عبارات مورد جستجو در ۶۷۹ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپنامه
آمدن فغفور به جنگ نریمان
سوی لشکرش پهلوان رفت باز
به پیکار فغفور بر کرد ساز
وز آن سو سپه را چو فغفور شاه
فرستاد زی پهلوان کینه خواه
به در بر همیشه هزاران هزار
سپه داشت گردان خنجر گزار
هزار و صد و شصت شه پیش اوی
بدند از سپاهش همه خویش اوی
ازو چارصد را به پرده سرای
زدندی همه کوس و زرّینه نای
بدش رسم هر روز فرشی دگر
ز شاهانه دیبای چینی به زر
یکی دست زیبای او جامه نیز
یکی خوب دوشیزه دلبر کنیز
بد از شهر ها سیصد و شست و پنج
ز گردش سراسر چو آکنده گنج
خراج یکی شهر هر بامداد
رسیدی بدو از ره رسم و داد
هر آن کار و رایی که انداختی
بگفت ستاره شمر ساختی
بخوان برش هر روز چون شش هزار
بدی مرد در بزم هم زین شمار
به جایی که رفتی برون با سپاه
به رزم ، ار به بزم ، ار به نخچیرگاه
ز خویشان و از ویژگان هفت کس
بدندی ز پیرامنش پیش و پس
چنان یکسر از جامه و اسپ ساز
بدان تا کس از بُن نداندش باز
بدش کوشکی یکسر از آبنوس
بدان کوشک از زرّ هفتاد کوس
چو از شب شدی روی گیتی دژم
مر آن کوس ها را زدندی به هم
همه شهر از آواز آن سر به سر
کس از خانها شب نرفتی به در
که هر سو کس شاه بشتافتی
بکشتی روان هر که را یافتی
به رزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بر بست رخت
هیونان بختی ده و شش هزار
به هم ساخت با آلت کارزار
چهل گاو گردون ز زر بار کرد
دو صد دیگر از دیبه انبار کرد
بفرمود تا هر که در کشورش
شهی بود با لشکر آمد برش
ببستند بر پیل صندوق و کوس
ز گرد آبگون چرخ گشت آبنوس
سپاهی فراز آمد از چین ستان
به رزم از یلان هر یکی کین ستان
نه از مرگشان باک نز تیغ تیز
نه از آب بیم و نه زآتش گریز
به مردی یگانه به کوشش گروه
بر زخم سندان برِ حمله کوه
به دل شیر تند و به تن پیل مست
به کین برق تیز و به تیر ابردست
فزون ز ابرشان ناوک انداختن
هم از بادشان تیزتر تاختن
بد اسپ از گیا بیش وز ریگ مرد
از اختر سپاهش بد از چرخ گرد
ز رنگین سپرها در و دشت و راغ
چنان گشت کز گل به نوروز باغ
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش
یکی نیستان بود پر پیل و کرگ
ز نیزه نی اش پاک وز تیغ برگ
ز پیروزه تختی به زر کرده بند
نهادند بر چار پیل بلند
بر آن تخت بنشست فغفور شاه
ز بَر چتر و بر سر ز گوهر کلاه
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید
سرش طغری و تنش یکسر ز زرّ
ز یاقوت چشم از زبرجدش بر
بتی بودش از زرّ گوهر نگار
فراوان بر او برده لؤلؤ به کار
ببردش که تا گر شود کار سخت
کندش او گه رزم پیروز بخت
ز پیش سپه پیل تیرست و شست
شده زیر پی شان سر کوه پست
همه پشت پیلان رویینه تن
پُر از ناوک انداز و آتش فکن
ز لشکر همی خواست گرد سوار
بر آن سان که خیزد ز دریا بخار
ز جندان به ده روزه راه دراز
بیآمد بر ژرف رودی فراز
ستاره شمر گفت از آن سوی رود
مرو لشکر آور هم ایدر فرود
که گر کودکی زان سوی رود پای
مرو لشکر آواره گردد ز جای
بُد از یک سوی رود فغفور شاه
دگر سو نریمان به یک روزه راه
شه آگه ز فغفور کآمد به جنگ
بیار است لشکر چو شد کار تنگ
به ایرانیان گفت گردان چین
هراسیده اند از شما روز کین
نباید که امشب شبیخون کنند
به کین از شما دشت پر خون کنند
چو آید شب آتش مسوزید کس
نه آواز باید نه بانگ جرس
بوید از کمین دیده بگماشته
زره در بر ، اسپان به زین داشته
به آذرشن و ارفش شیرفش
سپرد از دو لشکر کینه کش
فرستادشان بر چپ و دست راست
کمین کرد خود هم بدان سو که خاست
چو پوشید شب عاج گیتی بشیز
پراکند بر سبز مینا پشیز
تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش
گهر ریخت هندوی گوهر فروش
ز ترکان شهی بود فرمانگزار
سپه داشت از جنگیان سی هزار
سوی رزم ایرانیان با شتاب
شبیخون سگالید و بگذشت از آب
بیآمد بی آگاهی شاه چین
کمین کرد و آگه نبود از کمین
سپه دید در خیمها بی هراس
نه جایی طلایه نه آواز پاس
بزد کوس و تن بر سپه برفکند
خروش یلان شد به ابر بلند
درآمد ز چپ ارفش کابلی
سوی راست آذرشن زابلی
پس اندر نریمان و ایرانیان
گرفتند بدخواه را در میان
شب قیرگون شد ز گرد سپاه
چو زنگی که پوشد پرند سیاه
جهان پاک چون تیره دوزخ نمود
در او تیغ چون آتش و شب چو دود
دلیران دشمن به بند کمند
چو دیوان شب تیره گردن به بند
ز ترکان نرستند جز اندکی
نشد باز جای از دو صدشان یکی
چو از دامن ژرف دریای قار
سپیده برآمد چو سیمین بخار
گیاها بد از خون تبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده
گریزندگان نزد فغفور باز
رسیدند ، با رنج و گرم و گداز
ستاره شمر شد غمی ز آن شتاب
که لشکر گذر کرد نا گه ز آب
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی به دست
بدو گفت بر تیغ این کُه یکی
شوم بنگرم راز چرخ اندکی
بدین چاره بگریخت شد نا پدید
دگر تا شه چین بُد او را ندید
به دُمّ گریزندگان بر دمان
بیآمد نریمان هم اندر زمان
دو ره گُرد بودش ده و شش هزار
برآراست از گرد ره کارزار
ببد تند فغفور هم در شتاب
بیآمد به پیکار ازین سوی آب
دو لشکر رده ساختند از دو روی
جهان گشت پر گرد پرخاشجوی
غوکوس با مهره بر شد به هم
ز شیپور و از نای برخاست دم
بپوشید پهنای هامون ز مرد
ببد خشک دریای گردون ز گرد
ز خون گشت روی زمین پرنگار
ز پیکان دل و چشم کیوان فکار
زمین آنکه از بر بُد از زیر شد
جهان را دل از خویشتن سیر شد
ز بس گونه گونه درفش سپاه
بهاریست گفتی همه رزمگاه
ز تیغ اندرون برق و باران ز تیر
ز گرد ابر تیره ز خون آبگیر
چنان رود خون بُد که بر کوه و دشت
سوار آشناوار بر خون گذشت
ز بس نعل پاشیده بر دشت کین
زره داشت پوشیده گفتی زمین
سواران به کین گردن افراخته
یلان نیزه بر نیزه انداخته
ز کُه تا کُه از گرد پیوسته میغ
ز کشور به کشور چکاکاک تیغ
سنان را دل زنده زندان شده
بر امید ها مرگ خندان شده
ز خون پرندآوران پشت پیل
چو شنگرف پاشیده بر کوه نیل
همی تا بشد خور پس تیغ کوه
بدین گونه بُد رزم هر دو گروه
چو موج درفشان فرو برد سر
پراکنده بر روی دریا گهر
نمود از سر کوه خمیده ماه
چو از زرّ زین بر سیاه اسپ شاه
فروهشت شب دامن از روی جنگ
سپه بازگشت از دو سو بی درنگ
ببستند راه شبیخون به پیل
طلایه پراکنده شد بر دو میل
ز بس کز دو رو آتش افروختند
شب تیره را دیده بر دوختند
همی هر کسی مردم خویش جست
یکی کشته برد و یکی مرده شست
چو روز از جهان کارسازی گرفت
دمید آتش و زر گدازی گرفت
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته زرّ گدازیده مهر
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ و خشت آخته
ز پولاد ده میل دیوار بود
بدو بر ز خشت و سنان خار بود
زمین پاک جنبان از آشوب و شور
زمان خیره از نعرهٔ خنگ و بور
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران
چو زلف بتان شاخ منجوق باد
گهش برنوشت و گهی برگشاد
تو گفتی که هر یک عروسیست مست
نوان و آستیها فشانان به دست
گرفتند رزمی گران همگروه
هوا گرد چون قیر شد کوه کوه
چنان کشته بر هر سوی انبار گشت
که هر جا که بُد دشت دیوار گشت
ز بس نعره هر کوه نیمی بکاست
به هرکشور از خون دو صد چشمه خاست
زمانه شب و تیغ مهتاب شد
دل مرد چشم و سنان خواب شد
برافروخت از نعل اسپان گیا
بگردید بر کُه ز خون آسیا
بغرّید کوس و بدرّید کوه
زمین گشت تار و زمان شد ستوه
بجوشید گردون بپوشید ماه
بشورید قلب و بجنبید شاه
یلان را جگر بُد ز کین تافته
شده بانگ سست و لبان کافته
ز سر سوده تیغ و ز کین زیر ترگ
ز تن جان ستوه و ز جان سیر مرگ
همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل
درفشی فراز مه افروخته
درفشی به خاک اندر انداخته
ز بس خشت گردان پیکار ساز
شده پیل چون در نیستان گراز
به قلب اندر استاده فغفور چین
به گردان لشکر همی گفت هین
به هر کاو فکندی یکی کینه خواه
همی زرّ بدادی به ترگ و کلاه
نریمان چپ و راست اندر نبرد
همی تاخت بر گرد گردان چو گرد
زمین گفتی از وی بگردد همی
سمندش جهان بر نوردد همی
از اسپش همه دشت آوردگاه
ز ناورد بد چرخ و از نعل ماه
به تیغ از یکی تا بپرداختی
به نیزه سرش بر مه انداختی
به کین پاشنه خیز کرده سمند
بر قلب شد با کمان و کمند
بیفکند ده پیل و سیصد سوار
سوی شاه چین حمله برد ابروار
سوارانش را یکسر آواره کرد
درفشش به نیزه همه پاره کرد
شد افکنده چندان ز گردان چین
که بیش از گیا کشته بُد بر زمین
ز بس جان که از مرگ پالوده شد
تنش سست و چنگال فرسوده شد
ز کشته چه گویم بر آن کس که زیست
ببخشید چرخ و ستاره گریست
همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان ز پس راه برداشتند
پدر بُد که خسته پسر را به پای
سپردی همی چشم و ماندی به جای
زره دار بُد کز تن خویش پوست
همی کند و پنداشتی درع اوست
تنش بنگریدی که بر پای هست
به سر دست بردی که بر جای هست
چو دل جستی از تن سنان یافتی
پر از ناوک تیردان یافتی
دم خون چو رو مهین هین گرفت
ز غم چهرهٔ شاه چین چین گرفت
بُتش را که آورده بُد پیش باز
به صد لابه هر گاه بردی نماز
همی خواست پیروزی اندر نبرد
نبد هیچ سودش فزون لابه کرد
چو لشکرش بگریخت او نیز تفت
در اسپ نبرد آمد از پیل و رفت
به جندان شد و هر چه باید به کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار
ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود
وزآن ده که بُد رسته نه خسته بود
همه کوه و غار و در و دشت و تیغ
بُدافنده ترگ و سر و دست و تیغ
مرا فکنده را گرگ دل کرد پاش
گریزنده را غول گفتی که باش
سرا پرده و خیمه و ساز چنگ
همان جوشن و ترکش و نیملنگ
بت و تخت فغفور و پیلان رمه
گرفتند گردان ایران همه
چنین است بخش سپهر روان
یکی زو توانا دگر نا توان
یکی جفت تخته یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت
جهان را ز تو خوی بد راز نیست
همی گویدت گرچش آواز نیست
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر به چنگ آورد
به خواری کشد چون به مهرت ببست
به پای افکند چون کشیدت به دست
چو میشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آن گه چو گرگان به دردت باز
از آهوش تا بیشتر آگهیم
به مهرش درون بیشتر گمرهیم
به پیکار فغفور بر کرد ساز
وز آن سو سپه را چو فغفور شاه
فرستاد زی پهلوان کینه خواه
به در بر همیشه هزاران هزار
سپه داشت گردان خنجر گزار
هزار و صد و شصت شه پیش اوی
بدند از سپاهش همه خویش اوی
ازو چارصد را به پرده سرای
زدندی همه کوس و زرّینه نای
بدش رسم هر روز فرشی دگر
ز شاهانه دیبای چینی به زر
یکی دست زیبای او جامه نیز
یکی خوب دوشیزه دلبر کنیز
بد از شهر ها سیصد و شست و پنج
ز گردش سراسر چو آکنده گنج
خراج یکی شهر هر بامداد
رسیدی بدو از ره رسم و داد
هر آن کار و رایی که انداختی
بگفت ستاره شمر ساختی
بخوان برش هر روز چون شش هزار
بدی مرد در بزم هم زین شمار
به جایی که رفتی برون با سپاه
به رزم ، ار به بزم ، ار به نخچیرگاه
ز خویشان و از ویژگان هفت کس
بدندی ز پیرامنش پیش و پس
چنان یکسر از جامه و اسپ ساز
بدان تا کس از بُن نداندش باز
بدش کوشکی یکسر از آبنوس
بدان کوشک از زرّ هفتاد کوس
چو از شب شدی روی گیتی دژم
مر آن کوس ها را زدندی به هم
همه شهر از آواز آن سر به سر
کس از خانها شب نرفتی به در
که هر سو کس شاه بشتافتی
بکشتی روان هر که را یافتی
به رزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بر بست رخت
هیونان بختی ده و شش هزار
به هم ساخت با آلت کارزار
چهل گاو گردون ز زر بار کرد
دو صد دیگر از دیبه انبار کرد
بفرمود تا هر که در کشورش
شهی بود با لشکر آمد برش
ببستند بر پیل صندوق و کوس
ز گرد آبگون چرخ گشت آبنوس
سپاهی فراز آمد از چین ستان
به رزم از یلان هر یکی کین ستان
نه از مرگشان باک نز تیغ تیز
نه از آب بیم و نه زآتش گریز
به مردی یگانه به کوشش گروه
بر زخم سندان برِ حمله کوه
به دل شیر تند و به تن پیل مست
به کین برق تیز و به تیر ابردست
فزون ز ابرشان ناوک انداختن
هم از بادشان تیزتر تاختن
بد اسپ از گیا بیش وز ریگ مرد
از اختر سپاهش بد از چرخ گرد
ز رنگین سپرها در و دشت و راغ
چنان گشت کز گل به نوروز باغ
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش
یکی نیستان بود پر پیل و کرگ
ز نیزه نی اش پاک وز تیغ برگ
ز پیروزه تختی به زر کرده بند
نهادند بر چار پیل بلند
بر آن تخت بنشست فغفور شاه
ز بَر چتر و بر سر ز گوهر کلاه
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید
سرش طغری و تنش یکسر ز زرّ
ز یاقوت چشم از زبرجدش بر
بتی بودش از زرّ گوهر نگار
فراوان بر او برده لؤلؤ به کار
ببردش که تا گر شود کار سخت
کندش او گه رزم پیروز بخت
ز پیش سپه پیل تیرست و شست
شده زیر پی شان سر کوه پست
همه پشت پیلان رویینه تن
پُر از ناوک انداز و آتش فکن
ز لشکر همی خواست گرد سوار
بر آن سان که خیزد ز دریا بخار
ز جندان به ده روزه راه دراز
بیآمد بر ژرف رودی فراز
ستاره شمر گفت از آن سوی رود
مرو لشکر آور هم ایدر فرود
که گر کودکی زان سوی رود پای
مرو لشکر آواره گردد ز جای
بُد از یک سوی رود فغفور شاه
دگر سو نریمان به یک روزه راه
شه آگه ز فغفور کآمد به جنگ
بیار است لشکر چو شد کار تنگ
به ایرانیان گفت گردان چین
هراسیده اند از شما روز کین
نباید که امشب شبیخون کنند
به کین از شما دشت پر خون کنند
چو آید شب آتش مسوزید کس
نه آواز باید نه بانگ جرس
بوید از کمین دیده بگماشته
زره در بر ، اسپان به زین داشته
به آذرشن و ارفش شیرفش
سپرد از دو لشکر کینه کش
فرستادشان بر چپ و دست راست
کمین کرد خود هم بدان سو که خاست
چو پوشید شب عاج گیتی بشیز
پراکند بر سبز مینا پشیز
تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش
گهر ریخت هندوی گوهر فروش
ز ترکان شهی بود فرمانگزار
سپه داشت از جنگیان سی هزار
سوی رزم ایرانیان با شتاب
شبیخون سگالید و بگذشت از آب
بیآمد بی آگاهی شاه چین
کمین کرد و آگه نبود از کمین
سپه دید در خیمها بی هراس
نه جایی طلایه نه آواز پاس
بزد کوس و تن بر سپه برفکند
خروش یلان شد به ابر بلند
درآمد ز چپ ارفش کابلی
سوی راست آذرشن زابلی
پس اندر نریمان و ایرانیان
گرفتند بدخواه را در میان
شب قیرگون شد ز گرد سپاه
چو زنگی که پوشد پرند سیاه
جهان پاک چون تیره دوزخ نمود
در او تیغ چون آتش و شب چو دود
دلیران دشمن به بند کمند
چو دیوان شب تیره گردن به بند
ز ترکان نرستند جز اندکی
نشد باز جای از دو صدشان یکی
چو از دامن ژرف دریای قار
سپیده برآمد چو سیمین بخار
گیاها بد از خون تبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده
گریزندگان نزد فغفور باز
رسیدند ، با رنج و گرم و گداز
ستاره شمر شد غمی ز آن شتاب
که لشکر گذر کرد نا گه ز آب
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی به دست
بدو گفت بر تیغ این کُه یکی
شوم بنگرم راز چرخ اندکی
بدین چاره بگریخت شد نا پدید
دگر تا شه چین بُد او را ندید
به دُمّ گریزندگان بر دمان
بیآمد نریمان هم اندر زمان
دو ره گُرد بودش ده و شش هزار
برآراست از گرد ره کارزار
ببد تند فغفور هم در شتاب
بیآمد به پیکار ازین سوی آب
دو لشکر رده ساختند از دو روی
جهان گشت پر گرد پرخاشجوی
غوکوس با مهره بر شد به هم
ز شیپور و از نای برخاست دم
بپوشید پهنای هامون ز مرد
ببد خشک دریای گردون ز گرد
ز خون گشت روی زمین پرنگار
ز پیکان دل و چشم کیوان فکار
زمین آنکه از بر بُد از زیر شد
جهان را دل از خویشتن سیر شد
ز بس گونه گونه درفش سپاه
بهاریست گفتی همه رزمگاه
ز تیغ اندرون برق و باران ز تیر
ز گرد ابر تیره ز خون آبگیر
چنان رود خون بُد که بر کوه و دشت
سوار آشناوار بر خون گذشت
ز بس نعل پاشیده بر دشت کین
زره داشت پوشیده گفتی زمین
سواران به کین گردن افراخته
یلان نیزه بر نیزه انداخته
ز کُه تا کُه از گرد پیوسته میغ
ز کشور به کشور چکاکاک تیغ
سنان را دل زنده زندان شده
بر امید ها مرگ خندان شده
ز خون پرندآوران پشت پیل
چو شنگرف پاشیده بر کوه نیل
همی تا بشد خور پس تیغ کوه
بدین گونه بُد رزم هر دو گروه
چو موج درفشان فرو برد سر
پراکنده بر روی دریا گهر
نمود از سر کوه خمیده ماه
چو از زرّ زین بر سیاه اسپ شاه
فروهشت شب دامن از روی جنگ
سپه بازگشت از دو سو بی درنگ
ببستند راه شبیخون به پیل
طلایه پراکنده شد بر دو میل
ز بس کز دو رو آتش افروختند
شب تیره را دیده بر دوختند
همی هر کسی مردم خویش جست
یکی کشته برد و یکی مرده شست
چو روز از جهان کارسازی گرفت
دمید آتش و زر گدازی گرفت
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته زرّ گدازیده مهر
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ و خشت آخته
ز پولاد ده میل دیوار بود
بدو بر ز خشت و سنان خار بود
زمین پاک جنبان از آشوب و شور
زمان خیره از نعرهٔ خنگ و بور
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران
چو زلف بتان شاخ منجوق باد
گهش برنوشت و گهی برگشاد
تو گفتی که هر یک عروسیست مست
نوان و آستیها فشانان به دست
گرفتند رزمی گران همگروه
هوا گرد چون قیر شد کوه کوه
چنان کشته بر هر سوی انبار گشت
که هر جا که بُد دشت دیوار گشت
ز بس نعره هر کوه نیمی بکاست
به هرکشور از خون دو صد چشمه خاست
زمانه شب و تیغ مهتاب شد
دل مرد چشم و سنان خواب شد
برافروخت از نعل اسپان گیا
بگردید بر کُه ز خون آسیا
بغرّید کوس و بدرّید کوه
زمین گشت تار و زمان شد ستوه
بجوشید گردون بپوشید ماه
بشورید قلب و بجنبید شاه
یلان را جگر بُد ز کین تافته
شده بانگ سست و لبان کافته
ز سر سوده تیغ و ز کین زیر ترگ
ز تن جان ستوه و ز جان سیر مرگ
همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل
درفشی فراز مه افروخته
درفشی به خاک اندر انداخته
ز بس خشت گردان پیکار ساز
شده پیل چون در نیستان گراز
به قلب اندر استاده فغفور چین
به گردان لشکر همی گفت هین
به هر کاو فکندی یکی کینه خواه
همی زرّ بدادی به ترگ و کلاه
نریمان چپ و راست اندر نبرد
همی تاخت بر گرد گردان چو گرد
زمین گفتی از وی بگردد همی
سمندش جهان بر نوردد همی
از اسپش همه دشت آوردگاه
ز ناورد بد چرخ و از نعل ماه
به تیغ از یکی تا بپرداختی
به نیزه سرش بر مه انداختی
به کین پاشنه خیز کرده سمند
بر قلب شد با کمان و کمند
بیفکند ده پیل و سیصد سوار
سوی شاه چین حمله برد ابروار
سوارانش را یکسر آواره کرد
درفشش به نیزه همه پاره کرد
شد افکنده چندان ز گردان چین
که بیش از گیا کشته بُد بر زمین
ز بس جان که از مرگ پالوده شد
تنش سست و چنگال فرسوده شد
ز کشته چه گویم بر آن کس که زیست
ببخشید چرخ و ستاره گریست
همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان ز پس راه برداشتند
پدر بُد که خسته پسر را به پای
سپردی همی چشم و ماندی به جای
زره دار بُد کز تن خویش پوست
همی کند و پنداشتی درع اوست
تنش بنگریدی که بر پای هست
به سر دست بردی که بر جای هست
چو دل جستی از تن سنان یافتی
پر از ناوک تیردان یافتی
دم خون چو رو مهین هین گرفت
ز غم چهرهٔ شاه چین چین گرفت
بُتش را که آورده بُد پیش باز
به صد لابه هر گاه بردی نماز
همی خواست پیروزی اندر نبرد
نبد هیچ سودش فزون لابه کرد
چو لشکرش بگریخت او نیز تفت
در اسپ نبرد آمد از پیل و رفت
به جندان شد و هر چه باید به کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار
ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود
وزآن ده که بُد رسته نه خسته بود
همه کوه و غار و در و دشت و تیغ
بُدافنده ترگ و سر و دست و تیغ
مرا فکنده را گرگ دل کرد پاش
گریزنده را غول گفتی که باش
سرا پرده و خیمه و ساز چنگ
همان جوشن و ترکش و نیملنگ
بت و تخت فغفور و پیلان رمه
گرفتند گردان ایران همه
چنین است بخش سپهر روان
یکی زو توانا دگر نا توان
یکی جفت تخته یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت
جهان را ز تو خوی بد راز نیست
همی گویدت گرچش آواز نیست
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر به چنگ آورد
به خواری کشد چون به مهرت ببست
به پای افکند چون کشیدت به دست
چو میشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آن گه چو گرگان به دردت باز
از آهوش تا بیشتر آگهیم
به مهرش درون بیشتر گمرهیم
اسدی توسی : گرشاسپنامه
داستان گرشاسب با شاه طنجه
کنون از شه طنجه و پهلوان
شنو کار کین جستن هر دوان
بدان گه که از نزد ضحاک شاه
سوی طنجه شد پهلوان سپاه
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
به دست شه طنجه بسپرده بود
که تا باز خواهد چه آرد هوا
بدین کرده بُد مرد چندی گوا
سرآمد مر آن شاه را روزگار
پسرش از پس او شده شهریار
پسر نیز رفته به راه پدر
نبیره ببسته به جایش کمر
چنان بود رأی شه سرفراز
که آن خواسته خواهد از طنجه باز
بر این کار پوینده ای کرد راست
ز شاه کیان هم بدین نامه خواست
شه طنجه را طمع بربود و گفت
که این آگهی با دلم نیست جفت
گذشتست از این کار سالی دویست
مرا سال نیز از چهل بیش نیست
چنین دام هرگز مگستر به راه
ز گنجم گرت رأی چیزیست خواه
نهی پایت از پایه بیرون همی
که خرگوش گیری به گردون همی
سپهبد بدانست کآنست رنگ
به جنگ آید آن خواسته باز چنگ
ده و دو هزار از سران سپاه
گزید و برون شد به فرمان شاه
به فرّخ نریمان چنین کرد یاد
که کارت همه راه دین باد و داد
گر آیم من ار نه به هر بیش و کم
مزن جز به رآی شهنشاه دم
ببوسیدش از مهر و لشکر کشید
خبر چون بَرِ شاه طنجه رسید
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز
شد از بس که بودش سپاه گران
زمین چون سپهر از کران تا کران
برآمد سپهدار با لشکرش
ز گرد ابر بست از بر کشورش
بر طنجه نزدیک یک روز راه
به گرد دهی خیمه زد با سپاه
مِه ده یکی پیر بُد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بدوی
فراوان ز نزل و علف برشمرد
همه برد نزد سپهدار گرد
از آن خواسته دارم خبر
که در طنجه بنهادی از پیشتر
برادرم زندست و با من گواست
در آن نامه هم نام و هم خط ماست
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود
سر نامه کرد از جهاندار یاد
خداوند دین و خداوند داد
فرازنده هفت چرخ سپهر
فروزنده گیتی از ماه و مهره
دگر گفت کای گمره از کردگار
چه طمع است کاندر دلت کرد کار
بود نزد فرزانه کمتر کس آن
که خیره کند طمع چیز کسان
نکوتر بود نام زفتی بسی
ز خوانی که با طمع بنهد کسی
همانا به چشمت هزاک آیدم
و یا چون تو ابله فغاک آیدم
کزینسان سخن های غاب آوری
همی چشم دل را به خواب آوری
کرا رنگ چهره سیه تر ز زنگ
بدو کی پدید آید از شرم رنگ
هنرهام هر کس شنیدست و دید
تو از ابلهی چون کنی ناپدید
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ
اگر بر زمین برزنم بانگ تیز
جهد مرده از گور بی رستخیز
به گهواره در هند کودک خروش
چو گیرد ، به نامم نباشد خموش
به چین آتشی کاید از آسمان
برند از تف تیغ تیزم گمان
یکی خواسته کان جهان را بهاست
چو من گردی آورده از چپ و راست
چو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
نهفتی چو اندر زمین زاغ کوز
کنون گویی آگه نی ام ز آن درست
همه کس شناسند کآن نزد تست
سرانت گواه اند بسیار و من
فرستادم اینک به نزدت دو تن
اگر چند باشند بسیار کس
گوا نزد داور دو آرند و بس
اگر باز بفرستی آن خواسته
نان هم که بو دست آراسته
هم از من بود پایه ات نزد شاه
هم از شاه یابی بزرگی و جاه
وگر ناوری آنچه رای آورم
سرو افسرت زیر پای آورم
بر از چرخ کیوان گر ایوان تست
وگر نام دیوان به دیوان تست
سرت را ز گرودن به گرد آورم
دل دوستانت به درد آورم
پیمبر براهیم بود آن زمان
بُدش نام زردشت از آسمان
به صحفش بر این خورد سوگند نیز
بدان دو گوا داد بسیار چیز
به هم با فرستاده شان رنجه کرد
فرستاده آهنگ زی طنجه کرد
چو شه نامه برخواند آن هر دو تن
گوایی بدادند بر انجمن
جز ایشان گوا بود دیگر بسی
ولیکن نیارست دَم زد کسی
دژم زی فرسته شه آورد روی
بدو گفت رو پهلوان را بگوی
چو دیوار بر برف سازی نخست
نگون زود گردد به بنیاد سست
نه هرچ آن بگویند باشد همان
بر راست گم زود گردد گمان
به مردی و گنج و سپاه از تو کم
نی ام، چیست این طمع پر باد و دم
نبودی مرا در جوانی همال
کنون چون بوی کت بفرسود سال
یکی مویم افتاد در کار زار
اگر بینی از بیمت آید چومار
مرا با شهنشاه از این نیست جنگ
به جنگم توئی آمده تیز چنگ
فرستادگان را به خواری براند
دو ره صد هزار از یلان را بخواند
در آهن بیاراست صد زنده پیل
ز طنجه برون خیمه زد بر دو میل
بُد از سرفرازان یکی کینه توز
سپهدار او بود نامش متوز
ز لشکرش نیمی بدو داد بیش
ز بهر نبردش فرستاد پیش
فرسته خبر زی سپهدار برد
سپهبد سبک دست پیکار برد
بیآورد نزدیک دشمن سپاه
به جنگ اندر آمد هم از گرد راه
طلایه بزد بر طلایه نخست
به خون هر سوی غرقه شد بوم و رست
به پیچش گرفتند گردان عنان
سوی سینه ها راست کرده سنان
توگفتی ز بس گرد بالا و پست
که هامون به گردون درآورد دست
یکی ژرف دریا شد از خون زمین
که بُد نزد او چشمه دریای چین
زمانه زمین را همی خون گریست
ستاره ندانست رفتن که چیست
گرفتند زاول گره بی شمار
سلیح و ستور اندر آن کار زار
چو چرخ شب آرایش از سر گرفت
ز ماه تمام آینه برگرفت
فرو هشت زلفین مشکین نگون
ز زر خال زد بر رخ نیلگون
نفرمود پیکار دیگر متوز
که شد گاه آورد و بگذشت روز
به گردان فرستان گرد سپاه
که دارید امشب شبیخون نگاه
کمین ساخت هر جای بالای و شیب
سپاهش کس آن شب نخفت از نهیب
همه شب ز بیم شبیخون متوز
همی بود بیدار تا گشت روز
چو بازی برآورد چرخ روان
به زرین و سیمین دو گوی دوان
یکی گوی سیمین فرو برد سر
دگر گوی زرین برآورد سر
دو لشکر سنان ها برافراختند
کمینگه گرفتند و صف ساختند
زمین را سپهر از گرانی سپاه
نداند همی داشت گفتی نگاه
جهان پهلوان درع گردی چو گرد
بپوشید و بگرفت گرز نبرد
بر او هفتصد سال بگذشته بود
ز گشت سپهری کهن گشته بود
خروشید گفتا مرا خیره خیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر
کنون به کنم رزم و کوشش ز بُن
که بهتر کند کار تیغ کهن
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیکتر
مرا گشتِ چرخ ارچه خم داد پشت
همان بیش زورم به زخم درشت
بگفت این و با لشکر از چپ و راست
به جنگ آمد و گرد کوشش بخاست
پر از بومهن شد سراسر جهان
ستاره هویدار و گردون نهان
ز بس در زمین از تف نعل تاب
به دریای قلزم به جوش آمد آب
همی تا دو صد میل در کُه خروش
فتادی و باز آمدی باز گوش
ز بر آسمانی بُد از تیره گرد
زمین زیر دریا بُد از خون مرد
سواران در آن ژرف دریا نوان
چو کشتی درفش از برش بادبان
پُر از دام هامون ز خمّ کمند
به هر دام درمانده گردی به بند
شده لعل گرد از دم خون وتیغ
چو گاه شب از عکس خورشید میغ
ز بس کاینه بُد درفشان ز پیل
همی خاست آتش ز دریای نیل
سپهدار با گرز و نیزه به چنگ
پیاده همی تاخت هر سو به جنگ
به هر گنبدی جست پنجاه گام
همی کوفت گرز و همی گفت نام
گهی دوخت با سینه خرطوم پیل
گهی ریخت خون همچون دریای نیل
چه خیل پیاده چه خیل سوار
ز بد خواه چندان بیفکند خوار
که مر مرگ را گشت چنگال سست
شد از دست او پیش یزدان نخست
به درعش در از زخم مردان جنگ
به هر حلقه در بود تیری خدنگ
شل و ناوک و تیر در مغفرش
فزون ز انبه موی بُد بر سرش
که و دشت پُر کشته بُد پیش و پس
چنین تا شب از رزم ناسود کس
شب تیره چون شعر بافنده گشت
کبود و سه بافت بر کوه و دشت
مراین را به زر پود در تار زد
مر آن را به مشک آب آهار زد
دَرِِ جنگ هر دو سپه شد فراز
به سوی سپه پهلوان گشت باز
ز خون دید هر جای جویی روان
همی هر کسی گفت با پهلوان
که فردا اگر پیشت آید متوز
نخستین جز از وی ز کس کین متوز
که سالار این بیکران لشکر اوست
برین شهسواران خاور سر اوست
درفشش نهنگست و خفتان پلنگ
سیاه اسپ و برگستوان لعل رنگ
ز پولاد و دُر آژده مغفرش
پرندین نشان بسته اندر سرش
نبرده درفشش برون سپاه
بیاید بود هر سوی کینه خواه
برون آمد امروز تند از کمین
فراوان سران زد زما بر زمین
ندیدیم جز تو چنان نیز گُرد
به زور تن و مردی و دستبرد
جهان پهلوان گفت کامروز جنگ
چو شد تیز، جستمش نآمد به چنگ
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد، گردد از خون شب لعل فام
هر آنجا که فردا به چنگ آرمش
به یک دَم زدن زنده نگذارمش
وز آن سو سپه با متوز دلیر
سخن راندند از سپهدار چیر
که گفتند گرشاسب پیرست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست
کنون تیز دندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ
کجا جستی از جای و جستی ستیز
چو آتش بُدی تند و چون باد تیز
فکندی به هر زخم پیلی نگون
بکُشتی به هر حمله ده تن فزون
گرفتی دُم اسپ و بفراختی
به هم با سوارش بینداختی
متوز جفا پیشه گفت این نبرد
همه سخت از آن باد بو دست و گرد
چو گردد شب از تیرگی نا امید
سپیده برآرد درفش سپید
من و گرز و گرشاسب و آوردگاه
سرش بر سنان آورم پیش شاه
شنو کار کین جستن هر دوان
بدان گه که از نزد ضحاک شاه
سوی طنجه شد پهلوان سپاه
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
به دست شه طنجه بسپرده بود
که تا باز خواهد چه آرد هوا
بدین کرده بُد مرد چندی گوا
سرآمد مر آن شاه را روزگار
پسرش از پس او شده شهریار
پسر نیز رفته به راه پدر
نبیره ببسته به جایش کمر
چنان بود رأی شه سرفراز
که آن خواسته خواهد از طنجه باز
بر این کار پوینده ای کرد راست
ز شاه کیان هم بدین نامه خواست
شه طنجه را طمع بربود و گفت
که این آگهی با دلم نیست جفت
گذشتست از این کار سالی دویست
مرا سال نیز از چهل بیش نیست
چنین دام هرگز مگستر به راه
ز گنجم گرت رأی چیزیست خواه
نهی پایت از پایه بیرون همی
که خرگوش گیری به گردون همی
سپهبد بدانست کآنست رنگ
به جنگ آید آن خواسته باز چنگ
ده و دو هزار از سران سپاه
گزید و برون شد به فرمان شاه
به فرّخ نریمان چنین کرد یاد
که کارت همه راه دین باد و داد
گر آیم من ار نه به هر بیش و کم
مزن جز به رآی شهنشاه دم
ببوسیدش از مهر و لشکر کشید
خبر چون بَرِ شاه طنجه رسید
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز
شد از بس که بودش سپاه گران
زمین چون سپهر از کران تا کران
برآمد سپهدار با لشکرش
ز گرد ابر بست از بر کشورش
بر طنجه نزدیک یک روز راه
به گرد دهی خیمه زد با سپاه
مِه ده یکی پیر بُد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بدوی
فراوان ز نزل و علف برشمرد
همه برد نزد سپهدار گرد
از آن خواسته دارم خبر
که در طنجه بنهادی از پیشتر
برادرم زندست و با من گواست
در آن نامه هم نام و هم خط ماست
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود
سر نامه کرد از جهاندار یاد
خداوند دین و خداوند داد
فرازنده هفت چرخ سپهر
فروزنده گیتی از ماه و مهره
دگر گفت کای گمره از کردگار
چه طمع است کاندر دلت کرد کار
بود نزد فرزانه کمتر کس آن
که خیره کند طمع چیز کسان
نکوتر بود نام زفتی بسی
ز خوانی که با طمع بنهد کسی
همانا به چشمت هزاک آیدم
و یا چون تو ابله فغاک آیدم
کزینسان سخن های غاب آوری
همی چشم دل را به خواب آوری
کرا رنگ چهره سیه تر ز زنگ
بدو کی پدید آید از شرم رنگ
هنرهام هر کس شنیدست و دید
تو از ابلهی چون کنی ناپدید
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ
اگر بر زمین برزنم بانگ تیز
جهد مرده از گور بی رستخیز
به گهواره در هند کودک خروش
چو گیرد ، به نامم نباشد خموش
به چین آتشی کاید از آسمان
برند از تف تیغ تیزم گمان
یکی خواسته کان جهان را بهاست
چو من گردی آورده از چپ و راست
چو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
نهفتی چو اندر زمین زاغ کوز
کنون گویی آگه نی ام ز آن درست
همه کس شناسند کآن نزد تست
سرانت گواه اند بسیار و من
فرستادم اینک به نزدت دو تن
اگر چند باشند بسیار کس
گوا نزد داور دو آرند و بس
اگر باز بفرستی آن خواسته
نان هم که بو دست آراسته
هم از من بود پایه ات نزد شاه
هم از شاه یابی بزرگی و جاه
وگر ناوری آنچه رای آورم
سرو افسرت زیر پای آورم
بر از چرخ کیوان گر ایوان تست
وگر نام دیوان به دیوان تست
سرت را ز گرودن به گرد آورم
دل دوستانت به درد آورم
پیمبر براهیم بود آن زمان
بُدش نام زردشت از آسمان
به صحفش بر این خورد سوگند نیز
بدان دو گوا داد بسیار چیز
به هم با فرستاده شان رنجه کرد
فرستاده آهنگ زی طنجه کرد
چو شه نامه برخواند آن هر دو تن
گوایی بدادند بر انجمن
جز ایشان گوا بود دیگر بسی
ولیکن نیارست دَم زد کسی
دژم زی فرسته شه آورد روی
بدو گفت رو پهلوان را بگوی
چو دیوار بر برف سازی نخست
نگون زود گردد به بنیاد سست
نه هرچ آن بگویند باشد همان
بر راست گم زود گردد گمان
به مردی و گنج و سپاه از تو کم
نی ام، چیست این طمع پر باد و دم
نبودی مرا در جوانی همال
کنون چون بوی کت بفرسود سال
یکی مویم افتاد در کار زار
اگر بینی از بیمت آید چومار
مرا با شهنشاه از این نیست جنگ
به جنگم توئی آمده تیز چنگ
فرستادگان را به خواری براند
دو ره صد هزار از یلان را بخواند
در آهن بیاراست صد زنده پیل
ز طنجه برون خیمه زد بر دو میل
بُد از سرفرازان یکی کینه توز
سپهدار او بود نامش متوز
ز لشکرش نیمی بدو داد بیش
ز بهر نبردش فرستاد پیش
فرسته خبر زی سپهدار برد
سپهبد سبک دست پیکار برد
بیآورد نزدیک دشمن سپاه
به جنگ اندر آمد هم از گرد راه
طلایه بزد بر طلایه نخست
به خون هر سوی غرقه شد بوم و رست
به پیچش گرفتند گردان عنان
سوی سینه ها راست کرده سنان
توگفتی ز بس گرد بالا و پست
که هامون به گردون درآورد دست
یکی ژرف دریا شد از خون زمین
که بُد نزد او چشمه دریای چین
زمانه زمین را همی خون گریست
ستاره ندانست رفتن که چیست
گرفتند زاول گره بی شمار
سلیح و ستور اندر آن کار زار
چو چرخ شب آرایش از سر گرفت
ز ماه تمام آینه برگرفت
فرو هشت زلفین مشکین نگون
ز زر خال زد بر رخ نیلگون
نفرمود پیکار دیگر متوز
که شد گاه آورد و بگذشت روز
به گردان فرستان گرد سپاه
که دارید امشب شبیخون نگاه
کمین ساخت هر جای بالای و شیب
سپاهش کس آن شب نخفت از نهیب
همه شب ز بیم شبیخون متوز
همی بود بیدار تا گشت روز
چو بازی برآورد چرخ روان
به زرین و سیمین دو گوی دوان
یکی گوی سیمین فرو برد سر
دگر گوی زرین برآورد سر
دو لشکر سنان ها برافراختند
کمینگه گرفتند و صف ساختند
زمین را سپهر از گرانی سپاه
نداند همی داشت گفتی نگاه
جهان پهلوان درع گردی چو گرد
بپوشید و بگرفت گرز نبرد
بر او هفتصد سال بگذشته بود
ز گشت سپهری کهن گشته بود
خروشید گفتا مرا خیره خیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر
کنون به کنم رزم و کوشش ز بُن
که بهتر کند کار تیغ کهن
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیکتر
مرا گشتِ چرخ ارچه خم داد پشت
همان بیش زورم به زخم درشت
بگفت این و با لشکر از چپ و راست
به جنگ آمد و گرد کوشش بخاست
پر از بومهن شد سراسر جهان
ستاره هویدار و گردون نهان
ز بس در زمین از تف نعل تاب
به دریای قلزم به جوش آمد آب
همی تا دو صد میل در کُه خروش
فتادی و باز آمدی باز گوش
ز بر آسمانی بُد از تیره گرد
زمین زیر دریا بُد از خون مرد
سواران در آن ژرف دریا نوان
چو کشتی درفش از برش بادبان
پُر از دام هامون ز خمّ کمند
به هر دام درمانده گردی به بند
شده لعل گرد از دم خون وتیغ
چو گاه شب از عکس خورشید میغ
ز بس کاینه بُد درفشان ز پیل
همی خاست آتش ز دریای نیل
سپهدار با گرز و نیزه به چنگ
پیاده همی تاخت هر سو به جنگ
به هر گنبدی جست پنجاه گام
همی کوفت گرز و همی گفت نام
گهی دوخت با سینه خرطوم پیل
گهی ریخت خون همچون دریای نیل
چه خیل پیاده چه خیل سوار
ز بد خواه چندان بیفکند خوار
که مر مرگ را گشت چنگال سست
شد از دست او پیش یزدان نخست
به درعش در از زخم مردان جنگ
به هر حلقه در بود تیری خدنگ
شل و ناوک و تیر در مغفرش
فزون ز انبه موی بُد بر سرش
که و دشت پُر کشته بُد پیش و پس
چنین تا شب از رزم ناسود کس
شب تیره چون شعر بافنده گشت
کبود و سه بافت بر کوه و دشت
مراین را به زر پود در تار زد
مر آن را به مشک آب آهار زد
دَرِِ جنگ هر دو سپه شد فراز
به سوی سپه پهلوان گشت باز
ز خون دید هر جای جویی روان
همی هر کسی گفت با پهلوان
که فردا اگر پیشت آید متوز
نخستین جز از وی ز کس کین متوز
که سالار این بیکران لشکر اوست
برین شهسواران خاور سر اوست
درفشش نهنگست و خفتان پلنگ
سیاه اسپ و برگستوان لعل رنگ
ز پولاد و دُر آژده مغفرش
پرندین نشان بسته اندر سرش
نبرده درفشش برون سپاه
بیاید بود هر سوی کینه خواه
برون آمد امروز تند از کمین
فراوان سران زد زما بر زمین
ندیدیم جز تو چنان نیز گُرد
به زور تن و مردی و دستبرد
جهان پهلوان گفت کامروز جنگ
چو شد تیز، جستمش نآمد به چنگ
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد، گردد از خون شب لعل فام
هر آنجا که فردا به چنگ آرمش
به یک دَم زدن زنده نگذارمش
وز آن سو سپه با متوز دلیر
سخن راندند از سپهدار چیر
که گفتند گرشاسب پیرست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست
کنون تیز دندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ
کجا جستی از جای و جستی ستیز
چو آتش بُدی تند و چون باد تیز
فکندی به هر زخم پیلی نگون
بکُشتی به هر حمله ده تن فزون
گرفتی دُم اسپ و بفراختی
به هم با سوارش بینداختی
متوز جفا پیشه گفت این نبرد
همه سخت از آن باد بو دست و گرد
چو گردد شب از تیرگی نا امید
سپیده برآرد درفش سپید
من و گرز و گرشاسب و آوردگاه
سرش بر سنان آورم پیش شاه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رزم دیگر گرشاسب با شاه طنجه
سپیده چو شب را به بر درگرفت
شبش کرد بدرود و ره برگفت
ببد سیم دریا زمین زرّ زرد
خم آهن کُه و آسمان لاژورد
گرفتند گردان به کین ساختن
جهان از یلان گشت پر تاختن
ز غرّیدن کوس و شیپور و نای
ز بانگ جرس وز جرنگ درای
سته مغز کیوان و بی هوش گشت
دل و زَهره زُهره پر جوش گشت
دُم اسپ کوته شد و تک دراز
فرازی ببد پست و پستی فراز
ز بس تیرگی چهر گیتی فروز
سه گشت، گفتی شب آمد به روز
سَرِ گرد با جان به جوزا رسید
تن گشته با خون به دریا رسید
درنگ جهان گفت گیتی شتاب
از آهن روان خون چو از سنگ آب
یلان را به خون غرقه تیغ و سپر
یکی جان سپار و یکی تن سپر
پر از شیر غران ز نعره زنان
پر از مار پرّان ز خشت آسمان
ز خرطوم پیل و سَرِ جنگجوی
همه دشت پاشیده چوگان و گوی
چو مرغی شده مرگ پرش خدنگ
ز سرنیزه منقارش و خشت چنگ
یلان را به منقار درّنده ناف
سران را به چنگال تارک شکاف
در آن رزم زاول گره یکسره
شکسته شدند از سوی میسره
برایشان یکی گرد سالار بود
که عم زادِ فرّخ سپهدار بود
نهاد اندر آوردگه پای پیش
سپه را فرو داشت بر جای خویش
بسی کشت چندان که سرگشته شد
سرانجام در رزمگه کشته شد
سپهبد بر آن درد تند از کمین
به زیر آمد از پیل با گرز کین
دو دستی همی کوفت از پیش و پس
نیارست با زخمش اِستاد کس
مگر توبئی کآمد از صفّ جنگ
یکی خشت چون مار پیچان به چنگ
بیفکند او را و ناسود هیچ
گریزان عنان را ز پس داد پیچ
گرفت از هوا خشت او پهلوان
بینداخت و بردوختش پهلوان
متوز از کمینگه برانگیخت اسپ
عمودی به دستش چو ز آهن فرسپ
بیفکند چندان سر از چپ و راست
چو گرشاسب را دید بگریخت خواست
سپهبد به یک تک در اسپش رسید
برآورد گرز و غوی برگشید
چنان زدش و با اسپ برهم فکند
که از زورش اندر زمین خم فکند
دلیران ایران پسش هر که بود
به زین کوهه بر سر نهادند زود
گرفتند هر سو رَهِ کارزار
فکنده شد از طنجه ای سی هزار
گریزنده جان در تک پای دید
نبد پای کس کاو ز یک جای دید
ز درج شبه سر چو شب باز کرد
به پیرایه پیوستن آغاز کرد
بتی گشت گیسوش رنگ سیاه
زنخدانش ناهید و رخ گرد ماه
شد طنجه تازنده از جای جنگ
ز پس باز شد تا در شهر تنگ
سپه را ز سر باز نو ساز کرد
دل جنگیان یک به یک باز کرد
دگر گفت پیروز گاه نبرد
ز بختست نز گنج و مردان مرد
بکوشید یکدست فردا دگر
دهد بختم این بار یاری مگر
چو گرشاسب تنها دراید به جنگ
ز هر سو بر او ره بگیرید تنگ
به زخمش فرازید بازو همه
شبان کز میان شد چه باشد رمه
به کشتی بُنه هر چه بُد کرد بار
سپه بُرد نزدیک دریا کنار
که تا گر دگر بارش افتد شکست
به دریا گریزان شود دوردست
همه شب بدین رای بفشرد پی
درازیّ شب کرد کوته به می
شبش کرد بدرود و ره برگفت
ببد سیم دریا زمین زرّ زرد
خم آهن کُه و آسمان لاژورد
گرفتند گردان به کین ساختن
جهان از یلان گشت پر تاختن
ز غرّیدن کوس و شیپور و نای
ز بانگ جرس وز جرنگ درای
سته مغز کیوان و بی هوش گشت
دل و زَهره زُهره پر جوش گشت
دُم اسپ کوته شد و تک دراز
فرازی ببد پست و پستی فراز
ز بس تیرگی چهر گیتی فروز
سه گشت، گفتی شب آمد به روز
سَرِ گرد با جان به جوزا رسید
تن گشته با خون به دریا رسید
درنگ جهان گفت گیتی شتاب
از آهن روان خون چو از سنگ آب
یلان را به خون غرقه تیغ و سپر
یکی جان سپار و یکی تن سپر
پر از شیر غران ز نعره زنان
پر از مار پرّان ز خشت آسمان
ز خرطوم پیل و سَرِ جنگجوی
همه دشت پاشیده چوگان و گوی
چو مرغی شده مرگ پرش خدنگ
ز سرنیزه منقارش و خشت چنگ
یلان را به منقار درّنده ناف
سران را به چنگال تارک شکاف
در آن رزم زاول گره یکسره
شکسته شدند از سوی میسره
برایشان یکی گرد سالار بود
که عم زادِ فرّخ سپهدار بود
نهاد اندر آوردگه پای پیش
سپه را فرو داشت بر جای خویش
بسی کشت چندان که سرگشته شد
سرانجام در رزمگه کشته شد
سپهبد بر آن درد تند از کمین
به زیر آمد از پیل با گرز کین
دو دستی همی کوفت از پیش و پس
نیارست با زخمش اِستاد کس
مگر توبئی کآمد از صفّ جنگ
یکی خشت چون مار پیچان به چنگ
بیفکند او را و ناسود هیچ
گریزان عنان را ز پس داد پیچ
گرفت از هوا خشت او پهلوان
بینداخت و بردوختش پهلوان
متوز از کمینگه برانگیخت اسپ
عمودی به دستش چو ز آهن فرسپ
بیفکند چندان سر از چپ و راست
چو گرشاسب را دید بگریخت خواست
سپهبد به یک تک در اسپش رسید
برآورد گرز و غوی برگشید
چنان زدش و با اسپ برهم فکند
که از زورش اندر زمین خم فکند
دلیران ایران پسش هر که بود
به زین کوهه بر سر نهادند زود
گرفتند هر سو رَهِ کارزار
فکنده شد از طنجه ای سی هزار
گریزنده جان در تک پای دید
نبد پای کس کاو ز یک جای دید
ز درج شبه سر چو شب باز کرد
به پیرایه پیوستن آغاز کرد
بتی گشت گیسوش رنگ سیاه
زنخدانش ناهید و رخ گرد ماه
شد طنجه تازنده از جای جنگ
ز پس باز شد تا در شهر تنگ
سپه را ز سر باز نو ساز کرد
دل جنگیان یک به یک باز کرد
دگر گفت پیروز گاه نبرد
ز بختست نز گنج و مردان مرد
بکوشید یکدست فردا دگر
دهد بختم این بار یاری مگر
چو گرشاسب تنها دراید به جنگ
ز هر سو بر او ره بگیرید تنگ
به زخمش فرازید بازو همه
شبان کز میان شد چه باشد رمه
به کشتی بُنه هر چه بُد کرد بار
سپه بُرد نزدیک دریا کنار
که تا گر دگر بارش افتد شکست
به دریا گریزان شود دوردست
همه شب بدین رای بفشرد پی
درازیّ شب کرد کوته به می
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت بددلی و بددل
مثلست این که در عذابکده
حد زده به بُوَد که بیم زده
مرد را بیمِ جان ز زخم بتر
وز دگر زخم تیر و تیغ و تبر
مرد را ار اجل کند تاسه
مرگ با بددلست هم کاسه
چون به حکم اجل نگرویدند
درزخِ نقد بددلان دیدند
اندر آن صف که زور دارد سود
مرد را مرغ دل نباید بود
غم ناآمده خورَد بددل
زان به جز غم نیایدش حاصل
لقمه با بیم دل زند آهو
زان ندارد نه دنبه نه پهلو
مرد کو روز رزم بیمایهست
دامن خیمه بهترین دایهست
هر جوان را که شد به جنگ فراز
بهترین عدّتیست عمر دراز
مرد بیدست و پای جوشندار
همچو ماهی بُوَد به خشک و به غار
تیغ با مرد مایه و برگست
دل دهرای سایهٔ مرگست
هرکه در جنگ بد دل و غمرست
سپر و جوشنش دوم عمرست
درقه جز باجبان مسلّم نیست
تیغ را جز شجاع محرم نیست
تیغ در خورد مرد مردانه است
وز جبان تیغِ تیز بیگانه است
مرد را آهنین زره گره است
اجل نامده قوی زره است
حد زده به بُوَد که بیم زده
مرد را بیمِ جان ز زخم بتر
وز دگر زخم تیر و تیغ و تبر
مرد را ار اجل کند تاسه
مرگ با بددلست هم کاسه
چون به حکم اجل نگرویدند
درزخِ نقد بددلان دیدند
اندر آن صف که زور دارد سود
مرد را مرغ دل نباید بود
غم ناآمده خورَد بددل
زان به جز غم نیایدش حاصل
لقمه با بیم دل زند آهو
زان ندارد نه دنبه نه پهلو
مرد کو روز رزم بیمایهست
دامن خیمه بهترین دایهست
هر جوان را که شد به جنگ فراز
بهترین عدّتیست عمر دراز
مرد بیدست و پای جوشندار
همچو ماهی بُوَد به خشک و به غار
تیغ با مرد مایه و برگست
دل دهرای سایهٔ مرگست
هرکه در جنگ بد دل و غمرست
سپر و جوشنش دوم عمرست
درقه جز باجبان مسلّم نیست
تیغ را جز شجاع محرم نیست
تیغ در خورد مرد مردانه است
وز جبان تیغِ تیز بیگانه است
مرد را آهنین زره گره است
اجل نامده قوی زره است
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فیالحرکة و ترک الاوطان فی طلبالآخِرَة، قال النّبی علَیهالسّلام: اطلبوا العلم ولو باصّین، وَ قالَ علَیهالسّلام: سافِرُوا تغنموا، ولاتفخروا بالوطن
کرده بر تارک هوا گردان
گرد خود از سیاست مردان
سبل از دیدهها رباینده
چرب دستان به تیر آینده
کوس در گوش دلخروش خروش
تیر در چشم مرد مردم پوش
در زده آفتاب جامه به نیل
وآسمان پیل پیل گشته ز بیل
مغز خصمان چو شام و تیره چو خواب
دل خصمان چو دیو و نیزه شهاب
رفت چندان به زیر مرکز خون
کز دگر نیمه لعل شد گردون
گشته چون خار در مصاف زبون
خصم در پای اسب خرماگون
گرد خود از سیاست مردان
سبل از دیدهها رباینده
چرب دستان به تیر آینده
کوس در گوش دلخروش خروش
تیر در چشم مرد مردم پوش
در زده آفتاب جامه به نیل
وآسمان پیل پیل گشته ز بیل
مغز خصمان چو شام و تیره چو خواب
دل خصمان چو دیو و نیزه شهاب
رفت چندان به زیر مرکز خون
کز دگر نیمه لعل شد گردون
گشته چون خار در مصاف زبون
خصم در پای اسب خرماگون
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - فوج آهن
چون بدرید صبح پیراهن
جلوه گر گشت فوجی از آهن
سپهی کز نهیب نیزهٔ او
بردرد چرخ پیر پیراهن
لشگری کانعطاف خنجر وی
بگسلاند ز کهکشان جوشن
چون برآید غریو، روز نبرد
فوج آهن به جنبش آرد تن
آهنین قلعهای بود جنبان
نه بر او در پدید و نی روزن
تیر بارد چنان که بر پرد
آهن ذوب گشته از معدن
بمب کوبد، چنان که درغلطد
سنگ خارا ز قله در دامن
میغی از تیغ برکشد که از آن
مرگ بارد به تارک دشمن
جلوه گر گشت فوجی از آهن
سپهی کز نهیب نیزهٔ او
بردرد چرخ پیر پیراهن
لشگری کانعطاف خنجر وی
بگسلاند ز کهکشان جوشن
چون برآید غریو، روز نبرد
فوج آهن به جنبش آرد تن
آهنین قلعهای بود جنبان
نه بر او در پدید و نی روزن
تیر بارد چنان که بر پرد
آهن ذوب گشته از معدن
بمب کوبد، چنان که درغلطد
سنگ خارا ز قله در دامن
میغی از تیغ برکشد که از آن
مرگ بارد به تارک دشمن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - جغد جنگ
فغان ز جغد جنگ ومرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته وشکسته پر وپای او
ز من بریده یار آشنای من
کزو بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر غذای او
همیزند صلایمرکونیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همیدهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور، گرد پاره شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بر وزد
به حلقهاگره شود هوای او
در آن زمان که نای حرب دردمد
زمانه بینوا شود ز نای او
به گوشها خروش تندر اوفتد
ز بانگ توپ و غرش و هرای او
جهان شود چو آسیا و دم به دم
به خون تازه گردد آسیای او
رونده تانک، همچو کوه آتشین
هزار گوش کر کند صدای او
همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او
کلنگ سان دژ پرنده بنگری
به هندسی صفوف خوشنمای او
چو پاره پاره ابرکافکند همی
تگرگ مرگ، ابر مرگزای او
به هرکرانه دستگاهی آتشین
جحیمی آفریده در فضای او
ز دود و آتش و حریق و زلزله
ز اشک وآه و بانگ های های او
به رزمگه «خدای جنگ» بگذرد
چو چشم شیر، لعلگون قبای او
امل، جهان ز قعقع سلاح وی
اجل، دوان به سایهٔ لوای او
نهان بگرد، مغفر و کلاه وی
به خون کشیده موزه و ردای او
به هر زمین که بگذرد بگسترد
نهیب مرگ و درد، ویل و وای او
دو چشم و کوش دهرکور و کر شود
چو برشود نفیر کرنای او
جهانخوران گنجبر به جنگ بر
مسلطند و رنج و ابتلای او
بقای غول جنگ هست درد ما
فنای جنگبارگان دوای او
زغول جنگ وجنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
الا حذر ز جنگ و جنگبارگی
که آهریمن است مقتدای او
نبینی آنکه ساختند از اتم
تمامتر سلیحی اذکیای او؟
نهیبش ار به کوه خاره بگذرد
شود دوپاره کوه از التقای او
تف سموم او به دشت و درکند
ز جانور تفیده تاگیای او
شود چو شهر لوط، شهره بقعتی
کز این سلاح داده شد جزای او
نماند ایچ جانور به جای بر
نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او
به ژاپن اندرون یکی دو بمب از آن
فتاد وگشت باژگون بنای او
تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان
گشاد و دم برون زد اژدهای او
سپس بهدم فروکشید سر بسر
ز خلقو وحشو طیر و چارپای او
شد آدمی بسان مرغ بابزن
فرسپ خانه گشت کردنای او
بود یقین که زی خراب ره برد
کسی که شد غراب رهنمای او
به خاک مشرق از چه روزنند ره
جهانخوران غرب و اولیای او
گرفتم آنکه دیگ شد گشادهسر
کجاست شرم گربه و حیای او
کسی که در دلش به جز هوای زر
نیافریده بویه ای خدای او
رفاه و ایمنی طمع مدار هان
زکشوری که کشت مبتلای او
بهخویشتنهوان و خواری افکند
کسی که در دل افکند هوای او
نهند منت نداده بر سرت
وگر دهند چیست ماجرای او
بنان ارزنت بساز و کن حذر
زگندم و جو و مس و طلای او
بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور وکبریای او
همه فریب و حیلتست و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشگ چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
*
*
کجاست روزگار صلح و ایمنی
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
*
*
بهار طبع من شگفته شد، چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
برین چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
بدین قصیده برگذشت شعر من
ز بن درید و از اماصحای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
«فغان از این غراب بین و وای او»
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته وشکسته پر وپای او
ز من بریده یار آشنای من
کزو بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر غذای او
همیزند صلایمرکونیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همیدهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور، گرد پاره شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بر وزد
به حلقهاگره شود هوای او
در آن زمان که نای حرب دردمد
زمانه بینوا شود ز نای او
به گوشها خروش تندر اوفتد
ز بانگ توپ و غرش و هرای او
جهان شود چو آسیا و دم به دم
به خون تازه گردد آسیای او
رونده تانک، همچو کوه آتشین
هزار گوش کر کند صدای او
همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او
کلنگ سان دژ پرنده بنگری
به هندسی صفوف خوشنمای او
چو پاره پاره ابرکافکند همی
تگرگ مرگ، ابر مرگزای او
به هرکرانه دستگاهی آتشین
جحیمی آفریده در فضای او
ز دود و آتش و حریق و زلزله
ز اشک وآه و بانگ های های او
به رزمگه «خدای جنگ» بگذرد
چو چشم شیر، لعلگون قبای او
امل، جهان ز قعقع سلاح وی
اجل، دوان به سایهٔ لوای او
نهان بگرد، مغفر و کلاه وی
به خون کشیده موزه و ردای او
به هر زمین که بگذرد بگسترد
نهیب مرگ و درد، ویل و وای او
دو چشم و کوش دهرکور و کر شود
چو برشود نفیر کرنای او
جهانخوران گنجبر به جنگ بر
مسلطند و رنج و ابتلای او
بقای غول جنگ هست درد ما
فنای جنگبارگان دوای او
زغول جنگ وجنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
الا حذر ز جنگ و جنگبارگی
که آهریمن است مقتدای او
نبینی آنکه ساختند از اتم
تمامتر سلیحی اذکیای او؟
نهیبش ار به کوه خاره بگذرد
شود دوپاره کوه از التقای او
تف سموم او به دشت و درکند
ز جانور تفیده تاگیای او
شود چو شهر لوط، شهره بقعتی
کز این سلاح داده شد جزای او
نماند ایچ جانور به جای بر
نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او
به ژاپن اندرون یکی دو بمب از آن
فتاد وگشت باژگون بنای او
تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان
گشاد و دم برون زد اژدهای او
سپس بهدم فروکشید سر بسر
ز خلقو وحشو طیر و چارپای او
شد آدمی بسان مرغ بابزن
فرسپ خانه گشت کردنای او
بود یقین که زی خراب ره برد
کسی که شد غراب رهنمای او
به خاک مشرق از چه روزنند ره
جهانخوران غرب و اولیای او
گرفتم آنکه دیگ شد گشادهسر
کجاست شرم گربه و حیای او
کسی که در دلش به جز هوای زر
نیافریده بویه ای خدای او
رفاه و ایمنی طمع مدار هان
زکشوری که کشت مبتلای او
بهخویشتنهوان و خواری افکند
کسی که در دل افکند هوای او
نهند منت نداده بر سرت
وگر دهند چیست ماجرای او
بنان ارزنت بساز و کن حذر
زگندم و جو و مس و طلای او
بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور وکبریای او
همه فریب و حیلتست و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشگ چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
*
*
کجاست روزگار صلح و ایمنی
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
*
*
بهار طبع من شگفته شد، چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
برین چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
بدین قصیده برگذشت شعر من
ز بن درید و از اماصحای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
«فغان از این غراب بین و وای او»
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون
خاک مستوره فلب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک
پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر
بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشانهای حریق
ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط
طرحی از فتنه دور فمر آورده برون
دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ
از زمین همره داغ پسر آورده برون
شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال
دست مخبر به نشان خبر آورده برون
دست خونین زمین است که از بهر دعا
صلحجویانه زکوه وکمر آورده برون
آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است
که زمین از دل خود شعلهور آورده برون
پارههای کفن و سوختههای جگرست
کزپی عبرت اهل نظر آورده برون
عشق مدفون شده و آرزوی خاک شدهاست
کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون
پارهها زآهن سرخست که در خاور دور
رفته در خاک و سر از باختر آورده برون
بس کهخوندرشکمخاکفشردهاست بهم
لخت لختش ز مسامات سر آورده برون
راست گو که زبانهای وطن خواهانست
که جفای فلک از پشت سرآورده برون
یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر
بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون
یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار
نقشی از خون دل رنجبر آورده برون
خاک مستوره فلب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک
پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر
بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشانهای حریق
ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط
طرحی از فتنه دور فمر آورده برون
دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ
از زمین همره داغ پسر آورده برون
شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال
دست مخبر به نشان خبر آورده برون
دست خونین زمین است که از بهر دعا
صلحجویانه زکوه وکمر آورده برون
آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است
که زمین از دل خود شعلهور آورده برون
پارههای کفن و سوختههای جگرست
کزپی عبرت اهل نظر آورده برون
عشق مدفون شده و آرزوی خاک شدهاست
کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون
پارهها زآهن سرخست که در خاور دور
رفته در خاک و سر از باختر آورده برون
بس کهخوندرشکمخاکفشردهاست بهم
لخت لختش ز مسامات سر آورده برون
راست گو که زبانهای وطن خواهانست
که جفای فلک از پشت سرآورده برون
یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر
بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون
یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار
نقشی از خون دل رنجبر آورده برون
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - آشوب بغداد
چو ازگشت زمان آلمان و اتریش
به چنگ حزب نازی اندر افتاد
بپا گردید جنگی خانمانسوز
که مانندش ندارد آدمی یاد
ز ده کشور فزون در چنگ آلمان
به یک ضربت شدند از هستی آزاد
عروس دهر پاربس نکوروی
بخفت اندر بر این تازه داماد
به پیش این قضای آسمانی
به تنها انگلستان اندر استاد
ولی ملک عراق اندر میانه
ز ناگه کودتایی کرد بنیاد
«رشید عالی» از اعیان تازی
بهآشوب و بهشورشدست بگشاد
وزان پیمان که با انگلستان بود
گذرکرد و ندای حرب درداد
به قصد پادگان انگلستان
سپاه از هر طرف بیرون فرستاد
برای یاربش آمد ز محورا
*اببما به هفتاد به هشتاد
بپا شد طرفه جنگی کز نهیبش
برآمد از جوان و پیر فریاد
رشید ازترکو ایرانیاوریخواست
به دستآویز عهد سعدآباد
در این اثنا سپاه انگلستان
مظفرگشت در آغاز خرداد
رشید عالی از بغداد بگریخت
هزیمت راگرفته پیشی از باد
سوی خاک عجم از آب بگذشت
دل از غم، پر ز آتش، لب پر از باد
بلیبیشکهزیمت جست خواهد
چو شاگردی بجوید کین استاد
نبود این، جز یکی آشوب ناچیز
کزان آشوب جنگی بلعجب زاد
هم از این بلعجبتر نکته اینست
که تاریخش بود «آشوب بغداد»
به چنگ حزب نازی اندر افتاد
بپا گردید جنگی خانمانسوز
که مانندش ندارد آدمی یاد
ز ده کشور فزون در چنگ آلمان
به یک ضربت شدند از هستی آزاد
عروس دهر پاربس نکوروی
بخفت اندر بر این تازه داماد
به پیش این قضای آسمانی
به تنها انگلستان اندر استاد
ولی ملک عراق اندر میانه
ز ناگه کودتایی کرد بنیاد
«رشید عالی» از اعیان تازی
بهآشوب و بهشورشدست بگشاد
وزان پیمان که با انگلستان بود
گذرکرد و ندای حرب درداد
به قصد پادگان انگلستان
سپاه از هر طرف بیرون فرستاد
برای یاربش آمد ز محورا
*اببما به هفتاد به هشتاد
بپا شد طرفه جنگی کز نهیبش
برآمد از جوان و پیر فریاد
رشید ازترکو ایرانیاوریخواست
به دستآویز عهد سعدآباد
در این اثنا سپاه انگلستان
مظفرگشت در آغاز خرداد
رشید عالی از بغداد بگریخت
هزیمت راگرفته پیشی از باد
سوی خاک عجم از آب بگذشت
دل از غم، پر ز آتش، لب پر از باد
بلیبیشکهزیمت جست خواهد
چو شاگردی بجوید کین استاد
نبود این، جز یکی آشوب ناچیز
کزان آشوب جنگی بلعجب زاد
هم از این بلعجبتر نکته اینست
که تاریخش بود «آشوب بغداد»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - دل خودکامه
کاش بودم زان کسان کاندر جهان
سازگار آیند با هر خار و خس
یا از آن مردم که گرد آیند زود
نزد هرشیرینیئی همچون مگس
آن کسم منکر سر خودکامگی
سر فرو نارم به نزد هیچ کس
باهمه خوبی بس آیم من ولیک
نیستم با این دل خودکامه بس
آن عقابم من که باشد جای من
یا به دست خسروان یا در قفس
کل ما فی الدهر عندی قذره
غیر رکض الرمح فی ظل الفرس
سازگار آیند با هر خار و خس
یا از آن مردم که گرد آیند زود
نزد هرشیرینیئی همچون مگس
آن کسم منکر سر خودکامگی
سر فرو نارم به نزد هیچ کس
باهمه خوبی بس آیم من ولیک
نیستم با این دل خودکامه بس
آن عقابم من که باشد جای من
یا به دست خسروان یا در قفس
کل ما فی الدهر عندی قذره
غیر رکض الرمح فی ظل الفرس
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۵ - انسان و جنگ
شبی لب فروبسته بودم ز حرف
خرد غرق اندیشههای شگرف
درآمد بت مهربانم به بر
خرامنده بر سان طاوس نر
همه مهر و خوشخویی و نیکویی
بدیع است با نیکویی خوشخویی
به دست اندرش نامهای از فرنگ
سخنها درو بر ز پیکار و جنگ
که قیصر به دریا سپه رانده است
بهآباندرون آتش افشانده است
نوین مرزیان زین برآشفتهاند
به بیغاره بر چیزهاگفتهاند
ازین پس به دریاست جنگی بزرگ
میان عقاب و نهنگ سترگ
ببینیم تا بال و پر عقاب
بریزد درین پهن دربای آب
و یا گردهگاه دلاور نهنگ
زمانه بدرد به روئینه چنگ
برآشفت و گفت این چه دیوانگیست
نهخون ریختن رسم فرزانگیست
گروهی که در کینه پیچیدهاند
چه از مهربانی زیان دیدهاند
یکی بنگر از دیده دوربین
بهپایان این رزم و پرخاش وکین!
بدوگفتم ای ازدر آشتی
تو ز اندیشهام بند برداشتی
کس این جنگ را دیر برنشمرد
ز خرداد و از تیر برنگذرد
وگر بگذرد، نیز پایانش هست
جهان شست خواهد ز خونابه دست
بشوید جهان دست، لیک آدمی
همی تا بود جنگ جوید همی
که مردم به جنگ اندر آمادهاند
ز مادر همه جنگ را زادهاند
رود جنگ آنگه زگیتی به در
که نه ماده برجای ماند، نه نر
خرد غرق اندیشههای شگرف
درآمد بت مهربانم به بر
خرامنده بر سان طاوس نر
همه مهر و خوشخویی و نیکویی
بدیع است با نیکویی خوشخویی
به دست اندرش نامهای از فرنگ
سخنها درو بر ز پیکار و جنگ
که قیصر به دریا سپه رانده است
بهآباندرون آتش افشانده است
نوین مرزیان زین برآشفتهاند
به بیغاره بر چیزهاگفتهاند
ازین پس به دریاست جنگی بزرگ
میان عقاب و نهنگ سترگ
ببینیم تا بال و پر عقاب
بریزد درین پهن دربای آب
و یا گردهگاه دلاور نهنگ
زمانه بدرد به روئینه چنگ
برآشفت و گفت این چه دیوانگیست
نهخون ریختن رسم فرزانگیست
گروهی که در کینه پیچیدهاند
چه از مهربانی زیان دیدهاند
یکی بنگر از دیده دوربین
بهپایان این رزم و پرخاش وکین!
بدوگفتم ای ازدر آشتی
تو ز اندیشهام بند برداشتی
کس این جنگ را دیر برنشمرد
ز خرداد و از تیر برنگذرد
وگر بگذرد، نیز پایانش هست
جهان شست خواهد ز خونابه دست
بشوید جهان دست، لیک آدمی
همی تا بود جنگ جوید همی
که مردم به جنگ اندر آمادهاند
ز مادر همه جنگ را زادهاند
رود جنگ آنگه زگیتی به در
که نه ماده برجای ماند، نه نر
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شمهای از تاریخ خراسان
گرچهزرتشتاز خراسان خاست
دین زرتشت از خراسان کاست
مردم کابل و تخارستان
گوزکانان و غور و غرشستان
بگزیدند کیش بودا را
بردریدند زند و استارا
مردم تورفان و فرغانی
بگرفتند مذهب مانی
طوس و باورد و رخّج و گرگان
نیمروز و عراق و ماه و مغان
دین پیشینه را بسر بردند
چار اخشیجا را نیازردند
اورمزد بزرگ را خواندند
آفرینها بر ایزدان راندند
وندرین ملک هر سه آتشگاه
قبلهٔ خلق گشت سوی اله
آذرآبادگان مزیّن شد
در وی آذرگشسب روشن شد
و آذرخوره شد به پارس مکین
در نشابور آذر برزبن
در دگر شهر و قریه با اکرام
پرتو افکند آذر بهرام
لاجرم این نفاق دیرینه
شد درختی و بار آن کینه
خلق ایران شدند به سه فریق
شمن و زردهشتی و زندیق
دین زردشت چون اساسی بود
روشی متقن و سیاسی بود
اندر او جلوه کرد ایرانی
چیره شد بر دوکیش عرفانی
که در آن هر دوکیش صوفیوار
بود تجرید و حاصل،ترک کار
مرکزیت به غرب کشور تاخت
شرق را تابع و مسخر ساخت
مشرق از جهل کیش بودایی
شد به یغمای قوم صحرایی
گاه شد عرضگاه لشکر هون
گه ز هیتال شد خراب و زبون
پس به ایران بتاخت جیش عرب
روز زرتشتیان رسید به شب
شد نفاق جماعت زندیق
کاربرداز رهزنان فریق
خصم را ره به خانمان دادند
ره و چه را بدو نشان دادند
بود در نهب تخت و تاج کیان
یزک تازیان ز مانویان
سرخپوشان مزدکی آیین
شده یار عرب به جستن کین
زبن سبب شده سپاه مزدایی
صید لشکر کشان صحرایی
همه در کار زار کشته شدند
جمله با خاک و خون سرشته شدند
و آن بنای بلند داد نهاد
شد ز بیداد همگنان بر باد
شاه ایران سوی خراسان تاخت
سوی دژخیم خود هراسان تاخت
شد به مانند داریوش سوم
در خراسان شکار آن مردم
کیش بودا ز طبع ایرانی
ساخت پتیاره دیو تورانی
در زمان خلافت خلفا
همچنان بود این نقار بجا
دین زرتشت از خراسان کاست
مردم کابل و تخارستان
گوزکانان و غور و غرشستان
بگزیدند کیش بودا را
بردریدند زند و استارا
مردم تورفان و فرغانی
بگرفتند مذهب مانی
طوس و باورد و رخّج و گرگان
نیمروز و عراق و ماه و مغان
دین پیشینه را بسر بردند
چار اخشیجا را نیازردند
اورمزد بزرگ را خواندند
آفرینها بر ایزدان راندند
وندرین ملک هر سه آتشگاه
قبلهٔ خلق گشت سوی اله
آذرآبادگان مزیّن شد
در وی آذرگشسب روشن شد
و آذرخوره شد به پارس مکین
در نشابور آذر برزبن
در دگر شهر و قریه با اکرام
پرتو افکند آذر بهرام
لاجرم این نفاق دیرینه
شد درختی و بار آن کینه
خلق ایران شدند به سه فریق
شمن و زردهشتی و زندیق
دین زردشت چون اساسی بود
روشی متقن و سیاسی بود
اندر او جلوه کرد ایرانی
چیره شد بر دوکیش عرفانی
که در آن هر دوکیش صوفیوار
بود تجرید و حاصل،ترک کار
مرکزیت به غرب کشور تاخت
شرق را تابع و مسخر ساخت
مشرق از جهل کیش بودایی
شد به یغمای قوم صحرایی
گاه شد عرضگاه لشکر هون
گه ز هیتال شد خراب و زبون
پس به ایران بتاخت جیش عرب
روز زرتشتیان رسید به شب
شد نفاق جماعت زندیق
کاربرداز رهزنان فریق
خصم را ره به خانمان دادند
ره و چه را بدو نشان دادند
بود در نهب تخت و تاج کیان
یزک تازیان ز مانویان
سرخپوشان مزدکی آیین
شده یار عرب به جستن کین
زبن سبب شده سپاه مزدایی
صید لشکر کشان صحرایی
همه در کار زار کشته شدند
جمله با خاک و خون سرشته شدند
و آن بنای بلند داد نهاد
شد ز بیداد همگنان بر باد
شاه ایران سوی خراسان تاخت
سوی دژخیم خود هراسان تاخت
شد به مانند داریوش سوم
در خراسان شکار آن مردم
کیش بودا ز طبع ایرانی
ساخت پتیاره دیو تورانی
در زمان خلافت خلفا
همچنان بود این نقار بجا
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
رهنمون
بود با اهریمنان دانشفزون
پختن و معماری و رمی و فسون
خط و رسم وپوشش و بافندگی
پای کوبی، می کشی، خوانندگی
با دگر علم و فنون
چهر آنان سر بسر بیموی بود
نسل زیبا روی ناخوش خوی بود
مرد و زن زیبا رخ و سیمینهتن
زن چو مردانسادهومردانچو زن
جمله با مکر و فسون
اصلشانافراشته، لیکن دیوخوی
بیوفا طبع و هوسران و دوروی
تندحس و زود رنج و گرمجوش
بیتفکر، کمخرد، بسیارهوش
صبرکم، شهوت فزون
حیله و حرص و دروغ و آز و کین
مستیو شب گردی و قتل وکمین
احتکار و ارتشاء و اختلاس
جنگ و دعوی داری و جبن و هران
رندی و رشک و جنون
آدمیزادان فقیر و بردبار
مهربان و سادهلوح و راستکار
مرد و زن سرگرم کار وکسب نان
روز در صحرا و شب در آشیان
خوش دل و صافی درون
شغل آنان ورزش و برزیگری
گاوداری و مواشی پروری
خانه هاشان خیمه و غار و درخت
کرده از چرم ددان انبان و رخت
حربهشان سنگ و ستون
جمله با هم، همتبار و همبنه
یکدل و یکروی همچون آینه
در خورش انباز و درکوشش رفیق
پیر و برنا همدم ویار و شفیق
از درون و از برون
کرده بر هردوره پیری مهتری
جسته خواهر با برادر همسری
هر پسر کاو مهتر ابنا بُدی
جانشین و وارث بابا شدی
چون پدر گشتی نگون
مهتیبن فرزند پیر اولین
پادشا بودی بر اقوام کهین
مان و ویس و زند زیردست او
جمله دهیو بسته و پابست او
پیش دهیوپد زبون
کوچکان محکوم پیر خانمان
خانمانها زیر حکم خاندان
خاندانها تابع زندو بدند
زندوان فرمانبر دهیو بدند
شد به دهیو رهنمون
ز انقلابات طبیعت، خیل خیل
رعد و برق و لرزه و طوفان و سیل
قوم را گه بیم و گه امید بود
تکیهگهشان آتش و خورشید بود
وین سپهر نیلگون
لشکری مرد و زن و برنا و پیر
بر زمین هندوان شد جایگیر
جنگخونین هر طرف بالاگرفت
سنگها درکاسهٔ سر جا گرفت
ریخت از هرکاسه خون
پختن و معماری و رمی و فسون
خط و رسم وپوشش و بافندگی
پای کوبی، می کشی، خوانندگی
با دگر علم و فنون
چهر آنان سر بسر بیموی بود
نسل زیبا روی ناخوش خوی بود
مرد و زن زیبا رخ و سیمینهتن
زن چو مردانسادهومردانچو زن
جمله با مکر و فسون
اصلشانافراشته، لیکن دیوخوی
بیوفا طبع و هوسران و دوروی
تندحس و زود رنج و گرمجوش
بیتفکر، کمخرد، بسیارهوش
صبرکم، شهوت فزون
حیله و حرص و دروغ و آز و کین
مستیو شب گردی و قتل وکمین
احتکار و ارتشاء و اختلاس
جنگ و دعوی داری و جبن و هران
رندی و رشک و جنون
آدمیزادان فقیر و بردبار
مهربان و سادهلوح و راستکار
مرد و زن سرگرم کار وکسب نان
روز در صحرا و شب در آشیان
خوش دل و صافی درون
شغل آنان ورزش و برزیگری
گاوداری و مواشی پروری
خانه هاشان خیمه و غار و درخت
کرده از چرم ددان انبان و رخت
حربهشان سنگ و ستون
جمله با هم، همتبار و همبنه
یکدل و یکروی همچون آینه
در خورش انباز و درکوشش رفیق
پیر و برنا همدم ویار و شفیق
از درون و از برون
کرده بر هردوره پیری مهتری
جسته خواهر با برادر همسری
هر پسر کاو مهتر ابنا بُدی
جانشین و وارث بابا شدی
چون پدر گشتی نگون
مهتیبن فرزند پیر اولین
پادشا بودی بر اقوام کهین
مان و ویس و زند زیردست او
جمله دهیو بسته و پابست او
پیش دهیوپد زبون
کوچکان محکوم پیر خانمان
خانمانها زیر حکم خاندان
خاندانها تابع زندو بدند
زندوان فرمانبر دهیو بدند
شد به دهیو رهنمون
ز انقلابات طبیعت، خیل خیل
رعد و برق و لرزه و طوفان و سیل
قوم را گه بیم و گه امید بود
تکیهگهشان آتش و خورشید بود
وین سپهر نیلگون
لشکری مرد و زن و برنا و پیر
بر زمین هندوان شد جایگیر
جنگخونین هر طرف بالاگرفت
سنگها درکاسهٔ سر جا گرفت
ریخت از هرکاسه خون
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
جنگ دیو و آدمیزاد
حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ
دیو را گرزگران ابزار جنگ
چون که دیو از آدمی گشتی ستوه
جانب آتشفشان جستی به کوه
آتش افشاندی به چنگ
شامگاهان کآدمیزاد دلیر
خفتی وگشتی دل از پیکار سیر
تاختی ز آتشفشان دیو دژم
بیم دادی خفتگان را دم بدم
شهدشان کردی شرنگ
ور شدی دوشیزهای از بیشه دور
ره زدی دیوش به هنگام عبور
کودکان را بردی از آغوش مام
در درون مادران جستی مقام
چونشدیعاجزبهجنگ
بود نام ماده اهربمن، پری
شهربانوی بتان در دلبری
قامتی چون خیزران تافته
تار زلفان حلقه حلقه بافته
نوک انگشتان خدنگ
جنگ دیو و آدمی چارهساز
شد در آن عهد کهن دور و دراز
اینجدالاز هند و سند وسیستان
رفت تا خوارزم و بلخ و بامیان
کار شد بر دیو تنگ
دیو و غول و جن و همزاد و پری
با همه دانایی و افسونگری
در میانشان دشمنی بود از قدیم
کارشان زین دشمنی نامستقیم
فارغ از ناموس و ننگ
ماده دیوان بدتر از دیوان نر
کارشان فسق و فساد و کذب و شر
اهل فن و جادو و کوک و کلک
غیبت و غمازی و فیس و بزک
پای تا سر بوی و رنگ
نره دیوان زنپرستی کارشان
عشق زن سرمایهٔ بازارشان
هیکل زن قبلهٔ آدابشان
رمزی از مقصوره و محرابشان
همچو اقوام فرنگ
چشمها چون دو سیه مار دژم
از دو جانب سر درآورده بهم
طره چون شب، غره چون صبح شباب
تن چو نور نقرهفام ماهتاب
بر شراب زرد رنگ
چون درآمد جیش دهیوپد به بلخ
کام دیوان از هزیمت گشت تلخ
بود جای آن صنم بر مرز چین
وز فراق شوی در سوک و انین
ره سپر شد بیدرنگ
شد پری بانو به لشکر پیشرو
لشکری از جنیان آورد نو
خیل تهمورث به ترکستان رسید
رزمگاهی بس بزرگ آمد پدید
داده شد اعلان جنگ
بسته بر گردونه دیو نابکار
گشته ز نیاوند برگردون سوار
بر تن او جوشنی از چرم شیر
نیزه درکف تاخت در میدان دلیر
چون یکی جنگ پلنگ
موی سر آمیخته با موی ریش
بر سرش تاجی چو شاخ گاومیش
عارضش تابنده در ریش سیاه
همچو از ابر سیه، یک نیمه ماه
پیکرش همچون نهنگ
نور مردی از جبینش تافته
قلبها از نعرهاش بشکافته
سرفراز از مردی و آزادگی
دلکش و رعنا به عین سادگی
هم مهیب و هم قشنگ
هر که دیدی آن جمال و زیب و فر
فتنه گشتی بر چنان بالا و بر
آدمی گفتی فری بر خالقش
ور پری دیدیش گشتی عاشقش
زان جمال و وقر و سنگ
پس پری بانو بدید آن شاه را
پیش او اهریمن گمراه را
کرده بر بینیش ز ابریشم مهار
بند گردون بر دو کتفش استوار
چون خری مفلوک و لنگ
شد نهٔکدل، بلکه صد دل شیفته
شعله سر زد زان دل نشکیفته
در زمان فرمان به ترک جنگ کرد
جانب بنگاه خویش آهنک کرد
با دلی پر آذرنگ
نیزه برکف، شهریار کینهخواه
تاخت باگردونه گرد حربگاه
چون به نزدیک صف دیوان رسید
دیو وارون نعره از دل برکشید
جفتهزنهمچون کرنک
کای پریزادان و دیوان، الامان
ز آدمی گشتم غریوان، الامان
پادشاهی بستهام، یادم کنید
بندیم، زین بند آزادم کنید
بگسلید این پالهنگ
دیوزادان آمدند اندر خروش
در سپاه جنیان افتاد جوش
شد پری بانو ازین معنی خبر
داد فرمان تا نجنبد یک نفر
زان غریو و زان غرنگ
اهرمن را شاه بینی برکشید
سوی خیل خویشتن اندر کشید
تازیانه بر سر و رویش نواخت
بیخ نیزه بر دو پهلویش نواخت
برد و بربستشچو سنگ
دیو را گرزگران ابزار جنگ
چون که دیو از آدمی گشتی ستوه
جانب آتشفشان جستی به کوه
آتش افشاندی به چنگ
شامگاهان کآدمیزاد دلیر
خفتی وگشتی دل از پیکار سیر
تاختی ز آتشفشان دیو دژم
بیم دادی خفتگان را دم بدم
شهدشان کردی شرنگ
ور شدی دوشیزهای از بیشه دور
ره زدی دیوش به هنگام عبور
کودکان را بردی از آغوش مام
در درون مادران جستی مقام
چونشدیعاجزبهجنگ
بود نام ماده اهربمن، پری
شهربانوی بتان در دلبری
قامتی چون خیزران تافته
تار زلفان حلقه حلقه بافته
نوک انگشتان خدنگ
جنگ دیو و آدمی چارهساز
شد در آن عهد کهن دور و دراز
اینجدالاز هند و سند وسیستان
رفت تا خوارزم و بلخ و بامیان
کار شد بر دیو تنگ
دیو و غول و جن و همزاد و پری
با همه دانایی و افسونگری
در میانشان دشمنی بود از قدیم
کارشان زین دشمنی نامستقیم
فارغ از ناموس و ننگ
ماده دیوان بدتر از دیوان نر
کارشان فسق و فساد و کذب و شر
اهل فن و جادو و کوک و کلک
غیبت و غمازی و فیس و بزک
پای تا سر بوی و رنگ
نره دیوان زنپرستی کارشان
عشق زن سرمایهٔ بازارشان
هیکل زن قبلهٔ آدابشان
رمزی از مقصوره و محرابشان
همچو اقوام فرنگ
چشمها چون دو سیه مار دژم
از دو جانب سر درآورده بهم
طره چون شب، غره چون صبح شباب
تن چو نور نقرهفام ماهتاب
بر شراب زرد رنگ
چون درآمد جیش دهیوپد به بلخ
کام دیوان از هزیمت گشت تلخ
بود جای آن صنم بر مرز چین
وز فراق شوی در سوک و انین
ره سپر شد بیدرنگ
شد پری بانو به لشکر پیشرو
لشکری از جنیان آورد نو
خیل تهمورث به ترکستان رسید
رزمگاهی بس بزرگ آمد پدید
داده شد اعلان جنگ
بسته بر گردونه دیو نابکار
گشته ز نیاوند برگردون سوار
بر تن او جوشنی از چرم شیر
نیزه درکف تاخت در میدان دلیر
چون یکی جنگ پلنگ
موی سر آمیخته با موی ریش
بر سرش تاجی چو شاخ گاومیش
عارضش تابنده در ریش سیاه
همچو از ابر سیه، یک نیمه ماه
پیکرش همچون نهنگ
نور مردی از جبینش تافته
قلبها از نعرهاش بشکافته
سرفراز از مردی و آزادگی
دلکش و رعنا به عین سادگی
هم مهیب و هم قشنگ
هر که دیدی آن جمال و زیب و فر
فتنه گشتی بر چنان بالا و بر
آدمی گفتی فری بر خالقش
ور پری دیدیش گشتی عاشقش
زان جمال و وقر و سنگ
پس پری بانو بدید آن شاه را
پیش او اهریمن گمراه را
کرده بر بینیش ز ابریشم مهار
بند گردون بر دو کتفش استوار
چون خری مفلوک و لنگ
شد نهٔکدل، بلکه صد دل شیفته
شعله سر زد زان دل نشکیفته
در زمان فرمان به ترک جنگ کرد
جانب بنگاه خویش آهنک کرد
با دلی پر آذرنگ
نیزه برکف، شهریار کینهخواه
تاخت باگردونه گرد حربگاه
چون به نزدیک صف دیوان رسید
دیو وارون نعره از دل برکشید
جفتهزنهمچون کرنک
کای پریزادان و دیوان، الامان
ز آدمی گشتم غریوان، الامان
پادشاهی بستهام، یادم کنید
بندیم، زین بند آزادم کنید
بگسلید این پالهنگ
دیوزادان آمدند اندر خروش
در سپاه جنیان افتاد جوش
شد پری بانو ازین معنی خبر
داد فرمان تا نجنبد یک نفر
زان غریو و زان غرنگ
اهرمن را شاه بینی برکشید
سوی خیل خویشتن اندر کشید
تازیانه بر سر و رویش نواخت
بیخ نیزه بر دو پهلویش نواخت
برد و بربستشچو سنگ
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
تدبیر پری بانو
شبرسید و مهر روشن شد نهان
شد سیهچونجاناهریمن، جهان
تیرگی گسترده شد از باختر
شد خراسان چون رخ عفریت نر
لعلگون شد خاوران
در افق شد زهره گرم دلبری
کاه پیدا، گه نهان، همچون پری
میزدند انجم برین چرخ بلند
چون پریزادان به مردم پوزخند
با جمال جاودان
آدمیزادان ز صف گشتند باز
جمله آوردند ییش خور نماز
آب و نان خوردند و بنهادند سر
گشته شاه و مردم پرخاشخر
خفتگان را پاسبان
گرد لشکرکندهای کندند ژرف
از دوسو بگذاشته راهی شگرف
شاه جنگی باگروهی شیرمرد
مانده بیدار اندر آن دشت نبرد
پاس را بسته میان
وز دگر سو خیل دیوان با سرود
بادهنوشان با نوای چنگ و رود
ییشوایان بهر فردا گرم شور
هریکی گوبا به دیگرگونه طور
هم صدا و هم زبان
چون پریبانو بدان دیوان چمید
نعره شاباش تا کیوان رسید
کای خداوند دل و زور و جمال
زهره و بهرام را فرخ همال
و ای مهین بانوان
پست باد آن کو درین فرخندهبوم
پای مردم را گشود از بخت شوم
قدرت و زور و توانایی تراست
ما همه عبدیم، مولائی تراست
ما شلیم و تو روان
اذن ده تا پشتهٔ پامیر را
کوه التایی و ببر و شیر را
برده وز اوج هوا برهم زنیم
برسرخیل بنی آدم زنیم
تا نماند زو نشان
اذن ده تا برکشیم از رودگنگ
آب کندی ژرف، تا میدان جنگ
آب دربا را بر اینان سر دهیم
جملگی را در زمان کیفر دهیم
غرقه در آب روان
گوی کاز صد قلهٔ هیمالیا
سنگ و برفو یخ کنیم اکنون جدا
همره ابری سیاه و مرگبار
ناگهان سازبم بر ایشان نثار
آن تگرگ بیامان
گوی تا صدکوه تفتان آوریم
قلههای آتش افشان آوربم
از جهنم منفذی بیرون کنیم
در یکیدم روی این هامون، کنیم
پر تف و دود و دخان
گوی تا کاویم زبر پایشان
سفته و کاواک گردد جایشان
پس برون آریم از آنجا نفت و قیر
آتش اندر وی زنیم آنگه به تیر
تا بسوزند این خسان
گوی تا در نیمه شب شبخون کنیم
دشت را از خونشان گلگون کنیم
کودکانشان را بدرانیم تن
پاره پاره افکنیم اندر دهن
چون ترنج و ناردان
نره دیوان می زنان بر مائده
هر یکی سرگرم لاف و عربده
لیکخامشدرجوابو در سئوال
مانده حیران در بیابان خیال
بانو و دیگر زنان
پس پری بانو به بالا برد دست
این سکوت خویش و آن غوغا شکست
گفت کای شهزادگان نامدار
هر یکی از آهریمن یادگار
گوش بگشایید هان!
خسرو اهریمنانشاهی که هست
دیو از و دیو خشمش زبر دست
پادشاه و شهریار پر فروغ
ان که همدستش بود دیو دروغ
هست در بندی گران
بسته برگردونه چون کاو خراس
ز او ندارند ایچگون بیم و هراس
ربش گشتاز چرم گردون شانهاش
وز مهاری بینی شاهانهاش
ساقی ازکند کلان
شب کنندش در نهانگاه ستور
کس نیارد کرد نزدیکش عبور
صد سک اندرگرد او مشغول پاس
هریکی همچون پلنگی پرهراس
گرد سگها دیدهبان
روز برگردونهبندندشچوگاو
گاوکیدارد بر این گردونه تاو؟
کرده در بینی از ابریشم مهار
بر دوکتفش بندکردون استوار
اینت خصمی بیامان
گر به سرشان کوه هیمالی زنیم
باکه التایی بر آنان افکنیم
یا فشانیم آتش اندر کاخشان
یا نهان سازیم در سوراخشان
هست شه را بیم جان
پس همان بهترکه پیغامی دهیم
وز پی دیدار، میعادی نهیم
صلح را بنیان کنیم اندر جهان
بلکه شاه ما رهد زبن اندهان
رو نهد زی خانمان
شد سیهچونجاناهریمن، جهان
تیرگی گسترده شد از باختر
شد خراسان چون رخ عفریت نر
لعلگون شد خاوران
در افق شد زهره گرم دلبری
کاه پیدا، گه نهان، همچون پری
میزدند انجم برین چرخ بلند
چون پریزادان به مردم پوزخند
با جمال جاودان
آدمیزادان ز صف گشتند باز
جمله آوردند ییش خور نماز
آب و نان خوردند و بنهادند سر
گشته شاه و مردم پرخاشخر
خفتگان را پاسبان
گرد لشکرکندهای کندند ژرف
از دوسو بگذاشته راهی شگرف
شاه جنگی باگروهی شیرمرد
مانده بیدار اندر آن دشت نبرد
پاس را بسته میان
وز دگر سو خیل دیوان با سرود
بادهنوشان با نوای چنگ و رود
ییشوایان بهر فردا گرم شور
هریکی گوبا به دیگرگونه طور
هم صدا و هم زبان
چون پریبانو بدان دیوان چمید
نعره شاباش تا کیوان رسید
کای خداوند دل و زور و جمال
زهره و بهرام را فرخ همال
و ای مهین بانوان
پست باد آن کو درین فرخندهبوم
پای مردم را گشود از بخت شوم
قدرت و زور و توانایی تراست
ما همه عبدیم، مولائی تراست
ما شلیم و تو روان
اذن ده تا پشتهٔ پامیر را
کوه التایی و ببر و شیر را
برده وز اوج هوا برهم زنیم
برسرخیل بنی آدم زنیم
تا نماند زو نشان
اذن ده تا برکشیم از رودگنگ
آب کندی ژرف، تا میدان جنگ
آب دربا را بر اینان سر دهیم
جملگی را در زمان کیفر دهیم
غرقه در آب روان
گوی کاز صد قلهٔ هیمالیا
سنگ و برفو یخ کنیم اکنون جدا
همره ابری سیاه و مرگبار
ناگهان سازبم بر ایشان نثار
آن تگرگ بیامان
گوی تا صدکوه تفتان آوریم
قلههای آتش افشان آوربم
از جهنم منفذی بیرون کنیم
در یکیدم روی این هامون، کنیم
پر تف و دود و دخان
گوی تا کاویم زبر پایشان
سفته و کاواک گردد جایشان
پس برون آریم از آنجا نفت و قیر
آتش اندر وی زنیم آنگه به تیر
تا بسوزند این خسان
گوی تا در نیمه شب شبخون کنیم
دشت را از خونشان گلگون کنیم
کودکانشان را بدرانیم تن
پاره پاره افکنیم اندر دهن
چون ترنج و ناردان
نره دیوان می زنان بر مائده
هر یکی سرگرم لاف و عربده
لیکخامشدرجوابو در سئوال
مانده حیران در بیابان خیال
بانو و دیگر زنان
پس پری بانو به بالا برد دست
این سکوت خویش و آن غوغا شکست
گفت کای شهزادگان نامدار
هر یکی از آهریمن یادگار
گوش بگشایید هان!
خسرو اهریمنانشاهی که هست
دیو از و دیو خشمش زبر دست
پادشاه و شهریار پر فروغ
ان که همدستش بود دیو دروغ
هست در بندی گران
بسته برگردونه چون کاو خراس
ز او ندارند ایچگون بیم و هراس
ربش گشتاز چرم گردون شانهاش
وز مهاری بینی شاهانهاش
ساقی ازکند کلان
شب کنندش در نهانگاه ستور
کس نیارد کرد نزدیکش عبور
صد سک اندرگرد او مشغول پاس
هریکی همچون پلنگی پرهراس
گرد سگها دیدهبان
روز برگردونهبندندشچوگاو
گاوکیدارد بر این گردونه تاو؟
کرده در بینی از ابریشم مهار
بر دوکتفش بندکردون استوار
اینت خصمی بیامان
گر به سرشان کوه هیمالی زنیم
باکه التایی بر آنان افکنیم
یا فشانیم آتش اندر کاخشان
یا نهان سازیم در سوراخشان
هست شه را بیم جان
پس همان بهترکه پیغامی دهیم
وز پی دیدار، میعادی نهیم
صلح را بنیان کنیم اندر جهان
بلکه شاه ما رهد زبن اندهان
رو نهد زی خانمان
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۲
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۳
بدانست هرمز که او دست خون
بیازد همی زنده بیرهنمون
شنید آن سخنهای بیکام را
به زندان فرستاد بهرام را
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژ آگاه کردش تباه
نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمائی و هم موبدی
ز خوی بد آید همه بدتری
نگر تا سوی خوی بد ننگری
وزان پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش
بسالی با صطخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن نبودی روا
چوپنهان شدی چادر لاژورد
پدید آمدی کوه یاقوت زرد
منادیگری برکشیدی خروش
که این نامداران با فر و هوش
اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته
وگر اسب در کشت زاری رود
کس نیز بر میوه داری رود
دم و گوش اسبش بباید برید
سر دزد بردار باید کشید
بدو ماه گردان بدی درجهان
بدو نیکویی زو نبودی نهان
بهر کشوری داد کردی چنین
ز دهقان همییافتی آفرین
پسر بد مر او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
مر او را پدر کرده پرویز نام
گهش خواندی خسرو شادکام
نبودی جدا یک زمان از پدر
پدر نیز نشگیفتی از پسر
چنان بد که اسبی ز آخر بجست
که بد شاه پرویز را بر نشست
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب اندر آمد دوان
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش موکل بنالید زار
موکل بدو گفت کین اسب کیست
که بر دم و گوشش بباید گریست
خداوند گفت اسب پرویز شاه
ندارد همی کهترانرا نگاه
بیامد موکل بر شهریار
بگفت آنچ بشنید از کشت زار
بدو گفت هرمز برفتن بکوش
ببر اسب را در زمان دم و گوش
زیانی که آمد بران کشتمند
شمارش بباید شمردن که چند
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر صد زیانست اگر پانصد
درمهای گنجی بران کشت زار
بریزند پیش خداوند کار
چو بشنید پرویز پوزش کنان
برانگیخت از هر سویی مهتران
بنزد پدر تا ببخشد گناه
نبرد دم وگوش اسب سیاه
برآشفت ازان پس برو شهریار
بتندی بزد بانگ بر پیشکار
موکل شد از بیم هرمز دوان
بدان کشت نزدیک اسب جوان
بخنجر جداکرد زو گوش و دم
بران کشت زاری که آزرد سم
همان نیز تاوان بدان دادخواه
رسانید خسرو بفرمان شاه
وزان پس بنخچیر شد شهریار
بیاورد هر کس فراوان شکار
سواری ردی مرد کنداوری
سپهبدنژادی بلند اختری
بره بر یکی رز پراز غوره دید
بفرمود تاکهتر اندر دوید
ازان خوشهٔ چند ببردی و برد
بایوان و خوالیگرش را سپرد
بیامد خداوندش اندر زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان
نگهبان این رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج
چرا رنج نابرده کردی تباه
بنالم کنون از تو در پیش شاه
سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر بازکرد از میان
بدو داد پرمایه زرین کمر
بهر مهرهای در نشانده گهر
خداوند رز چون کمر دید گفت
که کردار بد چند باید نهفت
تو با شهریار آشنایی مکن
خریده نداری بهایی مکن
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر
بپیچی اگر بشنود دادگر
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار
بمردی ستوده بهرانجمن
که از رزم هرگز ندیدی شکن
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برنهاده بماه
نکردی بشهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام وننگ
بهار و تموز و زمستان وتیر
نیاسود هرمز یل شیرگیر
همیگشت گرد جهان سر به سر
همیجست در پادشاهی هنر
چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هرکشور آواز بدخواه خاست
بیامد ز راه هری ساوه شاه
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه
گر از لشکر ساوه گیری شمار
برو چارصد بار بشمر هزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست
توگفتی مگر برزمین راه نیست
ز دشت هری تا در مرورود
سپه بود آگنده چون تار و پود
وزین روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
برو راه این لشکر آباد کن
علف سازو از تیغ ما یادکن
برین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد زان لشکر بیشمار
وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
سپه بود رومی عدد صد هزار
سواران جنگ آور و نامدار
ز شهری که بگرفت نوشین روان
که از نام او بود قیصر نوان
بیامد ز هر کشوری لشکری
به پیش اندرون نامور مهتری
سپاهی بیامد ز راه خزر
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
جهاندیده بدال درپیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
ز ارمینیه تا در اردبیل
پراگنده شد لشکرش خیل خیل
ز دشت سواران نیزه گزار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو
سواران و گردن فرازان نو
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست
که هرمز همی باژ ایشان بجست
بیامد سپه تابه آب فرات
نماند اندر آن بوم جای نبات
چو تاریک شد روزگار بهی
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
چو بشنید گفتار کارآگهان
به پژمرد شاداب شاه جهان
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سراسر همه کاخ مردم نشاند
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت
که چندین سپه روی به ایران نهاد
کسی در جهان این ندارد بیاد
همه نامداران فرو ماندند
ز هر گونه اندیشهها راندند
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندرین کار بگشای گوش
خردمند شاهی و ما کهتریم
همی خویشتن موبدی نشمریم
براندیش تا چارهٔ کار چیست
برو بوم ما را نگهدار کیست
چنین گفت موبد که بودش وزیر
که ای شاه دانا و دانش پذیر
سپاه خزر گر بیاید به جنگ
نیابند جنگی زمانی درنگ
ابا رومیان داستانها زنیم
زبن پایه تازیان برکنیم
ندارم به دل بیم ازتازیان
که ازدیدشان دیده دارد زیان
که هم مارخوارند وهم سوسمار
ندارند جنگی گه کارزار
تو را ساوه شاهست نزدیکتر
وزو کار ما نیز تاریکتر
ز راه خراسان بود رنج ما
که ویران کند لشکر و گنج ما
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
نباید برین کار کردن درنگ
به موبد چنین گفت جوینده راه
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بود سرفراز
عرض را بخوان تا بیارد شمار
که چندست مردم که آید به کار
عرض با جریده به نزدیک شاه
بیامد بیاورد بیمر سپاه
شمار سپاه آمدش صد هزار
پیاده بسی در میان سوار
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
سزد گر نشوریم با این سپاه
مگر مردمی جویی و راستی
بدور افگنی کژی و کاستی
رهانی سر کهتر آنرا ز بد
چنان کز ره پادشاهان سزد
شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسب آن نامدارسترگ
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
چه بد کرد با آن سواران چین
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ
که شد زندگانی بران بوم تلخ
چنین تا گشاده شد اسفندیار
همیبود هر گونه کارزار
ز مهتر بسال ار چه من کهترم
ازو من باندیشه بر بگذرم
به موبد چنین گفت پس شهریار
که قیصر نجوید ز ما کارزار
همان شهرها راکه بگرفت شاه
سپارم بدو بازگردد ز راه
فرستادهای جست گرد و دبیر
خردمند و گویا و دانش پذیر
به قیصر چنین گوی کزشهر روم
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی و روزبه
فرستاده چون پیش قیصر رسید
بگفت آنچ از شاه ایران شنید
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم
سپاهی از ایرانیان برگزید
که از گردشان روز شد ناپدید
فرستادشان تا بران بوم و بر
به پای اندر آرند مرز خزر
سپهدارشان پیش خراد بود
که با فر و اورنگ و با داد بود
چو آمد بار مینیه در سپاه
سپاه خزر برگرفتند راه
وز ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند زان مرز بسیار چیز
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه
که خراد پیروز شد با سپاه
بجز کینهٔ ساوه شاهش نماند
خرد را به اندیشه اندر نشاند
یکی بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بینا و نستوه نام
به شاه جهان گفت انوشه بدی
ز تو دور بادا همیشه بدی
بپرسید باید ز مهران ستاد
که از روزگاران چه دارد بیاد
به کنجی نشستست با زند و است
زامید گیتی شده پیروسست
بدین روزگاران بر او شدم
یکی روز ویک شب بر او بدم
همیگفت او را من از ساوه شاه
ز پیلان جنگی و چندان سپاه
چنین داد پاسخ چو آمد سخن
ازان گفته روزگار کهن
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
که از روزگاران چه داری بیاد
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر پرسدم بازگویم نهان
شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداری دمان
تن پیر ازان کاخ برداشتند
به مهد اندرون تیز بگذاشتند
چو آمد برشاه مرد کهن
دلی پر زدانش سری پرسخن
بپرسید هرمز ز مهران ستاد
کزین ترک جنگی چه داری بیاد
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
کهای شاه گوینده ویادگیر
بدانگه کجا مادرت راز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شست مرد از دلیران گو
پدرت آن جهاندار دانا و راست
ز خاقان پرستارزاده نخواست
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار در پیشگاه
برفتم به نزدیک خاقان چین
به شاهی برو خواندم آفرین
ورا دختری پنج بد چون بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم بران نامور پیشگاه
رخ دختران را بیاراستند
سر زلف بر گل بپیراستند
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق وگوهر نداشت
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ وافسون نبود
که خاتون چینی ز فغفور بود
به گوهر زکردار بد دور بود
همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزند جایی شود دوردست
دژم بود زان دختر پارسا
گسی کردن از خانهٔ پادشا
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم زان دیگران
مرا گفت خاتون که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و با آفرین
مرا پاسخ این بد که این بایدم
چو دیگر گزینم گزند آیدم
فرستاد و کنداوران را بخواند
برتخت شاهی به زانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود گردش اخترش
ستارهشمر گفت جز نیکویی
نبینی وجز راستی نشنوی
ازین دخت و از شاه ایرانیان
یکی کودک آید چو شیر ژیان
ببالا بلند و ببازوی ستبر
به مردی چو شیر و ببخشش ابر
سیه چشم و پر خشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار
فراوان ز گنج پدر بر خورد
بسی روزگاران ببد نشمرد
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
بسازد که ایران و شهریمن
سراسر بگیرد بران انجمن
ازو شاه ایران شود دردمند
بترسد ز پیروز بخت بلند
یکی کهتری باشدش دوردست
سواری سرافراز مهترپرست
ببالا دراز و به اندام خشک
به گرد سرش جعد مویی چومشک
سخن آوری جلد و بینی بزرگ
سه چرده و تندگوی و سترگ
جهانجوی چوبینه دارد لقب
هم از پهلوانانشان باشد نسب
چو این مرد چاکر باندک سپاه
ز جایی بیاید به درگاه شاه
مرین ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش را بهم برزند
چو بشنید گفت ستاره شمر
ندیدم ز خاقان کسی شادتر
به نوشین روان داد پس دخترش
که از دختران او بدی افسرش
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
چو آن کرده بد بازگشتم به راه
بیاورد چندی گهرها ز گنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج
همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را بکشتی نشاند
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
کنون آنچ دیدم بگفتم همه
به پیش جهاندار شاه رمه
ازین کشور این مرد را باز جوی
بپوینده شاید که گویی بپوی
که پیروزی شاه بر دست اوست
بدشمن ممان این سخن گر بدوست
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
شهنشاه زو در شگفتی بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
به ایرانیان گفت مهران ستاد
همیداشت این راستیها بیاد
چو با من یکایک بگفت و بمرد
پسندیده جانش به یزدان سپرد
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر
برآمد چنین گفتن ناگزیر
نشان جست باید ز هر مهتری
اگر مهتری باشد ار کهتری
بجویید تا این بجای آورید
همه رنجها را به پای آورید
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخر اسب سالار بود
کجا راد فرخ بدی نام اوی
همه شادی شاه بد کام اوی
بیامد بر شاه گفت این نشان
که داد این ستوده به گردنکشان
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسب
ز اندیشهٔ من بخواهد گذشت
ندیدم چنو مرزبانی به دشت
که دادی بدو بردع و اردبیل
یکی نامور گشت باکوس وخیل
فرستاد و بهرام را مژده داد
سخنهای مهران برو کرد یاد
جهانجوی پویان ز بردع برفت
ز گردنکشان لشکری برد تفت
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه
بفرمود تا بار دادند شاه
جهاندیده روی شهنشاه دید
بران نامدار آفرین گسترید
نگه کرد شاه اندرو یک زمان
نبودش بدو جز به نیکی گمان
نشاینهای مهران ستاد اندروی
بدید و بخندید وشد تازه روی
ازان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
بیازد همی زنده بیرهنمون
شنید آن سخنهای بیکام را
به زندان فرستاد بهرام را
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژ آگاه کردش تباه
نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمائی و هم موبدی
ز خوی بد آید همه بدتری
نگر تا سوی خوی بد ننگری
وزان پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش
بسالی با صطخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن نبودی روا
چوپنهان شدی چادر لاژورد
پدید آمدی کوه یاقوت زرد
منادیگری برکشیدی خروش
که این نامداران با فر و هوش
اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته
وگر اسب در کشت زاری رود
کس نیز بر میوه داری رود
دم و گوش اسبش بباید برید
سر دزد بردار باید کشید
بدو ماه گردان بدی درجهان
بدو نیکویی زو نبودی نهان
بهر کشوری داد کردی چنین
ز دهقان همییافتی آفرین
پسر بد مر او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
مر او را پدر کرده پرویز نام
گهش خواندی خسرو شادکام
نبودی جدا یک زمان از پدر
پدر نیز نشگیفتی از پسر
چنان بد که اسبی ز آخر بجست
که بد شاه پرویز را بر نشست
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب اندر آمد دوان
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش موکل بنالید زار
موکل بدو گفت کین اسب کیست
که بر دم و گوشش بباید گریست
خداوند گفت اسب پرویز شاه
ندارد همی کهترانرا نگاه
بیامد موکل بر شهریار
بگفت آنچ بشنید از کشت زار
بدو گفت هرمز برفتن بکوش
ببر اسب را در زمان دم و گوش
زیانی که آمد بران کشتمند
شمارش بباید شمردن که چند
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر صد زیانست اگر پانصد
درمهای گنجی بران کشت زار
بریزند پیش خداوند کار
چو بشنید پرویز پوزش کنان
برانگیخت از هر سویی مهتران
بنزد پدر تا ببخشد گناه
نبرد دم وگوش اسب سیاه
برآشفت ازان پس برو شهریار
بتندی بزد بانگ بر پیشکار
موکل شد از بیم هرمز دوان
بدان کشت نزدیک اسب جوان
بخنجر جداکرد زو گوش و دم
بران کشت زاری که آزرد سم
همان نیز تاوان بدان دادخواه
رسانید خسرو بفرمان شاه
وزان پس بنخچیر شد شهریار
بیاورد هر کس فراوان شکار
سواری ردی مرد کنداوری
سپهبدنژادی بلند اختری
بره بر یکی رز پراز غوره دید
بفرمود تاکهتر اندر دوید
ازان خوشهٔ چند ببردی و برد
بایوان و خوالیگرش را سپرد
بیامد خداوندش اندر زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان
نگهبان این رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج
چرا رنج نابرده کردی تباه
بنالم کنون از تو در پیش شاه
سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر بازکرد از میان
بدو داد پرمایه زرین کمر
بهر مهرهای در نشانده گهر
خداوند رز چون کمر دید گفت
که کردار بد چند باید نهفت
تو با شهریار آشنایی مکن
خریده نداری بهایی مکن
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر
بپیچی اگر بشنود دادگر
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار
بمردی ستوده بهرانجمن
که از رزم هرگز ندیدی شکن
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برنهاده بماه
نکردی بشهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام وننگ
بهار و تموز و زمستان وتیر
نیاسود هرمز یل شیرگیر
همیگشت گرد جهان سر به سر
همیجست در پادشاهی هنر
چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هرکشور آواز بدخواه خاست
بیامد ز راه هری ساوه شاه
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه
گر از لشکر ساوه گیری شمار
برو چارصد بار بشمر هزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست
توگفتی مگر برزمین راه نیست
ز دشت هری تا در مرورود
سپه بود آگنده چون تار و پود
وزین روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
برو راه این لشکر آباد کن
علف سازو از تیغ ما یادکن
برین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد زان لشکر بیشمار
وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
سپه بود رومی عدد صد هزار
سواران جنگ آور و نامدار
ز شهری که بگرفت نوشین روان
که از نام او بود قیصر نوان
بیامد ز هر کشوری لشکری
به پیش اندرون نامور مهتری
سپاهی بیامد ز راه خزر
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
جهاندیده بدال درپیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
ز ارمینیه تا در اردبیل
پراگنده شد لشکرش خیل خیل
ز دشت سواران نیزه گزار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو
سواران و گردن فرازان نو
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست
که هرمز همی باژ ایشان بجست
بیامد سپه تابه آب فرات
نماند اندر آن بوم جای نبات
چو تاریک شد روزگار بهی
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
چو بشنید گفتار کارآگهان
به پژمرد شاداب شاه جهان
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سراسر همه کاخ مردم نشاند
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت
که چندین سپه روی به ایران نهاد
کسی در جهان این ندارد بیاد
همه نامداران فرو ماندند
ز هر گونه اندیشهها راندند
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندرین کار بگشای گوش
خردمند شاهی و ما کهتریم
همی خویشتن موبدی نشمریم
براندیش تا چارهٔ کار چیست
برو بوم ما را نگهدار کیست
چنین گفت موبد که بودش وزیر
که ای شاه دانا و دانش پذیر
سپاه خزر گر بیاید به جنگ
نیابند جنگی زمانی درنگ
ابا رومیان داستانها زنیم
زبن پایه تازیان برکنیم
ندارم به دل بیم ازتازیان
که ازدیدشان دیده دارد زیان
که هم مارخوارند وهم سوسمار
ندارند جنگی گه کارزار
تو را ساوه شاهست نزدیکتر
وزو کار ما نیز تاریکتر
ز راه خراسان بود رنج ما
که ویران کند لشکر و گنج ما
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
نباید برین کار کردن درنگ
به موبد چنین گفت جوینده راه
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بود سرفراز
عرض را بخوان تا بیارد شمار
که چندست مردم که آید به کار
عرض با جریده به نزدیک شاه
بیامد بیاورد بیمر سپاه
شمار سپاه آمدش صد هزار
پیاده بسی در میان سوار
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
سزد گر نشوریم با این سپاه
مگر مردمی جویی و راستی
بدور افگنی کژی و کاستی
رهانی سر کهتر آنرا ز بد
چنان کز ره پادشاهان سزد
شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسب آن نامدارسترگ
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
چه بد کرد با آن سواران چین
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ
که شد زندگانی بران بوم تلخ
چنین تا گشاده شد اسفندیار
همیبود هر گونه کارزار
ز مهتر بسال ار چه من کهترم
ازو من باندیشه بر بگذرم
به موبد چنین گفت پس شهریار
که قیصر نجوید ز ما کارزار
همان شهرها راکه بگرفت شاه
سپارم بدو بازگردد ز راه
فرستادهای جست گرد و دبیر
خردمند و گویا و دانش پذیر
به قیصر چنین گوی کزشهر روم
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی و روزبه
فرستاده چون پیش قیصر رسید
بگفت آنچ از شاه ایران شنید
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم
سپاهی از ایرانیان برگزید
که از گردشان روز شد ناپدید
فرستادشان تا بران بوم و بر
به پای اندر آرند مرز خزر
سپهدارشان پیش خراد بود
که با فر و اورنگ و با داد بود
چو آمد بار مینیه در سپاه
سپاه خزر برگرفتند راه
وز ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند زان مرز بسیار چیز
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه
که خراد پیروز شد با سپاه
بجز کینهٔ ساوه شاهش نماند
خرد را به اندیشه اندر نشاند
یکی بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بینا و نستوه نام
به شاه جهان گفت انوشه بدی
ز تو دور بادا همیشه بدی
بپرسید باید ز مهران ستاد
که از روزگاران چه دارد بیاد
به کنجی نشستست با زند و است
زامید گیتی شده پیروسست
بدین روزگاران بر او شدم
یکی روز ویک شب بر او بدم
همیگفت او را من از ساوه شاه
ز پیلان جنگی و چندان سپاه
چنین داد پاسخ چو آمد سخن
ازان گفته روزگار کهن
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
که از روزگاران چه داری بیاد
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر پرسدم بازگویم نهان
شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداری دمان
تن پیر ازان کاخ برداشتند
به مهد اندرون تیز بگذاشتند
چو آمد برشاه مرد کهن
دلی پر زدانش سری پرسخن
بپرسید هرمز ز مهران ستاد
کزین ترک جنگی چه داری بیاد
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
کهای شاه گوینده ویادگیر
بدانگه کجا مادرت راز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شست مرد از دلیران گو
پدرت آن جهاندار دانا و راست
ز خاقان پرستارزاده نخواست
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار در پیشگاه
برفتم به نزدیک خاقان چین
به شاهی برو خواندم آفرین
ورا دختری پنج بد چون بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم بران نامور پیشگاه
رخ دختران را بیاراستند
سر زلف بر گل بپیراستند
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق وگوهر نداشت
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ وافسون نبود
که خاتون چینی ز فغفور بود
به گوهر زکردار بد دور بود
همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزند جایی شود دوردست
دژم بود زان دختر پارسا
گسی کردن از خانهٔ پادشا
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم زان دیگران
مرا گفت خاتون که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و با آفرین
مرا پاسخ این بد که این بایدم
چو دیگر گزینم گزند آیدم
فرستاد و کنداوران را بخواند
برتخت شاهی به زانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود گردش اخترش
ستارهشمر گفت جز نیکویی
نبینی وجز راستی نشنوی
ازین دخت و از شاه ایرانیان
یکی کودک آید چو شیر ژیان
ببالا بلند و ببازوی ستبر
به مردی چو شیر و ببخشش ابر
سیه چشم و پر خشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار
فراوان ز گنج پدر بر خورد
بسی روزگاران ببد نشمرد
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
بسازد که ایران و شهریمن
سراسر بگیرد بران انجمن
ازو شاه ایران شود دردمند
بترسد ز پیروز بخت بلند
یکی کهتری باشدش دوردست
سواری سرافراز مهترپرست
ببالا دراز و به اندام خشک
به گرد سرش جعد مویی چومشک
سخن آوری جلد و بینی بزرگ
سه چرده و تندگوی و سترگ
جهانجوی چوبینه دارد لقب
هم از پهلوانانشان باشد نسب
چو این مرد چاکر باندک سپاه
ز جایی بیاید به درگاه شاه
مرین ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش را بهم برزند
چو بشنید گفت ستاره شمر
ندیدم ز خاقان کسی شادتر
به نوشین روان داد پس دخترش
که از دختران او بدی افسرش
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
چو آن کرده بد بازگشتم به راه
بیاورد چندی گهرها ز گنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج
همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را بکشتی نشاند
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
کنون آنچ دیدم بگفتم همه
به پیش جهاندار شاه رمه
ازین کشور این مرد را باز جوی
بپوینده شاید که گویی بپوی
که پیروزی شاه بر دست اوست
بدشمن ممان این سخن گر بدوست
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
شهنشاه زو در شگفتی بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
به ایرانیان گفت مهران ستاد
همیداشت این راستیها بیاد
چو با من یکایک بگفت و بمرد
پسندیده جانش به یزدان سپرد
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر
برآمد چنین گفتن ناگزیر
نشان جست باید ز هر مهتری
اگر مهتری باشد ار کهتری
بجویید تا این بجای آورید
همه رنجها را به پای آورید
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخر اسب سالار بود
کجا راد فرخ بدی نام اوی
همه شادی شاه بد کام اوی
بیامد بر شاه گفت این نشان
که داد این ستوده به گردنکشان
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسب
ز اندیشهٔ من بخواهد گذشت
ندیدم چنو مرزبانی به دشت
که دادی بدو بردع و اردبیل
یکی نامور گشت باکوس وخیل
فرستاد و بهرام را مژده داد
سخنهای مهران برو کرد یاد
جهانجوی پویان ز بردع برفت
ز گردنکشان لشکری برد تفت
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه
بفرمود تا بار دادند شاه
جهاندیده روی شهنشاه دید
بران نامدار آفرین گسترید
نگه کرد شاه اندرو یک زمان
نبودش بدو جز به نیکی گمان
نشاینهای مهران ستاد اندروی
بدید و بخندید وشد تازه روی
ازان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۵
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اینست راه
چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت
بسیجید و بر ساخت راه گریز
بدان تا نیاید بدو رستخیز
بدان گه که شب تیرهتر گشت شاه
به فغفور فرمود تا بیسپاه
ز پیش پدر تا در پهلوان
بیامد خردمند مرد جوان
چو آمد به نزدیک ایران سپاه
سواری برافگند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان کیند
ازین تاختن ساخته بر چیند
ز ترکان سواری بیامد چوگرد
خروشید کای نامداران مرد
سپهبد کدامست و سالارکیست
به رزم اندرون نامبردار کیست
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بیسپاه
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
سپهدار آمد ز پرده سرای
درفشی درفشان به سر بر بپای
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را بخوی در نشاخت
بپرسید و گفت از کجا راندهای
کنون ایستاده چرا ماندهای
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی وخون ریختی
چنین گفت بهرام کین خود مباد
که با شاه ایران کنم کینه یاد
من ایدون به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
چو از لشکر ساوهشاه آگهی
بیامد بدان بارگاه مهی
مرا گفت رو راه ایشان بگیر
بگرز و سنان و بشمشیر و تیر
چو بشنید فغفور برگشت زود
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
شنید آن سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان
یکی گفت خراد برزین گریخت
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکری بیشمار
طلایه چراشد چنین سست وخوار
وزان پس فرستاد مرد کهن
به نزدیک بهرام چیره سخن
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آب روی
همانا که این مایه دانی درست
کزین پادشاه تو مرگ توجست
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی
تو را گفت رو راه بر من بگیر
شنیدی تو گفتار نادلپذیر
اگر کوه نزد من آید به راه
بپای اندر آرم بپیل و سپاه
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید زان تیز بازار اوی
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چوخشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
فرستاده آمد بر ساوه شاه
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
چرا آمدستی بدین بارگاه
ز ما آرزو هرچ باید بخواه
فرستاده آمد ببهرام گفت
که رازی که داری بر آر از نهفت
که این شهریاریست نیک اختری
بجوید همی چون تو فرمانبری
بدو گفت بهرام کو را بگوی
که گر رزمجویی بهانه مجوی
گر ای دون کهه با شهریار جهان
همی آشتی جویی اندر نهان
تو را اندرین مرز مهمان کنم
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
ببخشم سپاه تو را سیم و زر
کرا درخور آید کلاه و کمر
سواری فرستیم نزدیک شاه
بدان تابه راه آیدت نیم راه
بسان همالان علف سازدت
اگر دوستی شاه بنوازدت
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی
بدریا به جنگ نهنگ آمدی
چنان بازگردی ز دشت هری
که برتو بگریند هر مهتری
ببرگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد
نیاوردت ایدر مگربخت بد
همیخواست تا بر سرت بد رسد
فرستاده برگشت و آمد چو باد
پیام جهان جوی یک یک بداد
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت زان نامور رزمخواه
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
فرستاده را گفت روباز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد
بگویش که در جنگ تو نیست نام
نه از کشتنت نیز یابیم کام
چوشاه تو بر در مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند
گر ای دون کهه زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم ازین انجمن
فراوان بیابی زمن خواسته
شود لشکرت یکسر آراسته
به گفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهانجوی مرد انگی
فرستادهٔ مرد گردنفراز
بیامد به نزدیک بهرام باز
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی
چو بشنید با مرد گوینده گفت
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
بگویش که گرمن چنین کهترم
نه ننگ آید از کهتری بر سرم
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
بتندی نجوید همی جنگ تو
من از خردگی را ندهام با سپاه
که ویران کنم لشکر ساوه شاه
ببرم سرت را برم نزد شاه
نیرزد که برنیزه سازم به راه
چومن زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردم آهنگ تو
نبینی مرا جز به روز نبرد
درفشی پس پشت من لاژورد
که دیدار آن اژدها مرگتست
نیام سنانم سرو ترگ تست
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ساوه بنمود پشت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
سرشاه ترکان ز کین بردمید
بفرمود تا کوس بیرون برند
سرافراز پیلان به هامون برند
سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم
چو بشنید بهرام کآمد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
سپه رابفرمود تا برنشست
بیامد زره دار و گرزی بدست
پس پشت بد شارستان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری
بیار است با میمنه میسره
سپاهی همه کینه کش یکسره
تو گفتی جهان یکسر از آهنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگان
هری از پس پشت بهرام بود
همه جای خود تنگ و ناکام بود
چنین گفت پس باسواران خویش
جهاندیده و غمگساران خویش
که آمد فریبندهای نزد من
ازان پارسی مهتر انجمن
همیبود تا آن سپه شارستان
گرفتند و شد جای من خارستان
بدان جای تنگی صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
سپه بود بر میمنه چل هزار
که تنگ آمدش جای خنجرگزار
همان چل هزار از دلیران مرد
پس پشت لشکرش بر پای کرد
ز لشکر بسی نیز بیکار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود
چو دیوار پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدند و بستند راه
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
که تنگ آمدش جایگاه سپاه
توگفتی بگرید همی بخت اوی
که بیکار خواهد بدن تخت اوی
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری
فرستاد نزدیک بهرام وگفت
که بخت سپهری تو رانیست جفت
همیبشنوی چندپند و سخن
خرد یار کن چشم دل بازکن
دو تن یافتستی که اندر جهان
چوایشان نبود از نژاد مهان
چو خورشید برآسمان روشنند
زمردی همه ساله در جوشنند
یکی من که شاهم جهان را بداد
دگر نیز فرزند فرخ نژاد
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگربشمرد مردم نیکبخت
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار
بخندی ز باران ابر بهار
سلیحست و خرگاه و پرده سرای
فزون زانک اندیشه آرد بجای
ز اسبان و مردان بیابان وکوه
اگر بشمرد نیز گردد ستوه
همه شهر یاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندر خورند
اگر گرددی آب دریا روان
وگر کوه را پای باشد دوان
نبردارد از جای گنج مرا
سلیح مرا ساز رنج مرا
جز از پارسی مهترت در جهان
مرا شاه خوانند فرخ مهان
تو راهم زمانه بدست منست
به پیش روان من این روشنست
اگر من ز جای اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه
همان پیل بر گستوانور هزار
که بگریزد از بوی ایشان سوار
به ایران زمین هرک پیش آیدم
ازان آمدن رنج نفزایدم
از ایدر مرا تا در طیسفون
سپاهست مانا که باشد فزون
تو را ای بد اختر که بفریفتست
فریبندهٔ تو مگر شیفتست
تو را بر تن خویشتن مهرنیست
و گرهست مهرتو را چهر نیست
که نشناسدی چشم اونیک وبد
گزاف از خرد یافته کی سزد
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
نمانم که مانی زمانی بپای
تو را کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و اختر دهم
بیابی به نزدیک من مهتری
شوی بینیازی از بد کهتری
چوکشته شود شاه ایران به جنگ
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
وزان جایگه من شوم سوی روم
تو رامانم این لشکر و گنج و بوم
ازان گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرمند آمدی
سپه تاختن دانی وکیمیا
سپهبد بدستت پدر گر نیا
زما این نه گفتار آرایشست
مرا بر تو بر جای بخشایشست
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه
نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سربپیچانی از کام من
فرستاده گفت و سپهبد شنید
بپاسخ سخن تیره آمد پدید
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
میان بزرگان و گردنکشان
جهاندار بیسود و بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس
به گفتار دیدم تو را دسترس
کسی را که آید زمانه به سر
ز مردم به گفتار جوید هنر
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلی گشته ترسان زبیم گزند
یکی آنک گفتی کشم شاه را
سپارم بتو لشکر و گاه را
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش راچون برانی زده
نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم
بدین کار ما بر نیاید دو روز
که بفروزد از چرخ گیتی فروز
که بر نیزهها برسرت خون فشان
فرستم بر شاه گردنکشان
دگر آنک گفتی تو از دخترت
هم از گنج وز لشکر و کشورت
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
که دختر به من دادیی آن زمان
که از تخت ایران نبردی گمان
فرستادیی گنج آراسته
به نزدیک من دختر و خواسته
چو من دوست بودی به ایران تو را
نه رزم آمدی با دلیران تو را
کنون نیزهٔ من بگوشت رسید
سرت را بخنجر بخواهم برید
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
همان دختر و برده رنجت مراست
دگر آنک گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تختست وپیل وسوار
برین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار
که چندان کند سگ بتیزی شتاب
که از کام او دورتر باشد آب
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
بپیچی ز باد افره ایزدی
هم از کرده و کارهای بدی
دگر آنک گفتی مراکهترند
بزرگان که با طوق و با افسرند
همه شارستانهای گیتی مراست
زمانه برین بر که گفتم گواست
سوی شارستانها گشادست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
اگر توبکوبی در شارستان
بشاهی نیابی مگر خارستان
دگر آنک بخشیدنی خواستی
زمردی مرا دوری آراستی
چوبینی سنانم ببخشاییم
همان زیردستی نفرماییم
سپاه تو را کام و راه تو را
همان زنده پیلان و گاه تو را
چوصف برکشیدم ندارم بچیز
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
اگر شهریاری تو چندین دروغ
بگویی نگیری بگیتی فروغ
زمان دادهام شاه را تاسه روز
که پیدا شود فرگیتی فروز
بریده سرت را بدان بارگاه
ببینند برنیزه درپیش شاه
فرستاده آمد دو رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
همیداد پیغام با ساوه شاه
چو بشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کین لابه چیست
بران مایه لشکر بباید گریست
بیامد به دهلیز پرده سرای
بفرمود تا سنج و هندی درای
بیارند با زنده پیلان و کوس
کنند آسمان را برنگ آبنوس
چو این نامور جنگ را کرد ساز
پراندیشه شد شاه گردن فراز
بفرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه
شدند از دو رویه سپه باز جای
طلایه بیامد ز پرده سرای
بر افراختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند
همی رای زد جنگ را با سپاه
برینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجویی را رایگان
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان دید درخواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
برو راه بیراه و بسته شدی
همیخواسته از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پر هنر پر ز تیمار شد
شب تیره با درد و غم بود جفت
بپوشید آن خواب و با کس نگفت
همانگاه خراد برزین ز راه
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
همیگفت ازان چاره اندر گریز
ازان لشکر گشن وآن رستخیز
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
نبیند که هستند با ساوه شاه
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام آهرمنی
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران بداد
زمردی ببخشای برجان خویش
که هرگز نیامد چنین کارپیش
بدو گفت بهرام کز شهر تو
زگیتی نیامد جزین بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
بتموز تا روزگار دمه
تو راپیشه دامست بر آبگیر
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
چو بر زد سراز چشمه شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
بزد نای رویین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گرز پرخاش دیده بدست
شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار
فرستاده بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین
بیک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب
بدست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتی آب دریا براسب
پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گرز دیرینه بود
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که درنی زدی آتش از سم اسب
ابا هر یکی سه هزار از یلان
سواران جنگی و جنگ آوران
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای گرزداران زرین کلاه
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش بگل هر دو راه
همیبود خود در میان سپاه
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان تو را تازه نیست
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
بدین جنگ تنگی به ایران شود
برو بوم ما پاک ویران شود
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه
یکی بر خروشید بهرام سخت
ورا گفت کای بد دل شوربخت
تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
بیامد بخراد بر زین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت
دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسی رستخیز
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلی برگزیدند هر دو دبیر
یکی تند بالا بد از رزم دور
بیکسو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه
که شاییست کردن بلشکر نگاه
نهادند برترگ بهرام چشم
که تاچون کند جنگ هنگام خشم
چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جای نبرد
بغلتید درپیش یزدان بخاک
همیگفت کای داور داد و پاک
گرین جنگ بیداد بینی همی
زمن ساوه را برگزینی همی
دلم را برزم اندر آرام ده
به ایرانیان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همی
به رزم اندرون سر فروشم همی
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
خروشان ازان جایگه برنشست
یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست
بدو گفت ماناکه اینست راه
چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت
بسیجید و بر ساخت راه گریز
بدان تا نیاید بدو رستخیز
بدان گه که شب تیرهتر گشت شاه
به فغفور فرمود تا بیسپاه
ز پیش پدر تا در پهلوان
بیامد خردمند مرد جوان
چو آمد به نزدیک ایران سپاه
سواری برافگند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان کیند
ازین تاختن ساخته بر چیند
ز ترکان سواری بیامد چوگرد
خروشید کای نامداران مرد
سپهبد کدامست و سالارکیست
به رزم اندرون نامبردار کیست
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بیسپاه
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
سپهدار آمد ز پرده سرای
درفشی درفشان به سر بر بپای
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را بخوی در نشاخت
بپرسید و گفت از کجا راندهای
کنون ایستاده چرا ماندهای
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی وخون ریختی
چنین گفت بهرام کین خود مباد
که با شاه ایران کنم کینه یاد
من ایدون به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
چو از لشکر ساوهشاه آگهی
بیامد بدان بارگاه مهی
مرا گفت رو راه ایشان بگیر
بگرز و سنان و بشمشیر و تیر
چو بشنید فغفور برگشت زود
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
شنید آن سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان
یکی گفت خراد برزین گریخت
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکری بیشمار
طلایه چراشد چنین سست وخوار
وزان پس فرستاد مرد کهن
به نزدیک بهرام چیره سخن
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آب روی
همانا که این مایه دانی درست
کزین پادشاه تو مرگ توجست
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی
تو را گفت رو راه بر من بگیر
شنیدی تو گفتار نادلپذیر
اگر کوه نزد من آید به راه
بپای اندر آرم بپیل و سپاه
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید زان تیز بازار اوی
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چوخشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
فرستاده آمد بر ساوه شاه
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
چرا آمدستی بدین بارگاه
ز ما آرزو هرچ باید بخواه
فرستاده آمد ببهرام گفت
که رازی که داری بر آر از نهفت
که این شهریاریست نیک اختری
بجوید همی چون تو فرمانبری
بدو گفت بهرام کو را بگوی
که گر رزمجویی بهانه مجوی
گر ای دون کهه با شهریار جهان
همی آشتی جویی اندر نهان
تو را اندرین مرز مهمان کنم
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
ببخشم سپاه تو را سیم و زر
کرا درخور آید کلاه و کمر
سواری فرستیم نزدیک شاه
بدان تابه راه آیدت نیم راه
بسان همالان علف سازدت
اگر دوستی شاه بنوازدت
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی
بدریا به جنگ نهنگ آمدی
چنان بازگردی ز دشت هری
که برتو بگریند هر مهتری
ببرگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد
نیاوردت ایدر مگربخت بد
همیخواست تا بر سرت بد رسد
فرستاده برگشت و آمد چو باد
پیام جهان جوی یک یک بداد
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت زان نامور رزمخواه
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
فرستاده را گفت روباز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد
بگویش که در جنگ تو نیست نام
نه از کشتنت نیز یابیم کام
چوشاه تو بر در مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند
گر ای دون کهه زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم ازین انجمن
فراوان بیابی زمن خواسته
شود لشکرت یکسر آراسته
به گفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهانجوی مرد انگی
فرستادهٔ مرد گردنفراز
بیامد به نزدیک بهرام باز
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی
چو بشنید با مرد گوینده گفت
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
بگویش که گرمن چنین کهترم
نه ننگ آید از کهتری بر سرم
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
بتندی نجوید همی جنگ تو
من از خردگی را ندهام با سپاه
که ویران کنم لشکر ساوه شاه
ببرم سرت را برم نزد شاه
نیرزد که برنیزه سازم به راه
چومن زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردم آهنگ تو
نبینی مرا جز به روز نبرد
درفشی پس پشت من لاژورد
که دیدار آن اژدها مرگتست
نیام سنانم سرو ترگ تست
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ساوه بنمود پشت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
سرشاه ترکان ز کین بردمید
بفرمود تا کوس بیرون برند
سرافراز پیلان به هامون برند
سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم
چو بشنید بهرام کآمد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
سپه رابفرمود تا برنشست
بیامد زره دار و گرزی بدست
پس پشت بد شارستان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری
بیار است با میمنه میسره
سپاهی همه کینه کش یکسره
تو گفتی جهان یکسر از آهنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگان
هری از پس پشت بهرام بود
همه جای خود تنگ و ناکام بود
چنین گفت پس باسواران خویش
جهاندیده و غمگساران خویش
که آمد فریبندهای نزد من
ازان پارسی مهتر انجمن
همیبود تا آن سپه شارستان
گرفتند و شد جای من خارستان
بدان جای تنگی صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
سپه بود بر میمنه چل هزار
که تنگ آمدش جای خنجرگزار
همان چل هزار از دلیران مرد
پس پشت لشکرش بر پای کرد
ز لشکر بسی نیز بیکار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود
چو دیوار پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدند و بستند راه
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
که تنگ آمدش جایگاه سپاه
توگفتی بگرید همی بخت اوی
که بیکار خواهد بدن تخت اوی
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری
فرستاد نزدیک بهرام وگفت
که بخت سپهری تو رانیست جفت
همیبشنوی چندپند و سخن
خرد یار کن چشم دل بازکن
دو تن یافتستی که اندر جهان
چوایشان نبود از نژاد مهان
چو خورشید برآسمان روشنند
زمردی همه ساله در جوشنند
یکی من که شاهم جهان را بداد
دگر نیز فرزند فرخ نژاد
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگربشمرد مردم نیکبخت
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار
بخندی ز باران ابر بهار
سلیحست و خرگاه و پرده سرای
فزون زانک اندیشه آرد بجای
ز اسبان و مردان بیابان وکوه
اگر بشمرد نیز گردد ستوه
همه شهر یاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندر خورند
اگر گرددی آب دریا روان
وگر کوه را پای باشد دوان
نبردارد از جای گنج مرا
سلیح مرا ساز رنج مرا
جز از پارسی مهترت در جهان
مرا شاه خوانند فرخ مهان
تو راهم زمانه بدست منست
به پیش روان من این روشنست
اگر من ز جای اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه
همان پیل بر گستوانور هزار
که بگریزد از بوی ایشان سوار
به ایران زمین هرک پیش آیدم
ازان آمدن رنج نفزایدم
از ایدر مرا تا در طیسفون
سپاهست مانا که باشد فزون
تو را ای بد اختر که بفریفتست
فریبندهٔ تو مگر شیفتست
تو را بر تن خویشتن مهرنیست
و گرهست مهرتو را چهر نیست
که نشناسدی چشم اونیک وبد
گزاف از خرد یافته کی سزد
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
نمانم که مانی زمانی بپای
تو را کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و اختر دهم
بیابی به نزدیک من مهتری
شوی بینیازی از بد کهتری
چوکشته شود شاه ایران به جنگ
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
وزان جایگه من شوم سوی روم
تو رامانم این لشکر و گنج و بوم
ازان گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرمند آمدی
سپه تاختن دانی وکیمیا
سپهبد بدستت پدر گر نیا
زما این نه گفتار آرایشست
مرا بر تو بر جای بخشایشست
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه
نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سربپیچانی از کام من
فرستاده گفت و سپهبد شنید
بپاسخ سخن تیره آمد پدید
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
میان بزرگان و گردنکشان
جهاندار بیسود و بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس
به گفتار دیدم تو را دسترس
کسی را که آید زمانه به سر
ز مردم به گفتار جوید هنر
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلی گشته ترسان زبیم گزند
یکی آنک گفتی کشم شاه را
سپارم بتو لشکر و گاه را
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش راچون برانی زده
نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم
بدین کار ما بر نیاید دو روز
که بفروزد از چرخ گیتی فروز
که بر نیزهها برسرت خون فشان
فرستم بر شاه گردنکشان
دگر آنک گفتی تو از دخترت
هم از گنج وز لشکر و کشورت
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
که دختر به من دادیی آن زمان
که از تخت ایران نبردی گمان
فرستادیی گنج آراسته
به نزدیک من دختر و خواسته
چو من دوست بودی به ایران تو را
نه رزم آمدی با دلیران تو را
کنون نیزهٔ من بگوشت رسید
سرت را بخنجر بخواهم برید
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
همان دختر و برده رنجت مراست
دگر آنک گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تختست وپیل وسوار
برین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار
که چندان کند سگ بتیزی شتاب
که از کام او دورتر باشد آب
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
بپیچی ز باد افره ایزدی
هم از کرده و کارهای بدی
دگر آنک گفتی مراکهترند
بزرگان که با طوق و با افسرند
همه شارستانهای گیتی مراست
زمانه برین بر که گفتم گواست
سوی شارستانها گشادست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
اگر توبکوبی در شارستان
بشاهی نیابی مگر خارستان
دگر آنک بخشیدنی خواستی
زمردی مرا دوری آراستی
چوبینی سنانم ببخشاییم
همان زیردستی نفرماییم
سپاه تو را کام و راه تو را
همان زنده پیلان و گاه تو را
چوصف برکشیدم ندارم بچیز
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
اگر شهریاری تو چندین دروغ
بگویی نگیری بگیتی فروغ
زمان دادهام شاه را تاسه روز
که پیدا شود فرگیتی فروز
بریده سرت را بدان بارگاه
ببینند برنیزه درپیش شاه
فرستاده آمد دو رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
همیداد پیغام با ساوه شاه
چو بشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کین لابه چیست
بران مایه لشکر بباید گریست
بیامد به دهلیز پرده سرای
بفرمود تا سنج و هندی درای
بیارند با زنده پیلان و کوس
کنند آسمان را برنگ آبنوس
چو این نامور جنگ را کرد ساز
پراندیشه شد شاه گردن فراز
بفرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه
شدند از دو رویه سپه باز جای
طلایه بیامد ز پرده سرای
بر افراختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند
همی رای زد جنگ را با سپاه
برینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجویی را رایگان
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان دید درخواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
برو راه بیراه و بسته شدی
همیخواسته از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پر هنر پر ز تیمار شد
شب تیره با درد و غم بود جفت
بپوشید آن خواب و با کس نگفت
همانگاه خراد برزین ز راه
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
همیگفت ازان چاره اندر گریز
ازان لشکر گشن وآن رستخیز
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
نبیند که هستند با ساوه شاه
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام آهرمنی
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران بداد
زمردی ببخشای برجان خویش
که هرگز نیامد چنین کارپیش
بدو گفت بهرام کز شهر تو
زگیتی نیامد جزین بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
بتموز تا روزگار دمه
تو راپیشه دامست بر آبگیر
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
چو بر زد سراز چشمه شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
بزد نای رویین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گرز پرخاش دیده بدست
شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار
فرستاده بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین
بیک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب
بدست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتی آب دریا براسب
پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گرز دیرینه بود
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که درنی زدی آتش از سم اسب
ابا هر یکی سه هزار از یلان
سواران جنگی و جنگ آوران
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای گرزداران زرین کلاه
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش بگل هر دو راه
همیبود خود در میان سپاه
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان تو را تازه نیست
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
بدین جنگ تنگی به ایران شود
برو بوم ما پاک ویران شود
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه
یکی بر خروشید بهرام سخت
ورا گفت کای بد دل شوربخت
تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
بیامد بخراد بر زین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت
دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسی رستخیز
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلی برگزیدند هر دو دبیر
یکی تند بالا بد از رزم دور
بیکسو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه
که شاییست کردن بلشکر نگاه
نهادند برترگ بهرام چشم
که تاچون کند جنگ هنگام خشم
چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جای نبرد
بغلتید درپیش یزدان بخاک
همیگفت کای داور داد و پاک
گرین جنگ بیداد بینی همی
زمن ساوه را برگزینی همی
دلم را برزم اندر آرام ده
به ایرانیان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همی
به رزم اندرون سر فروشم همی
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
خروشان ازان جایگه برنشست
یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست