عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
عشق مطرب‌زاده‌ای بر ساز و تقوا زور کرد
دانهٔ تسبیح را زاهد خر طنبور کرد
با همه واماندگی روزی دو آزادی خوش‌ست
خانه را نتوان به اندوه تعلق‌گورکرد
زین‌ گلستان‌ صد سحر جوشید و صد شبنم دمید
عبرتم سیر چکیدنهای یک ناسورکرد
بگذر از بی‌صرفه ‌گوییها که ساز انبساط
گوشمالی خورد هرگه ناله بی‌دستورکرد
موسی ما شعله‌ها در پردهٔ نیرنگ داشت
حسرتی از دل برون آورد و برق طورکرد
با چنین فرصت نبود امکان مژه برداشتن
وعدهٔ دیدار خلقی را امل مزدورکرد
شهرت اقبال عجز از چتر شاهی برتر است
موی چینی سایه آخر بر سر فغفور کرد
شور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید
شوخی این پنبه‌ام هنگامهٔ منصورکرد
نی ز طاعت بهره‌ای بردم نه ذوقی ازگناه
در همه کارم حضور نیستی معذور کرد
دخل آگاهی به یک سو نه که تحقیق غیور
چشم خلقی را به انگشت شهادت کور کرد
بیدل از عزلت ‌کلامم رتبهٔ معنی‌ گرفت
خُم‌نشینی باده‌ام را اینقدر پُر زور کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
دل به خرسندی اگر ترک هوس می‌گیرد
کام عشرت ز نشاط همه‌کس می‌گیرد
نیست اقبال چو اسباب ندامت دربار
عبرت از بال هما بال مگس می‌گیرد
زندگی شبههٔ هستی‌ست‌که مانند حباب
هر که هست آینه‌ای پیش نفس می‌گیرد
بگذر از فکر اقامت‌ که به هر چشم زدن
کاروان صورت آواز جرس می‌گیرد
از ودیعت سپریهای فلک یاس مسنج
به تو این سفله چه داده‌ست‌ که پس می‌گیرد
التقات ضعفا پایه‌‌ی اقبال رساست
شعله است آتش اگر دامن خس می‌گیرد
سرمه رنگ است غبار گذر خاموشان
ای نفس ناله نگردی که عسس می‌گیرد
قطع امیدکن از عمر که موی پیری
شاهبازی‌ ست‌ که چون صبح نفس می‌گیرد
ناله باب است در آن شهر که ما قافله‌ایم
سودها مفت رفیقی‌ که جرس می‌گیرد
طالب بیخبری باش‌که در دشت طلب
رفتن ازخویش سراغ همه ‌کس می‌گیرد
بیدل این دامگه از صید تماشا خالی‌ست
مفت چشمی‌ که نگاهی به قفس می‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
آنکه ما را به جفا سوخته یا می‌سوزد
نتوان ‌گفت چرا سوخته یا می‌سوزد
پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن
که به یک برق ادا سوخته یا می‌سوزد
تاکی ای آینه زحمت‌کش صیقل باشی
خانه‌ات برق صفا سوخته یا می‌سوزد
تپشی چند که در بال و پر شعلهٔ ماست
ذوق پرواز رسا سوخته یا می‌سوزد
کس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم
عالمی‌ سر به هوا سوخته یا می‌سوزد
نور انصاف ‌گر این است‌ که شاهان دارند
سایه در بال هما سوخته یا می‌سوزد
وهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون
در سویدا همه را سوخته یا می‌سوزد
من و آهی ‌که اگر سرکشد از جیب ادب
از سمک تا به سما سوخته یا می‌سوزد
مشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست
هرچه دیدیم چو ما سوخته یا می‌سوزد
تاکی از لاف ‌کند گرم دماغ املت
نفسی چند که واسوخته یا می‌سوزد
شش جهت شور سپندی ا‌ست ندانم بیدل
دل آواره‌ کجا سوخته یا می‌سوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
دل مپرسید چرا سوخته یا می‌سوزد
هرچه شد باب وفا سوخته یا می‌سوزد
برق آن جلوه‌گراین است‌که من می‌بینم
خانهٔ آینه‌ها سوخته یا می‌سوزد
سوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات
از شرر سنگ‌ کجا سوخته یا می‌سوزد
اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است
برق تصویر که را سوخته یا می‌سوزد
غره صبر مباشید کزین لاله‌رخان
هرکه گردید جدا سوخته یا می‌سوزد
برق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما
کس چه داند که چها سوخته یا می‌سوزد
رشحهٔ فیض قناعت بطلب ‌کاتش حرص
خرمن عمر ترا سوخته یا می‌سوزد
ساز هستی ‌که حریفان نفسش می‌خوانند
تا شود گرم نوا سوخته یا می‌سوزد
ای شرر ترک هوس ‌گیر که تا دم زده‌ای
نفس هرزه‌ درا سوخته یا می‌سوزد
کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل
کز چه زخم دل ما سوخته یا می‌سوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد
آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسد
پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار
دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد
ای طرب در قفس غنچه پرافشان می‌باش
صبح ما رفت به جایی ‌که دمیدن نرسد
نخل یأسیم‌ که در باغ طرب‌خیز هوس
ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد
بی‌طلب برگ دو عالم همه ساز است اما
حرص مشکل‌که به رنج طلبیدن نرسد
شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است
صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد
نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی
به‌گمان فلک افسون‌کشیدن نرسد
جوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست
دامن ‌کسوت دیوانه به چیدن نرسد
مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر
هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد
شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست
آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد
بیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار
این نسیمی است‌ که هرگز به وزیدن نرسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
زبرگردون آنچه ازکشت تو و من می‌رسد
دانه تا آید به پیش چشم خرمن می‌رسد
زبن نفسهایی‌که از غیبت مدارا می کنند
غره ی فرصت مشو سامان رفتن می‌رسد
انتظار حاصل این باغ پر بی‌دانشی‌ست
ما ثمر فهمیده‌ایم و بار بستن می‌رسد
این من و ما شوخی ساز ندامتهای ماست
خامشی بر پرده چون‌ گردد به شیون می‌رسد
نور خورشید ازل در عالم موهوم ما
ذره می‌گردد نمایان تا به روزن می‌رسد
رفته رفته بدر می‌گردد هلال ناتوان
سعی چاک جیب ما آخر به دامن می‌رسد
با فقیران ناز خشکی ننگ تحصیل غناست
چرب و نرمی‌ کن اگر نانت به روغن می‌رسد
درکمین خلق غافل‌گر همین صوت و صداست
آخر این‌کهسار سنگش بر فلاخن می‌رسد
دعوی دانش بهل از ختم کار آگاه باش
معرفت اینجا به خود هم بعد مردن می‌رسد
مقصد سعی ترددها همین واماندگیست
هرکه هرجا می رسد تا نارسیدن می‌رسد
زندگی دارد چه مقدار انتظار تیغ مرگ
اندکی تا سرگران شد خم به‌گردن می‌رسد
مشت خاکی بیدل ازتقلید گردون شرم دار
دست قدرت ‌کی به این برج مثمن می‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
چراکس منکر بی‌طاقتیهای درا باشد
دلی‌ دارد چه ‌مشکل‌ گر به دردی آشنا باشد
دماغ آرزوهایت ندارد جز نفس‌سوزی
پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد
حریص ‌صید مطلب‌ راحت‌ از زحمت نمی‌داند
به چشم دام‌گرد بال مرغان توتیا باشد
ز نان ‌شب ‌دلت ‌گر جمع گردد مفت ‌عشرت دان
سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد
زبان خامشان مضراب‌گفت‌وگو نمی‌گردد
مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد
نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا
تو می‌گنجی‌و بس‌،‌کر، در دل عشاق جا باشد
چه امکان‌ست نقش این و آن بندد صفای دل
ازین آیینه بسیار است ‌گر حیرت‌نما باشد
جهان خفته را بیدارکرد امید دیداری
تقاضای نگاهی‌ بر صف مژگان عصا باشد
در آن محفل‌ که تاثیر نگاهت سرمه افشاند
شکست‌ شیشه‌ همچون‌ موج گوهر بی‌صدا باشد
به چندین شعله می‌بالد زبان حال مشتاقان
که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد
ز بیدردی‌ست دل‌را اینقدرها رنگ‌گردانی
گر این ‌آیینه خون‌ گردد به یک رنگ آشنا باشد
ندارد بزم پیری نشئه‌ای از زندگی بیدل
چو قامت حلقه‌گردد ساغر دور فنا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵
گر بوی وفا را نفس آیینه نباشد
این داغ دل اولی‌ست‌ که در سینه نباشد
صد عمر ابد هیچ نیرزد به‌گذشتن
امروز خوشی هست اگر دینه نباشد
لعل تو مبراست ز افسون مکیدن
این پستهٔ تر مصرف لوزینه نباشد
تکرار مبندید بر اوراق تجدّد
تقویم نفس را خط پارینه نباشد
بر شیخ دکانداری ریش است مسلم
خرس این همه سوداگر پشمینه نباشد
زاهد به نظر می‌کند از دور سیاهی
این صبح قیامت شب آدینه نباشد
لب‌کم شکند مهر ودیعتکدهٔ راز
گر تشنهٔ رسوایی گنجنیه نباشد
از دل چو نفس می‌گذری سخت جنونی‌ست
ای بیخبر این خانهٔ آیینه نباشد
گر حرف وفا سکته فروشد به تامّل
در رشتهٔ الفت‌ گره کینه نباشد
چون صبح اگریک نفس از خویش برآیی
تا بام فلک پیچ و خم زینه نباشد
بیدل حذر از آفت پیوند علایق
امید که در دلق تو این پینه نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶
از نامه‌ام آن شوخ مکدر شده باشد
مرزاست به حرف فقرا تر شده باشد
دی نالهٔ گم‌کرده اثر منفعلم کرد
این رشته گلوگیر چه گوهر شده باشد
آرایش‌کوس و دهل از خواجه عجب نیست
خرسی به خروش آمده و خر شده باشد
از طینت زنگی نبرد غازه سیاهی
سنگ محکی تا به‌کجا زر شده باشد
ازکسب صفا باطن این تیره‌دلی چند
چون سایه به مهتاب سیه‌تر شده باشد
ز!هد خجل از مجلس رندان به ‌در آمد
در خانهٔ این مسخره دختر شده باشد
خفّت‌کش همچشمی اقبال حباب است
بیمغزی اگر صاحب افسر شده باشد
بر فطرت دون ناز بلندی نتوان چید
این آبلهٔ پا چقدر سر شده باشد
رسوایی فطرت مکش از هرزه نوایی
صحرا به ازان خانه‌که بی در شده باشد
زبن باغ هوس نامه به آن گل نتوان بزد
هرچندکه رنگ تو کبوتر شده باشد
تدبیر صنایع شود از مرگ حصارت
آیینه اگر سد سکندر شده باشد
منسوب دو چشم است نگاهی‌ که تو داری
تا هرچه توان دید مکرر شده باشد
ما صافدلان پرتو خورشید وفاییم
دامن مکش از ما همه‌ گر تر شده باشد
کوبند دل‌ گمشده منظور نگاهی‌ست
آیینهٔ ما عالم دیگر شده باشد
ما هیچ ندیدیم ازین هستی موهوم
بیدل به خیالت چه مصور شده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
بی زنگ درین محفل آیینه نمی‌باشد
آن دل‌که تهی باشد ازکینه نمی‌باشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بی‌دینه نمی‌باشد
مجنون به‌که دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت‌ عریانی این پینه نمی‌باشد
حیف‌ است‌ کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمی‌باشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمی‌باشد
یاران مژه بردارید مفت است فلک‌تازی
این منظر حیرت را یک زینه نمی‌باشد
درکارگه تجدید یکدست چمن‌سازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمی‌باشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمی‌باشد
گر اهل سخن بیدل سامان‌ غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت ‌گنجینه نمی‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
صیاد بی‌نشانی پرواز رنگ ما شد
آن پر که داشت عنقا صرف خدنگ ما شد
روزی که اعتبارات سنجید نقد ذرات
رنگ پریده هرجا گل کرد سنگ ما شد
کم پایی طلب ماند ناقص خرام تحقیق
راه جهاد مسدود از کفش تنگ ما شد
در فکر دل فتادیم‌، راحت ز دست دادیم
صافی کدورت انگیخت آیینه زنگ ما شد
حیران ناتوانی ماندیم و عمر بگذشت
رنگ شکستهٔ ما قید فرنگ ما شد
در وادی املها کوشش نداشت تقصیر
کمفرصتی قدم زد تا عذر لنگ ما شد
رنگ بهار هستی تکلیف صد جنون داشت
هر سبزه‌ای که گل کرد زین باغ بنگ ما شد
اندوه بیدماغی درهم شکست ما را
مینا تهی شد از می چندانکه سنگ ما شد
دل برده بود ما را آن سوی نیستی‌ها
افسانهٔ قیامت چندی درنگ ما شد
گر فهم راز کردیم یا چشم باز کردیم
بر هر چه ناز کردیم سامان ننگ ما شد
چون شمع سیر این بزم با ما نساخت بیدل
مژگان گشودن آخر کام نهنگ ما شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
اینقدر نمی‌دانم صیدم از چه لاغر شد
کزتصور خونم آب تیغ اوتر شد
حرف شعله خویش را، با محیط سرکرذم
فلس ماهیان یکسر دیده سمندر شد
کاف‌و نون‌لبی‌ وا کر‌د، حسن‌وعشق شورانگیخت
احوالی ضرور افتاد قند ما مکرر شد
در جهان نومیدی محو بود آفتها
آررو فضولی ‌کرد جستجو ستمگر شد
گردش فلک دیدی‌، ای‌ جنون تأمل چیست
دور، دور بیباکی‌ست شیشه وقف ساغر شد
هرچه با جنون‌پیوست زکمین آفت رست
پاسبان خود گردید خانه‌ای که بی در شد
خواب گل در این گلشن تهمت خیالی بود
رنگ پهلویی‌گرداند تا امید بستر شد
راحت آرزوییها داغ‌ کرد محفل را
رنگ‌ها چو شمع اینجا صرف بالش پر شد
کسب عزت دنیا سخت عبرت‌آلودست
خاک‌ گشت سر در جیب‌ قطره‌ای‌ که ‌گوهر شد
آه بر در دونان آخر التجا بردیم
تشنه‌کام می‌مردیم آبرو میسر شد
بیلد‌ل این تغافلها جرم خست‌ کس نیست
احتیاجها شورید گوش دوستان ‌کر شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند
منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند
آرام خود نبود نصیب غبار ما
نومیدی‌ای دگر که‌ کنون تاب رم نماند
افسون حرص هم اثرش طاقت‌آزماست
آن مایه اشتهاکه توان خورد غم نماند
سعی امید بر چه علم دست و پا زند
کز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماند
فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد
آخربه مشق هرزه نگاهی قلم نماند
برگ سپند سوخته دود شرار نیست
آتش به طبع ساز زد و زپر و بم نماند
یاد شباب نیز به پیری ز یاد رفت
دوزخ به از دمی‌ که حضور ارم نماند
پوچ است قامت خم و آرایش امل
پرچم‌ کسی چه شانه زند چون علم نماند
شرمی مگر بریم به د‌ریوزهٔ عرق
دریا دگر چه موج طرازد که نم نماند
یاران سراغ ما به غبار عدم‌ کنید
رفتیم آنقدر که نشان قدم نماند
اکنون نشان ناوک آهیم‌، آه‌ کو
پشت‌کمان شکست به حدی‌که خم نماند
بیدل حساب وهم رها کن چه زندگی‌ست
بسیار رفت از عدد عمر و کم نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند
در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتاده‌اند
برخط عجز نفس عمری‌ست جولان می‌کنی
رهروان یک سر تپش آواره ی این جاده‌اند
رنگ حال سرو قمری بین‌ که در گلزار دهر
خاکساران زیر طوق و سرکشان آزاده‌اند
درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست
بحر با تمکین بود تا موجها استاده‌اند
ممسکان را در مدارا نرم‌ رو فهمیده‌ای
لیک در سختی چو پستان زن نازاده‌اند
نقش مردی آب شد از ننگ این زن‌طینتان
کز نتایج ریش می‌زایند از بس ماده‌اند
در دبستان ‌جهان از بسکه‌ درس غفلت‌ است
خلق چون لوح‌مزار از نقش‌ عبرت ساده‌اند
بی ‌طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان
همچو حیرت بر در آیینه‌ ها افتاده‌اند
خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست
غافلان محو بز افکندن سجاده اند
عشق در هرپرد آهنگی دگر می‌پرورد
جام و مینا جمله‌ گویا و خموش باده‌اند
همچو بیدل ذره‌ تا خورشید این حیرت‌سرا
چشم شوقی درسراغ جلوه‌ای سر داده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
فرصت انشایان هستی‌ گر تکلف ‌کرده‌اند
سکته مقداری در این مصرع توقف کرده‌اند
از مآل زندگی جمعی ‌که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کرده‌اند
هستی و امید جمعیت جنون وهم ‌کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کرده‌اند
در مزاج خلق بیکاری هوس می‌پرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کرده‌اند
گشته‌اند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی‌ تف‌ کرده‌اند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانی‌ها، تخلف کرده‌اند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینه‌پردازان تصرف کرده‌اند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف ‌کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
محرمان‌ کاثار صنع از عشق پر فن دیده‌اند
بت اگر دیدند نیرنگ برهمن دیده‌اند
وحشت‌ آهنگان‌ چو شمع از عبرت‌ کمفرصتی
آستین تا چیده گردد چین دامن‌دیده‌اند
از خیال عافیت بگذر که در زیر فلک
گر همه‌کوه است سنگش در فلاخن دیده‌اند
بار دنیا چیست تا نتوان ز دل برداشتن
غافلان قیراط را قنطار صد من دیده‌اند
فرصت جانکاه هستی خلق را مغرور کرد
شمعها تاریکی این بزم روشن دیده‌اند
زین نگینهایی‌ که نقشش داد شهرت می‌دهد
عبرت‌آگاهان دل از اسباب‌کندن دیده‌اند
گر تو نگشایی‌ ز خواب‌ ناز مژگان‌ چاره چیست
از همین چشمی که داری نور ایمن دیده‌اند
عشوهٔ دنیا نخوردن نیست امکان بشر
غیرت مردان چه سازد صورت زن دیده‌اند
سر به‌ پستی دزد و ایمن زی‌ که مغروران چوکوه
تیغ بر فرق از بلندیها گردن دیده‌اند
جز همین‌نان‌ریزهٔ‌خشکی‌که‌بی‌آلایش است
لکه در هرکسوت از تاثیر روغن دیده‌اند
از شرار کاغذم داغی است کاین وارسته‌ها
بر رخ هستی عجب دندان‌نما خن دیده‌اند
بیدل افکار دقیق آیینهٔ تخقیق نیست
ذره‌ها خورشید را در چشم روزن دیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
در غبار هستی اسرار فنا پوشیده‌اند
جامهٔ عریانی ما را ز ما پوشیده‌اند
ای نسیم صبح از دم‌سردی خود شرم دار
می‌رسی بیباک وگلها یک قبا پوشیده‌اند
غنچه‌ها راتا سحرگه برق خرمن می‌شود
در ته دامن چراغی کز هوا پوشیده‌اند
بر نفس‌گرد عرق تا چند پوشاند حباب
اینقدر دوشی که دارم بی‌ردا پوشیده‌اند
گرهمه عنقا شوم شهرت‌گریبان می‌درد
عالم عریانی است اینجا کرا پوشیده‌اند
رازداری های عشق آسان نمی‌باید شمرد
کوهها در سرمه‌گم شد تا صدا پوشیده‌اند
نیستم آگاه دامان‌ که رنگین می‌کنم
خون ما را در دم تیغ قضا پوشیده اند
با دوعالم جلوه پیش خویش پیدا نیستیم
فهم باید کرد ما را در کجا پوشیده‌اند
هیچ چشمی بی‌نقاب از جلوه‌اش آگاه نیست
داغم از دستی‌ که در رنگ حنا پوشیده‌اند
ای هما پرواز شوخی محو زیر بال ‌گیر
اینقدر دانم که زیر نقش پا پوشیده‌اند
از قناعت نگذری‌ کانجا ز شرم عرض جاه
دستها در مهر تنگ گنجها پوشیده‌اند
در سواد فقرگم شو زنده جاوید باش
در همین خاک سیاه آب بقا پوشیده‌اند
دوستان عیب و هنر ازیکدگر پنهان‌کنند
دیده‌ها باز است اما بر حیا پوشیده‌اند
بیدل ازیاران‌کسی بر حال ما رحمی نکرد
چشم این نامحرمان‌کور است یا پوشیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
تا به عالم‌، رنگ بنیاد تمنا ریختند
گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختند
واپسی زین‌ کاروان چندین ندامت بار داشت
هرکه رفت ازپیش خاکش برسرما ریختند
گنج‌ گوهر شد دل قومی ‌که از شرم طلب
آبرو در دامن خود همچو دریا ریختند
ماتم مطلب غبارانگیز چندین‌جستجوست
آرزو تا خانه ویران‌ گشت دنیا ریختند
صورت واماندگان آیینه‌ای دیگرنداشت
عجز ما بی‌پرده شد نقش‌ کف پا ریختند
قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت
خون ما چون ‌گل همان در دامن ما ریختند
عیش این ‌محفل نمی‌ارزد به اندوه شکست
بیدماغان هم به طبع سنگ مینا ریختند
انفعال آرمیدن بسکه آبم می‌کند
سیل جوشید از کف ‌خاکم به هرجا ریختند
حیرت آیینه‌ام با امتیازم ‌کار نیست
صورت بنیادم از چشم تماشا ریختند
این گلستان قابل نظاره ی الفت نبود
آبروی‌ شبنم‌ ما سخت‌ بیجا ریختند
بیدل از دام شکستِ دل ‌گذشتن، مشکل است
ریزهٔ این شیشه در جولانگه ما ریختند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
زد نفس فال تن‌آسانی دلی آراستند
بیدماغی‌کرد کوشش منزلی آراستند
سرکشم اما جبین سجده مشتاقم چو شمع
از نم اشک چکیدن مایلی آراستند
نارسایی داشت سعی کاروان مدعا
آخر از پرواز رنگم محملی آراستند
خواب راحت آرزو کردم تپیدن بال زد
عافیت جستم دماغ بسملی آراستند
صد بیابان خار و خس تسلیم آتشخانه‌ای
محو شد نقش دو عالم تا دلی آراستند
آبرو یک عمر گردید آبیار سعی خلق
تا توّهم مزرع بیحاصلی آراستند
در فضای بی‌نیازی عالمی پرواز داشت
از هجوم مطلب آخر حایلی آراستند
ازتسلسل جوش این مشت خون آگه نی‌ام
اینقدر دانم‌ که دل هم از دلی آراستند
بحر گوهر نذر مشتاقان که یاس اندیشگان
بیشتر از خاک گشتن ساحلی آراستند
بیدل از ضبط نفس مگذرکه راحت مشربان
هرکجاکشتند شمعی محفلی آراستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند
در نان و نمک‌ها قسمی بود که خوردند
در چشمهٔ شرم آب نماند از دل بیدرد
کردند جبین بی‌نم و چشمی نفشردند
آه از شرری چند کز افسون تعلق
دندان به دل سنگ فشردند و نمردند
امواج به صد تک زدن حسرت‌ گوهر
آخر کف پا آبله کردند و فسردند
هر چینی از این بزم شکست دگر آورد
موی سر فغفور چه مقدار ستردند
چون شمع در این صومعه از شرم فضولی
تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردند
در خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان
لغزش قدمی بود که چون اشک سپردند