عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
نیست عیب ار دوست میدارم منش
با چنان رویی که دارد دشمنش؟
دشمن از دستم گریبان گو: بدر
من نخواهم داشت دست از دامنش
از دری کندر شود ماهی چنین
مهر گو: هرگز متاب از روزنش
کس نمیخواهم که گردد گرد او
تا گذار باد بر پیراهنش
آه من گر خود بسوزد سنگ را
باد باشد با دل چون آهنش
عشق را با عقل اگر جمع آورند
سالها با هم نکوبد هاونش
آنکه جز گردنکشی با من نکرد
گر بمیرم خون من در گردنش
گر نسوزد بر منش دل عیب نیست
مردهٔ ما خود نیرزد شیونش
اوحدی، با یار گندم گون اگر
میل داری، خوشه چین از خرمنش
با چنان رویی که دارد دشمنش؟
دشمن از دستم گریبان گو: بدر
من نخواهم داشت دست از دامنش
از دری کندر شود ماهی چنین
مهر گو: هرگز متاب از روزنش
کس نمیخواهم که گردد گرد او
تا گذار باد بر پیراهنش
آه من گر خود بسوزد سنگ را
باد باشد با دل چون آهنش
عشق را با عقل اگر جمع آورند
سالها با هم نکوبد هاونش
آنکه جز گردنکشی با من نکرد
گر بمیرم خون من در گردنش
گر نسوزد بر منش دل عیب نیست
مردهٔ ما خود نیرزد شیونش
اوحدی، با یار گندم گون اگر
میل داری، خوشه چین از خرمنش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
ای که دیگر بیگناه از من عنان پیچیدهای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیدهای
زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجهٔ مسکین و دست ناتوان پیچیدهای
گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
راست پنداری درو رمزی نهان پیچیدهای
آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من
زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیدهای
نامهای دوشم فرستادی به نام آشتی
چون به دیدم، بیست جنگش در میان پیچیدهای
التماس بوسهای کردم شبی، رفتی به خشم
وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیدهای
زلف و رویت جانب ما گوش میدارند و تو
زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیدهای
قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو
کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیدهای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیدهای
زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجهٔ مسکین و دست ناتوان پیچیدهای
گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
راست پنداری درو رمزی نهان پیچیدهای
آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من
زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیدهای
نامهای دوشم فرستادی به نام آشتی
چون به دیدم، بیست جنگش در میان پیچیدهای
التماس بوسهای کردم شبی، رفتی به خشم
وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیدهای
زلف و رویت جانب ما گوش میدارند و تو
زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیدهای
قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو
کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیدهای
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
آگاه شدن معشوق از حال عاشق
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
فرد
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
فرد
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
طبیبی با یکی از دردمندان
بگفت آن شب که بودش درد دندان
که: دندان چون به درد آرد دهانت
بکن ور خود بود شیرین چو جانت
رفیقی گر ز پیوندت گریزد
ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
چو زین سر هست، زان سر نیز باید
که مهر از یکطرف دیری نپاید
هزیمت رفته را در پی نپویند
حدیث قلیه با سیران نگویند
چو بینی دوست را از مهر خالی
فرو خوان قصهٔ ملکی و مالی
چو عاشق ترک شد، معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی
به مثل خود بود هر جنس مایل
که قایم شد برین معنی دلایل
بگفت آن شب که بودش درد دندان
که: دندان چون به درد آرد دهانت
بکن ور خود بود شیرین چو جانت
رفیقی گر ز پیوندت گریزد
ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
چو زین سر هست، زان سر نیز باید
که مهر از یکطرف دیری نپاید
هزیمت رفته را در پی نپویند
حدیث قلیه با سیران نگویند
چو بینی دوست را از مهر خالی
فرو خوان قصهٔ ملکی و مالی
چو عاشق ترک شد، معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی
به مثل خود بود هر جنس مایل
که قایم شد برین معنی دلایل
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
فرد
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
مثنوی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
تمامی سخن
اوحدی مراغهای : جام جم
در ملازمت پادشاه و شرایط بندگی
ای پسر، چون ملازم شاهی
نتوان بود غافل و ساهی
بخش کن روز خویش و شب را نیز
مگذران بر فسوس عمر عزیز
شب سه ساعت به امر حق کن صرف
سه حساب و کتاب و رقعه و حرف
سه به تدبیر ملک و رای صواب
سه به آسایش و تنعم و خواب
روز را هم بدین قیاس نصیب
بکنی، گر مدبری و مصیب
پیش سلطان خشمناک مرو
در دم پنجهٔ هلاک مرو
موج دریاست قربت شاهان
خشم ایشان بلای ناگاهان
اول روز پیش شاه مدام
جهد کن تا سبق بری به سلام
در مکش خط به نام نزدیکان
پی منه بر مقام نزدیکان
شاه را بینفاق طاعت کن
به قبولی ازو قناعت کن
گر ترا کم دهد مرو در خشم
وز به آن بیشتر مگردان چشم
چشم بر کن به دوستان قرین
گوش بر دشمنان گوشهنشین
هیزم خشک و برق آتش بار
مرد خفته است و دشمن بیدار
سود کس در زیان او مپسند
فتنه بر آستان او مپسند
هر کرا شاه بر کشد، بپذیر
وانکه را دشمنست دوست مگیر
دل درو بند و گنجش افزون کن
وانکه نگذاشت رنجش افزون کن
بنوازد، دعا کنش بر جان
بزند، سر مپیچش از فرمان
مال خواهد، کلید گنج ببر
مرد جوید، بکوش و رنج ببر
گر به آبت فرستد، ار آتش
به رخ هر دو رخ در آور خوش
با کسی کو به راه پیشترست
نزد سلطان به جاه بیشترست
گر بزرگی کند مدارش خرد
که ترا بار او بباید برد
آنکه در صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد
تا که باشد دل غلامی دور
از تو کارت کجا پذیرد نور؟
بر فتوح کسان میفگن چشم
ور فتوحت نشد مرو در خشم
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده، که بیراهند
عیب کس بر تو چون شود تابان
دیده از دیدنش فرو خوابان
جهد کن تا چو ناکس و اوباش
نکنی سر مملکت را فاش
بر میان دار بند به کوشی
بر زبان نیز مهر خاموشی
با کسی، کش نمیتوان زد مشت
ور بکوشد، نمیتوانی کشت
اندکی خلق خوشترک باید
ور فتوحیست مشترک باید
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی درو معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کج پیش او نشاید برد
گر نباشد بدین صفاتت دست
پیش ایزد کمر نشاید بست
نتوان بود غافل و ساهی
بخش کن روز خویش و شب را نیز
مگذران بر فسوس عمر عزیز
شب سه ساعت به امر حق کن صرف
سه حساب و کتاب و رقعه و حرف
سه به تدبیر ملک و رای صواب
سه به آسایش و تنعم و خواب
روز را هم بدین قیاس نصیب
بکنی، گر مدبری و مصیب
پیش سلطان خشمناک مرو
در دم پنجهٔ هلاک مرو
موج دریاست قربت شاهان
خشم ایشان بلای ناگاهان
اول روز پیش شاه مدام
جهد کن تا سبق بری به سلام
در مکش خط به نام نزدیکان
پی منه بر مقام نزدیکان
شاه را بینفاق طاعت کن
به قبولی ازو قناعت کن
گر ترا کم دهد مرو در خشم
وز به آن بیشتر مگردان چشم
چشم بر کن به دوستان قرین
گوش بر دشمنان گوشهنشین
هیزم خشک و برق آتش بار
مرد خفته است و دشمن بیدار
سود کس در زیان او مپسند
فتنه بر آستان او مپسند
هر کرا شاه بر کشد، بپذیر
وانکه را دشمنست دوست مگیر
دل درو بند و گنجش افزون کن
وانکه نگذاشت رنجش افزون کن
بنوازد، دعا کنش بر جان
بزند، سر مپیچش از فرمان
مال خواهد، کلید گنج ببر
مرد جوید، بکوش و رنج ببر
گر به آبت فرستد، ار آتش
به رخ هر دو رخ در آور خوش
با کسی کو به راه پیشترست
نزد سلطان به جاه بیشترست
گر بزرگی کند مدارش خرد
که ترا بار او بباید برد
آنکه در صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد
تا که باشد دل غلامی دور
از تو کارت کجا پذیرد نور؟
بر فتوح کسان میفگن چشم
ور فتوحت نشد مرو در خشم
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده، که بیراهند
عیب کس بر تو چون شود تابان
دیده از دیدنش فرو خوابان
جهد کن تا چو ناکس و اوباش
نکنی سر مملکت را فاش
بر میان دار بند به کوشی
بر زبان نیز مهر خاموشی
با کسی، کش نمیتوان زد مشت
ور بکوشد، نمیتوانی کشت
اندکی خلق خوشترک باید
ور فتوحیست مشترک باید
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی درو معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کج پیش او نشاید برد
گر نباشد بدین صفاتت دست
پیش ایزد کمر نشاید بست
اوحدی مراغهای : جام جم
در حالات زنان بد
زن به چشم تو گر چه خوب شود
زشت باشد چو خانه روب شود
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود
پارسا مرد را سر افرازد
زن ناپارسا بر اندازد
چون تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه
پیش قاضی برد که: مهر بده
به خوشی نیستت به قهر بده
زن پرهیزگار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شکنج دلست
زود دفعش بکن، که رنج دلست
زن چو خامی کند بجوشانش
رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن بد را قلم به دست مده
دست خود را قلم کنی زان به
زان که شوهر شود سیه جامه
به که خاتون کند سیه نامه
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح، گو: به مرد بهل
بخت باشد، زن عطارد روی
چون قلم سر نهاده بر خط شوی
زن چو خطاط شد بگیرد هم
هم چو بلقیس عرش را به قلم
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس بود گر کند به دانش زور
آنکه بینامه نامها بد کرد
نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟
دور دار از قلم لجاجت او
تو قلم میزنی، چه حاجت او؟
او که الحمد را نکرد درست
ویس و رامین چراش باید جست؟
زن و سوراخ مار و سوراخست
ور بود شوخ مار با شاخست
شخ او باش، بر شکن شاخش
مار خود را مهل به سوراخش
به جداییش چند روز بساز
چند شب نیز طاق و جفت مباز
طاق باید شد از چنان جفتی
که همین خیز داند و خفتی
وقت خواب از رخش مگردان پشت
که در انگشتری جهد انگشت
زن چو بیرون رود، بزن سختش
خود نمایی کند، بکن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن
آب رخ میبرد، به خاکش کن
چون به فرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر، به ننگ بمیر
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری مکن به فرمانش
راز خود بر زن آشکار مکن
خانه را بر زنان حصار مکن
زن بد را نگاه نتوان داشت
نیک زن را تباه نتوان داشت
عشق داری، بزن مگوی که: هست
که ز دستان او نشاید رست
زن بد کار خویش خواهد کرد
پس ببندی، ز پیش خواهد کرد
زن چو مارست، زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند
مارت ابلیس در بهشت کند
تا ترا پای بند کشت کند
چون بری در درون جنت بار؟
وز برون دوستی کنی با مار؟
مکنش پرورش به مهر و به مهر
زانکه نقشین بود ولی پر زهر
نرمی و نقش مار گرزه بهل
زهر دنبال بین و زهرهٔ دل
نه به حجت توان به راه آورد
نه به اقرار در گناه آورد
نه به سوگند راست کار شود
نه به پیمان و عهد یار شود
تا که باشی کشد در آغوشت
چون برفتی کند فراموشت
گر جوی خرج سازی از مالش
نرهی، تا تو باشی از، قالش
زن چو نیکوترست هیچ بود
زآنکه چون مار پیچ پیچ بود
مروش پی، تلف مکن مالت
که سبک در کشد به دنبالت
بگذر از مارگیر وسلهٔ او
که به جز زهر نیست زلهٔ او
جسم را بند و روح را بنده
چه روی از پی ششی گنده؟
غول خود را مدان به جز زن خود
بر منه پای او به گردن خود
زانکه چون غول در سرای شود
گردنت را دوال پای شود
زشت باشد چو خانه روب شود
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود
پارسا مرد را سر افرازد
زن ناپارسا بر اندازد
چون تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه
پیش قاضی برد که: مهر بده
به خوشی نیستت به قهر بده
زن پرهیزگار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شکنج دلست
زود دفعش بکن، که رنج دلست
زن چو خامی کند بجوشانش
رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن بد را قلم به دست مده
دست خود را قلم کنی زان به
زان که شوهر شود سیه جامه
به که خاتون کند سیه نامه
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح، گو: به مرد بهل
بخت باشد، زن عطارد روی
چون قلم سر نهاده بر خط شوی
زن چو خطاط شد بگیرد هم
هم چو بلقیس عرش را به قلم
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس بود گر کند به دانش زور
آنکه بینامه نامها بد کرد
نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟
دور دار از قلم لجاجت او
تو قلم میزنی، چه حاجت او؟
او که الحمد را نکرد درست
ویس و رامین چراش باید جست؟
زن و سوراخ مار و سوراخست
ور بود شوخ مار با شاخست
شخ او باش، بر شکن شاخش
مار خود را مهل به سوراخش
به جداییش چند روز بساز
چند شب نیز طاق و جفت مباز
طاق باید شد از چنان جفتی
که همین خیز داند و خفتی
وقت خواب از رخش مگردان پشت
که در انگشتری جهد انگشت
زن چو بیرون رود، بزن سختش
خود نمایی کند، بکن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن
آب رخ میبرد، به خاکش کن
چون به فرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر، به ننگ بمیر
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری مکن به فرمانش
راز خود بر زن آشکار مکن
خانه را بر زنان حصار مکن
زن بد را نگاه نتوان داشت
نیک زن را تباه نتوان داشت
عشق داری، بزن مگوی که: هست
که ز دستان او نشاید رست
زن بد کار خویش خواهد کرد
پس ببندی، ز پیش خواهد کرد
زن چو مارست، زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند
مارت ابلیس در بهشت کند
تا ترا پای بند کشت کند
چون بری در درون جنت بار؟
وز برون دوستی کنی با مار؟
مکنش پرورش به مهر و به مهر
زانکه نقشین بود ولی پر زهر
نرمی و نقش مار گرزه بهل
زهر دنبال بین و زهرهٔ دل
نه به حجت توان به راه آورد
نه به اقرار در گناه آورد
نه به سوگند راست کار شود
نه به پیمان و عهد یار شود
تا که باشی کشد در آغوشت
چون برفتی کند فراموشت
گر جوی خرج سازی از مالش
نرهی، تا تو باشی از، قالش
زن چو نیکوترست هیچ بود
زآنکه چون مار پیچ پیچ بود
مروش پی، تلف مکن مالت
که سبک در کشد به دنبالت
بگذر از مارگیر وسلهٔ او
که به جز زهر نیست زلهٔ او
جسم را بند و روح را بنده
چه روی از پی ششی گنده؟
غول خود را مدان به جز زن خود
بر منه پای او به گردن خود
زانکه چون غول در سرای شود
گردنت را دوال پای شود
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
پسری با پدر به زاری گفت
که: مرا یار شو به همسر و جفت
گفت: بابا، زنا کن و زن نه
پند گیر از خلایق، از من نه
در زنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
زن بخواهی، ترا رها نکند
ور تو بگذاریش چها نکند؟
از من و مادرت نگیری پند
چند دیدی و نیز دیدم چند
آن رها کن که نان و هیمه نماند
ریش بابا بین که: نیمه نماند
که: مرا یار شو به همسر و جفت
گفت: بابا، زنا کن و زن نه
پند گیر از خلایق، از من نه
در زنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
زن بخواهی، ترا رها نکند
ور تو بگذاریش چها نکند؟
از من و مادرت نگیری پند
چند دیدی و نیز دیدم چند
آن رها کن که نان و هیمه نماند
ریش بابا بین که: نیمه نماند
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
پسری را پدر سلاح آموخت
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
اوحدی مراغهای : جام جم
در شرایط دوستی و وفا
دوستی را یگانه شو با دوست
از صفا چون دو مغز در یک پوست
دوستی کز برای دین نبود
دل بر آن دوستی امین نبود
تا میان دو دوست فرقی هست
همچنان در میانه زرقی هست
اندرین کار یار باید، یار
چونکه بییار بر نیاید کار
تا ترا قصد و اختیار بود
یار، مشنو، که با تو یار بود
چون پی اختیار خود باشی
یار کس نی، که یار خود باشی
دوست را پند گوی و پند پذیر
پیش او خرد باش و خرده مگیر
این محبان، که شهرهٔ شهرند
از محبت تمام بیبهرند
دوستی از پی تراش کنند
یار از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دیر شوند
دوست گیرند و زود سیر شوند
پی مال تواند، چون ببرند
پایمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهی لوت، چشمشان با تست
ندهی، جنگ و خشمشان با تست
دوستی ز امن و استواری خاست
امن چون نیست دوستی ز کجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نماید ترا حقیقت باز
هر که این دوستی به سر نبرد
راه از آن دوستی به در نبرد
ظاهر و باطنیت باید چست
تا به پایان بری تو عهد درست
از سر بندگی به روز الست
چون به پیمان دوست دادی دست
بر دلت هر چه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستینه عهد باید بود
وندران جد و جهد باید بود
تا به پایان بری سخن، باری
که در آن روز گفتهای: آری
تا تو این عهد را وفا نکنی
روی در قبلهٔ صفا نکنی
ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود
آدمی عهد را وفا ننمود
از کلام ار وفا پژوه کسست
« کلبهم باسط ذراع» بسست
کلب کو در ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست در بلعام
به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
گشت در روی او بلند آواز
بیهنر خود سگی بدان تا سه
چون شود با همای همکاسه؟
پارسایان، که با وفا جفتند
از زن پارساش به گفتند
از صفا چون دو مغز در یک پوست
دوستی کز برای دین نبود
دل بر آن دوستی امین نبود
تا میان دو دوست فرقی هست
همچنان در میانه زرقی هست
اندرین کار یار باید، یار
چونکه بییار بر نیاید کار
تا ترا قصد و اختیار بود
یار، مشنو، که با تو یار بود
چون پی اختیار خود باشی
یار کس نی، که یار خود باشی
دوست را پند گوی و پند پذیر
پیش او خرد باش و خرده مگیر
این محبان، که شهرهٔ شهرند
از محبت تمام بیبهرند
دوستی از پی تراش کنند
یار از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دیر شوند
دوست گیرند و زود سیر شوند
پی مال تواند، چون ببرند
پایمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهی لوت، چشمشان با تست
ندهی، جنگ و خشمشان با تست
دوستی ز امن و استواری خاست
امن چون نیست دوستی ز کجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نماید ترا حقیقت باز
هر که این دوستی به سر نبرد
راه از آن دوستی به در نبرد
ظاهر و باطنیت باید چست
تا به پایان بری تو عهد درست
از سر بندگی به روز الست
چون به پیمان دوست دادی دست
بر دلت هر چه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستینه عهد باید بود
وندران جد و جهد باید بود
تا به پایان بری سخن، باری
که در آن روز گفتهای: آری
تا تو این عهد را وفا نکنی
روی در قبلهٔ صفا نکنی
ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود
آدمی عهد را وفا ننمود
از کلام ار وفا پژوه کسست
« کلبهم باسط ذراع» بسست
کلب کو در ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست در بلعام
به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
گشت در روی او بلند آواز
بیهنر خود سگی بدان تا سه
چون شود با همای همکاسه؟
پارسایان، که با وفا جفتند
از زن پارساش به گفتند
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
بود در روم پیش ازین سر و کار
صاحبی نان ده و فتوت یار
لنگری باز کرده چون کشتی
پر ز سنگ و ز آلت کشتی
در لنگر نهاده باز فراخ
کرده ریش دراز را به دو شاخ
خلق رومش نماز بردندی
بچهٔ خود بدو سپردندی
نان صاحب ز کار رندان بود
گوشه بیکارشان چو زندان بود
حوریان گرد او گروه شده
رند و عامی در آه و اوه شده
جمع گشتند ازین صفت خیلی
هر یکی را به دیگری میلی
ناگهان رومی غلام باره
صورتی نحس و جامهای پاره
به یکی زان میانه عشق آورد
علم مصر در دمشق آورد
در نهانی انار و سیبش داد
تا به تلبیس خود فریبش داد
برد روزی به گوشهٔ باغش
مینهاد از عمود خود داغش
خر زهٔ خویش در وعا میکرد
هر دمی بر اخی دعا میکرد
باغبان این بدید و گفت: ای خر
پدرش را دعا کن و مادر
رند گفتا: ز هر دو بیزارم
که من این دولت از اخی دارم
حکم او تا به دست مادر بود
طفل در خانه، قفل بر در بود
چون پدر پیش صاحب آوردش
به نیابت چنین بپروردش
صاحبی نان ده و فتوت یار
لنگری باز کرده چون کشتی
پر ز سنگ و ز آلت کشتی
در لنگر نهاده باز فراخ
کرده ریش دراز را به دو شاخ
خلق رومش نماز بردندی
بچهٔ خود بدو سپردندی
نان صاحب ز کار رندان بود
گوشه بیکارشان چو زندان بود
حوریان گرد او گروه شده
رند و عامی در آه و اوه شده
جمع گشتند ازین صفت خیلی
هر یکی را به دیگری میلی
ناگهان رومی غلام باره
صورتی نحس و جامهای پاره
به یکی زان میانه عشق آورد
علم مصر در دمشق آورد
در نهانی انار و سیبش داد
تا به تلبیس خود فریبش داد
برد روزی به گوشهٔ باغش
مینهاد از عمود خود داغش
خر زهٔ خویش در وعا میکرد
هر دمی بر اخی دعا میکرد
باغبان این بدید و گفت: ای خر
پدرش را دعا کن و مادر
رند گفتا: ز هر دو بیزارم
که من این دولت از اخی دارم
حکم او تا به دست مادر بود
طفل در خانه، قفل بر در بود
چون پدر پیش صاحب آوردش
به نیابت چنین بپروردش
اوحدی مراغهای : جام جم
در تحریص بر محافظت فرزندان از شر ناپاکان
ای پدر، خود پز این سرشتهٔ تو
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند