عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
هر دل که به اسرار جلی گرم بود
پشتش به نبی و به ولی گرم بود
دم سردی روزگار سردش نکند
آنرا که دل از مهر علی گرم بود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
تا پا سر زلفت از سر دوش کشید
خظ حلقة بندگیت در گوش کشید
دادی به دم خیره‌نگاهان خود را
تا آینه‌ات تنگ در آغوش کشید
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
در کشور فضل کرده یزدانت صدر
خورشید برِ تو گه هلال و گه بدر
سرتاسر آفاق ترا بنده سزد
افسوس که مانده‌ای تو مجهول‌القدر
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
آن شب که رسول ما سفر کرد به عرش
سر از خم نه سپهر برکرد به عرش
جبریل چگونه آمد از عرش به زیر؟
ذات نبوی چسان گذر کرد به عرش؟
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
چون عقل قبولم نکند دردم من
چون نفس زونم نشود مردم من
عشقم که قبول طبع ناکس نشوم
پیدا کن قدر مرد و نامردم من
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در تهنیت عید قربان
عید قربان بود و حاج به درک عرفات
ماو کوی صنمی کش عرفات از غرفات
شور زمزم بسر حاج و خلیلی است مرا
که زند جوش بچاه ذقنش آب حیات
حاج اگر در جمراتند برجم شیطان
تا مناسک را محرم شده اندر میقات
ما سر زلف چو شیطان وی از کف ندهیم
لو رمتنا یده المشرقه رمی الجمرات
حاج آویخته در پرده بیت الله و ما
پرده بر خویش درانیم ز عشقش چو عصات
پرده کعبه دهد حاجت و در محفل وی
لوذنت مهجتنا لاحترقت من سبحات
باز آن ترک بحج آمد و از طلعت او
خانه کعبه شد انباشه از لات و منات
دلی از آهن باید حجرالاسود را
تاز خجلت بر خال و رخ او ناید مات
عجبم از حجر آید که چرا آب نشد
زاستلام رخ آن بت که به است از مرات
زده تا سلسله زلف کجش حلقه بگوش
دست کس راست سوی حلقه نگردد هیهات
بس خوش افتاده براندام لطیفش احرام
سیئات الشرفافاقت فوق الحسنات
هست سیمین تنش ازجامه احرام پدید
راست چون نورسماوی ز بلورین مشکات
چون نشنید بعذارش عرق از طوف حرم
زرع الانجم خداه بطرف الغلوات
تا صفای رخش از هر وله زد لاف منی
نه منار است قرار و نه صفا راست ثبات
او کند هر وله و زلف و رخش بطحا را
سنبل وگل شکفاند ز زمینهای موات
تاصمد گوشده آن لعبت خورشید جبین
زاشتیاق رخ او گشته صنم جو ذرات
گر صلوه همه کس برطرف کعبه بود
کعبه استاده کنون برطرف او بصلات
سعی حاج امسال از زلف وخط اوست هدر
که زعشقش نشناسند عشا را زغدات
بصفا عارضش آن گونه مشاعر را برد
که بود مشعر چون سجن و صفا چون ظلمات
کس نیارد بسقایت شدن اندر برحاج
کآتش انگیزد آب رخش از جام سقات
ننمایند اگر تلبیه نشگفت کزو
نیست در حاج نفس تا که برآرند اصوات
کاش زی خانه ِیزدان چمدی داور یزد
تا زعدلش دل ما یابد از آن ترک نجات
بانی کعبه انصاف براهیم خلیل
که ستم را زوی آمد شکن عزی و لات
بر در جود عمیمش چه فقیر وچه غنی
در برکف کریمش چه الوف وچه مآت
شمس را با رخ زیباش اضائت اندک
بحر را با دل داناش بضاعت مزجات
عرش الهام بود فکرتش از حد رموز
مهبط وحی بود خاطرش از کشف لغات
شده در عهد وی آن گونه غنا شامل خلق
کاغنیا راست بر امصار دگر حمل زکات
ای مهین قسوره غاب فتوت که برزم
پر دلان از تو هراسند چو از ضیغم شات
از بنات آورد اقبال تو اطوار بنین
در بنین افکند اجلال تو آثار بنات
بس با حیای روان فرقت (؟)جهد تو بلیغ
نه عجب زنده شود گرستخوانهای رفات
صحت مردم ملک تو بحدی که بنقد
جز بدامان اطبا نرسد چنگ ممات
چرخ مجرور بخاک محن ارخواهد کس
سازدش لطف تو مرفوع علی رغم نحات
گر چه فرمانده ما جمله زشه بد همه وقت
لیک نامد چو تو یکتن فطن فرخ ذات
مصحف و تورات ارچه همه از نزد خداست
لیک مصحف بودش قدر فزون از تورات
رایت آنگاه که رایت زند از بهر کمال
گل دماند ز جماد و سخن آرد ز نبات
حکمت آنگاه که حکمت نگرد ز امرمحال
سلب پوید ره ایجاب وکند نفی اثبات
عرش در قصر تو منت کشد از رفعت فرش
نجم درکوی تو حسرت خورد از نور حصات
تیغت اندرجگر داغ نصیب دشمن
همچو درکوره حداد حدید محمات
بود از حسن بیان خامه جان پرورتو
همچو خضری که مرآن را ظلماتست دوات
بحر دل دادگرا بنده تو جیحونم
که ز رشک سخنم جامه به نیل است فرات
کهن آید اگر از دهر بیوت ملکان
من زمدح تو همی تازه فرستم ابیات
من برای توکنم چامه سرائی نه صله
گر همه قافیه شعرصلاتست و برات
شایگان گشت قوافی ولی از خوبی نظم
بتلافی سزد ارعفو رود بر مافات
کی بدرک بد و نیکم بود امکان که مراست
تن نوان قلب طپان هوش رمان ازعورات
نشد ار جود تو سدره جیحون دریزد
ماورا النهر سرودی هله در بلخ و هرات
تا بهر سال در آن کاخ که افراخت خلیل
بزیارت عجم و تازی و ترک آید و تات
خوف دارنده از سهم عبید تو عباد
طوف جوینده بر نعل کمیت تو کمات
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - مطلع ثانی
کای بهر مرحله اجرام مشار و تو مشیر
وی بهرغائله افلاک مجارو تو مجیر
کیست کیهان که نماید برجاه تو بزرگ
چیست گردون که نباشد برقدر تو حقیر
کو ه از دشت نگشته برخنگت ممتاز
رزم با بزم ندارد بر خیلت توفیر
اغنیا را زفلک گرد سرای ازتو حصار
فقرا را زستبرق بوثاق ازتو حصیر
دلت از پیش و پس رفته و آینده علیم
رایت از کیف و کم ثابت و سیاره خبیر
جز بفرخنده خطاب تو ندارد مانند
کشد از جنت اگر خامه رضوان تصویر
غیر سوزنده عتاب تو ندارد تمثال
کند از دوزخ اگر منطق مالک تفسیر
بدیاری که دهد فرتو یکروز عبور
ابدالدهر بجان آید از او بوی عبیر
تو سنت صورسرافیل گذارد زصهیل
قلمت نفخه جبریل نماید زصریر
دخل هر روزه فزائی نه برآورده سپاه
خرج صد ساله ستانی نفرستاده سفیر
هرکه درخواب بدوران تو نیران نگرد
گرددش بردم تیغت زمعبر تعبیر
فتح را ناوک رمح تو عدیلست و بدیل
چرخ را سایه چتر تو نصیر است و بصیر
کام بخشای امیرا منم آن چامه نگار
که بخوان سخنم زائده چینی است جریر
فاریاب ار چه نباشد هله محروسه یزد
که تو را فر طغانشاه و مرا نظم ظهیر
سالها رفت که از سیرمه وگردش مهر
شعر شعری صفتم را نبد اکرام شعیر
گاه چون باز پریدم پی یکپارچه گوش
گاه چون یوز دویدم پی یکمشت پنیر
جای راحت همه دیدم ستم از پیل ملک
جای نعمت همه خوردم لگد از اسب وزیر
لیک تا سایه بزم توام افتاده بسر
نزد قصرم بود افراشته افلاک قصیر
مه نتابد چو کنیزان من اندر نخشب
سرو ناید چو غلامان من اندر کشمیر
تا هلال از فر شوال و شکوه رمضان
گاه از لطف بشیر است وگه از عنف نذیر
ماه نوا زقدا عدای تو اندر حسرت
بدر از چهره احباب تو اندر تشویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - وله
بستم چوزی گشاده رواق ملک کمر
شد آسمانم ابرش و خورشید زین زر
گردون بهدیه اخترم افشاند بر کلاه
دریا برشوه گوهرم آویخت بر کمر
بر کف من نهاده شد از ماه نوحسام
بر کتف من فکنده شد از قرص خور سپر
دهرم بگریه گفت مرا از برت مران
چرخم بلابه گفت مرا همرهمت ببر
گردید همعنان من از روی جان قضا
آمد رکاب گیر من از صدق دل قدر
آب حیات داد پیامم که بهر شاه
جان دادم و نکرد مرا چاره خضر
باغ بهشت گفت که بریاد بزم وی
پژمردم و نیافت کس از من برش گذر
ذرات ممکنات بگرد اندرم دخیل
کآمد ز راه ترک من آن سرو سیمبر
قدش ز غصه همچو یکی خم شده نهال
خدش ز لطمه همچو یکی منخسف قمر
بس بر حریر پیرهن از مویه چاک زد
گفتی که کاخ من شده بازار شوشتر
بس سرو قد خویش زانده بخاک کوفت
گفتی که بزم من شد صحرای کاشمر
هی کند زلف و گفت که ای جسته از کمند
چون شد که بی منت سفر افزود بر حضر
خاصه چنین سفر که ز عشق حضور شاه
ارواح کاینات ترا گشته پی سپر
من کز همه نکوترم از بهر ارمغان
هنگام بزم و رزم ز اسباب خیر و شر
در بزم طلعتم بیکی جلوه ساختن
مانند روی شاه فروزد دو صد بصر
در رزم مژه ام به یکی چشم برزدن
چون ناصری خدنگ شکافد دو صد جگر
از گفت من بدرگه شه ریز در ناب
وز زلف من بپای ملک ریز مشک تر
گفتم بتا در آنچه شمردی ز حسن خویش
من دیده ام بچشم خود البته بیشتر
لیکن چه بایدم که ترا زلف دلفریب
دزد است و دزد راست بملک ملک خطر
نظمی چنان بکشور شاهست کاندر او
می را بطبع کس نبود زهره اثر
این نیست آن بلد که غزالان چشم تو
هر لحظه ره زنند ز مستی بشیر نر
این نیست آن زمین که خور از ترکتاز تو
لرزان ز خاوران سپرد راه باختر
کیهان در این دیار نگوید بکس درشت
کیوان در این حصار نیارد بکس نظر
شد آن زمان که از ستم زاغ زلف تو
شاهین زند بسان مگس دست غم بسر
رفت آن اوان که از فزع ابروان تو
ماند مثال حلقه هلالت به پشت در
سوگند اگر خوری که به بیداد نگروی
با من بچم بدرگه دارای دادگر
سلطان حمید ناصر دولت نصیر دین
کامروز دین و دولت از و هست مفتخر
شاهیکه دست بخت جمال و جلال او است
هرچ آن شود پدید بگیتی زنفع و ضر
قدرش ورای صورت و معنی فشرده پی
زآن پیشتر که ظرف معانی شود صور
بی سیر آسمانی و بی جهد روزگار
هردم هزار نصرت از او گشته جلوه گر
خود کیست آسمان که از او آیدش نوید
خود چیست روزگار کز او باشدش خبر
با عون او نهنگ شود کامجو به بحر
در ظل او هزبر بود گام زن به بر
روزی نه آنگه خصم نیاویزد او بدار
وقتی نه آنکه دوست نیارامدش بدر
برجای سر مگر بکله باشدش خرد
بر جای تن مگر بزره باشدش ظفر
هرصبح جزیه گیر خصیم است تا بشام
هرشب عطیه بخش یتیم است تا سحر
از شهر ساختن نشود همتش گسل
وز قلعه کوفتن نشود خاطرش کدر
ابریست چون بگوشه ایوان شود مقیم
برقیست چون بعرصه میدان کند مقر
در هرکمال جان وی اندام آن کمال
در هر هنر وجود وی استاد آن هنر
خرطوم پیل راگه کین برکند زبن
بازوی شیر را بوغا بشکند به بر
کوشیدنش به پیل بود لعب صید گاه
جوشیدنش بشیر بود کار مختصر
خرگاه گرم او به بهمه حال برسمند
بالین نرم اوبهمه وقت از حجر
گوئی بتن زره بودش خوابگاه خز
مانا بسر سپر بودش متکا پر
ایشاه شه نژاد بر تخت عدل و داد
غم از تو مایه سوز و نشاط از تو بهره ور
بر قامت تو فخر قبائیست کآمده است
مردانگیش ابره دلیرش آستر
ایزد نکرده خلق بدین فرخی ملک
یزدان نیافریده بدین زیرکی بشر
بنهاده منظر تو بصیرت بچشم کور
بخشوده منطق تو شنودن بگوش کر
شاها اگر نبد بتو جیحون امیدوار
زآلام گشته بود کنون کمتر از شمر
چندی چو جبرئیل بدم ضیف برخلیل
کو راهمی زعجل سمین باد ما حضر
گوئی فرشته ایست گنه کار کایزدش
دارد معذب از رخ دیوان بدسیر
یانی گمان بری که زکفران برنعم
رضوانی از بهشت درافتاده درسفر
تا خاک از درنگ به پستی بود شهیر
تا آسمان زسیر برفعت بود سمر
نازد همی زاوج سریر تو عز و جاه
بالد همی به شیب لوای تو فال وفر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مطلع ثانی
ای خدیویکه وجودت زخدائی اعزاز
کرده بر خلق در رحمت و آسایش باز
در دل مهر فروغت چه غم از کین حسود
که مصونست کلیم از خطر شعبده باز
کاخ اطعام ترا از بن دندان گردید
قرص خور نان و فلک خوان و سحرگه خباز
خضر را گویند زان خضرش گشته است لقب
که دمد سبزه بهر جای نشیند زاعجاز
این سخن را مثلی یافت نشد تا که خدای
از قدوم تو جهان را چوچنان داد طراز
هرکجا شقه گشاید علم دولت تو
قصب السبق زخلد آورد از مایه و ساز
زان صفابخش مقامات یکی آمد یزد
کز خلیلی ز تو گردیده ببطحا انباز
لیکن این یزد برآن پیلتن شیر سرشت
همت در خوف و رجا راست چو نخجیرگراز
گر کشد زو نخورد ورنکشد زو بخورد
که بنخجیر گراز است دوسو دل بگداز
تا عرب مرد حجاز است و عجم اهل عراق
جوش جیشت به عراق وصف خیلت به حجاز
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - وله
سزد نمیدهی از کبر جواب سئوال
که بر توظن دهان هم تصوریست محال
درون جامه تن صافیت بدان ماند
که پر کنند یکی پیرهن زآب زلال
چنین که دل برد انگشتهای مخضوبت
بسا سرا که زدستان تو شود پا مال
چه مایه خون که بگردن گرفته ای زآن طوق
چه فتنها که بپا کرده ای از آن خلخال
سواد طره تو منتهای شام فراق
بیاض گردن تو ابتدای صبح وصال
تو زهره چهره بهر کشوری که بازآئی
بجان و دل مه و خورشیدت آید استقبال
کمالت ار چه جمالت بود ولیک آن به
که چون وزیر شناسی جمال را بکمال
سپهر مجد و جهان هنر بیان الملک
که ابر بحر دل است و مه فرشته خصال
گه تغزل او مانده باد در چنبر
گه قصیده اش استاده آب در غربال
بیوت نظم ورا احترام بیت حرام
سطور نثر ورا احتشام سحر حلال
ای آن بزرگ فلک قدر خرده دان ادیب
که از کمال تو پذرفته بکر نظم جمال
بر آن خدیو که رانی زخامه چامه مدح
بچشم خود نگرد کارنامه آمال
بر آن امیر که کلکت کشد صریر هجا
بگوش خود شنود بارنامه آجال
در آن نبرد کز ارجوزه شاعران آرند
زکشور لمن الملک لشکر افضال
بود دخیل قلاوز و نایره سالار
شود ردیف علمدار و قافیه طبال
بجسم این ز عروض است جوشن برهان
بفرق آن ز بدیع است خود استدلال
سپهر خیره که آیا در این سترگ نبرد
که راست اخگر ادبار واختر اقبال
تو ناگهان کشی از اعتزال رخت برون
شوی بکوهه یکران اشعری جوال
بتارکت کله سروری زپاکی طبع
به پیکرت زره برتری زنغز مقال
مبارزت همه گر سیف اسفرنگ بود
نیامده فکند اسپر و بدزدد یال
به پیش عیسی نطق تو حاسدت فاسد
چنانکه در بر آیات مهدوی دجال
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - درآمدن ماه مبارک رمضان
بتا رسد اجل میکشان زماه صیام
سرود و رود بدل کن بغنه و ادغام
تو را که بود رکوعی بصد فسون مشکل
کنون چگونه کنی پنج گه قعود و قیام
تو را که بوسه بپایت شهان زدند بصدق
چگونه حالی بوسی بحیله دست امام
بدست شیخ اگر چون تو شوخ بوسه دهی
شود ز وجد نهان پر زشهوتش اندام
بدین جمال بهر مسجدت قعود افتد
عجب نه خیزد اگر فتنه تا بروز قیام
برآن زمین که تو با زلف و خال سجده بری
بصید خلق دمد تا بحشر دانه و دام
بیا و هیچ بمسجد مرو که از رخ تو
شود چو معبد اصنام مسجد اسلام
بطره غارت قومی مکش زمحفل سر
بچهره آفت صومی منه بمعبر گام
چگونه قد تو خم گردد و بصف نماز
کسی شناسد حمدش کدام و سوره کدام
مرا که راستی ای کج کله خیالست این
که باده نوشم از آغاز روزه تا انجام
زشام نرد زنم با وشاقکان تا صبح
زصبح خواب کنم با نگارکان تاشام
هزار بار بود روزه خوار نیکوتر
ز روزه دار مفطر بگندم ایتام
چسان بهر تن ملحد رواست صایم گفت
که رسته است ز وقفش همه عروق و عظام
خدا زجمله احکام خویش روزه شمرد
نه آنکه روزه شو و در گذر از آن احکام
زکوه هم برحق همچو روزه است اما
بهر چه صرفه زنان است میکنی اقدام
همان مدبر عالم که از تو خواست صلوه
مگر نخواسته است از تو صلت ارحام
تمام عمر کنی گر سیاحت اندر دهر
بجز وزیر نبینی بخلق مرد تمام
ستوده که کند رایض اراده او
بتازیانه فرآسمان توسن رام
چو ازنی قلمش نغمه خیزد اندر بزم
به پشه از فزعش ناخن افکند ضرغام
وقار و جاه و فتوت نکوترین شرفی است
که شخص او را امروز سکه خورده بنام
زهی وزیر که در نزد مشعر عرفا است
صفای کعبه کویت عدیل رکن و مقام
بر بیان تو هزل است هر چه غیر از وحی
برکلام تو لافست هر چه جز الهام
باوج قدر اوهام راست کوته دست
نهد اگر که همی پا بدوش هم اوهام
تو را به پنجه تدبیر تا فتاد قلم
حسامها همه را موریانه زد بنیام
تبارک الله ازین احتشام کز قدرت
کنی بشبری نی در مهام کار حسام
چو یافت خنصر تو خاتم کفالت ملک
نماند سری دیگر بپرده ابهام
تو در تامل بر خشت خام آن نگری
که دید ذوق جم اندر صفای گوهر جام
زمانه از غبرات رماد مطبخ تو
نموده صیقل مرآت چرخ آینه فام
زجنبش هنری کلک تو مبرهن شد
که ممکن است بدون سپه بملک نظام
قوام نظم بقول درست و فعل نکوست
چه سود نام نهادن بخود نظام و قوام
بسالئیم که مامش نهاد نام کریم
زطبع او نرود بخل محض گفته مام
نه هر که نقش کند صفحه را شود شاپور
نه هر که تیر زند گور را بود بهرام
نبی نگردد هرکس درست کرد کتاب
علی نگردد هر کس که بشکند اصنام
همیشه تا رمضان آید از پس شعبان
ستاره چاکر تو و السلام والا کرام
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - لغز سماور و مدیحه
چه باشد آن جم بلقیس تخت سیم بدن
برون بسان پری اندرون چو اهریمن
شهیست افسرش از چین و جامه اش از روم
ولی بخوردن زنگی فرا گشاده دهن
اگر فرازد گردن بفرق ننهد تاج
وگر بفرق نهد تاج نبودش گردن
روان برآتش و برده تعین از آتش
جگر زآهن وجسته تشکل از آهن
مبارزیست که جولان او بود در بزم
تهمتنی است که باشد رکوب او بمجن
چو دل دو نیم محبی است کز فراق حبیب
میان آتش و آبش همی بود مسکن
اگر نه عاشق سوزش چراست اندر دل
وگرنه عا شق اشکش چراست در دامن
اگر چه با قد مخروطی است در انظار
ولی بر اوکروی مرغکی نموده وطن
چکد چو مرغ شب آویز خونش از منقار
گهی که همچو کبوتر شود معلق زن
خمار آورد ارخون دختران عنب
بخوان اوست نکونشاه خمار شکن
سپهروار یکی نطعش از نحاس به پیش
بر او بود زاوا فی صفی چو عقد پرن
بکی سراپا چشم و یکی سراپا گوش
یکی سراپا دست و یکی سراپا تن
فروتر از شکمش شیرنام پستانیست
که شیر او است زاحراق طبع شیر اوژن
ستاده بر طرفش لعبتی قمر طلعت
نشسته در کنفش مه رخی ستاره ذقن
هزار حیف کزو محفل من است تهی
نکرده عرضه همانا کسی بخواجه من
ملاذ حاج مهین میرزا ابوالقاسم
که شد شرافت از او مفخر زمین و زمن
دو صد درود خدائیش بر روان پدر
که شد زخطه کاشان بیزد رخت افکن
نشانده است درختی از این پسر در ملک
که زیر سایه او خلق را بود مسکن
همیشه تا که کسالت زدای باشد چای
بویژه فصل بهار و خصوص صحن چمن
بود صدیقش بر تخت افتخار مکین
بود عدویش از دار اقتصارآون
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - وله
چو شاه زنگ راند ابلق زمکمن
زری آمد بت رومی رخ من
زبیخوابی نگاهش ناتوان دزد
زبی آبی رخش پژمرده گلشن
همش چشم رنود ری بدنبال
همش خون روس قم بگردن
زکاکل یک ختایش مشک در خود
زپیکر یک بهارش گل بدامن
مسلسل گیسوان زنجیر کسری
موسم ابروان شمشیر قارن
هزارش جان زلب درآب و آتش
هزارش دل بگیسو دست و دامن
زنخدانش بمشکین مو محاذی
چو سیمیش گو بچوگان تهمتن
توگفتی برذقن زآشفته زلفش
منیژه داشت پاس چاه بیژن
خرد محو از دهانش گشت چون دید
عدم را زان لبان شکلی معین
دل عشاق سرگردان بگیسوش
چو لرزان شیشه در پیچان فلاخن
ورودش سخت شادم ساخت آری
چه خواهدکور جز دو چشم روشن
زجا جستم ندانسته سر از پای
که بسم الله بنه پا برسر من
چو بدری کآید از افلاک برخاک
فرود آمد وی از بالای توسن
همانا بد بر اسبش شعله طور
که بزمم گشت همچون واد ایمن
خرامان آمد و بنشست برکاخ
وزآئینش زجان برخاست شیون
خود از پایش کشیدم موزه و از شوق
دو دستم شد به هستی پشت پازن
چو خود از سر گرفت و گستوان کند
مجرد فتنه شد خانمان کن
چو آن فرسوده مه لختی برآسود
تمنا کرد رطل و رود و ارغن
بپاسخ گفتم ای محمود خویت
حرم رامشگه و قدسی برهمن
دیار یزد وگفتار از می و رود
سرای توره و انگور آون
ندانی چون رود برمن شب و روز
درین کشور زمشتی گول وکودن
بفرقم سنگ غم تاج معرق
بدوشم بار محنت خز ادکن
درین بیغوله با غولان انسی
مرا ازصبح تا شام است مسکن
بگفتا پس تو چونی زنده گفتم
بلطف آصف ذوالطول والمن
وزیری مطلع الانوار ایقان
صفی الاعتقاد و صائب الظن
بخوان فضل او خورشید قرصه
بدیگ بذل اوگردون نهنبن
بکار دولت و ملت مدامش
مشمر دست باسط تا بآرن
زهی آصف که بگریزد بفرسنگ
زجم آسا نگینت آهریمن
چنین خواندم که اسکندر نبشته است
بحکمت نامه اش از رای متقن
کز احسان دشمنان را ساختم دوست
احبارا نکردم نیز دشمن
تو نیز ای هستیت پاینده چون خضر
فزونی گرچه زاسکندر بهر فن
نمائی خصم را زالطاف بنده
دهی احباب را زآفات مامن
چمد در ظل تو ضیغم بآجام
پرد باعون تو باز از نشیمن
نخواهی بس کند دستی درازی
نشاید برد نزدت نام بهمن
شود زن در پناهت بیش ازمرد
بود مرد از هراست کمتر اززن
مزین تابود خلد از نزاهت
زتو ایوان و جاه و فر مزین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وله
بگیسوان خم ابروی آن بت علوی
چو در میانه کفار تیغ مرتضوی
لبش کند زچه خون در دلم اگرعناب
بود مسکن خون در طبیعت دموی
بغیر نرگس بیمار او بغارت عقل
کسی بمعرکه بیمار را ندیده قوی
چنان جمال وی از اصطفا فروزد نور
که رای مفتخر دودمان مصطفوی
وحید عصر مهین شخص اول ایران
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
فقیه و صرفی و هیئت شناس و منطق دان
حکیم و شاعر و خطاط و نحوی و لغوی
زکلکش آنچه بگیتی صدور یابد چرخ
زمین ببوسد وگوید بعهده فدوی
ایا ستاره بطحا و یثرب ایکه زقدر
بچشم یثربی و ابطحی بسان ضوی
بدان مثابه پراست ازکمال توگیهان
که هرچه گوش دهی گفته های خود شنوی
وجود خویش بترفیه خلق دادی وقف
زهی وجود بمان کآنچه کشته ای دروی
دویده اند همیشه بدرگهت امجاد
وزین نیت که تو داری بدزگهی ندوی
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت عیدنوروز و منقبت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید
چو نوروز کاوه سان علم برکتف نهاد
سربیور است دی ز تاج و تن او فتاد
فریدون فرودین برآمد بتخت شاد
در و دشت جست زیب چو او رنگ کیقباد
شخ و شاخ یافت لعل چو اکلیل بهمسنی
یکی بین گل که در بردن قلوب
چو سرمست شاهدیست که بد ننگرد زخوب
ایاغ وی از طلوع پر از باده تا غروب
گه از رقص در شمال گه از وجد در جنوب
گه از باد مستوی گه از بار منحنی
همی از بنفشه ام پرست از شگفت دل
کز اردی بهشت مه چو شد سوی دی گسل
بتنهابجیش برد زد و گشت مستقل
بدان نازکی که بود حریر از تنش خجل
شکست آن سپه که داشت زیخ درع آهنی
چمن ازجمال گل چو خورشید ازسپهر
گل سرخ در چمن چو اندر سپهر مهر
و یا گل چو لعبتی است که جان بشکرد بمهر
بویژه چو صبحگاه نقاب افکند ز چهر
همی بلبلش بجان نماید برهمنی
الا ایکه طرات کشد ماه را بغل
بگرد لب تو خط چو بر آب خضر پل
کنون کز شقیق گشت چمن پر ایاغ و مل
بپای درخت سرو زدست بتی چو گل
زمن بشنو این سخن بزن جام یک منی
بچم در میان باغ ز ایوان کناره کن
چمن زار چهر خویش پر از ماهپاره کن
زسنبل کلاله ساز زگل گوشواره کن
بسوسن کنایه گوی بسعتر اشاره کن
بدان جعد سعتری وز آن خط سوسنی
جهان گرچه از بهار چو خلد از منزهی است
ولی کوی تو ز روح بخلدش شهنشهی است
ز برد ستبرقیت عیان ماه خرگهی است
نظر درحضور تو بطوبی ز ابلهی است
که طوبی برتو نیز نماید فروتنی
به بستان چرا روم که بستان من تویی
بدان چهر لاله گون گلستان من توئی
به ریحان چه می کنم که ریحان من توئی
شکفته گل بهشت بدوران من توئی
برتو حدیث گل کند کشف کودنی
زرشک عذار تو خجل نقش آزری
ز آزرم قامتت به گل سرو کشمری
برد پیکرت شکیب ز دیبای شوشتری
خم ابروان تو چو شمشیر حیدری
همی رمز دوستی نماید بدشمنی
بتا ایکه عارضت بر از مه لطافتش
به نزد تو قد سرو به شرم از ظرافتش
به نوروز باده نوش که پاید شرافتش
چو امروز شد عیان شه دین خلافتش
شد این روز نو ز حق مثل در مزینی
علی آنکه هرچه هست ظهورات ذات اوست
کمالات ذوالجلال پدید از صفات اوست
دوصد خضر جرعه نوش ز عین الحیات اوست
ثبات زمین و چرخ طفیل ثبات اوست
از او تافته وجود بهر قاصی و دنی
بهر جا که بنگری هم او هست و غیر نیست
بجز ذکر وصل او بمقیات و دیر نیست
خرد را ز ملک وی بدر پای سیر نیست
قضا بی رضای او پی شر و خیر نیست
از او جسته کاینات طراز مکونی
بر اضداد چون قدم حدوثش موافق است
همانگه که راتق است همانگاه فاتق است
بیک شب بیک بدن مه چل سرادق است
ز سهمش زمان رزم مغارب مشارق است
نه این سازد ایسری نه آن دارد ایمنی
بر پاک جان او ملایک قوالبند
گه تند خشم او ضیاغم ارانبند
بکاخش طباق سبع چو نسج عناکبند
بسکان درگهش که قدسی مراتبند
بجان بال جبرئیل کند باد بیزنی
گر او را به بوالبشر جهات نبوت است
ولی در نهانیش حقوق ابوت است
هویدا ازو بدهر نتاج مشیت است
در اقلیم فروی که گلزار وحدت است
چه سلطان و چه گدا چه مسکین و چه غنی
خدیوا توئی که عرش چو گوئی بدست تست
سر جمله انبیا بجان پای بست تست
فراتر زلامکان بساط نشست تست
ندیده کسی ترا بد انسان که هست تست
که حق عز اسمه نبوده است دیدنی
زایجاد تو بخلق شد اکرامی از خدا
رسل از تو دل قوی بصمصامی از خدا
بهر گام در رسد ترا کامی از خدا
نه بشکستی ار تو بت نبد نامی از خدا
چه فرخ سیاستی جه نیکو زلیفنی
تو بخشنده نجوم بچرخ معلقی
تو آرندة نبات زارض مطبقی
که خواند مقیدت که بالذات مطلقی
گهی دستگیر نوح ببطنان زوزقی
گهی یاور شعیب بصحرای مدینی
شها ایکه عقلهاست بمهر تو مفتتن
بیجیحون نگر که ساخت معطر ز تو دهن
اگر چه بمدحتت نیاید ز من سخن
ولیکن از این خوشم که از بحر طبع من
شود بزم اصدقات پراصدقات پر از در مخزنی
بویژه خدیو یزد خداوند فتح و نصر
براهیم نامور خلیل خدیو عصر
بدل ضیغم نبرد برخ آفتاب عصر
چنان از نخست عمر بصفوت شده است حصر
که چون صبح دویم است ز پاکیزه دامنی
نخواهد خلود خلد کسی کآیدش انیس
نبیند خمار خمرتنی کافتدش جلیس
سوالش همی رشیق جوابش همه سلیس
بخوان عمیم وی مه و مهر کاسه لیس
بدیگ نعیم وی فلک را نهنبنی
بظل حمایتش بود نازش جهان
نفاذش زمعدلت شد آرامش جهان
همانا زحق نبود جز او خواهش جهان
چو جولان دهد سمند بر آرایش جهان
نهد ابلق سپهر زسرخوی توسنی
امیرا توئی که چرخ دخیل سریر تست
در امداد نور شمس رهین ضمیرتست
میامن بپای خویش بمنت اسیرتست
صفابخش روزگار کلام هژیژتست
که چون وحی منزل است زکشی و متقنی
گهرپاش کلک تو که شد ملجأ ثقات
بود وقت حل و عقد کلید در نجات
زمحمود خط وی جهان رشک سومنات
فشاند بصفحه مشک هی از معدن دوات
اگر چه ندیده است کسی مشک معدنی
گر از عقل تن کنند در آن تن تو جانیا
و گرجان بدن شود تو در وی روانیا
بارض اندر از علو دگر آسمانیا
دل چرخ پیر را تو بخت جوانیا
بزد نقش پای تو سرمه بگر زنی
ترا درگه نبرد غم از گرم و سرد نیست
ولی با تو چرخ را توان نبرد نیست
ز انبوه لشکرت مراندیشه گرد نیست
جهان جمله دیده ام تنی چون تو مرد نیست
بتولید مثل تست جهان را سترونی
مها ایکه به ز تو نسنجد سخن کسی
بمن بین که نی چو من ز اهل زمن کسی
تلفظ چومن نکرد بدر عدن کسی
ولیکن نداشته است چو ممدوح من کسی
نه فرخنده فرخی نه استاد سوزنی
الا تا که بشکفد به هر سال گل بباغ
الا تا که بردمد شقایق بکوه و راغ
همی تا که زنبق است فروزنده دماغ
رخت باد پر فروغ دلت باد در فراغ
زالطاف خسروی ز تایید ذوالمنی
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
بر بوی آن دلارام طبعم گرفته خوئی
کز خیل ماهرویان من قانعم ببوئی
ای شانه از دو زلفش چنگ هوس رهاکن
کاینجاست عمر عشاق بسته بتار موئی
زینسان که شکل قدت در چشم من نشسته
هرگز چنین نخیزد سروی کنار جوئی
صد تن بکوی خمار شد خاک از قدح خوار
تا قرعه سعادت سازد که را سبوئی
با آفتاب رویت ماه چهارده تافت
بنگر زسست عقلی دارد چه سخت روئی
جز من که میتواند بوست بجان خریدن
کاین لقمه از بزرگی گیرد بهر گلوئی
اندر شبان تاریک جیحون دو چیز خواهد
هم روی ماهتابی هم ماهتاب روئی
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۷
ای که شب را به غمت اخترش از دیده چکید
صبح در ماتم تو برتن خود جامه درید
تنگتر شد زقفس بر دل ما دهر فراخ
مرغ روحت چو سوی گلشن فردوس پرید
شد بچشم پدر از فرفت تو روزسیاه
گشت دور از پسر ار دیده یعقوب سپید
اف بر این چرخ مشعبد که خلاف معروف
آخر ازکین بگل اندوه جمال خورشید
نه شگفت از اثر کالبد نورس تو
که همی غنچه بروید زگلت جای خوید
گفت اندر پی تاریخ وفاتت جیحون
مهی از بزم صدارت سوی فردوس چمید
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
گر رسته شوی جنت و کوثر خواهی
وربسته شوی شوکت و افسر خواهی
شوبنده درگاه علی اکبر فیض
از ایزد اگر که فیض اکبر خواهی
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۲ - ورود سر مبارک آنحضرت بر دیر راهب
در ره شام یکی روز بهنگام غروب
ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب
راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب
بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب
های و هوی سپهش رهبر بربام آمد
بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد
دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم
گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم
وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم
بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم
گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه
ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه
ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند
نه سر چند که از حسن مه انور چند
نه مه چند که از نور خور خاور چند
نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند
ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر
که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر
ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست
مختفی در رخش آثار آلهی نگریست
بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست
قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست
نور برعرش روان از لب خون بسته او
حق درخشنده زپیشانی بشکسته او
روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه
این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه
مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه
زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه
مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم
چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم
عمرش از پی زر دل بنوازید بسر
زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر
راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر
دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر
گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب
ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب
هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید
کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید
وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید
دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید
هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی
نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی
گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او
هم به تهمت زده مریم که بود مادر او
که سخن گوید از این سر لب جان پرور او
تا بدانم که چه آورده جهان برسر او
لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب
که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب
گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل
لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل
گفت از نسل محمد گل بستان خلیل
پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل
مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد
خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد
چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید
زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید
هی برخساره او چهره زحسرت مالید
گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید
برندارم بعبث روی ز رویت بخدا
تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا
سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو
دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو
گفت راهب که بقربان تو وصانع تو
رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو
زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم
باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم
صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی
گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی
دیگر این تافته سر را مفرازید به نی
که بسی منزلتش هست برداور حی
نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند
توسن شادی جیحون زمحن پی بردند
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت شاه ولایت اساس و رثاء برحضرت عباس علیه السلام
در دهر دلا تا کی گه هالک وگه ناجی
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج