
در قیامت مگرش باز ببینم که فتاد
در میان فاصله ما را ز بقا تا به فنا
یار در قصرچنان مایحه‌ای ذیل جهان
ماکجاییم و تماشاگه دیدار کجا
یاد آن یار سفرکرده محمل تابوت
کانچنان راند که نشنید کسش بانگ درا
رسم پیغام و خبر نیست ، مصیبت اینست
به دیاری که سفر کرد سفر کردهٔ ما
به چه پیغام کنم خوش دل آزردهٔ خویش
از که پرسم سخن یار سفر کرده خویش
یاد و سد یاد از آن عهد که در صحبت یار
خاطری داشتم از عیش جهان بر خوردار
نه مرا چهره‌ای از اشک مصیبت خونین
نه مرا سینه‌ای از ناخن حسرت افکار
خاطری داشتم القصه چو خرم باغی
لاله عیش شکفته گل شادی بر بار
آه کان باغ پر از لاله و گل یافت خزان
لاله‌ها شد همه داغ دل و گلها همه خار
برسیده‌ست در این باغ خزانی هیهات
کی دگر بلبل ما را بود امید بهار
بلبلی کش قفس تنگ و پروبال شکست
به چه امید دگر یاد کند از گلزار
گر همه روی زمین شد گل و گلزار چه حظ
یار چون نیست مرا با گل و گلزار چه کار
یار اگر هست به هر جا که روی گلزار است
گل گلزار که بی یار بود مسمار است
کاشکی نوگل ما چون گل بستان بودی
که چو رفتی گذرش سوی گلستان بودی
کاش چاهی که در او یوسف ما افکندند
راه بازآمدنش جانب کنعان بودی
کاشکی آنکه نهان کشت ز ما یک تن را
بر سرش راه سرچشمهٔ حیوان بودی
شب هجران چه دراز است خصوصا این شب
کاش روزی ز پس این شب هجران بودی
چه قدر گریه توان کرد در این غم به دو چشم
کاش سر تا قدمم دیده گریان بودی
آنکه بر مرکب چوبین بنشست و بدواند
کاش اینجا دگرش فرصت جولان بودی
سیر از عمر خود و زندگی خویشتنم
نیست پروای خود از بی تو دگر زیستنم
ای سرا پای وجودت همه زخم و غم و درد
اینهمه خنجر و شمشیر به جان تو که کرد
هیچ مردی سپهی بر سر یک خسته کشد
روی این مرد سیه باد کش اینست نبرد
حال تو آه چه پرسیم چه خواهد بودن
حال مردی که کشندش به ستم سد نامرد
غیر از آن کافتد و از هم بکنندش چه کنند
شیر رنجور چو بینند شغالانش فرد
که خبر داشت که چندین دد آدم صورت
بهر جان تو ز خوان تو فلکشان پرورد
سرد مهری فلک با چو تو خون گرمی آه
کردکاری که مرا ساخت ز عالم دل سرد
چون ترا زیر گل و خاک ببینند افسوس
آنکه دیدن نتوانست به دامان تو گرد
مردم از غم ، چه کنم، پیش که گویم غم خویش
همه دارند ترا ماتم و من ماتم خویش
یارب آنها که پی قتل تو فتوا دادند
زندگانی ترا خانه به یغما دادند
یارب آنها که ز خمخانهٔ بیدار ترا
رطل خون درعوض ساغر صهبا دادند
یارب آنها که رماندند ز تو طایر روح
جای آن مرغ به سر منزل عقبا دادند
یارب آنها که نهادند به بالین تو پای
تن بیمار تو بر بستر خون جا دادند
یارب آنها که ز محرومیت ای گوهر پاک
ابر مژگان مرا مایهٔ دریا دادند
زنده باشند و به زندان بلایی دربند
کز خدا مرگ شب و روز به زاری طلبند
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
یا صاحب ننگ و نام می‌باید بود
یا شهرهٔ خاص و عام می‌باید بود
القصه کمال جهد می‌باید کرد
در وادی خود تمام می‌باید بود
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
تا کار جهان به کام کس نیست مدام
عیش تو مدام باد و کار تو تمام
در مجلس عشرت تو غم خوردن دهر
یارب که بود چو روزه در عید حرام