عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر ستایش عقل و عاقل و معقول
هرچه در زیر چرخ نیک و بدند
خوشهچینان خرمن خردند
چون درآمد ز بارگاه ازل
شد بدو راست کار علم و عمل
هم کلیدِ امور در دستش
هم ره امر بسته در هستش
مایهٔ نیک و سایهٔ بد اوست
سبب بود و هست و باشد اوست
در حروفی که پردهٔ نقلست
آخر شرع اول عقلست
از برای صلاحِ دولت و دین
چشم عقل اوّلیست آخر بین
مر ترا عقل جمله بنماید
آنچه رفت آنچه هست و آنچ آید
سخن عقل صوت و حرفی نیست
زآنکه تاریکی از شگرفی نیست
هرکجا نطق عقل بر زد دم
حرف و آواز در خزد به عدم
عقل هم گوهر است و هم کانست
هم رسولست و هم نگهبانست
خشک بندی ندید نیکوتر
هیچ خاموش ازو سخنگوتر
جسم را جان و بردباری ده
نفس را علم بخش و یاری ده
نه ز روی فسون و افسانه
سخنی گویمت حکیمانه
مشرق و مغربی که عقل تراست
فوق نی تحت نی و نی چپ و راست
مشرق آفتاب عقلِ ازل
مغرب او خدای عزّ وجل
دور بینی شناسد این معنی
کز خرد همچو جهل بر در نی
کاندرین منزل فریب و هوس
هست بهر شکست بند و قفس
عقل در منزل ازل ز اوّل
آخرش اوّلست همچو ازل
که برین روی پشت دین آمد
آن چنان بود وین چنین آمد
زان درین بارگاه انده و غم
از پی شادی بنی آدم
علّت فهم و وهم و هوش آمد
که برهنه برهنهپوش آمد
غیب را بهر دولت دو سرای
گاه پوشیده گه صریحنمای
شده بیهیچ عیب و ریب و شکی
عقل و معقول و عاقل این سه یکی
عقل در راهِ حق دلیل تو بس
عقل هر جایگه خلیل تو بس
چنگ در زن به عقل تا برهی
ورنه گردی به هر رهی چو رهی
کن مکن در پذیرد از فرمان
پس به جان گوید این بکن مکن آن
خوانده از قدر صایبان عرب
ذات او را مدبّر الاقرب
عقل فعال نام او کرده
پنج حس را غلام او کرده
حس و اَطباع خوانده او را میر
نَفْس کلّی ورا بسان وزیر
فیض او نقشهای جافی شوی
فعل او نفسهای صافی جوی
فیض او در صفا سکینهٔ روح
فضل او در وفا سفینهٔ نوح
از پی مصلحت نه بهر هوس
بیشتر میل او بود به دو کس
یا به تأیید خسرو عادل
یا به توحید عالم عامل
ارچه او جوهر این دو کس عرضند
لیکن او را متابع غرضند
بر مجرد رعایتش بیش است
بر خلیفت عنایتش بیش است
زانکه بی این دو ملک و دین نبود
هرکجا آن نباشد این نبود
انس دارد همیشه با زهّاد
زانکه زهّاد برتر از عبّاد
جوهری همچو عقل باید و بس
کز پی نفس کم زند چو نفس
وارث رسم شرع و دین باشد
از ازل تا ابد چنین باشد
زیرکان را در این سرای کهن
هیچ غمخوارهای مدان چو سخن
عقل را گر سوی تو هست قرار
جان حکمت فزای را مگذار
از جهالت ترا رهاند عقل
به حقیقت ترا رساند عقل
مر ترا عقل دستگیر بس است
عقل راه ترا خفیر بس است
عقل مر نفس را دهد پیغام
کای ز من مر ترا درود و سلام
هرکه مر عقل را بینبوید
از حدیثش همه نکت روید
مرد عاقل همیشه تندارست
مرد جاهل ذلیل و غمخوارست
دل جاهل ز طمع باشد پُر
طمع از مال خلق جمله ببُر
آز خود را به زیر پای درآر
عقل را جوی و جهل را بگذار
آز چون اژدهاست مردم خوار
تا نداری تو آز خود را خوار
آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسی مهراس
سینهٔ تو درین هوس دایم
چون سرابست و وهم ازو هایم
خوشهچینان خرمن خردند
چون درآمد ز بارگاه ازل
شد بدو راست کار علم و عمل
هم کلیدِ امور در دستش
هم ره امر بسته در هستش
مایهٔ نیک و سایهٔ بد اوست
سبب بود و هست و باشد اوست
در حروفی که پردهٔ نقلست
آخر شرع اول عقلست
از برای صلاحِ دولت و دین
چشم عقل اوّلیست آخر بین
مر ترا عقل جمله بنماید
آنچه رفت آنچه هست و آنچ آید
سخن عقل صوت و حرفی نیست
زآنکه تاریکی از شگرفی نیست
هرکجا نطق عقل بر زد دم
حرف و آواز در خزد به عدم
عقل هم گوهر است و هم کانست
هم رسولست و هم نگهبانست
خشک بندی ندید نیکوتر
هیچ خاموش ازو سخنگوتر
جسم را جان و بردباری ده
نفس را علم بخش و یاری ده
نه ز روی فسون و افسانه
سخنی گویمت حکیمانه
مشرق و مغربی که عقل تراست
فوق نی تحت نی و نی چپ و راست
مشرق آفتاب عقلِ ازل
مغرب او خدای عزّ وجل
دور بینی شناسد این معنی
کز خرد همچو جهل بر در نی
کاندرین منزل فریب و هوس
هست بهر شکست بند و قفس
عقل در منزل ازل ز اوّل
آخرش اوّلست همچو ازل
که برین روی پشت دین آمد
آن چنان بود وین چنین آمد
زان درین بارگاه انده و غم
از پی شادی بنی آدم
علّت فهم و وهم و هوش آمد
که برهنه برهنهپوش آمد
غیب را بهر دولت دو سرای
گاه پوشیده گه صریحنمای
شده بیهیچ عیب و ریب و شکی
عقل و معقول و عاقل این سه یکی
عقل در راهِ حق دلیل تو بس
عقل هر جایگه خلیل تو بس
چنگ در زن به عقل تا برهی
ورنه گردی به هر رهی چو رهی
کن مکن در پذیرد از فرمان
پس به جان گوید این بکن مکن آن
خوانده از قدر صایبان عرب
ذات او را مدبّر الاقرب
عقل فعال نام او کرده
پنج حس را غلام او کرده
حس و اَطباع خوانده او را میر
نَفْس کلّی ورا بسان وزیر
فیض او نقشهای جافی شوی
فعل او نفسهای صافی جوی
فیض او در صفا سکینهٔ روح
فضل او در وفا سفینهٔ نوح
از پی مصلحت نه بهر هوس
بیشتر میل او بود به دو کس
یا به تأیید خسرو عادل
یا به توحید عالم عامل
ارچه او جوهر این دو کس عرضند
لیکن او را متابع غرضند
بر مجرد رعایتش بیش است
بر خلیفت عنایتش بیش است
زانکه بی این دو ملک و دین نبود
هرکجا آن نباشد این نبود
انس دارد همیشه با زهّاد
زانکه زهّاد برتر از عبّاد
جوهری همچو عقل باید و بس
کز پی نفس کم زند چو نفس
وارث رسم شرع و دین باشد
از ازل تا ابد چنین باشد
زیرکان را در این سرای کهن
هیچ غمخوارهای مدان چو سخن
عقل را گر سوی تو هست قرار
جان حکمت فزای را مگذار
از جهالت ترا رهاند عقل
به حقیقت ترا رساند عقل
مر ترا عقل دستگیر بس است
عقل راه ترا خفیر بس است
عقل مر نفس را دهد پیغام
کای ز من مر ترا درود و سلام
هرکه مر عقل را بینبوید
از حدیثش همه نکت روید
مرد عاقل همیشه تندارست
مرد جاهل ذلیل و غمخوارست
دل جاهل ز طمع باشد پُر
طمع از مال خلق جمله ببُر
آز خود را به زیر پای درآر
عقل را جوی و جهل را بگذار
آز چون اژدهاست مردم خوار
تا نداری تو آز خود را خوار
آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسی مهراس
سینهٔ تو درین هوس دایم
چون سرابست و وهم ازو هایم
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
در شرف نفس و عقل
پدر و مادر جهان لطیف
نفس گویا شناس و عقل شریف
زین دو جفت شریف طاق مباش
واندرین هر دو اصل عاق مباش
بندگی کن همیشه ایشان را
مده از دست در پریشان را
گرشان بعد امر بپرستند
این دو گوهر سزای آن هستند
پدر و مادری که نازارند
حکما عقل و نفس را دارند
مایه بخش سپهر و ارکانند
پیشکاران عالم جانند
سبب جسمت این دو جسمانیست
علت روحت آن دو روحانیست
آن دوت از آرزو سپرده به خاک
وآن دوت از قدر برده بر افلاک
حق آن دو شریف را بگذار
حق این هر دو هم فرو مگذار
وانکه در راهِ کعبه از سرِ داد
اشتر این داد اگرت زاد آن داد
خرد از تو تویی برد جاوید
آب را در هوا کشد خورشید
خرد آمد مشاطهٔ جانت
خرد آمد چراغ ایمانت
حقّهٔ حق دراین جهان خردست
سر به مُهرست و پایدار خودست
عقل در کارگاه کنفیکون
از پی جلوهٔ قرار و سکون
در ازل چون حدیث با خود راند
تا ابد همچو کرم پیله بماند
سوی بازار دین چو جستی راه
رستی ار جستی از ملامت گاه
از کژی دور باش و کاژ مباش
چون نهای عود خیره ناژ مباش
که کژی نفس عشوه آگین راست
راستی عقل عافیت بین راست
خرد از بد ترا نجات دهد
خرد از دوزخت برات دهد
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیبجو آن و غیبگو این است
کشد این را هوا سوی سجین
برد آنرا خرد به علّیّین
منگر آن تات بد چه فرماید
آن نگر کت خرد چه فرماید
کند ار عاقلت به حق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم
همه کار تو باد با عقلا
دور بادی ز صحبت جهلا
نفس گویا شناس و عقل شریف
زین دو جفت شریف طاق مباش
واندرین هر دو اصل عاق مباش
بندگی کن همیشه ایشان را
مده از دست در پریشان را
گرشان بعد امر بپرستند
این دو گوهر سزای آن هستند
پدر و مادری که نازارند
حکما عقل و نفس را دارند
مایه بخش سپهر و ارکانند
پیشکاران عالم جانند
سبب جسمت این دو جسمانیست
علت روحت آن دو روحانیست
آن دوت از آرزو سپرده به خاک
وآن دوت از قدر برده بر افلاک
حق آن دو شریف را بگذار
حق این هر دو هم فرو مگذار
وانکه در راهِ کعبه از سرِ داد
اشتر این داد اگرت زاد آن داد
خرد از تو تویی برد جاوید
آب را در هوا کشد خورشید
خرد آمد مشاطهٔ جانت
خرد آمد چراغ ایمانت
حقّهٔ حق دراین جهان خردست
سر به مُهرست و پایدار خودست
عقل در کارگاه کنفیکون
از پی جلوهٔ قرار و سکون
در ازل چون حدیث با خود راند
تا ابد همچو کرم پیله بماند
سوی بازار دین چو جستی راه
رستی ار جستی از ملامت گاه
از کژی دور باش و کاژ مباش
چون نهای عود خیره ناژ مباش
که کژی نفس عشوه آگین راست
راستی عقل عافیت بین راست
خرد از بد ترا نجات دهد
خرد از دوزخت برات دهد
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیبجو آن و غیبگو این است
کشد این را هوا سوی سجین
برد آنرا خرد به علّیّین
منگر آن تات بد چه فرماید
آن نگر کت خرد چه فرماید
کند ار عاقلت به حق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم
همه کار تو باد با عقلا
دور بادی ز صحبت جهلا
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
در نفس کلّی و پیوستن به عقل و معرفت گوید
در عبارت کتاب مسطورست
رقّ منشور و بیت معمورست
اوست در سایهٔ پناه خرد
حاجب بار بارگاه خرد
کدخدای نبیّ مُرسل اوست
عقل ثانی و نفس اوّل اوست
از پی استفادت و تحقیق
عقل کلّ مصطفی و او صدّیق
دایم از جوهر پذیرنده
اثر از نورِ عقل گیرنده
هم دهنده است و هم ستاننده
هم پذیرای و هم رساننده
متوسط میان صورت و هوش
شده زین سو زبان و زان سو گوش
مرد چون عقل را پناه کند
جرم و شکل سها چو ماه کند
مدتی گرد عقل بر گردد
گرچه باشد پسر پدر گردد
پادشاهی شود ز مایهٔ عقل
آفتابی شود ز سایهٔ عقل
جوهرش چون کند ز نقصان نقل
برتر آید یکی شود با عقل
چون شد از فیض عقل بر خود شاه
خلعت شوق یابد از اللّٰه
شوق چون در نهادش آویزد
عقل کلّ را ز ره برانگیزد
تاکنون عقل بود بر وی میر
زو کنون عقل گشت امر پذیر
چون شود بر نهاد خود مالک
بشنود کارْجِعی اِلی رَبّک
رقّ منشور و بیت معمورست
اوست در سایهٔ پناه خرد
حاجب بار بارگاه خرد
کدخدای نبیّ مُرسل اوست
عقل ثانی و نفس اوّل اوست
از پی استفادت و تحقیق
عقل کلّ مصطفی و او صدّیق
دایم از جوهر پذیرنده
اثر از نورِ عقل گیرنده
هم دهنده است و هم ستاننده
هم پذیرای و هم رساننده
متوسط میان صورت و هوش
شده زین سو زبان و زان سو گوش
مرد چون عقل را پناه کند
جرم و شکل سها چو ماه کند
مدتی گرد عقل بر گردد
گرچه باشد پسر پدر گردد
پادشاهی شود ز مایهٔ عقل
آفتابی شود ز سایهٔ عقل
جوهرش چون کند ز نقصان نقل
برتر آید یکی شود با عقل
چون شد از فیض عقل بر خود شاه
خلعت شوق یابد از اللّٰه
شوق چون در نهادش آویزد
عقل کلّ را ز ره برانگیزد
تاکنون عقل بود بر وی میر
زو کنون عقل گشت امر پذیر
چون شود بر نهاد خود مالک
بشنود کارْجِعی اِلی رَبّک
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
در روح حیوانی گوید
بعد ازان سالکان چو بشتابند
علم حق در حدیث او یابند
زانکه با علم صورت و صفتست
فکرتش بیشتر ز معرفتست
در بهار ار نه عدل وی بودی
با گل و با گلاب کی بودی
عقل همچون بهار دلجویست
کاب فرزانگیش در جویست
بال برنا نشاط زن باشد
صبح اول دروغ زن باشد
شب برنایی از فطیر بود
پیر چون صبح مستطیر بود
هست در خانقاه ربانی
بر سرِ شارع مسلمانی
از برای سرور سرو سهی
نه ز راه بدی ز روی بهی
علم حق در حدیث او یابند
زانکه با علم صورت و صفتست
فکرتش بیشتر ز معرفتست
در بهار ار نه عدل وی بودی
با گل و با گلاب کی بودی
عقل همچون بهار دلجویست
کاب فرزانگیش در جویست
بال برنا نشاط زن باشد
صبح اول دروغ زن باشد
شب برنایی از فطیر بود
پیر چون صبح مستطیر بود
هست در خانقاه ربانی
بر سرِ شارع مسلمانی
از برای سرور سرو سهی
نه ز راه بدی ز روی بهی
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر کمال عقل
چار طبعش مرید و او پیرست
ده حواسش سپاه و او میرست
رنگ پنداشت را ز تختهٔ آز
رو بشویش به آب و ذُلّ و نیاز
زانکه اندر سواد سایهٔ شرع
اصل دین را برای نکتهٔ فرع
مایه داد از پی درنگ ترا
سه قوی چارگونه رنگ ترا
جان چو در عالم درنگ آید
خود از این رنگهاش ننگ آید
از پی جستن سلامت جان
اسب جان را در این محیط مران
داند آنرا که اهل ذهن و ذکاست
که سلامت به ساحل دریاست
دست و پای ترا به بند قضا
هست بسته درین سپنج فضا
پس تو با دست و پای بستهٔ او
روی دریا مجو به پشت کدو
آشنا را اگر نمیدانی
خر به قلزم درون چرا رانی
ور ندانی تو آشنا بشنو
خیره بیهوده بر مناره مرو
در سباحت اگرچه استادی
پیش من زین قبل بر استادی
نه چو کشتی شکست ای رعنا
شد سباحت وبال در دریا
جز ز روی کمال عقل و خرد
سه گز اطلس بنه درم که خرد
نزد آن دل که معدن خردست
همه نیک فلک به جمله بدست
در دل و جان آنکه هشیارست
بر سر و چشم آنکه بیدارست
پل بود بر دو سوی آب سره
چون گذشتی ازو چه پل چه دره
ده حواسش سپاه و او میرست
رنگ پنداشت را ز تختهٔ آز
رو بشویش به آب و ذُلّ و نیاز
زانکه اندر سواد سایهٔ شرع
اصل دین را برای نکتهٔ فرع
مایه داد از پی درنگ ترا
سه قوی چارگونه رنگ ترا
جان چو در عالم درنگ آید
خود از این رنگهاش ننگ آید
از پی جستن سلامت جان
اسب جان را در این محیط مران
داند آنرا که اهل ذهن و ذکاست
که سلامت به ساحل دریاست
دست و پای ترا به بند قضا
هست بسته درین سپنج فضا
پس تو با دست و پای بستهٔ او
روی دریا مجو به پشت کدو
آشنا را اگر نمیدانی
خر به قلزم درون چرا رانی
ور ندانی تو آشنا بشنو
خیره بیهوده بر مناره مرو
در سباحت اگرچه استادی
پیش من زین قبل بر استادی
نه چو کشتی شکست ای رعنا
شد سباحت وبال در دریا
جز ز روی کمال عقل و خرد
سه گز اطلس بنه درم که خرد
نزد آن دل که معدن خردست
همه نیک فلک به جمله بدست
در دل و جان آنکه هشیارست
بر سر و چشم آنکه بیدارست
پل بود بر دو سوی آب سره
چون گذشتی ازو چه پل چه دره
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر عزّت عقل
عزّتِ عقل هست سوی روان
نزد روشن ضمیر پاک روان
در اضافت سوی زمانه لطیف
به اضافت به سوی عقل کثیف
اول و آخر و عزیز و ذلیل
علوی و سفلی و قبیح و جمیل
غرض امر و دایهٔ آدم
عَرَض نفس و جوهر عالم
هم ورای مراتب اسمی
هم پذیرای صورت جسمی
ذات او گشته مستدیر از نفس
جنبش او اثرپذیر از نفس
مایه و پایهٔ مدارج اسم
علت و آلت مراتب جسم
این همه عقل را مسلّم گشت
آسمان عقل و روح سُلّم گشت
نزد روشن ضمیر پاک روان
در اضافت سوی زمانه لطیف
به اضافت به سوی عقل کثیف
اول و آخر و عزیز و ذلیل
علوی و سفلی و قبیح و جمیل
غرض امر و دایهٔ آدم
عَرَض نفس و جوهر عالم
هم ورای مراتب اسمی
هم پذیرای صورت جسمی
ذات او گشته مستدیر از نفس
جنبش او اثرپذیر از نفس
مایه و پایهٔ مدارج اسم
علت و آلت مراتب جسم
این همه عقل را مسلّم گشت
آسمان عقل و روح سُلّم گشت
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر جمال عقل
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
در آفرینش جهان
از برای تناهی اندر کرد
عالم جسم گویی آمد گرد
متساوی نهاد چون گویی
متفاوت نه سویی از سویی
هست ممتد جهان و اندر حد
متناهی جهت بود ممتد
بعد از آن در ولایت تصویر
مرتبه نقش دان و نقشپذیر
ز اوّل جان و آخر مرجان
فاعل و منفعل در این دو میان
در سرای صفتپذیر فنا
از پی رفعت قصور و بنا
عقل در بند امر بنشسته
نفس در شوق عقل دل خسته
صورت از بهر مایه اندر بند
نه فلک را به دست هفت کمند
وز درون فلک چهار گهر
همه در بند و خصم یکدیگر
سه موالید از این چهار ارکان
چون نبات و معادن و حیوان
چون نباتی غذای حیوان شد
حیوان هم غذای انسان شد
نطق انسان چو شد غذای ملک
تا بدین روی باز شد به فلک
ورنه در عالم یقین و گمان
خر همان بودی و حکیم همان
نطق زیبا ز خامشی بهتر
ورنه در جان فرامشی بهتر
در سخن دُر ببایدت سفتن
ورنه گُنگی به از سخن گفتن
گنگ اندر حدیث کم آواز
به که بسیار گوی بیهده تاز
کرد عقلت نصیحتی محکم
که نکو گوی باش یا ابکم
گر نصیحت قبول کردی تو
فضل را کی فضول کردی تو
عالم جسم گویی آمد گرد
متساوی نهاد چون گویی
متفاوت نه سویی از سویی
هست ممتد جهان و اندر حد
متناهی جهت بود ممتد
بعد از آن در ولایت تصویر
مرتبه نقش دان و نقشپذیر
ز اوّل جان و آخر مرجان
فاعل و منفعل در این دو میان
در سرای صفتپذیر فنا
از پی رفعت قصور و بنا
عقل در بند امر بنشسته
نفس در شوق عقل دل خسته
صورت از بهر مایه اندر بند
نه فلک را به دست هفت کمند
وز درون فلک چهار گهر
همه در بند و خصم یکدیگر
سه موالید از این چهار ارکان
چون نبات و معادن و حیوان
چون نباتی غذای حیوان شد
حیوان هم غذای انسان شد
نطق انسان چو شد غذای ملک
تا بدین روی باز شد به فلک
ورنه در عالم یقین و گمان
خر همان بودی و حکیم همان
نطق زیبا ز خامشی بهتر
ورنه در جان فرامشی بهتر
در سخن دُر ببایدت سفتن
ورنه گُنگی به از سخن گفتن
گنگ اندر حدیث کم آواز
به که بسیار گوی بیهده تاز
کرد عقلت نصیحتی محکم
که نکو گوی باش یا ابکم
گر نصیحت قبول کردی تو
فضل را کی فضول کردی تو
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر مراتب عقل
هست اعضا چو شهر و پیشهوران
عقل دستور و دل در او سلطان
خشم شحنه است و آرزو عامل
این یکی ظالم آن دگر جاهل
عامل ار هیچ شرط بگذارد
خرد او را به شحنه بسپارد
شحنهگر هیچ گون سگالد بد
این موّکل برو بود ز خرد
نفس سلطان اگر بود عادل
با تن و عقل و جان شود بیدل
ترجمان دل است نطق و زبان
مر زبان تنست سود و زیان
ترجمان چون ز روی دور زمان
پشت یابد ز قوّت سلطان
گر بیابند ازینکه گفتم بهر
خوش بود پادشا و خرّم شهر
ور همه طالبان کام شوند
مالک ملک ناتمام شوند
گرنه در امر عقل و دل باشند
همه هم خوار و هم خجل باشند
عقل و دل را اگر مطیع شوند
در حضیض فنا رفیع شوند
عقل دستور و دل در او سلطان
خشم شحنه است و آرزو عامل
این یکی ظالم آن دگر جاهل
عامل ار هیچ شرط بگذارد
خرد او را به شحنه بسپارد
شحنهگر هیچ گون سگالد بد
این موّکل برو بود ز خرد
نفس سلطان اگر بود عادل
با تن و عقل و جان شود بیدل
ترجمان دل است نطق و زبان
مر زبان تنست سود و زیان
ترجمان چون ز روی دور زمان
پشت یابد ز قوّت سلطان
گر بیابند ازینکه گفتم بهر
خوش بود پادشا و خرّم شهر
ور همه طالبان کام شوند
مالک ملک ناتمام شوند
گرنه در امر عقل و دل باشند
همه هم خوار و هم خجل باشند
عقل و دل را اگر مطیع شوند
در حضیض فنا رفیع شوند
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
در ذکر قوای حاسّه و حافظه
نفس کو مر ترا چو جان دارست
بی تو در جسم تو بسی کارست
گرچه آن پنج شحنه بیکارند
سه وکیل از درونت بیدارند
آن کند هضم و این کند قسمت
آن برد ثفل و این نهد نعمت
آن نماید ره این کند تدبیر
این شود حافظ آن کند تعبیر
آن نبینی که چون به خواب شوی
فارغ از زحمت و عذاب شوی
از برای فراغت و خوابت
وز برای صلاح و اسبابت
اندرین خاکدان ز آتش و باد
ز آب روی تو برد خاک نژاد
تا ترا بر سریر سرِّ خرد
بنشاند ز بهرِ راحت خود
تو بر آسوده و خرد بر کار
تو بخفته درونت او بیدار
بی تو در جسم تو بسی کارست
گرچه آن پنج شحنه بیکارند
سه وکیل از درونت بیدارند
آن کند هضم و این کند قسمت
آن برد ثفل و این نهد نعمت
آن نماید ره این کند تدبیر
این شود حافظ آن کند تعبیر
آن نبینی که چون به خواب شوی
فارغ از زحمت و عذاب شوی
از برای فراغت و خوابت
وز برای صلاح و اسبابت
اندرین خاکدان ز آتش و باد
ز آب روی تو برد خاک نژاد
تا ترا بر سریر سرِّ خرد
بنشاند ز بهرِ راحت خود
تو بر آسوده و خرد بر کار
تو بخفته درونت او بیدار
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر جمع بین عقل و شرع
عقل چشم و پیمبری نورست
آن ازین این از آن نه بس دورست
اینکه در دست شهوت و خشمند
چشم بینور و نور بیچشمند
نور بیچشم شاخ بیبر دان
چشم بینور جسم بیسر دان
این تواضع نمای پر تلبیس
وآن تکبر فزای چون ابلیس
این ز دست امیر چیز دهد
وآن ز کون رئیس تیز دهد
نیست جز شرع و عقل و جان و دماغ
خلق را در دو خطه چشم و چراغ
چون ترا از خرد هوا بدلست
خندهت آید ز هرچه جز جدلست
چون خرد سوی هر دلی پوید
وز دل هرکسی سخن گوید
از پی مصلحت درین بنیاد
کاوّلش آتش است و آخر باد
قهرمانِ امین یزدانیست
بهرمانِ نگین انسانیست
عقل جز داد و جز کرم نکند
که اولوالامر خود ستم نکند
عقل چون برگشاد زاغ هوس
درکشد چون تذرو سر در خس
راکبی کز خرد عنان دارد
اسب انجام زیر ران دارد
چهرهای را که روز بد نبود
هیچ مشاطه چون خرد نبود
از خرد بدگهر نگیرد فرّ
کی شود سنگ بدگهر گوهر
مده ای پور روز نیک به بد
با خرد روز آن نه با دل خود
با خرد باش و از هوا بگریز
که هوا علّتیست رنگ آمیز
کَون بیتجربت فساد بود
تجربت عقل مستفاد بود
خرد از بهر عاطفت باشد
ختم عمرش بر این صفت باشد
خرد از بهر برّ و احسانست
زانکه خود خلقتش ازین سانست
حرف بد بر زبان بون باشد
هرکه با دین بود نه دون باشد
ملک عقل از عقود کانی به
پادشاهی ز پاسبانی به
عقل را هیچ مدح نتوان گفت
جز بدو دُرّ مدح نتوان سفت
شو رها کن جهان فانی را
تا بدانی جمال باقی را
آن کسی کو به ملک عقل رسید
دو جهان را چنانکه هست بدید
از برای حصول نعمت دل
در دل آویز خاک بر سرِ گل
ای خداوند خالق سبحان
من رهی را به ملک عقل رسان
سخن عقل چون تمام آمد
علم را در جهان نظام آمد
آن ازین این از آن نه بس دورست
اینکه در دست شهوت و خشمند
چشم بینور و نور بیچشمند
نور بیچشم شاخ بیبر دان
چشم بینور جسم بیسر دان
این تواضع نمای پر تلبیس
وآن تکبر فزای چون ابلیس
این ز دست امیر چیز دهد
وآن ز کون رئیس تیز دهد
نیست جز شرع و عقل و جان و دماغ
خلق را در دو خطه چشم و چراغ
چون ترا از خرد هوا بدلست
خندهت آید ز هرچه جز جدلست
چون خرد سوی هر دلی پوید
وز دل هرکسی سخن گوید
از پی مصلحت درین بنیاد
کاوّلش آتش است و آخر باد
قهرمانِ امین یزدانیست
بهرمانِ نگین انسانیست
عقل جز داد و جز کرم نکند
که اولوالامر خود ستم نکند
عقل چون برگشاد زاغ هوس
درکشد چون تذرو سر در خس
راکبی کز خرد عنان دارد
اسب انجام زیر ران دارد
چهرهای را که روز بد نبود
هیچ مشاطه چون خرد نبود
از خرد بدگهر نگیرد فرّ
کی شود سنگ بدگهر گوهر
مده ای پور روز نیک به بد
با خرد روز آن نه با دل خود
با خرد باش و از هوا بگریز
که هوا علّتیست رنگ آمیز
کَون بیتجربت فساد بود
تجربت عقل مستفاد بود
خرد از بهر عاطفت باشد
ختم عمرش بر این صفت باشد
خرد از بهر برّ و احسانست
زانکه خود خلقتش ازین سانست
حرف بد بر زبان بون باشد
هرکه با دین بود نه دون باشد
ملک عقل از عقود کانی به
پادشاهی ز پاسبانی به
عقل را هیچ مدح نتوان گفت
جز بدو دُرّ مدح نتوان سفت
شو رها کن جهان فانی را
تا بدانی جمال باقی را
آن کسی کو به ملک عقل رسید
دو جهان را چنانکه هست بدید
از برای حصول نعمت دل
در دل آویز خاک بر سرِ گل
ای خداوند خالق سبحان
من رهی را به ملک عقل رسان
سخن عقل چون تمام آمد
علم را در جهان نظام آمد
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
التمثیل فی وضع الشی بغیر موضعه
آن شنیدی که ابلهی برخاست
سرگذشت از مخنثی درخواست
که بگو سرگذشتی ای بهمان
گفت رَو رَو مَزَح مکن هله هان
کسی از حیز سرگذشت نجست
حیز را کون گذشت باید گفت
گوش سوی همه سخنها دار
هرچه زان به درون جان بنگار
هرچه مایه صفا بدان ده روی
هرچه مایه کدر گذر کن زوی
حجّت ایزدست در گردن
خواندن علم و کار ناکردن
کردهای همچو گوز بُن گردن
از چه از عشوه و قفا خوردن
مخر آن عشوه کاندرین بنیاد
عشوه تن پر کند ولیک از باد
مشک پر بادی از سر و دل و تن
ریسمانی شوی به یک سوزن
در جهان خراب بیفریاد
کس گرفتار بادِ عشوه مباد
قُبله اول ز قِبله باز شناس
تا بدانی تو فربهی ز اماس
چند ازین در نفاق و محتالی
چشمها درد و لاف کحّالی
هرکه مغرور بانگ غولانست
اجلش زیر امغیلانست
علمت از جان و مالت از تن تست
آن دو معشوقه این دو دشمن تست
پاک شو تا ز اهل دین گردی
آن چنان باش تا چنین گردی
رهروان را ز نطق نبود ساز
پیل فربه بود ضعیف آواز
علمدان کدخدای دو جهانست
وآنکه نادان حقیر و حیرانست
حکما بار جمله بربستند
همه رفتند و زین هوس رستند
تو گل و دین درین جهان بستی
ای نه هشیار چون چنین مستی
علم دان خاصهٔ خدا آمد
علم خوان شوخ و نر گدا آمد
بهر دین با سفیه رای مزن
رگ قیفال بهر پای مزن
بد ز نیکان سلامتی نشود
که ز بیجاده قیمتی نشود
در دونی برای زر نزنند
باسلیق از برای سر نزنند
آنکه را علّتی بود در پشت
چون بنالد ز پنجه و انگشت
چون تو بر سر نهی ورا مرهم
نفزاید ز مرهمش مرهم
آن حکیمان که روی بنمایند
بر گل و بر دلت نبخشایند
سرگذشت از مخنثی درخواست
که بگو سرگذشتی ای بهمان
گفت رَو رَو مَزَح مکن هله هان
کسی از حیز سرگذشت نجست
حیز را کون گذشت باید گفت
گوش سوی همه سخنها دار
هرچه زان به درون جان بنگار
هرچه مایه صفا بدان ده روی
هرچه مایه کدر گذر کن زوی
حجّت ایزدست در گردن
خواندن علم و کار ناکردن
کردهای همچو گوز بُن گردن
از چه از عشوه و قفا خوردن
مخر آن عشوه کاندرین بنیاد
عشوه تن پر کند ولیک از باد
مشک پر بادی از سر و دل و تن
ریسمانی شوی به یک سوزن
در جهان خراب بیفریاد
کس گرفتار بادِ عشوه مباد
قُبله اول ز قِبله باز شناس
تا بدانی تو فربهی ز اماس
چند ازین در نفاق و محتالی
چشمها درد و لاف کحّالی
هرکه مغرور بانگ غولانست
اجلش زیر امغیلانست
علمت از جان و مالت از تن تست
آن دو معشوقه این دو دشمن تست
پاک شو تا ز اهل دین گردی
آن چنان باش تا چنین گردی
رهروان را ز نطق نبود ساز
پیل فربه بود ضعیف آواز
علمدان کدخدای دو جهانست
وآنکه نادان حقیر و حیرانست
حکما بار جمله بربستند
همه رفتند و زین هوس رستند
تو گل و دین درین جهان بستی
ای نه هشیار چون چنین مستی
علم دان خاصهٔ خدا آمد
علم خوان شوخ و نر گدا آمد
بهر دین با سفیه رای مزن
رگ قیفال بهر پای مزن
بد ز نیکان سلامتی نشود
که ز بیجاده قیمتی نشود
در دونی برای زر نزنند
باسلیق از برای سر نزنند
آنکه را علّتی بود در پشت
چون بنالد ز پنجه و انگشت
چون تو بر سر نهی ورا مرهم
نفزاید ز مرهمش مرهم
آن حکیمان که روی بنمایند
بر گل و بر دلت نبخشایند
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فی الجاهل و یظن العالم
رافضی را عوام در تف کین
میزدند از پی حمیّت دین
یکی از رهگذر درآمد زود
بیش از آن زد که آن گره زده بود
گفتم ار میزدند ایشانش
بهر اشکال کفر و ایمانش
تو چرا باری ای به دل سندان
بیخبر کوفتی دو صد چندان
جرم او چیست گفت بشنو نیک
من ز جرمش خبر ندارم لیک
سنّیان میزدند و من به دمش
رفتم و بهر مزد هم زدمش
علم خواندی نگشتی اهل هنر
جهل از این علم تو بسی بهتر
علم را هرکه نیست آماده
مثلش چون کَهست و بیجاده
سنگ بیجاده گر ز طبع و سرشت
برتر آید ز خاک خرمن و کشت
گرچه در جذب کاه کرد بسیچ
کهربا را ز کَه چه خیزد هیچ
عالمِ علم عالمیست فراخ
بخ بخ آنرا که شد درو گستاخ
عالم علم عالمیست شگرف
نیست این خطه خطهٔ خط و حرف
چون ترا علم دل بمیراند
که ترا خود به آدمی خواند
علم خوان گرت زادمست رگی
زانکه شد خاص شه به علم سگی
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز خیزی سگ
ننگ دارد بسی به طبع و به دل
سگ عالم ز آدم جاهل
چون نباشد چو خر سرافگنده
تیزِ خر به ز ریش خربنده
علم دین بام گلشن جانست
نردبان عقل و حس انسانست
از پی دوست را و دشمن را
علم جان را به و عمل تن را
سوی عالم نه سوی صاحب ظن
دانش جان به از توانش به
حلقهٔ دام تو توانش تن
هست شبها به روز آبستن
میزدند از پی حمیّت دین
یکی از رهگذر درآمد زود
بیش از آن زد که آن گره زده بود
گفتم ار میزدند ایشانش
بهر اشکال کفر و ایمانش
تو چرا باری ای به دل سندان
بیخبر کوفتی دو صد چندان
جرم او چیست گفت بشنو نیک
من ز جرمش خبر ندارم لیک
سنّیان میزدند و من به دمش
رفتم و بهر مزد هم زدمش
علم خواندی نگشتی اهل هنر
جهل از این علم تو بسی بهتر
علم را هرکه نیست آماده
مثلش چون کَهست و بیجاده
سنگ بیجاده گر ز طبع و سرشت
برتر آید ز خاک خرمن و کشت
گرچه در جذب کاه کرد بسیچ
کهربا را ز کَه چه خیزد هیچ
عالمِ علم عالمیست فراخ
بخ بخ آنرا که شد درو گستاخ
عالم علم عالمیست شگرف
نیست این خطه خطهٔ خط و حرف
چون ترا علم دل بمیراند
که ترا خود به آدمی خواند
علم خوان گرت زادمست رگی
زانکه شد خاص شه به علم سگی
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز خیزی سگ
ننگ دارد بسی به طبع و به دل
سگ عالم ز آدم جاهل
چون نباشد چو خر سرافگنده
تیزِ خر به ز ریش خربنده
علم دین بام گلشن جانست
نردبان عقل و حس انسانست
از پی دوست را و دشمن را
علم جان را به و عمل تن را
سوی عالم نه سوی صاحب ظن
دانش جان به از توانش به
حلقهٔ دام تو توانش تن
هست شبها به روز آبستن
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
التمثیل فیالعالم والمتعلّم
از عمل مرد علم باشد دور
مثل این مهندس و مزدور
آن ستاند مهندس دانا
به یکی دم که پنج مه بنّا
وآن کند در دو ماه بنّا کرد
که نبیند به سالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به عمرها مزدور
مزد این کم ز مزد آن زانست
کین به تن کرد و آن به جان دانست
آن نکرده بدیده قسمش را
وین بکرده بمانده اسمش را
بوده بیند کسی که جانورست
آنکه نابوده بیند آن دگرست
هرکه شد جان ز علمش آسوده
بوده دانست و دید نابوده
جان عالم بود مآلیبین
دیدهٔ جاهلست حالیبین
زانکه نازیرکان و طرّاران
گِل فرستند سوی گِلخواران
باز عالم چو بیندش با گِل
سرد گرداندش گِل اندر دل
لذت گل به دلش سرد کند
دلش از گل به حیله فرد کند
از پی مصلحت برو خندد
کخ کخی در بروت او بندد
چون ترا از تری دل بتریست
آنکه شیر خرت دهد ز خریست
نیک نادان در اصل نیکو نه
بد دانا ز نیک نادان به
کار یک ساله را بها دو درم
علم یک لحظه را بها عالم
آن کشد زین و این کشد زان بار
که عمل مرکبست و علم سوار
چکنی علم در میانهٔ گنج
کار باید که کار دارد خنج
علم نر آمد و عمل ماده
دین و دولت بدین دو آماده
عالمان خود کمند در عالم
باز عامل میان عالم کم
زعفرانخوار تازهروی بود
زعفرانسای یاوهگوی بود
شادی دل شرابخوار خورد
انده دل شرابدار برد
چند پرسیم چون گرانجانان
که عمل نیست با سخندانان
رد را زه ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
از سخنگوی قال پرس نه حال
از زره گر زره طلب نه جوال
زاد این راه عجز و خاموشیست
قوّت و قوت مرد کم کوشیست
رهروان را چو درد راهبرست
آنکه را درد نیست کم ز خرست
مثل این مهندس و مزدور
آن ستاند مهندس دانا
به یکی دم که پنج مه بنّا
وآن کند در دو ماه بنّا کرد
که نبیند به سالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به عمرها مزدور
مزد این کم ز مزد آن زانست
کین به تن کرد و آن به جان دانست
آن نکرده بدیده قسمش را
وین بکرده بمانده اسمش را
بوده بیند کسی که جانورست
آنکه نابوده بیند آن دگرست
هرکه شد جان ز علمش آسوده
بوده دانست و دید نابوده
جان عالم بود مآلیبین
دیدهٔ جاهلست حالیبین
زانکه نازیرکان و طرّاران
گِل فرستند سوی گِلخواران
باز عالم چو بیندش با گِل
سرد گرداندش گِل اندر دل
لذت گل به دلش سرد کند
دلش از گل به حیله فرد کند
از پی مصلحت برو خندد
کخ کخی در بروت او بندد
چون ترا از تری دل بتریست
آنکه شیر خرت دهد ز خریست
نیک نادان در اصل نیکو نه
بد دانا ز نیک نادان به
کار یک ساله را بها دو درم
علم یک لحظه را بها عالم
آن کشد زین و این کشد زان بار
که عمل مرکبست و علم سوار
چکنی علم در میانهٔ گنج
کار باید که کار دارد خنج
علم نر آمد و عمل ماده
دین و دولت بدین دو آماده
عالمان خود کمند در عالم
باز عامل میان عالم کم
زعفرانخوار تازهروی بود
زعفرانسای یاوهگوی بود
شادی دل شرابخوار خورد
انده دل شرابدار برد
چند پرسیم چون گرانجانان
که عمل نیست با سخندانان
رد را زه ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
از سخنگوی قال پرس نه حال
از زره گر زره طلب نه جوال
زاد این راه عجز و خاموشیست
قوّت و قوت مرد کم کوشیست
رهروان را چو درد راهبرست
آنکه را درد نیست کم ز خرست
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
التّمثیل فیالمحبّة والشّکر
آن یکی خیره ز اشتری پرسید
که مر او را چنان مسخّر دید
که چرا با چین قد و قامت
کودکی را همی کنی طاعت
هیکلت بس شگرف گاه طلاع
کودکان را چرا شوی مطواع
دادش اشتر جواب و گفت ای مرد
من شدستم چنین متابع درد
من خود از کودک ارچه بیخبرم
به مهار و رسن همی نگرم
درد کردست مر مرا کردی
من شدستم متابع دردی
هرکرا درد راهبر نبود
مرد را زان جهان خبر نبود
مرد را دردِ عشق راهبرست
آتش عشق مونس جگرست
گرچه حاجی مناسک آموزست
به عمل علم او ره افروزست
پوست عالم به زهر آلودست
وز درونش به مشک اندودست
عالم آنکس بود که معنی بکر
آورد او برون ز اندُه و فکر
گر محدّث بود ندیمش دان
ور محقّق بود حکیمش خوان
در ره از آبهای جان کاهت
پل نگهبان بُوَد نه همراهت
لاجرم دید بایدت ناچار
اندرین ره رباطبان بسیار
زان همه هیچ همرهی مطلب
توشه جوی از پی خود و مرکب
خرد از بهر آب و نان نبود
همره حج نگاهبان نبود
بهر پاس است مار بر سرِ گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج
ناطق عقل صدق دانا به
مستمع در عمل توانا به
کار بیعلم بار و بَر ندهد
تخم بیمغز بس ثمر ندهد
درد بیعلم تخم در شوره است
علم بی درد سنگ در کوره است
دانشی کان فزون ز کار بُوَد
همچو در دیده انتشار بُوَد
علم کان زیر دست مزدورست
آن نه علم است کان همه زورست
مرد دین تا بجست دینارست
همچو ناقه درست و بیمارست
علم را چون تو خوانی از بازیش
آلت جاه و ساز ره سازیش
کشد آن علم جانت در امواج
بدل تاج دین کند تاراج
باز اگر علم مر ترا خواند
بر بُراق بقات بنشاند
تا بدانجا که چشم او بیند
تا بننشاندت بننشیند
مکن از ظن به سوی علم شتاب
زانکه در ظن بود خطا و صواب
جان بیعلم بینوا باشد
مرغ بیبرگ بینوا باشد
جان دانا نوا زند در مرگ
همچو بلبل نوا زند بر برگ
دانشومند دل تهی علفی
از پی نفس حرف شد صحفی
علم کز بهر دین و داد بُوَد
آتش و آب و خاک و باد بُوَد
علم جویی که در تباهی بود
روی او چون در آب ماهی بود
علم کز بهر باغ و راغ بُوَد
همچو مر دزد را چراغ بُوَد
علم کز بهرِ حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بد روزی
زانکه جان آفرین چو جان نبود
علم خوان همچو علمدان نبود
نیک خواند ولیک بد گردد
ره بُرد لیک گرد خود گردد
نز پی کار داشت علم ابلیس
داشت بهر تکبّر و تلبیس
قدرِ دین تو دیو به داند
که دهد عشوه دینت بستاند
تو ز ابلیس کمتری ای خر
زانکه تو دینفروشی او دین خر
چون تو در دام او برآویزی
از خدای و رسول بگریزی
هرکه را مست کرد گفتارش
تا ابد کس ندید هشیارش
آن کسی از خدای برنخورد
که حدیث و حدث یکی شمرد
علم در مزبله فرو ناید
که قِدم با حَدث نکو ناید
روز اول چه بینوا چه نوا
شب آخر چه پادشه چه گدا
که مر او را چنان مسخّر دید
که چرا با چین قد و قامت
کودکی را همی کنی طاعت
هیکلت بس شگرف گاه طلاع
کودکان را چرا شوی مطواع
دادش اشتر جواب و گفت ای مرد
من شدستم چنین متابع درد
من خود از کودک ارچه بیخبرم
به مهار و رسن همی نگرم
درد کردست مر مرا کردی
من شدستم متابع دردی
هرکرا درد راهبر نبود
مرد را زان جهان خبر نبود
مرد را دردِ عشق راهبرست
آتش عشق مونس جگرست
گرچه حاجی مناسک آموزست
به عمل علم او ره افروزست
پوست عالم به زهر آلودست
وز درونش به مشک اندودست
عالم آنکس بود که معنی بکر
آورد او برون ز اندُه و فکر
گر محدّث بود ندیمش دان
ور محقّق بود حکیمش خوان
در ره از آبهای جان کاهت
پل نگهبان بُوَد نه همراهت
لاجرم دید بایدت ناچار
اندرین ره رباطبان بسیار
زان همه هیچ همرهی مطلب
توشه جوی از پی خود و مرکب
خرد از بهر آب و نان نبود
همره حج نگاهبان نبود
بهر پاس است مار بر سرِ گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج
ناطق عقل صدق دانا به
مستمع در عمل توانا به
کار بیعلم بار و بَر ندهد
تخم بیمغز بس ثمر ندهد
درد بیعلم تخم در شوره است
علم بی درد سنگ در کوره است
دانشی کان فزون ز کار بُوَد
همچو در دیده انتشار بُوَد
علم کان زیر دست مزدورست
آن نه علم است کان همه زورست
مرد دین تا بجست دینارست
همچو ناقه درست و بیمارست
علم را چون تو خوانی از بازیش
آلت جاه و ساز ره سازیش
کشد آن علم جانت در امواج
بدل تاج دین کند تاراج
باز اگر علم مر ترا خواند
بر بُراق بقات بنشاند
تا بدانجا که چشم او بیند
تا بننشاندت بننشیند
مکن از ظن به سوی علم شتاب
زانکه در ظن بود خطا و صواب
جان بیعلم بینوا باشد
مرغ بیبرگ بینوا باشد
جان دانا نوا زند در مرگ
همچو بلبل نوا زند بر برگ
دانشومند دل تهی علفی
از پی نفس حرف شد صحفی
علم کز بهر دین و داد بُوَد
آتش و آب و خاک و باد بُوَد
علم جویی که در تباهی بود
روی او چون در آب ماهی بود
علم کز بهر باغ و راغ بُوَد
همچو مر دزد را چراغ بُوَد
علم کز بهرِ حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بد روزی
زانکه جان آفرین چو جان نبود
علم خوان همچو علمدان نبود
نیک خواند ولیک بد گردد
ره بُرد لیک گرد خود گردد
نز پی کار داشت علم ابلیس
داشت بهر تکبّر و تلبیس
قدرِ دین تو دیو به داند
که دهد عشوه دینت بستاند
تو ز ابلیس کمتری ای خر
زانکه تو دینفروشی او دین خر
چون تو در دام او برآویزی
از خدای و رسول بگریزی
هرکه را مست کرد گفتارش
تا ابد کس ندید هشیارش
آن کسی از خدای برنخورد
که حدیث و حدث یکی شمرد
علم در مزبله فرو ناید
که قِدم با حَدث نکو ناید
روز اول چه بینوا چه نوا
شب آخر چه پادشه چه گدا
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
حکایت شبلی رحمةاللّٰه در اخلاص و ریا
شبلی آنگه که کرد از خود صید
بود روزی به نزد پیر جُنید
دیدهها کرده بر دو رخ چو دو جوی
یا مرادی و یا مرادی گوی
پیر گفتش خموش باش خموش
بر درِ او برو سخن مفروش
در ره او سخن فروشی نیست
در رهش بهتر از خموشی نیست
در رهش رنج نیست آسانیست
بیزبانی همه زباندانیست
بگذر از قال و حال پیش آور
قال قیدست زو سبک بگذر
آن کسانی که بستهٔ حالند
برگذشته ز قیل و از قالند
در مناجات بیزبانان آی
هرچه خواهی بگو و لب مگشای
بگذر از قال و گفتههای محال
ذرهٔ صدق بهتر از صد قال
راه تقلید و قید رو بگذار
وز هوسها بجمله دست بدار
گر مراد تو اوست خود داند
پس گر او نیست اینت نستاند
از هوس گفت رخ به دعوی نه
چون جرس بانگ و هیچ معنی نه
مرد معنی سخن ندارد دوست
زانکه بودست مغزها را پوست
از مقلّد مجوی راه صواب
نردبان پایه کی بود مهتاب
هرکه از علم صدق جست ببرد
هرکه از وی دها گزید بمرد
که کند به چو نیست یک حاذق
پیر را فالج و جوان را دِق
نیست یک مرد صادق اندر کار
لیک هستند مدّعی بسیار
علم جُست از درون اهل صواب
همچو در جوی خُرد روشن آب
که به هرجا رسد چو دندانش
بدهد بر مزاج او جانش
زر به طیارکار باید سخت
برگ باشد گواه جان درخت
علم در مغزت و عمل در پوست
همچو نور چراغ و روغن اوست
علم آنجا چو رخ به خلق آرد
مزد دانش به خلق نگذارد
دانش آن خوبتر ز بهر بسیچ
که بدانی که میندانی هیچ
گر برای خداست اندک بس
وز پی مال و جاه اینت هوس
بود روزی به نزد پیر جُنید
دیدهها کرده بر دو رخ چو دو جوی
یا مرادی و یا مرادی گوی
پیر گفتش خموش باش خموش
بر درِ او برو سخن مفروش
در ره او سخن فروشی نیست
در رهش بهتر از خموشی نیست
در رهش رنج نیست آسانیست
بیزبانی همه زباندانیست
بگذر از قال و حال پیش آور
قال قیدست زو سبک بگذر
آن کسانی که بستهٔ حالند
برگذشته ز قیل و از قالند
در مناجات بیزبانان آی
هرچه خواهی بگو و لب مگشای
بگذر از قال و گفتههای محال
ذرهٔ صدق بهتر از صد قال
راه تقلید و قید رو بگذار
وز هوسها بجمله دست بدار
گر مراد تو اوست خود داند
پس گر او نیست اینت نستاند
از هوس گفت رخ به دعوی نه
چون جرس بانگ و هیچ معنی نه
مرد معنی سخن ندارد دوست
زانکه بودست مغزها را پوست
از مقلّد مجوی راه صواب
نردبان پایه کی بود مهتاب
هرکه از علم صدق جست ببرد
هرکه از وی دها گزید بمرد
که کند به چو نیست یک حاذق
پیر را فالج و جوان را دِق
نیست یک مرد صادق اندر کار
لیک هستند مدّعی بسیار
علم جُست از درون اهل صواب
همچو در جوی خُرد روشن آب
که به هرجا رسد چو دندانش
بدهد بر مزاج او جانش
زر به طیارکار باید سخت
برگ باشد گواه جان درخت
علم در مغزت و عمل در پوست
همچو نور چراغ و روغن اوست
علم آنجا چو رخ به خلق آرد
مزد دانش به خلق نگذارد
دانش آن خوبتر ز بهر بسیچ
که بدانی که میندانی هیچ
گر برای خداست اندک بس
وز پی مال و جاه اینت هوس
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
حکایة فیالعجز والسکوت
شبلی از پیر روزگار جُنید
کرد نیکو سؤالی از پی صید
گفت پیرا نهادِ جمله علوم
مر مرا کن درین زمان معلوم
تا بدانم که راه عقبی چیست
مرد این راه زین خلایق کیست
گفت برگیر خواجه زود قلم
تا بگویم ترا ز سرّ قدم
شبلی اندر زمان قلم برداشت
وانچه او گفت یک به یک بنگاشت
گفت بنویس ازین قلم اللّٰه
چونکه بنوشت شد سخن کوتاه
گفت دیگر چه پیر گفت جز این
خود همین است کردمت تلقین
علمها جمله زیر این کلمهست
هست صورت یکی ولیک همهست
علم جمله جهان جزین مشناس
بشنو فرق فربهی ز اماس
این بدان و ز قیل و قال گریز
جمله این است و زان دگر پرهیز
رهروانی که چشم سرّ دارند
دیده بر پشتِ راهبر دارند
روی در خلق مقتدا نه رواست
که نه راه خدای راه هواست
تو بدو دادهای و او به تو روی
هردو همره چو حلقهها در موی
به هوا او ترا تو او را دوست
بتپرستی تو بتپرستی اوست
آنکه هرگز نبود با خود یار
اوست از رنج علم برخوردار
نیک و بد میل تو نه از خوابست
بد و نیک تو همچو جلّابست
کی دهد مر بخار را تسکین
کاتش اندر دلست ای مسکین
آتش دل ز حکمت چپ و راست
نشود جز به بادبیزن کاست
دل تهی کن ز آتش پنداشت
که کفی خاک باد و آب نداشت
ساخته راه را همه اسباب
سوی منزل رسیده در تک و تاب
بیرفیق این چنین ره هایل
رفته و کرده جسم را بسمل
همه در باخته ز خود الوان
نفس رفته بمانده جان و روان
کرده این نفسها بجمله فدی
ساخته از قالب و نفوس غدی
روح صافی بمانده تن رفته
صدق مانده به جای و فن رفته
معنی کار را جُهینه شده
عین ارواح را بُثینه شده
چون شدم فارغ از طریق جواز
عشق را زین سپس کنم آغاز
کرد نیکو سؤالی از پی صید
گفت پیرا نهادِ جمله علوم
مر مرا کن درین زمان معلوم
تا بدانم که راه عقبی چیست
مرد این راه زین خلایق کیست
گفت برگیر خواجه زود قلم
تا بگویم ترا ز سرّ قدم
شبلی اندر زمان قلم برداشت
وانچه او گفت یک به یک بنگاشت
گفت بنویس ازین قلم اللّٰه
چونکه بنوشت شد سخن کوتاه
گفت دیگر چه پیر گفت جز این
خود همین است کردمت تلقین
علمها جمله زیر این کلمهست
هست صورت یکی ولیک همهست
علم جمله جهان جزین مشناس
بشنو فرق فربهی ز اماس
این بدان و ز قیل و قال گریز
جمله این است و زان دگر پرهیز
رهروانی که چشم سرّ دارند
دیده بر پشتِ راهبر دارند
روی در خلق مقتدا نه رواست
که نه راه خدای راه هواست
تو بدو دادهای و او به تو روی
هردو همره چو حلقهها در موی
به هوا او ترا تو او را دوست
بتپرستی تو بتپرستی اوست
آنکه هرگز نبود با خود یار
اوست از رنج علم برخوردار
نیک و بد میل تو نه از خوابست
بد و نیک تو همچو جلّابست
کی دهد مر بخار را تسکین
کاتش اندر دلست ای مسکین
آتش دل ز حکمت چپ و راست
نشود جز به بادبیزن کاست
دل تهی کن ز آتش پنداشت
که کفی خاک باد و آب نداشت
ساخته راه را همه اسباب
سوی منزل رسیده در تک و تاب
بیرفیق این چنین ره هایل
رفته و کرده جسم را بسمل
همه در باخته ز خود الوان
نفس رفته بمانده جان و روان
کرده این نفسها بجمله فدی
ساخته از قالب و نفوس غدی
روح صافی بمانده تن رفته
صدق مانده به جای و فن رفته
معنی کار را جُهینه شده
عین ارواح را بُثینه شده
چون شدم فارغ از طریق جواز
عشق را زین سپس کنم آغاز
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فصل فی ذکرالعشق و فضیلته و صفةالعشق والعاشق والمعشوق ذکرُالعشق یُریح القلوب و یُزیل الکروب
دلبر جانربای عشق آمد
سر یرو سرنمای عشق آمد
عشق با سر بریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
خیز و بنمای عشق را قامت
که مؤذّن بگفت قدقامت
عشق گویندهٔ نهان سخنست
عشق پوشیدهٔ برهنه تنست
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود
آب آتش فروز عشق آمد
آتش آب سوز عشق آمد
عشق بیچار میخ تن باشد
مرغ دانا قفسشکن باشد
جان که دور از یگانگی باشد
دان که چون مرغ خانگی باشد
کش سوی علو خود سفر نبود
پر بود لیک اوج پر نبود
همتش آن بود که دانه خورد
قوّتش آنکه گرد خانه پرد
بندهٔ عشق باش تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
بندهٔ عشق جان حُر باشد
مرد کشتی چه مرد دُر باشد
سرکشی ز آرزو دان پر
قعر دریاست جای طالب دُر
طالب دُرّ و انگهی کشتی
دُر نیابی نیت بدین زشتی
طمع از درِّ آبدار ببر
خرزی را چه ره بود زی دُر
عزم خشکی بر اسب و بر خر کن
چون به دریا رسی قدم سر کن
مرد دُر جوی را به دریا بار
جان و سر دان همیشه پای افزار
سفر آب را به سر شو پیش
اندر آموز هم ز سایهٔ خویش
دُر چنین جوی ورنه پیش دکان
تو و خرمهرهای و تایی نان
تا از این سایه در هراسی تو
دُر ز خرمهره کی شناسی تو
نیست در عشق حظّ خود موجود
عاشقان را چکار با مقصود
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد
عاشق آنست کو ز جان و ز تن
زود برخیزد او نگفته سخن
جان و تن را بسی محل ننهد
گنج را سکهٔ دغل ننهد
تا بود جعفری به لون چو ماه
ننهد بدرههای سیم سیاه
کردگار لطیف و خالق بار
هست خود پاک و پاک خواهد کار
بر صدف دُر چو یافت جانت بنه
ورنه خرمهره را ز دست مده
قالت از سایهٔ هواست برو
لاف گه برگ طاعتت به دو جو
خطّهٔ خاک لهو و بازی راست
عالم پاک پاکبازی راست
بیخودان را ز عشق فائده است
عشق و مقصود خویش بیهده است
عاشقان سر نهند در شب تار
تو برآنی که چون بری دستار
عشق آتشنشان بیآبست
عشق بسیار جوی کم یابست
عشق چون دست داد پشت شکست
پای عاشق دو دست چرخ ببست
ای دریغا که با تو این معنی
نتوان گفت زانکه هست عری
سر یرو سرنمای عشق آمد
عشق با سر بریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
خیز و بنمای عشق را قامت
که مؤذّن بگفت قدقامت
عشق گویندهٔ نهان سخنست
عشق پوشیدهٔ برهنه تنست
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود
آب آتش فروز عشق آمد
آتش آب سوز عشق آمد
عشق بیچار میخ تن باشد
مرغ دانا قفسشکن باشد
جان که دور از یگانگی باشد
دان که چون مرغ خانگی باشد
کش سوی علو خود سفر نبود
پر بود لیک اوج پر نبود
همتش آن بود که دانه خورد
قوّتش آنکه گرد خانه پرد
بندهٔ عشق باش تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
بندهٔ عشق جان حُر باشد
مرد کشتی چه مرد دُر باشد
سرکشی ز آرزو دان پر
قعر دریاست جای طالب دُر
طالب دُرّ و انگهی کشتی
دُر نیابی نیت بدین زشتی
طمع از درِّ آبدار ببر
خرزی را چه ره بود زی دُر
عزم خشکی بر اسب و بر خر کن
چون به دریا رسی قدم سر کن
مرد دُر جوی را به دریا بار
جان و سر دان همیشه پای افزار
سفر آب را به سر شو پیش
اندر آموز هم ز سایهٔ خویش
دُر چنین جوی ورنه پیش دکان
تو و خرمهرهای و تایی نان
تا از این سایه در هراسی تو
دُر ز خرمهره کی شناسی تو
نیست در عشق حظّ خود موجود
عاشقان را چکار با مقصود
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد
عاشق آنست کو ز جان و ز تن
زود برخیزد او نگفته سخن
جان و تن را بسی محل ننهد
گنج را سکهٔ دغل ننهد
تا بود جعفری به لون چو ماه
ننهد بدرههای سیم سیاه
کردگار لطیف و خالق بار
هست خود پاک و پاک خواهد کار
بر صدف دُر چو یافت جانت بنه
ورنه خرمهره را ز دست مده
قالت از سایهٔ هواست برو
لاف گه برگ طاعتت به دو جو
خطّهٔ خاک لهو و بازی راست
عالم پاک پاکبازی راست
بیخودان را ز عشق فائده است
عشق و مقصود خویش بیهده است
عاشقان سر نهند در شب تار
تو برآنی که چون بری دستار
عشق آتشنشان بیآبست
عشق بسیار جوی کم یابست
عشق چون دست داد پشت شکست
پای عاشق دو دست چرخ ببست
ای دریغا که با تو این معنی
نتوان گفت زانکه هست عری
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
حکایت در کمال عشق و عاشقی
عاشقی را یکی فسرده بدید
که همی مُرد و خوش همی خندید
گفت کاخر بوقت جان دادن
خندت از چیست و این خوش استادن
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند
عشق را رهنمای و ره نبود
در طریقت سر و کُله نبود
عشق و معشوق اختیاری نیست
عشق زانسان که تو شماری نیست
عشق را کس وجود نشناسد
هر دلی را وطن نپرماسد
گر نکو بنگری نه جای شکست
عشق را ره ورای نُه فلکست
عاشقی خود نه کار فرزانه است
عقل در راه عشق دیوانه است
در رهِ عشق کاینات همه
ستد از عجز خود برات همه
عرش و فرش از نهاد او حیران
باز گشته ز راه سرگردان
کس نداده نشان ز جوهر عشق
هیچکس نانشسته همبر عشق
نقد عشق از سرای ارواحست
نه ز اشخاص و شکل و اشباحست
راه نایافته بیافتن است
عشق بیخویشتن شتافتن است
کفر و دین عقل ناتمام بُوَد
عشق با کفر و دین کدام بُوَد
هرچه در کائنات جزو کلاند
در ره عشق طاقهای پلاند
عود و بیدی که سوختی همبر
دود اگر دو یکیست خاکستر
بید با میوهدار و خار و خدنگ
همه را آتشی کند یک رنگ
پیش آنکس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پردهٔ در اوست
مرد صورت پرست را گه کار
کفش دستار دان کمر زنّار
هرچه آن نقش دور گردونست
از سرا ضرب عشق بیرونست
عشق برتر ز عقل و از جانست
لی مَعَاللّٰه وقت مردانست
عقل مردیست خواجگی آموز
عشق دردیست پادشاهی سوز
طفل را بارِ عشق پیر کند
پشه را عشق باشه گیر کند
که همی مُرد و خوش همی خندید
گفت کاخر بوقت جان دادن
خندت از چیست و این خوش استادن
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند
عشق را رهنمای و ره نبود
در طریقت سر و کُله نبود
عشق و معشوق اختیاری نیست
عشق زانسان که تو شماری نیست
عشق را کس وجود نشناسد
هر دلی را وطن نپرماسد
گر نکو بنگری نه جای شکست
عشق را ره ورای نُه فلکست
عاشقی خود نه کار فرزانه است
عقل در راه عشق دیوانه است
در رهِ عشق کاینات همه
ستد از عجز خود برات همه
عرش و فرش از نهاد او حیران
باز گشته ز راه سرگردان
کس نداده نشان ز جوهر عشق
هیچکس نانشسته همبر عشق
نقد عشق از سرای ارواحست
نه ز اشخاص و شکل و اشباحست
راه نایافته بیافتن است
عشق بیخویشتن شتافتن است
کفر و دین عقل ناتمام بُوَد
عشق با کفر و دین کدام بُوَد
هرچه در کائنات جزو کلاند
در ره عشق طاقهای پلاند
عود و بیدی که سوختی همبر
دود اگر دو یکیست خاکستر
بید با میوهدار و خار و خدنگ
همه را آتشی کند یک رنگ
پیش آنکس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پردهٔ در اوست
مرد صورت پرست را گه کار
کفش دستار دان کمر زنّار
هرچه آن نقش دور گردونست
از سرا ضرب عشق بیرونست
عشق برتر ز عقل و از جانست
لی مَعَاللّٰه وقت مردانست
عقل مردیست خواجگی آموز
عشق دردیست پادشاهی سوز
طفل را بارِ عشق پیر کند
پشه را عشق باشه گیر کند
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
التمثیل بقصّة آدم علیهالسلام و سبب عشقه
دل خریدار نیست جز غم را
آن بنشنیده ای که آدم را
عزِّ علمش سوی جنان آورد
دل عشقش به خاکدان آورد
چون ره علم رفت سلطان شد
چون ره دل گرفت عریان شد
چون همه لطفها بدید از حق
عشق جانش ندا شنید از حق
ای که ذاتت چو عقل فرزانهست
عشق مگذار کو هم از خانهست
زیرکی دیو و عاشقی آدم
این بمان تا بدان رسی دردم
عشق در پیش گیر و دل بگذار
که ز دل خیره بر نیاید کار
مرد را عشق تاجِ سر باشد
عشق بهتر ز هر هنر باشد
عاشقی بستهٔ خرد نبود
علّت عشق نیک و بد نبود
آدم از عشق اهبِطوُا منها
آمد اندر جهان جان تنها
عقل عزم اِحاطت وی کرد
غیرت عشق پای او پی کرد
برگزیده دو مرغ بهر دو کار
عقل طوطی و عشق بوتیمار
قدم عقل نقدِ حالی جوی
شعلهٔ عشق لاابالی گوی
باشهٔ عقل صعوهگیر بُوَد
کرکس عشق بازگیر بُوَد
در ره عشق ما همه طفلیم
عاشقان صافیند و ما ثفلیم
بالغ عقلها بسی یابی
بالغ عشق کم کسی یابی
در جهانی که عشق گوید راز
عقل باشد در آن جهان غمّاز
تا تو به ماندهای و عقل توباز
تو چو کبکی و عشق همچون باز
حق پژوهان که راه دل سپرند
عقل را لاشهٔ دبر شمرند
محدث از خلقت قدم که بُوَد
روز کور از سپیدهدم که بُوَد
عشق را جان بلعجب داند
زانکه تفسیر شهد لب داند
صورت عشق پوست باشد پوست
عشق بی عین و شین و قاف نکوست
در ره عاشقی سلامت نیست
اضطرابست و استقامت نیست
صفتِ عاشقان ز من بشنو
ور نداری مرا برو به دو جو
آن بنشنیده ای که آدم را
عزِّ علمش سوی جنان آورد
دل عشقش به خاکدان آورد
چون ره علم رفت سلطان شد
چون ره دل گرفت عریان شد
چون همه لطفها بدید از حق
عشق جانش ندا شنید از حق
ای که ذاتت چو عقل فرزانهست
عشق مگذار کو هم از خانهست
زیرکی دیو و عاشقی آدم
این بمان تا بدان رسی دردم
عشق در پیش گیر و دل بگذار
که ز دل خیره بر نیاید کار
مرد را عشق تاجِ سر باشد
عشق بهتر ز هر هنر باشد
عاشقی بستهٔ خرد نبود
علّت عشق نیک و بد نبود
آدم از عشق اهبِطوُا منها
آمد اندر جهان جان تنها
عقل عزم اِحاطت وی کرد
غیرت عشق پای او پی کرد
برگزیده دو مرغ بهر دو کار
عقل طوطی و عشق بوتیمار
قدم عقل نقدِ حالی جوی
شعلهٔ عشق لاابالی گوی
باشهٔ عقل صعوهگیر بُوَد
کرکس عشق بازگیر بُوَد
در ره عشق ما همه طفلیم
عاشقان صافیند و ما ثفلیم
بالغ عقلها بسی یابی
بالغ عشق کم کسی یابی
در جهانی که عشق گوید راز
عقل باشد در آن جهان غمّاز
تا تو به ماندهای و عقل توباز
تو چو کبکی و عشق همچون باز
حق پژوهان که راه دل سپرند
عقل را لاشهٔ دبر شمرند
محدث از خلقت قدم که بُوَد
روز کور از سپیدهدم که بُوَد
عشق را جان بلعجب داند
زانکه تفسیر شهد لب داند
صورت عشق پوست باشد پوست
عشق بی عین و شین و قاف نکوست
در ره عاشقی سلامت نیست
اضطرابست و استقامت نیست
صفتِ عاشقان ز من بشنو
ور نداری مرا برو به دو جو