عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - چیست آن
چیست آن جفت بهم ساخته همچون زن و مرد
چو فلک گرد بدورش فلک گرداگرد
از برین برف همی بارد و زیرین باران
برف گرم آید هر چند بود باران سرد
سرد و گرمش را چون نیک بیندیشی تو
گرم و سردی نبود آنکه طبیعت آرد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - من رمه بانم
از خرتر تا جرس گشاده زبانم
ناصر مغ را بتاج خرقان بانم
تاج و مرا با دو خر مباشرت افتاد
وی بغم این و من بحسرت آنم
تاج بمن گفت من مفلسف عصرم
بر رمه گوسفند عقل شبانم
گرگ گیاخوار و گوسفند دریده
در رمه من بوند و من رمه بانم
عاجز کار منند لاله و زیرک
هیچ ندانند از اینکه هیچ ندانم
با همه فرزانگی و عقل مغ اندیش
بر خر مغ عاجزم که پیر و جوانم
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - مغز تو
شو رنگها بنزد تو نی نزد مردمان
از ابلهی خزینه علمست مغز تو
شو رنگ تو بدنگوران خزینه شد
تا دزد کم رسد بسخنهای نغز تو
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ای خم شکسته بر سر چاه کمیز
با سوزن سوفار درشت سر تیز
مستیز که با او نه برآید بستیز
نی تو نه چو تو هزار زنار آویز
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ای رشته حکمت تو سر گم گشته
در خانه جهل آمده در گم گشته
از خانه بدر میای تا درناید
آواز منادیان خر گم گشته
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
برداشت سپهر پرده شرم از روی
بازیچه خود فکند یکباره بکوی
افعال سپهر بیوفای کین جوی
میدان و مگوی باز میدان مگوی
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
خر سر سر تو سزای زخم تبر است
وز روی قیاس کرد گوئی دگر است
لیکن بمیان هر دو فرق اینقدر است
کاینجا ملحد بزیر و آنجا زبر است
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
ای واعجبی سدیدک فلسفه گوی
چون گربه صندل آمد از خانه بکوی
بر تیزگه تاز نهادم دم و روی
یعنی که بتیز فرق کن مو از موی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱
الهی فیضِ مشرب ده که دلگیرم ز مذهب‌ها
نمی‌دانم چه می‌خوانند این طفلان به مکتب‌ها
مشقّت‌های راه آمد برای راحت منزل
اگر مقصد تویی پس مختلف از چیست مذهب‌ها!
سراب از دوری دریا به مردم آب می‌ماند
تو ای خورشید رخ بنما که گم گردند کوکب‌ها
فقیهان را نمی‌دانم، حکیمان هرزه می‌گویند
بیا و پرده یک سو کن که گردد کشف مطلب‌ها
تو گر مقصد نباشی علم‌ها را، حیف از دانش
تو گر مطلب نباشی حرف‌ها را، وای بر لب‌ها
همان ناسفته بهتر گوهر دریای حیرانی
بیا تا بشکنیم ای هوشمندان جمله مثقب‌ها
ز تدبیر خرد کاری نیاید، درد می‌باید
چراغی همچو داغ دل نمی‌سوزد درین شب‌ها
چون من از دانش آزادم، چه اشراقی چه مشّایی
چو من دیوانه افتادم، چه مذهب‌ها چه مشرب‌ها
مرا هر عضو در هجران او سوز دگر دارد
نمی‌سازند با درمانِ کس فریاد ازین تب‌ها!
به نام او پری دارند در دام نفس مردم
به یاد او هما در آشیان دارند قالب‌ها
به دامن می‌برد فیّاض اثر امشب ز بالینم
نمی‌دانم به تلقین که دارد وردِ یارب‌ها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹
جز داغ سینه گل نکند در بهار ما
از جوی شعله آب خورد لاله‌زار ما
هر رنگ لاله‌ای که شکست آفتاب شد
پژمردگی نچید گلی از بهار ما
در چار فصل، گلبن ما را شکفتگی است
گل بسته است عقد اخوّت به خار ما
ما صاف طینتان به جهان صلح کرده‌ایم
آیینه تیرگی نکشد از غبار ما
ما را به خاک تیره برابر نمود عشق
این بود در جهان سبب اعتبار ما
هر چند لاغریم ولیکن ز روز و شب
تازد دو اسبه دور فلک در شکار ما
فیّاض گرچه طرز سخن تازه بود لیک
این طرز تازه‌تر شده در روزگار ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیجا نبود سعی فلک در هلاک ما
خورشید گرده می‌کند از خاک پاک ما
ای تیغ یار، حسرتِ عاشق به خون تپید
دامان تست و دست امید هلاک ما
در انتظار شور قیامت نشسته‌ایم
باری به امتحان گذری کن به خاک ما
هرگز بهار مشرب ما را خزان نبود
بدمستی افکند به زمین برگ تاک ما
با های های گریه برابر نشسته است
آواز خندة جگر چاک چاک ما
بیدردی زمانه به خود بسته‌ایم و باز
خون گریه می‌کند نفس خنده‌ناک ما
تا بوده‌ایم رند و سرانداز بوده‌ایم
از کس نبوده است چو فیّاض باک ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بر وضع افلاک ای پسر کم تکیه کن در کارها
در راه سیلاب فنا پستند این دیوارها
بار تعلّق پرگران، جانِ بلاکش ناتوان
بر دوش تا کی چون خران خواهی کشید این بارها!
شد نقد عمر از کف روان سودی نه پیدا در میان
یوسف نیارد کاروان هر دم درین بازارها
بر کشت اعمال ای پسر آبی ده از مژگان تر
باشد که روزی بی‌خبر گُل بردمد زین خارها
چرخ و عناصر ای نکو، دیریست بی‌بُن تو بتو
بر فرق ما آخر فرو می‌آید این دیوارها
این برج‌های آسمان هر یک چو کشتی پاره‌دان
وین انجم و این اختران بر وی زده مسمارها
شرعست و دین دارالشفا اینجا طبیبان انبیا
علم و عمل در وی دوا، این عقل و جان بیمارها
دنیا چو داری در نظر عقبا به عکس آن نگر
ادبارها اقبال‌ها، اقبال‌ها ادبارها
فیّاض آن ماه نهان رخسار بنمودی عیان
گر خود نبودی در میان این پردة پندارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
نفی قیل و قال کم کن ای که خواهی حال‌ها
حال‌ها مغزست و بر وی پرده قیل و قال‌ها
گلبن برهان بهار طرفه‌ای دارد ز پیش
باش تا گل‌ها دمد از خار استدلال‌ها
تا جمال خویش بینی دل ز هر نقشی بشوی
پرده‌های چهرة آیینه شد تمثال‌ها
نامة اعمال را حرف معاصی زینب است
بر عذار نیکوان خوش می‌نماید خال‌ها
عشق یک حرف است و معنی کاروان در کاروان
زهرة تفصیل‌ها شد آب ازین اجمال‌ها
حرف ما کج‌مج‌زبانان عشق می‌داند که چیست
همچو مادر کس نمی‌داند زبان لال‌ها
درهم ماه است حاصل در کف و دینار مهر
عمرها شد خاک می‌بیزیم ازین غربال‌ها
هر دو عالم را به جای دست بر هم می‌زنیم
وقت پروازست می‌باید به هم زد بال‌ها
لحظه‌ای تا وصل او فیّاض گردد قسمتم
صرف این یک لحظه کردم ماه‌ها و سال‌ها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
پنجه می‌بازد خرد آن دست چوگان‌باز را
دست می‌بوسد هنر آن شست تیرانداز را
مرکبش را مست نازی گفته‌ام کز هر خرام
در جلو می‌افکند چابک‌وشان ناز را
بلهوس را رام با خود کرد پُر بی‌عزّتی‌ست
گر نیاویزد به یک سو طرّهٔ طنّاز را
سحر و معجز را به یک دست آن پری می‌پرورد
می‌کشد در چشم جادو سرمهٔ اعجاز را
در هوای دام زلفش بال بر هم می‌زنم
من که عمری در قفس پرورده‌ام پرواز را
می‌رساند خویشتن را پیش شاهین شکار
برکشد چون در شکار آواز طبل باز را
گو‌ش‌ها خامست فیّاض اینقدر فریاد چیست
اندکی برکش ازین آهسته‌تر آواز را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
کم گیر بهر حادثه عقل کفیل را
بستن به مشت خس نتوان رود نیل را
چشم امید داشتن از اهل روزگار
باشد طبیب درد نمودن علیل را
بال مگس ندارم و بر خویش بسته‌ام
کاری که کردنی‌ست پر جبرئیل را
کس نیست در مقام فنا جز بقای دوست
ورنه چرا نسوختی آتش خلیل را!
تا شاهراه گمشدن آمد به پیش من
در ره چو نقش پای فکندم دلیل را
خلق نکو ملازم روی نکو بود
غیر از جمیل زشت نماید جمیل را
رنگی‌ست اینکه تا به قیامت نمی‌رود
دامن به دست خون ندهد کس قتیل را
پیش از اقامت اهل تجرّد درین مقام
آماده گشته‌اند ندای رحیل را
دیدار دوست اجر شهادت نوشته‌اند
معنی همین بس است ثواب جزیل را
غیر از سواد خوانی دل‌ها ستم بود
در شرعِ اهلِ تجربه چشم کحیل را
تا جرعه‌ای زخون دلم در سبو بود
بر زاهدان سبیل کنم سلسبیل را
قیمت کمست جنس نکو را چه شد حکیم
کز پی دیت گذاشته خون سبیل را
قدر سخن اگر نشناسد کسی چه غم
قیمت بس است جوهر ذاتی اصیل را
گوهر قلیل و مهره کثیرست گوش دار
تا کمتر از کثیر ندانی قلیل را
غم برکنار و صحبت حالست در میان
فیّاض هان خبر نکنی قال و قیل را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
منم که کرده‌‌ام الماس نشئه مرهم را
به مرگ عیش سیه‌پوش داغ ماتم را
کسی که سرمه از آن درگرفت چون خورشید
به یک نگاه ببیند تمام عالم را
به گلشنی که در آن شعله آبیار بود
به آفتاب برابر نهند شبنم را
به روز وصل سیاهی ز داغ برگیرم
لباس عید نسازم پلاس ماتم را
به دهر خون نخورد آدمی چه چاره کند!
به آب غصّه سرشتند خاک آدم را
ز دود دل رقمی چند در سفینة چرخ
به یادگار نوشتیم شکوة غم را
نیاورم به زبان راز دل ولی فیّاض
بگو چه چاره کنم گریة دمادم را!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر کشم بر رخ دریا مژة پرخون را
غوطه‌ها در عرق شرم دهم جیحون را
عجب از جاذبة عشق که از یکرنگی
طوق لیلی نکند سلسلة مجنون را
رتبة کوهکن این بس که کشیدست بدوش
در وفا یک دو قدم غاشیة گلگون را
بلد راه جنون نقش پی مجنون است
خضر از ره نبرد گمشدة هامون را
خونبها یافت کسی کاب دم تیغ تو خورد
این هوس تشنه به خون کرده دل پر خون را
همچو پروانه به گرد سر خود گرداند
شعلة آه دل سوخته‌ام گردون را
ظاهرم آینه صورت باطن شده است
شاهد حال درون ساخته‌ام بیرون را
طرفه نعم‌البدلی یافته خم جا دارد
که فراموش کند صحبت افلاطون را
این همه نکتة سر بسته که در نامة تست
هم تو فیّاض مگر فهم کنی مضمون را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
سایه زلفت به سر شمشاد سازد شانه را
سبز در آتش کند اقبال خالت دانه را
مستیم چون بوی گل پنهان نمی‌ماند به کس
من که بر سر همچو شاخ گل زدم پیمانه را
حال ما از ما چه می‌پرسی که پامال توییم
سیل داند سرگذشتی هست اگر ویرانه را
وضع دنیا گرنه با انجام باشد غم مدار
خاصه از بهر خرابی ساختند این خانه را
چارة غم در محبّت تن به غم دردانست
سوختن آبی بر آتش می‌زند پروانه را
تا به راه افتادم از بیراه شوقم مانده شد
جاده کی زنجیر بر پا می‌نهد دیوانه را
عیش دنیا عاقلان را سخت غافل کرده است
از برای خواب پیدا کرده‌اند افسانه را
گم نخواهد گشت در خاک این گرامی تخم پاک
سبز خواهد کرد دهقان عاقبت این دانه را
در میان کفر و دین بیگانگی فیّاض چیست؟
صلح باید داد با هم کعبه و بتخانه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
عشق چو پرده بر درد حسن کرشمه‌زای را
پر کند از شکوه شه آینة گدای را
خیز و بیا و جلوه ده قامت جلوه‌زای را
حسرت استخوان من طعمه دهد همای را
نیست ز مهر من عجب گر به دل تو جا کند
گرم کند شراره‌ای در دل سنگ، جای را
عشق تو شعله می‌خورد پردة ناله می‌درد
بر دم تیغ می‌بَرَد شوق برهنه‌پای را
هیچ کسی کند به من آنکه بود همه کسم
دشمن خانه می‌کند عشق تو آشنای را
پیش رخ تو برگ گل لاف زند ز نازکی
رنگ حیا دهد خدا چهرة بی‌خدای را!
عشق چه خواهد از هنر، پنجة سعی بی‌اثر
عقده شود کلید در عقل گره‌گشای را
روی نکو نمی‌شود مبتذل از نگاه کس
دیدن جنس قیمتی کم نکند بهای را
سیر ندیده می‌رود روی تو فیّاض کنون
بهر نگاه واپسین رخ بنما خدای را
مصوّرگونه از رویت دهد حسن مثالی را
مهندس نسخه زابرویت برد شکل هلالی را
اگر پای نگاهت در میان نبود که خواهد کرد
به حسن لم‌یزل پیوند عشق لایزالی را؟
من از نازی که با مه داشت ابروی تو می‌گفتم
که بر طاق بلندی می‌نهد صاحب کمالی را
رمد مضمون بکری بود در دیوان هجرانش
نوشتم بر بیاض چشم خود این بیت عالی را
من و خمیازه‌پردازی به آغوشی که شب یادش
کند در پهلوی من خار گل‌های نهالی را
چسان فکر برون رفتن کند عاشق ز بزم او؟
که بر پا دام بیند حلقه‌های نقش قالی را
به یاد «طالب آمل» چو چشمی تر کنم فیّاض
به یاران رسم گردانم هوای برشکالی را را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
این قدر آب هوس بستن به جوی دل چرا
می‌کنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود می‌کنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی می‌کند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه می‌کاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمی‌دانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمی‌رنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمت‌آلود غبار
می‌دهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کم‌ظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
این‌قدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست این‌آوازه نیست
می‌فزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه می‌خواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا