عبارات مورد جستجو در ۵۸۲ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶ - در مدح امیری امین الملک لقب
ای شده صدر ملک در خور تو
گشته سلطان وقت غمخور تو
هم امینی و هم امین الملک
گوهری نیست همچو گوهر تو
رحمت ایزدست در ره تو
دولت باقیست رهبر تو
خنجر حاسدان همه کندست
پیش آن خنجر سخنور تو
تا به سر وقت باز برد چرخ
حنجر حاسدان به خنجر تو
تا صدف وار گشت و نی کردار
آن دل و خاطر منور تو
در و شکر خدای تعبیه کرد
در عبارات روح پرور تو
ای به حلم زمین و جاه فلک
نشود کس به پایه برتر تو
گرفلک خوانمت سزد که بود
هفت جزو تو هفت اختر تو
ور جهان گویمت رواست که هست
هفت عضو تو هفت کشور تو
تو جهانی و زود خواهد کرد
بخت تو یک جهان مسخر تو
در تو حلم و صفا و لطف و غضب
خاک و باد است و آب و آذر تو
کوته است از تو دست بدخواهت
ور مثل هست در برابر تو
قلم خشک تو چو تر گردد
خشک دان دست بدخواه تر تو
قد خصم تو چون کمان دارد
قلم تیر شکل لاغر تو
راست را کژ همی کند قلمت
ای شده تیر تو کمانگر تو
با حدیث من و تو آی که نیست
جان فروشی چو من ثناخر تو
دیرگاهست تا قوامی هست
بنده کردگار و چاکر تو
چند گه باشد آخر این درویش
بی نصیب از دل توانگر تو
تختم از بخت برفلک باشد
گر بود بر سر من افسر تو
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۱ - در غزل است
حساب عشق تو ای دوست سخت بار نجست
حساب عشق تو گوئی حساب شطرنجست
لب ملیح کم آوازت ارچه روح افزاست
ز مکر چشم دغل باز تو دل آهن جست
تو گنج حسنی و زلف تو مار خم در خم
بدیع نیست اگر مار بر سر گنجست
لبت بهای دل و جان دهد به گاه سخن
کز آن دو کفه یاقوت گون گهر سنج است
نه آب و آتش و خاک و هوائی از خوبی
اگر طبایع چار است زان تو پنج است
مرا پیاده عشق تو چون به دیوان خواند
دلم به رنج گرو کرد گفت بی رنج است
اگر قوامی با توست هیچ عیب مدار
ترنج دانی جانا که جفت نارنج است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۲ - در غزل است
چون تو که عزیز باشد ای جان
آن را که تمیز باشد ای جان
در عشق فدای کرد «جا»ن چیست
جان کمتر چیز باشد ای جان
آن پیماید طریق وصلت
کش دل بقفیر باشد ای جان
عاشق شود از وصل مبارز
هر چند که حیز باشد ای جان
کودک به نشاط باشد آن جان
که آنجای مویز باشد ای جان
بود است قوامی ازتو خرم
نشگفت که نیز باشد ای جان
در تو نتوان . . . حت که دانم
وقت تو عزیز باشد ای جان
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹ - به شاهد لغت لت، بمعنی لخت و عمود
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۲ - به شاهد لغت سوسمار، بمعنی جانوری که ضب گویندش بتازی
چنان باد در آرد بخویشتن
که میگوئی خوردست سوسمار
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۵ - به شاهد لغت گرازد، به معنی از روی ناز و تکبر خرامد
به روز نبرد آن هژبر دلیر
شتابد چو گرگ و گرازد چو شیر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۱ - به شاهد لغت ناژ، به معنی درختی مانند سرو
ایا ز بیم زبانم نَژَند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ
ز . . . گیرد . . . تو فروزیب همی
چو بوستان که فروزان شود به سرو و به ناژ
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۸ - به شاهد لغت بشکوه، به معنی صاحب حشمت و هیبت
ز بس بود بشکوه و بافرهی
جهان دید او را خواری شهی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
می دهد هر دم فریب آن نرگس جادو مرا
می کند آخر بیابان مرگ این آهو مرا
صورت او نقش بندد هر کجا پهلو نهم
خامه نقاش باشد در بدن هر مو مرا
اهل دل را صحبت دنیاپرستان آفتست
کیسه زر دشمن جانست در پهلو مرا
در غمش بیهوده چندین صبر فرماید طبیب
روی بهبودی نمی باشد ازین دارو مرا
شورش مجنون شود ازدوریی زنجیر بیش
حسرت زلفش کند آخر پریشانگو مرا
نو خطان را خط پشت لب کلید عشرت است
آیت رحمت بود معشوق چار ابرو مرا
جوهر تیغش به قتلم سرخ کرده روی خویش
خون به جای آب می گردد روان از جو مرا
فکر خالش کرده کرده آتشم در جان فتاد
ای مسلمانان چه سازم سوخت این هندو مرا
چون توانم رفت از کویش به جایی سیدا
بندها در پا بود از کنده زانو مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بی قرار امروز آن سیمین بدن دارد مرا
خار در پیراهن آن گل پیراهن دارد مرا
تا حدیثی از لب او در قلم آورده ام
در میان طوطیان شیرین سخن دارد مرا
آدمی را میوه فردوس می سازد جوان
تازه و تر یاد آن سیب ذقن دارد مرا
بود همچون پسته از نعمت لبالب خانه ام
تنگ روزی آرزوی آن دهن دارد مرا
خط مشکینش مرا با چشم او کرد آشنا
تربیت امروز آهوی ختن دارد مرا
از خود آن یوسف چو یعقوبم نمی سازد جدا
در بغل پنهان چو بوی پیرهن دارد مرا
کاکل مشکین پریشان کرده در بزمم رسید
بر سر خود نامه‌ای بر هم زدن دارد مرا
می رود هر جا چو شمع و خانه روشن می کند
مضطرب پروانه یی در انجمن دارد مرا
سیدا خطش جواب بوسه تا آورده است
مهر خاموشی به لب او در دهن دارد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹ - قطعه از غزل
خسرو گیتی ستان سبحانقلی خان شاه عصر
خاک پای او جواهر سرمه چشم تر است
کوکب طالع شد از ذات شریفش نامدار
بر زمینش آفتاب افتاده چون خشت زر است
کوکب است این یا طلوع شمس یا بدر منیر
یا سپهر پر کواکب یا فروزان اختر است
قرص خورشید است یا مه پاره یی برج شرف
ربع مسکون است یا آئینه اسکندر است
خاتم جمشید یا مهر سلیمان است این
یا نگین شاه با عدل رعیت‌پرور است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
از رفیق رهنما طبع گدا آسوده است
بر کف دست طمع کینان عصا آسوده است
خاکساران را بود بی اعتباری اعتبار
از شکست خویش رنگ بوریا آسوده است
گرمی دوزخ چه خواهد کرد با آتش نفس
از هجوم شعله کام اژدها آسوده است
با سبکروحان گر آن جانان ندارند التفات
برگ کاه از جذبه آهن ربا آسوده است
روزیی صاحب توکل می رسد از آسمان
از تردد سنگ زیر آسیا آسوده است
از هلاک سرکشان پروا نباشد تاج را
از شکست استخوان طبع هما آسوده است
علت ناصور از مرهم ندارد بهره یی
از علاج چشم کوران توتیا آسوده است
خواب آسایش بود در دیده دزدان حرام
پهلوی شبرو ز فکر متکا آسوده است
آسیا از دانه انجیر می سازد حذر
خاطر دیوانه از ارض و سما آسوده است
استخوان خشک بی تشویش کی آید به دست
از پی روزی مگو طبع هما آسوده است
سیدا مرد هنرمند از تردد فارغ است
دست اگر در کار مشغول است پا آسوده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دست کوتاهم اگر منظور چشم او شود
آستین من کمند گردن آهو شود
خال او را عشقبازی های من داد امتیاز
رنگ زردم ز عفر پیشانی هندو شود
جنگ دو شمشیر از دو ابروی او اوج یافت
تیغها گردد علم روزی که چار ابرو شود
می کند دست تهی دیوانه دنیا دوست را
شانه از زلفش چو دور افتد پریشان گو شود
می کند ظالم به اندک تقویت گردنکشی
شعله لاغر ز خار و خس قوی بازو شود
می خورند اهل سخن از ناتوانی پیچ و تاب
در کف من خامه می ترسم که کلک مو شود
سیدا را زهر خندش داغ دل شد کامیاب
بخت اگر سازد مددگاری نمک دارو شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
بر درت همچون کمان پشت دو تا آورده ام
گوشه چشمی که درد بی دوا آورده ام
پیکرم از ناتوانی مانده پهلو بر زمین
کشکشان خود را به امید شفا آورده ام
برنگشته هیچ کس زین آستان دست تهی
کاسه خالی به کف همچون گدا آورده ام
در ته گرد کسادی مانده است آئینه ام
بر در روشنگر از بهر صفا آورده ام
پرده های دیده گرد فرش راهت کرده ام
مژدها بر مردمان زین توتیا آورده ام
آرزو دارم که از لطف تو گردم کان لعل
پیکر چون کاه و رنگ کهربا آورده ام
عافیت کردست بر من دعویی بیگانگی
ای طبیب اعضای با دردآشنا آورده ام
از لب حوض تو آب زندگانی خورده ام
خویش را بر چشمه آب بقا آورده ام
از حوادث های دوران گردد ایمن دانه ام
پیکر سرگشته تر از آسیا آورده ام
در بساطم نیست غیر از زاری و افتادگی
سینه بی سوز و آه نارسا آورده ام
همچو باد صبح این ره را به سر طی کرده ام
ناتوانم پیکر بی دست و پا آورده ام
چون گل از طوف مزارت چون نگردم بهره مند
غنچه خود را به باغ دلگشا آورده ام
کرده بر لوح مزارت کلک صنع آمین رقم
پنجه را واکرده از بهر دعا آورده ام
تکیه گاهی نیست غیر از آستانت بنده را
پهلوی خود را برای متکا آورده ام
از مقام اهل دل راهی به سوی حق بود
در حقیقت رو به درگاه خدا آورده ام
سیدا پیوسته مشکلهای من آسان شد است
روی تا بر خواجه مشکل گشا آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲ - قطعه
فلک رتبه سبحانقلی خان که باشد
گدای درش قیصر روم و خاقان
بخارا ز یمن قدوم شریفش
زند خاک در چشم هندوصفاهان
ز بهر جلوس وی ایستاد گیتی
بنا کرد تختی چو تخت سلیمان
ز ابروی خوبان بود متکایش
بود پایه او سر تاجداران
فلک از فرازش فتادست بر خاک
زمین از گران سنگیش گشته حیران
شکسته کمر کوه قاف از وقارش
کشیدست پای خجالت به دامان
به تاریخ اتمام او سیدا گفت
محل جلوس شهنشاه دوران
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
ای سرمه صید کشته چشم سیاه تو
باشد کمند گردن آهو نگاه تو
سیلی زند خرام تو موج سراب را
صیاد را فریب دهد جلوه گاه تو
از دست برد شبنم آفت منزه است
چون برگ غنچه دامن عصمت پناه تو
عمریست همچو چشم گدا کوچه باغها
ایستاده اند منتظر گرد راه تو
طفلان بی پدر هوس تاج زر کنند
دل بسته است غنچه بطرف کلاه تو
از بس که انتظار هلاکم چو سیدا
چشمم شدست جوهر تیغ نگاه تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
شوخ نقاشی که رنگم می کند تسخیر او
بوی خون بلبل آید از گل تصویر او
شوخ نقاشی که خون می ریزد از تحریر او
می پرد رنگ از رخم از دیدن تصویر او
در بیابانی که من طرح شکار افگنده ام
از سواد سایه اش رم می کند نخچیر او
کوهکن را کرد عشق آشکار آخر هلاک
عاقبت دریای خون گردید جوی شیر او
سر بریدن خامه را راه سخن واکردن است
عرضحال خویش گویم در ته شمشیر او
در تلاش زلف او خوبان به هم پیچیده اند
حلقه گوش پریرویان بود زنجیر او
سیدا از بس که دارم اشتیاق ناوکش
سبز میگردد به مغز استخوانم تیر او
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - در تعریف خواجه میرزاجان بقال
دلم را برده سرو جامه زیبی
بهشتی طلعتی آدم فریبی
ز سودایش پریشان خوبرویان
خریداران به هر جانب پریشان
دکانش شمع بقالان عالم
متاعش شیر مرغ و جان آدم
چه دکان باغ جنت شرمسارم
فلک چون جوز پوچی بر کنارش
سبدها بر دکانش جای بر جا
گل روی سبد چشم تماشا
دهانش پسته باغ تبسم
زبانش مغز بادام تکلم
چو پسته هر که می بیند دهانش
شود از پوست پوشان در دکانش
ز سنجیدش دماغ لعل خونبار
ز رنگش سرخ گشته روی بازار
ترازو شرمسار چشم مستش
کشیده سنگساری ها ز دستش
فلک در پیش دکانش نمودی
فتاده کهنه لنگی کبودی
ترازو چرخ شاهین کهکشانش
مه انور سبدهای دکانش
کشد میزان گردون خشکسالی
شده خورشید و مه را پله خالی
رخ او بسته آئین چارسو را
مزین کرده شهر آرزو را
ز رویش تیم صرافان بهشتی
ز خطش شهر مشک اندوده خشتی
نهال عیش سبز از آرزویش
گل فردوس برگ نازبویش
لبش پرورده خرمای جنت
ز لعلش کرده شیرینی حلاوت
ز سرکا برده خویش تندخویی
گریزان از دکانش ترشرویی
ز سودای انارش گرم بازار
شکفته چارسو همچون گل نار
ترنج ماه از سیبش سرافراز
سیه چشمان به انجیرش نظرباز
ز آلو بالویش گلگون دهنها
برآید از دهن رنگین سمن ها
ز فکر چار مغز او چو خاطر
پریشان چار بازار عناصر
قد تاک از غم قدش خمیده
سرانگور سودایش بریده
برد هر کس برو دست تهی را
نمی بیند دگر روی بهی را
شفق از رنگ سیبش برق جولان
به خون تر لعل در کوه بدخشان
غم شفتالوی آن بی مروت
دهان را کرده پر از آب حسرت
دکان خویش را بستند خوبان
به بازارش شدند از خودفروشان
متاع او بود با جان برابر
بود سنگ کم او لعل و گوهر
ندارد از کمی سنگ وی اندوه
که دارد از ترازو پشت بر کوه
ز سودایش ترازو حلقه در گوش
ز سنگش گشته سنگ سرمه خاموش
تبنگ او مسطح همچو افلاک
متاع او چو انجم دیده پاک
ترازو همچو من حیران رنگش
کشد در چشم خود چون سرمه سنگش
بدوکان وی از بس کرده ام خو
متاعش را بود چشمم ترازو
قدم را بار سودایش دو تا کرد
مرا فکر برنجش ماشبا کرد
به بازارش زلیخا را دل افگار
متاعش را به جان یوسف خریدار
شد از فیض رخ آن غیرت حور
بخارا همچو شهر مصر معمور
مرا ای کاش زر می بود بسیار
نمی شد دیگری او را خریدار
به جان پرورده او را زال دوران
نهاده نام او را میرزا جان
قد او سرو گلزار لطافت
کلید قفل آغوش نزاکت
فلک داده به او نشو و نما را
خرابش کرده باغ دلگشا را
بود ابروی او تیغ سیه تاب
به خون تیره بختان داده است آب
ز چشمش دیده خیل فتنه راحت
نهاده سر به بالین فراغت
خرامش موج آب زندگانی
مقامش جلوه گاه کامرانی
زده مژگان او خنجر به افلاک
نگاهش سرمه را افگنده بر خاک
خط پشت لبش مهر گیاهم
صف مژگان او مد نگاهم
نگه عمری به دنبالش دویده
ز چشمش گوشه چشمی ندیده
متاع خشکبارش بی وفایی
بود تر میوه اش ناآشنایی
مرا چون سرمه چشم او ز مستی
به سنگ کم زند از تنگدستی
تهیدستی مرا دارد مکدر
زنم همچون ترازو سنگ بر سر
نه با من زر نه او را رحم بر دل
به او آسان و با من کار مشکل
نمی بینم در این دوران ز احباب
زند بر آتش سوزان من آب
کجا رفتند ازین میخانه رندان
جهان گردید پاک از دردمندان
بیا ساقی که مردم از غم عشق
دم تیغ اجل باشد دم عشق
یکی جامی به کام سیدا کن
به معشوق حقیقت آشنا کن
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴ - اسبیات
اسپی دارم که دم علم می سازد
زین را ز پشت بر شکم می سازد
بوداست مگر به اسپ شطرنج یکی
از دور پیاده دیده رم می سازد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸ - زرگر
دلم را آن مه زرگر چون زر در تاب می‌سازد
به دستش هرچه می‌افتد همان دم آب می‌سازد