عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا
می‌کشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را
می‌دهد طرز خرم فتنه پیکر قامتت
پیچ وتاب جوهر از موی میان شمشیر را
از خم ابروی خونریزتو هر جا دم زند
عرض جوهر می‌شود مهر زبان شمشیر را
ای فغان بگذر ز چرخ و لامکان تسخیر باش
چند در زیر سپرکردن نهان شمشیر را
جوهرتجرید قطع الفت خویش است وبس
بر سر خود می‌توان‌کرد امتحان شمشیر را
علم در هر طبع سامان بخش استعداد اوست
تا به خون برده‌ست جوهر موکشان شمشیر را
گر امان خواهی زگردون سربه‌جیب خاک دزد
ورنه رحمی نیست بر عریان‌تنان شمشیر را
دستگاه آیینهٔ بیباکی بدگوهر است
می‌کند آب اینقدر آتش عنان شمشیر را
خون صیدم از ضعیفی یک چکیدن‌وار نیست
شرم می‌ترسم‌کند آب روان شمشیر را
اینقدر ابروی خوبان گوشه‌گیریها نداشت
کرد بیدل فکر صید من‌کمان شمشیر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را
می‌کندچون موج‌گوهر بی‌زبان شمشیر را
سرکشی وقف تواضع‌کن‌که برگردون هلال
می‌کندگاهی سپرگاهی‌کمان شمشیر را
تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس
گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را
بسمل آهنگان‌، تسلیمت مهیا کرده‌اند
جبههٔ شوقی‌که داند آستان شمشیر را
حسن تا سر داد ابرو را به قتل عاشقان
قبضه شدانگشت حیرت در دهان شمشیر را
گشت از خواب‌گر‌ان چشمت به خون ما دلیر
می‌کند بیباکتر سنگ فسان شمشیر را
زایل از زینت نگردد جوهر مردانگی
قبضهٔ زر از برش مانع مدان شمشیر را
بر شجاعت پیشه ننگ است از تهور دم مزن
حرف جوهر برنیاید از زبان شمشیر را
بسمل موج می‌ام زخمم همان خمیازه است
در لب ساغرکن ای قاتل نهان شمشیر را
نوبهار عشرتم بیدل‌که با این لاغری
خون صیدم‌کرد شاخ ارغوان شمشیر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
گر، دمی‌، بوس کفت‌گردد میسر تیغ را
تا ابد رگهای‌گل بالد ز جوهر تیغ را
ازکدورت برنمی‌آید مزاج کینه‌جو
بیشتر دارد همین زنگار در بر تیغ را
ای‌که داری سیرگلزار شهادت در خیال
بایدت‌از شوق زد چون سبزه برسرتیغ‌را
عیش خواهی صید آفت شوکه مانند هلال
چرخ ابرومی‌کند برچشم ساغرتیغ را
پردهٔ نیرنگ توفان بود شوق بسملم
خونم آخرکرد بازوی شناور تیغ را
تا مگر یکباره‌گردد قطع راه هستی‌ام
چون دم مقراض می‌خواهم دو پیکر تیغ را
موج توفان می‌زند جوی به‌دریامتصل
جوهر دیگر بود در دست حیدر تیغ را
هرکه را دل از غبارکینه‌جوییها تهی‌ست
می‌کشد همچون نیام آسوده در برتیغ را
دل به امید تلافی می‌تپد اماکجاست
آنقدر زخمی‌که خواباند به بسترتیغ را
بیدل از هرمصرعم موج نزاکت می‌چکد
کرده‌ام رنگین به خون صید لاغرتیغ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
بسکه‌وحشت کرده‌است آزاد، مجنون‌مرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمی‌گنجدگل سودای من
خم حبابی می‌کند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینه‌ام بی‌حسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بوده‌ست هامون مرا
کودم تیغی‌که در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی‌، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموش‌توفان جنون را ساحلم
این حباب بی‌نفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق می‌بازد سراپایم به‌نقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
می‌دمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
به خیال چشم‌که می‌زند قدح جنون دل تنگ ما
که هزار میکده می‌دود به رکاب‌گردش رنگ ما
به حضور زاویهٔ عدم زده‌ایم بر در عافیت
که زمنت نفس‌کسی نگدازد آتش سنگ ما
به دل شکسته ازین چمن زده‌ایم بال‌گذشتنی
که شتاب اگرهمه خون شود نرسد به‌گرد درنگ ما
کسی از طبیعت منفعل به‌کدام شکوه طرف شود
نفس آبیار عرق مکن زحدیث غیرت جنگ ما
به‌فسون هستی بیخبر، زشکست شیشهٔ دل حذر
شب خون به‌خواب پری مبر ز فسانه‌های ترنگ ما
گهری زهر دو جهان‌گران‌، شده خاک نسبت جسم و جان
سبکیم ین همه‌کاین زمان به ترازو آمده سنگ ما
ز دل فسرده به ناله‌ای نرسید تاب وتب نفس
ببرید ناخن مطرب ازگره بریشم چنگ ما
سخن غرور جنون اثر، به زبان جرأت ماست تر
مژه بشکنی به ره نظر، پراگردهی به خدنگ ما
چه فسانهٔ ازل و ابد چه امل طرازی حرص وکد؟
به هزارسلسله می‌کشد سرطرة‌توزچنگ ما
ز غبار بیدل ناتوان دل نازکت نشودگران
که رود زیادتوخودبه خود چونفس زآینه زنگ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها
این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها
بر هرچه نظرکردیم‌کیفیت عبرت داشت
گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها
نظم‌گهرمعنی چون نثرفراهم نیست
از بس‌که جنون انگیخت بی‌ربطی موزونها
در خلق ادب‌ورزی خاصیت افلاس است
فقر اینهمه سامان‌کرد موسایی و قارونها
بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند
هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها
جزکنج مزار امروزکس دادرس کس نیست
انسان چه‌کند بااین خرس وسگ و میمونها
تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی
معموره قیامت کرد در دامن هامونها
تا بی‌نفسی شوید آلودگی هستی
چون صبح به‌گردون رفت‌جوش‌کف صابونها
غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است
در شکل حباب‌اینجاست خمهاو فلاطونها
از عشق چه‌می‌گویی‌، ازحسن چه‌می‌پرسی
مجنون همه لیلی‌گیر، لیلی همه مجنونها
بیدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم
گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
میی‌که شوخی رنگش جنون افلاک است
به خاتم قدح ما نگین ادراک است
خمیر قالب من بود لای خم‌ کامروز
کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است
مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور
که سیم‌ و زر ز فزونی ودیعت خاک است
فروغ جوهر هرکس به قدر همت اوست
به چشم آتش اگر سرمه‌ای است خاشاک است
ز صیدگاه تعلق همین سراغت بس
که هرکجا دلی آویخته ا‌ست فتراک است
نگه ز دیده ی ما پرتوی نداد برون
چراغ آینه از دودمان امساک است
دلم به الفت ناز و نیاز می‌لرزد
که رنگ جلوه حریرست ودیده نمناک است
جهان ز بسکه نجوم غبار دل دارد
نگاه از مژه بیرون نجسته در خاک است
تپید‌ن آینهٔ ماست ورنه زین دریا
حساب موج به یک آرمیدنش پاک است
به غیر وهم ذکر چیست مانعت بیدل
تو پر فشانی و از ششجهت قفس چاک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
زندگی را شغل پرواز فنا جزوتن است
با نفس‌،‌سرمایه‌ای ‌گر هست ‌ازخود رفتن ‌است
نبض امکان را که دارد شور چندین اضطراب
همچو تار ساز در دل‌هیچ و بر لب شیون است
بگذر از اندیشهٔ یوسف‌که درکنعان ما
یا نسیم پیرهن یا جلوه ی پیراهن است
هیچکس سر برنیاورد ازگریبان عدم
شمع این پروانه از خاکستر خود روشن است
از فسون چشم بند عالم الفت مپرس
انکه فردا وعده‌ام‌داده‌ست امشب با من است
جزتعلق نیست مد وحشت‌تجرید هم
هرقدر از خود بر آیی رشتهٔ این‌ سوزن است
نقش هستی جز غبار دقت نظاره نیست
ذره را آیینه‌ای گر هست چشم روزن است
بر جنون زن‌ گر کند تنگی لباس عافیت
غنچه را بعد از پریشانی گریبان دامن است
غیر خاموشی دلیل عجز نتوان بافتن
شعلهٔ ما، تا زبان دارد سراپا گردن است
شوق ما را ای طلب پامال جمعیت مخواه
خون بسمل‌گر پریشان نقش‌بنددگلشن است
آن‌گرانسنگی‌که نتوان از رهش برداشتن
چون ‌شرر خود را به‌ یک ‌چشم‌ از نظر افکندن است
لاله سودایی‌ست بیدل ورنه هر گلزار دهر
هرکجا داغی‌ست‌چشمش با دل ما روشن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است
نقش شیشه‌ گرم سنگ به مینا زده است
راه خوابیده به بیداری من می‌گرید
هرکه زین ‌دشت ‌گذشته‌ست به من پا زده است
حسن یکتا چه جنون داشت‌ که از ننگ دویی
خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
نیست یک قطرهٔ بی‌موج سراپای محیط
جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است
ای سحر ضبط عنانی‌ که از آن طرز خرام
گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است
هر نگه رنگ خرابات دگر می‌ریزد
کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدکه داشت
بی‌دماغی پر طاووس به سرها زده‌است
زین برودتکده هر نغمه‌ که بر گوش خورد
شور دندان بهم خورده سرما زده است
کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت
خلقی ازتنگی این خانه به صحرا زده است
بگذر از پیش و پس قافلهٔ خاموشی
دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است
بیدل از جرگه اوهام به در زن‌ کاینجا
عالمی لاف خرد دارد و سودا زده‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است
هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است
اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند
شور موج بحر درگوش صدف افسانه است
تهمت الفت به نقش‌کارگاه دل مبند
آشنای عالم آیینه پر بیگانه است
در دماغ هر دو عالم سوختن پر می‌زند
شمع این ویرانه‌ها خاکستر پروانه است
محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست
هرکه می‌‍بینی به قید زندگی دیوانه است
صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد
از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است
در خراب‌آباد امکان‌گردی از معموره نیست
نوحه‌کن بر دل‌که این ویرانه هم ویرانه است
از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد
سبحه‌ای دارم‌که سر تا پای او یک دانه است
گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم
همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است
بیدل امشب‌گرد دل می‌گردد از خود رفتنی
پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه
چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را
یکی بیاو میازار چهر الوان را
هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو
به یک دو جام می‌کهنه تازه‌کن جان را
ز شور و طیش چه‌دیدی به‌سور و عیش‌گرای
که حاصلی به ازین نیست دور دوران را
ز سینه‌کینه بپرداز وکار آب بساز
مزن بر آتش‌کین همچو باد دامان را
چهارماهه نه‌بس‌ بود شور و فتنه و جنگ
که باز زین زنی از بهرکینه یکران را
به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر
چه بینم این همه‌گرد و غبار میدان را
از‌ین قبل‌که به بر بینمت سلیح نبرد
گمان برم‌که خلف مر تویی نریمان را
تو فتنه‌کردی و تاجیک و ترک متهمند
که ره به فتنه‌گشودند ملک سلطان را
نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور
تراکه‌گفت‌که ویران نمایی ایران را
کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد
کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را
ورت به خود و زره دل‌کشد یکی بگذار
چو خود بر سر آن‌گیسوی زره‌سان را
بس است آن زنخ و زلف‌گوی و چوگانت
چه مایلی هله این‌قدرگوی و چوگان را
همی ز بند حوادث‌گشایش ار طلبی
درآ به حجره و بگشای بند خفتان را
ورت هواست‌که در فارس فتنه بنشیند
یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بیار از آن می چون ارغوان‌که مدحت آن
میان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود به‌گلوی خورنده از دل جام
ز دل برون فکند رازهای پنهان را
از آن شراب‌که‌گر بیندش‌کسی شب تار
کند نظاره به ظلمات آب حیوان را
بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب
تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را
خدیو راد محمد شه آن‌که ملکت او
ز هرکرانه محیط‌است ملک امکان را
ندانما به چه بستایمش‌که شوکت او
گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را
به خلق پارس بس این رحمتش‌که برهانید
ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را
اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه
که‌کس نداند علت قضای یزدان را
سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد
زمام ملک سلیمان امیر دیوان را
بزرگوار امیری‌که با سیاست او
به چار رکن جهان نام نیست طغیان را
ز موشکافی تدبیر موکشان آرد
به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را
به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان
جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را
نظام‌کار جهان پیرو عزیمت تست
چنانکه حس عمل تابع است ایمان را
به‌عهد عدل توصبحست وبس اگربه‌مثل
تنی به دست تظلم دردگریبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان
هگرز برنگزیدی خدای انسان را
کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت
بهشتیان همه مایل شوند نیران را
ز روی صدق‌گواهی دهدکه خلد اینست
اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را
خدانمونه‌یی‌ازطول‌وعرض‌جاه توخواست
که آفرید به یک امرکن دوکیهان را
جنایتی‌که به‌کیهان رسد زکید سپهر
کف‌کریم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزداید
چنان‌که آب ستغفار لوث عصیان را
زمانه بی‌مدد حزم تو ندارد نظم
که بی‌خرد اثر نطق نیست حیوان را
به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو
که آشکارکند رازهای پنهان را
به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند
چه جرم‌کرده‌که مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنیدی‌که فیض یک‌دمه‌اش
دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را
برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست
که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت
جداکند ز موالید چهار ارکان را
بتابد ازکف رخشنده‌ات به روز مصاف
بسان برق‌که بشکافد ابر نیسان را
تبارک‌الله از آن خنگ‌کوه‌کوههٔ تو
که بر نطاق نهم چرخ سوده‌کوهان را
پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق
نمونه‌ایست عجب باد و برف وباران را
گمان بری‌که معلق نموده‌اند به سحر
ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را
به غیر شخص‌کریمت برو نیافته‌کس
فرازکوه دماوند بحر عمان را
مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ
چنان‌که باد مطاوع بدی سلیمان را
مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای
که آفرید دماوند وکوه ثهلان را
قوی قوایم او خاک را بتوفاند
چنانکه باد به‌گرداب لجه طوفان را
بزرگوار امیرا تویی‌که همت تو
زیاد برده عطایای معن و قاآن را
دوسال و پنج‌مه ایدون رودکه بنده‌به‌فارس
شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست
یکی بگو چکنم این متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را
تویی‌که قدر سخن دانی و عیار هنر
برآن صفت‌که پیمبر رموز قرآن را
ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی
که نظم بخشی یک مملکت پریشان را
چه‌باشد این دو سه مه تا تو نظم‌کار دهی
ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر
هلا چگونه‌کنی جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس
که هست حامله صدگونه برگ و سامان را
بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد
نبشت خواهم‌کوه و در و بیابان را
به‌جز تو از تونخواهم‌که‌نافریده خدای
عظیم‌تر ز وجود تو هیچ احسان را
زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر
چنانکه فضل خداوندگار پایان را
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۲
چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش و گر جمع شوند از پریشانی اندیشه کن
وگر بینی که با هم یک زبان اند
کمان را زه کن و بر باره بر سنگ
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۳
سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن از دشمن رستی
کسایی مروزی : دیوان اشعار
برگشت چرخ ...
برگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره
یک داوری به سرنبرد هرگز
تا جان به نزد او نبری پاره
گهواره بود خانهٔ من ز اوّل
و آخر لحد کنندم گهواره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
تو محو خواب و در سیرکن‌فکان بازست
مبند چشم‌که آغوش امتحان بازست
درین طربکده حیف است ساز افسردن
گره مشوکه زمین تا به آسمان بازست
کجا دمید سحرکز چمن جنون نشکفت
تبسمی که گریبان عاشقان بازست
به معبدی‌که خموشان هلاک نام تواند
چو سبحه بر دریک حرف صد دهان بازست
به هر طرف‌گذری سیر نرگسستان‌کن
به قدر نقش قدم چشم دوستان بازست
به پیش خلق ز انداز عالم معقول
زبان ببند که افسار این خران بازست
درین هوسکده غافل ز فیض یأس مباش
دری‌که بر رخ ما بسته شد همان بازست
ز جا نرفته جنون هزار قافله‌ایم
جرس بنال‌که بر ما ره فغان بازست
به جاده‌های نفس فرصت اقامت عمر
همان تأمل شاگرد ریسمان بازست
به‌کنه سود و زیان‌کیست وارسد بیدل
متاعها همه سربسته و دکان بازست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
ز انقلاب جسم‌، دل بر ساز وحشت هاله نیست
سنگ هرچند آسیا گردد، شرر جواله نیست
درگلستانی که داغ عشق منظور وفاست
جز دل فرهاد و مجنون هر چه‌ کاری لاله نیست
پرتو هر شمع‌، در انجام‌، دودی می‌کند
کاروان ‌گر خود همه رنگ است‌، بی‌دنباله نیست
عذر مستان گر فسون سامری باشد چه سود
محتسب خرکره است‌، ای بیخودان‌گوساله نیست
از غبار کسوت آزاداند مجنون‌طینتان
غیر طوق قمری اینجا یک‌ گریبان هاله نیست
صورت دل بسته‌ایم‌، از شرم باید آب شد
هیچ تدبیری حریف انفعال ژاله نیست
سرمه‌ جوشانده‌ ست ‌عشق‌ ، از ما تظلم‌ حرف ‌کیست
در نیستانی ‌که آتش دیده باشد ناله نیست
هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق
بیدل این‌نه آسمان سرپوش یک تبخاله نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
محرم حسن ازل اندیشهٔ بیگانه نیست
رنگ می‌گردد به‌گرد شمع ما پروانه نیست
از نفسها نالهٔ زنجیر می‌آید به‌گوش
در جنون‌آباد هستی هیچکس فرزانه نیست
بسکه یادت می‌دهد پیمانهٔ بی‌هوشی‌ام
اشک هم در دیده‌ام بی‌لغزش مستانه نیست
غیر وحشت ‌کیست تا گردد مقیم خانه‌ام
سیل‌ هم بیش از دمی مهمان این ویرانه نیست
گریهٔ شبنم پی تسخیر گل بیهوده است
طایران رنگ را پروای آب و دانه نیست
بهره از کسب معارف‌ کی رسد بی‌مغز را
سرخوشی‌از نشئهٔ می قسمت پیمانه نیست
سیل اشکم در دل شبنم نفس دزدیده است
از ضعیفی ناله در زنجیر این دیوانه نیست
زبنهار ایمن مباش از ظالم کوته ‌زبان
می‌شکافد سنگ را آن اره‌کش دندانه نیست
هرگز افسون مژه بر هم زدن نشنیده‌ایم
ما سیه‌بخان شبی دارپم لیک افسانه نیست
عمرها چون سرمه گرد چشم او گردیده‌ایم
مستی انشا نامهٔ ما بی‌خط پیمانه نیست
شور ما چون رشتهٔ ساز از زبان نیستی‌ست
نغمه‌ها می‌نالد اما هیچکس در خانه نیست
عشرتم‌بیدل نه‌بریک‌دور موقوف‌است و بس
اشک خواهد سبحه ‌گردانید اگر پیمانه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح
داد خون را با صفا آیینه‌دار شیر صلح
آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم
کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح
زین تفنگ و تیر پرخاشی‌ که دارد جهل خلق
نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح
مطلب نایاب ما را دشمنی آرام‌ کرد
با خموشی مشکل است ازآه بی‌تاثیر صلح
برتحمل زن ‌که می‌گردد دپن دیر نفاو
صلح ازتعجیل جنگ و جنگ ازتأخیر صلح
با قضا گر سر نخواهی داد کو پای‌ گریز
اختیاری نیست این آماج را با تیر صلح
مرد را چون تیغ در هر امر یکرو بودن است
نیست هنگام دعا بی‌خجلت تزویر صلح
عام شد رسم تعلق شرم آزادی‌کراست
خلق را چون حلقه با هم داد این زنجیرصلح
در طلسم‌ جمع ‌اضدادی ‌که ‌برهم‌ خوردنی‌ست
آب می‌گردم ز خجلت گر نماید دیر صلح
اعتبارات ‌آنچه دیدم ‌گفتم اوهام ‌است و بس
جنگ‌صد خواب پریشان شد به یک تعبیر صلح
دوش از پیر خرد جستم طریق عافیت
گفت ای غافل به هر تقدیر با تقدیر صلح
کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند
تنگ شد بیدل به جنگ لشکر تصویر صلح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ می‌گردد
به موج یک عرق صد آسیای رنگ می‌گردد
نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت
نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ می‌گردد
فسردن‌ کسوت ناموس ‌چندین وحشت‌ است اینجا
پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ می‌گردد
ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها
نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ می‌گردد
چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن
خموشی می‌تپد بر خویش تا آهنگ می‌گردد
فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی
گر امروزش صفایی هست فردا زنگ می‌گردد
دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان
می تحقیق تا در جام ریزی بنگ می‌گردد
ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت
که راحت از مزاج من به صد فرسنگ می‌گردد
جنونم جامه‌واری دارد از تشریف عریانی
که‌ گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ می‌گردد
دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل
که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانه‌کرد
قلقل این شیشه رفتار مرا مستانه‌کرد
با رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم
از نم این برشکال آخرکمانم خانه‌کرد
دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست
ازتکلف موی چینی را نباید شانه‌کرد
پیش از ایجاد امتحان سخت‌جانیهای عشق
تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه‌ کرد
خانمانسوز است فرزندی ‌که بیباک اوفتد
اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد
حسن در هر عضوش آغوش صلای ‌عاشق است
شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه‌ کرد
عالمی ز لاف دانش ربط جمعیت‌گسیخت
خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه ‌کرد
هیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد
آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کرد
صد جنون مستی است در خاک خرابات غرض
حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه‌ کرد
تاگشودم چشم یاد بستن مژگان نماند
عبرت این انجمن خواب مرا افسانه‌ کرد
عمرها بیدل ز-‌شم خلق پنهان زفستفم
عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه‌ کرد