عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
بفزای به انسان ز بهائم کم شو
هم بر پر از انسان به ملک همدم شو
ور منزلتی برتر از اینت باید
تنگ است مجال برتری آدم شو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
روز است وآفتاب است شمع و چراغ جوئیم
دلبر بر دل ماست واز اوسراغ جوئیم
غافل که خضر بر خلق از حق دلیل راه است
ما گمرهان دلیل راه از کلاغ جوئیم
نرگس بنفشه سنبل نسرین ولاله وگل
در پیش دلبر وما از صحن باغ جوئیم
باشدعلاج هر درد از شربت لب دوست
ما دردخویشتن را درمان ز داغ جوئیم
درروزگار نبودجز نامی از فراغت
ما رانگر که دایم از وی فراغ جوئیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
گمان مکن که اگر بد کند کسی به کسی
به روزگار نصیبش خوشی شود نفسی
ز این و آن چو بری مال باش واقف حال
که در ره تو به هر کوچه‌ای بود عسسی
ببین به آتش سوزان چه کرد آب روان
سزای آنکه بزد شعله‌ای به خار و خسی
کند مثال مگس عنکبوتی او را صید
چو عنکبوت کند صید اگر کسی مگسی
یقین بدان که دهندش برات آزادی
اگر کسی کند آزاد مرغی از قفسی
بدون لا و نعم مقضی المرامش کن
گر آورد به تو حاجت فقیر ملتمسی
به هیچ کار تو را نیست دسترس پس از این
برس به کار تو را تا که هست دسترسی
خوشا به حالت آن کس که چون بلنداقبال
کشد جفا و ندارد به جور کس هوسی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آدمی را ز شرف تاج کرامت بسر است
حیف و صد حیف که بیچاره ز خود بیخبر است
بنگر انسان و مقامش که بود محرم راز
خلوتی را که فلک حلقه بیرون در است
هست انسان بمثل آینهٔی در بر دوست
او بخود ناظر از این آینه پا تا بسر است
مطلع طلعت صانع شده مصنوع بلی
اندر آئینه عیان طلعت آئینه گر است
همه ذرات بخورشید وجود آینه‌اند
روشن این آینه سان در بر هر با بصر است
اختلاف صور افکنده جدائی ورنه
متحد معنی اشیا همه با یکدیگر است
گر چو نرگس به چمن دیده‌گشائی بینی
زاب بیرنک دوصد رنک گل اندر نظر است
خار و گل هر دو ز یک شاخ برآیند ولی
این یکی مرهم جان وان دگری نیشتر است
ره بخلوتگه وحدت برو معنی دریاب
بگذر از عالم صورت که نزاع صور است
هر بد و نیک به نسبت بود البته صغیر
باشد از بحر وجود آنچه خزف یا گهر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
غنچه را نیست جز این علت خونین جگری
که کند پردهٔ آن پاره نسیم سحری
ای که از عیب کسان پرده دری در خود بین
آن چه عیب است که باشد بتر از پرده‌دری
گر زنی لاف هنر عیب کسان کمتر جوی
عیب‌جویی نبود شیوهٔ مرد هنری
گذر ما همه بر ساعد و دست و سر و پاست
ما به خود باز نیاییم ببین خیره‌سری
نوح را زمزمه این بود به وقت مردن
طول‌ آمال چرا عمر بدین مختصری
بی خبر ها خبر از غیب دهند این عجب است
که خبرها همه پیدا شود از بی‌خبری
مفلس ایمن بود از صدمهٔ ارباب طمع
نخل آسوده ز سنگست گه بی‌ثمری
میدهد پند همی کیفیت قارونم
که بکن خاک به فرق غم بی‌سیم و زری
گر بماند اثر نیک صغیر از تو نکوست
ور نه باشد اثر بد بتر از بی‌اثری
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - در مذمت نوشابه
بود یکی خانه چو باغ جنان
سر بسر اسباب تجمل در آن
سیم و زر و لعل و در شاهوار
نیز در آن خانه بدی بی‌شمار
خانه خدا داشت ز دزدان هراس
شب همه شب داد بدان خانه پاس
خوش ز بداندیش بد او را فراغ
زانکه به شب هیچ نکشتی چراغ
بهر وی و خانه‌اش آن روشنی
بود به شبها سبب ایمنی
کهنه حریفی شبی از سارقین
سنگ زد او را به چراغ از کمین
گشت چو مستغرق ظلمت فضا
دزد فرو جست ز بام سرا
وقت خود آن لحظه غنیمت شمرد
هرچه که میخواست از آن خانه برد
نیک چو بینی بر اهل کمال
صورت حال بشر است این مقال
خانه کدام است وجود بشر
کامده خود مخزن در و گهر
سربسر اسباب تجمل در اوست
جزء وجود است ولی کل در اوست
چیست چراغ آنچه تو خوانیش عقل
کش نتوان قدر و بها کرد نقل
دزد که ابلیس رجیم لعین
آنکه حقش خوانده عدوی مبین
سنگ چه نوشابه که آن دزد هوش
شمع خرد را کند از آن خموش
و آنچه که خواهد ز بشر آن برد
شرم و حیا عفت و وجدان برد
رحم برد تا شود از سرکشی
خیره برادر به برادرکشی
حق اخوت که بود از ازل
امر طبیعی به میان ملل
گر دو تن از نوع بشر در جهان
گوی زمین باشدشان در میان
آن دو چو از یک پدر و مادرند
بلکه ز یک نفس و ز یک گوهرند
باشدشان حق اخوت به جا
بایدشان کرد مر آن حق ادا
گرنه ز مستی است چرا تا به حال
گشته چنین حق به جهان پایمال
خاصیت می‌بود این کز بشر
روز و شبان سر زند انواع شر
غفلت مستی است که حایل شود
بنده ز حق این همه غافل شود
بلکه جهان را کند آن سنگدل
ز آتش بیداد و ستم مشتعل
هیچ نگوید که جهان آفرین
داشت چه منظور ز طرحی چنین
بهرچه این ارض و سما آفرید
از پی بازیچه ما آفرید
مستِ می‌ آگه ز جنایات نیست
با خبر از روز مکافات نیست
شد چو به تاثیر می‌از عقل فرد
هیچ نداند که چه گفت و چه کرد
نیست صغیر از ره کذب و عناد
گر بنهی نام می‌ ام‌الفساد
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - قطعه
راستی آنچه تصور رود از بهر بشر
هیچ ز اخلاق نکو نیست بعالم بهتر
فی‌المثل همچو درختیست وجود من و تو
ثمرش مهر و وفا و ادب و علم و هنر
آنشجر زین ثمر ار بارور آید ریبر
که همی بالد و ماند بجهان تازه و تر
ورنه گر بی‌ثمر افتاد همان به که ز پای
اره‌اش افکند و بشکندش ضرب تبر
حاصل اینست کز اخلاق نکو روی متاب
تا شود نام نکوی تو بآفاق ثمر
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
زنهار مکن به حق خود کوتاهی
خوش خواه برای خلق از آگاهی
زیرا که برای خویشتن خواسته‌ای
آن را که برای دیگران می‌خواهی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ای گل، همه تن لب شده در وصف بهاری
یک بار نگفتی که درین باغ خزان هست
مانده هوس نان به دل آدم آبی
جایی که غم آب نباشد، غم نان هست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳۳ - غم زمانه
ای که گویی غم زمانه مخور
تو چه دانی که از غم آزادی
گر یکی روز خورده بودی غم
از غمم سرزنش نمی دادی
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶۵ - حسد
عجب آید مرا ز کار کسی
که شب و روز، کار وی حسد است
از نعیم جهان در این عالم
گویی او را همین حسد، رسد است
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۹
آدم واش نسیه، سزّه درآوره کو
آدم گِل نیه، هر نوویهار کِنِهْ بو
آدم ذرّه خاکه، هرچی اولیا بو
حیفه که آدمی، اَنّه بی بفا بو
احمد شاملو : هوای تازه
در رزم زندگی
در زیرِ تاقِ عرش، بر سفره‌ی زمین
در نور و در ظلام
در های‌وهوی و شیونِ دیوانه‌وارِ باد
در چوبه‌های دار
در کوه و دشت و سبزه
در لُجِّه‌های ژرف، تالاب‌های تار
در تیک و تاکِ ساعت
در دامِ دشمنان
در پرده‌ها و رنگ‌ها، ویرانه‌های شهر
در زوزه‌ی سگان
در خون و خشم و لذت
در بی‌غمی و غم
در بوسه و کنار، یا در سیاهچال
در شادی و الم
در بزم و رزم، خنده و ماتم، فراز و شیب
در برکه‌های خون
در منجلابِ یأس
در چنبرِ فریب
در لاله‌های سُرخ
در ریگزارِ داغ
در آب و سنگ و سبزه و دریا و دشت و رود
در چشم و در لبانِ زنانِ سیاه‌موی
در بود
در نبود،

هر جا که گشته است نهان ترس و حرص و رقص
هر جا که مرگ هست
هر جا که رنج می‌بَرَد انسان ز روز و شب
هر جا که بختِ سرکش فریاد می‌کشد
هر جا که درد روی کند سوی آدمی
هر جا که زندگی طلبد زنده را به رزم،

بیرون کش از نیام
از زور و ناتوانی‌ خود هر دو ساخته
تیغی دو دَم!

ملهم از «لوک دوکن»
۱۳۲۷

احمد شاملو : شکفتن در مه
عقوبت
برای ایرج گُُردی
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کفِ کودک.
طلسمِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم
چنین که
دستِ تطاول به خود گشاده
منم!



بالابلند!
بر جلوخانِ منظرم
چون گردشِ اطلسیِ ابر
قدم بردار.
از هجومِ پرنده‌ی بی‌پناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آن که در بگشایم
بر تختگاهِ ایوان
جلوه‌یی کن
با رُخساری که باران و زمزمه است.
چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،
که تبردارِ واقعه را
دیگر
دستِ خسته
به فرمان
نیست.



که گفته است
من آخرین بازمانده‌ی فرزانگانِ زمینم؟ ــ
من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریقِ زلالیِ همه آب‌های جهان،
و چشم‌اندازِ شیطنتش
خاستگاهِ ستاره‌یی‌ست.

در انتهای زمینم کومه‌یی هست، ــ
آنجا که
پادرجاییِ خاک
همچون رقصِ سراب
بر فریبِ عطش
تکیه می‌کند.

در مفصلِ انسان و خدا
آری
در مفصلِ خاک و پوکم کومه‌یی نااستوار هست،
و بادی که بر لُجِّه‌ی تاریک می‌گذرد
بر ایوانِ بی‌رونقِ سردم
جاروب می‌کشد.

بردگانِ عالی‌جاه را دیده‌ام من
در کاخ‌های بلند
که قلاده‌های زرین به گردن داشته‌اند
و آزاده‌مَردُم را
در جامه‌های مرقع
که سرودگویان
پیاده به مقتل می‌رفته‌اند.



خانه‌ی من در انتهای جهان است
در مفصلِ خاک و
پوک.

با ما گفته بودند:
«آن کلامِ مقدس را
با شما خواهیم آموخت،
لیکن به خاطرِ آن
عقوبتی جانفرسای را
تحمل می‌بایدِتان کرد.»

عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
آری
که کلامِ مقدسِمان
باری
از خاطر
گریخت !

۱۳۴۹

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
ای کاش آب بودم...
به مفتون امینی
وسواسِ مهربانِ شعر

ای کاش آب بودم
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنند
به لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌یی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیده‌نابالیده را
حتا
هیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟)



می‌دانم می‌دانم می‌دانم
با اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.

آه
کاش هنوز
به بی‌خبری
قطره‌یی بودم پاک
از نَم‌باری
به کوهپایه‌یی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌داد
سرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.

۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

احمد شاملو : در آستانه
حجمِ قیرینِ نه‌درکجایی...
به واحد اسکندری

حجمِ قیرینِ نه‌درکجایی،
نادَرکجایی و بی‌درزمانی.

و آنگاه
احساسِ سرانگشتانِ نیازِ کسی را جُستن
در زمان و مکان
به مهربانی:

«ــ من هم اینجا هستم!»

پچپچه‌یی که غلتاغلت تکرار می‌شود
تا دوردست‌های لامکانی.



کشفِ سحابی‌ مرموزِ هم‌داستانی
در تلنگرِ زودگذرِ شهابی انسانی.

۱ مهرِ ۱۳۷۰

احمد شاملو : در آستانه
در آستانه
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.



بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.



دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

۲۹ آبانِ ۱۳۷۱

احمد شاملو : در آستانه
نه عادلانه نه زيبا بود...
نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.

به عدلِ دست‌نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد.

۱۳۷۳

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
آشتی
«ــ اقیانوس است آن:
ژرفا و بی‌کرانگی،
پرواز و گردابه و خیزاب
بی آنکه بداند.

کوه است این:
شُکوهِ پادرجایی،
فراز و فرود و گردنکشی
بی اینکه بداند.

مرا اما
انسان آفریده‌ای:
ذره‌ی بی شکوهی
گدای پَشم و پِشکِ جانوران،
تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ در تو زند
تا تو
کُل باشی.

مرا انسان آفریده‌ای:
شرمسارِ هر لغزشِ ناگزیرِ تنش
سرگردانِ عرصاتِ دوزخ و سرنگونِ چاهسارهای عَفِن:
یا خشنودِ گردن نهادن به غلامی‌ تو
سرگردانِ باغی بی‌صفا با گل‌های کاغذین.

فانی‌ام آفریده‌ای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.

بر خود مبال که اشرفِ آفرینگانِ تواَم من:
با من
خدایی را
شکوهی مقدّر نیست.»



«ــ نقشِ غلط مخوان
هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوه‌ی سیالِ ظلماتِ درون.
کوه نیستی
خشکینه‌ی بی‌انعطافیِ محض.
انسانی تو
سرمستِ خُمبِ فرزانگی‌یی
که هنوز از آن قطره‌یی بیش درنکشیده
از مُعماهای َ سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک می‌زند.

از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی‌گذری
و دایره‌ی حضورت
جهان را
در آغوش می‌گیرد.

نامِ تواَم من
به یاوه معنایم مکن!»

فروردینِ ۱۳۶۴

مهدی اخوان ثالث : زمستان
هستان
گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم وبیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه‌ای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه‌ای دارم
با سبوی خویش، کز آن می‌تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه‌ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این، آلوده‌ایم، آلوده‌ایم، ای مرد
آه، می‌فهمی چه می‌گویم؟
ما به هست آلوده‌ایم، آری
همچنان هستان هست و بودگان بوده‌ایم، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا، به سرهامان
ز افتخار مرگ پاکی، در طریق پوک
در جوار رحمت ناراستین آسمان به غنوده ایم، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده‌ایم، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین، اگر بی غم پاک می‌دانی کیان بودند؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم
بی جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشت‌گان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
ای کبوترها
کاشکی پر می‌زد آنجا مرغ دردم، ای کبوترها
که من ار مستم، اگر هوشیار
گر چه می‌دانم به هست آلوده مردم، ای کبوترها
در سکوت برج بی کس مانده‌تان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان! های پاکان! گوی
می‌خروشم زار