عبارات مورد جستجو در ۳۱۶ گوهر پیدا شد:
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۳ - حکایت دو - ابوریحان و سلطان محمود
آوردهاند که یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین بشهر غزنین بر بالای کوشگی در چهار دری نشسته بود بباغ هزار درخت روی بابو ریحان کرد و گفت من ازین چهار در از کدام در بیرون خواهم رفت حکم کن و اختیار آن بر پارهٔ کاغد نویس و در زبر نهالى من نه و این هر چهار در راه گذر داشت ابو ریحان اسطرلاب خواست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و ساعتی اندیشه نمود و بر پارهٔ کاغد بنوشت و در زبر نهالی نهاد محمود گفت حکم کردی گفت کردم محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند بر دیواری که بجانب مشرق است دری پنجمین بکندند و از آن در بیرون رفت و گفت آن کاغد پاره بیاوردند ابو ریحان بر وی نوشته بود که ازین چهار در هیچ بیرون نشود بر دیوار مشرق دری کنند و از آن در بیرون شود محمود چون بخواند طیره گشت گفت او را بمیان سرای فرو اندازند چنان کردند مگر با بام میانگین دامی بسته بود بو ریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته بزمین فرود آمد چنانکه بر وی افگار نشد محمود گفت او را برآرید برآوردند گفت یا بو ریحان ازین حال باری ندانسته بودی گفت ای خداوند دانسته بودم گفت دلیل کو غلام را آواز داد و تقویم از غلام بستند و تحویل خویش از میان تقویم بیرون کرد در احکام آن روز نوشته بود که مرا از جای بلند بیندازند و لیکن بسلامت بزمین آیم و تندرست برخیزم این سخن نیز موافق رأی محمود نیامد طیرهتر گشت گفت او را بقلعه برید و بازدارید اورا بقلعهٔ غزنین بازداشتند و شش ماه در آن حبس بماند.
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۵ - حکایت چهار - عجوزهٔ نظامی عروضی
این بنده را عجوزهای بود ولادت او در بیست و هشتم صفر سنهٔ احدى عشرة و خمسمایة بود و ماه با آفتاب بود و میان ایشان هیچ بعدی نبود پس سهم السعادة و سهم الغیب بدین علت هر دو بر درجهٔ طالع افتاده بودند و چون سن او بپانزده کشید اورا علم نجوم بیاموختم و در آن باره چنان شد که سؤالهای مشکل ازین علم جواب همی گفت و احکام او بصواب عظیم نزدیک همی آمد و مخدرات روی بوی نهادند و سؤال همی کردند و هر چه گفت بیشتر با فضا برابر افتاد تا یک روز پیر زنی بر او آمد و گفت پسری از آن من چهار سال است تا بسفر است و از وی هیچ خبر ندارم نه از حیات و نه از ممات بنگر تا از زندگان است یا از مردگان آنجا که هست مرا از حال او آگاه کن منجم برخاست و ارتفاع بگرفت و درجهٔ طالع درست کرد و زایجه برکشید و کواکب ثابت کرد و نخستین سخن این بگفت که پسر تو باز آمد پیر زن طیره شد و گفت ای فرزند آمدن او را امید نمیدارم همین قدر بگوی که زنده است یا مرده گفت میگویم که پسرت آمد برو اگر نیامده باشد بازآی تا بگویم که چون است پیر زن بخانه شد پسر آمده بود و بار از دراز گوش فرو میگرفتند پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و بنزدیک او آورد و گفت راست گفتی پسر من آمد و با هدیه دعاء نیکو کرد اورا آن شب چون بخانه رسیدم و این خبر بشنیدم از وی سؤال کردم که بچه دلیل گفتی و از کدام خانه حکم کردی گفت بدینها نرسیده بودم اما چون صورت طالع تمام کردم مگسی درآمد و بر حرف درجهٔ طالع نشست بدین علت بر باطن من چنان روی نمود که این پسر رسید و چون بگفتم و مادر او استقصا کرد آمدن او بر من چنان محقق گشت که گوئی می بینم که او بار از خر فرو میگیرد مرا شد که آن همه سهم الغیب بر درجهٔ طالع همی کند و این جز از آنجا نیست،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۳ - حکایت دو - بختیشوع
بختیشوع یکی از نصارای بغداد بود طبیبی حاذق و مشفقی صادق بود و مرتب بخدمت مأمون مگر از بنی هاشم از اقرباء مأمون یکی را اسهال افتاد مأمون را بدان قریب دلبستگی تمام بود بختیشوع را بفرستاد تا معالجت او بکند او بر پای خاست و جان بر میان بست از جهت مأمون و بانواع معالجت کرد هیچ سود نداشت و از نوادر معالجت آنچه یاد داشت بکرد البته فایدت نکرد و کار از دست بشد و از مأمون خجل میبود و مأمون بجای آورد که بختیشوع خجل می ماند گفت یا بختیشوع خجل مباش تو جهد خویش و بندگی خویش بجای آوردی مگر خدای عز و جل نمیخواهد بقضا رضا ده که ما دادیم بختیشوع چون مأمون را مأیوس دید گفت یک معالجت دیگر مانده است باقبال امیرالمؤمنین بکنم اگر چه مخاطره است اما باشد که باری تعالی راست آرد و بیمار هر روز پنجاه شصت بار می نشست پس مسهل بساخت و به بیمار داد آن روز که مسهل خورد زیادت شد دیگر روز باز ایستاد اطبا ازو سؤال کردند که این چه مخاطره بود که تو کردی جواب داد که مادت این اسهال از دماغ بود و تا از دماغ فرود نیامدی این اسهال منقطع نگشتی و من ترسیدم که اگر مسهل دهم نباید که قوت باسهال وفا نکند چون دل بر گرفتند گفتم آخر در مسهل امیداست و در نادادن هیچ امید نه بدادم و توکل بر خدای کردم که او تواناست و باری تعالی توفیق داد و نیکو شد و قیاس درست آمد زیرا که در مسهل نادادن مرگ متوقع بود و در مسهل دادن مرگ و زندگانی هر دو متوقع بود مسهل دادن اولیتر دیدم،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۸ - حکایت هفت - بوعلی و درمان آن که میپنداشت گاو است
مالیخولیا علتی است که اطبا در معالجت او فرو مانند اگرچه امراض سوداوی همه مزمن است لیکن مالیخولیا خاصیتی دارد بدیر زائل شدن و ابو الحسن بن یحیی اندر کتاب معالجت بقراطی که اندر طب کس چنان کتابی نکرده است برشمرد از ایمه و حکما و فضلا و فلاسفه که چند از ایشان بدان علت معلول گشته اند اما حکایت کرد مرا استاد من الشیخ الأمام ابو جعفر بن محمد ابی سعد المعروف بصرخ (?) از الشیخ الأمام محمد بن عقیل القزوینی از امیر فخر الدوله باکالنجار البویی که یکی را از اعزهٔ آل بویه مالیخولیا پدید آمد و او را درین علت چنان صورت بست که او گاوی شده است همه روز بانگ همی کرد و این و آنرا همی گفت که مرا بکشید که از گوشت من هریسه نیکو آید تا کار بدرجهٔ بکشید که نیز هیچ نخورد و روزها برآمد و نهار کرد و اطبا در معالجت او عاجز آمدند و خواجه ابو على اندرین حالت وزیر بود و شاهنشاه علاء الدوله محمد بن دشمنزیار بر وی اقبالی داشت و جملهٔ ملک در دست او نهاده بود و کلی شغل برأی و تدبیر او باز گذاشته و الحق بعد اسکندر که ارسطاطالیس وزیر او بود هیچ پادشاه چون ابو على وزیر نداشته بود و درین حال که خواجه ابو على وزیر بود هر روز پیش از صبحدم برخاستی و از کتاب شفا دو کاغذ تصنیف کردی چون صبح صادق بدمیدی شاگردان را بار دادی چون کیا رئیس بهمنیار و ابو منصور بن زیلة و عبد الواحد جوزجائی و سلیمان دمشقی و من که با کالنجارم تا بوقت اسفار سبقها بخواندیمی ودر پی او نماز کردیمی و تا بیرون آمدمانی هزار سوار از مشاهیر و معارف و ارباب حوائج و اصحاب عرائض بر در سرای او گرد آمده بودی و خواجه برنشستی و آن جماعت در خدمت او برفتندی چون بدیوان رسیدی سوار دو هزار شده بودی پس بدیوان تا نماز پیشین بماندی و چون بازگشتی بخوان آمدی جماعتی با او نان بخوردندی پس بقیلوله مشغول شدی و چون برخاستی نماز بکردی و پیش شاهنشاه شدی و تا نماز دیگر پیش او مفاوضه و محاوره بودی میان ایشان در مهمات ملک دو تن بودند که هرگز ثالثی نبودی و مقصود ازین حکایت آنست که خواجه را هیچ فراغت نبودی پس چون اطبا از معالجت آن جوان عاجز آمدند پیش شاهنشاه ملک معظم علاء الدوله آن حال بگفتند و او را شفیع برانگیختند که خواجه را بگوید تا آن جوان را علاج کند علاء الدوله اشارت کرد و خواجه قبول کرد پس گفت آن جوان را بشارت دهید که قصاب همی آید تا ترا بکشد و با آن جوان گفتند او شادی همی کرد پس خواجه بر نشست همچنان با کوکبه بر در سرای بیمار آمد و با تنی دو دررفت و کاردی بدست گرفته گفت این گاو کجاست تا او را بکشم آن جوان همچو گاو بانگی کرد یعنی اینجاست خواجه گفت بمیان سرای آریدش و دست و پای او ببندید و فرو افکنید بیمار چون آن شنید بدوید و بمیان سرای آمد و بر پهلوی راست خفت و پای او سخت ببستند پس خواجه ابو علی بیامد و کارد بر کارد مالید و فرو نشست و دست بر پهلوی او نهاد چنانکه عادت قصابان بود پس گفت وه این چه گاو لاغری است این را نشاید کشتن علف دهیدش تا فربه شود و برخاست و بیرون آمد و مردم را گفت که دست و پای او بگشائید و خوردنی آنچه فرمایم پیش او برید و اورا گوئید بخور تا زود فربه شوی چنان کردند که خواجه گفت خوردنی پیش او بردند و او همیخورد و بعد از آن هرچه از اشربه و ادویه خواجه فرمودی بدو دادندی و گفتند که نیک بخور که این گاو را نیک فربه کند او بشنودی و بخوردی بر آن امید که فربه شود تا اورا بکشند پس اطبا دست بمعالجت او برگشادند چنانکه خواجه ابوعلی میفرمود یک ماه را بصلاح آمد و صحت یافت و همه اهل خرد دانند که این چنین معالجت نتوان کرد الا بفضلی کامل و علمی تمام و حدسی راست،
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۹ - پرسیدن رام از بسوامتر حقیقت گنگ که چگونه از آسمان بر زمین آمده و جواب دادن او
ز دانش داد زاهد پاسخ رام
که رایی بود در ستجگ، سگر نام
چو شاه اختران صاحب کلاهی
چو ماه آسمان انجم سپاهی
به فرمانش همه اقلیم ها رام
چو حکم جان روان بر هفت اندام
نبودش در خزانه نقد فرزند
دلش زین غم همیشه بود در بند
به پیش زاهدی رفت آن جهاندار
که فرزندیش در خواهد ز دادار
نی ت در دل که زاهد در بشارت
به یک فرزن د داد اول اشارت
که از یک زن ترا یک گوهر آید
زن دیگر هزاران بیش زاید
شمار هر هزارانش بود شصت
چنین دول ت به زود آید فرادست
سگر را نقش گشت آن مژده در جان
که شک نبود به میعاد کریمان
دوان بوسید پای آن یگانه
ز دیر زاهد آمد سوی خانه
به مشکو همچوجاسوس ازسرِهوش
به مژده ماند بر دیوار و در گوش
به ناگه مژده ای دادند شه را
که ماند امید از بخشش دو مه را
چو روز وعده بشمارند عشّاق
حساب مه گرفتی شاه مشتاق
ز بس شادی شکار ماه می کرد
به خواهش عمر خود کوتاه می کرد
به شادی عمرخود زان رو همی کاست
که عمر ج اودان ز اولاد می خواست
چو اندر آرزو بگذشت نه ماه
یکی مه پاره زاد از یک زن شاه
شه از شادی نثارش کرد صد گنج
برهمن دید نامش ماند اسمنج
چو وقت زادن آن دیگر آمد
سرود حیرت از بام و درآمد
یکی ابریق وش زائید بر فور
پر از بیضه بسان بیضۀ مور
ز وضع حمل حیران ماند دایه
خبر شد پیش تخت عرش سایه
شه آگاه بد زهر یک بیضۀ مور
که خواهد شد نهنگ و اژدها زور
چو دل شاگردی مرغ خرد کرد
به حکمت بیضۀ قدرت بپرورد
هزاران خم مهیا شد شباشب
همه از روغن کنجد لبالب
به روغن بیضه ها شاهی ظفریاب
چو ماهی بیضه ها پرورد در آب
جدا در هر خمی یک بیضه بنهاد
ز هر یک بیضه طفل موروش زاد
شدند از خورد روغن هر یک افزون
چو طفل اندر رحم از خوردن خون
نگهبانان خم استاده بر پای
به حکم رای گشته روغن افزای
کزان روشن شود هر یک چراغش
شود سیرابی گلهای باغش
ز روغن شیر و از خم گاهواره
بدین گشتند طفلان شیرخواره
کلان گشتند آن خردان بسیار
پس از سالی به قد طفل نانخوار
به حکم شه ز خم جستند بیرون
تو گفتی کز رحم زادند اکنون
برآمد هر یکی چون از زمین گنج
بسان قد و خوبیهای اسمنج
پدر مرهر یکی را گشته دمساز
نمودش پرورش در نعمت و ناز
به تن گشتند پیل افکن دلیران
جوان و حمله زن چون نره شیران
ز قدرتهای یزدان زان صف مور
شده هر یک در آخر اژدها زور
ولی اس منج را رای جوانمرد
ز خردی داشت چون گ ل ناز پرورد
ز طفلی نازش از اندازه بگذشت
جوان نازک مزاج و تند خو گشت
شرابِ ناز بد مستیش آموخت
چو ناز دلبران دلها همی سوخت
جوان و سرکش و خودرأی و خودکام
زبانش تلخ تر از میوهٔ خام
به کینه از جفاکاری عیان تر
به بیداد از بلا نامهربان تر
چو حسن بی وفا شد مردم آزار
چو عشق خانه برهم زن ستمکار
چو چشم مست خوبان فتنه انگیز
چو شمشیر نگاه گرم خون ریز
چو آب از میل پستی یار هرخس
چو آتش بی سبب دشمن به هرکس
ز جور او به ملک او خلل شد
که در بیداد کردنها مثل شد
ز کَلجگ شد بتر س تجگ ز اسمنج
رعایا داد خواه آمد ز بس رنج
به گوش رای شد فریاد مظلوم
فساد او پدر را گشته معلوم
حکیمانه علاجش بین که چون کرد
به اخراج از تن ملکش برون کرد
ز ملک اسمنج بیرون رفت ناکام
ازو فرزند مانده انسمان نام
مرض رفت از بدن بیرون شفا ماند
فنا فانی شد و باقی بقا ماند
چو گوهر زاد از سنگ و گل از خار
چو مهره ز اژدها و نور از نار
جهاندار و خبردار و وفادار
کم آزار و گرانبار و گهربار
نکونام و نکو رأی و نکو گوی
نکو طبع و نکو کیش و نکور روی
دمید از صبح کاذب صبح صادق
چو نیلوفر برو خورشید عاشق
ازان باد بهار جان فشانی
جهان شد باغ باغ از تازه جانی
ز سر گلگل شده دلهای غمناک
تو گویی زهر خورده یافت تریاک
چو از حال نبیره جد خبر یافت
به چشم نور کم کرده بصر یافت
عصای پیری از قدش گزیده
چو عینک داشتی بالای دیده
به کارش جد همی کردی به جان جهد
خطابش داد فرزندی ولیعهد
به شکر آنچنان انعام جاوید
به خود و اجب گرفتی جگ اسمید
تمام اسباب جگ کرده مهیا
رها شد باد پای باد پیما
ز بند اصطبل را بگشاد صرصر
که گردد باد سان کشور به کشور
جهان پیما شد آن رخش ظفر سم
به دنبالش سپهداران دمان دم
فرس در پیش چون باد خزانی
سپه در پس جهانی در جهانی
سری کو سرکشی خویش بگزید
به یکدم برگ ریز عمر خود دید
کسی کز عجز بوسیده به جان خاک
توانگر شد به زر چون در خزان خاک
بدین تدبیر در شهر و ده و دش ت
بسانِ ابلقِ ایام می گشت
زمین بوسان شهان هفت اقلیم
خراج آورده و کردند تعظیم
دوان پی در پی اس ب جهانگیر
سپهداران جهان کردند تسخیر
چو دولت در رکاب اسپ شاهی
به دارالسلطنه گشتند راهی
قضا را آن لوند آهنین سم
قریب تخت گاه رای شد گُم
به یکدم از نظر چون وهم بگریخت
هوا شد با هوا گرمی درآمیخت
مگر بادش به لطف جان رسیده
که در رفتن ندیده هیچ دیده
همه شب پاسبان بیدار ناگاه
ربوده دزد دستارش سحرگاه
چو غواصی که آرد در شهوار
ز دریا باز کم سازد به بازار
سپه حیران ز روبه بازی دهر
خجل بی مدعا رفتند در شهر
سگر بی اسب درمانده به شاهی
که بی باد است کشتی در تباهی
دلش پر انفعال از آتش هوم
ازین حیرت به خود بگداخت چون موم
نیامد باد پا آتش نیفروخت
به یاد باد، بی آتش همی سوخت
دلش خون جگر خواری نهفتن
چو نقش غنچه نومید از شکفتن
ز اولاد سگر پر بود عالم
چو صحرای وجود از تخم آدم
ز فرزندان نه پنداری سگر بود
جهان را آدم ثانی مگر بود
سگر با لشکر اولاد خود گفت
که اسب جگ با هر کس که بنهفت
بباید بسته پیش از اسبش آورد
به شمشیرش همی شاید سزا کرد
درین کوشش کمر بندید پر تنگ
که اسپ جگ زود آید فرا چنگ
کنون باید به کوه و بحر و بر گشت
تجسس ها نمودن در ده و دشت
به هر تقدیر سعیی کرده باید
کزان تدبیر کارِ ما برآید
اگر آن اسب بر روی زمین است
به اندک سعی تان آید فرادست
ضرورت ورنه رفتن در ته خاک
برآوردن زکان درِ خطرناک
نکرده کار پس نائید زنهار
که چشمم را بود از رویتان عا ر
به فرمان پدر افواج اولاد
بسیط خاک پیمودند چون باد
جهان گشتند محنت ها کشیدند
نشان اسب گم گشته ندیدند
ضرورت پیلها در دست کردند
به کاویدن زمین را پست کردند
زهر یک ضربت پیل گران سنگ
زمین برکنده می شد چند فرسنگ
زمین کاوان به زور آسمان بال
همی رفتند تا پیلانِ دکپال
فلک تمثال پیلان هشت زنجیر
زمین بر فرق ایشان ماند تقدیر
به فرقشان زمین زان گرد کمتر
که از خرطوم ریزد پیل بر سر
تحیر ماند پی لان زان دلیری
که خوش از جان خود کردند سیری
دعای بد برایشان یادکردند
اجابت شد چو آیین یاد کردند
ز پیلان هم فرو کندند بس میل
که اسب خویش می جستند نی پیل
فراوان جانور را دل پریشان
که زیر خا ک بوده جای ایشان
بسا جاندار ارضی گشت بد حال
بسا مور و ملخ گشتند پامال
برایشان بد دعا کردند و نفرین
به جان رنجیده حیوانات مسکین
طبقهای زمین هر هفت کندند
که تا زیر رساتل جا پسندند
به کاوش خاک را دلریش کردند
تو گویی حفر گور خویش کردند
ته هفتم زمین دیدند باغی
ارم را هر گلش بر سینه داغی
ز مینو دل گشا تر سبزه زارش
ز کوثر جانفزاتر جویبارش
یکی خوش حجره در صحن گلستان
بعینه چون قصور باغ رضوان
کَپِل زاهد درو ماوا گزیده
ز عزلت پای در دامن کشیده
به طاعت بود هفصد قرن بی دار
ز بیداری چو نرگس گشته بیمار
پس از عمری نهاده سر به بالین
به دیده وقف کرده خواب نوشین
به خوابِ خوش درون چشم پر خواب
چو تشنه کرد سرد از شربت آب
شه روحانیان از غایت هوش
به باغش بسته بود اس بِ سیه گوش
خلل می خواست در جگ آشکارا
کز آنجا چون برد کس باد پا را
چو اسبِ خویش را در باغ دیدند
چو اسب از بس نشاط از جان جهیدند
که دزد اس ب جگ ماست زاهد
کج اندیش است این ناراست زاهد
ز ایذاها نکرده هیچ تقصیر
زبانِ طعنه بگشادند با پیر
که ای صد دانه سبحه دام کرده
معایب را محاسن نام کرده !
فرشته رویی و ابلیس خویی
نکویی چون بتان فتنه جویی
ز ریش ت و نکو تر ریش بز نر
به است از طیلسان تو جل خر
سر و ریشش چو پشم خایه کندند
که بز ریشان برای ریش بندند
کَپِ ل اندر بلا ی بد گرفتار
چو در مستان و صهبا محتسب خوار
بدی کردند ناحق مدبری چند
بدین حق اهانت کافری چند
چو زاهد سر ز خواب دیر برداشت
نخست آزارشانرا خ وب پنداشت
که با من خود کسی را نیست کینه
به خوابم دست چپ آمد به سینه
سبب کم دید جور بی سبب را
غضب جوشید مرد کم غضب را
چو بی موجب ز کس آزار باشد
حکیمان را غضب بسیار باشد
ز لت خواری رسیده تا به مردن
چو آتش گرم گشت از چوب خوردن
نگاه گرم چون آتش بی فروخت
ضلالت پیشه را پروانه وش سوخت
ز ظلمِ کفر ناحق برفتادند
درین عالم به دوزخ درفتادند
شدند اندر جزای فعل ناخوش
کف خاکستران طوفان آتش
بدینسان ماجرا بگذشت شش ماه
کسی زان راز پنهان کم شد آگاه
سگر را هیچ ازین قص ه خبر نه
ز اسب جگ و فرزندان اثر نه
ز غم دلتنگ تر شد رای دلتنگ
نیامد استخوان رفته در گنگ
شکاری را هوس بریانی غاز
ندانست اینکه از دستش برد باز
به دل اندیشه فرمود آن صف آرا
ضرورت بود جستن باد پا را
ولیعهد اُنسمان را داد فرمان
که بی اس ب است کارم نا بسامان
به جان کوشش نما کین کار دین است
ز تو خواهد شدن ما را یقین است
ز حرف جد نبیره شادگر دید
به گوش خویش فال نیک بشنید
ظفر درخواست از دادار داور
ز خوشنودی دلها ساخت لشکر
دعای خلق بر فوجش طلایه
ز چتر هم تش بر فرق سایه
قدم در ره نهاد آن در یکتا
مسافر گشت چون خورشید تنها
به راه کندهٔ عمها روان شد
به جست و جوی اس ب بی نشان شد
به راه رفته ایشان کرده آهنگ
گریزان زان ره و آیین به فرسنگ
پی ایشان گرفت اندر تک و دو
نه اندر گمرهی شان گشت پیرو
به هرکس شد دچار آن را خبر نیست
به منت آرزو می کرد از نیست
تفال خواست از پیلان دگپال
چه جای پیل کز موران پامال
بدین خوشخویی آن مرد گزیده
به گلگشت کپل زاهد رسیده
به باغش یافت اسبی باد رفتار
چو باد نوبهاری در چمن زار
کپل در صومعه مشغول حق بود
عبادت را جبین بر خاک می سود
ادب کرد انسمان بر پای استاد
چو فارغ شد کپل از ورد و اوراد
به خاک سجدهٔ اخلاص درو یش
همه تن شد جبین چون سایۀ خویش
رضای او گرفت و اسب بگرفت
دعای او گرفت و اس ب بگرفت
همانجا محرق عمهای او بود
زیارت را روان شد آن غم اندود
چو بر خاکستر عم های خود رفت
ز بس زاری چو اشک ازجای خود رفت
ز خورشید احتراق اختران دید
ستاره سوخته زان زار نالید
ز خاکستر بسر بر خاک می زد
ز چاک دل گریبان چاک می زد
گران زاری زمانی بیش می کرد
چه آن آتش که دوزخ می شدی سرد
نجات از سوختن شان دادی آسان
تنوری را چه یارا پیش طوفان
ولیکن رفت نقد فرصت از دست
نیامد باز تیر رفته در شست
سحرگه مار خورده مرده ناکام
چه سود اشکی گوزنان ریختن شام
چو دوشم کرد آتش خانمان سوز
چه کار آید مرا این آب امروز
به دل گفتا بباید دادن آبی
به روح شان رسانیدن ثوابی
روان شد تا دهد آب آن جگر تاب
ز مژگان گرچه صد ره داده بود آب
ولی سیمرغ مانع آمد و گفت
به گوشش در راز سفتنی سفت
که عمهایت همی بودند بی دین
کپل شان سوخت زان در آتش کین
به مردن سوی دوزخ رو نهادند
ازین آتش به آن آتش فتادند
به روحشان چه سود این آب دادن
که کار بسته را نتوان گشادن
شتابی چون کنی کار درنگ است
علاج تشنگیشان آب گنگ است
همه آبِ جهان لخت سراب است
که جاتک تشنۀ آبِ حباب است
صدف جز قطرهٔ نیسان نخواهد
خضر جز چشمۀ حیوان نخواهد
ولی مشکل که گنگ ازتان نهان است
نیاید بر زمین بر آسمان است
اگر در دامنِ همت زنی چنگ
که آری بر زمین از آسمان گنگ
یقین دان کار مردان کرده باشی
به خویشان نیز احسان کرده باشی
کنی آسان عذابِ آن جهانی
ز زندان خانۀ آتش رهان ی
کسی کو تن به آب آن بشوید
ز خاکش گلبن توحید روید
شود آمرزش چندین گنهکار
فرو شوید ز جامه داغ ادبار
فراوان دوزخی یابند جنّت
ترا باشد ثواب اندر حقیقت
چو پند او به گوش آنسمان شد
نداد آب و گرفت اسب و روان شد
سگر زان مژده شادان گشت و خرسند
برون آمد به استقبال فرزند
بهار جان به آن باد بهاری
رسیدند از ره امیدواری
رود با باد هرجای ی که خوشبوست
خوش آن بویی که ب ادآورده اوست
خلاص از بند دیو آمد به جولان
به پیش تخت شد باد سلیمان
چو مرغِ بسته پر پرواز یابد
چو مرده عمر رفته باز یابد
ز سرو یاس چیده بار امید
سگر را شد ثواب جگ اسمید
گرفت اسب و به کار جگ بپرداخت
قر ان آنجهان صاحبقران ساخت
ازان پس انسمان را جانشین کرد
به ترک سلطنت خلوت گز ین کرد
هوای گنگ در دل انسمان را
چو عشق آب بوده تشنه جان را
ازو فرزندی آمد پاک جوهر
چنان کز ابر نیسان پاک گوهر
شراب خوشدلی در جام کرده
دلیپ آن را به هندی نام کرده
پس از عمری چو فرزندش جوان شد
مجیب آروزی اُنسمان شد
وصایا داده و کردش ولی عهد
روان شد با هوای گنگ با جهد
بسا مدت بسان گوشه گیران
ریاضت کرده چون فرمان پذیران
نخورده هیچ روز و نی به شب خفت
برهما تا برو حاضر شد و گفت
که گر گَنگ است مقصود تو ای مرد
ازین طاعت به حسرت باز پس گرد
ولی ز اولاد تو فرزندی آید
کزو این قفل بسته برگشاید
به نومیدی روان شد رای زاهد
سوی فرزند ملک آرای زاهد
وصیت نامه بنوشته به اولاد
که از نسلم همان باشد خلف زاد
که طاعت را کند بر خویشتن فرض
نهد گنگ از سما در دامن ارض
دلیپ از اُنسمان نقد سخن را
گره بر بست چون در عدن را
ازو فرزند نیکو سیر ت آمد
که نام نیکوش باگیرت آمد
ز گلبن نو گل خندان دمیده
ز نیلوفر برمها سر کشیده
ز رویش تافتی فرّ الهی
دلیپ او را سپرده کار شاهی
عبادت را سوی دیر پدر شد
به شغلش نیز القص ه بسر شد
بروهم خواند برما آیت بید
ز مقصد بازگردانید نومید
درآمد نوبت باگیرت سعد
که بودش صورت و هم سیرت سعد
به آبادان ی از احسان خود ملک
سپرده بر ولیعهدان خود ملک
ره جد و پدر را پیش کرده
توکّل بر خدای خویش کرده
به طاعت بر نهاده دل ز هر چیز
به راه آن دو کس شد این سوم نیز
مثلث شکل سعد کهنه دیر است
مثل هم در جهان ثالث به خیر است
به دعوی شخص ثالث اختیار است
سوم حکم شهان بر اعتبار است
امانت را سوم جا می گذارند
سوم را نیک دانسته سپارند
به طّی روزه شب خشک است ناهار
بجز سیوم نباشد وقت افطار
به سال یکهزارش از عبادت
برمها کرد لطف از حد زیاد ت
بشارت داد کای با عقل و فرهنگ
فرستم بهر تو از آسمان گنگ
ولیکن خود زمین را نیس ت آن تاب
که ماند پای بر جا پیش آن آب
شکافد تیزی آبش زمین را
چو آب تیز خنجر مرد کین را
برون سازد ز جرم خاک گستاخ
چو از تیزاب گردد دست سوراخ
به دادن نیست از ما هیچ تقصیر
ترا لیکن بباید کرد تدبیر
چو افشردی در این راه سخت پا را
به کرسی بر نشان این مدعا را
به یاری خواستن با گیرت نیو
از آنجا شد به درگاه مهادیو
ز بهر بندگی چون سرو آزاد
دو سال بیش بر یک پای استاد
مهادیو از کرم چون مهربان شد
به هر نیک و بد کارش ضمان شد
غرض کان عر ض او بر سر پذیرفت
به برما رفت ب اگیرت خبر گفت
گشاده دیده بر ما چون درِ تنگ
روان بگشاد قفل چشمه گنگ
جدا از ابر شد باران رحمت
نه باران آیتی از شان رحمت
معلق شر شر آبی از هوا ریخت
ز دست قدرت خاص خدا ریخت
چو گنگ از آسمان در عالم افتاد
مهادیو اولاً بر فرق جا داد
به مار مویهایش شد نهانی
به جای زهر آب زندگانی
چو جان زندانی اندر طرهٔ یار
همی پیچید بر خود گنگ چون مار
که از رفتن توقف چون گزینم
ز ریش آیم به سبلت بر نشینم
سفر ما را لطافت می فزاید
به یکجا هم نشین خوش نیاید
سراسیمه همی گشتی دو ادو
ندیده خویش را راه پدر رو
دران ژولیده مویش مانده پنهان
برون ناید ز ظلمت آب حیوان
خزیده ماند در وی تا به یکسال
کمالی یافت زور او به هر حال
مهادیو آن زمان زان جعد پر خم
گره بگشاد کرده حلقه ای کم
چو مخلص یافت زآنجا آب جاری
روان شد نرم چون باد بهاری
روان با گیرت از پیش و پس گنگ
رسیده غلغل جوشش به فرسنگ
شد از کشور به کشور فیض عامش
ز سر باگیرتی افتاد نامش
به دریا رفت از آنجا در ته خاک
شده سیراب خاک قوم غمناک
چو زاهد قصه از سر گفت با رام
به پا افتاد رامِ نیک فرجام
که رایی بود در ستجگ، سگر نام
چو شاه اختران صاحب کلاهی
چو ماه آسمان انجم سپاهی
به فرمانش همه اقلیم ها رام
چو حکم جان روان بر هفت اندام
نبودش در خزانه نقد فرزند
دلش زین غم همیشه بود در بند
به پیش زاهدی رفت آن جهاندار
که فرزندیش در خواهد ز دادار
نی ت در دل که زاهد در بشارت
به یک فرزن د داد اول اشارت
که از یک زن ترا یک گوهر آید
زن دیگر هزاران بیش زاید
شمار هر هزارانش بود شصت
چنین دول ت به زود آید فرادست
سگر را نقش گشت آن مژده در جان
که شک نبود به میعاد کریمان
دوان بوسید پای آن یگانه
ز دیر زاهد آمد سوی خانه
به مشکو همچوجاسوس ازسرِهوش
به مژده ماند بر دیوار و در گوش
به ناگه مژده ای دادند شه را
که ماند امید از بخشش دو مه را
چو روز وعده بشمارند عشّاق
حساب مه گرفتی شاه مشتاق
ز بس شادی شکار ماه می کرد
به خواهش عمر خود کوتاه می کرد
به شادی عمرخود زان رو همی کاست
که عمر ج اودان ز اولاد می خواست
چو اندر آرزو بگذشت نه ماه
یکی مه پاره زاد از یک زن شاه
شه از شادی نثارش کرد صد گنج
برهمن دید نامش ماند اسمنج
چو وقت زادن آن دیگر آمد
سرود حیرت از بام و درآمد
یکی ابریق وش زائید بر فور
پر از بیضه بسان بیضۀ مور
ز وضع حمل حیران ماند دایه
خبر شد پیش تخت عرش سایه
شه آگاه بد زهر یک بیضۀ مور
که خواهد شد نهنگ و اژدها زور
چو دل شاگردی مرغ خرد کرد
به حکمت بیضۀ قدرت بپرورد
هزاران خم مهیا شد شباشب
همه از روغن کنجد لبالب
به روغن بیضه ها شاهی ظفریاب
چو ماهی بیضه ها پرورد در آب
جدا در هر خمی یک بیضه بنهاد
ز هر یک بیضه طفل موروش زاد
شدند از خورد روغن هر یک افزون
چو طفل اندر رحم از خوردن خون
نگهبانان خم استاده بر پای
به حکم رای گشته روغن افزای
کزان روشن شود هر یک چراغش
شود سیرابی گلهای باغش
ز روغن شیر و از خم گاهواره
بدین گشتند طفلان شیرخواره
کلان گشتند آن خردان بسیار
پس از سالی به قد طفل نانخوار
به حکم شه ز خم جستند بیرون
تو گفتی کز رحم زادند اکنون
برآمد هر یکی چون از زمین گنج
بسان قد و خوبیهای اسمنج
پدر مرهر یکی را گشته دمساز
نمودش پرورش در نعمت و ناز
به تن گشتند پیل افکن دلیران
جوان و حمله زن چون نره شیران
ز قدرتهای یزدان زان صف مور
شده هر یک در آخر اژدها زور
ولی اس منج را رای جوانمرد
ز خردی داشت چون گ ل ناز پرورد
ز طفلی نازش از اندازه بگذشت
جوان نازک مزاج و تند خو گشت
شرابِ ناز بد مستیش آموخت
چو ناز دلبران دلها همی سوخت
جوان و سرکش و خودرأی و خودکام
زبانش تلخ تر از میوهٔ خام
به کینه از جفاکاری عیان تر
به بیداد از بلا نامهربان تر
چو حسن بی وفا شد مردم آزار
چو عشق خانه برهم زن ستمکار
چو چشم مست خوبان فتنه انگیز
چو شمشیر نگاه گرم خون ریز
چو آب از میل پستی یار هرخس
چو آتش بی سبب دشمن به هرکس
ز جور او به ملک او خلل شد
که در بیداد کردنها مثل شد
ز کَلجگ شد بتر س تجگ ز اسمنج
رعایا داد خواه آمد ز بس رنج
به گوش رای شد فریاد مظلوم
فساد او پدر را گشته معلوم
حکیمانه علاجش بین که چون کرد
به اخراج از تن ملکش برون کرد
ز ملک اسمنج بیرون رفت ناکام
ازو فرزند مانده انسمان نام
مرض رفت از بدن بیرون شفا ماند
فنا فانی شد و باقی بقا ماند
چو گوهر زاد از سنگ و گل از خار
چو مهره ز اژدها و نور از نار
جهاندار و خبردار و وفادار
کم آزار و گرانبار و گهربار
نکونام و نکو رأی و نکو گوی
نکو طبع و نکو کیش و نکور روی
دمید از صبح کاذب صبح صادق
چو نیلوفر برو خورشید عاشق
ازان باد بهار جان فشانی
جهان شد باغ باغ از تازه جانی
ز سر گلگل شده دلهای غمناک
تو گویی زهر خورده یافت تریاک
چو از حال نبیره جد خبر یافت
به چشم نور کم کرده بصر یافت
عصای پیری از قدش گزیده
چو عینک داشتی بالای دیده
به کارش جد همی کردی به جان جهد
خطابش داد فرزندی ولیعهد
به شکر آنچنان انعام جاوید
به خود و اجب گرفتی جگ اسمید
تمام اسباب جگ کرده مهیا
رها شد باد پای باد پیما
ز بند اصطبل را بگشاد صرصر
که گردد باد سان کشور به کشور
جهان پیما شد آن رخش ظفر سم
به دنبالش سپهداران دمان دم
فرس در پیش چون باد خزانی
سپه در پس جهانی در جهانی
سری کو سرکشی خویش بگزید
به یکدم برگ ریز عمر خود دید
کسی کز عجز بوسیده به جان خاک
توانگر شد به زر چون در خزان خاک
بدین تدبیر در شهر و ده و دش ت
بسانِ ابلقِ ایام می گشت
زمین بوسان شهان هفت اقلیم
خراج آورده و کردند تعظیم
دوان پی در پی اس ب جهانگیر
سپهداران جهان کردند تسخیر
چو دولت در رکاب اسپ شاهی
به دارالسلطنه گشتند راهی
قضا را آن لوند آهنین سم
قریب تخت گاه رای شد گُم
به یکدم از نظر چون وهم بگریخت
هوا شد با هوا گرمی درآمیخت
مگر بادش به لطف جان رسیده
که در رفتن ندیده هیچ دیده
همه شب پاسبان بیدار ناگاه
ربوده دزد دستارش سحرگاه
چو غواصی که آرد در شهوار
ز دریا باز کم سازد به بازار
سپه حیران ز روبه بازی دهر
خجل بی مدعا رفتند در شهر
سگر بی اسب درمانده به شاهی
که بی باد است کشتی در تباهی
دلش پر انفعال از آتش هوم
ازین حیرت به خود بگداخت چون موم
نیامد باد پا آتش نیفروخت
به یاد باد، بی آتش همی سوخت
دلش خون جگر خواری نهفتن
چو نقش غنچه نومید از شکفتن
ز اولاد سگر پر بود عالم
چو صحرای وجود از تخم آدم
ز فرزندان نه پنداری سگر بود
جهان را آدم ثانی مگر بود
سگر با لشکر اولاد خود گفت
که اسب جگ با هر کس که بنهفت
بباید بسته پیش از اسبش آورد
به شمشیرش همی شاید سزا کرد
درین کوشش کمر بندید پر تنگ
که اسپ جگ زود آید فرا چنگ
کنون باید به کوه و بحر و بر گشت
تجسس ها نمودن در ده و دشت
به هر تقدیر سعیی کرده باید
کزان تدبیر کارِ ما برآید
اگر آن اسب بر روی زمین است
به اندک سعی تان آید فرادست
ضرورت ورنه رفتن در ته خاک
برآوردن زکان درِ خطرناک
نکرده کار پس نائید زنهار
که چشمم را بود از رویتان عا ر
به فرمان پدر افواج اولاد
بسیط خاک پیمودند چون باد
جهان گشتند محنت ها کشیدند
نشان اسب گم گشته ندیدند
ضرورت پیلها در دست کردند
به کاویدن زمین را پست کردند
زهر یک ضربت پیل گران سنگ
زمین برکنده می شد چند فرسنگ
زمین کاوان به زور آسمان بال
همی رفتند تا پیلانِ دکپال
فلک تمثال پیلان هشت زنجیر
زمین بر فرق ایشان ماند تقدیر
به فرقشان زمین زان گرد کمتر
که از خرطوم ریزد پیل بر سر
تحیر ماند پی لان زان دلیری
که خوش از جان خود کردند سیری
دعای بد برایشان یادکردند
اجابت شد چو آیین یاد کردند
ز پیلان هم فرو کندند بس میل
که اسب خویش می جستند نی پیل
فراوان جانور را دل پریشان
که زیر خا ک بوده جای ایشان
بسا جاندار ارضی گشت بد حال
بسا مور و ملخ گشتند پامال
برایشان بد دعا کردند و نفرین
به جان رنجیده حیوانات مسکین
طبقهای زمین هر هفت کندند
که تا زیر رساتل جا پسندند
به کاوش خاک را دلریش کردند
تو گویی حفر گور خویش کردند
ته هفتم زمین دیدند باغی
ارم را هر گلش بر سینه داغی
ز مینو دل گشا تر سبزه زارش
ز کوثر جانفزاتر جویبارش
یکی خوش حجره در صحن گلستان
بعینه چون قصور باغ رضوان
کَپِل زاهد درو ماوا گزیده
ز عزلت پای در دامن کشیده
به طاعت بود هفصد قرن بی دار
ز بیداری چو نرگس گشته بیمار
پس از عمری نهاده سر به بالین
به دیده وقف کرده خواب نوشین
به خوابِ خوش درون چشم پر خواب
چو تشنه کرد سرد از شربت آب
شه روحانیان از غایت هوش
به باغش بسته بود اس بِ سیه گوش
خلل می خواست در جگ آشکارا
کز آنجا چون برد کس باد پا را
چو اسبِ خویش را در باغ دیدند
چو اسب از بس نشاط از جان جهیدند
که دزد اس ب جگ ماست زاهد
کج اندیش است این ناراست زاهد
ز ایذاها نکرده هیچ تقصیر
زبانِ طعنه بگشادند با پیر
که ای صد دانه سبحه دام کرده
معایب را محاسن نام کرده !
فرشته رویی و ابلیس خویی
نکویی چون بتان فتنه جویی
ز ریش ت و نکو تر ریش بز نر
به است از طیلسان تو جل خر
سر و ریشش چو پشم خایه کندند
که بز ریشان برای ریش بندند
کَپِ ل اندر بلا ی بد گرفتار
چو در مستان و صهبا محتسب خوار
بدی کردند ناحق مدبری چند
بدین حق اهانت کافری چند
چو زاهد سر ز خواب دیر برداشت
نخست آزارشانرا خ وب پنداشت
که با من خود کسی را نیست کینه
به خوابم دست چپ آمد به سینه
سبب کم دید جور بی سبب را
غضب جوشید مرد کم غضب را
چو بی موجب ز کس آزار باشد
حکیمان را غضب بسیار باشد
ز لت خواری رسیده تا به مردن
چو آتش گرم گشت از چوب خوردن
نگاه گرم چون آتش بی فروخت
ضلالت پیشه را پروانه وش سوخت
ز ظلمِ کفر ناحق برفتادند
درین عالم به دوزخ درفتادند
شدند اندر جزای فعل ناخوش
کف خاکستران طوفان آتش
بدینسان ماجرا بگذشت شش ماه
کسی زان راز پنهان کم شد آگاه
سگر را هیچ ازین قص ه خبر نه
ز اسب جگ و فرزندان اثر نه
ز غم دلتنگ تر شد رای دلتنگ
نیامد استخوان رفته در گنگ
شکاری را هوس بریانی غاز
ندانست اینکه از دستش برد باز
به دل اندیشه فرمود آن صف آرا
ضرورت بود جستن باد پا را
ولیعهد اُنسمان را داد فرمان
که بی اس ب است کارم نا بسامان
به جان کوشش نما کین کار دین است
ز تو خواهد شدن ما را یقین است
ز حرف جد نبیره شادگر دید
به گوش خویش فال نیک بشنید
ظفر درخواست از دادار داور
ز خوشنودی دلها ساخت لشکر
دعای خلق بر فوجش طلایه
ز چتر هم تش بر فرق سایه
قدم در ره نهاد آن در یکتا
مسافر گشت چون خورشید تنها
به راه کندهٔ عمها روان شد
به جست و جوی اس ب بی نشان شد
به راه رفته ایشان کرده آهنگ
گریزان زان ره و آیین به فرسنگ
پی ایشان گرفت اندر تک و دو
نه اندر گمرهی شان گشت پیرو
به هرکس شد دچار آن را خبر نیست
به منت آرزو می کرد از نیست
تفال خواست از پیلان دگپال
چه جای پیل کز موران پامال
بدین خوشخویی آن مرد گزیده
به گلگشت کپل زاهد رسیده
به باغش یافت اسبی باد رفتار
چو باد نوبهاری در چمن زار
کپل در صومعه مشغول حق بود
عبادت را جبین بر خاک می سود
ادب کرد انسمان بر پای استاد
چو فارغ شد کپل از ورد و اوراد
به خاک سجدهٔ اخلاص درو یش
همه تن شد جبین چون سایۀ خویش
رضای او گرفت و اسب بگرفت
دعای او گرفت و اس ب بگرفت
همانجا محرق عمهای او بود
زیارت را روان شد آن غم اندود
چو بر خاکستر عم های خود رفت
ز بس زاری چو اشک ازجای خود رفت
ز خورشید احتراق اختران دید
ستاره سوخته زان زار نالید
ز خاکستر بسر بر خاک می زد
ز چاک دل گریبان چاک می زد
گران زاری زمانی بیش می کرد
چه آن آتش که دوزخ می شدی سرد
نجات از سوختن شان دادی آسان
تنوری را چه یارا پیش طوفان
ولیکن رفت نقد فرصت از دست
نیامد باز تیر رفته در شست
سحرگه مار خورده مرده ناکام
چه سود اشکی گوزنان ریختن شام
چو دوشم کرد آتش خانمان سوز
چه کار آید مرا این آب امروز
به دل گفتا بباید دادن آبی
به روح شان رسانیدن ثوابی
روان شد تا دهد آب آن جگر تاب
ز مژگان گرچه صد ره داده بود آب
ولی سیمرغ مانع آمد و گفت
به گوشش در راز سفتنی سفت
که عمهایت همی بودند بی دین
کپل شان سوخت زان در آتش کین
به مردن سوی دوزخ رو نهادند
ازین آتش به آن آتش فتادند
به روحشان چه سود این آب دادن
که کار بسته را نتوان گشادن
شتابی چون کنی کار درنگ است
علاج تشنگیشان آب گنگ است
همه آبِ جهان لخت سراب است
که جاتک تشنۀ آبِ حباب است
صدف جز قطرهٔ نیسان نخواهد
خضر جز چشمۀ حیوان نخواهد
ولی مشکل که گنگ ازتان نهان است
نیاید بر زمین بر آسمان است
اگر در دامنِ همت زنی چنگ
که آری بر زمین از آسمان گنگ
یقین دان کار مردان کرده باشی
به خویشان نیز احسان کرده باشی
کنی آسان عذابِ آن جهانی
ز زندان خانۀ آتش رهان ی
کسی کو تن به آب آن بشوید
ز خاکش گلبن توحید روید
شود آمرزش چندین گنهکار
فرو شوید ز جامه داغ ادبار
فراوان دوزخی یابند جنّت
ترا باشد ثواب اندر حقیقت
چو پند او به گوش آنسمان شد
نداد آب و گرفت اسب و روان شد
سگر زان مژده شادان گشت و خرسند
برون آمد به استقبال فرزند
بهار جان به آن باد بهاری
رسیدند از ره امیدواری
رود با باد هرجای ی که خوشبوست
خوش آن بویی که ب ادآورده اوست
خلاص از بند دیو آمد به جولان
به پیش تخت شد باد سلیمان
چو مرغِ بسته پر پرواز یابد
چو مرده عمر رفته باز یابد
ز سرو یاس چیده بار امید
سگر را شد ثواب جگ اسمید
گرفت اسب و به کار جگ بپرداخت
قر ان آنجهان صاحبقران ساخت
ازان پس انسمان را جانشین کرد
به ترک سلطنت خلوت گز ین کرد
هوای گنگ در دل انسمان را
چو عشق آب بوده تشنه جان را
ازو فرزندی آمد پاک جوهر
چنان کز ابر نیسان پاک گوهر
شراب خوشدلی در جام کرده
دلیپ آن را به هندی نام کرده
پس از عمری چو فرزندش جوان شد
مجیب آروزی اُنسمان شد
وصایا داده و کردش ولی عهد
روان شد با هوای گنگ با جهد
بسا مدت بسان گوشه گیران
ریاضت کرده چون فرمان پذیران
نخورده هیچ روز و نی به شب خفت
برهما تا برو حاضر شد و گفت
که گر گَنگ است مقصود تو ای مرد
ازین طاعت به حسرت باز پس گرد
ولی ز اولاد تو فرزندی آید
کزو این قفل بسته برگشاید
به نومیدی روان شد رای زاهد
سوی فرزند ملک آرای زاهد
وصیت نامه بنوشته به اولاد
که از نسلم همان باشد خلف زاد
که طاعت را کند بر خویشتن فرض
نهد گنگ از سما در دامن ارض
دلیپ از اُنسمان نقد سخن را
گره بر بست چون در عدن را
ازو فرزند نیکو سیر ت آمد
که نام نیکوش باگیرت آمد
ز گلبن نو گل خندان دمیده
ز نیلوفر برمها سر کشیده
ز رویش تافتی فرّ الهی
دلیپ او را سپرده کار شاهی
عبادت را سوی دیر پدر شد
به شغلش نیز القص ه بسر شد
بروهم خواند برما آیت بید
ز مقصد بازگردانید نومید
درآمد نوبت باگیرت سعد
که بودش صورت و هم سیرت سعد
به آبادان ی از احسان خود ملک
سپرده بر ولیعهدان خود ملک
ره جد و پدر را پیش کرده
توکّل بر خدای خویش کرده
به طاعت بر نهاده دل ز هر چیز
به راه آن دو کس شد این سوم نیز
مثلث شکل سعد کهنه دیر است
مثل هم در جهان ثالث به خیر است
به دعوی شخص ثالث اختیار است
سوم حکم شهان بر اعتبار است
امانت را سوم جا می گذارند
سوم را نیک دانسته سپارند
به طّی روزه شب خشک است ناهار
بجز سیوم نباشد وقت افطار
به سال یکهزارش از عبادت
برمها کرد لطف از حد زیاد ت
بشارت داد کای با عقل و فرهنگ
فرستم بهر تو از آسمان گنگ
ولیکن خود زمین را نیس ت آن تاب
که ماند پای بر جا پیش آن آب
شکافد تیزی آبش زمین را
چو آب تیز خنجر مرد کین را
برون سازد ز جرم خاک گستاخ
چو از تیزاب گردد دست سوراخ
به دادن نیست از ما هیچ تقصیر
ترا لیکن بباید کرد تدبیر
چو افشردی در این راه سخت پا را
به کرسی بر نشان این مدعا را
به یاری خواستن با گیرت نیو
از آنجا شد به درگاه مهادیو
ز بهر بندگی چون سرو آزاد
دو سال بیش بر یک پای استاد
مهادیو از کرم چون مهربان شد
به هر نیک و بد کارش ضمان شد
غرض کان عر ض او بر سر پذیرفت
به برما رفت ب اگیرت خبر گفت
گشاده دیده بر ما چون درِ تنگ
روان بگشاد قفل چشمه گنگ
جدا از ابر شد باران رحمت
نه باران آیتی از شان رحمت
معلق شر شر آبی از هوا ریخت
ز دست قدرت خاص خدا ریخت
چو گنگ از آسمان در عالم افتاد
مهادیو اولاً بر فرق جا داد
به مار مویهایش شد نهانی
به جای زهر آب زندگانی
چو جان زندانی اندر طرهٔ یار
همی پیچید بر خود گنگ چون مار
که از رفتن توقف چون گزینم
ز ریش آیم به سبلت بر نشینم
سفر ما را لطافت می فزاید
به یکجا هم نشین خوش نیاید
سراسیمه همی گشتی دو ادو
ندیده خویش را راه پدر رو
دران ژولیده مویش مانده پنهان
برون ناید ز ظلمت آب حیوان
خزیده ماند در وی تا به یکسال
کمالی یافت زور او به هر حال
مهادیو آن زمان زان جعد پر خم
گره بگشاد کرده حلقه ای کم
چو مخلص یافت زآنجا آب جاری
روان شد نرم چون باد بهاری
روان با گیرت از پیش و پس گنگ
رسیده غلغل جوشش به فرسنگ
شد از کشور به کشور فیض عامش
ز سر باگیرتی افتاد نامش
به دریا رفت از آنجا در ته خاک
شده سیراب خاک قوم غمناک
چو زاهد قصه از سر گفت با رام
به پا افتاد رامِ نیک فرجام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۵ - رخصت شدن راجه جسرت از جنک و ملاقات کردن پرسرام در راه
مهیا آمد از بهر سواری
به پیل آسمان پیکر عماری
چو خرگاهی زده در کوهساری
چو فانوس فروزان از ح صاری
به شوق عاشق آن معشوق سرمست
بسان شمع در فانوس بنشست
نگاه رام مست مخمل وی
دل مخمور چون از شیشۀ می
جنک در وقت رخصت با دم سرد
سه منزل با عزیزان همرهی کرد
جنک در ره وداع دوستان داد
عزیزان را سفر در پیش افتاد
چو از ره نیمه ای آمد به پایان
شگون بد زهر سو شد نمایان
به ناگه خواست گرد هولناکی
به دلها آتشی در دیده خاکی
بر آمد پرسرام از کوه صحرا
به قصد قتل شان گفت آشکارا
ندانی من کیم من پرسرامم
زمین در لرزه می آید ز نامم
منم فرزند جمداکن برهمن
که بهر کینۀ خون پدر من
ز طاعت گه کشیدم خنجر تیز
به هفت اقلیم کردم عام خونریز
وزیدم زهرهٔ رزم آزمایان
به آب تیغ شستم نام رایان
نچهتر گرد گیتی بیست و یکبار
ببخشیدم برای اهل زنار
شنیدستم که اندر شهر ترهت
کمان بر من کشیده رام جسرت
کمان بشن در فرمان من هست
کزو تیری ظفر اندازم از شست
سخن با چتری زاده هر که گوید
کمان من کشد با جنگ جوید
به چشم خویش مرگ خویش چون دید
ز حسرت جسرت نامید نالید
تمامی لشکرش شد نیست از هست
به خون شست از حیات خویشتن دست
بر آمد رام در میدان که استاد
پدر را از تسلی ساخته شاد
پدر هر چند منع از جنگ فرمود
دلیر آمد کمانش از دست بربود
به حمله چون کمان بشن بشکست
به قصد او خدنگی ماند بر شست
ز سهمش پرسرا م آمد به زنهار
که از بهر خدا جانم نگهدار
جوابش داد آن شیر نیستان
که جان من فدای نام یزدان
ترا از نام یزدان چون نبخشم
چو گفتی نام او جان چون نبخشم
مرا بخشیدن آسانست آسان
ولی خالی نیفتد تیر مردان
بفرما تا ازین صحرای نخجیر
عبادت خانه ات اندازم از تیر
به صد الحاح دیگر پرسرامش
نکرد از اشک خونهایی به جامش
بگفتا جان بشن و شخصی رامی
که گردد گرد نامت نیکنامی
مکن نومید طاعت این زبون را
نشان تیر خود ساز این نگون را
به زنهارش ببخشید آن جوانمرد
هر آنچه خواست دشمن او همان کرد
پدر صد آفرین داد و سپاهش
که عاجز کرده بخشیدی گناهش
دگر تا تخت گه شد گلشن آباد
ز ره رفتن نیاسودند چون باد
به پیل آسمان پیکر عماری
چو خرگاهی زده در کوهساری
چو فانوس فروزان از ح صاری
به شوق عاشق آن معشوق سرمست
بسان شمع در فانوس بنشست
نگاه رام مست مخمل وی
دل مخمور چون از شیشۀ می
جنک در وقت رخصت با دم سرد
سه منزل با عزیزان همرهی کرد
جنک در ره وداع دوستان داد
عزیزان را سفر در پیش افتاد
چو از ره نیمه ای آمد به پایان
شگون بد زهر سو شد نمایان
به ناگه خواست گرد هولناکی
به دلها آتشی در دیده خاکی
بر آمد پرسرام از کوه صحرا
به قصد قتل شان گفت آشکارا
ندانی من کیم من پرسرامم
زمین در لرزه می آید ز نامم
منم فرزند جمداکن برهمن
که بهر کینۀ خون پدر من
ز طاعت گه کشیدم خنجر تیز
به هفت اقلیم کردم عام خونریز
وزیدم زهرهٔ رزم آزمایان
به آب تیغ شستم نام رایان
نچهتر گرد گیتی بیست و یکبار
ببخشیدم برای اهل زنار
شنیدستم که اندر شهر ترهت
کمان بر من کشیده رام جسرت
کمان بشن در فرمان من هست
کزو تیری ظفر اندازم از شست
سخن با چتری زاده هر که گوید
کمان من کشد با جنگ جوید
به چشم خویش مرگ خویش چون دید
ز حسرت جسرت نامید نالید
تمامی لشکرش شد نیست از هست
به خون شست از حیات خویشتن دست
بر آمد رام در میدان که استاد
پدر را از تسلی ساخته شاد
پدر هر چند منع از جنگ فرمود
دلیر آمد کمانش از دست بربود
به حمله چون کمان بشن بشکست
به قصد او خدنگی ماند بر شست
ز سهمش پرسرا م آمد به زنهار
که از بهر خدا جانم نگهدار
جوابش داد آن شیر نیستان
که جان من فدای نام یزدان
ترا از نام یزدان چون نبخشم
چو گفتی نام او جان چون نبخشم
مرا بخشیدن آسانست آسان
ولی خالی نیفتد تیر مردان
بفرما تا ازین صحرای نخجیر
عبادت خانه ات اندازم از تیر
به صد الحاح دیگر پرسرامش
نکرد از اشک خونهایی به جامش
بگفتا جان بشن و شخصی رامی
که گردد گرد نامت نیکنامی
مکن نومید طاعت این زبون را
نشان تیر خود ساز این نگون را
به زنهارش ببخشید آن جوانمرد
هر آنچه خواست دشمن او همان کرد
پدر صد آفرین داد و سپاهش
که عاجز کرده بخشیدی گناهش
دگر تا تخت گه شد گلشن آباد
ز ره رفتن نیاسودند چون باد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۷ - مصلحت کردن راجه جسرت با وزیران به جهت جلوس رام بر تخت شاهی و حیله انگیختن مادر برت برای اخراج رام
چو جسرت در اود بنشست دلشاد
به جا آورد شکر حق ز اولاد
به خلو ت مصلحت جست از وزیران
نهان پرسید کای روشن ضمیران
مرا عمر آخر آمد گشته ام پیر
صلاحِ دولت اکنون چیست تدبیر
ز دست پیر ناید کار شاهی
جوان خواه است فرِ کج کلاهی
چو رام من جوان و شیر مردست
ز دستش آنچه آمد کس نکردست
همان بهتر که بر تختش نشانم
به دست خود به تاجش زر فشانم
روم پس در ببندم بر رخ غیر
پرستشگر شوم در گوشۀ دیر
به رأی رای هر کس آفرین کرد
منجم آمد و ساعت گزین کرد
مقرر شد که فردا رام بر تخت
ز دست رای یابد افسر و تخت
برای کار فرما رای فرمود
به اسباب جلوسش ساز موجود
همی بردند این مژده نهانی
برای رام بهر مژدگانی
چو بشنید این بشارت مادر را م
کفش نیسان شد از باران انعام
کنیز برت ازین غیرت برآشفت
به گوش مادر ب رت این سخن گفت
که در عشق تو جسرت بی وفا شد
از آن مهرش به پور کوسلا شد
به تخت ملک او را می نشاند
ز دولت برت ن اامید ماند
ترا گر اعتماد مهر او هست
غنیمت دان، مده شب فرصت از دست
پی تدبیر خود مردانه برخیز
به کار برت شو، منصوبه انگیز
جوابش داد و دل داد و گهر سفت
بر آن دلسوزی اش صد آفرین گفت
مرا جسرت ز جان فرمان پذیر است
که در زنجیر زلف من اسیر است
رخم تا ننگرد چشمش نخوابد
شود بی تاب اگر زلفم نتابد
ور از نازم دل او بی نیاز است
سر زلف مرا رشته دراز است
نیاز او ز ناز من خجل باد
ز تیغ عشوه ام خونش بحل باد
چو لعلم در شکرخندی کند دیر
ز بس لب تشنگی آید ز جان سیر
سپاه عشق می آریم اکنون
که تازم بر شکیب او به شبخون
ز زلف آبستن فتنه کنم شب
زبان بندش کنم از جنبش لب
ز تاب طره گیرم جادویی وام
که دلتنگش کنم چون حلقۀ دام
به پشت پا زنم روی نیازش
تغافل کش کنم از تیغ نازش
حریفی کرده نرد فتنه بازم
فریبش داده، کار خود بسازم
چو جسرت در حرم شمع شبستان
فسرده یافت در خود ماند حیران
که جام مهر چون لبریز خون است
بهار زندگی پژمرده چون است
گلستان شبستان را چه شد زیب
چراغش را مگر زد باد آسیب
فسون چاپلوسی خواند بسیار
نیامد آن پری، لیکن به گفتار
برون، از ناز، فوج عشوه آراست
درون، از عشق، حسن او مدد خواست
چو شد نزدیک از آن افسون دمیدن
هلاک مرغ دام از بس طپیدن
ضرورت شد که ناز دوست آزار
ببخشاید بران مرغ گرفتار
به نوعی کیکیی داده جوابش
که معشوقی تراوید از عتابش
که بد عهدی به عشق ما میاویز
ز بد عهدان نشاید غیر پرهیز
درون بیگانه، بیرون آشنایی
به معشوقان رها کن بیوفایی
به بد عهدی مثل کردی وفا را
نیاوردی به خاطر عهد ما را
جفاکارا! دلم تا کی کنی ریش
وفاداری بیاموز از غم خویش
چنان کرد از وفا عهد تو انکار
که شد نام جوانی زو وفادار
جوابش داد کای خود روی خود ر أی
چه بد عهدی ز من سرزد؟ بفرمای
چسان عهد کهن س ازم فراموش
وفا از هر بن مویم زند جوش
صنم گفتش که یادت باد بر جان
چو زخمی آمدی از جنگ دیوان
تنت خسته به پیکانهای دلدوز
سرت ماندم به زانو چل شبانروز
ز دلسوزی نخوردم هیچ جز غم
به تیمارت نکردم خواب یکدم
بران غمخوارگی خود دادی انصاف
ندانم وعده کردی یا زدی لاف !
که دادم آنچه باشد آرزویت
دل و جانم فدای تار موی ت
گرفتم از تو من وعده در آن دم
به دل بستم گره، وعده قسم هم
که هرگه از تو خواهم آرزویی
ببخشی و نبینی هیچ سویی
کنون زین کجروی مردانه برگرد
کریمی وعده را باید وفا کرد
کنی گر تازه پیمان کهن را
گشایم با تو زین خواهش سخن را
ندانست و دگر باره قسم خورد
نیاندیشید کین صافست یا درد
چو دید آن عشوه ساز فتنه انگیز
که از باد فسون گشت آتشش تیز
به آتش خواست سوزد خان و مانش
نهاد آن راز پنهان در میانش
که شاها این دوخواهش را به من بخش
مراد من به دست خویشتن بخش
یکی اقبال برت از افسر رای
دوم اخراج رام از کشور رای
ازین گفتار حیران ماند جسرت
ز حیرت گشت جسرت عین حیرت
نه صبر آن کزو گردد جدا رام
نه تاب آن که بد عهدش بود نام
گره شد بر لب از حیرت جوابش
خیال دزد چشمش برد خوایش
حریفش برد از کف دستمایه
به خاک افتاد بی جان تر ز سایه
زبا ن شد خنجر خصم از بهانه
دو چشم او کشید از چشمخانه
همه شب چون سحر می کند جانی
ز بیم مرگ غم، صاحبقرانی
برای برت فرمان شد که بشتاب
به عزم تختگاه از ملک پنجاب
به جا آورد شکر حق ز اولاد
به خلو ت مصلحت جست از وزیران
نهان پرسید کای روشن ضمیران
مرا عمر آخر آمد گشته ام پیر
صلاحِ دولت اکنون چیست تدبیر
ز دست پیر ناید کار شاهی
جوان خواه است فرِ کج کلاهی
چو رام من جوان و شیر مردست
ز دستش آنچه آمد کس نکردست
همان بهتر که بر تختش نشانم
به دست خود به تاجش زر فشانم
روم پس در ببندم بر رخ غیر
پرستشگر شوم در گوشۀ دیر
به رأی رای هر کس آفرین کرد
منجم آمد و ساعت گزین کرد
مقرر شد که فردا رام بر تخت
ز دست رای یابد افسر و تخت
برای کار فرما رای فرمود
به اسباب جلوسش ساز موجود
همی بردند این مژده نهانی
برای رام بهر مژدگانی
چو بشنید این بشارت مادر را م
کفش نیسان شد از باران انعام
کنیز برت ازین غیرت برآشفت
به گوش مادر ب رت این سخن گفت
که در عشق تو جسرت بی وفا شد
از آن مهرش به پور کوسلا شد
به تخت ملک او را می نشاند
ز دولت برت ن اامید ماند
ترا گر اعتماد مهر او هست
غنیمت دان، مده شب فرصت از دست
پی تدبیر خود مردانه برخیز
به کار برت شو، منصوبه انگیز
جوابش داد و دل داد و گهر سفت
بر آن دلسوزی اش صد آفرین گفت
مرا جسرت ز جان فرمان پذیر است
که در زنجیر زلف من اسیر است
رخم تا ننگرد چشمش نخوابد
شود بی تاب اگر زلفم نتابد
ور از نازم دل او بی نیاز است
سر زلف مرا رشته دراز است
نیاز او ز ناز من خجل باد
ز تیغ عشوه ام خونش بحل باد
چو لعلم در شکرخندی کند دیر
ز بس لب تشنگی آید ز جان سیر
سپاه عشق می آریم اکنون
که تازم بر شکیب او به شبخون
ز زلف آبستن فتنه کنم شب
زبان بندش کنم از جنبش لب
ز تاب طره گیرم جادویی وام
که دلتنگش کنم چون حلقۀ دام
به پشت پا زنم روی نیازش
تغافل کش کنم از تیغ نازش
حریفی کرده نرد فتنه بازم
فریبش داده، کار خود بسازم
چو جسرت در حرم شمع شبستان
فسرده یافت در خود ماند حیران
که جام مهر چون لبریز خون است
بهار زندگی پژمرده چون است
گلستان شبستان را چه شد زیب
چراغش را مگر زد باد آسیب
فسون چاپلوسی خواند بسیار
نیامد آن پری، لیکن به گفتار
برون، از ناز، فوج عشوه آراست
درون، از عشق، حسن او مدد خواست
چو شد نزدیک از آن افسون دمیدن
هلاک مرغ دام از بس طپیدن
ضرورت شد که ناز دوست آزار
ببخشاید بران مرغ گرفتار
به نوعی کیکیی داده جوابش
که معشوقی تراوید از عتابش
که بد عهدی به عشق ما میاویز
ز بد عهدان نشاید غیر پرهیز
درون بیگانه، بیرون آشنایی
به معشوقان رها کن بیوفایی
به بد عهدی مثل کردی وفا را
نیاوردی به خاطر عهد ما را
جفاکارا! دلم تا کی کنی ریش
وفاداری بیاموز از غم خویش
چنان کرد از وفا عهد تو انکار
که شد نام جوانی زو وفادار
جوابش داد کای خود روی خود ر أی
چه بد عهدی ز من سرزد؟ بفرمای
چسان عهد کهن س ازم فراموش
وفا از هر بن مویم زند جوش
صنم گفتش که یادت باد بر جان
چو زخمی آمدی از جنگ دیوان
تنت خسته به پیکانهای دلدوز
سرت ماندم به زانو چل شبانروز
ز دلسوزی نخوردم هیچ جز غم
به تیمارت نکردم خواب یکدم
بران غمخوارگی خود دادی انصاف
ندانم وعده کردی یا زدی لاف !
که دادم آنچه باشد آرزویت
دل و جانم فدای تار موی ت
گرفتم از تو من وعده در آن دم
به دل بستم گره، وعده قسم هم
که هرگه از تو خواهم آرزویی
ببخشی و نبینی هیچ سویی
کنون زین کجروی مردانه برگرد
کریمی وعده را باید وفا کرد
کنی گر تازه پیمان کهن را
گشایم با تو زین خواهش سخن را
ندانست و دگر باره قسم خورد
نیاندیشید کین صافست یا درد
چو دید آن عشوه ساز فتنه انگیز
که از باد فسون گشت آتشش تیز
به آتش خواست سوزد خان و مانش
نهاد آن راز پنهان در میانش
که شاها این دوخواهش را به من بخش
مراد من به دست خویشتن بخش
یکی اقبال برت از افسر رای
دوم اخراج رام از کشور رای
ازین گفتار حیران ماند جسرت
ز حیرت گشت جسرت عین حیرت
نه صبر آن کزو گردد جدا رام
نه تاب آن که بد عهدش بود نام
گره شد بر لب از حیرت جوابش
خیال دزد چشمش برد خوایش
حریفش برد از کف دستمایه
به خاک افتاد بی جان تر ز سایه
زبا ن شد خنجر خصم از بهانه
دو چشم او کشید از چشمخانه
همه شب چون سحر می کند جانی
ز بیم مرگ غم، صاحبقرانی
برای برت فرمان شد که بشتاب
به عزم تختگاه از ملک پنجاب
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۲ - داد خواه شدن سرب نکا پیش راون در شهر لنکا
به لنکا شاه دیوان بود راو ن
بدن دیو و پری جان بود راو ن
عناصر تابع فرمان او بود
اجل محبوس در زندان او بود
به امرش سکّه زد تأثیر اجرام
نهیبش از تجسس عزل اوهام
ملائک پاسبانش گشت در خواب
درش را ابر نیسان می زدی آب
نسیم صبحدم می روفتی جای
چو حوران زهره پیشش کوفتی پای
بخوردی چاشت بعد از جام جمشید
طعام پخته از گرمی خورشید
به شامش ماه بودی شمع ایوان
به صبحش مهر زرین گوی چوگان
چنین دولت شنیدم واقعی بود
نه طبعم شاعری را کار فرمود
عجب نبود ز بخششهای یزدان
که دیوی را بود ملک سلیمان
به ده سر بیست بازو بر سر تخت
نشسته ماند بر سر افسر تخت
ز سرها بود نه کله مناری
ز بازو بیست شاخه یک چناری
به گردش نره دیوان بود انبوه
کمر بر بسته همچون قلۀ کوه
به ناگه خواهرش بینی بریده
نخوانده چون مصیبت در رسیده
به رسم داد خواهان کرد فریاد
که دیوا ن خاندان تو بر افتاد
ز گوش و بینی خواهر اثر نیست
چرا گوش برادر را خبر نیست
نیاندیشد چرا تدبیر راون
که دارد دشمنی چون رام و لچمن؟
چه غافل ماند رای سست تم ییز
که خ ورد و خر نماند و ترسرا نیز
هزاران دیوکان همراه خر بود
شمار از چارده شان بیشر بود
به تیر خویش رام آنجمله را کشت
اجل را در دهان زان ماند انگشت
چو راون گفتگویش کرد در گوش
ز حیرت در جوابش ماند خاموش
بگفت ای زن! میا در جمع مردان
سخن داری به من رو در شبستان
تو گویی بود خواهر عیب راون
عیان تر می شد از پنهان نمودن
چو روان دید نقش خواهر او
که از س ر وا نشد درد سر او
تغافل رنگ پرسیدی سخن را
که سازد دفع ننگ خویشتن را
علاج غم خرد را کار فرمود
سخن کم کرد و در می خوردن افزود
غرور دولت و ناز جوانی
می جاه و شراب کامرانی
دلیری و بر اعدا چیره دستی
فراوان بی غمی و مال و مستی
ز چندین باده ها مستی به سر داشت
ز مستی حال او افسانه پنداشت
از آن افسانه غفلت برد خوابش
تغافل داد راون در جوابش
چو دید آن حیله جو کز حیله سازی
نیارد برد ازان پرکار بازی
ز مکاری دگر منصوبه انگیخت
به چشم عافیت گرد بلا ریخت
بگفتا با تو گفتن هم نشاید
که دانم از تو کاری بر نیاید
نه بزم آرای دانی و نه جیشی
نه کار ملک می رانی نه عیشی
نمی شد گر بدی تدبیر تو خوب
برادر گشته خواهر خوار و معیوب
وگر در عیش و عشرت داشتی هوش
نمی کردی قبیحان را همآغوش
زچندین زن که می نازی به آنها
کنیزانند پیش حسن سیتا
بگفتش بازگو بردی کرا نام
بگفتا حور جان سیتا زن رام
بدن دیو و پری جان بود راو ن
عناصر تابع فرمان او بود
اجل محبوس در زندان او بود
به امرش سکّه زد تأثیر اجرام
نهیبش از تجسس عزل اوهام
ملائک پاسبانش گشت در خواب
درش را ابر نیسان می زدی آب
نسیم صبحدم می روفتی جای
چو حوران زهره پیشش کوفتی پای
بخوردی چاشت بعد از جام جمشید
طعام پخته از گرمی خورشید
به شامش ماه بودی شمع ایوان
به صبحش مهر زرین گوی چوگان
چنین دولت شنیدم واقعی بود
نه طبعم شاعری را کار فرمود
عجب نبود ز بخششهای یزدان
که دیوی را بود ملک سلیمان
به ده سر بیست بازو بر سر تخت
نشسته ماند بر سر افسر تخت
ز سرها بود نه کله مناری
ز بازو بیست شاخه یک چناری
به گردش نره دیوان بود انبوه
کمر بر بسته همچون قلۀ کوه
به ناگه خواهرش بینی بریده
نخوانده چون مصیبت در رسیده
به رسم داد خواهان کرد فریاد
که دیوا ن خاندان تو بر افتاد
ز گوش و بینی خواهر اثر نیست
چرا گوش برادر را خبر نیست
نیاندیشد چرا تدبیر راون
که دارد دشمنی چون رام و لچمن؟
چه غافل ماند رای سست تم ییز
که خ ورد و خر نماند و ترسرا نیز
هزاران دیوکان همراه خر بود
شمار از چارده شان بیشر بود
به تیر خویش رام آنجمله را کشت
اجل را در دهان زان ماند انگشت
چو راون گفتگویش کرد در گوش
ز حیرت در جوابش ماند خاموش
بگفت ای زن! میا در جمع مردان
سخن داری به من رو در شبستان
تو گویی بود خواهر عیب راون
عیان تر می شد از پنهان نمودن
چو روان دید نقش خواهر او
که از س ر وا نشد درد سر او
تغافل رنگ پرسیدی سخن را
که سازد دفع ننگ خویشتن را
علاج غم خرد را کار فرمود
سخن کم کرد و در می خوردن افزود
غرور دولت و ناز جوانی
می جاه و شراب کامرانی
دلیری و بر اعدا چیره دستی
فراوان بی غمی و مال و مستی
ز چندین باده ها مستی به سر داشت
ز مستی حال او افسانه پنداشت
از آن افسانه غفلت برد خوابش
تغافل داد راون در جوابش
چو دید آن حیله جو کز حیله سازی
نیارد برد ازان پرکار بازی
ز مکاری دگر منصوبه انگیخت
به چشم عافیت گرد بلا ریخت
بگفتا با تو گفتن هم نشاید
که دانم از تو کاری بر نیاید
نه بزم آرای دانی و نه جیشی
نه کار ملک می رانی نه عیشی
نمی شد گر بدی تدبیر تو خوب
برادر گشته خواهر خوار و معیوب
وگر در عیش و عشرت داشتی هوش
نمی کردی قبیحان را همآغوش
زچندین زن که می نازی به آنها
کنیزانند پیش حسن سیتا
بگفتش بازگو بردی کرا نام
بگفتا حور جان سیتا زن رام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۰ - اخراج کردن رام سیتا را و رها کردن لچمن او را در بیابان
به سیتا گفت لچمن با دل تنگ
ببا با من به معبد بر لب گنگ
که هر کس غسل سازد اندر آبش
نجات آخرت بخشد ثوابش
کنون باید ره معبد سپردن
برای گنج شاید رنج بردن
سواره رت شده سیتای بیدل
ز روبه بازی بد خواه غافل
دوان اسبان رت را راند لچمن
بیابانگیر گشت از کوه و برزن
صنم شد تشنه در عین بیابان
به لچمن کرد ظاهر راز پنهان
زبس لب تشنگی گشت آن پری روی
چو مستسقی دمادم تشنگی گوی
ز چشم تنگدل لب خشک تر شد
چو حوض خشک خاک اندر جگر شد
برآورده زبان ط عنه بسیار
برون آمد زبان تشنه ناچار
که از بی آبیم جان بر لب آمد
یقین روز حیاتم را شب آمد
به لچمن گفت کو رام جگر تاب
که می آوردی از رنجم به چشم آب
ترا پروای سوز سینه ام نیست
غم لب تشنۀ دیرینه ام نیست
چو لچمن دید کان لب تشته درماند
ز رت زیر درختی برده بنشاند
برای آب خود چون مار بشتافت
به سی فرسنگ زانجا چشمه ای یافت
دوان کوزه ز آبش کرد لبریز
عنان داده سمند عزم را تیز
چو باز آورد لچمن کوزه آب
به زیر سایه مه را دید در خواب
به سرعت کوزه را بر شاخ بربست
به خوابش ماند او را، خود بدر جست
چکید از کوزه بر وی قطره آب
نگار تشنه لب برجست از خواب
ببا با من به معبد بر لب گنگ
که هر کس غسل سازد اندر آبش
نجات آخرت بخشد ثوابش
کنون باید ره معبد سپردن
برای گنج شاید رنج بردن
سواره رت شده سیتای بیدل
ز روبه بازی بد خواه غافل
دوان اسبان رت را راند لچمن
بیابانگیر گشت از کوه و برزن
صنم شد تشنه در عین بیابان
به لچمن کرد ظاهر راز پنهان
زبس لب تشنگی گشت آن پری روی
چو مستسقی دمادم تشنگی گوی
ز چشم تنگدل لب خشک تر شد
چو حوض خشک خاک اندر جگر شد
برآورده زبان ط عنه بسیار
برون آمد زبان تشنه ناچار
که از بی آبیم جان بر لب آمد
یقین روز حیاتم را شب آمد
به لچمن گفت کو رام جگر تاب
که می آوردی از رنجم به چشم آب
ترا پروای سوز سینه ام نیست
غم لب تشنۀ دیرینه ام نیست
چو لچمن دید کان لب تشته درماند
ز رت زیر درختی برده بنشاند
برای آب خود چون مار بشتافت
به سی فرسنگ زانجا چشمه ای یافت
دوان کوزه ز آبش کرد لبریز
عنان داده سمند عزم را تیز
چو باز آورد لچمن کوزه آب
به زیر سایه مه را دید در خواب
به سرعت کوزه را بر شاخ بربست
به خوابش ماند او را، خود بدر جست
چکید از کوزه بر وی قطره آب
نگار تشنه لب برجست از خواب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۵ - دربیان آنکه چون خدا خواهد که قومی را هلاک کند خصمان را در نظر ایشان خوار و بیمقدار و اندک نماید اگرچه بسیار و بیشمار باشند و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امراً کان مفعولا
آن شنیدی که قوم بد طالع
بر سر بام مسجد جامع
در یکی قلعه ای نشسته بدند
گرچه آن قلعه بود سخت بلند
گرد قلعه ز هر طرف تاتار
آن گره را گرفته بد بحصار
بر سر بام نیز قوم از بیم
راست کردند منجنیق عظیم
میکشیدند سنگ بر تاتار
باز میگشت سنگشان هر بار
بر سر خانه شان همی افتاد
جمله را میفکند از بنیاد
پس یکی گفتشان ز اهل خرد
با چنین جنگ سر کسی نبرد
باژگون سنگ برشماست روان
یک نرفته از آن سوی خصمان
طالع خصمتان قوی است بسعد
بانگ از چه همیزنید چو رعد
چون خدایار آن گروه شده است
کمترین کاهشان چو کوه شده است
نشنیدی که مرغک بابیل
ک شت با سنگ خرد خود صد پیل
سنگک کوچکی ز منقارش
کمتر از فندقیست مقدارش
چون زدی بر سر چنان لشکر
کشته گشتی امیر و هم چاکر
ای خنک آنکه حق بود یارش
گرم باشد همیشه بازارش
اندک از حق بنفع بسیار است
پیش آن ذره خور قوی خوار است
یک تنه هر رسول بر عالم
زود شد پادشاه در عالم
هر یکی بر هزار غالب شد
چون خدا را بصدق طالب شد
همه عالم زبون او گشته
هرکه از او سر کشید شد کشته
تا بدانی عنایت است بکار
نه دلیری و لشکر بسیار
راست گفت آن صحابی سرور
بروایت ز قول پیغمبر
هر که برد از عنایت حق بو
گربه و شیر یک بود براو
یک درم نزد او و یک دینار
هم یکی باشد ای پسر هشدار
حق چو در یک درم نهد برکت
از زر آن بیشتر دهد برکت
ور از آن زر ستاند او برکت
نکند کار یک درم بصفت
گربه را برتو حق چو بگمارد
کندت پاره زنده نگذارد
ور نخواهد ز شیر برتو گزند
نگزد گر ب ب ندیش بکمند
چون خدا گ ر به را دهد نصرت
غالب آید ز شیر در قدرت
نی ز یک پشه کشته شد نمرود
هیچ لشکر نکرد او را سود
صد هزاران خدا چنین بنمود
گمرهان را بجز عمی نفزود
بر سر بام مسجد جامع
در یکی قلعه ای نشسته بدند
گرچه آن قلعه بود سخت بلند
گرد قلعه ز هر طرف تاتار
آن گره را گرفته بد بحصار
بر سر بام نیز قوم از بیم
راست کردند منجنیق عظیم
میکشیدند سنگ بر تاتار
باز میگشت سنگشان هر بار
بر سر خانه شان همی افتاد
جمله را میفکند از بنیاد
پس یکی گفتشان ز اهل خرد
با چنین جنگ سر کسی نبرد
باژگون سنگ برشماست روان
یک نرفته از آن سوی خصمان
طالع خصمتان قوی است بسعد
بانگ از چه همیزنید چو رعد
چون خدایار آن گروه شده است
کمترین کاهشان چو کوه شده است
نشنیدی که مرغک بابیل
ک شت با سنگ خرد خود صد پیل
سنگک کوچکی ز منقارش
کمتر از فندقیست مقدارش
چون زدی بر سر چنان لشکر
کشته گشتی امیر و هم چاکر
ای خنک آنکه حق بود یارش
گرم باشد همیشه بازارش
اندک از حق بنفع بسیار است
پیش آن ذره خور قوی خوار است
یک تنه هر رسول بر عالم
زود شد پادشاه در عالم
هر یکی بر هزار غالب شد
چون خدا را بصدق طالب شد
همه عالم زبون او گشته
هرکه از او سر کشید شد کشته
تا بدانی عنایت است بکار
نه دلیری و لشکر بسیار
راست گفت آن صحابی سرور
بروایت ز قول پیغمبر
هر که برد از عنایت حق بو
گربه و شیر یک بود براو
یک درم نزد او و یک دینار
هم یکی باشد ای پسر هشدار
حق چو در یک درم نهد برکت
از زر آن بیشتر دهد برکت
ور از آن زر ستاند او برکت
نکند کار یک درم بصفت
گربه را برتو حق چو بگمارد
کندت پاره زنده نگذارد
ور نخواهد ز شیر برتو گزند
نگزد گر ب ب ندیش بکمند
چون خدا گ ر به را دهد نصرت
غالب آید ز شیر در قدرت
نی ز یک پشه کشته شد نمرود
هیچ لشکر نکرد او را سود
صد هزاران خدا چنین بنمود
گمرهان را بجز عمی نفزود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۶ - استشهاد آوردن حکایت ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه جهت تاکید پند و موعظه بر این معنی
یک شبی خفته بود ابراهیم
بر سر تخت خودب ناز و نعیم
ناگه از بام بانگ و نعره شنید
شقشق پ ا بگوش شاه رسید
بانگ زد گفت های بر سر بام
چه کسانید در چنین هنگام
پاسبانید یا که دزدانید
کیست اندر سرا نمی دانید
تو مدان خود فرشتگان بودند
کادمی وار خویش بنمودند
شاهشان گفت هی چه میجوئید
بر سر بام من چه میپوئید
همه گفتند در تکاپوئیم
شتر یاوه کرده می جوئیم
شه چو بشنید آن سخن خندید
گفت کای ابلهان خام پلید
بر سر بام کس شتر جوید
هیچ عاقل چنین سخن گوید
همه گفتند این عجایب تر
که بر تخت شاهی و کر و فر
شدۀ طالب وصال اله
نشنیده است کس طلب در جاه
کس نبرده است با حجاب هوا
بوی از کردگار بی همتا
کس نخورده است نعمتی زنعیم
در تک نار و شعله های جحیم
چون حجاب است ملکت دنیا
کی نماید در او ترا عقبی
در بن چاه باغ می جوئی
راست بشنو که کژ همیپوئی
در چنین نار نور جوئی تو
در صف دیو حور جوئی تو
این تمنا کژ است از این بگذر
سوی جان رو برون شو از پیکر
تا رسی اندر آنچه میجوئی
تا در آن روضه همچو گل روئی
خود همان بود این سخن چو شنید
کرد ترک شهی و فقر گزید
گشت در حال ناپدید از خلق
کرد زربفت را بدل با دلق
کوه وص حرا گرفت چون شیدا
مست و بیخویش گشت از آن ص هبا
گرچه از چشم خلق بد مستور
شد چو سیمرغ در جهان مشهور
عوض ملک چند روزه ورا
داد حقش شهی هر دو سرا
برهید از جهان مرگ و فنا
زندگی یافت در سرای بقا
عوض قلب زر نقد ستد
در چنین سود هر کسی نفتد
عوض ملک و تخت دار و غرور
ملک باقی شدش ز حق مقدور
رست از شاهی دروغ مجاز
پادشاه حقیقتی شد باز
خود شه راستین کنون است او
که چو مجنون در این جنون است او
عقل او را عقیله بود و عقال
نگشود آن عقال را چو ر جال
رفت از خاطرش غم دنیا
گشت دلشاد و خرم از عقبی
گرد عالم چو چرخ میگردید
هر دمی صد جهان نو می دید
روز و شب در طواف بد هر سو
بعد ده سال آن شه حق خو
ناگهان بر کنار بحر آمد
شست تا لحظه ای بیارامد
دلق خود را گرفته بد میدوخت
همچو آتش ز عشق میافروخت
اتفاقا یکی امیر رسید
از غلامان شاه و آن را دید
گفت بهرچه آخر ای سلطان
ترک کردی شهی شدی اینسان
اطلس و نخ ز تن برون کردی
رو بدین دلق کهنه آوردی
آنچنان تخت و بخت و ملکت را
وانچنان سروری و دولت را
می نگوئی چرا رها کردی
هر طرف چون گدا همی گردی
شاه در حال سوزن خود را
بی توقف فکند در دریا
بانگ کرد و بماهیان فرمود
بدر آرید سوزنم را زود
در زمان صد هزار ماهی ز آب
سر برآورد ز امر او بشتاب
هر یکی سوزنی ز زر بدهان
داشت آورد پیش شاه که هان
روی بامیر کرد پس سلطان
گفت کاین شاهی است به یا آن
میر در حال سر نهاد بشاه
گفت ای خاص خاص خاص اله
گرچه الفاظ بی ادب راندم
لیک اکنون ز شرم درماندم
از کرم عذر بنده را بپذیر
که نبودم ز سر کار خبیر
پس نشاید گرفت بر مردان
که از ایشان بود فلک گردان
گر بود صدق همره جانت
ور تو خواهی که بالد ایمانت
با ادب باش پیش مرد خدا
همچنانکه بنزد شاه گدا
مکن از خود قیاس ایشان را
منگر خوار عشق کیشان را
پیش ایشان بیفت تا خیزی
بعد از آن از لبان شکر ریزی
روز خود میرو شو از ایشان میر
اللّه اللّه در این مکن تاخیر
تا نمیراندت اجل ناخواه
نرسی بعد از آن بوصل آله
کار خود پیشتر ز مرگ بکن
ور نه بیخت اجل کند ازبن
جسم را بسته اند سخت بجان
نتوان کردنش جدا آسان
سخت چفسیده اند هر دو بهم
همچو دو کاغذ از سریش ای عم
اندک اندک ز همدگرشان تو
بگشا و مگیر آسان تو
ور بتدریج تو جدا نکنی
درد خود را کنون دوا نکنی
ملک الموت چون هجوم آرد
بر تو عضوی درست نگذارد
چون کند جسم را جدا از جان
هستی توش ود قوی ویران
جان ودل همچو تن خراب شود
علف دوزخ و عذاب شود
مهل در عم ر بهر آنت داد
تا که جان را ز تن کنی آزاد
همه قرآن بیان این حال است
اولیا را همه همین قال است
یک بیک چارۀ جدائی آن
بنمودند با تو فاش و عیان
گر بگیری تو آن اوامر را
بیشکی جان شود ز جسم جدا
رو چو باحق کنی بری از غیر
آن طرف باشدت بمعنی سیر
اندک اندک بحق کنی خو تو
بنهی رو ز سو به بیسو تو
انس از عالم فنا ببری
غیر حق را چو موی سرستری
از عبادت شود ترا آرام
رسد از طاعتت هزاران کام
خلق تو عکس خلق خلق شود
عمر تو با خدای صرف رود
جز رضای خدا نجوئی تو
جز بسوی خدا نپوئی تو
خلق از ذکر حق ملول شوند
در خور و خواب و در ذبول شوند
چون سخنهای این جهان شنوند
برهند از ذبول و زنده شوند
عکس ایشان بنزد طالب حق
هست ذکر جهان عظیم خلق
ننگش آید ز گفتگوی جهان
متنفر بود از آن و جهان
چون سخنهای آن جهان شنود
گوش بگشاید وزجان شنود
ماهیان را حیات از دریاست
خاکیان را ز خاک نشو و نماست
قبلۀ ماهیان بود دریا
کعبۀ خاکیان که و صحرا
ضد همدیگرند روز وشبان
هرچه این خواهد او نخواهد آن
اهل دنیا روند سوی جحیم
اهل عقبی سوی سرای نعیم
اهل حق هم شوند ملحق حق
زانکه بودند آن حق ز سبق
هر یکی را مقام لایق اوست
هر یکی را جزا مطابق خوست
در خور هر عمل جزا آید
کی بر اهل جفا وفا آید
رحمت آید بسوی مرحومان
لعنت آید بسوی مرجومان
سوی ظالم کجا رود رحمت
چونکه او هست در خور محنت
هرچه کاری برش همان دروی
هرچه گوئوجواب آن شنوی
بر سر تخت خودب ناز و نعیم
ناگه از بام بانگ و نعره شنید
شقشق پ ا بگوش شاه رسید
بانگ زد گفت های بر سر بام
چه کسانید در چنین هنگام
پاسبانید یا که دزدانید
کیست اندر سرا نمی دانید
تو مدان خود فرشتگان بودند
کادمی وار خویش بنمودند
شاهشان گفت هی چه میجوئید
بر سر بام من چه میپوئید
همه گفتند در تکاپوئیم
شتر یاوه کرده می جوئیم
شه چو بشنید آن سخن خندید
گفت کای ابلهان خام پلید
بر سر بام کس شتر جوید
هیچ عاقل چنین سخن گوید
همه گفتند این عجایب تر
که بر تخت شاهی و کر و فر
شدۀ طالب وصال اله
نشنیده است کس طلب در جاه
کس نبرده است با حجاب هوا
بوی از کردگار بی همتا
کس نخورده است نعمتی زنعیم
در تک نار و شعله های جحیم
چون حجاب است ملکت دنیا
کی نماید در او ترا عقبی
در بن چاه باغ می جوئی
راست بشنو که کژ همیپوئی
در چنین نار نور جوئی تو
در صف دیو حور جوئی تو
این تمنا کژ است از این بگذر
سوی جان رو برون شو از پیکر
تا رسی اندر آنچه میجوئی
تا در آن روضه همچو گل روئی
خود همان بود این سخن چو شنید
کرد ترک شهی و فقر گزید
گشت در حال ناپدید از خلق
کرد زربفت را بدل با دلق
کوه وص حرا گرفت چون شیدا
مست و بیخویش گشت از آن ص هبا
گرچه از چشم خلق بد مستور
شد چو سیمرغ در جهان مشهور
عوض ملک چند روزه ورا
داد حقش شهی هر دو سرا
برهید از جهان مرگ و فنا
زندگی یافت در سرای بقا
عوض قلب زر نقد ستد
در چنین سود هر کسی نفتد
عوض ملک و تخت دار و غرور
ملک باقی شدش ز حق مقدور
رست از شاهی دروغ مجاز
پادشاه حقیقتی شد باز
خود شه راستین کنون است او
که چو مجنون در این جنون است او
عقل او را عقیله بود و عقال
نگشود آن عقال را چو ر جال
رفت از خاطرش غم دنیا
گشت دلشاد و خرم از عقبی
گرد عالم چو چرخ میگردید
هر دمی صد جهان نو می دید
روز و شب در طواف بد هر سو
بعد ده سال آن شه حق خو
ناگهان بر کنار بحر آمد
شست تا لحظه ای بیارامد
دلق خود را گرفته بد میدوخت
همچو آتش ز عشق میافروخت
اتفاقا یکی امیر رسید
از غلامان شاه و آن را دید
گفت بهرچه آخر ای سلطان
ترک کردی شهی شدی اینسان
اطلس و نخ ز تن برون کردی
رو بدین دلق کهنه آوردی
آنچنان تخت و بخت و ملکت را
وانچنان سروری و دولت را
می نگوئی چرا رها کردی
هر طرف چون گدا همی گردی
شاه در حال سوزن خود را
بی توقف فکند در دریا
بانگ کرد و بماهیان فرمود
بدر آرید سوزنم را زود
در زمان صد هزار ماهی ز آب
سر برآورد ز امر او بشتاب
هر یکی سوزنی ز زر بدهان
داشت آورد پیش شاه که هان
روی بامیر کرد پس سلطان
گفت کاین شاهی است به یا آن
میر در حال سر نهاد بشاه
گفت ای خاص خاص خاص اله
گرچه الفاظ بی ادب راندم
لیک اکنون ز شرم درماندم
از کرم عذر بنده را بپذیر
که نبودم ز سر کار خبیر
پس نشاید گرفت بر مردان
که از ایشان بود فلک گردان
گر بود صدق همره جانت
ور تو خواهی که بالد ایمانت
با ادب باش پیش مرد خدا
همچنانکه بنزد شاه گدا
مکن از خود قیاس ایشان را
منگر خوار عشق کیشان را
پیش ایشان بیفت تا خیزی
بعد از آن از لبان شکر ریزی
روز خود میرو شو از ایشان میر
اللّه اللّه در این مکن تاخیر
تا نمیراندت اجل ناخواه
نرسی بعد از آن بوصل آله
کار خود پیشتر ز مرگ بکن
ور نه بیخت اجل کند ازبن
جسم را بسته اند سخت بجان
نتوان کردنش جدا آسان
سخت چفسیده اند هر دو بهم
همچو دو کاغذ از سریش ای عم
اندک اندک ز همدگرشان تو
بگشا و مگیر آسان تو
ور بتدریج تو جدا نکنی
درد خود را کنون دوا نکنی
ملک الموت چون هجوم آرد
بر تو عضوی درست نگذارد
چون کند جسم را جدا از جان
هستی توش ود قوی ویران
جان ودل همچو تن خراب شود
علف دوزخ و عذاب شود
مهل در عم ر بهر آنت داد
تا که جان را ز تن کنی آزاد
همه قرآن بیان این حال است
اولیا را همه همین قال است
یک بیک چارۀ جدائی آن
بنمودند با تو فاش و عیان
گر بگیری تو آن اوامر را
بیشکی جان شود ز جسم جدا
رو چو باحق کنی بری از غیر
آن طرف باشدت بمعنی سیر
اندک اندک بحق کنی خو تو
بنهی رو ز سو به بیسو تو
انس از عالم فنا ببری
غیر حق را چو موی سرستری
از عبادت شود ترا آرام
رسد از طاعتت هزاران کام
خلق تو عکس خلق خلق شود
عمر تو با خدای صرف رود
جز رضای خدا نجوئی تو
جز بسوی خدا نپوئی تو
خلق از ذکر حق ملول شوند
در خور و خواب و در ذبول شوند
چون سخنهای این جهان شنوند
برهند از ذبول و زنده شوند
عکس ایشان بنزد طالب حق
هست ذکر جهان عظیم خلق
ننگش آید ز گفتگوی جهان
متنفر بود از آن و جهان
چون سخنهای آن جهان شنود
گوش بگشاید وزجان شنود
ماهیان را حیات از دریاست
خاکیان را ز خاک نشو و نماست
قبلۀ ماهیان بود دریا
کعبۀ خاکیان که و صحرا
ضد همدیگرند روز وشبان
هرچه این خواهد او نخواهد آن
اهل دنیا روند سوی جحیم
اهل عقبی سوی سرای نعیم
اهل حق هم شوند ملحق حق
زانکه بودند آن حق ز سبق
هر یکی را مقام لایق اوست
هر یکی را جزا مطابق خوست
در خور هر عمل جزا آید
کی بر اهل جفا وفا آید
رحمت آید بسوی مرحومان
لعنت آید بسوی مرجومان
سوی ظالم کجا رود رحمت
چونکه او هست در خور محنت
هرچه کاری برش همان دروی
هرچه گوئوجواب آن شنوی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۴
منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی گفت روزی به قبیلۀ رسیدم از قبایل عرب جوانی باخدی مقمّر و خطی معنبر مرا دعوت کرد چون مائده حاضر کردند جوان بسوی خیمه نگاه کرد و نعرۀ بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد چون بهوشباز آمد در خروش آمد از حال او پرسیدم گفتند در آن خیمه معشوق اوست درین حال غبار دامن او گریبان جانش گرفته است و بسوی عالم بیخودی میکشد بدید بیهوش شد و چنین خاموش شد گفت از کمال مرحمت بر در خیمۀ دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم بحرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ضربت فراق را شربت وصل چشانی و آن بیمار علت بیمرادی را بمراد رسانی از ورای حجاب جوابداد و گفت یا سَلیمَ الْقَلبِ هُوَ لایُطیقُ شُهودَ غُبارِ ذَیْلی فَکَیْفَ یُطیقُ صُحْبَتی اوئی او طاقت دیدن غباری از دامن من نمیدارد او را طاقت جمال من کی بود.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۵
شیخ گفت، روزی در میان سخن، که پیری بود نابینا و مؤمن، بدین مسجد آمدی، و به مسجد خویش اشارت کرد کی بر در مشهد شیخ هست، بنشستی و عصای خود در پس پشت خویش بنهادی. روزی ما به نزدیک وی در شدیم با خریطه بهم که از ادیب میآمدیم. برآن پیر سلام کردیم، جواب داد، و گفت پسر بابو بوالخیری؟ گفتیم آری. گفت چه میخوانی؟ گفتیم فلان کتاب. پیر گفت مشایخ گفتهاند: حقّیقَةُ الْعِلْمِ ما کُشِفَ عَلَی السَّرایِر و ما نمیدانستیم آن روز که حقّیقت را معنی چیست و کشف چه باشد، تا بعد از شصت سال حقّ سبحانه و تعالی حقّیقت آن سخن ما را معلوم گردانید و روشن کرد.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۸
شیخ گفت آن پیر قصاب گفت تا آزاد نباشی بنده نگردی و تا مزدور ناصح و مصلح نگردی بهشت نیابی جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ. شیخ گفت واقعۀ ما از گفت آن پیر حل شد. پس شیخ از آنجا بآمل شد پیش بوالعباس قصاب و یک سال پیش وی بود و شیخ بوالعباس قصاب را در خانقاه خود در میان صوفیان زاویه گاهی بوده است چون حظیرهای، چهل و یک سال در آنجا نشسته بود در میان جمع، و اگر به شب درویشی نماز افزونی کردی، گفتی ای پسر تو بخسب که این پیر هرچ میکند برای شمامی کند کی او را این بهیچ کار نیست و بدین حاجتی ندارد و هرگز در آن مدت که شیخ پیش وی بود او را این نگفت و شیخ هر شب تا روز نماز کردی و پیوسته روزه داشتی. و شیخ بوالعباس شیخ ما را زاویهای داد برابر حظیرۀ خویش، و شیخ ما به شب در آنجا بودی و پیوسته به مجاهدت و ریاضت مشغول بودی و همواره چشم بر شکاف در میداشتی و مراقبت احوال شیخ بوالعباس میکردی.
یک روز شیخ بوالعباس فصد کرده بود، آن شب رگ بند ازدستش باز شد و رگش گشاده گشت و دست و جامۀ بوالعباس آلوده گشت، از آن حظیره بیرون آمد و چون شیخ بوسعید پیوسته مترصد بودی بشست و ببست و جامهای و هم در شب خشک کرد و پیش وی برد. شیخ بوالعباس اشارت کرد کی ترا باید پوشید. شیخ ما گفت کی شیخ بدست مبارک خویش در ما پوشد، شیخ بوالعباس کی شیخ مافرا گرفت. و تاکسی گمان نبرد که چون از پیری خرقهای پوشیدی از پیری دیگر خرقه نشاید گرفت چه سر خرقه پوشیدن این است که چون پیری از پیران طریقت که او را دست خرقه باشد، اعنی که اقتدا را شاید، کی هم علم شریعت داند و هم علم طریقت و هم علم حقّیقت، و عمل این هر سه علم به تمام و کمال بجای آورده باشد و کیفیّت آن مقامات و چگونگی منازل و مراحل این راهها دیده ودانسته وآزموده، و از صفات بشریت پاک گشته، چنانک شیخ بوالحسن خرقانی در حقّ شیخ ما گفته است، بوقتی که شیخ آنجا رسید، گفت اینجا بشریت نماندی، اینجا نفس نماندی، اینجا همه حقّی، اینجا همه حقّی! و این خود بجای خود آورده شود، غرض استشهادی بود. چون چنین پیری بر احوال مریدی یا محبی واقف گشت و سر و علانیۀ او از راه تجربت معلوم گردانید، و بدیدۀ بصیرت و بصر شایستگی این مرد بدید، و بدانست کی او را استحقّاق آن پدید آمد کی از مقام خدمت قدمش فراتر آرد تا در میان این طایفه بتواند نشست، و بدید کی آن استعداد حاصل کرد کی از درجۀ ریاضت و مجاهدت فرا پیشترش آرد تا یکی ازین جمع باشد، و این اهلیت یا به سبب پرورش این پیر باشد یا به سبب پرورش و ارشاد و هدایت پیر دیگر که استحقّاق مرید پروردن دارد، چون این پیر در میان قوم مقبول القول باشد و مشارالیه، همگنان بر آن اعتماد کنند. همچون شهادت گواه عدل و حکم قاضی ثابت حکم، در شریعت.
یک روز شیخ بوالعباس فصد کرده بود، آن شب رگ بند ازدستش باز شد و رگش گشاده گشت و دست و جامۀ بوالعباس آلوده گشت، از آن حظیره بیرون آمد و چون شیخ بوسعید پیوسته مترصد بودی بشست و ببست و جامهای و هم در شب خشک کرد و پیش وی برد. شیخ بوالعباس اشارت کرد کی ترا باید پوشید. شیخ ما گفت کی شیخ بدست مبارک خویش در ما پوشد، شیخ بوالعباس کی شیخ مافرا گرفت. و تاکسی گمان نبرد که چون از پیری خرقهای پوشیدی از پیری دیگر خرقه نشاید گرفت چه سر خرقه پوشیدن این است که چون پیری از پیران طریقت که او را دست خرقه باشد، اعنی که اقتدا را شاید، کی هم علم شریعت داند و هم علم طریقت و هم علم حقّیقت، و عمل این هر سه علم به تمام و کمال بجای آورده باشد و کیفیّت آن مقامات و چگونگی منازل و مراحل این راهها دیده ودانسته وآزموده، و از صفات بشریت پاک گشته، چنانک شیخ بوالحسن خرقانی در حقّ شیخ ما گفته است، بوقتی که شیخ آنجا رسید، گفت اینجا بشریت نماندی، اینجا نفس نماندی، اینجا همه حقّی، اینجا همه حقّی! و این خود بجای خود آورده شود، غرض استشهادی بود. چون چنین پیری بر احوال مریدی یا محبی واقف گشت و سر و علانیۀ او از راه تجربت معلوم گردانید، و بدیدۀ بصیرت و بصر شایستگی این مرد بدید، و بدانست کی او را استحقّاق آن پدید آمد کی از مقام خدمت قدمش فراتر آرد تا در میان این طایفه بتواند نشست، و بدید کی آن استعداد حاصل کرد کی از درجۀ ریاضت و مجاهدت فرا پیشترش آرد تا یکی ازین جمع باشد، و این اهلیت یا به سبب پرورش این پیر باشد یا به سبب پرورش و ارشاد و هدایت پیر دیگر که استحقّاق مرید پروردن دارد، چون این پیر در میان قوم مقبول القول باشد و مشارالیه، همگنان بر آن اعتماد کنند. همچون شهادت گواه عدل و حکم قاضی ثابت حکم، در شریعت.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲۰
و شیخ بوالعباس قصاب خرقه ازدست محمدبن عبداللّه الطبری داشت و او از بومحمد جریری و او از جنید و او از سری سقطی و او از معروف کرخی و او از داود طایی و او از حبیب عجمی و او از حسن بصری و او از امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنهم اجمعین و او از دست مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه.
پس شیخ ما بوسعید با زاویۀ خویش شد. چون نماز بامداد سلام دادند، جماعت مینگریستند شیخ ابوالعباس را میدیدند جامۀ شیخ بوسعید پوشیده و شیخ بوسعید جامۀ شیخ بوالعباس پوشیده، همۀ جمع تعجب میکردند و میاندیشیدند کی این چه حالت تواند بودن. شیخ بوالعباس گفت آری دوش نثارها جمله نصیب این جوان میهنکی آمد، مبارکش باد. پس بوالعباس روی به شیخ ما کرد و گفت باز گرد و بمیهنه شو کی تا روز چند این عَلَم بر در سرای تو بزنند.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، ما به حکم اشارت او بازآمدیم با صدهزار خلعت و فتوح، و مریدان جمع آمدند. و چون بمیهنه رسید شیخ بوالعباس را بآمل وفات رسید.
پس شیخ ما بوسعید با زاویۀ خویش شد. چون نماز بامداد سلام دادند، جماعت مینگریستند شیخ ابوالعباس را میدیدند جامۀ شیخ بوسعید پوشیده و شیخ بوسعید جامۀ شیخ بوالعباس پوشیده، همۀ جمع تعجب میکردند و میاندیشیدند کی این چه حالت تواند بودن. شیخ بوالعباس گفت آری دوش نثارها جمله نصیب این جوان میهنکی آمد، مبارکش باد. پس بوالعباس روی به شیخ ما کرد و گفت باز گرد و بمیهنه شو کی تا روز چند این عَلَم بر در سرای تو بزنند.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، ما به حکم اشارت او بازآمدیم با صدهزار خلعت و فتوح، و مریدان جمع آمدند. و چون بمیهنه رسید شیخ بوالعباس را بآمل وفات رسید.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳
خواجه ابوالقسم هاشمی حکایت کرد که من هفده ساله بودم کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بطوس آمد و پدرم رئیس طوس بود و مرید شیخ، هر روز به خانقاه استاد ابواحمد آمدی به مجلس شیخ، و مرا با خویشتن آوردی. و مرا چنانک. پس شبی آن زن پیغام فرستاد که من به عروسی میشوم، توگوش دار که تا من چون بازآیم تو را بینم. من بر بام بنشستم و شب دور درکشید و مرا خواب گرفت. من با خویشتن این بیت میگفتم تا درخواب نشوم. بیت:
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخسب تا بخوابش بینی
ای بیخردان چه جای خوابست مرا
این بیت میگفتم، خوابم در ربود ودر خواب ماندم، تا آن ساعت کی مؤذن بانگ نماز کرد از خواب درآمدم، هیچ کس را ندیدم.دیگر روز با پدر به مجلس شیخ شدم و بر زبر سر پدر باستادم. شیخ را از محبت راه حقّ سؤال کردند و او درین معنی سخنی میفرمود کی در راه جست و جوی آدمی بنگر تا چه مایه رنج بری و حیله کنی تا به مقصود رسی یا نرسی، نارفته در راه حقّ به مقصود چون توان رسید، کی اینک دوش محبوبی وعدۀ داد این جوان را، و اشارت بما کرد، یک نیمۀ شب بیخواب بود و میگفت: در دیده به جای خواب آبست مرا. دیگر چه ای جوان؟ خواجه بوالقسم گفت من هیچ نگفتم از شرم، دیگر بار بازگفت، من بیفتادم و از دست بشدم، چون بهوش آمدم شیخ گفت: چون در دیده بجای خواب آبست ترا، چرا خفتی تا از مقصود بازماندی؟ و بیت جمله بگفت. خلق به یکبار به فریاد آمدند و من بیهوش و از دست رفته، شیخ مرا گفت ترا این قدر بس باشد، حالتها رفت و خرقها انداختند. پدرم خرقها بدعوتی بازخرید. پس چون شیخ بسرای ما آمد پدرم از شیخ درخواست کرد کی اگر آب خوری از دست بوالقسم خور. و من زبر سر شیخ با کوزه در دست استاده، شیخ دوبار از دست من آب خورد و مرا گفت نیک مرد خواهی بود. هشتاد و یک سال عمر من بود هرگز بر من حرام نرفت، از حرمت گفت شیخ، و خدمت هیچ مخلوق نکردم و با هیچ کس بد نکردم. صاحب واقعۀ این دو کرامت شیخ من بودم.
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخسب تا بخوابش بینی
ای بیخردان چه جای خوابست مرا
این بیت میگفتم، خوابم در ربود ودر خواب ماندم، تا آن ساعت کی مؤذن بانگ نماز کرد از خواب درآمدم، هیچ کس را ندیدم.دیگر روز با پدر به مجلس شیخ شدم و بر زبر سر پدر باستادم. شیخ را از محبت راه حقّ سؤال کردند و او درین معنی سخنی میفرمود کی در راه جست و جوی آدمی بنگر تا چه مایه رنج بری و حیله کنی تا به مقصود رسی یا نرسی، نارفته در راه حقّ به مقصود چون توان رسید، کی اینک دوش محبوبی وعدۀ داد این جوان را، و اشارت بما کرد، یک نیمۀ شب بیخواب بود و میگفت: در دیده به جای خواب آبست مرا. دیگر چه ای جوان؟ خواجه بوالقسم گفت من هیچ نگفتم از شرم، دیگر بار بازگفت، من بیفتادم و از دست بشدم، چون بهوش آمدم شیخ گفت: چون در دیده بجای خواب آبست ترا، چرا خفتی تا از مقصود بازماندی؟ و بیت جمله بگفت. خلق به یکبار به فریاد آمدند و من بیهوش و از دست رفته، شیخ مرا گفت ترا این قدر بس باشد، حالتها رفت و خرقها انداختند. پدرم خرقها بدعوتی بازخرید. پس چون شیخ بسرای ما آمد پدرم از شیخ درخواست کرد کی اگر آب خوری از دست بوالقسم خور. و من زبر سر شیخ با کوزه در دست استاده، شیخ دوبار از دست من آب خورد و مرا گفت نیک مرد خواهی بود. هشتاد و یک سال عمر من بود هرگز بر من حرام نرفت، از حرمت گفت شیخ، و خدمت هیچ مخلوق نکردم و با هیچ کس بد نکردم. صاحب واقعۀ این دو کرامت شیخ من بودم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴
آوردهاند کی روزی شیخ بوسعید و شیخ ابوالقسم گرگانی قدس اللّه ارواحهم در طوس باهم نشسته بودند بر یک تخت، و جمعی درویشان پیش ایشان ایستاده، به دل درویشی بگذشت که آیا منزلت این دو بزرگ چیست؟ شیخ بوسعید حالی روی بدان درویش کرد و گفت: هرک خواهد کی دو پادشاه بهم بیند، بر یک تخت و بر یک دل، گودرنگر! درویش چون این سخن بشنید در آن هر دو بزرگ نگاه کرد، حقّ سبحانه و تعالی حجاب از چشم آن درویش برداشت تا صدق سخن شیخ بر دل او کشف گشت و بزرگواری ایشان بدانست. بر دلش برگذشت که آیا خداوند را تبارک و تعالی امروز در زمین بندۀ هست بزرگوارتر ازین هر دو شخص؟ شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز در حال روی بدان درویش کرد و گفت: مختصر ملکی بود کی هر روزی درآن ملک چون بوسعید و بوالقسم هفتاد هزار نرسد وهفتاد هزار بنرسد. این میگفت و میگمارید.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵
چون شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز چند روز به طوس مقام کرد، قصد نشابور کرد. خواجه محمود مرید کی در نشابور بود، مردی بزرگ بود، چنانک مریدان را بر او فرستادی و گفتی محمود راه بری نیکست. یک روز این محمود مرید گفت دوش در خواب دیدم کی کوه طوس کی از سوی نشابورست بشکافتی و ماه از میان آن بیرون آمدی. خواجه محمود گفت تا ما ترتیب طبخی سازیم دراز شود، حالی از بازار سر بریان باید آورد. سفره بنهادند و سر بریان پیش نهادند. شیخ گفت مبارک باد،از سر در گرفتیم. چون فارغ شدند خواجه محمود مرید گفت ای شیخ حمام را چه گویی؟ شیخ گفت باید رفت. شیخ با جمع به حمام شدند. چون سجادۀ شیخ باز افکندند، جماعتی ازاری که پاکیزهتر بود پیش شیخ آوردند. خواجه محمود دستار را از سر فرو گرفت و بوسی برداد و پیش شیخ داشت. شیخ گفت مبارک چون محمود کلاه بنهاد دیگران را خطری نباشد. از وی بستد وفرا میان زد و به حمام دررفت. چون آن روز بر آسودند، دیگر روز شیخ را در خانقاه کوی عدنی کویان مجلس نهادند. در اول مجلس از شیخ سؤال کردند کی اینجا بزرگیست کی او را ابوالقسم قشیری گویند، میگوید کی بنده بدو قدم بخدای رسد. شیخ گفت کی نه، ایشان میگویند کی بنده بیک قدم بخدای رسد. مریدان استاد امام نزدیک استاد امام آمدند و این سخن بگفتند، استاد امام گفت: نپرسیدید کی چگونه؟ دیگر روز از شیخ سؤال کردند که دی گفتی کی بیک قدم بخدای رسند. شیخ گفت بلی امروز همین میگویم. گفتند چون ای شیخ؟ گفت میان بنده و حقّ یک قدمست و آن آنست که قدم از خود بیرون نهی تا بحقّ رسی، چون شیخ این سخن بگفت بر در خانقاه طوافی آوازی داد کی کَماو همه نعمتی! شیخ گفت. از آن عاقل بشنوید و کار بندید. کم آیید و همه شمایید. پس گفت:
فا ساختن و خوی خوش و صفراهیچ
تا عشق میان ما بماند بیپیچ
مریدان استاد پیش امام حکایت کردند.استاد گفت چنان است کی او میگوید. و شیخ هر روز مجلس میگفتی و هر کرا چیزی بدل برگذشتی دادی چنانک آنکس را معلوم شدی، و باز با سر سخن شدی. و اهل نشابور بیکبار بر شیخ اقبال کردند و روی بوی نهادند و شیخ در میان سخن شعر و بیت میگفتی و دعوتهای با تکلف میکردی و پیوسته سماع میکردند در پیش وی، و ازین سبب جملۀ ایمۀ فرق با شیخ بانکار بودند.
فا ساختن و خوی خوش و صفراهیچ
تا عشق میان ما بماند بیپیچ
مریدان استاد پیش امام حکایت کردند.استاد گفت چنان است کی او میگوید. و شیخ هر روز مجلس میگفتی و هر کرا چیزی بدل برگذشتی دادی چنانک آنکس را معلوم شدی، و باز با سر سخن شدی. و اهل نشابور بیکبار بر شیخ اقبال کردند و روی بوی نهادند و شیخ در میان سخن شعر و بیت میگفتی و دعوتهای با تکلف میکردی و پیوسته سماع میکردند در پیش وی، و ازین سبب جملۀ ایمۀ فرق با شیخ بانکار بودند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶
خواجه حسن مؤدب گوید رحمة اللّه علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد، کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس میگوید، و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز میدهد، و من صوفیان را خوار نگریستمی، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید؟ و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم، جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته، با دلی پر انکار و داوری. شیخ مجلس میگفت، چون مجلس بآخر آورد، از جهت درویشی جامۀ خواست، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم، باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آوردهاند، و ده دینار نشابوری قیمت اینست، ندهم. دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد، مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد. پیری در پهلوی من نشسته بود، سؤال کرد ای شیخ حقّ سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید؟ شیخ گفت، از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید. بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده، او میگوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آوردهاند. حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده، بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم. و او خادم شیخ ما بوده است، و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷
از خادم شیخ شنیدم که ایشان هر دو گفتند کی ما از پدر خویش شنودیم کی گفت: من جوان بودم کی فرزندان شیخ بوسعید قدس اللّه ارواحهم العزیز و رحمهم رحمة واسعةً، مرا از میهنه به خدمت خانقاه شیخ فرستادند به نشابور، و در خدمت درویشان مشغول بودم. یک روز به گرمابۀ کی در پهلوی خانقاه بود، و شیخ در آن حمام بسیار رفتی، چون به گرمابه درشدم و موی برداشتم پیری بیامد و خواست کی مرا مغمزی و خدمتی کند،مانع شدم و گفتم تو مردی بزرگی و پیر، و من جوان، بر من واجب باشد کی ترا خدمت کنم. گفت بگذار تا ترا مغمزی بکنم و حکایتی است برگویم. من بگذاشتم، کی: من جوان بودم و بر سر چهار سوی این شهر دوکانی داشتم و حلواگری کردمی، چون یک چندی این کار کردم و سرمایۀ بدست آوردم، هوس بازرگانی در دل من افتاد، از دکان برخاستم. کاروانی بزرگ بجانب بخارا میرفت من نیز اشتر بکری بگرفتم و به سرخس رسیدیم و روزی دو آنجا مقام کردیم و روی به مرو نهادیم، چنانک عادت پیاده روان باشد، پارۀ در پیش برفتمی و بخفتمی تا کاروان در رسیدی، پس برخاستمی و با کاروان برفتمی. یک شب برین ترتیب میرفتم، شب بیگاه گشته بود و من سخت مانده و خسته، و خواب بر من غلبه کرده، پارۀ نیک پیشتر شدم و از راه یکسو شدم و بخفتم. در خواب بماندم، کاروان در رسیده بود و برفته و من در خواب مانده، تا آنگاه کی گرمای آفتاب مرا بیدار کرد. برخاستم و اثر کاروان ندیدم پارۀ گرد بردویدم، راه گم کرده، چون مدهوشی شدم. پس با خود اندیشه کردم که چنین کی پارۀ ازین سوی و پارۀ از آن سوی میدوم، بهیچ جای نرسم. مصلحت آنست کی من با خود اجتهادی کنم و دل با خویشتن آرم تا رای من قرار گیرد بجانبی، روانه شوم یک طرف اختیار کردم و میرفتم تا شب درآمد. تشنگی و گرسنگی در من اثری عظیم کرده بود که گرمای گرم بود. چون هوا خنکتر شد من اندک قوتی گرفتم و با خود گفتم کی به شب روم بهتر باشد، آن شب همه شب میدویدم و خار و خاشاک، و هیچ جای اثر آبادانی ندیدم، شکسته شدم. میرفتم تا آفتاب گرم شد و تشنگی از حد گذشت، بیفتادم و تن به مرگ بنهادم. پس با خویشتن اندیشه کردم کی در چنین جایگاهی الا جهد سود ندارد و تن به مرگ بنهادن بعد همۀ جهدها باشد. مرا یک چارۀ دیگر مانده است و آن آنست کی ازین بالاهای ریگ طلب کنم و خویشتن بحیله بر سر آن بالا افکنم و گرد این صحرا درنگرم، باشد کی جایی آبادانی یا فهوالمراد و اگرنه بر سر آن. پس بنگرستم بالایی بزرگ دیدم، خود را بر سر آن بالا افگندم و بدان بیابان نگاه کردم از دور سیاهیی به چشم من آمد، نیک نگاه کردم، سبزی بود. پس قوی دل شدم و با خود گفتم هر کجا سبزی باشد آب بود از بالا به زیر آمدم و روی بدان سبزی نهادم. چون آنجا رسیدم پارۀ زمین شخ دیدم و پارۀ آب صافی فراز شدم و پارۀ از آن آب بخوردم و وضو ساختم و دو رکعت نماز گزاردم و سجدۀ شکر کردم کی حقّ سبحانه و تعالی جان من باز داد و با خود گفتم که مرا اینجا مقام باید کرد و از اینجا روی نیست، باشد کی کسی اینجا آید بآب، و گر نیاید یک شبان روزی اینجا مقام کنم، کی آخر اینجا آبی است، بیاسایم، آنگاه بروم. پارۀ از آن بیخ گیاه بخوردم و از آن سرچشمه دورتر شدم و بر بالاء ریگ بلند شدم و سر بالاء ریگ بازدادم چنانک گوی شد، و خاشاک گرد خویش بنهادم چنانک کسی مرا نمیدید و از میان خاشاک بهمه جوانب مینگرستم، گفتم نباید حیوانی مؤذی مرا المی رساند. چون وقت زوال شد سیاهیی از دور پیدا شد، روی بدین آب نهاده، چون نزدیک آمد آدمی بود. با خویشتن گفتم اللّه اکبر، خلاص مرا دری پدید آمد. چون نزدیکتر آمد مردی دیدم بلند بالا، سپیدپوست، ضخم، فراخ چشم، محاسنی تا ناف، مرقع صوفیانه پوشیده، و عصایی وابریقی در دست، و سجادۀ بر دوش افگنده، و کلاه صوفیانه بر سر نهاده، و چُمچُمی در پای کرده، نور از روی او میتافت. به کنار آب آمد و سجاده بیفگند بشرط متصوفه، و ابریق آب برکشید و در پس بالا شد و وضویی ساخت و دوگانه بگزارد و دست بر داشت و دعایی بگفت و سنت بگزارد و قامت گفت و فریضه بگزارد و محاسن بشانه کرد و برخاست و سجاده بر دوش افگند و رو به بیابان نهاد و برفت. تا از چشم من غایب نشد من از خود خبر نداشتم، از هیبت او، و از مشغولی بدیدار او، و نیکویی طاعت او! چون او از چشم من غایب شد و من با خویشتن رسیدم، خود را بسیار ملامت کردم کی این چه بود کی من کردم؟ همه جهان آدمی طلب میکردم که مرا ازین بیابان مهلک برهاند اکنون جز صبوری روی نیست، باشد کی باز آید. منتظر میبودم تا اول نماز دیگر درآمد. همان سیاهی از دور پدید آمد، دانستم که همان شخص است، چون نزدیک آمد هم او بود هم بر قرار آن کرت من این بار گستاختر شده بودم آهسته از میان خاشاک بیرون آمدم و از آن بالا فروآمدم. چون از نماز فارغ شد و دست برداشت و دعا بگفت، برخاست تا برود، دامنش بگرفتم و بگفتم: ای شیخ از بهر لِلّه مرا فریادرس! مردیام از نشابور و با کاروانی به بخارا میشدم. امروز دو روزست تا راه گم کردهام و راه نمیدانم. او سر در پیش افگند، یک نفس را سر برآورد و دست من بگرفت. من بنگریستم، شیری دیدم که از آن بیابان برآمد و پیش او آمد و خدمة کرد و بیستاد. او دهان بر گوش شیر نهاد پس مرا برآن شیر نشاند و موی گردن او بدست من داد و مرا گفت هر دو پای در زیر شکم او محکم دار و هر کجا که او بیستاد از وی فرود آی، و از آن سوی کی روی او باشد برو. من چشم فراز کردم و شیر برفت. یک ساعت بود، شیر بیستاد، من ازو فرو آمدم و چشم باز کردم. شیر برفت، راهی دیدم، گامی چند برفتم، کاروان را دیدم آنجا فرود آمده، شاد شدم، با ایشان به بخارا شدم و از متاعی کی برده بدم سودی نیک بکردم، و متاع نشابور بخریدم و بازآمدم و دیگر بار به دوکان نشستم و با سر حلواگری رفتم و چند سال برین بگذشت. یک روز بکاری بکوی عدنی کویان فرو شدم بر در خانقاه انبوهی دیدم، پرسیدم کی چه بوده است؟ گفتند کسی آمده است از میهنه، شیخ بوسعید بوالخیرش گویند، کی پیر و مقتدای صوفیان است و او را کرامات ظاهر، درین خانقاه نزول کرده است و امروز مجلس میگوید، گفتم من نیز در روم تا چه میگوید. چون از در خانقاه درشدم، ستونی بود بر کنار رواق، آنجا بایستادم و او بر تخت نشسته بودو سخن میگفت. در وی نگرستم، آن مرد را دیدم که در آن بیابان مرا بر آن شیر نشانده بود. او روی از دیگر سوی داشت کی سخن میگفت، چون سخن او شنیدم او را بازشناختم، او حالی روی بمن کرد و گفت: های نشنیدستی هر آنچ ببینند در ویرانی نگویند درآبادانی! چون این سخن بگفت نعرۀ از من برآمد، و نیز از خود خبر نداشتم، و بیهوش بیفتادم، شیخ با سر سخن شده بود و مجلس تمام کرده، چون بهوش بازآمدم و مردم رفته، درویشی نشسته بود و سر من در کنار گرفته. چون با خویش آمدم برخاستم، آن درویش گفت شیخ فرموده است که بر ما درآی. من پیش شدم و در پای او افتادم. شیخ مرا بسیار مراعات کرد و تبرّکی از آن خویشتن بمن داد و حسن مؤدب را گفت تا مرا جامهای نو آورد، و آن جامۀ حلواگری را از سر من برکشید و طبقی شکر در آستین من کرد و گفت این به نزدیک کودکان بر و با ما عهد کن کی تا زنده باشم من، این سخن را با خلق نگویی و سر را فاش نگردانی. قبول کردم تا شیخ زنده بود، و در حال حیوة او، این حکایت با کس نگفتم، چون او بدار بقا رحلت کرد من این حکایت باتو بگفتم.