عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
پیری رسید و نور نظر گشت رفتنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
از بس گزیده است مرا نیش هر زبان
لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی
نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا
شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی
افگنده اند بهر تو چون خاک بستری
تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!
گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین
آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
از بس گزیده است مرا نیش هر زبان
لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی
نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا
شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی
افگنده اند بهر تو چون خاک بستری
تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!
گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین
آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
هر نقش درم بندی است، در دیده آگاهی
دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!
در خواب نبیند شه، آسایش درویشی
درویش ندارد ره بر تخت شهنشاهی
با سر بسر آن کو، ره در دل شب میپو
گم کرده خود میجو، با شمع رخ کاهی
بگداخت غمش از تن، تا جامه و پیراهن
چون هیچ نماند از من، ای ضعف چه میخواهی؟!
بار عملی بر بند، تا هست روان در تن
کز کف رود این ساحل، کشتی چو شود راهی
اعضا و قوی، کردند ترکم بگه پیری
از خلق چنان دیگر خواهم ز که همراهی؟!
واعظ، غم روزی چند؟ یک شب غم خود هم خور
این زنگ ز دل خیزد، با آه سحرگاهی
دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!
در خواب نبیند شه، آسایش درویشی
درویش ندارد ره بر تخت شهنشاهی
با سر بسر آن کو، ره در دل شب میپو
گم کرده خود میجو، با شمع رخ کاهی
بگداخت غمش از تن، تا جامه و پیراهن
چون هیچ نماند از من، ای ضعف چه میخواهی؟!
بار عملی بر بند، تا هست روان در تن
کز کف رود این ساحل، کشتی چو شود راهی
اعضا و قوی، کردند ترکم بگه پیری
از خلق چنان دیگر خواهم ز که همراهی؟!
واعظ، غم روزی چند؟ یک شب غم خود هم خور
این زنگ ز دل خیزد، با آه سحرگاهی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
خردمندی فزاید آدمی را بسکه تنهایی
بدام عقل میترسم فتد مجنون ز یکتایی
ز وسعت خوشتر آید تنگی احوال عارف را
فلاطونی بآن شان را، بخم کرده است دانایی
ز زینت های دنیا، عیب دنیا به شود ظاهر
که باشد شاهدی بر زشتی شاهد خود آرایی
برون کن خواهش زر، تا گشاید عقده ات از دل
که این دنبل نگردد به، بود تا چرک دنیایی
لباس پربهای ژنده پوشی کهنه شد دیگر
نباشد عیب پوشی اهل دنیا را چو دارایی
ز هر خشک و تری، افتاده را یاری طمع باشد
که دارند از عصای خویش کوران چشم بینایی
بده تا میتوانی داد، داد دادن ای منعم
که دست اغنیا را هست دادن شکر گیرایی
گذشتم، توبه کردم، بر ندارم دست از آن دیگر
بدستم گر فتد بار دگر دامان تنهایی
چنان کرده است سست اوضاع دنیا دست دلها را
که نتوان داشت امروز از نمک هم چشم گیرایی
بامید زبان مگذار، شکر دوست را واعظ
زبان را گر ز دست آید، بگوید شکر گویایی
بدام عقل میترسم فتد مجنون ز یکتایی
ز وسعت خوشتر آید تنگی احوال عارف را
فلاطونی بآن شان را، بخم کرده است دانایی
ز زینت های دنیا، عیب دنیا به شود ظاهر
که باشد شاهدی بر زشتی شاهد خود آرایی
برون کن خواهش زر، تا گشاید عقده ات از دل
که این دنبل نگردد به، بود تا چرک دنیایی
لباس پربهای ژنده پوشی کهنه شد دیگر
نباشد عیب پوشی اهل دنیا را چو دارایی
ز هر خشک و تری، افتاده را یاری طمع باشد
که دارند از عصای خویش کوران چشم بینایی
بده تا میتوانی داد، داد دادن ای منعم
که دست اغنیا را هست دادن شکر گیرایی
گذشتم، توبه کردم، بر ندارم دست از آن دیگر
بدستم گر فتد بار دگر دامان تنهایی
چنان کرده است سست اوضاع دنیا دست دلها را
که نتوان داشت امروز از نمک هم چشم گیرایی
بامید زبان مگذار، شکر دوست را واعظ
زبان را گر ز دست آید، بگوید شکر گویایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
با لاف عقل، بازی دنیا چه خورده یی؟
از هیچ و پوچ این همه بر خود سپرده یی
خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام
حق هست با تو، زهر تأسف نخورده یی!
از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید
از بس چو ریشه پای درین گل فشرده یی
تا چند مرده نفس نفس پر فسون
امروز زنده باش که فرداست مرده یی!
اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند
معشوق بلبل است گل از بهر خرده یی
گلها شدند شعله ور از دامن سحر
ای آه آتشین، تو چه در دل فسرده یی؟!
هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح
ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مرده یی؟!
هر عضو من رود برهی از هجوم ضعف
چون خشت و چوب خانه سیلاب برده یی
در پیری آید از نفسم بوی رفتگی
مانند دود شمع سحرگاه مرده یی
خواهی کشید رخت بسر منزل نجات
واعظ بجرم خویش اگر راه برده یی
از هیچ و پوچ این همه بر خود سپرده یی
خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام
حق هست با تو، زهر تأسف نخورده یی!
از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید
از بس چو ریشه پای درین گل فشرده یی
تا چند مرده نفس نفس پر فسون
امروز زنده باش که فرداست مرده یی!
اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند
معشوق بلبل است گل از بهر خرده یی
گلها شدند شعله ور از دامن سحر
ای آه آتشین، تو چه در دل فسرده یی؟!
هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح
ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مرده یی؟!
هر عضو من رود برهی از هجوم ضعف
چون خشت و چوب خانه سیلاب برده یی
در پیری آید از نفسم بوی رفتگی
مانند دود شمع سحرگاه مرده یی
خواهی کشید رخت بسر منزل نجات
واعظ بجرم خویش اگر راه برده یی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
ای که از سودای گنج سیم و زر دیوانه یی
هست گنج عبرتی در کنج هر ویرانه یی
رزق را آرام جز در کام روزی خوار نیست
رو به سوراخ دهن، موری بود هر دانه یی
در جهان کج نهاد از راستی نبود نشان
غیر حرفی راست، گاهی، آن هم از دیوانه یی
ریخت چون دندان، شود پیچیده تقریر کلام
هست دندان در دهن، زلف سخن را شانه یی
نیست از جوشیدن خلق جهان با یکدگر
در میان جز جوش طفلان بر سر دیوانه یی
آشنارویی ندیدم در جهان واعظ، مگر
گاه حرف آشنایی، آنهم از بیگانه یی
هست گنج عبرتی در کنج هر ویرانه یی
رزق را آرام جز در کام روزی خوار نیست
رو به سوراخ دهن، موری بود هر دانه یی
در جهان کج نهاد از راستی نبود نشان
غیر حرفی راست، گاهی، آن هم از دیوانه یی
ریخت چون دندان، شود پیچیده تقریر کلام
هست دندان در دهن، زلف سخن را شانه یی
نیست از جوشیدن خلق جهان با یکدگر
در میان جز جوش طفلان بر سر دیوانه یی
آشنارویی ندیدم در جهان واعظ، مگر
گاه حرف آشنایی، آنهم از بیگانه یی
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در بی قدری جهان و ستایش شاه مردان، دستگیر روز جزا، حضرت امیرالمؤمنین علی مرتضی «ع »
چیست ای دل عالم هستی؟ بیابان فنا!
هر طرف موج سرابی از گذار عمرها
هر گیاه سبز دروی، تیغ زهر آلوده یی
هر سر خاری درو، دلدوز تیری جان ربا
قطره های اشک حسرت، شبنم برگ گلش
تند باد آه نومیدیش، باد جان فزا
هر قدم گردیده پهن، از نقش پایی کژدمی
هر طرف خوابیده از فرسنگها صد اژدها
هر رگ سنگی درو، خاری بپای رهروی
هر تف ریگی شرار خرمن صد مدعا
هر کف خاکی، نشان دستگاه خسروی
هر سر برگی زبان حال چندین بینوا
هر نسیمی، سطری از حال دل چندین اسیر
هر غباری، خط تاریخ هزاران بیوفا
بوی خون می آید از رنگینی گلزار او!
نشنوی ای پر هوس گویا ز کامی از هوی؟!
از هوس تاکی جوانی میکنی؟ پیری رسید!
بهر عبرت، دیده یی از خواب غفلت برگشا!
در جوانی چه ندانستی زره، اکنون بدان
قامتت را کرده خم پیری که، بینی پیش پا
گور در پیش و،تو دل واپس برای ملک و مال
چاه در راه و، تو از غفلت روی رو بر قفا
راحت ار جویی، به ملک و مال و دنیا پشت ده
خواب اگر خواهی، مساز از بالش زر متکا
رخ ز درویشی نتابد هر که دارد سوز عشق
شعله چون پهلو تهی سازد ز فرش بوریا؟!
خود نمایی که ز صرصر نیست در باغ وجود
گردباد عمر باشد لاله را نشو و نما
نشکنی تا خویشتن را، لاف قرب حق مزن
بی شکستن جای در مسجد ندارد بوریا
این قدر زین عاریت بر خود سپردن بهر چیست؟
این قدر زین بیوفا بر خود فرو چیدن چرا؟!
نیست جای خودنمایی، تنگنای روزگار؛
گل درین بستان، ز افشردن کند نشو و نما!
آنکه دوری نیست تنگی، عالم روشندلیست
تنگ نبود عکس را در خانه آیینه جا
خنده ما ناتوانان، زیر این گردان سپهر
خنده گندم بود، در زیر سنگ آسیا!
می توان زلف وصال شاهد عقبی گرفت
دست همت گر ز دامان جهان گردد رها
در ره دنیا ز یاران کن تلاش واپسی
کآید از پیشی گرفتن، سنگ بر پای عصا
نیست با سیم و زر بی اعتبار این جهان
خوبیی، جز اینکه با آن میتوان کردن سخا
خرج کن چون سکه نقد خویش در بازار وجود
ای که داری در میان زر، چون نقش سکه جا
شیوه بخشش بدست آور، که گردی ارجمند
تکیه بر دست شهان، از رنگ دادن زد حنا
ذکر و فکر منعمان، در بندگی دانی که چیست؟
ذکر هر بیچاره و، فکر معاش هر گدا
اغنیا را نیست ذکری، به زیاد اهل فقر
زر شمردن، سبحه باشد در کف اهل سخا
با گدا، کوچک دلی، مانند حج اکبر است
هست لبیکش اجابت کردن هر بینوا
تیغ جوهر دارد باشد در جهاد نفس شوم
دست پر گوهر که افشانی بدامان گدا!
ز التفات نامردان، اهل دولت را چه نقص؟
سایه افگندن چه کم می سازد از بال هما؟!
رنج یار ناتوان، باید توانا را کشید
دست بهر چشم نابینا کشد بار عصا
آنکه بهر دیگران، بر خود نپیچد روز و شب
باشد از سنگین دلی، کمتر ز سنگ آسیا
آنکه باشد دامن جودش بدست اهل فقر
دستگیرش دامن «حیدر» شود روز جزا
آن جهانبخشی که هرگز چون نفس، گاه سخا
در کفش پیوند دادنها نشد از هم جدا
همتش دریای بی پایان و، دستش ابر جود
هر سه انگشتش رگ ابری ز باران عطا
خطبه را از وی مسلم، سربلندی در جهان
سکه را بر خویش بالیدن ز نام او بجا
در صف هیجا، دم تیغش، دم نزع عدو
کندن شمشیر او، جان کندن خصم دغا
حمله جرأت گدازش، کشت هستی را سموم
برق شمشیر اجل خویش، سحرگاه جزا
چون طناب سحر، در سیماب لرزش، عمر خصم
ذوالفقار او به کف، چون در کف موسی عصا
از نگاه آرزوها، خاطر او بسته چشم
از نکاح شاهد دنیا، ضمیرش پارسا
عشوه دنیا ز دستش نقد دل بیرون نبرد
پیر زالی چون بتابد، پنجه شیر خدا؟!
همچنان کز تار مژگان بگذرد نور نگاه
صد قدم در پیش بود از جاده در راه هدی
رفت از آن ساعت بخود نقش نگین از غم فرو
کز کفش انگشتر از بهر تصدق شد جدا
نامه شستم، چون بآب گوهر مدحش ز جرم
میکنم در حضرت او، عرض حال خود ادا
هر طرف موج سرابی از گذار عمرها
هر گیاه سبز دروی، تیغ زهر آلوده یی
هر سر خاری درو، دلدوز تیری جان ربا
قطره های اشک حسرت، شبنم برگ گلش
تند باد آه نومیدیش، باد جان فزا
هر قدم گردیده پهن، از نقش پایی کژدمی
هر طرف خوابیده از فرسنگها صد اژدها
هر رگ سنگی درو، خاری بپای رهروی
هر تف ریگی شرار خرمن صد مدعا
هر کف خاکی، نشان دستگاه خسروی
هر سر برگی زبان حال چندین بینوا
هر نسیمی، سطری از حال دل چندین اسیر
هر غباری، خط تاریخ هزاران بیوفا
بوی خون می آید از رنگینی گلزار او!
نشنوی ای پر هوس گویا ز کامی از هوی؟!
از هوس تاکی جوانی میکنی؟ پیری رسید!
بهر عبرت، دیده یی از خواب غفلت برگشا!
در جوانی چه ندانستی زره، اکنون بدان
قامتت را کرده خم پیری که، بینی پیش پا
گور در پیش و،تو دل واپس برای ملک و مال
چاه در راه و، تو از غفلت روی رو بر قفا
راحت ار جویی، به ملک و مال و دنیا پشت ده
خواب اگر خواهی، مساز از بالش زر متکا
رخ ز درویشی نتابد هر که دارد سوز عشق
شعله چون پهلو تهی سازد ز فرش بوریا؟!
خود نمایی که ز صرصر نیست در باغ وجود
گردباد عمر باشد لاله را نشو و نما
نشکنی تا خویشتن را، لاف قرب حق مزن
بی شکستن جای در مسجد ندارد بوریا
این قدر زین عاریت بر خود سپردن بهر چیست؟
این قدر زین بیوفا بر خود فرو چیدن چرا؟!
نیست جای خودنمایی، تنگنای روزگار؛
گل درین بستان، ز افشردن کند نشو و نما!
آنکه دوری نیست تنگی، عالم روشندلیست
تنگ نبود عکس را در خانه آیینه جا
خنده ما ناتوانان، زیر این گردان سپهر
خنده گندم بود، در زیر سنگ آسیا!
می توان زلف وصال شاهد عقبی گرفت
دست همت گر ز دامان جهان گردد رها
در ره دنیا ز یاران کن تلاش واپسی
کآید از پیشی گرفتن، سنگ بر پای عصا
نیست با سیم و زر بی اعتبار این جهان
خوبیی، جز اینکه با آن میتوان کردن سخا
خرج کن چون سکه نقد خویش در بازار وجود
ای که داری در میان زر، چون نقش سکه جا
شیوه بخشش بدست آور، که گردی ارجمند
تکیه بر دست شهان، از رنگ دادن زد حنا
ذکر و فکر منعمان، در بندگی دانی که چیست؟
ذکر هر بیچاره و، فکر معاش هر گدا
اغنیا را نیست ذکری، به زیاد اهل فقر
زر شمردن، سبحه باشد در کف اهل سخا
با گدا، کوچک دلی، مانند حج اکبر است
هست لبیکش اجابت کردن هر بینوا
تیغ جوهر دارد باشد در جهاد نفس شوم
دست پر گوهر که افشانی بدامان گدا!
ز التفات نامردان، اهل دولت را چه نقص؟
سایه افگندن چه کم می سازد از بال هما؟!
رنج یار ناتوان، باید توانا را کشید
دست بهر چشم نابینا کشد بار عصا
آنکه بهر دیگران، بر خود نپیچد روز و شب
باشد از سنگین دلی، کمتر ز سنگ آسیا
آنکه باشد دامن جودش بدست اهل فقر
دستگیرش دامن «حیدر» شود روز جزا
آن جهانبخشی که هرگز چون نفس، گاه سخا
در کفش پیوند دادنها نشد از هم جدا
همتش دریای بی پایان و، دستش ابر جود
هر سه انگشتش رگ ابری ز باران عطا
خطبه را از وی مسلم، سربلندی در جهان
سکه را بر خویش بالیدن ز نام او بجا
در صف هیجا، دم تیغش، دم نزع عدو
کندن شمشیر او، جان کندن خصم دغا
حمله جرأت گدازش، کشت هستی را سموم
برق شمشیر اجل خویش، سحرگاه جزا
چون طناب سحر، در سیماب لرزش، عمر خصم
ذوالفقار او به کف، چون در کف موسی عصا
از نگاه آرزوها، خاطر او بسته چشم
از نکاح شاهد دنیا، ضمیرش پارسا
عشوه دنیا ز دستش نقد دل بیرون نبرد
پیر زالی چون بتابد، پنجه شیر خدا؟!
همچنان کز تار مژگان بگذرد نور نگاه
صد قدم در پیش بود از جاده در راه هدی
رفت از آن ساعت بخود نقش نگین از غم فرو
کز کفش انگشتر از بهر تصدق شد جدا
نامه شستم، چون بآب گوهر مدحش ز جرم
میکنم در حضرت او، عرض حال خود ادا
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در بیان کیفیت احوال پیری و آفرین سلطان رضا بحکم قضا حضرت امام علی بن موسی الرضا«ع »
تن تو چیست یکی خیمه و، ستونش جان
طناب، رشته روزی و، میخ آن دندان
چو میخ کنده شد از تند باد رفتن عمر
دگر چه چشم اقامت ز خیمه، ای نادان؟!
فگند باد اجل خیمه بر سرت چون گل
بروی خار علایق تو فرش گشته همان
بکش متاع دل خود برون ز خیمه تن
که کاروان حواس و قوی شدند روان
ببر طناب تعلق دلا ز خیمه تن
که بس قلندریت خیمه در ره جانان
بسالکان طریقت قبای تن بار است
پی برهنگی از خویشتن ببند میان
قد خمت ز عصا گشته لام الف یعنی:
که نیست جای اقامت کهن سرای جهان!
رسید وقت که از قید زندگی برهی
گذار روز و شب این بند را بود سوهان
چو شمع بر سرت افتاده آتش پیری
از آن چو اشک چکد از تو گوهر دندان
ز چشم رفته ترا نور و سرفتاده به پیش
گرفته پینکی خواب مرگت ای نادان
دگر مدار قوی دل، چو چشم گشت ضعیف
دگر مباش سبکسر، چو گشت گوش گران
بدست داد عصا ضعف پیریت، یعنی:
براه دوست سگ نفس را، ز خویش بران
دو مو شدی و، نشد حرص و آز یک مو کم
دو تا شدت قد و یکتا نگشت دل ز جهان
تمام کرده قضا نسخه حیات ترا
که از سفیدی مو میکشد بیاض بر آن
زمان زمان شودت تند آتش پیری
زنند روز و شب از هر طرف ز بس دامان
بچهره ات نفتاده است چین، که کلک قضا
کشیده بر ورق هستیت، خط بطلان
ز بس که صر صر ایام، از تو تند گذشت
ز غنچه دهنت ریخت خرده دندان
سر از خمیدگی قد بجای پا رفته است
برای راه عدم کرده است نقل مکان
براه ملک عدم، تا دواندت چون تیر
اجل گرفته ز قد خمت به پشت کمان
چرا جوان نکنی خویش را در این پیری
ز خاکبوس در شاه کشور ایمان؟!
رضا بحکم قضا، «حضرت امام رضا»
که در قلمرو دلهاست مهر او سلطان
ز دفتر کرم او، سحاب یک ورق است
که سطرش از رگ ابر است و، نقطه اش باران
بود کف گهر افشان او محیط کرم
بر او حباب صفت چشم جمله عالمیان
بجیب و دامن دریا نه در شهوار است
نشسته در عرق خجلت از کفش عمان
ز خجلت کف او، ابرها در آب و عرق
ز شرم همت او، گنج بخاک نهان
ز سیل ریزش احسانش ار کند رقمی
شود ز تندی آن خانه قلم ویران
شمیم خلقش، اگر شمه یی شود تحریر
بهر خطی که نویسند، میشود ریحان
دهند گر مه و خورشید هر دو پشت به پشت
نه رای انور او را شوند آینه دان
گرفته کشتی مه، چون قلندارن افلاک
زنند تا که به بازار جود او دوران
نه شیر پرده، به شیر فلک زند گر هی
برون ز پرده افلاک میجهد لرزان
ز رعشه، داغ پلنگان سیاهی اندازد
به خشم جانب کهسار گر شود نگران
ز بیم او بدل سنگ، آتش آب شود
خیال می گذرد گر زیاد شیشه گران
بسر هوای زمین سایی درش دارد
از آن شده است بصلب صدف گهر غلتان
به خاک درگه او افگنند تا خود را
کشند مهر و مه از شوق، هر طرف میدان
چه در گهی، که ز بهر رعایت ادبش
ز دور، هفت فلک بگذرند سجده کنان
نکرده است در آن بارگاه قندیلی
فتاده آتش از آن آفتاب در جان
چنان در اوست چراغ امیدها روشن
که شمع گریه عرق میکند ز خجلت آن
در اوست عود، ولی هر طرف بر آتش شوق
فتیله عنبرش از دود آه سوختگان
بخویش پیچد از آن، آب در گهر که چرا
سرشک نیست که گردد در آن حریم روان؟!
نه گنبذ است به شکل صنوبری، که بود
به سینه پیر فلک را دلی پر از ایمان
از اینکه جامه آن کعبه گشته اطلس چرخ
رواست گر کشد از فخر بر زمین دامان
برآسمان نبود کهکشان، که رفعت آن
کشیده است بطاق فلک خط بطلان
توان بدیده دل از ضریح او دیدن
که موج زن شده دریای رحمت یزدان
عجب که سر بتنی خاک را فرود آید؟
کشیده تا ببر آن جسم پاک را چون جان!
چو خاک درگه او باشدش هوا داری
بخویش بالد از آن دمبدم مرا عصیان
گناه و عفو نگردند آشنا باهم
اگر نه پای گذارد محبتش بمیان
سخن سزای مدیحش کجاست؟ معذور است
قلم ز عجز بمالد اگر زبان بزبان!
ز حرف و نقطه زند گه به نعل و گه به میخ
بلی کمیت قلم نیست مرد این میدان
تهی است دست زبان گر ز تحفه مدحش
پر است لیک ز نقد محبتش دل و جان
شها بدرگهت آورده ام رخی و، چه رخ؟
که در سیاهی خود گشته ز انفعال نهان!
سیاه رویم و، روی من است و این درگاه
تهی است دستم و، دست من است و آن دامان
چه گویم از دل چون سنگ خود؟ که از سختی
شود ز حرفش دندانه دار تیغ زبان!
بجان رسیده ام، از دست خویشتن فریاد!
غم زمانه امانم بریده است، امان!
بچهره آب رخی کز غبار درگه تست
روا مدار که ریزد بخاک راه خسان
ز دست منت دو نان بگیر واعظ را
چرا سگ تو بود در قلاده دگران!
امیدم آنکه کنم خاک آستانه تو
عبث نبسته ام این جسم زار را بر جان
ز لطف گر بسگ خویش دل دهی چه عجب؟
تو کز نهیب دهی جان بصورت شیران!
وسیله یی بکفم نیست بهر آزادی
بجز غلامیت ای دستگیر هردو جهان!
مرا چه حد، که کنم مدح تو؟ همینم بس
که باشمت یکی از جمله ثناگویان!
نمیرسد چو بدامان مدح او، واعظ
در آستین خموشی بکش تو دست زبان
بکار نخل دعا، تا ز چشمه سار دلت
بجویبار زبان آب مدح اوست روان
شود ز خاک چمن، تا چراغ گل روشن
بود ز آب صفا، تا رخ گهر تابان
ز خاک راهش روشن چراغ دل بادا
ز آب مهرش تابنده گوهر ایمان
طناب، رشته روزی و، میخ آن دندان
چو میخ کنده شد از تند باد رفتن عمر
دگر چه چشم اقامت ز خیمه، ای نادان؟!
فگند باد اجل خیمه بر سرت چون گل
بروی خار علایق تو فرش گشته همان
بکش متاع دل خود برون ز خیمه تن
که کاروان حواس و قوی شدند روان
ببر طناب تعلق دلا ز خیمه تن
که بس قلندریت خیمه در ره جانان
بسالکان طریقت قبای تن بار است
پی برهنگی از خویشتن ببند میان
قد خمت ز عصا گشته لام الف یعنی:
که نیست جای اقامت کهن سرای جهان!
رسید وقت که از قید زندگی برهی
گذار روز و شب این بند را بود سوهان
چو شمع بر سرت افتاده آتش پیری
از آن چو اشک چکد از تو گوهر دندان
ز چشم رفته ترا نور و سرفتاده به پیش
گرفته پینکی خواب مرگت ای نادان
دگر مدار قوی دل، چو چشم گشت ضعیف
دگر مباش سبکسر، چو گشت گوش گران
بدست داد عصا ضعف پیریت، یعنی:
براه دوست سگ نفس را، ز خویش بران
دو مو شدی و، نشد حرص و آز یک مو کم
دو تا شدت قد و یکتا نگشت دل ز جهان
تمام کرده قضا نسخه حیات ترا
که از سفیدی مو میکشد بیاض بر آن
زمان زمان شودت تند آتش پیری
زنند روز و شب از هر طرف ز بس دامان
بچهره ات نفتاده است چین، که کلک قضا
کشیده بر ورق هستیت، خط بطلان
ز بس که صر صر ایام، از تو تند گذشت
ز غنچه دهنت ریخت خرده دندان
سر از خمیدگی قد بجای پا رفته است
برای راه عدم کرده است نقل مکان
براه ملک عدم، تا دواندت چون تیر
اجل گرفته ز قد خمت به پشت کمان
چرا جوان نکنی خویش را در این پیری
ز خاکبوس در شاه کشور ایمان؟!
رضا بحکم قضا، «حضرت امام رضا»
که در قلمرو دلهاست مهر او سلطان
ز دفتر کرم او، سحاب یک ورق است
که سطرش از رگ ابر است و، نقطه اش باران
بود کف گهر افشان او محیط کرم
بر او حباب صفت چشم جمله عالمیان
بجیب و دامن دریا نه در شهوار است
نشسته در عرق خجلت از کفش عمان
ز خجلت کف او، ابرها در آب و عرق
ز شرم همت او، گنج بخاک نهان
ز سیل ریزش احسانش ار کند رقمی
شود ز تندی آن خانه قلم ویران
شمیم خلقش، اگر شمه یی شود تحریر
بهر خطی که نویسند، میشود ریحان
دهند گر مه و خورشید هر دو پشت به پشت
نه رای انور او را شوند آینه دان
گرفته کشتی مه، چون قلندارن افلاک
زنند تا که به بازار جود او دوران
نه شیر پرده، به شیر فلک زند گر هی
برون ز پرده افلاک میجهد لرزان
ز رعشه، داغ پلنگان سیاهی اندازد
به خشم جانب کهسار گر شود نگران
ز بیم او بدل سنگ، آتش آب شود
خیال می گذرد گر زیاد شیشه گران
بسر هوای زمین سایی درش دارد
از آن شده است بصلب صدف گهر غلتان
به خاک درگه او افگنند تا خود را
کشند مهر و مه از شوق، هر طرف میدان
چه در گهی، که ز بهر رعایت ادبش
ز دور، هفت فلک بگذرند سجده کنان
نکرده است در آن بارگاه قندیلی
فتاده آتش از آن آفتاب در جان
چنان در اوست چراغ امیدها روشن
که شمع گریه عرق میکند ز خجلت آن
در اوست عود، ولی هر طرف بر آتش شوق
فتیله عنبرش از دود آه سوختگان
بخویش پیچد از آن، آب در گهر که چرا
سرشک نیست که گردد در آن حریم روان؟!
نه گنبذ است به شکل صنوبری، که بود
به سینه پیر فلک را دلی پر از ایمان
از اینکه جامه آن کعبه گشته اطلس چرخ
رواست گر کشد از فخر بر زمین دامان
برآسمان نبود کهکشان، که رفعت آن
کشیده است بطاق فلک خط بطلان
توان بدیده دل از ضریح او دیدن
که موج زن شده دریای رحمت یزدان
عجب که سر بتنی خاک را فرود آید؟
کشیده تا ببر آن جسم پاک را چون جان!
چو خاک درگه او باشدش هوا داری
بخویش بالد از آن دمبدم مرا عصیان
گناه و عفو نگردند آشنا باهم
اگر نه پای گذارد محبتش بمیان
سخن سزای مدیحش کجاست؟ معذور است
قلم ز عجز بمالد اگر زبان بزبان!
ز حرف و نقطه زند گه به نعل و گه به میخ
بلی کمیت قلم نیست مرد این میدان
تهی است دست زبان گر ز تحفه مدحش
پر است لیک ز نقد محبتش دل و جان
شها بدرگهت آورده ام رخی و، چه رخ؟
که در سیاهی خود گشته ز انفعال نهان!
سیاه رویم و، روی من است و این درگاه
تهی است دستم و، دست من است و آن دامان
چه گویم از دل چون سنگ خود؟ که از سختی
شود ز حرفش دندانه دار تیغ زبان!
بجان رسیده ام، از دست خویشتن فریاد!
غم زمانه امانم بریده است، امان!
بچهره آب رخی کز غبار درگه تست
روا مدار که ریزد بخاک راه خسان
ز دست منت دو نان بگیر واعظ را
چرا سگ تو بود در قلاده دگران!
امیدم آنکه کنم خاک آستانه تو
عبث نبسته ام این جسم زار را بر جان
ز لطف گر بسگ خویش دل دهی چه عجب؟
تو کز نهیب دهی جان بصورت شیران!
وسیله یی بکفم نیست بهر آزادی
بجز غلامیت ای دستگیر هردو جهان!
مرا چه حد، که کنم مدح تو؟ همینم بس
که باشمت یکی از جمله ثناگویان!
نمیرسد چو بدامان مدح او، واعظ
در آستین خموشی بکش تو دست زبان
بکار نخل دعا، تا ز چشمه سار دلت
بجویبار زبان آب مدح اوست روان
شود ز خاک چمن، تا چراغ گل روشن
بود ز آب صفا، تا رخ گهر تابان
ز خاک راهش روشن چراغ دل بادا
ز آب مهرش تابنده گوهر ایمان
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - از نشاط گسستن و به غم پیوستن و ستایش امام هردو جهان حضرت علی نقی «ع »
چو گل مشو همه تن لب، برای خندیدن
که تندباد فنا میرسد بگل چیدن
چو میکشند گلاب روانت از گل تن
دگر بس است بساط شکفتگی چیدن
اجل بقصد تو تیغ دودم کشیده ز صبح
همان چو شعله شمعی تو گرم رقصیدن
کنون که صرصر پیری بنخل عمر وزید
بخود چو برگ خزان است جای لرزیدن
برین بساط مشو پهن همچو گل خندان
که هست وقت بساط نشاط برچیدن
بوقت خنده نه بیجاست اشک ریزی چشم
کند بحال تو بیباک گریه خندیدن
مباد ریختن آبرو بود، هش دار
بوقت خنده سرشکت بچهره غلتیدن!
چو گل بشادی ایام رو مده بسیار
که صد شکست رسد غنچه را ز خندیدن
چو خنده هرزه درایی دهان دریده که دید؟
نه شرط عقل بود، زو کناره نگزیدن!
بزور جهل درد بر تنت لباس وقار
مده چو غنچه گریبان بدست خندیدن
ز خنده لازم گل شد ز بس پریشانی
گلاب گشت و جدا زو نگشت پاشیدن
ز باد تفرقه خواهی که در امان باشی
مده چو غنچه تصویر ره بخندیدن
درین چمن گل شادی است غم، کند ز آن رو
ز خار دست تو خون گریه وقت گل چیدن
شوی بالفت عیش از خدای بیگانه
که می حرام شد از یار عیش گردیدن
شنیدم از لب پیر شکوفه این گفتار
که: غیر عقده دل نیست فیض خندیدن
ز خرمی شده پامال خلق سبزه و گل
بروی دست بود جای نی ز نالیدن
بود ز همدمی جاهلان بی تمکین
که جام را نرسد لب بهم ز خندیدن
ز فیض صحبت گفتار اهل علم و خرد
همیشه کار قلم گریه است و نالیدن
بود اگر بنظر فیض گریه چشم ترا
تمام گریه شادی است اشک باریدن
ز چشمه در اشک آب گر خورد چشمت
دگر نمیدودش دیده از پی دیدن
ز جوی گریه خورد آب نخلهای دعا
ز اشک شمع بود شعله گرم بالیدن
بناله نامه کند پاک از گنه سالک
که آب زنگ ز دل میبرد بنالیدن
بسوز و ساز شود باطن تو معنی خیز
تنور را بود این نان دهی ز تابیدن
بغم بساز گرت پایداری است هوس
که مست را اثر بیغمی است غلتیدن
شود غمی سبب راحت از غمی دیگر
رهد ز بارکشی اسب وقت لنگیدن
بکش ازین دو سه دینار دامن و، واشو
بسان غنچه برین خرده چند پیچیدن؟!
بخود مچین همه گر شاه چین و ما چینی
که چیده اند بساط تو بهر بر چیدن
ز ملک و مال چه ماند بکس، بجز غم و رنج؟!
ز دجله در کف دولاب چیست؟ نالیدن!
شکفتگی است غلط، باز غنچه شو ای گل
که تنگنای جهان نیست جای بالیدن!
مگر ز بندگی بنده گزیده حق
که هست خاک درش نور دیده دیدن
امام هر دو جهان:«حضرت علی نقی »
که ذکر نام خوشش چیست؟ شهد خاییدن!
باین امید که شاید بنام او باشد
جدا نمیشود از زر بسکه چسبیدن
یگانه گوهر دریای علم و جود و شرف
که هست پله قدرش فزون ز سنجیدن
در محیط شرف کز عزیزی اش بر سر
همیشه نه صدف چرخ راست لرزیدن
بنور مهر کند سایه کوه قدرش اگر
عجب که مهر تواند بچرخ گردیدن
ز نور بخشی خاک درش عجب نبود
که دیده ها بهم افتند بر سر چیدن
پی نزول غبار درش نباشد دور
روان کنند گر از خانه چشمها دیدن
ز پاس حرمت گرد حریم او چه عجب
که رنگ کس نتواند بچهره گردیدن؟!
بحشر صندل دردسر حساب شود
بر آستانه آن شاه جبهه ساییدن
دو لب ز ارض و سما داده اند گیتی را
برای درگه آن قبله گاه بوسیدن
ز بسکه در گهش از رحمت است تنگ فضا
گنه بخود نتواند ز بیم لرزیدن
ز ازدحام ملایک در آستانه او
چه سان رساند گنه خویش را ببخشیدن؟!
زرشک طاعت پاکان در آن خجسته حریم
عجب بتو به رسد جرمها ز کاهیدن
فلک به پنجه خورشید پیش رفعت اوست
همیشه در پی گردن ز شرم خاریدن
ز بار نسبت قدرش عجب نمیدانم
که آورد فرس چرخ را بلنگیدن
بجود او چو بود نسبتش، از آن دارد
همیشه ز آتش این شوق چشمه جوشیدن
چو درفشان شود آن بحر بی کنار، زند
محیط مهر خموشی به لب ز نالیدن
جواب مسأله اش از سئوال ز آن پیش است
که سائلش نکشد منتی ز پرسیدن
چو ماهتاب مدام آب فیض طاعت او
بروی سبزه شب بود گرم غلتیدن
سپهر راست پی جستجوی سایه او
چو ذره این همه در آفتاب گردیدن
برای دیدن اوج سپهر رفعت اوست
خور از خطوط شعاعی بچشم مالیدن
ز قابلیت ادراک فیض آن درگاه
نمیرسد به فلک جز ز دور گردیدن
شها تو مهر سپهر جلال و، من خاکم
ز مهر دور نباشد بخاک تابیدن!
ز زشتی عمل از بس ندیدنی است رخم
مگر بروی تو بخشش تواندم دیدن
غنی ز جنت و ایمن ز دوزخم سازد
مرا به مهر تو در حشر زنده گردیدن
امیدم آنکه نپیچد بنامه ام پرسش
مرا ز شرم بخود بس چو نامه پیچیدن!
شهنشها چه خسم من که تا مرا باشد
بگرد بحر ثنای تو حد گردیدن!
اگر چه نیست ثنای تو حد من، لیکن
من و در آرزوی آن بخویش پیچیدن
مرا که دست تمناست از گهر کوتاه
خوشم ز فکر و خیالش برشته تابیدن
مگر شود بشکر خایی مدایح تو
مرا تدارک ایام ژاژ خاییدن
چو نیست طالع گرد تو گشتنم، باری
من و بگرد خیالت همیشه گردیدن
بود بمدح تو غلتانی در سخنم
مرا شگون بخاک در تو غلتیدن
نداشت لایق شأن تو مدحتی واعظ
مگر ز روی خجالت سکوت ورزیدن
شود برشته دانش مگر در سخنش
بآب مدح تو شایسته پسندیدن
بپوش خلقت نورش ز خاک درگه خویش
که هست کار تو پیوسته عیب پوشیدن
زلال نور و ضیا تا ز چشمه مه و مهر
درین چمن شب و روز است گرم گردیدن
زلال حکم روان ترا بود یارب
همیشه در چمن روزگار غلتیدن
که تندباد فنا میرسد بگل چیدن
چو میکشند گلاب روانت از گل تن
دگر بس است بساط شکفتگی چیدن
اجل بقصد تو تیغ دودم کشیده ز صبح
همان چو شعله شمعی تو گرم رقصیدن
کنون که صرصر پیری بنخل عمر وزید
بخود چو برگ خزان است جای لرزیدن
برین بساط مشو پهن همچو گل خندان
که هست وقت بساط نشاط برچیدن
بوقت خنده نه بیجاست اشک ریزی چشم
کند بحال تو بیباک گریه خندیدن
مباد ریختن آبرو بود، هش دار
بوقت خنده سرشکت بچهره غلتیدن!
چو گل بشادی ایام رو مده بسیار
که صد شکست رسد غنچه را ز خندیدن
چو خنده هرزه درایی دهان دریده که دید؟
نه شرط عقل بود، زو کناره نگزیدن!
بزور جهل درد بر تنت لباس وقار
مده چو غنچه گریبان بدست خندیدن
ز خنده لازم گل شد ز بس پریشانی
گلاب گشت و جدا زو نگشت پاشیدن
ز باد تفرقه خواهی که در امان باشی
مده چو غنچه تصویر ره بخندیدن
درین چمن گل شادی است غم، کند ز آن رو
ز خار دست تو خون گریه وقت گل چیدن
شوی بالفت عیش از خدای بیگانه
که می حرام شد از یار عیش گردیدن
شنیدم از لب پیر شکوفه این گفتار
که: غیر عقده دل نیست فیض خندیدن
ز خرمی شده پامال خلق سبزه و گل
بروی دست بود جای نی ز نالیدن
بود ز همدمی جاهلان بی تمکین
که جام را نرسد لب بهم ز خندیدن
ز فیض صحبت گفتار اهل علم و خرد
همیشه کار قلم گریه است و نالیدن
بود اگر بنظر فیض گریه چشم ترا
تمام گریه شادی است اشک باریدن
ز چشمه در اشک آب گر خورد چشمت
دگر نمیدودش دیده از پی دیدن
ز جوی گریه خورد آب نخلهای دعا
ز اشک شمع بود شعله گرم بالیدن
بناله نامه کند پاک از گنه سالک
که آب زنگ ز دل میبرد بنالیدن
بسوز و ساز شود باطن تو معنی خیز
تنور را بود این نان دهی ز تابیدن
بغم بساز گرت پایداری است هوس
که مست را اثر بیغمی است غلتیدن
شود غمی سبب راحت از غمی دیگر
رهد ز بارکشی اسب وقت لنگیدن
بکش ازین دو سه دینار دامن و، واشو
بسان غنچه برین خرده چند پیچیدن؟!
بخود مچین همه گر شاه چین و ما چینی
که چیده اند بساط تو بهر بر چیدن
ز ملک و مال چه ماند بکس، بجز غم و رنج؟!
ز دجله در کف دولاب چیست؟ نالیدن!
شکفتگی است غلط، باز غنچه شو ای گل
که تنگنای جهان نیست جای بالیدن!
مگر ز بندگی بنده گزیده حق
که هست خاک درش نور دیده دیدن
امام هر دو جهان:«حضرت علی نقی »
که ذکر نام خوشش چیست؟ شهد خاییدن!
باین امید که شاید بنام او باشد
جدا نمیشود از زر بسکه چسبیدن
یگانه گوهر دریای علم و جود و شرف
که هست پله قدرش فزون ز سنجیدن
در محیط شرف کز عزیزی اش بر سر
همیشه نه صدف چرخ راست لرزیدن
بنور مهر کند سایه کوه قدرش اگر
عجب که مهر تواند بچرخ گردیدن
ز نور بخشی خاک درش عجب نبود
که دیده ها بهم افتند بر سر چیدن
پی نزول غبار درش نباشد دور
روان کنند گر از خانه چشمها دیدن
ز پاس حرمت گرد حریم او چه عجب
که رنگ کس نتواند بچهره گردیدن؟!
بحشر صندل دردسر حساب شود
بر آستانه آن شاه جبهه ساییدن
دو لب ز ارض و سما داده اند گیتی را
برای درگه آن قبله گاه بوسیدن
ز بسکه در گهش از رحمت است تنگ فضا
گنه بخود نتواند ز بیم لرزیدن
ز ازدحام ملایک در آستانه او
چه سان رساند گنه خویش را ببخشیدن؟!
زرشک طاعت پاکان در آن خجسته حریم
عجب بتو به رسد جرمها ز کاهیدن
فلک به پنجه خورشید پیش رفعت اوست
همیشه در پی گردن ز شرم خاریدن
ز بار نسبت قدرش عجب نمیدانم
که آورد فرس چرخ را بلنگیدن
بجود او چو بود نسبتش، از آن دارد
همیشه ز آتش این شوق چشمه جوشیدن
چو درفشان شود آن بحر بی کنار، زند
محیط مهر خموشی به لب ز نالیدن
جواب مسأله اش از سئوال ز آن پیش است
که سائلش نکشد منتی ز پرسیدن
چو ماهتاب مدام آب فیض طاعت او
بروی سبزه شب بود گرم غلتیدن
سپهر راست پی جستجوی سایه او
چو ذره این همه در آفتاب گردیدن
برای دیدن اوج سپهر رفعت اوست
خور از خطوط شعاعی بچشم مالیدن
ز قابلیت ادراک فیض آن درگاه
نمیرسد به فلک جز ز دور گردیدن
شها تو مهر سپهر جلال و، من خاکم
ز مهر دور نباشد بخاک تابیدن!
ز زشتی عمل از بس ندیدنی است رخم
مگر بروی تو بخشش تواندم دیدن
غنی ز جنت و ایمن ز دوزخم سازد
مرا به مهر تو در حشر زنده گردیدن
امیدم آنکه نپیچد بنامه ام پرسش
مرا ز شرم بخود بس چو نامه پیچیدن!
شهنشها چه خسم من که تا مرا باشد
بگرد بحر ثنای تو حد گردیدن!
اگر چه نیست ثنای تو حد من، لیکن
من و در آرزوی آن بخویش پیچیدن
مرا که دست تمناست از گهر کوتاه
خوشم ز فکر و خیالش برشته تابیدن
مگر شود بشکر خایی مدایح تو
مرا تدارک ایام ژاژ خاییدن
چو نیست طالع گرد تو گشتنم، باری
من و بگرد خیالت همیشه گردیدن
بود بمدح تو غلتانی در سخنم
مرا شگون بخاک در تو غلتیدن
نداشت لایق شأن تو مدحتی واعظ
مگر ز روی خجالت سکوت ورزیدن
شود برشته دانش مگر در سخنش
بآب مدح تو شایسته پسندیدن
بپوش خلقت نورش ز خاک درگه خویش
که هست کار تو پیوسته عیب پوشیدن
زلال نور و ضیا تا ز چشمه مه و مهر
درین چمن شب و روز است گرم گردیدن
زلال حکم روان ترا بود یارب
همیشه در چمن روزگار غلتیدن
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۴ - بث الشکوی
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - پند
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵