عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - ندای سروش
ز گاه خواب شب دوش تا به وقت سحر
سروش غیبم داد این ندا به گوش اندر
که ای ز فتنه دوران نشسته در اندوه
که ای ز بازی ایام گشته غم پرور
ز خفتگان به غفلت تویی در این گیتی،
هوس مکان و طمع بالش و هوا بستر
ندیده بازی ادوار چرخ شعبده باز
نخوانده درسی از اوراق دهر بازیگر
به قاف غم چه نشینی هماره چون سیمرغ
به نار غصه چه خسبی همی چو سامندر
نبینیا، که جهان راست عادتی از نو
ندانیا، که فلک راست بازی دیگر
به کام یاران بنموده روزگار خرام
ز جان دشمن بگرفت آسمان کیفر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - میرِ مُلک آرا
بیا این چشم صورت بین بنه ای دل دمی برهم
به خلوتخانه معنی درآ، با خاطری خرّم
ز خودبینی درآ، یک دم اگر خواهی خدابینی
چو ماهی آب می جوئی و هستی غوطه ور در یم
بود در باطنت پنهان، سراسر عالم امکان
مپندار اینچنین خود را، که هستی نقطه مبهم
نظام ملک هستی را، نگر با دیده دانش
ببین هر نیش خاری را در او نوشی بود مدغم
یکی بنما نظر اندر بساط ساحت گیتی
ببین هر قطره بحری هست و هر ذره کهی اعظم
به زیر پا بود گنجت ولی آگه نئی از آن
در این گنج را بگشا، مخواه از این و آن درهم
تو را اینک به ساغر ریخت ساقی شهد جان افزا
کنون خود از چه می داری مبدل شهد را با سم
به عشرتخانه وصل اندرآ، از محنت هجران
حلی بربند از شادی و بفکن جامه ماتم
ندانم از چه دل بستی، دراین ویرانه هستی
کنون وقت است اگر دستی، زنی بر دامنی محکم
چه دامن؟ دامن پاک ولی حضرت قائم
چه دامن؟ دامن حُبّ سلیل سید خاتم
شهی کز ظل کمتر پایه اورنگ جاه او
فروغ عرش اعظم تافته بر هستی عالم
شه ملک مکان و لامکان آن کز نخست آمد
خیام احتشامش را فضای لامکان مخیم
زهی ای داوری کز عکس زرین نعل شبرنگت
به چرخ چارمین آمد فروزان نیر اعظم
تمام اهل بینش را، توئی صورت، توئی معنی
کتاب آفرینش را، توئی عنوان، توئی خاتم
همه از رشحه کلک تو شد ای مظهر صانع
سراسر عالم امکان، محقر نقطه ای مبهم
اگر از مشرق دل سر نمی زد مهر رخسارت
کجا بیدار می گردید از خواب عدم آدم
ز برق آتش قهرت بود دوزخ یکی پرتو
ز ابر رحمت لطفت، بود کوثر یکی شبنم
همه مقصود مولود تو بود ای میر ملک آرا
که شد این چار مام و هفت آبا مقترن باهم
نمی شد محیی اموات، احیا، گر نمی گشتی
ز خفاش شبستان جلالت عیسی مریم
یم جود تو باشد آن گران دریای بی پایان
که این بحر وجود آمد محقر نقطه ای ز آن یم
ملک بر بوالبشر هرگز نبردی سجده حشمت
نبودی خاک پای تو اگر با طینتش منضم
تواند پیک فکرت پی برد بر کنه جاه تو
به بام عرش اگر بتوان شدن با پله سُلّم
همان بهتر که بربندم زبان را از ثنای تو
ز شرح عزّ تو باشد زبان ما کنون ابکم
به پرواز آید از کویت، اگر کوچک ترین مرغی
بر او باشد قفس مانا، فضای گلشن عالم
مقصر گرچه از مدح تو باشم، دار معذورم
نهاد انگشت عشقت مرمرا مهر مگو بر فم
ز نیش خنجر هجران، دلم صد چاک شد آوخ
اگر ننهی به دست مرحمت بر زخم دل مرهم
مرا خو کرده مرغ دل به دام جعد مشکینت
برون مشکل توانم برد دل زآن دام خم در خم
دلم از مطرب عشقت مدام اندر سماع استی
گهی از ناله زیر و زمانی از نوای بم
به دام حلقه زلفت بود مسکین دلم مایل
چگونه راست می آید حدیث صعوه با ارقم
بجز من کز درت دورم، ز دیدار تو مهجورم
خدا را هر که می بینم بود در کوی تو محرم
مرا جز نقد جانی کز تو دارم وام ای مولا
نباشد در کفم چیزی نه از دینار و نه درهم
صف عشاق می گردد پریشان تر ز زلف تو
به میدان رایت نازت برافرازد اگر پرچم
نگر از مرحمت شاها گدائی را که روز و شب
همی در آتش هجرت بسوزد برنیارد دم
بود اندر بسیط دهر تا آثاری از شادی
بود اندر بساط خاک تا نام و نشان از غم
محبت باد روز و شب قرین با عشرت و شادی
عدویت باد سال و مه اسیر محنت و ماتم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - شاه اورنگ امامت
دی به تأدیبم ادیبی نکته سنج و نکته دان
هی همی گفتا: زهی از عقل و دانش بی نشان
چند با نیرنگ و دستان، روز و شب باشی قرین
چند از فرهنگ و دانش، گاه و گه جویی کران
لختی از دانش نظر بگشا به کار این سپهر
لمحی از غیرت نگه بنما به وضع این جهان
کاین جهان را از چه بنهادند بنیاد اینچنین
کاین فلک را از چه بنمودند بنیان آنچنان
مختلف اضداد را بنگر که باهم مقترن
منفصل اشیاء را بنگر که با هم توأمان
گه جمادی جانب ملک نباتی رهسپر
گه نباتی جانب اقلیم حیوانی روان
گاه این بر تختگاه حشمت آن تکیه زن
گاه آن در شهر بند ملکت این حکمران
جنس ها را بین که هریک جسته از دیگر فرار
بین تو ضدها‌ را، که هریک کرده با دیگر قران
آخر این آثار قدرت از که در عالم پدید؟
آخر این انوار رحمت از که در گیتی عیان؟
این تماثیل شگفت از کیست بی سعی قلم؟
این تصاویر شگرف از کیست بی رنج بنان؟
این همه نقش نوادر را، که باشد مخترع؟
این همه شکل بدایع را که باشد ترجمان؟
آخر این آثار هستی،‌ خود که را باشد دلیل؟
آخر این اسرار معنی، خود که را باشد نشان؟
کیست آن صانع، که صنعش آدمی را از نخست،
تعبیت کرده است در تاریک تن روشن روان؟
کیست آن دانا، که عزمش هرکجا رازی نهفت
بی تکلف داند اندر سینه هر رازدان؟
کیست این بنا، که سعیش بر فراز این زمین،
کرده بر پا این مقرنس طارم زنگار سان؟
کیست آن قادر، که از نهماری قدرت کند،
خار را گل، خاره را گوهر، گیا را پرنیان؟
کیست آن منعم، که از انعام بی پایان خویش
مور را در صخره صمّا بود روزی رسان؟
با چنین قادر، الا تا چند رنج از عمر و زید؟
با چنین منعم، هلا تا چند جور از این و آن؟
چند خدمت ها کنی بر هر کجا ژاژی دنی؟
چند منت ها بری از هرچه شومی قلتبان؟
چند سختی ها کشی از بهر جمع سیم و زر؟
چند تلخی ها چشی از بهر پاس آب و نان؟
چند هر ناچیز را باشی الا، مدحت سرای
چند هر بی اصل را باشی هلا، توصیف خوان
مردمی را چون تو الحق کس ندیدم بی نصیب
بخردی را چون تو بالله کس نجستم بی نشان
خالی از تدبیر و دانش، عاری از تشریف عقل
فارغ از انوار هستی غافل از اسرار جان
از خردمندی جدا و با تبهکاری قرین
از ذکاوت برکنار و با سفاهت توأمان
جلوه روی بتانت روز و شب اندر نظر
وصف جعد دلبرانت گاه و بیگه بر زبان
چهره این را مثال آری گهی از یاسمین
طرّه آن را صفت خوانی گهی از ضیمران
گاه خوانی غمزه آن را خدنگی دلنشین
گاه خوانی مژّه این را سنانی جان ستان
گه به چهره اشک ریزی بهر جعدی مشک ریز
گه ز دیده خون فشانی بهر چهری خوی فشان
گه بنالی سخت سخت از عشق یاری مهرکیش
گه بگریی زار زار از هجر ماهی مهربان
ناله ای چون ناله حبلی بگاه وضع حمل
گریه ای چون گریه مینا به بزم میکشان
لحظه ای از عشق آن رانی به گردون صد نفیر
لمحه ای از هجر آن رانی به انجم صد فغان
گه کنی مدح فلان میر و گه از بهمان وزیر
گه سرایی مدح این و گه سگالی وصف آن
گاه گاه از ناصر خسرو کنی هر سو سخن
گه گه از مسعود سعد آری به هرجا داستان
لختی از معروف کرخی، قصه ها سازی حدیث
گاهی از ذوالنون مصری فضل ها سازی بیان
هی همی رانی حدیث از فضل ابدال و رجال
هی همی گویی سخن در وصف بهمان و فلان
معرفت ها خام بتراشی برای صید خلق
نردهای باژگون بازی به اغوای کسان
ننگ ها را فخرها پنداری از خوی دژم
لعل ها را سنگ ها بشماری از طبع هوان
طایر جان را که باشد ذروه گردون مطار
مرغ هستی را که اوج سدره باشد آشیان،
هشته ای بر پایش از شهوات بندی بس قوی
بسته ای بر بالش از عادات سنگی بس گران
بند آز از پای بگسل مرغ جان را تا همی
بنگری طیران آن را بر فراز لامکان
لذت روح ار تو را باید رها کن خوی نفس
دل ز اول بگسل از این تا بپیوندی به آن
تخت بنهادن اگر خواهی به ملک عافیت
رخت بیرون کش از این ویران سرای خاکدان
امنیت را خود چه جویی در دیار آب و گل
شو به ملک جان و دل، کانجا بود حصن امان
مردمی را مایلی گر در دو گیتی ز این سپس
جز ثنای شاه بر لب هیچگه حرفی مران
شاه اورنگ امامت آن که کمتر چاکرش
ملک هستی را گرفت از باختر تا خاوران
خسرو عالم مهینه دادخواه راستین
مفخر آدم بهینه پادشاه راستان
حامی شرع پیمبر وارث نوح و خلیل
پشت دار دین احمد، مهدی صاحب زمان
آن که فیض عام او در داده هرکس را صلا
بر بساط آفرینش تا کفش گسترده خوان
قلزم توحید را عزمش مهین زورق سپار
زورق تسدید را حزمش بهینه بادبان
نزد رای او بود یکسان چه سر و چه علن
در ضمیر او بود روشن چه پیدا چه نهان
گوی سان زآن رو به گرد خود همی گردد سپهر
کامد او را بر بتارک لطمه ای از صولجان
قهر او سوزان شرار و دوزخ او را التهاب
مهر او خرّم بهار و جنّت او را بوستان
روز کین کز نعره شیر اوژنان کارزار
پهنه هیجا به دشت ارژن آید سخره خوان
نای رومی از دو سو بنیاد سازد زیر و بم
کوس حربی از دو جانب سر کند بانگ فغان
خاک اندر اهتزاز آید ز غوغای نبرد
چرخ، اندر اعتراض آید ز هیهای یلان
پر ز آشوب دلیران باختر تا باختر
پر ز غوغای هژبران قیروان تا قیروان
یک طرف غلطان سری بینی به خون اندر خضاب
یک طرف پرخون تنی بینی به خاک اندر تپان
در کشاکش یک طرف قومی به قومی در ستیز
در تکاپو یک کنف برخی به برخی توأمان
نوک پیکان یلان خونریز چون مژگان یار
خام پر خمّ گوان پرتاب چون زلف بتان
پردلان را خانه زین غیرت تخت قباد
سرکشان را خود زرین خجلت تاج کیان
کاخ گردون پر شود از های و هوی اهل رزم
گوش کیوان کر شود از گیر و دار سرکشان
عرصه هیجا پر از شیر و پلنگ آید به چشم
از پلنگین صولتان رزم و شیراوژن یلان
پهنه کین در نظر آید پر از افعی و مار
از افاعی تیرها و از زه ماران کمان
ز آتش تیغش شراری گر فتد آنگه به خصم
خصم را یکباره خیزد دود مرگ از دودمان
شعله ای از تیغ او بر هرکه تابد تا ابد
بانگ ویلک ویلکش خیزد همی از استخوان
اوست گویی خود سرافیل قیامتگاه رزم
کز ظهورش قالب اعدا کند بدرود جان
بسکه تیغ او فشاند خون خصمان در دغا
بر زمین گویی همی شنگرف بارد زآسمان
ای پناه خلق ای دست خدا، ای پشت دین
ای یدالله فوق ایدیهم تو را در خورد و شأن
دردها دارم به دل ناگفته از جور سپهر
رنج ها دارم به جان بنهفته از دور زمان
هم مگر لطف عمیم تو دهد بهبود این
هم مگر خوی کریم تو شود داروی آن
مدح ها گفتیم و کس از ما نپذیرفتی به هیچ
وصفها کردیم و کس از ما نبودی شایگان
هم در این عید از تو امیدم که بخشی مرمرا
نغز تشریفی کز آن گردم به گیتی شادمان
وآرزویم آنکه زین پس گر زیم در روزگار
هم ز عون تو بود بی منّت اهل زمان
تا بود از کفر و دین در عرصه گیتی اثر
تا بود از روز و شب در حیز عالم نشان
باد احبابت همه با عیش و با عشرت قرین
باد اعدایت، همه با رنج و محنت توأمان
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
از جان بگسل، صحبت جانانه به دست آر
بشکن صدف و گوهر یکدانه به دست آر
معموری تن چیست، به ویرانی آن کوش
صد گنج از آن گوشه ویرانه به دست آر
در راه وفا، شمع صفت ز اشک دمادم
آبی ز پی آتش پروانه به دست آر
گرد کره خاک چه پویی چو سکندر
آب خضر از چشمه پیمانه به دست آر
آن آب که بر باد دهد آتش جهلت،
از خاک نشین در میخانه به دست آر
دردید کش آن بزم به جان گر دهدت جام
جان می‌ده و یک جرعه حریفانه به دست آر
هشیاری جاوید گرت هست تمنی،
یک ساغر از آن باده مستانه به دست آر
سرّ صفت عشق مگو در بر عاقل
بی‌پا و سری چون من دیوانه به دست آر
گر کحل حقیقت طلبد مردم چشمت،
خاک قدم مردم فرزانه به دست آر
آسودگی خلق بود غافلی از حق
از خلق ببر، گوشه کاشانه به دست آر
تو همچو من، از اهل حقیقت نیی افسر
تحقیق بهل، قصه و افسانه به دست آر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای که بر ما گذری با همه کبر و غرور
غم ما شیفتگان آوردت عیش و سرور
این همه گام که از کبر گذاری به زمین
هیچ دانی که بود دیده ما فرش عبور
چه غم ار ز آن که کند، بر تو نظر کوته بین
دیده مرغ شب از دیدن مهر آمده کور
چیست وقتی که بخواهم غم عشقت دم مرگ،
چیست روزی که ببینم مه رویت شب گور
غم و شادی همه یکسان بنماید در عشق
خود تفاوت نبود با غم دل ماتم و سور
افسرا، گر ننهد پا بسرت دوست، مرنج
که سلیمان ننهد تاج شهی بر سر مور
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۳
بلندی یافت کوه از پای در دامن کشیدن‌ها
به سنگ آمد سر سیلاب، از بی‌جا دویدن‌ها
من از بی‌قدری خار سر دیوار دانستم
که ناکس، کس نمی‌گردد از این بالا گُزیدن‌ها
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۵
بخت بدم از ساحت کرمان به بم انداخت
از گلشن عیشم سوی زندان غم انداخت
با ...... کرد مرا دست و گریبان
بنگر که خر و توبره، چه نیکو به هم انداخت
نامد چو وجو دش عدمی صرف به عالم
تا باز خدا، طرح وجود و عدم انداخت
آن روز که بنوشت قضا نسخه امکان
چون نامه بوی گشت ورا از قلم انداخت ...
با مرد سخنگوی درافتاد و زیان کرد
روباه صفت پنجه به شیر غژم انداخت
هرچند کرم کرد ولی حیف که آخر
حرفی که وسط بود ز لفظ کرم انداخت
افسر کرمش را بپذیرفت و پس آنگه
یائیش بیفزود و به سوی حرم انداخت
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
درملک تو راستی نیامد از ما
جز کجی و کاستی، نیامد از ما
هر چیز که خواستیم ما، آن کردیم
چیزی که تو خواستی نیامد از ما
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
آنان که رباط و قلعه بنیاد کنند
نز بهر خداست هرچه آباد کنند
تعمیر سرای دل، به از خانه گل
گر مرد حقند یک دلی شاد کنند
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای آنکه دم از مقام رندان بزنی
لاف از کلمات هوشمندان بزنی
مستی تو و آبگینه داری در کف
هشدار، که خویش را به سندان بزنی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ای آنکه به حسن غرّه بر خویشتنی
در خیل بتان نجسته بر خویش تنی
روزی برسد تو را که از موی زنخ
ماننده عنکبوت بر خویش تنی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
ای بنده اگر افسر شاهی طلبی
در ملک سپیدی و سیاهی طلبی
کام تو ز هیچکس نگردد حاصل
جز آنکه ز درگه الهی طلبی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
هر بنده که بر در تو دربانی کرد
حاتم صفت آغاز زرافشانی کرد
گسترده فلک چو خوان احسان تو دید
صد ثور بجای بره قربانی کرد
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۶ - صفت عطّاران
عطارانش عبیر بویند
هر چند که پیر و نافه مویند
گر چاره ی ضعف قلب خواهی
انداز به کودکان نگاهی
بوشان به دماغ داده ترطیب
مو بر سرشان چو سنبل الطیب
آن تندیشان ز نازنینی
دلخواه چو طعم دارچینی
تقصیر تو را به رو نیارند
طفلند ولیک صبر دارند
زان قوم اگر گدا اگر شاه
خواهند دوای قوّت باه
بان از کفشان ز زود نفعی
بخشیده خواص قرص افعی
زیشان دارد خرید کافور
خاصیت ماهی سقنقور
دل را به جفای خویش هر یک
دوزند به میخ های میخک
از پرتو آن رخ چو گلنار
هستند ز بس که گرم بازار
شد در کف شان خیار چنبر
مانند عصای کور پر زر
بر عارض شان ز خط پیچان
هر خال نموده تخم ریحان
دل ها چون هیل، ازان لب مُر
خالی ز حیات و از کّره پُر
از روی عرق فشان شیرین
هر یک دارند ماه پروین
با اهل دل اختلاط ایشان
مانند سریشم است چسبان
از حسرتشان اسیر دل ریش
خاییده چو مصطکی لب خویش
زینان مطلب، اگر بود کیس
با پیرانست لحیة التیس
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۲
تا با خودی بدان که قوی دوری از خدا
آیی برخدای، چو خود را کنی رها
تا من تو گویم و تو من، ای ما همه منی
انصاف ده که او نبود در میان ما
در دل که منزل ملکوت الهی است
تا چند سازی از جهت خرس و خوک جا؟
تا در دل تو جوروجفا و ستم بود
با جور و با جفا و ستم که بود آشنا؟
مقصود تو بهشت بود، واسطه خدا
گر از پی بهشت، عبادت کنی ورا
معشوق را پرست تو از بهروی، که عشق
نه از برای خوف بود نزپی رجا
صوم آن بود که تا نچشی شربت اجل
باشی زخوان و کاسه ی این دهر، ناشتا
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین، چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا
راهی است بی نوا که حیات است نام او
قطع وی است موجب پیوستن بقا
از چنگ این زمانه ی بدساز رسته شد
هر کاو شود مخالف این راه بی نوا
تو پایمال شهوت و خشمی و، زین نهاد
بر باد لاجرم چو زمین داری اتکا
در خاک عاقبت به ضرورت فرو شوی
پشت دوتای توست برین قول من گوا
سنگ بلاست سوی تو پسران زدست چرخ
سر پست کرده ای که همی ترسم از بلا
تا پشت پا زنی تو سران فضول را
ایام ازین جهت سرت آورد سوی پا
نی نی، زبس گناه گرانبار گشته ای
بار گران، بلی، کند این هیئت اقتضا
در قبضه ی سپهر، زره وار پشت تو
ماند بدان کمان که زهش باشد از عصا
در جهل غرقه ای، که چو فرعون شوم بخت
موسی گذاشتی، به عصا کردی اقتدا
راه من و تو مختلف و عقل ما یکی است
از نی یکی شکر، دگری کرده بوریا
یک ره تفکری نکنی در نهاد خویش
تا از کجاست آمدن و رفتنت کجا؟
واپس تر از عناصر و افلاک وانجمی
وانگه به عقل مرهمه را گشته پیشوا
گر بایدت خلاص ازین تنگنای عصر
در خز به بیضه ی حرم شرع مصطفا
آن عنصر هدایت و قانون معرفت
فهرست رادمردی و سرمایه ی وفا
تاج عزیز کرده ی سرهای گردنان
شمع سرای پرده ی ارواح انبیا
هم نور روش فیض ده چشمه ی سپهر
هم خاک پاش مایه ده عقل اولیا
هرجا که لطف اوست کند سوسن از سپر
هرجا که عنف اوست کشد خنجر از گیا
قمریت را زطوق شقاوت خلاص کن
ای بندگیت موجب آزادی از شقا
بیچاره بنده یی است به دست جهان اسیر
آزادیش عطا کن ازین دون ناسزا
در گوش اوست نعل سمند تو گوشوار
در چشم اوست خاک جناب تو، توتیا
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۳
هرکه را غیبتی از خویش میسر گردد
در مقام ملکش خانه مقرر گردد
جان صافی تو، زآلایش تن، تیره شده ست
هرچه روشن بود، از خاک مکدر گردد
پری و دیوتو، حرص و غضب غالب توست
زین دو، مگذار یکی را، که دلاور گردد
هرچه ملک است بده همچو سلیمان برباد
تات جمع پری و دیو، مسخر گردد
گنج در رنج نهادند و طرب در غم، از انک
نطفه، اندر ظلمات است که جانور گردد
تا کسی تلخی و ترشی نچشد، خون نخورد،
همچو آن دانه ی انگور کجا سر گردد؟
سختی کار به راحت بردت، کاندرنرد
مهره ساکن شود آنگه که مششدر گردد
در سرت سروری و، خار طلب در پانی
زحمت خار کشد خوشه که سرور گردد
بایدت با همه رنج و طلب، استعدادی
ورنه هرسنگ، زخورشید کجا زر گردد
آستین وار، ترا اشک گهر، گیرد دست
کاستین، زاشک تو چون دامن تو تر گردد
آبروی از مدد گریه ی خویش افزاید
چشم آن مرد که با چشمه برابر گردد
جوهری، کمی وبیشی زدگر کس مطلب
کان مضاف است که او کهتر و مهتر گردد
حلقه، زان کوفته و تافته آمد، که زخلق
دستگیری طلبد، خارج هر در گردد
چشمی از راه صفا و دل مردم سازی
نه چو گوشی تو که او بسته ی زیور گردد
به زرو سیم جهان، مرد توانگر نشود
مرد آن است که بی این دو، توانگر گردد
رو، مپر بیش به بال و پر هرکس، زیراک
گم کند مور ره خانه که با پر گردد
از خمار مل و خارگل اگر نندیشی
دلت از دردسر و پای تو مضطر گردد
زود بی جان و پریشان و سیه روی شود
هرکه گرد گل و مل، چون خط دلبر گردد
گل، به حق تو که در حق تو، چون خار شود
مل، به جان تو که در جان تو، آذر گردد
یک نفس دان نسق کار جهان، زانکه جهان
چون نفس از تو به هر دم زدنی، در گردد
به یقین حالت تو برتو بگردد روزی
ور نگردد، فلک از حالت خود برگردد
عمر در قصر کنی صرف، چو عمرت باد است
به دمی قصر تو، چون عمر مبتر گردد
هرچه بنیاد وی از باد بود همچو حباب
به یکی لحظه خراب از کف صرصر گردد
در خور آتش سوزنده بود همچو خمیر
گل آن خانه که از ظلم مخمر گردد
خوش بود دولت دنیا و جوانی آن را
که شبی آمن ازین پیر فسونگر گردد
مردم از جای بلند ار به فضیلت برسند
مؤذن از مأذنه باید که پیمبر گردد
عامه ی خلق جهان عشوه فروشند و خرند
مردم از صحبت خر، بر صفت خر گردد
قامت قمری بی بال، زبس بارگناه
بیم آن است که چون طوق کبوتر گردد
چون حروف هجی ارچند پراکنده شده ست
روز آن است که مجموع چو دفتر گردد
هست دنیاش میسر غم عقباش گرفت
این هم از لطف خدا بود که میسر گردد
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۹
صدری که برکشید کفش، ورچه چاکرم
چون تیغ آفتاب به چرخ زره ورم
عالی گهر علی شرف الملک فخر دین
کاسباب دولت است به سعیش میسرم
ای گفته و همه سخنان تو حق، که من
دستور چرخ پایه و، صدر فلک درم
برخود زآب لفظ تر خویش خایفم
زیرا که وقت بذله سراپای شکرم
آب حیات لفظ مداد آمده ست و من
در ظلمتش گهرچده همچون سکندرم
یک پیکرم که جان خرد زنده شد به من
لیکن به وقت عرض فصاحت دو پیکرم
با طول و عرض ملکت محکم اساس من
کاشانه یی است گنبد سبز مدورم
اندر میان جنتم از خوی خویش و هست
از لطف سلسبیلم و از خلق کوثرم
جامه ز رشک چاک زند نافه های مشک
پیش نسیم نکهت خلق چو عنبرم
هرجایگه که بود دلی همچو غنچه تنگ
چون گل شکفته شد زنسیم معطرم
تا عقد گوهر از سخن من نظام بافت
جوهر مثال حلقه بگوش است گوهرم
هرکاو حدیث از کژی خویش یاد کرد
از فرط عدل خویش نکرده ست باورم
بی نور و سرنگون چو چه آمد عدوی ملک
زان غم که رشک چشمه ی خورشید انورم
بدمهری و قطعیت او بین، که چون زبان
اغلب به کام دشمن ملک است خنجرم
از آفتاب و ماه فزونم به قدر از انک
کز ذره و ستاره فزون است لشکرم
مستغنیم به یاری ایزد، ولی زحرم
از کلک باسنانم و از خط زره ورم
منت خدای را که به لطفش میسر است
ملکی که در خیال نبودی مصورم
صدرا، زحسب حال رهی قصه یی شنو
تا برچه سان زگردش چرخ ستمگرم
نی نی کیاست تو بر اسرار واقف است
زین بیش دردسر-که مبادا- نیاورم
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۰
چند از پی نان برپا در پیش کسان چون خوان
خاینده هردونی چون گوشت برای نان
ای روبه پرحیلت، تا کی چو سگان جویی
از بهر یکی من نان، دوری زیکی منان
تا چند کمیت می افتاده ترا در سر
دل کرده زبهر او، هم خمکده هم میدان
ماننده ی بهرامی قتال، ولی چوبین
واندر پی زال زر سرتاسر تو دستان
تا تاج سرت زرین چون طرف کمر باشد
در سرزنش افتادی پیوسته چو شمع و کان
روی ضعفا داری از ظلم به رنگ زر
خواهی که کنی حاصل زین روی، زر سلطان
فرمان سلاطین را کژ یافته ای ای میر
یعنی که شوی بی جان از یافتن فرمان
تا دانه ی درویشان آری به کف، آوردی
گردن کشی خوشه، سنگین دلی میزان
گرخنده زند هرکس از نکته ی سرد تو
غره چه شوی؟کانکس بنمود ترا دندان
سختی دل تو برد آی رخ افسان را
از غصه ی آن خاید آهن همه روز افسان
خواهی که شود اشکت بر افسر شاهان در
چون ابر خلق جامه دامن زهوا بفشان
بالا چه پری کآخر چون ابر به خاک افتی
ور بر صفت آتش زرین بودت باران
گویی که بود هرشب ماهی به کنار تو
تا همچو فلک زین روی بد مهری و سرگردان
چون شمع سپهر، آتش بر سرت همی بارد
تو گرد زده ساکن همچون لگن ای نادان
دل خرمیت باید رو سوخته ی حق شو
پرخنده لبی باید بسته به دلی بریان
تا کسوت شاهات را چون طوق کنی از زر
درویش و توانگر را چون تیغ کنی عریان
ویرانی مسجد را چون سیل به سر جویی
تا بوک کند گبری زان بتکده آبادان
ای همچو سبو برپای از بهر خرابی را
سختی کش و تلخی چش، خونین دل و سنگین جان
کبر است بلاس سر، بنگر به حباب، آنک
کز باد سرش بینی عمر آمده در نقصان
از راه جفا گل گفت چنین با گل
کای پی سپر تیره، ای بی سر و بی سامان
هردو زره کتبت، مانیم به یکدیگر
بهرچه گرفته سرباشی تو و، من خندان؟
بر سر زندت هردم در پای فکنده این
دامن زتو درچیند دست از تو بشسته آن؟
گل گفت:بلی، لکن رنگین و تر دامن
ای دستخوش مجلس، ای خارنه بستان
دعوی سری کردی تا لاجرمت عالم
برباد دهد زین روی، از بن بکند زان سان
من خاکیم و باشم با خاک زمین همبر
زین روی شوم گه گه بالای سرانسان
بد عهد مشو با کس گر زانکه بقا خواهی
به عهدی گل دیدی کم عمری او می دان
مردم، ملکی گردد، لکن به ریا ضتها
یوسف ملکی گردد از بعد چه و زندان
طاغی شدن اندر دین فهرست نگوساری است
آنک نه نگوسارست آب از جهت طغیان؟
زر سکه ی بت دارد، در دل که دهد جایش
بت را که فرو آرد اندر حرم یزدان؟
حقا که نگردد خود دل قابل نقش زر
تا همچو محک نبود سخت و سیه از خذلان
گر صاحب دیوانی، باید که چنان باشی
کز آه شهاب آسا سوزی زنخ دیوان
ور خود ملکی، باید کز فرط عبودیت
بر درگه حق باشی کمتر زسگ دربان
بی معجزه ی موسی چوبی که زنی برما
فردا زپی زحمت آن چوب شود ثعبان
وان سینه که از جورت شد همچو تنور ازتاب
ای بس که فرو بارد برجان وسرت طوفان
هرچند بسی مانی، فرسوده شوی آخر
هرچند بسی ساید، هم سود شود سوهان
رویندگی آن کن کز خاک درش بینی
هم آب رخ قیصر، هم باد سر خاقان
فیضش چو فرو بارد بر باغچه ی قدرت
هم خاک شود جانور هم چشمه شود حیوان
قهرش چو برون تازد در معرکه ی سطوت
از بید کشد خنجر، وز غنچه کند پیکان
لحن سخنم یارب بخشای و، مگیر از من
کاندر چمنت هستم قمری هزار الحان
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۲
دو عالمی تو و خود را نکو نمی‌داری
تو را رسد به جهان سرکشیّ و جباری
همت ز عالم امرست جان بی‌ماده
همت ز عالم خلق است جرم مقداری
ستارگانت قوی و آسمانهات اعضاست
به جسم خاکی و بادی و آبی و ناری
به یک جهت ز دلیلان کوی اهرمنی
به دیگری ز عزیزان حضرت باری
نبات و جانور و مردمی تو، هر سه به هم
از آنکه ناطق و بالنده‌ای و مختاری
نری و ماده و دیو و پری، ملک، مردم
ضیا و ظلمت و خیر و شر و گل و خاری
هزار سال اگر مدح خویشتن گویی
به جان تو که حق خود تمام نگزاری
زبهر طینت جسمت به پیشگاه قدم
نشسته زمره ی کرویبان به معماری
برای عطر دماغ تو آهوان ختن
بسوخته جگر و کرده مشک تا تاری
زبهر گوشه ی تاج تو قطره ی باران
در اندرون صدف کرده، در شهواری
زبهر مفرش تو، باغ کرده بزازی
به بوی مجمر تو باد کرده عطاری
تو سخت نیک عزیزی، ولی چه فایده زین
که اوفتاده به دست خسیس خون خواری
عظیم غبن بود زاده ی فریشتگان
اسیر حرب شیاطین شده بدین خواری
ترا خدای، تن و جان بداد تادانی
که آفریده ی حق بهر علم و کرداری
کمال جان به علوم است و قدر تن به فعال
چه بهتر است زدانایی و نکوکاری
نیی تو مردم اگر شهوت و غضب رانی
بدین ازیرا طاووسی و بدان ماری
بدان که اصل سعادت تجرد جان است
تن و تعلق او مایه ی نگوساری
تنت گذاشتنی، عمر تو گذشتنی است
زهی سعادت اگر بگذری و بگذاری
تو شهسوار سپهری، به سوی سدره بران
که ناید از خرلنگ تو حکم رهواری
مسیح وار به گردون کجا رسی؟ چون ماند
خرت به منزل اول ربس گر انباری
هزار میخ فلک را، نداری استحقاق
از آنکه بسته ی این هرچهار مسماری
مکار همچو خران تخم کاهلی اینجا
که مرد کاری باشد در آن جهان کاری
زبار حادثه چون داس گشته قامت نو
پی درودن این تخمها که می کاری
غبار گرد بناگوش تو پدید آمد
بپرس کزچه سبب؟زانکه اهل افساری
بسان عیب زمردم نهان شوی ازشرم
به دست خویش اگر عیب خویش بشماری
بدی به نزد تو زان رو قبول یافته است
که خوبت آید در چشم دوست بیماری
سرای خلد زبهر تو در گشاده و، تو
به بند مانده میان چهار دیواری
یقین شناس که در دست چرخ و، بر تن خویش
ستم رسیده ضعیفی، قوی ستمکاری
به عاقبت کندت چرخ ریزه ریزه چوریگ
اگر چه سنگ نهادی و، آهن آثاری
چو آفتاب گزیرت نباشد از گشتن
که زیر سایه ی این تیزگرد دواری
چو حق آنکه بدو، ازستور ممتازی
نگه نداشته ای، باستور ازان یاری
تو خفته و فلک اندر کمین تو هرشب
گشاده تا به سحر چشمهای بیداری
اگر به چشم بصیرت به کار خود نگری
سزد که مردم دیده به خون در آغاری
کدام جان که جهانش نکرد خون چوبگر
به جان تو، که بدو جان خویش، نسپاری!
هرآنچه خورد زمین گر به آب باز دهد
زخون عقیق شود چشمه های کهساری
شود زخون عزیزان بنان تورنگین
اگر به دست خود این خاک را بیفشاری
چه دانی ای تن مسکین چه مایه لذتهاست
نهان زتو، که تو آن نوع را غم انگاری؟
چه حکمت است درین فرشهای بوقلمون
چه رازهاست درین پرده های زنگاری؟
کدام کار، فلک را برآن همی دارد
که نیم لحظه، ناستد زتیر رفتاری؟
زبهر چیست که اول ندارد و آخر
چو خط دایره این دوره های پرگاری؟
به روز حشر چو پرده زپیش بردارند
زشرم داور عادل بسا که سرخاری
قیامتی بود آن روز کز مهابت او
زدل به دوست دهد دوست، خط بیزاری
مهیمنا، صمدا، زینهارده مارا
که در پناه درت آمدیم زنهاری
زقحط سال کرم خشک ماند کشت امید
چه باشد ار به کرم قطره یی فرو باری
نگر چه خوب طرازید قمری این دیبا
که زیبدش که کند عقل پودی و تاری
نسیج وحده طرازی که گر فروشندش
زبهر حوران، رضوان کند خریداری
زشعر چون دهن طوطی و لب بت خویش
فسانه شد به شکر خایی و شکرباری