عبارات مورد جستجو در ۳۴۱ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - شیخ ابوعامر
خسروا زاصطبل تو کو معمور باد
وارث اعمار اسبان شیخ ابوعامر رسید
مرکب میمون آدم دام توفیقه که هست
یادگار نوح پیغمبر که در کشتی کشید
گفت با اسب قدیم آخر که تو باری بگو
تا مبارک مقدمت در دور عالم کی چمید
گفت چون بسیار گفتی هیچ دانی من کیم
آن نخستین جانور کایزد تعالی آفرید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۶ - کشته شدن زرفام بدست شهریار گوید
چو شیر اندر آمد روان زیر فیل
یکی برخروشید چون رود نیل
سراندر بر ناف آن فیل برد
برآوردش ازجای یک فیل برد
چنان برزمین کوفت فیل و سوار
میان دو صف آن یل نامدار
که چون سنگ در زیر پی پیل نرم
شود نرم شد استخوانش بچرم
ز بالا چو آن دید ارژنگشاه
ز شادی بیفکند از سر کلاه
برآمد از آن کوه سر بانگ نای
چسان چونکه خندان که بد نزد جای
سپهبد نشست ازبر باره شاد
همی تاخت تاپیش صف همچو باد
گواژه زنان گفت هیتال شاه
که اکنون بینداز کوپال راه
که آمد کت ازتن بسر بی بهاء
ببرم نهم دردم اژدها
همی تاخت تا قلب لشکر چو باد
بدیشان زکین گرز کینه نهاد
بهر حمله فیلی فکندی به خاک
که از کشته شد دشت و که بر مغاک
بهر حمله آوردی آن رزمخواه
فرو کوفتی کوس ارژنگشاه
چنین تا بر تخت هیتال شد
به تیغ و کمند و به کوپال شد
کمند خم اندر خم تاب دار
بیفکند زی او یل نامدار
درافتاد درگردن شه کمند
کمند از بر یال هیتال کند
همیخواست کش زیر آرد ز فیل
که ناگاه ابری بیامد چو نیل
بپیچید ابر سیه بر کمند
کمند از بر شاه هیتال کند
ورا برگرفت از بر فیل برد
برآمد خروشیدن دار و برد
چنان بد که مرجانه دیوسار
بیامد بیاورد این کارزار
چه ارژنگ دید آن برافراز کوه
بیامد تبیره زنان با گروه
چو سیل بلا درهم آویختند
زهر دو طرف مرکب انگیختند
بشمشیر برنده بردند دست
خروشان و جوشان چون پیل مست
زمین شد ز بس تیغ کین آهنین
همی آمد از آسمان گرز کین
فرو ریخت از باد برنده تیغ
سپرهای پی قبه چون لخت میغ
گرفتند شیران شمشیرزن
بکف کاوسرهای خارا شکن
زدند آنچنان سخت بر فرق هم
کزآن پشت گاو زمین یافت خم
فلک گشت از موج خون لاله گون
سرنامداران بخون شد نگون
چنان موج زد بحر تیغ و سپر
کز آن آب شد بستر شیر نر
شده باره کشتی دریا بخون
که شاید برد صاحبش را برون
ز جولان فیلان پولادپوش
محیط ضلالت درآمد بجوش
ز خون گشت گیتی چو دریای نیل
درو بد نهنگ ستیزنده فیل
نشستند فیلان بخون تا به ناف
پراز لاله شد دامن کوه قاف
کجک در کف پیلبان گشت آل
نمود از کف زنگی شب هلال
سپهبد چو (شیر) اندران رزم گاه
بشد تا بر تخت جمهور شاه
بیازید چنگ و گرفتش کمر
ربودش چو (موش) ازبر فیل نر
بزیر کش آورد بردش کشان
بنزدیک ارژنگ چون بیهشان
زدش بر زمین دست بستش چو سنگ
دگر ره درآمد به آهنگ جنگ
چو گرگ اندر آید میان گله
تو گفتی که بد شیر گشته یله
دلیران هندی چو دیدند آن
بگفتند با هم بهندی زبان
کزینگونه مردی ندیدیم ما
نه از نام داران شنیدیم ما
مگر ز اهرمن زاده این نامدار
که زینگونه شد آگهی کارزار
دلیران ارژنگ هریک چو شیر
به تیغ و کمند و بگرز به تیر
ز لشکر بکردند چون پشته دشت
نیارست کس پیش ایشان گذشت
بدین گونه بین رزم کرد آن درشت
برآن تا که بنمود خورشید برپشت
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۸ - قسمت کردن شهریار دروازه ها به نامداران کوید
چو آمد به نزدیکی گاه شاه
بدو گفت مر پهلوان سپاه
که فردا چو خورشید از چاه غرق
برآید برآیم زجا همچو برق
ز بالا نیایم از کین شیب من
کنون تا نگیرم سراندیب من
چو بر باره پا دارم از کین نبرد
بدارم ازاین باره برخاک کرد
بکو پال دروازه ها بشکنم
در و بندش از سر بزیر افکنم
به تاراج در شهر رو آورم
ز شمشیر بر دشت جو آوردم
بگیرم سر تخت هیتال من
نهم غل صد منش بر یال من
بیارمش بسته به نزدیک شاه
اگر بخشدم داور هور و ماه
بفرمود ارژنگ کای نامدار
کنون بخش کن با دلیران حصار
که هرکس (کند) رزم بر جای خویش
چو بنهند فردا به کین پای خویش
نخستین ز زنگی سپاهی هزار
طلب کرد بر نامور شهریار
برادر یکی بود نسناس را
که کندی به نیروی سنگ آس را
ورا نام الماس زنگی بدی
که در کینه چون شیر جنگی بدی
سه دروازه شهر گفتا تراست
چو فردا در آید خور از کوه راست
زمین بوسه داد و بشد نامدار
سه دروازه را کرد ره استوار
وز آن پس طلب کرد شنگاوه را
بدو گفت کایمرد فرمانروا
سه دروازه شهر هم زآن تست
فلک زین سپس زیر فرمان تست
بشد با دلیران سه ره ده هزار
شب تیره بگرفت راه حصار
به جمهور شه گفت بس آن دلیر
تو را شد سه دروازه در دار و گیر
بشد گرد جمهور یل با سپاه
سه دروازه را بست سرهای راه
شنیدم که ده داشت دروازه شهر
چنین بخش کرد آن دلاور به قهر
از آن ده یکی و یکی رزمساز
گزید آن دلاور یل سرفراز
وز آن رو به هیتال آمد بجای
شب تیره و بانگ هندی درای
سه دروازه دیگر آن نامدار
بگردی سپردش در آن گیر و دار
سه دروازه شهر با ده هزار
ز گردان جنگی و خنجرگزار
سپرد آن زمان شاه با باجگیر
سه دیگر سپردش به یل اردشیر
مرآن در کشد باز زودت سپاه
نگهدار او شد جهانجوی شاه
بدین گونه آرایش جنگ شد
چنین تازگردان شب آهنگ شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۶ - آمدن رسول پادشاه خاور زمین به پیش لهراسپ و شکایت کردن او از ابلیس دیو گوید
کنون بشنو از شاه ایران سخن
هم از زال رستم گو پیلتن
شگفتی یکی داستانی زنو
ز پیر پسندیده دهقان نو
چنین گفت گوینده داستان
که لهراسب آن شاه روشن روان
به بلخ اندرون بود پیروز و شاد
ابا نامداران و گردان راد
همه پیش تخت جهان جو به پای
به اورنگ شاهی جهان کدخدای
یکی روز لهراسپ در باغ بود
که از گل فروزان همه راغ بود
به برج بره آفتاب اندرون
هوا همچو قیر و زمین لاله گون
چکاوک ز شادی پرافشان شده
درخت از شکوفه زرافشان شده
همی باغ پر بانگ بلبل بدی
بکوه اندرون رسته سنبل بدی
چه آمد سیه پوش درگه به باغ
پر از خنده لب روی همچون چراغ
که شاها یکی مرد بالا بلند
که نبود به بالای او یک کمند
همی بار جوید ز لهراسپ شاه
چه جوید جهان جوی با دستکاه
یکی مرد دید او جوان و دلیر
سیه مژه و روی مانند شیر
همه پوشش او ز چرم سمور
تنش بود پر موی مانند گور
رسیده سر و ریش پیش زهار
شکفت اندرون ماند آن شهریار
به پیش جهان جوی زمین بوسه داد
به آئین خاور زمین کرد یاد
نمودش نوازش جهان جوی شاه
برو بر همی کرد خیره نگاه
بدو گفت شاد آمدی ای دلیر
بگو کز کجا میرسی خیر خیر
بشد پیش و زد بوسه بر پیش گاه
یکی نامه بنهاد بر دست شاه
سرنامه بگشاد شاه جهان
نگه کرده برخواند او را روان
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند جان و خداوند داد
به نزد جهان جوی لهراسپ شاه
برازنده تخت و زیبا کلاه
ز آنکس که تو خسرو خاور است
که از جان همی شاه را چاکر است
بدان ای جهان جوی با جاه آب
که شد ملک ایران از ایشان خراب
ز دیوان یکی دیو وارونه کار
گرفت است در شهر خاور قرار
ز ما کس برابر بدان دیو نیست
که دیوی چه او در جهان نیو نیست
بود نام او زشت ابلیس دیو
برآورده از شهر خاور غریو
چو گر مردم من دلیرند و بس
گه رزم هریک چو شیرند و بس
بد آن دیو بدخواب را برده اند
همانا که یک تن به خاور نه اند
سراسر ز ابلیس ترسان شدند
ز خاور به مغرب گریزان شدند
به خاور ز صحرانشینان نماند
که یک تن سوی شهر مغرب نراند
کنون ای جهان جوی در شهر ما
یکی مؤبدی هست انجم نمای
شمار سپهر و مدار جهان
بدانش بداند همه در نهان
بمن گفت کز تخمه سام شیر
کسی گر بیاید به خاور دلیر
شود کشته در دست آن مرد دیو
که باشد ز تخم نریمان نیو
کنون گر از آن تخمه یک تن برم
فرستی به گردون بساید سرم
فرستم بهر سال پیش تو ساو
زر خاوری پر دو ده خم گاو
چو لهراسب بشنید این گفتگوی
ابر نامداران خود کرد روی
که ای نامداران با جاه و آب
بگوئید پاسخ چه گویم جواب
دلیرانش گفتند کای نیک خواه
چنان کن که باشد سزاوار شاه
پناه از تو جوید شه خاوری
تو را کرد باید بدو یاوری
ز گردان کسی تاب این کارزار
ندارد بجز رستم نامدار
یکی نامه بفرست نزدیک زال
که رستم بیاید گو بیهمال
نو(ند)ی همانا برافکند شاه
به زابل بر پهلوان سپاه
یکی نامه زی پهلوان تیز کرد
نوندش بره باد را تیز کرد
چنین تا بیامد به نزدیک او
رساندش دعای شهنشاه نو
سپردش به رستم همان نامه شاه
سپهبد سرنامه را برکشاد
نوشته جهان جوی کای نیک خواه
مر این نامه از پیش لهراسب شاه
بنزد گراینده گرز کین
رباینده مرد ازپشت زین
سر انجمن پور دستان سام
که سیمرغ رستمش کرد است نام
نیاید بیک بار از مات یار
ندانم چو زید از من آن نیکزاد
به شاهی من گر تو را عار هست
نگه دار پیمان خسرو بدست
تو را گر ز من رنج و آزرم نیست
ز شاه جهان خسروت شرم نیست
که یکره نیائی به نزدیک من
بر افروزی این جان تاریک من
شهان جمله از تیغ شاهی کنند
همان حکم تا ماه و ماهی کنند
من از تیغ نگرفتم این تاج و تخت
بمن داد کیخسرو نیکبخت
یکی زی من آی ای یل پهلوان
نگه دارم از روی شاه جهان
که دیدار تو آرزوی من است
همیشه بسوی تو روی من است
همی خواهم از داور هور و ماه
که بینم رخ پهلوان سپاه
چو این نامه ما بخوانی بسیج
ره شهر بلخ و میندیش هیچ
چو هنگام باغست و گاه چمن
همه دشت پر سنبل و یاسمن
یک اندرین گاه اردیبهشت
بشینیم بامی در اطراف کشت
یکی با هم از شاه یاد آوریم
نشینیم با شادی و می خوریم
چو این نامه را خواند آن بیهمال
برفت و بگفت این به فرخنده زال
بدو گفت زالش که هرگز مباد
که شاهی لهراسب آرم بیاد
همی خاک خوردم به نزدیک شاه
بکردم به شاهی بدو در نگاه
کنون پیش او رفتنت روی نیست
که ما را باو آب در جوی نیست
مرا دل همیشه پر از بیم اوست
ندانم که دشمن بود یا ز دوست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۷ - خواب دیدن رستم شاه کیخسرو را کوید
تهمتن شب تیره راخواب شد
از آن نامه اش دل پر از تاب شد
همی دید روشن روانش بخواب
یکی قصر خرم تر از آفتاب
میان سرا بد یکی تخت زر
مرصع ز یاقوت و در و گهر
کشیده بر او پرده رزنگار
نشسته بر تخت زر شهریار
جهان جوی کیخسرو پاک دین
بگفتش که ای پهلوان گزین
چرا سر ز فرمان ما تافتی
مگر بهتر از من شهی یافتی
بدو گفت رستم که ای شهریار
چو فرمان شاه و چو از کردگار
کسی کو بپیچد سر از رای شاه
سرش باد افکنده بر خاک راه
بدو گفت خسرو که لهراسپ را
نبیره جهان جوی طهماسب را
نه من دادم او را کلاه شهی
نشاندمش بر تختگاه مهی
نگفتم که فرمان بریدش همه
دلیران که او سرشبان رمه
چرا سرنیاری بر شه فرود
دلش می کنی تیره از راه دود
برو زود فرمان لهراسپ بر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
هرآنکس که فرمان بجا آورد
چنان دان که فرمان (ما) آورد
چه شد صبح و رستم در آمد ز خواب
ز شرم جهانجوی بارید آب
بشد پیش زال و مران خواب گفت
چنان چشمش از گریه پر آب گفت
بدو گفت دستان که خواب تو راست
بود آنچه گفتی برو کاین سزاست
ببین رویشاه و روان باز کرد
که دیدم یکی خواب پر شور و درد
بدیدم یکی آتش هولناک
که از آب جیحون گذر کرد پاک
دو بهره شد آن آتش کینه سوز
از آن هریکی شد سوی نیمروز
به دشت اندرون خار خرم بسوخت
بشهر اندرون آتش کین فروخت
یکی بهره زآن آتش تند و تلخ
برفت و برافروخت صحرای بلخ
مبادا که دیرآئی ای نامدار
که هستم از این خواب بس دلفکار
تهمتن بفرمود تا رخش زین
بکردند و شد پهلوان گزین
چنین تا به نزدیک لهراسب شاه
بیامد سرافراز پشت سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۷ - رزم سام با ارهنگ دیو و گرفتار شدن سام گوید
بدو گفت ارهنگ کای نامدار
چه نامی ز گردان زابل دیار
مرا نام گفتا بود سام شیر
که گیرد کمندم بکین دم شیر
فرامرز رستم بود باب من
ندارد هژیر ژیان تاب من
بدو گفت ارهنگ کای ارجمند
بخواهم ز تو خون پولادوند
کزین تخمه شوم بر باد شد
چه بر زی رزم پولاد شد
کمان را بزه کرد او استوار
بسام اندر آمد چه ابر بهار
کمان نیز بر زه روان سام کرد
برآمد ز میدان ناورد گرد
بهم بر ز کین تیر کین آختند
چه شیر اندر آن رزم می تاختند
چه ترکش تهی شد ز تیر خدنگ
بیازید ارهنگ از کینه چنگ
کمربند سام دلاور گرفت
ربودش ز پشت تکاور شگفت
بزیر کش آوردش آن اهرمن
ببردش ز میدان روان اهرمن
سپردش به دیوان و آمد دوان
به میدان کین دیو تیره روان
روان مرزبان رفت برساخت کار
برآراست با دیو نر کارزار
بیازید آن دیو واژونه چنگ
ورا نیز کند از فراز خدنگ
سپردش به دیوان و آمد چو شیر
به میدان کین دیو وارون دلیر
تخاره به میدان او رفت شاد
ورا نیز بربود و بردش چه باد
زواره چه زآن دیو آن ضربه دید
بزردی رخش گشت چون شنبلید
چه بگریخت خورشید تابان ز شب
زمانه ز گفتار بربست لب
زواره بگردید از آوردگاه
چه ارهنگ ازین رو به دیگر سپاه
زواره یکی نامه زی زال کرد
به نامه درون شرح احوال کرد
فرستاد خورشید را خسته نیز
سوی سیستان در شب تیره نیز
وزین روی ارهنگ دیو دمند
مر آن هر سه یل را بخم کمند
فرستاد نزدیک ارجاسپ شاه
سوی بلخ با چند مرد از سپاه
چه نامه بر زال نیرم رسید
سر شکش ز مژگان برخ برچکید
نوشته که ای باب فرخنده رای
چو نامه بخوانی بپرداز جای
بنه سوی هندوستان کن روان
که بر ما سر آمد همانا زمان
دو پور مرا با جهان جوی سام
به نیروی بگرفت آن تیره فام
هم آورد ارهنگ در جنگ نیست
گه کین دلیری چه ارهنگ نیست
سطبرش دو بازوی و یال بلند
تو گوئی که شد زنده پولادوند
گذشته ز رستم گه گیر و دار
نباشد چو خورشید مینو سوار
ز خورشید مینو بپرس این سخن
که چونست در رزم آن اهرمن
چو شیر است در رزم آهنگ او
ندارد کسی تاب در جنگ او
نه اینجا فرامرز و نه رستم است
همه شادمانی کنون ماتم است
تو پیری و نبود تو را تاب جنگ
جوان است این دیو فیروز چنگ
چه پیری کند مرد را پایمال
چسان گرز کین رابرآرد بیال
که من چون درآید سحرگاه خور
به بندم پی کینه او کمر
یکی رزم سازم به ارهنگ دیو
کمر تنگ سازم پی جنگ دیو
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۱ - نامه فرستادن زال زر به نزد وزیر ارجاسب شاه گوید
یکی نامه دیگر هم اندر شتاب
فرستاد زال آن یل کامیاب
به نزدیک دستور ارجاسب شاه
جهان جوی بیورد با دستگاه
که از تخم پیران بد او را نژاد
جهاندیده و مرد پاکیره زاد
که این نامه از پیش دستان شیر
به نزدیک بیورد روشن ضمیر
نبیره سه یل با یکی پور من
گرفت این ستمکاره اهرمن
مبادا کز ارجاسپ آید ستم
بر ایشان و بر ما ازین کینه غم
چه پیران یل کاو نیای تو بود
بما بر همی دست نیکی بسود
تو دانی که چون رستم آید ز راه
نه ارهنگ ماند نه ارجاسپ شاه
سر تخت ارجاسپ آرد بدست
به ارجاسپ آید درین کین شکست
چو شد نامه برنامه بر مهر زال
فرستاد زی مرد فرخنده فال
همان شهر کاکنون است بیورد نام
شنیدم که بیورد کردش تمام
چو آن نامه ها را روان کرد زال
بپوشید گبر و برآورد یال
فراوان همی گشت گرد حصار
چنین تا برآمد خور از کوهسار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۲ - رفتن فرانک با دلارام در شکارگاه گوید
چه از کوه بنمود رخسار مهر
فرانک چنین گفت کای خوب چهر
یک امروز دارم هوای شکار
تو نیز ای نکو رخ کنون شو سوار
که از سبزه دشتست زنگار پوش
به جوش است دشت از طیور و وحوش
نشستند برباره گور سم
برآمد دم ناله گاو دم
چه شیران به نخجیر درتاختند
به نخجیر چون شیر در تاختند
به گوران صحرا نمودند شور
چنان چون که کرد از ره گور گور
شد ازبیم چنگال شاهین چه گاو
در آن دشت نخجیر در گوش و گاو
ز یوزان چنان شد در و دشت تنگ
که کرد از ره رنگ چنگ پلنگ
گوزنان و شیران ستوه آمدند
سراسر میان گروه آمدند
ز تازی چنان دشت در جوش شد
که در بینی شیر خرگوش شد
شد از با شه و جزع و شاهین و باز
در فتنه بر روی دراج باز
چنان اندر آن دشت به نخجیر ریخت
که از بیم باران ملخ زیر ریخت
ز بس کشته شیر افتاد پست
کمر گاو زیر زمین را شکست
فرانک چه دید آن برافراخت تیغ
خروشان و جوشان به کردار میغ
علم کرد چون شیر شمشیر را
پس افکند آن دشت نخجیر را
کمندش گلو گیر نخجیر شد
گریزان ز شمشیر او شیر شد
دلارام هم نیز نخجیر کرد
برآورد شمشیرش از شیر کرد
بدینگونه نخجیر بد تا سپهر
نگون کرد طاس زراندود مهر
از آن دشت نخجیر باز آمدند
ز نخجیر چون شیر باز آمدند
دلارام را بود اندیشه آن
که باشد فرانک ورا میهمان
بریزد به می داروی هوش بر
درآرد به بندش در آن حیله سر
قضا را یکی از سران سراند
بد آگاه از آن مکر و تزویر و بند
برفت و از آن با فرانک بگفت
ز درهای نا سفتنی را بسفت
فرانک چه ز آن مکر آگاه شد
رخ ارغوانیش چون کاه شد
چه نزدیک شهر آمدند از شکار
دلارام را گفت کای گلعذار
یک امشب بیا سوی ایران من
بباش امشبی شاد مهمان من
دلارام گفتا که ای سیمبر
تو را زیبد این تاج و تخت کمر
یک امشب دگر میزبانم ترا
ز جان چاکر و پاسبانم ترا
فرانک برآشفت کای چاره گر
برآنی که از تو ندارم خبر
بفرمود کاو را به بند آورید
سرش را بخم کمند آورید
دلارام دانست کش کار خام
ز ناپختنی شد در آمد بدام
کشید از کمر خنجر آبدار
بدیشان درآمد چو ابربهار
چه بگرفت شمشیر بران به مشت
سوار سه چار از دلیران بکشت
درآمد به تنگ فرانک دلیر
بیازید سر پنجه چون نره شیر
گرفتش کمر در ربود از سمند
بزد بر زمین دست کردش به بند
فرانک بزد نعره بر سرکشان
که ای نامداران لشکر کشان
بگیرید این شوم کردار را
مر این شوم کردار مکار را
سواران گرفتند گردش فرو
برآید ز میدان کین هاپهو
یلانی که همره دلارام داشت
ز بهر چنین روز خود کام داشت
همه دست بر تیغ و خنجر زدند
برآمد خروش از یلان سرند
دلارام بنواخت شیپور را
چه دید آن چنان فتنه و شور را
چه بر چرخ گردنده آن جوش شد
خبردار از او زنگی زوش شد
برون آمد از کینه که نام دار
ابا نام داران خنجر گزار
نهادند شمشیر در هندیان
برآمد بگردون گردان فغان
چو دیدند شمشیر و زخم درشت
گریزان سوی شهر دادند پشت
فرانک بدست دلارام ماند
بدین حیله آن مرغ در دام ماند
چنان بسته بردش سوی بارگاه
بدو گفت کای به درگ کینه خواه
جهان جوی را در کمند افکنی
به چاره به چاه بلند افکنی
بدان چاره کردیش در چاه بند
بدین چاره من هم گشادم کمند
مکن چاره و چاه در ره مکن
نیوش این ز گوینده مرد کهن
مکن چاره بردار از راه سنگ
که آخر تو را جاست در گور تنگ
نوندی روان شد بشاه سراند
خبر برد از آن بر سپاه سرند
دوره صد هزار از دلیران کار
به سوی سراندیب بستند یار
وز آن رو سراندیبیان را خبر
شد از کار و کردار آن سیمبر
همه شهر بر زن برآمد بجوش
چه از باد دریا برآرد خروش
در شهر بستند و برخاست غو
فلک باز طرحی در انداخت نو
چه زین آگهی یافت یل ارده شیر
بشد شاد و شد سوی گرد دلیر
جهان جوی را کرد برون ز بند
ابا نامداران شاه سرند
تبیره فرو کوفت آن نامدار
که دولت بود یاور شهریار
دلارام چون گشت آگه از آن
که از شهر برخواست بانگ و فغان
ندانست کآن شور و غوغا ز چیست
به شهر اندرون فتنه انگیز کیست
که آمد سواری هم اندر زمان
که به شتاب زی شهر کای کامران
که کرد اردشیر آن یل نامدار
ز زندان برون نامور شهریار
دلارام با نامداران دلیر
بیامد دمان تا بر ارده شیر
گرفتند شهر سراندیب را
جهان جوی رست از دم اژدها
نشاندند بر تخت ارژنگ را
به بستند در فتنه و جنگ را
چه ارژنگ برتخت مهراج شد
فروزنده زوباره و تاج شد
بیاراست ایوان هیتال را
طلب کرد بانوی توپال را
جهان جوی شمشیر زن شهریار
بدو گفت کای بانوی گلعذار
بده دختر خود به یل ارده شیر
کازو بود خواهد ازین بس سویر
ازین پس سراندیب را شاه اوست
چو از جان به ارژنگ شاه است دوست
بدادند مه را به یل ارده شیر
بدادش شه ارژنگ تاج و سریر
سراندیب را گشت والی به گنج
بدو گنج ماند و به هیتال رنج
چنین است رسم سپهر بلند
که گاهی کند شاد و گاهی نژند
یکی را به پست از بلندی کند
بدل برش داغ نژندی کند
یکی را ز پستی به بالا برد
سرش را بر این چرخ والا برد
دو هفته بدین کار بودند شاد
سیم هفته چون شد گه بامداد
دلارام را گفت آن نامدار
که آن بندی حیله گر را بیار
بیاورد او را به نزدیک شیر
از آزرم یل سرفکنده بزیر
سپهبد بدو گفت ای چاره گر
از آزرم افکنده ای بیش سر
چه دیدی ز من بد که بد ساختی
چنین رسم بد اندر انداختی
کنون آنچه کردی به بینی سزا
که جستن بدی را بود بد بها
فرانک بدو گفت کای نامدار
مشو تند و دانش مکن در کنار
پدر مر مرا شاه هیتال بود
که با تیغ و خفتان و کوپال بود
اگر بی گنه گرد بهزاد کشت
به بیداد آن شاه با داد کشت
نبیره جهان جوی مهراج بود
فروزنده زو گوهر و تاج بود
بدست یکی بی بها شد بباد
مرا سرازین شد پر از کین و داد
دگر آنکه رفتی و یار دگر
گرفتی و وز من بریدی نظر
گرفتم بدین کینه ارژنگ را
دگر نامور گر باهنگ را
ولی بود خاطر مرا سوی تو
که در بند کردم دو بازوی تو
وگرنه سرت می بریدم ز تن
تنت کردمی کام شیران کفن
کنونم چنین بسته پیش تو خوار
گنه کار و شرمنده و خوار زار
اگر می کشی می کشم رای تو
سراینک نهاد است درپای تو
سپهبد چه بشنید سرگرد زیر
بدو هیچ پاسخ نداد آن دلیر
بدانست کش درد بود از پدر
وگرنه بکردی چنین شور و شر
چنین گفت با وی یل نامدار
سر از کین تهی کردم و گیر و دار
سپارم به تو خونی باب تو
کازو تیره گشته چنین آب تو
شبستان ارژنگ را در خوری
که حوری لقائی و مه پیکری
و دیگر که ارژنگ شه خویش تست
زیک کان گهرتان بود خود درست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۴ - رسیدن نامه زال زر به شهریار و خشم کردن شهریار گوید
جهان دیده دهقان چنین کرد یاد
که آن نامه زال پاکیزه زاد
که زی فرامرز کردش روان
شب تیره بر سوی هندوستان
به راهی که آمد از آن شهریار
برآن ره فرستاده را شد گذار
کشن لشکری دید آن نامدار
زده خیمه در پیش دریا گذار
خیالش چنان کان فرامرز بود
که با لشکر خود در آن مرز بود
به نزدیک لشکر که آمد فراز
ز مردی بپرسید آن سرفراز
که این لشکر بی کران زان کیست
بدو گفت آن مرد نام تو چیست
مرا نام گفتا که ارشیون است
به زابل مرا مأمن و مسکن است
یکی نامه از زال دارم بکش
به نزد فرامرز شمشیرکش
بود گفت این لشکر بی کران
ز پور تهمتن سر سروران
بیا تا ترا سوی آن یل برم
کازین هدیه بر چرخ ساید سرم
به بردش همانگاه آن نامدار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
سپهبد چه آن نامه برخواند و خشم
گرفت و فرو ریخت آب از دو چشم
روان پاسخ نامه زال کرد
سرنامه بر تیغ و کوپال کرد
که بر من نیا کینه دارد ازین
که من سوی هند آمدم بهر کین
بدیدی مرا چون به گاه شتاب
شماری ز ترکان افراسیاب
نخستین از این دوده بودم بکین
از آن من شدم سوی هندو زمین
که آرم سپاهی پدید از هنر
که سامم نگوید دگر بی پدر
بداند که از بی پدر نیز کار
بیاید چه پیدا شود کارزار
کنون از تو ایران و هم سیستان
من و شاه ارژنگ و هندوستان
فرستاده راخلعت زرنگار
بداد و روان کرد یل شهریار
وز آنجای برگشت آن نامور
دل آکنده از خشم و پرکینه سر
چنین تا بیامد به شهر سراند
به نزدیک ارژنگ شاه بلند
سراسر به ارژنگ گفت این سخن
وز آن پس سپهدار شمشیر زن
سپه را سوی چین روان کرد شاد
به جمهور گفت آن زمان پاکزاد
که ارجاسپ اکنون به ایران شده
به جنگ دلیران و شیران شده
تهی مانده زو تخت افراسیاب
سپه برد زی بلخ زان سوی آب
من اکنون سوی ملک توران ر(و)م
بباید برین راه کین نغنوم
سر تخت توران به چنگ آورم
جهان بر بداندیش تنگ آورم
وز آن جا سپه سوی ایران برم
برزم یلان نره شیران برم
هنر از نهان آشکارا کنم
نه مردم بدین گر مدارا کنم
بگیرم سر تخت لهراسپ را
ببرم سر شوم ارجاسپ را
یکی سازم ایران و توران بهم
بگویم جواب یلان بیش و کم
چو رستم بیاید ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
نمایم بدو نامه زال زر
تهمتن بخواند همه سر بسر
بداند که از من نیامد گناه
نخست اندرین رزم و این کینه گاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۶ - دار زدن ارجاسپ گودرز پیر را گوید
دگرپور کشواد گودرز را
مر آن پیر بارای و باارز را
برآن تا سرانشان ببرم ز تن
به خون پسر اندرین انجمن
یلان را چنان بسته بر دار خوار
بفرمود آن ترک شوریده کار
که از تن سرانشان ببرند پست
کازین پیر دید است توران شکست
بدو گفت بیورد که ای شهریار
سر بی گنه را میاور بدار
ز فیروز و رهام نامد گناه
تو این کینه از پور گودرز خواه
چه او برد خسرو به ایران زمین
برو بر به شاهی بگرد آفرین
شنیدی به کوه هماون چه کرد
بدان روز پیکار و دشت نبرد
دگر آنکه کشته است پیران به جنگ
سرو سینه کان زوست در زیر سنگ
بکن پیر گودرز یل را بدار
چه رهام و فیروز یل را بدار
اگر بود خواهد تو را بوق و کوس
به بندد کمر گرد فیروز طوس
به پیش جهانجوی ارجاسپ شاه
چه رهام دیگر سران سپاه
چه بشنید ارجاسپ گفتار اوی
پسندید افروخت از کینه روی
جهانجوی رهام را در زمان
ابا گرد فیروز روشن روان
فرستاد زی حصن روئین چه باد
بدان حصن شان بند بر پا نهاد
یلان را چه بردند از پیش شاه
یکی دار زد ترک پیش سپاه
بفرمود گودرز را بسته خوار
ستیزنده دژخیم آرد بدار
روان برد دژخیم گودرز را
مرآن نامور پیر باارز را
بدارش درآورد در دم دلیر
بکردند از کینه باران تیر
فلک برکشیدش بسی روزگار
سرانجام کردش زمان خوشه دار
چنین است کردار این گوژپشت
که هر گوهری آرد از کان به مشت
دو روزش بافراز دارد بدست
سیم روزش اندازد از دست پست
عروس جهان گرچه با زیور است
به بین کاو بعقد بسی شوهر است
خرد پیشه کس خواستارش مشو
که هر روزه اش شوهری هست نو
چه نو بیند از کهنه برد امید
خنک آنک از او دامن خود کشید
چه شد کشته گودرز کشوادگان
مر آن پیر سر شیر آزادگان
خروش آمد و ناله نای و زنگ
برفت از رخ مهر گردنده رنگ
فرستاد دستان فرخ کلاه
که از چیست آن ناله پیش سپاه
فرستاده ای را فرستاد زود
که تازان پژوهش کند همچه دود
سوار اندر آمد به پیش سپاه
بدانست تا چیست آمد ز راه
بگفت این بدستان که گودرز پیر
بشد کشته ای زال فرخ سریر
برآمد کنون کام تورانیان
که شد کشته گودرز کشوادگان
چه بشنید دستان سام سوار
ببارید از دیده خون بر کنار
برانگیخت چون شیر از پیش صف
گران گرزه سام نیرم به کف
دمان پیش صف آمد آن پیل مست
ز ترکان بسی کرد با خاک پست
ستمدیده گودرز را در ربود
از افراز دارو بگردید زود
به لشکرگه آورد آن کشته را
مر آن کشته خون برآغشته را
برآمد ز گردان ایران خروش
چه دریا که از باد آید بجوش
به خیمه درآورد زالش ز راه
بیامد همان گاه لهراسپ شاه
سر نامدارش به زانو نهاد
برخ چشمه خون ز رخ برگشاد
سران سپه جمله افغان کشان
همه اشک ریزان همه موکنان
ز تن جامه افکند یل ارده شیر
ببارید اشک و بنالید دیر
بزاری همی گفت یل با نیا
که زار و سپهدار و کند آورا
مرا گر چه بیژن نبودی پسر
نیارا بدیدم بجای پدر
کنون بیتوام زندگانی چه سود
که برخاک تیره سپهرت بسود
کجا گیو تا بندد از کین میان
گشاید دوباز و بگرز گران
بجوید از این بی بنان کین تو
سر خصمت آرد به بالین تو
کجا بیژن گیو لشکرشکن
که کین تو جوید در این انجمن
به یزدان که تا کین نجویم ترا
نه بندازم از تن زره ایدرا
ابا او جهان جوی فرخنده زال
ز غم ناله کرد و خود و پرو بال
بسر دست بنهاد و لختی گریست
سرانجام گیتی بجز گریه چیست
همی گفت زار ای سپهدار شیر
دریغ از بر و بال گودرز پیر
ندیدم دگر باره رخسار تو
دریغ از تو و کارکردار تو
دریغ از نشست و بر و افسرت
که پر تیر کین بینم اکنون برت
تن نازکت کش ز گل بود عار
کنون بینم از خار پیکان فکار
به نزدیک خسرو روانت رسید
سرانجام زین ره زیانت رسید
تو رفتی و ما نیز آئیم بس
تو پیشی در این راه ما خود ز بس
روان تو خرم چه خورشید باد
به مینوی جان تو جاوید باد
وز آن پس کجا جسته بد دوختند
برش عود و عنبر همی سوختند
به شستش کفن دوز از آب گلاب
به تن بر همی ریخت از دیده آب
مر آن ریش کافور گون شانه کرد
به تابوت جا آن یل از خانه گرد
یکی دخمه کردش روان زال زر
ز خیمه به دخمه شد آن نامور
سرانجام گیتی چه این است و بس
ازین جای زیر زمین است وبس
به بد تا توانی مکن رای هیچ
به نیکان گرای و به نیکان بسیج
نه نیکی درو شرمساری بود
که نیکی درو رستگاری بود
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - ایضاً له
چو صاحب طالع خویش است مسعود
ملک مسعود ابراهیم مسعود
به عدل و فضل و جود و حشمت و جاه
رسانید است عالم را به مقصود
جهانی داندش دانا نه فانی
سپاهی خواندش خوانا نه معدود
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود
به ملک اندر فریدون است و جمشید
به حکم اندر سلیمان ست و داود
«گذشته در جلالش از فلک قدر
سرشته با وجودش از ازل جود»
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - ایضاً له
میمون شد و فرخ و مبارک
به فراخت ز چرخ تاج تارک
هم دین محمدی و هم ملک
از عدل خدایگان اتابک
خورشید شهان مظفرالدین
جمشید مهان آل ازبک
شاهی که نشان جور تیغش
از صفحه روز شب کند حک
با همت عالیش فلک پست
با جود کفش محیط اندک
او را چه خطر ز خصم کش هست
اقبال و خرد معین . . . (وارک)
روزی که شود ز تیغ چون برق
هم رنگ شفق زمین معرک
بیرون آید ز پوست یک ره
تا عرض گهر دهد بلارک
از هیبت نیزه زننده
در کار وجود خود کند شک
چنگ اجل آن زمان نبینند
از دامن هیچ نای منفک
هم همدم تیغ گشته گردن
هم محرم راز سینه ناوک
با دشمنت آن رود ز تیغت
کز حمله باز با چکاوک
خصم تو ز تیغت آن ببیند
کز آتش و آب سنگ و آهک
در معرکه بهر حفظ جانت
انبوه ملک گرفته مسلک
بر میمنه لشکرت ز یاسین
بر میسره حرزت از تبارک
مهری که نهد قضای مبرم
جز حکم تو کس نداندش فک
ای عزم تو تیز و حکم ساکن
ای رأی تو پیر و بخت کودک
افزون گه عدل و حسن سیرت
از کسری و اردشیر بابک
با نام سخاوت تو بشکست
مر حاتم و معن و آل برمک
دامی است نهاده هیبت تو
بدخواه تو همچو مرغ زیرک
تو موسی عهد و کسری وقت
خصم تو چو سامری و مزدک
الحان زبور را چه نسبت
با نغمه عندلیب و طوطک
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک
ای سایه چتر تو همایون
ای دیدن روی تو مبارک
بنده به دعای دولت تست
با جمع ملایکه مشارک
دور است ز درگه تو لیکن
در موقف بندگیت اینک
بر خالق خلق می شمارد
انعام و ایادی تو یک یک
تا مطرب خوش ز پرده راست
بیرون آرد نوای سلمک
خاتون طرب که زهره نام است
در بزم تو باد چون کنیزک
تیغ تو به قهر بستده باج
از خیل ختا و خان ایلک
ادرار تو خورده خان و قیصر
مأمور تو بوده رای وفورک
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - ظاهرا در مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم سروده شد در هنگامی که بغزو هندوستان بسیجیده بود
شاد باش ای مطاع فتنه نشان
ای ز امن تو خفته فتنه ستان
ای برون تاخته کفایت تو
در عجب آرمیده شیطان
خورده از جام اهتمام تو آب
جگر خشک عالم عطشان
کرده در خشکزار سعی تو سبز
کشت امید کشور یاران
رمه ملک را پس از رستم
مهربان تر نبوده از تو شبان
بر سریرت نشانده گاه وداع
فلک ایدون چو رستم دستان
زین کرامات شایگان که سزد
به تو اقبال مقتدای جهان
علم و طبل و آلت و موکب
عهد و منشور و عهده دیوان
مهد در زیر مهد پیل سبک
اسب بر پشت اسب بار گران
چون دو کوهان دو کوه مرقدکش
چون دو پیکر دو ترک بسته میان
درجها پر نفائس بحرین
تختها پر بدایع امکان
سگ تازی و یوز و باز سپید
درع رومی و خود و تیغ و سنان
نیست بی لهو شکر هیچ دماغ
نیست بی لفظ شکر هیچ زبان
شرق تا غرب نجم دولت تو
نورگسترده بر زمین و زمان
قاف تا قاف چتر حشمت تو
سایه افکنده بر مکین و مکان
ساقی نوش تست دور فلک
دایه شیر تست حکم قران
امر امر تو هر چه خواهی کن
نهی نهی تو هر چه باید دان
لشکر تو چو موج دریااند
سپهی کش چو برز کوه گران
همه با رعد و برق ابر دژم
همه با حفظ و حزم به بر بیان
شهریارا بدره عمری
رایت جوگیان همی بنشان
نقدها را به مهر سلطانی
با زر قلب لوهیان برسان
سور دهلی که کار مرت کرد
قصد والیش بی سر و سامان
چون رسیدی بر آن حصار برآر
بیخ آن را به زور نوک سنان
بر النگی و بر سپاهش دم
آیت کل من علیها فان
تا که در آفتاب و سایه بود
روز شب عقد این گشایش آن
بر جهان آفتاب وار به تاب
حلیه ملک و سایه یزدان
گر نپایند بحر و بر تو بپای
ور نمانند سال و مه تو بمان
سازهای شگرف عمر تو ساز
رازهای شگفت غیب تو دان
دشمنان را به مال تاوان مال
دوستان را به خوان احسان خوان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
خیز و بیار زآن خط و لعلم تو مشک و می
خضرم بکن که خضر از این روست سبزحی
گریان شده است ابر چو مجنون بهای های
لیلی زحی دمی بدرآ می بیار حی
طی گشت دستگاه سلیمان و جم نماند
می ده که تا بساط تعلق کنیم طی
یعقوب تو بگوشه بیت الحزن بمرد
خیز و بنه بخاک پدر پای یا بنی
خیز و بیار باده و بوس و کنار هم
ترتیب کن قضیه ولیکن بشرط شی
گر هست گوشه ای و کتابی وهمدمی ‏
بهتر زحکمرانی شام و عراق و ری
بی پرده می بیار به کوری محتسب
کامد زپرده لاتخف از قول چنگ و نی
می خور ببانگ چنگ و زنخدان یار گیر
این سیب به بجو چکنی نحو سیبوی
چون دید ریخت جامه اخضر چمن زبر
بر او لباس قاقم پوشید فصل دی
ساقی بیار جام پیاپی بیاد شاه
اندیشه تابکی زقضاهای پی زپی ‏
شاهنشه عوالم امکان ولی عصر
آن حجت خدای که نازد جهان بوی
آشفته افسری زسگان درش گرفت
او را بسی است فخر بتاج قباد و کی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
دوش از دیرم ملک در حلقه او را برد
ناگه آن بت پیش چشمم آمد آنها باد برد
عشق او بازی ببازی دست عقلم تاب داد
شوخی شاگرد آخر پنجه استاد برد
سالها پرورد یوسف را بجان یعقوب زار
چون عزیز مصر گشت اورا تمام از یاد برد
من غلط کردم که اول ره ببستم بر سرشک
قطره قطره سیل گشت و خانه از بنیاد برد
خسرو از بخت است شیرین کام آه از دست بخت
رنج ضایع در جهان از طالعش فرهاد برد
عندلیب عاشق از بیداد گل هرچند سوخت
کافرم گر غیر او پیش کسی فریاد برد
اهلی، آن بازیچه دیدی کان تذرو خوش خرام
چون بدام افتاد و چون رفت و دل از صیاد برد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۲ - شب و روز کردش برفتن شتاب
شب و روز کردش برفتن شتاب
چو مدهوش بی عقل و بی خورد و خواب
دلش گشته زار و تنش گشته نرم
همی راند از دیدگان آب گرم
هر آن کس کی پرسیدی از وی خبر
کجا آمدی پیش بر رهگذر
ندادی از اندیشه کس را جواب
نگفتی سخن از خطا و صواب
گمان برد هر کس که بد کومگر
ز مادر چنان گنگ زادست و کر
بر آن راه اسپ تکاور چو ابر
همی راند و ز دل برون کرد صبر
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پر از مهر جان و پر از رنج تن
ز پیش آمدش کاروان عظیم
پر از جامه و دیبه و زر و سیم
از آن کاروان باز جستش خبر
ز راه وز شاه وز شهر و حشر
بپرسید کاندر یمن کار چیست
خداوند و سرهنگ و سالار کیست؟
بگفتند ایا نام گستر سوار
حدیث یمن سخت زارست زار
کجا شاه بحرین و شاه عدن
به جنگ آمدستند سوی یمن
بگرد یمن در گرفته سپاه
سپاهی بسان غمام سیاه
سران یمن را ببردند اسیر
ابا مندز آن خسرو شیر گیر
صدوشصت سرهنگ او را به جنگ
گرفتند مردان فرهنگ و سنگ
تبه گشته و کشته را نیست حد
دلیران آهن دل و سرو قد
نماند از دلیران در آن شهر کس
وزیر امیر یمن ماند و بس
گرفتند شهر یمن را حصار
شب و روزشان نیست جز کارزار
دل ورقه از گفتشان خیره شد
جهان پیش چشمش ز غم تیره شد
بگفتا: به شهر یمن در به شب
توان رفت بی غلغل و بی شغب؟
بگفتند: شب وقت مردان بود
بدو در به شب رفتن آسان بود
ز غم بست بر جان ورقه غمام
بزد بانگ بر بارهٔ تیز گام
براند اسپ گرم آن شه صف شکن
رسید از ره اندر به شهر یمن
همی بود تا قیر گون بد سپهر
پدیدار بد ماه و گم بود مهر
سبک باره را ورقهٔ هوشمند
به حیلت به شهر یمن در فگند
هم اندر شب تیره نزد وزیر
شد آن صف شکن مهتر گرد گیر
چو دستور شاه از وی آگاه شد
ز مهر دل اورا نکو خواه شد
از آن پس کی تقدیم کردش بسی
ندید اندر آن خیل چون او کسی
بپرسیدش از راه وز کار و حال
از احوال گلشاه نیکو خصال
ز گشت سپهر وز راز نهفت
همه سر به سر پیش او باز گفت
چو کرد این حکایت وزیر اندر اوی
عجب ماند، ‌شد بی دل و زرد روی
وزیر خردمند گفت: ای پسر
به بی وقت کردی نشاط سفر
ملک آرزومند روی تو بود
شب و روز در گفت و گوی تو بود
کنون آمدی کو گرفتار شد
ببند اندرون جفت تیمار شد
چه سودست اکنون ازین آمدن
که شوریده گشتست کار یمن
به دستور ورقه چنین کرد یاد:
کی ای مهمتر راد فرخ نژاد
نبایدت نومید بودن ز بخت
که آخر گشاده شود کار سخت
به من ده تو اکنون سواری هزار
همه نام بردار در کارزار
به من باز هل جستن نام و ننگ
که تا تازه گردانم ایام جنگ
تو فردا خمش باش و بگسل سخن
به کار من اندر تو نظاره کن
که تا من جهان را به کوپال خویش
بکوبم بکین جستن خال خویش
ببد شاد دستور شاهٔمن
بیاورد گردان لشکر شکن
گزید از میان شان سواری هزار
همه درخور کینه و کارزار
همه جان سپار و همه کینه کش
همه جنگ جوی و همه شیرفش
زحمیت همه جنگ را ساخته
دل هریک از مهر پرداخته
چو بر زد سر از چرخ رخشنده شید
جهان گشت چون پرنیان سپید
دل ورقه زی جنگ آهنگ کرد
روانش همی رغبت جنگ کرد
به ساعت در شهر بگشاد شاد
ز شهر یمن روی بیرون نهاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۷ - تنگ آمدن شاه کیکاوس از پهلوانان ایران و طلب کردن رستم را
چو آن فتنه را دید کاوس کی
طلب کرد آن پهلو نیک پی
جهان پهلوان بود اندر شکار
به شش روزه ره دور از ایران دیار
به پیشش فرستاده ای رفت زود
به تیزی چو آتش به تندی چو دود
بر او چنان رفت تند و دمان
که بیرون جهد همچو تیر از کمان
به رستم رسید او به یک شب شتاب
بدو گفت از آن رزم وبزم کباب
وزان پس بدو داد پیغام شاه
که زود آی ای گرد لشکرپناه
چو بشنید رخش او به زین درکشید
به گردان لشکر یکی بنگرید
از آسیب نعلش بنالید رکاب
زمین زیر سمش نیاورد تاب
چو بشنید رخش اندر آن راه تیز
همی کرد چون آتش گرم خیز
نه سست گشت این ونه آن کند ماند
چنین تا به یک روز خود را رساند
که ناگه به گوش آمدش بانگ کوس
نخستین یکی فتنه انگیخت توس
همه تن زسر تا در آهن شده
که کوهی همه آهنی تن شده
زسوی دیگر بود گودرز و گیو
درافکنده در ملک ایران غریو
زسوی دگر زنگه شاوران
به پولاد بد غرق جنگ آوران
همه مرکبان،زیر زین خدنگ
درآورده تن را به خفتان جنگ
زیک سوی،گرگین میلاد بود
همه لشکرش غرق پولاد بود
زسوی دگر اشکشی برنشست
زره در بر و تیغ هندی به دست
همه ملک ایران به جوش و خروش
در ودشت شد مرد پولاد پوش
سراسر بدو گفت کاوس کی
از آن پرهنر بانوی نیک پی
چو بشنید رستم برآمد به رخش
به میدان درآمد گو تاج بخش
چنان نعره ای از جگر برکشید
سرافیل صور قیامت دمید
سپه را شد آکنده زان مغزگوش
پرید از سر سروران مغز وهوش
بیفتاد از دستشان تیغ جنگ
به زین برنبد هیچ جای درنگ
از آواز شیرنر،اسبان رمید
به تن در کسی را روان نارمید
پس از نعره گفتا به آواز سخت
که آیید جمله به نزدیک تخت
سلیح ها کنید از تن خویش دور
که نبود نکو جنگ هنگام سور
بیایید تا من کنم کارتان
که چون آرم آزرم پیکارتان
فکندند شمشیر از کف سپاه
برفتند شرمنده نزدیک شاه
برآراست کاوس،جشنی ز نو
کنون داستان شگفتی شنو
به تخت کیان،شاد بنشست شاه
به سربرنهاد آن کیانی کلاه
یکی بارگه کرد آراسته
درو چل ستون زر بپیراسته
نهاده در او چارصد صندلی
همان در میان تخت شاهنشهی
برتخت شه، نیم تخت ز زر
نشسته بدو رستم نامور
نشستند گردان ایران همه
شبان بود رستم،دلیران،رمه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۸ - اقرار کردن رستم با پهلوانان ایران وقبول کردن پهلوانان
چنین گفت رستم کای بخردان
دلیران کارآزموده ردان
شما سربه سر دوستدار منید
همه سرفرازید ویار منید
اگرتان به بانو زجنگ آورم
همه نامتان را به ننگ آورم
شمارا نخواهم ابا او نبرد
که از جنگ او شیرشد دل به درد
همین فرش که افکنده از رنگ رنگ
که یک میل ره پیش او نیست تنگ
بیندازمش بر سر مرغزار
نشانم برو چارصد نامدار
به فرمان دادار جان آفرین
که او داد ما را ره داد و دین
چوبرجا بیارند یکسر درنگ
بیایم گشایم برین فرش چنگ
برافشانمش هرکه بر فرش ماند
درخت نشاطش به گیتی نشاند
به دامادیم هست شایسته او
بگفتند هرکس که گفتی نکو
ببودند آن روز و آن شب مگر
کسی رای دیگر نیفکند بر
دگر روز خورشید عالم ز چهر
منور نمود او زمین و سپهر
ازین زاویه تیره شبگیر گیر
به آفاق بنمود مویی چو شیر
سپهبد به اسب اندر آورد پای
بجستند گردان ایران زجای
به شهر اندرون کوس بنواختند
درفش کیانی برافراختند
چو خورشید یک نیزه بالا کشید
تهمتن یلان را به صحرا کشید
فکندند آن فرش گلرنگ نیز
نشستند گردان به هم در ستیز
به تخت کئی شاد بنشست شاه
همی کرد بر پهلوانان نگاه
زن و مرد بگرفته بد دشت و در
که نظارگی بد قضا و قدر
پس آنگاه آن نامور پهلوان
گشاد آن کیانی کمر برمیان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۹ - نالیدن رستم از درگاه خداوند و زور خواستن او (و) و گوشه فرش گرفتن و پرت کردن، پهلوانان را
نخستین بیامد به جای نماز
چنین گفت با داور پاک راز
که ای آفریننده داد ودین
زتو داد یابد زمان و زمین
به گیتی تودادی مرا دستگاه
سرم بگذارندی به خورشید وماه
بجز تو که بردارد افکنده را
رساند به آزادگی بنده را
تو کردی مرا در جهان بهره مند
به شمشیر و تیر و کمنان و کمند
به نیروی تو دست افراختم
بسا سر که از تن برانداختم
تو کردی مرا خود در این رهبری
که بستم طلسم و ره کافری
چوخواهم که این فرش را برکنم
توانایی آن بده در تنم
که من دست و رویی به جا آورم
سر سروران زیر پای آورم
چوکرد این دعا جست از جای زود
هنرهای گردان زبازو نمود
چو بفشرد برگوشه فرش،چنگ
بیفتاد از او ریخت مردان جنگ
همان چارصد مرد گرد دلیر
فتادند از فرش بالا به زیر
ولی گیو بد جای چون کوه سخت
مگر در زمین رسته بد چون بالا به زیر
چنان سفره او را به زیر اندرش
جدا فرش چون پیرهن از سرش
تو گفتی که چون کوه رست از زمین
بکردند گردان بر او آفرین
به داد و به انصاف او بود شاد
به دامادی رستم پاک زاد
تهمتن ببوسید روی دلیر
چو داماد خود دید آن نره شیر
به زابلستان برد شاه و سپاه
سراپرده زد بردو فرسنگ راه
یکی تخت فیروزه آن شهریار
نشست و برش نامور سی هزار
سه فرسنگ ره،خوان گسترده بود
نبد هیچ نزلی که ناورده بود
چو نان می دهی این چنین نام کن
بدان گونه نام اندر ایام کن
هر آن کو نزادی برآورد نام
نکونام گردد بر خاص وعام
شنیدم که یک سائلی در گذر
تمنای زرکرد از زال زر
به سائل بداد او زدینار صد
چنین گفت رستم که ای پرخرد
کرم زین نشان درخور مرد نیست
کرم دار را هیچ دل سرد نیست
چو بخشی درم آن چنان کن کرم
که ابر بهاری ببارد درم
کرم مردی و خلق از مردمیست
کسی را که هر دو بود آدمیست
نشان نام اویم بود در جهان
کرم کن که نامت نباشد نهان
کرم یادگاریست در روزگار
بکن جهد تا ماند این یادگار
همی بخش اگر نام خواهی درم
که هست از درم نامجویی کرم
چونان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
بفرمود تا ساقی سیمتن
به ساغر درآرد عقیق یمن
به جام افکند آتش ناب را
به جوش آورد آتشی آب را
نواگر بتان در خروش آمدند
صنوبر قدان باده نوش آمدند
زگردش به رقص آمده جام می
شده مست جام و طرب، شاه کی
رخ از آتش می چو گل برفروخت
دل لاله از آتش او بسوخت
طرنم سرایان پرده سرای
فکندند دستان به پرده سرای
به هم برکشیدند رود و سرود
رساندند بر زهره آوای درد
الا ای مغنی بده می به خلق
که یابند شادی همه بر تو خلق
چه باشد که دایم تکلم کنی
تبسم نمایی تنعم کنی
بده ساقی آن باده دلربای
که مردافکن است و حریف آزمای
همه مشربان بی خود افتاده اند
زخوشگوی مجلس به ما داده اند
بده ساقیا جام می از شکوه
که از تاب او خم شد پشت کوه
برافلاک بر ناله آه دل
بزن مطرب خوشنوا شاه دل
تو می خوان که من اشکباری کنم
زسوز نوای تو زاری کنم
چو یک هفته بردند با هم به سر
به هم شاد گردان همه سربه سر
به هشتم سرموبدان را بخواند
ابا موبدانشان به عزت نشاند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۸ - یافتن فرامرز،گنج ضحاک تازی و خواندن نصیحت نامه او را
نوشته یکی تخته دیدند سنگ
بدو داستانی پراز بوی و رنگ
نوشته بسی گفته پند ارجمند
ز ضحاک،زی پهلوان بلند
بدان ای فرامرز رستم که من
به گیتی شده برتر از انجمن
نهادم به گیتی بسی گنج و زر
کشیده به خاک این سر تاجور
زبهر تو ای سرور سیستان
نهادم من این گنج هندوستان
ز زابل چو آیی بدین سرزمین
ببری سر دیو بی آفرین
به فرت طلسمات دیو نژند
همین گنج را کرده ام پای بند
ببینی همین گنبد و جای من
بدانی همین شاهی و رای من
چنان دان که من در همین مرغزار
به شادی نشستم بسی روزگار
به مکر و به تدبیر واز رای وریو
به دام آوریدیم کناس دیو
بدین گنج کردم ورا پاسبان
که تا گوش دارد به روز وشبان
وز آن صفه دیو بی جان کنی
همان مرمر کوچه پیچان کنی
بکن آن سر گنج و شیران بود
هرآن کو برد گنج شیر آن بود
ببر هرچه خواهی به کاوس کی
که فرخنده باشی بر این بوم پی
فرامرز رستم چو نامه بخواند
از آن پند واندرزها خیره ماند
بفرمود کندن همان سنگ را
بدید آن نشانی کنارنگ را
چهل نردبان دید کرده زعاج
همه فرش دیبا و با تخت و تاج
درازی صفه ز ده تیر بیش
نگاریده دیوار بر گاومیش
نهاده چهل خم ز زر هر سویی
زلعل و ز لولو بر پهلویی
مکلل به دیوار او شب چراغ
فروزان یکایک به مثل چراغ
زشمشیر هندی و برگستوان
به هر سویکی جامه پهلوان
عقیق و زبرجد برو بر نگار
همان لعل و فیروزه بد صدهزار
زبرجد سریر و زبیجاده تاج
نهاده به هرگوشه کرسی زعاج
گرانمایه هر گونه انگشتری
نگینش چو رخساره مشتری
برون کرد گوهر که بود از نهفت
همه لشکر هند شد زان شگفت
یکایک کشیدند زان گونه گنج
زبردن،شه و لشکرآمد به رنج
چوآمد سوی شهر نوشاد شاد
همان تاج ضحاک بر سرنهاد
سریر زبرجد چو بنهاد زیر
پراکنده اندر جهان نام شیر
ببخشید گنج و بپیمود رنج
چنین باشد اندر سرای سپنج