عبارات مورد جستجو در ۳۲۱ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۶ - قطعه
فدت نفسی و ما تهواه مالی
همام العصر ذالهمم العوالی
جهان فضل شمس الدین که دولت
مباد از مجلس عالیت خالی
اذا مامشت الاقلام یموما
امام الا رئا بالعوالی
عروس فضل را الفاظ عذبش
بزیورهای معنی کرده حالی
سواد سجله أبدی بیاضا
کمالت من السنح اللآلی
چه گفت ابن یمین چون دیده بگشاد
بدان فرخ رخ مولی الموالی
أری بدرا ولیس له محاق
و شمسالا ینقص بالزوال
کسی کو ذات پاک بیهمالش
ببیند گوید از نیکو خصالی
اراه فی الکمال بلا نظیر
وقاه الله من عین الکمال
فلک قدر اتوئی کز خرده بینی
بسان عقل اول بیمثالی
انوح بنفثه المصدور حزنا
و حالی قدیحل عن اتصال
مرا از ظالمی بندیست بر کار
که حل او بدست تست حالی
علی الاقدار لایقضی قضاه
لما یطع غیر الامتثال
خلاصم ده ز دست آن حرامی
که ناحق میبرد ملک حلالی
مثالک یقطع الاطماع منی
فشر فنی بتشریف المثال
جهان تا هست بر خلق جهان باد
قضای تو چو حکم لایزالی
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدیح مظفرالدین
خوش گوش کرد چرخ و ممالک باینخطاب
کامد نهنک رزم چودریا باضطراب
ای چرخ باخدنگ گشادش سپر بنه
ای فتنه ازگذار رکابش عنان بتاب
ای مملکت طرب، که رسیدی بآرزو
وی روز گارمژده، که رستی زانقلاب
ای جوددل شکسته برافروز سربچرخ
وی عدل رخ نهفته برون آی ازحجاب
ای ملک مرده از نفس شاه جان پذیر
وی دهر خسته دامن شه گیر وکام یاب
ای شیر سخت پنجه مزن برگوزن دست
وی گرگ بوالفضول مکن بارمه عتاب
ای باز پاسبان شو بردامن تذرو
وی صعوه آشیان نه در دیده عقاب
ای باد سارحادثه، درگوشه ی بمیر
چون آتش حسام شه آْمد در التهاب
چرخ سهیل ناوک و مهر سپهر جام
شاخ ارم حدیقه وشاه حرم جناب
قطب ظفر مظفر دین خسروی که هست
برروم وزنگ خنجراو مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش برکشد از محمل سحاب
برموج خون برقص درآرد حسام شاه
افلاک را چو برسر می قبه حباب
تابد برای خیمه او چرخ چنبری
از رشته های شعله سیارگان طناب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام اوشرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرزگرانش بیک ترنگ
ازبالش درنگ سرکوه پرزخواب
بخشد مایه حزم گران سنگ اوبخاک
وافکند سایه عزم سبک پای او برآب
زین روی شسته اند بهفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک ازشتاب
ترتیب درج مدحت او جسم وروح را
با خلقت ثواب بهم خلعت صواب
لطفت جلای جوهر روحست چون سماع
سهمت نقاب چهره عیش است چون سحاب
خرم نشین ببزم که بایاد جام تو
در بحر خشک شدجگرآب چون سراب
با آنکه طبع کند دفع تشنگی
تشنه است آب تیغ لیکن بخون نه آب
جز در دیار عدل تو بی زحمت سنان
خواهر برادری نکند پیش مام وباب
باسایه تودر عجبم زانگه گاه گاه
مه راسیاه پوش کند سایه تراب
پیشانی کمانت چو برپیچ وتاب رفت
ازملک همچو تیر برون برد پیچ وتاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بودلیک
آن پیش نه که ( مطلب لم) راست در حساب
عقل آفریدگار نخواند ترا ولیک
به زافریدگانت شمارد بهرحساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ سلسبیل
صدرت تهی زبغض چو فردوس از عذاب
ملت جوان شود چو دهد رنگریزیت
از خون خصم ناصیه ملک را خضاب
هرکوچوچنک رک نشد ش راست برهوات
مسمار برحدق زندش تیر چون شهاب
بربود خنجرت کلف ازچهره قمر
برداشت بیلکت سبل ازچشم آفتاب
آنی که دربساط زمین اهل علم را
اقبال تست مأمن ودرگاه تومآب
ازحضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت ناموافق وجز رای ناصواب
من چون شتر سلیم دل وطفل گوهران
دست خوشم گرفت عنان و جهان رکاب
چون کوره سینه من ودل برک گل درو
دیده دهان نایژه واشک چون گلاب
همت مرا چو شیر سرافکنده میبرد
در هرطرف که میشنوم عفعف گلاب
درعرف تاکه سبق سلامست برعلیک
در شرع تا که فرض زکو تست برنصاب
بادا ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا ز درگه توسلام فلک جواب
ازهیبت توفتنه چو بز جسته برکمر
وزصولت تو خصم چو خرمانده درخلاب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح فخرالموک برادر پادشاه
تا جهانست شاه صفدر باد
تخت او با فلک برابر باد
آستانش که کعبه کرمست
از لب سرکشان مجدر باد
شاه فخرالموک دولت بخش
که عدو بند و دوست پرور باد
این یامین ملک تا جاوید
عدت یوسف برادر باد
ذات پاکش که عالم معنیست
روی اقبال و پشت لشگر باد
گرد سم سمند موکب شاه
سرمه چشم هفت اختر باد
آسمانش کمینه خرگاهست
آفتابش کمینه افسر باد
جاودان زبر ظل چتر ملک
سایه پرورد و سایه گستر باد
هر زمان کار دولت و ملت
از سر تیغ او قوی تر باد
چرخ اگر جز بحگم او گردد
بسته راه و شکسته چنبر باد
دولت آباد پنج نوبت ملک
چار دیوارهفت کشور باد
باغ شاهنشهی بدو تازه است
شاخ بخشندگی ازوتر باد
با دلش باد در کف کانست
با کفش بر سر زر بادخاک
شاه در مردمی ودر مردی
در جهان یادگار حیدر باد
پشت امیدها بدو گرمست
روی دولت ز رایش انور باد
آسمان پیش او بحکم ملک
بنده فرمان و سفته چاکر باد
رای او را جهان متابع شد
حکم اورا قضا مسخر باد
دایم از خون دشمنان ملک
صفحه تیغ او معصفر باد
کمترین پایه از مراتب شاه
سقف این طارم مدور باد
شاه را ملک کمین اقطاع
مرز خوارزم و ملک سنجر باد
ملک الشرق را هزاران فتح
از سر تیغ او میسر باد
هر کجا نام ملک شاه آید
ننگ بردولت سکندر باد
هرکه سر بر خطش نهاد بطوع
راست چون دایره همه سر باد
از دم خلق روح پروراو
شیر گردون چو شیر مجمر باد
هندوی چرخ را ز طالع شاه
لقب خاص سعد اکبر باد
یکدلی در ولای خسرو شرق
کار این پردل دلاور باد
گوش گردون ز لفظ در بارش
صدف در و درج گور بادگوهر
اشک بدخواه او زهیبت او
مدد آب اخضر بادبحر
روز رزمش ظفر دعا کرده
که شهنشاه دین مظفر باد
گفته نصرت که آفرین خدای
بر دل شاه و دست و خنجر باد
بهترین جوشنی بوقت گریز
برتن خصم شاه چادر باد
بحر قلزم که ساحل کف اوست
از زهاب دلش توانگر باد
ناصحش را بدست برزنجبر
گر بود زلف دلبر باد
حاسدش را ترقی و رفعت
از بلندی دار باور باد
تا که پرخاش باد و خاک بود
تا که خصمی آب و آذر باد
ترو خشک عدوی شاه جهان
از لب خشک و دیده تر باد
آب در چشم و آتش اندر دل
باد دردست و خاک در سر باد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در مدح رکن الدین صاعد
زهی حکم تو چون شمشیر قاطع
زهی رای تو چون خورشید ساطع
امام شرق رکن الدین صاعد
که هستی در فنون علم بارع
کمینه سایه تو چرخ ازرق
فرو تر پایه تو چرخ سابع
عبارات ترا خورشید شارح
اشارات ترا افلاک خاضع
کرم را صفحه روی تو منزل
سخا را سایه دست تو شارع
بیمن همت تو دهر قائم
ز بهر خدمت تو چرخ را کع
بلا را چین ابروی تو باعث
قضا را حسن تدبیر تو دافع
نه در بخشش ترا دریا معارض
نه در رفعت ترا گردون منازع
مبارک خدمتت چون مال، مغنی
خجسته در گهت چون علم، رافع
تف خشم تو دوزخ راست ثامن
دم خلق تو جنت راست تاسع
همه اقطار عدل تست شامل
همه آفاق صیت تست شایع
عدو را بر خلاف آب قاتل
ولی را با وفاقت زهر نافع
شکوه مسندت فر مدارس
دعای دولتت ورد صوامع
بشکر تو منابر در محافل
ز خلق تو مجامر در مجامع
بنات فضل را اعجاز مطلق
بیانت شرع رابرهان قاطع
مرجع مسند تو بر مساند
چو براقلیم ها اقلیم رابع
ستاره دشمنانت را معاند
زمانه دوستانت را مطا وع
وشاح سحر الفاظت عجایب
نسیج رشح اقلامت بدایع
شراع همت تو ابر هاطل
شعاع خاطر تو برق لامع
بتو منسوخ نام معن و حاتم
چنانک از ملت احمد شرایع
قضا را خود غرض ذات تو بوداست
ز سعی چرخ و تالیف طبایع
برای قید خصمت زاد آهن
از ان گشتست مجموعه منافع
ز آسیب قضا و صدمت قهر
بقاع دشمنت گشته بلاقع
بر آورم باقبال تو شعری
که شعری سازد از نورش طلایع
ز نظم خوب من زیب دواوین
ز فر مدح تو قرطه مسامع
مناسب لفظهایش با معانی
مجانس هم مطالع با مقاطع
قوافیها درست و وزن چابک
معانی کامل و الفاظ جامع
سرا پایش همه مغز معانی
نه چون شعرا بتوری منافع
در استفهام فهمش شرحها را
در او طی هر مصارع با مصارع
عروس فکر را در جلوه نظم
سواد کلک من گشته مقانع
ز زیورها چه درمیباید این را
بجز پیرایه صفراء فاقع
بکم زین، بدره ها بخشد ولیکن
مرا در شاعری خود نیست طالع
چو تقدیر ازل قسمت چنین کرد
چه تدبیر ست با تقدیر صانع
منم مظلوم ازین چرخ مماطل
منم محروم ازین دهر مدافع
همیشه طالع آمال منحوس
همیشه ک.کب امید راجع
بگرد خوشدلی ها در، حوادث
بپیش آرزوها در، موانع
بدور چشمه ها از آب چشمم
چو اندر روضه ها باشد مصانع
چودر در قعر در یا گشته مهمل
چو زر در خاک معدن مانده ضایع
بنام نیک و نام خشک راضی
بعرض پاک و دست تنک قانع
گرفتم زین مضایق آستینت
که هستت دامن انعام واسع
من از تو تربیت جویم که ابری
نخواهم قطره هرگز از مدامع
مرا بس خدمت مسعود صاعد
که اند این دیگران مصنوع صانع
بمن بر نعمت ایشان حرامست
چو بر موسی حرام آمد مراضع
بدرگاه تو بس امید وارم
طمع ببریدم از دیگر مواضع
بر دونان نخواهم برد حاجت
گرم باید نشستن در شوارع
مرا هست آلت خدمت مکاتب
ولیکن عزت نفس است مانع
مرا شرمیست همچون شرع زاجر
مرا طبعی است همچون عقل وارع
همیشه تا نگردد باد جامد
همیشه تا نگردد سنگ مایع
تو بادی در جهان شرع حا کم
تو بادی در ریاض علم راتع
شده حکم ترا افلاک منقاد
شده رای ترا گردون متابع
همیشه عادت خویت عواید
همیشه صنعت طبعت صنایع
بقای مدت عمر تو چندان
کزو قاصر شود عقد اصابع
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح صدر اجل ابوالفتوح محمد قوام الدین هنگام مسافرت حج
هزار منت و شکر خدای عز و جل
که سوی صدر خرامید باز صدر اجل
امام مشرق و مغرب قوام دین خدای
ابوالفتوح محمد سپهر مجد دول
گزیده طالع و طلعت ستوده سیرت و طبع
سپر پایه و قدر و ستاره جاه و محل
بگرد مسند او در، طوافگاه امل
بچین ابروی او بر، مصافگاه اجل
ز عرصه حرمش پای حادثه شده لنگ
زدامن شرفش دست نایبه شده شل
شود ز یکنظر او هزار غم راحت
شود ز یکسخن او هزار مشکل حل
نه عقل یک کلمت زو شنیده مستنکر
نه طبع یکحرکت زو بدیده مستقبل
بلطف جان ز تن دشمنان کند بیرون
که خلق او چو گلست و عدوی او چو جعل
سخای بیش ز خواهش عطای بی منت
دو آیتست که در شأن او بود منزل
در ابتدای جوانی ادای این مفروض
عنایتیست بزرگ از خدای عزوجل
ز یمن دولت او دان کزین صفت امسال
شدست بادیه یکسر بمرغزار بدل
چو خط و عارض دلدار شد زسبزه و آب
رهی که بود چو چشم لئیم و تارک کل
ز بس زهاب ببایست اندرو کشتی
زبس گیاه ببایست اندرو منجل
بحوضهای وی انر زلال تر زان آب
که بامدادان بر برگ گل نشیند طل
گرفته طبع صبا اندرو سموم چنان
که گشته مستغنی نرگس اندراو ز بصل
دمد ز خار مغیلان کنون گل خودروی
شود بطعم شکر زین سپس در او حنظل
بصحن بادیه بر کاسه های سر بودی
کنون ز فرش پر مرتع آمد و منهل
رهی که بود در آنراه عافیت از بیم
گرفته همچو بنفشه کلاه زیر بغل
کنون چو نرگس بودند طاس زر بر کف
ز بسکه امن همیزد ندا که لاتوجل
اگر چه رفت بظاهر سه اسبه همچو قلم
بسر برید همی راه بارگاه ازل
تبارک الله ازان کوه شکل ناقه او
زمین نورد و فلک سیر و آسمان هیکل
بگام او بگه پویه صعب گشته ذلول
بپای او بگه سیر سهل گشته جبل
رسنده تر ز قضا و دونده تر ز خیال
جهنده تر زجهان و رونده تر ز مثل
ز کوب زخمش تلها نموده همچو مغاک
ز جرم ضخمش گشته مغاکها چون تل
خجسته طلعت او ازستام او تابان
چنانکه طلعت خورشید از فراز قلل
دو کعبه دیدند امثال حاجیان بعیان
نه آنچنان که دو بیننده دیده احول
یکی است کعبه حجاج و عرضه گاه دعا
یکی است قبله محتاج و تکیه گاه امل
حریم هر دو میادین حرمتست و قبول
یمین هر دو محل میامنست و قبل
دل یکی شده فارغ زعشق آن دومین
چنانکه شد دل آن خالی از منات و هبل
زهی چو روح مجسم بصورت و معنی
زهی چو لطف مصور مفصل و مجمل
نه در تو کبر بمقدار ذرۀ هرگز
نه در تو بخل بمثقال حبۀ خردل
براه دین چو خردنیست در دلت غفلت
بکار خیر چو توفیق نیست در تو کسل
چو گرد کعبه کشیدی تو دایره زطواف
کشیده گشت خطی بر همه خطاوزلل
زخط و دایره کز طواف و سعی کشند
صحیفه حسنات تو گشت پر جدول
مثال کعبه و سعی تو مرکز و پرگار
نشان حلقه و دست تو همچو گوی انکل
سوی مدینه خرامان شده بر اوج شرف
چنانکه چشمۀ خورشید سوی برج حمل
سرای پرده عصمت زده بهر منزل
شده ز حفظ خدا بدرقه بهر مرحل
چنان ز طلعت تو برفروخت آن بقعه
کز آه صبح زد آیینه فلک مصقل
قران علوی خود محترم از این بودست
که چون توئی برسدنزد احمد مرسل
نشان اینسخن آنست کاندران تاریخ
قران ز شرم نکردند مشتری و زحل
تو رفته وامده وز تو کسی نیازرده
همین دلیل تمامست بر قبول عمل
زهی مبارک پی خواجۀ که از فرت
بناب افعی در زهر یافت طعم عسل
سپاس و منت بیحد خدایرا که ترا
نشد بگرد ریا آبروی مستعمل
خدای داند مستغنیم ازین سوگند
که بی حضور شما بود اصفهان مهمل
ز شوق گشته نفسهای ما همه یالیت
ز امید گشته زبانهای ما عسی و لعل
ز شوق طلعت عالیت بر وضیع و شریف
چنان گذشت همی روز و شب که لاتسئل
ز دل نشاط بیکبار گشته بیگانه
ز دیده خواب بیک راه گشته مستأصل
همیشه تا که عرب را بپاید اندر شعر
صفات یار و دیار و حدیث رسم و طلل
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که عاجز آید از اعداد آن حروف جمل
نهاده در دل تو روزگار نقطه بسط
کشیده بر سر خصمت زمانه خط بطل
خجسته بادت و لابد خجسته خواهد بود
چنین سفر که مثل بودش آخر و اول
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح صدر سعید قوام الدین ابوالفتوح
زهی ز رای تو روشن جهان تیغ و قلم
فلک بدست تو داده عنان تیغ و قلم
قوام دین سر احرار و اختیار ملوک
که نیست جز تو کسی قهرمان تیغ و قلم
توئی که هستی از گوهر سخا و کرم
توئی که هستی از خاندان تیغ و قلم
توئی که ترا گاه دانش و مردی
بیان فضل و فصاحت بنان تیغ و قلم
نفاذ امر تو وسطوت اشارت تست
مضا و هیبت و حکم روان تیغ و قلم
همی فرازد از تو سپهر فضل و هنر
همی فروزد از تو جهان تیغ و قلم
خطا نیفتد بر تیغ و بر قلم پس ازین
که پاس حکم تو شد پاسبان تیغ و قلم
ازان هنر که عیان گشت نزد عقل از تو
نبود صد یک ازان در گمان تیغ و قلم
شدست ویران از تو نهاد بخل و ستم
شدست پیدا از تو نهان تیغ و قلم
خجل شوند همی از زبان دربارت
زبان پر گوهر و در فشان تیغ و قلم
صریر کلک تو و عکس خنجر تو همی
چو رعد و برق جهد زاسمان تیغ و قلم
ببحر ماند دستت ازان همی خیزد
همیشه زو گهر و خیزران تیغ و قلم
شدست کند ز جود تو حرص آز و نیاز
شدست تیز بمدحت زبان تیغ و قلم
رواست گر بمدیح تو تر کنند زبان
که پر ز گوهر کردی دهان تیغ و قلم
ز آب لفظ تو و آبروی دشمن تست
اگر ز آب بود زنده جان تیغ و قلم
بجز دل تو نباشد جهان عدل و سخا
بجز کف تو نزیبد مکان تیغ و قلم
کنون که تیغ و قلم در ضمان دست توأند
شدند دولت و دین در ضمان تیغ و قلم
عدو و ناصح تو کرده عقد گردن و گوش
زدر و لعل که خیزد ز کان تیغ و قلم
بلفظ عذب تو و خون دشمنت گوئی
که رفت بیع و شری درمیان تیغ وقلم
زلفظ گوهر کرد آنزخونسرشت این مشک
که هست مشک و گهر کاروان تیغ و قلم
شدند تیغ و قلم جان ستان و روزی بخش
ز دست و بازوی تست این توان تیغ و قلم
بروز کینه چو گیری بدست قبضه تیغ
بر افکند عدویت طیلسان تیغ و قلم
نهد بنزد تو تیغ و قلم عطارد و شمس
زشرم چون تو کنی امتحان تیغ و قلم
کف تو هست سپهر سخا و عالم را
نمود شام و شفق از زبان تیغ و قلم
جهان شداست چو روی گل و دل لاله
که بشکفید ز تو بوستان تیغ و قلم
بیان تیغ و قلم شد کف و زبان تو زانک
فصاحتست و شجاعت بیان تیغ و قلم
سباع و انس گه رزق میهمان توأند
تو روزی همه میده ز خوان تیغ و قلم
نیام و ملقمه زان بیشتر سیه پوشند
که پوست دشمن تست آشیان تیغ و قلم
فلک چو دست تو هرگز کجا بود ور چه
دهد شهاب و مجره نشان تیغ و قلم
جهان بخندداز خرمی چو صبح و چو گل
چو اشگبار شود دیدگان تیغ و قلم
ز تف خشم تو نز بوی مشک و کافورست
که خشک مغز شدند استخوان تیغ
بروز کار تو اندر ز مردی و دانش
پر از عجایب شد داستان تیغ و قلم
چو دید چرخ ز کار تو و شجاعت تو
چه گفت؟گفت زهی پهلوان تیغ و قلم
بناز از قلم خویش و تیغ گوهر بار
که می بنازد از تو روان تیغ و قلم
همیشه تازبردست آسمان وش تو
همی کنند قران اختران تیغ و قلم
همه سعادت تأثیرشان نثار تو باد
که جز بسعد نباشد قران تیغ و قلم
کسیکه باشد با تو دورویه و دو زبان
بدین دو بادا همداستان تیغ و قلم
بریده باد بتیغ و سرشته باد بخون
سرو زبان عدویت بسان تیغ و قلم
بعقل گفتم کز مدح های خواجه ما
کدام لایق تر گفت آن تیغ و قلم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - خطاب بصدرالدین
ایا صدری که چرخ پیر چون تو
جوانی در همه معنی نیارد
فلک در خدمتت خم می پذیرد
جهان در طاعتت جان می سپارد
سپهر امروز در دیوان جودت
خراج کان و دریا می گذارد
مدیحت جبرئیل از بهر تعویذ
بکلک تیر بر شهپر نگارد
فلک با اینهمه خود رائی او
خلاف رای تو جستن نیارد
به پیش عفو تو خشم تو باید
که تا پیشانی شیران بخارد
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
ای رایت شه گرفته از نام تو نام
طبع تو به نظم داده انصاف کلام
هر شه بیتی ز نظم تو دیده تمام
در جلوه عروس نطق را هفت اندام
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
مرا کناره ی جویی و یک سبوی شراب
هزار بار زجنت به است و بوی شراب
کنون که در دم نزعم پیاله ده که به گور
کسی شراب برو به که آرزوی شراب
عجب که روزه ما را خدا قبول کند
هلال عید نه بینم اگر به روی شراب
اگر بهشت نبودی مقام می خواران
نیافریدی دروی خدای جوی شراب
نه کعبه است که ره بی دلیل نتوان رفت
به سوی میکده ات رهنماست بوی شراب
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۴ - ای من غلام همت مردی که بی سخن
ای من غلام همت مردی که بی سخن
با شاعرش سخاوت و لطف پیاپیست
و آنرا که شعر دادم و بستد بجایزه
آبستن منست اگر حاتم طیست
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۸
ای غایت اندیشه ی دانش سخنت را
می بوسم و می دارم چون دیده گرامی
شاید که ببندد کمر از لطف سخنهات
آب سخن جان سخنگو بغلامی
تو خضری و لطف سخنت آب حیاتست
معلوم شد این حریف دلم را بتمامی
ختمست سخن بر تو و یارای سخن نیست
در دور تو کسرا که تو سلطان کلامی
نام تو امامی است بلی زیبدت این نام
بر لفظ و معانی چو امیری و امامی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۱۰
قم فاسقنی قهوةً کان عاصرها
قبل الزّمان و کانت ثانی القدم
ناریه جاثلیق الدّهر یعرفها
زُفّت الیه و بنت الکرم فی العدم
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - مثنوی در تعریف چراغان روی دل
تعالی الله ازین بزم دل افروز
کز و شب طعنه زن گردیده بر روز
ازین بزم چراغان چشم بد دور
که شد چون صبحدم صادق مشرق نور
وفور نورش از فیض الهی
ز داغ لاله بزدوده سیاهی
چنین شب سال و مه را یاد ناید
که یادش تیرگی از دل زداید
تهی کرده است شب زین بزم پهلو
چو خط روی خوبان رفته یک سو
نهان در گوشه ای شب زین چراغان
چو خال کنج لعل خوبرویان
شب ظلمت سرشت از چشم مردم
چو دود شمع شد در روشنی گم
ز رشک پرتو این بزم روشن
فتاده مار را آتش به خرمن
نهان از رشک شد در رنگ گاهی
مه امشب همچو شمع صبحگاهی
چو بر تالاب دل از فیض ذوالمن
بشد عکس چراغان پرتو افکن
عیان شد هر طرف بر سطح آبش
هلال و انجم از موج و حبابش
صفای دل ز عکس شمع کافور
شده آئینهٔ نور علی نور
فتاده عکس شمع از بس در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
درین تالاب عکس شمع شب تاب
نموده امتزاج آتش و آب
زعکس شمع کافتاده به دریا
شده کیفیت سیرش دو بالا
صفای شمع از آبش نمودار
چو تن از ته نما پیراهن یار
بود هر موجش از عکس چراغان
جبین های مقیش کار خوبان
حباب او ز شمع عکس کافور
شده فانوس سان گردآور نور
چو آتش پرتو افکن شد در آبش
نگین لعل را ماند حبابش
زبس در قصر این دریای بیغش
گهر یاقوت شد از تاب آتش
شده گردالها هر سو نمودار
بلورین کاسه های ته نشان کار
فزود از بس زعکس شعله تابش
سمندر گشته مرغابی در آبش
نماید زین چراغان در ته آب
بعینه چشم ماهی در شب تاب
که تصویر وصف این چراغان
که شد از مشرق طبعم درخشان
قلم شد در نهان کلک مذهب
نقط بر صفحه تابان چون کواکب
زعکس شمع کافتاده است در آب
مرصع شد بلورین جام گرداب
سوادش زین چراغان گشته روشن
فتاده قرص مه را نان به روغن
به روی آب کشتیها منور
بود چون ماه نو بر چرخ اخضر
به دریا شعله چون شد پرتو افکن
به ارباب بصیرت گشت روشن
که از فیض عدالتهای نواب
به یکجا جمع گشته آتش و آب
فلک تالاب دل انجم چراغان
در او نواب چون ماه درخشان
مهین استاد مکتب خانهٔ فضل
کزو آباد شد کاشانهٔ فضل
بهین دستور قانون وزارت
از او روشن چراغ دین و دولت
ادب آموز نحریر خردمند
کز او بگرفته استاد خرد، پند
جواد و معصیت پوش و خطابخش
جهانرا نور عرفانش ضیابخش
جمالش نور پرورد الهی
غلام خلقش از مه تا به ماهی
شده دلها ز عدلش فارغ از رنج
زجودش گشته ویران خانهٔ گنج
تهی کیسه بود کان از سخایش
تنگ مایه است دریا از عطایش
چو مهر و ماه با اقبال و دولت
چراغش باد روشن تا قیامت
وجودش باد دایم سایه افکن
عموما بر خلایق خاصه بر من
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
انگار که بیش از همه شد ثروت تو
افزون ز کریمان جهان همت تو
با عالم ریش گاو اگر می سازی
از هیچ خری کم نبود دولت تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۴
چو طوطیان تو سخن بی نظیر میگویی
بگو بگو که عجب دلپذیر میگویی
بطالع من مسکین چرا چنین تلخست
سخن که با همه چون شهد و شیر میگویی
مرا ز کشتن خود ای ندیم دوست چه غم
مترس اگر سخن این فقیر میگویی
حدیث یوسف و یعقوب ناتوانش گو
اگر جوان مرا حال پیر میگویی
مگوی پسته خندان بدان دهان اهلی
سخن بسنج که با خرده گیر میگویی
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۱۸ - تاریخ وفات احمد آقا
ز عالم گر برون شد احمد آقا
نپنداری که نام نیک حک شد
بیمن همت بابای کوهی
دل او محرم راز ملک شد
سبکروحانه رفت از بهر تاریخ
مقام احمد از آن بر فلک شد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۱
خاک قدم تو نافه چین ارزد
خاشاک رهت سنبل و نسرین ارزد
شیرین سخنی و زیر لب مگویی
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۸ - سهراب
مه شهره بحسن و چون تو خوش نه
خوبست ولی چو شهرتش نه
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ نهم چهار تاج است
ای آنکه ترا عنان شاهی است بکف
تاج سر خسروان عهدی ز شرف
شاهان بزمین همی نهند از سر خویش
پیش تو چهار تاج از چار طرف
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
ای روی تو آفتاب صاحب نظران
بر صورت خوب تو عالم نگران
پیش تو صفات دیگران کس چکند؟
چون پادشه اشرفی بذات از دگران