عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۷۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۴۰
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ای توانگر چو (ن) گدایانت بدر باز آمدم
نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم
اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم
بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم
هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب
نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم
آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم
با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد
آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم
ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد
شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم
شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود
زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم
بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم
در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم
بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم
طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم
چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم
من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،
سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم
بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم
دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم
سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی
آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم
نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم
اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم
بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم
هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب
نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم
آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم
با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد
آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم
ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد
شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم
شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود
زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم
بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم
در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم
بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم
طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم
چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم
من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،
سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم
بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم
دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم
سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی
آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۵ - حکایت پیر روستایی با پسر
ساده مردی شد مسافر با پسر
هر دو را بر یک خرک بار سفر
بود پای از محنت ره ریششان
بر سر آن کوهی آمد پیششان
کوهی از بالا بلندی پر شکوه
موج زن دریایی اندر پای کوه
بر سر آن کوه راهی نیک تنگ
کز عبورش بود پای وهم لنگ
هیچ کس زانجا نیارستی گذار
تا نکردی از شکم پا همچو مار
هر چه افتادی ازان باریک راه
قعر دریا بودیش آرامگاه
ناگهان شد آن خرک زانجا خطا
زد پسر بانگ از قفایش کای خدا
شد خرم زین ره خطا نگذاریش
هر کجا باشد سلامت داریش
پیر گفتا بانگ کم زن ای پسر
کاختیار از دست او هم شد بدر
گر تو حکم راست خواهی خیز راست
اختیار اینجا گمان بردن خطاست
هر دو را بر یک خرک بار سفر
بود پای از محنت ره ریششان
بر سر آن کوهی آمد پیششان
کوهی از بالا بلندی پر شکوه
موج زن دریایی اندر پای کوه
بر سر آن کوه راهی نیک تنگ
کز عبورش بود پای وهم لنگ
هیچ کس زانجا نیارستی گذار
تا نکردی از شکم پا همچو مار
هر چه افتادی ازان باریک راه
قعر دریا بودیش آرامگاه
ناگهان شد آن خرک زانجا خطا
زد پسر بانگ از قفایش کای خدا
شد خرم زین ره خطا نگذاریش
هر کجا باشد سلامت داریش
پیر گفتا بانگ کم زن ای پسر
کاختیار از دست او هم شد بدر
گر تو حکم راست خواهی خیز راست
اختیار اینجا گمان بردن خطاست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۸ - در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره خرم رسیدن و در آنجا آرام گرفتن و مقیم شدن
چون سلامان هفته ای محمل براند
پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بی کران
چشم های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاو و ماهی غور او
کوه پیکر موج ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب
یا نه بختی اشتران از هر طرف
از سر مستی به لب آورده کف
ماهیان در وی نمایان بی دریغ
همچو جوهر از صقالت داده تیغ
بلکه پیدا پیش چشم خرده بین
چون خطای نقش بر دیبای چین
کرده سطح آب را هر جا دو نیم
همچو نیلی دیبه را مقراض سیم
گر بجنبیدی نهنگش زین نشیب
جوز هر خوردی بر این بالا نهیب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو
بر کنار بحر اخضر تیز دو
هر دو رفتند اندر او آسوده حال
شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می شکافت
روی در مقصد به سینه می شتافت
بود بر شکل کمان لیکن ز تیر
تیزپرتر می گذشت از آبگیر
از پس ماهی که زورق راندند
وز دم دریا ز رونق ماندند
شد میان بحر پیدا پیشه ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
یک طرف در جلوه با هم جوق جوق
چون تذرو از تاج و چون قمری ز طوق
یک طرف صف صف همه دستانسرای
ساز دستان کرده از منقار و نای
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر با یکدگر آمیخته
چشمه آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد دستی رعشه دار
مشت پر دینار از بهر شمار
چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجه انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچه پیدایش آنجا شکفت
یا بهشت عدن بی روز حساب
بر گرفت از روی خویش آنجا نقاب
چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دلی فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و خراش خار نی
گنج در پهلو و رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکر خوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته دل پر از عیش و طرب
هر دو می بردند روز خود به شب
خود چه زان بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیبجویان در کنار
در کنار تو بجز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی
پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بی کران
چشم های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاو و ماهی غور او
کوه پیکر موج ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب
یا نه بختی اشتران از هر طرف
از سر مستی به لب آورده کف
ماهیان در وی نمایان بی دریغ
همچو جوهر از صقالت داده تیغ
بلکه پیدا پیش چشم خرده بین
چون خطای نقش بر دیبای چین
کرده سطح آب را هر جا دو نیم
همچو نیلی دیبه را مقراض سیم
گر بجنبیدی نهنگش زین نشیب
جوز هر خوردی بر این بالا نهیب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو
بر کنار بحر اخضر تیز دو
هر دو رفتند اندر او آسوده حال
شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می شکافت
روی در مقصد به سینه می شتافت
بود بر شکل کمان لیکن ز تیر
تیزپرتر می گذشت از آبگیر
از پس ماهی که زورق راندند
وز دم دریا ز رونق ماندند
شد میان بحر پیدا پیشه ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
یک طرف در جلوه با هم جوق جوق
چون تذرو از تاج و چون قمری ز طوق
یک طرف صف صف همه دستانسرای
ساز دستان کرده از منقار و نای
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر با یکدگر آمیخته
چشمه آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد دستی رعشه دار
مشت پر دینار از بهر شمار
چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجه انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچه پیدایش آنجا شکفت
یا بهشت عدن بی روز حساب
بر گرفت از روی خویش آنجا نقاب
چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دلی فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و خراش خار نی
گنج در پهلو و رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکر خوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته دل پر از عیش و طرب
هر دو می بردند روز خود به شب
خود چه زان بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیبجویان در کنار
در کنار تو بجز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۴ - نسیم قبول از جانب مصر وزیدن و محمل زلیخا را چون عماری گل به مصر کشیدن
چو از مصر آمد آن مرد خردمند
که از جان زلیخا بگسلد بند
خبرهای خوش آورد از عزیزش
تهی از خویش و پر کرد از عزیزش
گل بختش شگفتن کرد آغاز
همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد
خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالیست
به گیتی در ز خوابی یا خیالیست
خوش آن کس کز خیال و خواب بگذشت
سبکبار از چنین گرداب بگذشت
زلیخا را پدر چون شادمان یافت
به ترتیب جهاز او عنان تافت
مهیا ساخت بهر آن عروسی
هزاران لعبت رومی و روسی
همه پسته دهان و نارپستان
عذار و بر گلستان بر گلستان
نهاده عقد گور بر بناگوش
کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
چو برگ گل به وقت صبح تازه
ز ننگ وسمه پاک و عار غازه
نغوله بسته بر لاله ز عنبر
ز گوش آویزه کرده لؤلؤ تر
هزار امرد غلام فتنه انگیز
به عشوه جان ستان و غمزه خونریز
کلاه لعل بر سر کج نهاده
گره از کاکل مشکین گشاده
ز اطراف کله هر تار کاکل
چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
به بر کرده قباهای قصب رنگ
چو غنچه نازک و چون نیشکر تنگ
کمرهای مرصع بسته بر موی
به موی آویخته صد دل ز هر سوی
هزار اسب نکو شکل خوش اندام
به گاه پویه تند و وقت زین رام
ز گوی پیش چوگان تیز دوتر
ز آب روی سبزه نرم رو تر
اگر سایه فکندی تازیانه
برون جستی ز میدان زمانه
چو وحشی گور در صحرا تکاور
چو آبی مرغ در دریا شناور
شکن در سنگ خارا کرده از سم
گره بر خیزران افکنده از دم
بریده کوه را آسان چو هامون
ز فرمان عنان کم رفته بیرون
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشته پشت و کوه کوهان
به تن ها کوه اما بی ستون نی
ز راه باد رفتاری برون نی
چو زهاد قناعت کوش کم خوار
چو اصحاب تحمل بار بردار
بریده صد بیابان بر توکل
چریده خار را چون سنبل و گل
ز شوق رهروی بی خواب و خوردان
بر آهنگ حدی صحرانوردان
ز انواع نفایس صد شتروار
خراج کشوری بر هر شتر بار
دو صد مفرش ز دیبای گرامی
چه مصری و چه رومی و چه شامی
دو صد درج از گهرهای درخشان
ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری
ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزل نشین شد
همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا
یکی دلکش عماری حجله آسا
مقطع خانه ای از صندل و عود
موصل لوح های وی زراندود
مرصع سقف او چون چتر جمشید
زرافشان قبه اش چون گوی خورشید
برون او درون او همه پر
ز مسمار زر و آویزه در
فرو هشته بدو زربفت دیبا
به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند
به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری
روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
سمن روی و سمن بوی و سمنبر
روان گشتند گویی نوبهاری
رخ آورد از دیاری در دیاری
به هر منزل که شد جای آن صنم را
خجالت داد بستان ارم را
غلامان مست جولان در تک و تاز
کنیزان جلوه گر از هودج ناز
فکنده هر کنیز از زلف دامی
شکار خویشتن کرده غلامی
کشیده هر غلام از غمزه تیری
گشاده رخنه در جان اسیری
ز یک سو دلبری و عشوه سازی
ز دیگر سو نیاز و عشقبازی
هزاران عاشق و معشوق در کار
به هر جا صد متاع و صد خریدار
بدین دستور منزل می بریدند
به سوی مصر محمل می کشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود
که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن
غم هجران به سر خواهد رسیدن
ازان غافل که آن شب بس سیاه است
از آن تا صبح چندین ساله راه است
به روز روشن و شب های تاریک
همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش
که راند پیش ازیشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه
عزیز مصر را گرداند آگاه
که آمد بر سر اینک دولتی نیز
گر استقبال خواهی کرد برخیز
که از جان زلیخا بگسلد بند
خبرهای خوش آورد از عزیزش
تهی از خویش و پر کرد از عزیزش
گل بختش شگفتن کرد آغاز
همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد
خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالیست
به گیتی در ز خوابی یا خیالیست
خوش آن کس کز خیال و خواب بگذشت
سبکبار از چنین گرداب بگذشت
زلیخا را پدر چون شادمان یافت
به ترتیب جهاز او عنان تافت
مهیا ساخت بهر آن عروسی
هزاران لعبت رومی و روسی
همه پسته دهان و نارپستان
عذار و بر گلستان بر گلستان
نهاده عقد گور بر بناگوش
کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
چو برگ گل به وقت صبح تازه
ز ننگ وسمه پاک و عار غازه
نغوله بسته بر لاله ز عنبر
ز گوش آویزه کرده لؤلؤ تر
هزار امرد غلام فتنه انگیز
به عشوه جان ستان و غمزه خونریز
کلاه لعل بر سر کج نهاده
گره از کاکل مشکین گشاده
ز اطراف کله هر تار کاکل
چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
به بر کرده قباهای قصب رنگ
چو غنچه نازک و چون نیشکر تنگ
کمرهای مرصع بسته بر موی
به موی آویخته صد دل ز هر سوی
هزار اسب نکو شکل خوش اندام
به گاه پویه تند و وقت زین رام
ز گوی پیش چوگان تیز دوتر
ز آب روی سبزه نرم رو تر
اگر سایه فکندی تازیانه
برون جستی ز میدان زمانه
چو وحشی گور در صحرا تکاور
چو آبی مرغ در دریا شناور
شکن در سنگ خارا کرده از سم
گره بر خیزران افکنده از دم
بریده کوه را آسان چو هامون
ز فرمان عنان کم رفته بیرون
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشته پشت و کوه کوهان
به تن ها کوه اما بی ستون نی
ز راه باد رفتاری برون نی
چو زهاد قناعت کوش کم خوار
چو اصحاب تحمل بار بردار
بریده صد بیابان بر توکل
چریده خار را چون سنبل و گل
ز شوق رهروی بی خواب و خوردان
بر آهنگ حدی صحرانوردان
ز انواع نفایس صد شتروار
خراج کشوری بر هر شتر بار
دو صد مفرش ز دیبای گرامی
چه مصری و چه رومی و چه شامی
دو صد درج از گهرهای درخشان
ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری
ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزل نشین شد
همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا
یکی دلکش عماری حجله آسا
مقطع خانه ای از صندل و عود
موصل لوح های وی زراندود
مرصع سقف او چون چتر جمشید
زرافشان قبه اش چون گوی خورشید
برون او درون او همه پر
ز مسمار زر و آویزه در
فرو هشته بدو زربفت دیبا
به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند
به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری
روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
سمن روی و سمن بوی و سمنبر
روان گشتند گویی نوبهاری
رخ آورد از دیاری در دیاری
به هر منزل که شد جای آن صنم را
خجالت داد بستان ارم را
غلامان مست جولان در تک و تاز
کنیزان جلوه گر از هودج ناز
فکنده هر کنیز از زلف دامی
شکار خویشتن کرده غلامی
کشیده هر غلام از غمزه تیری
گشاده رخنه در جان اسیری
ز یک سو دلبری و عشوه سازی
ز دیگر سو نیاز و عشقبازی
هزاران عاشق و معشوق در کار
به هر جا صد متاع و صد خریدار
بدین دستور منزل می بریدند
به سوی مصر محمل می کشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود
که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن
غم هجران به سر خواهد رسیدن
ازان غافل که آن شب بس سیاه است
از آن تا صبح چندین ساله راه است
به روز روشن و شب های تاریک
همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش
که راند پیش ازیشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه
عزیز مصر را گرداند آگاه
که آمد بر سر اینک دولتی نیز
گر استقبال خواهی کرد برخیز
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۱۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ... کردگار قدیم، جبّار نامدار، عظیم، خداوند دانا، کریم عزّ جلاله و عظم شأنه درین آیت فضیلت کعبه و شرف او نشر کرد، و بزرگوارى آن فرا جهانیان نمود، گفت جلّ جلاله: نخستین خانهاى که نهاده شد مردمان را آنست که به مکه. خانهاى که مردمان همه زحام در آن آرند، و جهانیان روى بدان نهند و مؤمنان گرد آن گردند، مجاورت را، و نماز را و دعا را، و صلوات و زیارت را. خانهاى با خیر و با برکت، با شکوه و با کرامت. کس در آن نشد مگر با نثار رحمت، و کس بازنگشت مگر با تحفه مغفرت.
قال النّبی (ص): «من حجّ حجّة الاسلام یرجع مغفورا له».
خانهاى که نماز بدان تمام، و حج بدان تمام، و قصد بدان نجاة، و دعا آنجا مستجاب، و زندگانى آنجا قربت، و مرگ آنجا شهادت.
قال علیه الصّلاة و السّلام «من مات بمکّة فکأنّما مات فى السّماء الدّنیا، و من مات فى حجّ او عمرة لم یحاسب. و قیل ادخل الجنّة».
خانهاى که هر که در آن رفت بایمان و حسبت و تعظیم و طلب قربت و تصدیق وعد و مراعات حرمت، ایمن است از آتش عقوبت.
قال اللَّه عزّ و جلّ فى بعض ما انزله من الکتب: «انّى انا اللَّه لا اله الّا انا وحدى، الکعبة لى، و البیت بیتى، و الحرم حرمى، من دخل بیتى امن عذابى».
خانهاى که هرگز هیچ جبار مخلوق را چشم در آن نیاید، مگر که باز شکوهد و رعب زند و فروشکند، و هیچ پرندهاى زیر او نتواند که گذرد، و وحش کوه بآن رسد أمن شناسد، آرام گیرد. و اگر همه خلق جهان در آن خانه روند، جاى یابند.
فِیهِ آیاتٌ بَیِّناتٌ در آن خانه نشانهاى روشن است که آن حقّ است و حقیقت، یکى از آن نشانها مقام ابراهیم است، از روى ظاهر اثر قدم ابراهیم (ع) است بر سنگ خاره که روزى بوفاء مخلوقى، آن قدم برداشت، لا جرم ربّ العالمین اثر آن قدم قبله جهانیان ساخت. اشارتى عظیمست کسى را که یک قدم بوفاء حق از بهر حق بردارد و چه عجب اگر باطن وى قبله نظر حق شود! امّا از روى باطن، گفتهاند: مقام ابراهیم ایستادنگاه اوست در خلّت، و آنکه قدم وى در راه خلّت چنان درست آمد که هر چه داشت همه درباخت، هم کلّ و هم جزء و هم غیر. کلّ نفس اوست، جزء فرزند او، غیر مال او، نفس بغیر آن داد، و فرزند بقربان داد، و مال بمهمان داد.
امروز که ماه من مرا مهمان است
بخشیدن جان و دل مرا پیمانست
دل را خطرى نیست، سخن در جانست
جان افشانم که روز جان افشانست
گفتند: یا ابراهیم! دل از همه برگرفتى، چیست این که همه درباختى؟ گفت: آرى! سلطان خلّت سلطانى قاهر است، جاى خالى خواهد با کس بنسازد. إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها.
زحمت غوغا بشهر نیز نبینى
چون علم پادشا بشهر درآید
چون از نهاد و غیر خویش پاک بیرون شد، بر منشور خلت وى این توقیع زدند که: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا. با این همه منقبت و مرتبت نفیر میکرد و میگفت: وَ اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ! عزّت قرآن در نواختنش بیفزود که وَ آتَیْناهُ فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ. و او مىگفت: وَ لا تُخْزِنِی یَوْمَ یُبْعَثُونَ.
اعتقادش در حق خویش بقهر بود. با خود جنگى برآورده بود که هیچ صلح نمیکرد!
با خود ز پى تو جنگها دارم من
صد گونه ز عشق رنگها دارم من
مقام ابراهیم وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً شرف آن مقام نه آن سنگ راست که اثر قدم ابراهیم (ع) راست. و لآثار الخلیل عند الجلیل اثر و خطر عظیم.
انّ الدّیار و ان عفّت، فانّ لها
عهدا باحبابنا اذ عندها نزلوا
آن کوه طور که قرآن مجید جلوهگاه آنست، و محل سوگند خداى جهانست، نه از خود یافت آن رتبت که از مجاورت قدم موسى (ع) یافت، که با حق راز گفت، و درد دل خویش آنجا باز گفت: و للأرض من کأس الکرام نصیب همین است حدیث غار تعزّز و تقدّس. و شکوه آن بر دلها و بر دیدها نه از آنست که غارست، که در جهان غار فراوان است امّا نه چنان غار که نزول گاه سیّد انبیاء است، و مأواى مهتر اولیاء است، یقول اللَّه تبارک و تعالى و تقدّس: «ثانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُما فِی الْغارِ».
کار صدق و معنى بو بکر دارد در جهان
و رنه در هر خانه بو بکریست، در هر کوه غار.
قوله: وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا بدانکه این سفر حج بر مثال سفر آخرت نهادند. و هر چه در سفر آخرت پیش آید از احوال و اهوال مرگ و رستاخیز نمودگار آن درین سفر پدید کردند، تا دانایان و زیرکان چون این سفر پیش گیرند بهر چه رسند و هر چه کنند منازل و مقامات آن راه آخرت یاد کنند، و عبرت گیرند، و زاد و ساز آن بدست آرند، که صعبتر است و عظیمتر. اوّل آنست که چون اهل و عیال و دوستان را وداع کند بداند که این مثال سکرات مرگست، آن ساعت که بنده در نزع باشد و خویش و پیوند و دوستان گرد وى درآیند، و او را وداع کنند.
سار الفؤاد مع الاحباب اذ ساروا
یوم الوداع فدمع العین مدرار
و آن گه زاد سفر از همه نوعها ساختن گیرد، و احتیاط در آن بجاى آرد، تا هر چه بزودى تباه شود برنگیرد، داند که آن با وى بنماند، و زاد بادیه نشاید. دریابد و بجاى آرد که طاعت با ریا و با تقصیر زاد آخرت را نشاید. و به
قال النّبی: «لا یقبل اللَّه تعالى عملا فیه مقدار ذرّة من الرّیا».
و آن گه که بر راحله نشیند مرکب خویش در سفر آخرت که آن را نعش گویند یاد آرد.
و بعد رکوبه الافراس تیها
یهادى بین اعناق الرّجال
و چون عقبهها و خطرهاى بادیه ببیند از منکر و نکیر و حیّات و عقارب در گور که شرع از آن نشان داده یاد کند، و بحقیقت داند که از لحد تا حشر بادیهاى عظیم در پیش است که بىبدرقه طاعت بریدن آن دشخوار است. اگر درین بادیه بدین آسانى بدرقهاى بکارست، پس در بادیه قیامت، بىبدرقه طاعت چون رستگارست؟!
راستکارى پیشهکن کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار
و آن گه که لبّیک گوید بجواب نداء حق تا از نداء قیامت براندیشد که فردا بگوش وى خواهد رسید و نداند که آن نداء سعادت خواهد بود یا نداء شقاوت.
على بن حسین علیهما السلام در وقت احرام او را دیدند، زرد روى و مضطرب! و هیچ سخن نمىگفت. گفتند: چه رسید مهتر دین را که بوقت احرام لبّیک نمىگوید؟
گفت: ترسم که اگر گویم لبیک جواب دهند: «لا لبّیک و لا سعدیک» و آن گه گفت: شنیدهام که هر که حج از مال شبهت کند، او را گویند: «لا لبّیک، و لا سعدیک، حتّى تردّ ما فى یدیک».
و چون طواف و سعى کند قصه وى بقومى بیچارگان ماند که بدرگاه ملوک شوند نیازى را و حاجتى را که دارند، و گرد سراى ملک مىگردند، و اندر میدان در سراى تردد مىکنند، و کسى را مىجویند که از بهر ایشان شفاعت کند، و امید میدارند که مگر ناگاه خود چشم ملک بر ایشان افتد و ببخشاید، و کار ایشان سره شود.
اما وقوف عرفه و آن اجتماع اصناف خلق در آن صحراء عرفات، و آن خروش و تضرّع و آن زارى و گریه ایشان، و آن دعا و ذکر ایشان بزبانهاى مختلف، بعرصات قیامت ماند که خلائق همه جمع شوند، و هر کس بخود مشغول، در انتظار ردّ و قبول. و در جمله این مقامات که برشمردیم، هیچ مقام نیست امیدوارتر و رحمت خدا بآن نزدیکتر از آن ساعت که حجّاج بعرفات بایستند. در آثار بیارند که: درهاى هفت طارم پیروزه برگشایند آن ساعت، و ایوان فرادیس اعلى را درها باز نهند، و جانهاى پیغامبران و شهیدان اندر علیین در طرب آرند. عزیزست آن ساعت! بزرگوارست آن وقت! که از شعاع انفاس حجّاج و عمّار روز مدد میخواهد، و از دوست خطاب مىآید که: «هل من داع؟ هل من سائل؟»
روى انس بن مالک قال قال رسول اللَّه (ص): «امّا عشیّة عرفة، فانّ اللَّه یهبط الى السّماء الدّنیا ثم یباهى بهم الملائکة، فیقول انظروا الى عبادى شعثا غبرا جاءونی من کلّ فجّ عمیق یرجون رحمتى و مغفرتى، فلو کانت کعدد الرّمل او کزبد البحر لغفرتها لکم، افیضوا عبادى مغفورا لکم و لمن شفعتم فیه.»
قال النّبی (ص): «من حجّ حجّة الاسلام یرجع مغفورا له».
خانهاى که نماز بدان تمام، و حج بدان تمام، و قصد بدان نجاة، و دعا آنجا مستجاب، و زندگانى آنجا قربت، و مرگ آنجا شهادت.
قال علیه الصّلاة و السّلام «من مات بمکّة فکأنّما مات فى السّماء الدّنیا، و من مات فى حجّ او عمرة لم یحاسب. و قیل ادخل الجنّة».
خانهاى که هر که در آن رفت بایمان و حسبت و تعظیم و طلب قربت و تصدیق وعد و مراعات حرمت، ایمن است از آتش عقوبت.
قال اللَّه عزّ و جلّ فى بعض ما انزله من الکتب: «انّى انا اللَّه لا اله الّا انا وحدى، الکعبة لى، و البیت بیتى، و الحرم حرمى، من دخل بیتى امن عذابى».
خانهاى که هرگز هیچ جبار مخلوق را چشم در آن نیاید، مگر که باز شکوهد و رعب زند و فروشکند، و هیچ پرندهاى زیر او نتواند که گذرد، و وحش کوه بآن رسد أمن شناسد، آرام گیرد. و اگر همه خلق جهان در آن خانه روند، جاى یابند.
فِیهِ آیاتٌ بَیِّناتٌ در آن خانه نشانهاى روشن است که آن حقّ است و حقیقت، یکى از آن نشانها مقام ابراهیم است، از روى ظاهر اثر قدم ابراهیم (ع) است بر سنگ خاره که روزى بوفاء مخلوقى، آن قدم برداشت، لا جرم ربّ العالمین اثر آن قدم قبله جهانیان ساخت. اشارتى عظیمست کسى را که یک قدم بوفاء حق از بهر حق بردارد و چه عجب اگر باطن وى قبله نظر حق شود! امّا از روى باطن، گفتهاند: مقام ابراهیم ایستادنگاه اوست در خلّت، و آنکه قدم وى در راه خلّت چنان درست آمد که هر چه داشت همه درباخت، هم کلّ و هم جزء و هم غیر. کلّ نفس اوست، جزء فرزند او، غیر مال او، نفس بغیر آن داد، و فرزند بقربان داد، و مال بمهمان داد.
امروز که ماه من مرا مهمان است
بخشیدن جان و دل مرا پیمانست
دل را خطرى نیست، سخن در جانست
جان افشانم که روز جان افشانست
گفتند: یا ابراهیم! دل از همه برگرفتى، چیست این که همه درباختى؟ گفت: آرى! سلطان خلّت سلطانى قاهر است، جاى خالى خواهد با کس بنسازد. إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها.
زحمت غوغا بشهر نیز نبینى
چون علم پادشا بشهر درآید
چون از نهاد و غیر خویش پاک بیرون شد، بر منشور خلت وى این توقیع زدند که: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا. با این همه منقبت و مرتبت نفیر میکرد و میگفت: وَ اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ! عزّت قرآن در نواختنش بیفزود که وَ آتَیْناهُ فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ. و او مىگفت: وَ لا تُخْزِنِی یَوْمَ یُبْعَثُونَ.
اعتقادش در حق خویش بقهر بود. با خود جنگى برآورده بود که هیچ صلح نمیکرد!
با خود ز پى تو جنگها دارم من
صد گونه ز عشق رنگها دارم من
مقام ابراهیم وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً شرف آن مقام نه آن سنگ راست که اثر قدم ابراهیم (ع) راست. و لآثار الخلیل عند الجلیل اثر و خطر عظیم.
انّ الدّیار و ان عفّت، فانّ لها
عهدا باحبابنا اذ عندها نزلوا
آن کوه طور که قرآن مجید جلوهگاه آنست، و محل سوگند خداى جهانست، نه از خود یافت آن رتبت که از مجاورت قدم موسى (ع) یافت، که با حق راز گفت، و درد دل خویش آنجا باز گفت: و للأرض من کأس الکرام نصیب همین است حدیث غار تعزّز و تقدّس. و شکوه آن بر دلها و بر دیدها نه از آنست که غارست، که در جهان غار فراوان است امّا نه چنان غار که نزول گاه سیّد انبیاء است، و مأواى مهتر اولیاء است، یقول اللَّه تبارک و تعالى و تقدّس: «ثانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُما فِی الْغارِ».
کار صدق و معنى بو بکر دارد در جهان
و رنه در هر خانه بو بکریست، در هر کوه غار.
قوله: وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا بدانکه این سفر حج بر مثال سفر آخرت نهادند. و هر چه در سفر آخرت پیش آید از احوال و اهوال مرگ و رستاخیز نمودگار آن درین سفر پدید کردند، تا دانایان و زیرکان چون این سفر پیش گیرند بهر چه رسند و هر چه کنند منازل و مقامات آن راه آخرت یاد کنند، و عبرت گیرند، و زاد و ساز آن بدست آرند، که صعبتر است و عظیمتر. اوّل آنست که چون اهل و عیال و دوستان را وداع کند بداند که این مثال سکرات مرگست، آن ساعت که بنده در نزع باشد و خویش و پیوند و دوستان گرد وى درآیند، و او را وداع کنند.
سار الفؤاد مع الاحباب اذ ساروا
یوم الوداع فدمع العین مدرار
و آن گه زاد سفر از همه نوعها ساختن گیرد، و احتیاط در آن بجاى آرد، تا هر چه بزودى تباه شود برنگیرد، داند که آن با وى بنماند، و زاد بادیه نشاید. دریابد و بجاى آرد که طاعت با ریا و با تقصیر زاد آخرت را نشاید. و به
قال النّبی: «لا یقبل اللَّه تعالى عملا فیه مقدار ذرّة من الرّیا».
و آن گه که بر راحله نشیند مرکب خویش در سفر آخرت که آن را نعش گویند یاد آرد.
و بعد رکوبه الافراس تیها
یهادى بین اعناق الرّجال
و چون عقبهها و خطرهاى بادیه ببیند از منکر و نکیر و حیّات و عقارب در گور که شرع از آن نشان داده یاد کند، و بحقیقت داند که از لحد تا حشر بادیهاى عظیم در پیش است که بىبدرقه طاعت بریدن آن دشخوار است. اگر درین بادیه بدین آسانى بدرقهاى بکارست، پس در بادیه قیامت، بىبدرقه طاعت چون رستگارست؟!
راستکارى پیشهکن کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار
و آن گه که لبّیک گوید بجواب نداء حق تا از نداء قیامت براندیشد که فردا بگوش وى خواهد رسید و نداند که آن نداء سعادت خواهد بود یا نداء شقاوت.
على بن حسین علیهما السلام در وقت احرام او را دیدند، زرد روى و مضطرب! و هیچ سخن نمىگفت. گفتند: چه رسید مهتر دین را که بوقت احرام لبّیک نمىگوید؟
گفت: ترسم که اگر گویم لبیک جواب دهند: «لا لبّیک و لا سعدیک» و آن گه گفت: شنیدهام که هر که حج از مال شبهت کند، او را گویند: «لا لبّیک، و لا سعدیک، حتّى تردّ ما فى یدیک».
و چون طواف و سعى کند قصه وى بقومى بیچارگان ماند که بدرگاه ملوک شوند نیازى را و حاجتى را که دارند، و گرد سراى ملک مىگردند، و اندر میدان در سراى تردد مىکنند، و کسى را مىجویند که از بهر ایشان شفاعت کند، و امید میدارند که مگر ناگاه خود چشم ملک بر ایشان افتد و ببخشاید، و کار ایشان سره شود.
اما وقوف عرفه و آن اجتماع اصناف خلق در آن صحراء عرفات، و آن خروش و تضرّع و آن زارى و گریه ایشان، و آن دعا و ذکر ایشان بزبانهاى مختلف، بعرصات قیامت ماند که خلائق همه جمع شوند، و هر کس بخود مشغول، در انتظار ردّ و قبول. و در جمله این مقامات که برشمردیم، هیچ مقام نیست امیدوارتر و رحمت خدا بآن نزدیکتر از آن ساعت که حجّاج بعرفات بایستند. در آثار بیارند که: درهاى هفت طارم پیروزه برگشایند آن ساعت، و ایوان فرادیس اعلى را درها باز نهند، و جانهاى پیغامبران و شهیدان اندر علیین در طرب آرند. عزیزست آن ساعت! بزرگوارست آن وقت! که از شعاع انفاس حجّاج و عمّار روز مدد میخواهد، و از دوست خطاب مىآید که: «هل من داع؟ هل من سائل؟»
روى انس بن مالک قال قال رسول اللَّه (ص): «امّا عشیّة عرفة، فانّ اللَّه یهبط الى السّماء الدّنیا ثم یباهى بهم الملائکة، فیقول انظروا الى عبادى شعثا غبرا جاءونی من کلّ فجّ عمیق یرجون رحمتى و مغفرتى، فلو کانت کعدد الرّمل او کزبد البحر لغفرتها لکم، افیضوا عبادى مغفورا لکم و لمن شفعتم فیه.»
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۲۲
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۹
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۴
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
به فال فرّخ و عزم درست و رأی صواب
سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب
نماز شام که از شب نقاب بست هوا
رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب
روان او شده بیبند و جَعد او پُربند
میان او شده بیتاب و زلف او پُر تاب
به شاخِ سِدره به رغم شکوفهٔ بادام
همی فشاند ز بادام لؤلؤ خوشاب
همیکشید و همیکند او چو دلشدگان
زگل بنفشه و سنبل به فندق از عنّاب
به مهرگفت مراکای شکسته بیعت من
سفرگزیده به عزم درست ورای صواب
اگر دل تو به تحقیق جایگاه وفاست
دلم متاب و ازین جایگاه روی متاب
هر آنکسی که نباشد بهشهر و خانهٔ خویش
بود غریب وکشد نوحه بر غریب غراب
مشو ز خانه جدا و مجوی رنج سفر
که کس نخواهد و نگریزد از اُولوالالباب
جواب دادم و گفتم ز بهر رفتن من
تو را بسی سخنان رفت، گوشدار جواب
تو تشنهای و منم چون سراب و معلوم است
که تشنه را نبود هیچ فایده ز سراب
وداع کن که هماکنون که من بخواهم رفت
گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب
مراست شکر و تو را صبر کردگار دهد
مرا به شکر جزا و تو را به صبر ثواب
بگفتم این سخن و در برش گرفتم تنگ
قضا میان من و او ز هجرکرده حجاب
بدان قضا چو رضا دادم اندر آن ساعت
نشستم از بَرِ دیو جهنده همچو شهاب
گه شتاب چو صَرصَر گه درنگ چو کوه
گه فراز کبوتر گه نشیب عقاب
تکاور شَبه رنگ و به شب زمین پیمای
شبی که بود ز قطرانش مَعجَر و جُلباب
زمانه توسن هامون گرفته در سنبل
هوا حواصِل گردون نهفته در سنجاب
زمین چو غالیهای بیخته بر او زنگار
فلک چو آینهای ریخته بر او سیماب
چو آهنین سپری چرخ درکف برجیس
بر آن سپر چو یکی کوکبه ز نقرهٔ ناب
بهجای خانه و آواز عود دشت و جبل
بهجای نقل و می ناب شوره و شوراب
ستارگان چو درم ها زده ز نقرهٔ سیم
سپید و روشن گردون چو دکّهٔ ضَرّاب
فلک چو آب شمر ایستاده و مریخ
چنانکه شعلهٔ آتش بود میانهٔ آب
بسیط چرخ چو میدان سبز و زهره چو گوی
چگونه گویی کرده به زغفرانش خَضاب
سپهر چون کف قلّاب و اندرو کیوان
بگونهٔ درمی قلب در کف قَلاّب
چو بحر ژرف سپهر و چو لنگری زرین
فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب
ز اوج خویش عَطارُد چنان نمود همی
که از عقیق یکی مهره درکف لعاب
مه چهارده جون آسیای سیمین بود
سپهر گردان همچون زمرّدین دولاب
فلک چو مسجد و ماه دو هفته چون قندیل
بَناتِ نَعش چو منبر، مَجَرّه چون محراب
سپهر گفتی چون لاژورد تقویم است
مَجَّره جدول تقویم و مه چو اُصْطُرلاب
مثال پروین گفتی که شاخ طوبی بود
مثال جوزا مانند سیمگون اَکواب
بهشت بود سپهر و مجرّه جوی بهشت
بزرگ و خُرد کواکب کواعبِ اَتراب
ستور من بهچنین شب همی سپرد رهی
رهی خوش و سبک آهنگ و بیبلا و عِقاب
نه بیم ژالهٔ برف و نه ترس باد سموم
نه هول دزد کمین و نه سهم غول و ذِئاب
ز بسکَلاب و مزارع ز بس شبان و رمه
پر از خروش خروس و پر از نفیر کلاب
ز لاله گفتی شنگرفگون شده است جَبَل
ز سبزهگفتی زنگارگون شدست تراب
هزار نافه ز هر بقعهای گشوده صبا
هزار عُقده به هر منزلی گسسته سحاب
مرا شتاب گرفته به حضرت شرفی
چو حاجیان که نمایند سوی کعبه شتاب
به گوش دل ز سعادت همی شنیدم من
که حضرت شرفالملک هست حُسن مآب
امین حضرت ابوسعد کز سعادت او
فزوده حشمت اسلاف و دولت اَعقاب
بزرگ بار خدایی که رسم و سیرت اوست
فَذلک خرد اندر جریدهٔ آداب
ستوده خصلت و نیک اخترست در هر فن
بلندهمت و نامآورست در هر باب
کجا زبان و بنانش بیان کنند سخن
سخنور اندر باید شدن سوی کُتّاب
حساب دانش او راکرانه پیدا نیست
اگرچه ملک زمین را به دست اوست حساب
ز نقش خامهٔ او هست استواری ملک
چو استواری اعضای مردم از اعصاب
ز بهر خیمهٔ بختش به عالم عِلُوی
هم از فلک فلکه است و هم از نجوم طناب
نشاط خلق جهان از ثیاب و زر باسد
نشاط اوست ز خواهندگان زرّ و ثیاب
اگر قیاس کنی پیش چشم همت او
چه گنج خانهٔ قارون چه نیم پرّ ذباب
اَیا کریمی کاندر حریم دولت تو
ندیم غُرمْ شود شیر شرزه اندر غاب
کسی که با تو به میدان فضل بازد گوی
همی دَوَد دل او همچو گوی در طَبْطاب
بسا کسا که همی لاف زد ز درگه خویش
به درگه تو کنون خَرّ راکعاً وأناب
در آن وطن که ز ارباب عقل انجمن است
تویی به حجت تحقیق سَیّدالالباب
ز توست مَفخرِ احرار و سروران عَجَم
چنان کجا که رسول است مَفخَرُالاعراب
ز کافیان جهان هر که یافته است به حق
هم از خلیفه لقب هم ز شهریار خطاب
ز تاب خشم تو رگهای دشمن اندر تن
ز هم گسسته شود همچو توزی از مهتاب
ثنا و شکر تو دارد همی به بسمالله
هم افتتاح کلام و هم ابتدای کتاب
همیشه محتشمان را به رای روشن توست
به نزد شاه و وزیرش قبول و رونق و آب
از آن گروه یکی را چو رای تو نبود
نه از مخاطبهاش رونق است و نز القاب
که یار علت کین تو دل ضعیف بود
نه از قَرَنفل سودش بود نه از جلّاب
مخالفان تو را در مصافگاه اجل
همیشه هست به شمشیر مرگ ضرب رقاب
فراق حضرت تو جان من بفرسودست
گواست بر دل من بنده ایزد وهاب
بهجان تو که درو هیچگه نبود مرا
فراغتی ز شراب و کباب و چنگ و رباب
رباب نالهٔ من بود و چنگ قامت من
سرشک من چو شراب و دلم به سانکباب
همه ثنای تو گفتم به وقت بیداری
همه لقای تو دیدم چو بودم اندر خواب
سپاس دارم از ایزدْ کنون که شاد شدم
بدین همایون بیت و بدین مبارک باب
گذشته رفت و زین پس مرا نخواهد بود
ز خدمت تو فراق و ز حضرت تو ذِهاب
همیشه تا که مصیب و مصاب در عالم
همی بود ز قضای مُسَبّبُ الاسباب
موافقان تو باشند شادمان و مُصیب
مخالفان تو باشند مستمند و مصاب
تو را مباد تهی از چهار چیز دو دست
ز کِلک و خاتم و زلف نگار و جام شراب
سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب
نماز شام که از شب نقاب بست هوا
رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب
روان او شده بیبند و جَعد او پُربند
میان او شده بیتاب و زلف او پُر تاب
به شاخِ سِدره به رغم شکوفهٔ بادام
همی فشاند ز بادام لؤلؤ خوشاب
همیکشید و همیکند او چو دلشدگان
زگل بنفشه و سنبل به فندق از عنّاب
به مهرگفت مراکای شکسته بیعت من
سفرگزیده به عزم درست ورای صواب
اگر دل تو به تحقیق جایگاه وفاست
دلم متاب و ازین جایگاه روی متاب
هر آنکسی که نباشد بهشهر و خانهٔ خویش
بود غریب وکشد نوحه بر غریب غراب
مشو ز خانه جدا و مجوی رنج سفر
که کس نخواهد و نگریزد از اُولوالالباب
جواب دادم و گفتم ز بهر رفتن من
تو را بسی سخنان رفت، گوشدار جواب
تو تشنهای و منم چون سراب و معلوم است
که تشنه را نبود هیچ فایده ز سراب
وداع کن که هماکنون که من بخواهم رفت
گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب
مراست شکر و تو را صبر کردگار دهد
مرا به شکر جزا و تو را به صبر ثواب
بگفتم این سخن و در برش گرفتم تنگ
قضا میان من و او ز هجرکرده حجاب
بدان قضا چو رضا دادم اندر آن ساعت
نشستم از بَرِ دیو جهنده همچو شهاب
گه شتاب چو صَرصَر گه درنگ چو کوه
گه فراز کبوتر گه نشیب عقاب
تکاور شَبه رنگ و به شب زمین پیمای
شبی که بود ز قطرانش مَعجَر و جُلباب
زمانه توسن هامون گرفته در سنبل
هوا حواصِل گردون نهفته در سنجاب
زمین چو غالیهای بیخته بر او زنگار
فلک چو آینهای ریخته بر او سیماب
چو آهنین سپری چرخ درکف برجیس
بر آن سپر چو یکی کوکبه ز نقرهٔ ناب
بهجای خانه و آواز عود دشت و جبل
بهجای نقل و می ناب شوره و شوراب
ستارگان چو درم ها زده ز نقرهٔ سیم
سپید و روشن گردون چو دکّهٔ ضَرّاب
فلک چو آب شمر ایستاده و مریخ
چنانکه شعلهٔ آتش بود میانهٔ آب
بسیط چرخ چو میدان سبز و زهره چو گوی
چگونه گویی کرده به زغفرانش خَضاب
سپهر چون کف قلّاب و اندرو کیوان
بگونهٔ درمی قلب در کف قَلاّب
چو بحر ژرف سپهر و چو لنگری زرین
فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب
ز اوج خویش عَطارُد چنان نمود همی
که از عقیق یکی مهره درکف لعاب
مه چهارده جون آسیای سیمین بود
سپهر گردان همچون زمرّدین دولاب
فلک چو مسجد و ماه دو هفته چون قندیل
بَناتِ نَعش چو منبر، مَجَرّه چون محراب
سپهر گفتی چون لاژورد تقویم است
مَجَّره جدول تقویم و مه چو اُصْطُرلاب
مثال پروین گفتی که شاخ طوبی بود
مثال جوزا مانند سیمگون اَکواب
بهشت بود سپهر و مجرّه جوی بهشت
بزرگ و خُرد کواکب کواعبِ اَتراب
ستور من بهچنین شب همی سپرد رهی
رهی خوش و سبک آهنگ و بیبلا و عِقاب
نه بیم ژالهٔ برف و نه ترس باد سموم
نه هول دزد کمین و نه سهم غول و ذِئاب
ز بسکَلاب و مزارع ز بس شبان و رمه
پر از خروش خروس و پر از نفیر کلاب
ز لاله گفتی شنگرفگون شده است جَبَل
ز سبزهگفتی زنگارگون شدست تراب
هزار نافه ز هر بقعهای گشوده صبا
هزار عُقده به هر منزلی گسسته سحاب
مرا شتاب گرفته به حضرت شرفی
چو حاجیان که نمایند سوی کعبه شتاب
به گوش دل ز سعادت همی شنیدم من
که حضرت شرفالملک هست حُسن مآب
امین حضرت ابوسعد کز سعادت او
فزوده حشمت اسلاف و دولت اَعقاب
بزرگ بار خدایی که رسم و سیرت اوست
فَذلک خرد اندر جریدهٔ آداب
ستوده خصلت و نیک اخترست در هر فن
بلندهمت و نامآورست در هر باب
کجا زبان و بنانش بیان کنند سخن
سخنور اندر باید شدن سوی کُتّاب
حساب دانش او راکرانه پیدا نیست
اگرچه ملک زمین را به دست اوست حساب
ز نقش خامهٔ او هست استواری ملک
چو استواری اعضای مردم از اعصاب
ز بهر خیمهٔ بختش به عالم عِلُوی
هم از فلک فلکه است و هم از نجوم طناب
نشاط خلق جهان از ثیاب و زر باسد
نشاط اوست ز خواهندگان زرّ و ثیاب
اگر قیاس کنی پیش چشم همت او
چه گنج خانهٔ قارون چه نیم پرّ ذباب
اَیا کریمی کاندر حریم دولت تو
ندیم غُرمْ شود شیر شرزه اندر غاب
کسی که با تو به میدان فضل بازد گوی
همی دَوَد دل او همچو گوی در طَبْطاب
بسا کسا که همی لاف زد ز درگه خویش
به درگه تو کنون خَرّ راکعاً وأناب
در آن وطن که ز ارباب عقل انجمن است
تویی به حجت تحقیق سَیّدالالباب
ز توست مَفخرِ احرار و سروران عَجَم
چنان کجا که رسول است مَفخَرُالاعراب
ز کافیان جهان هر که یافته است به حق
هم از خلیفه لقب هم ز شهریار خطاب
ز تاب خشم تو رگهای دشمن اندر تن
ز هم گسسته شود همچو توزی از مهتاب
ثنا و شکر تو دارد همی به بسمالله
هم افتتاح کلام و هم ابتدای کتاب
همیشه محتشمان را به رای روشن توست
به نزد شاه و وزیرش قبول و رونق و آب
از آن گروه یکی را چو رای تو نبود
نه از مخاطبهاش رونق است و نز القاب
که یار علت کین تو دل ضعیف بود
نه از قَرَنفل سودش بود نه از جلّاب
مخالفان تو را در مصافگاه اجل
همیشه هست به شمشیر مرگ ضرب رقاب
فراق حضرت تو جان من بفرسودست
گواست بر دل من بنده ایزد وهاب
بهجان تو که درو هیچگه نبود مرا
فراغتی ز شراب و کباب و چنگ و رباب
رباب نالهٔ من بود و چنگ قامت من
سرشک من چو شراب و دلم به سانکباب
همه ثنای تو گفتم به وقت بیداری
همه لقای تو دیدم چو بودم اندر خواب
سپاس دارم از ایزدْ کنون که شاد شدم
بدین همایون بیت و بدین مبارک باب
گذشته رفت و زین پس مرا نخواهد بود
ز خدمت تو فراق و ز حضرت تو ذِهاب
همیشه تا که مصیب و مصاب در عالم
همی بود ز قضای مُسَبّبُ الاسباب
موافقان تو باشند شادمان و مُصیب
مخالفان تو باشند مستمند و مصاب
تو را مباد تهی از چهار چیز دو دست
ز کِلک و خاتم و زلف نگار و جام شراب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶
چون شمردم در سفر یک نیمه از ماه صفر
ساختم ساز رحیل و توشهٔ راه سفر
هرکجا دولت نهد راه سفر در پیش من
کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر
چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی
راه من معلومکرد آن ماه روی سیمبر
یافت آگاهی که من ساز سفر سازم همی
دشت و بر یک چند بگزینم همی بر شهر و در
آمد از خانه دوان چون آهوی خسته نوان
لب ز خشکی چون بیابان دیدگان همچون شمر
کوه غم بر دل نهاده جونکمرکرده میان
تا چرا من رنج خواهم دید در کوه و کمر
فندق او بر شقایقکرده سنبل ساخ شاخ
نرگس او بر سمن باریده مروارید تر
از تاسف چنبریکرده قد چون سرو راست
وز تپانچه نیلگون کرده رخ چون معصفر
گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست
با صبا پیوستن و منزل بریدن چون قمر
جامه و پیرایه ساز از بهر من گر عاشقی
زین و پالان را افرو هلا از پی اسب و ستر
جند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر
موی سیمین چون کند مرد حکیم از بهر سیم
روی زرین چون کند شخص عزیز از بهر زر
گه چو میشان باشی از دندان گرگان با نهیب
گه چو گوران باشی از چنگال شیران با خطر
گوش بر هر سو نهاده تا چه پیش آرد قضا
چشم بر هر ره نهاده تا چه فرماید قدر
گفتم ای ماه شکرلب آب چشم تو مرا
کرد در حسرت گدازان چون به آب اندر شکر
تا ستوران را نسازم در سفر پالان و زین
جامه و پیرایه چون سازم بتان را در حضر
گر به شست اندر شوم چون ماهیان بیهوش و هنگ
ور به دام اندر شوم جون آهوان بیخواب و خور
از پی سیمم نباشد هیچ سودا در دماغ
وز غم زرم نباشد هیچ صفرا در جگر
از خطرکردن بزرگی و خطر جویم همی
این مثل نشنیدهای کاندر خطر باشد خطر
کم بها باشد به بحر خویش دُرّ شاهوار
کم خطر باشد به شهر خویش مرد نامور
در مکان وکان خویش از خواری و بیقیمتی
عود باشد چون حطب یاقوت باشد چون حجر
دولتم گوید همی کز شهر بیرون شو به راه
اخترم گوید همی کز خانه بیرون شو به در
هرکه رنجی بیند آخر کار او گردد به کام
هر که تخمی کارد آخر کشت او آید به بر
بر مده خرمن به باد و آتش اندر من مزن
خاک بر تارک مبیز و آب روی من مبر
دوستان و عاشقان را از پس هجرانِ صَعب
چرخ گردان شاد گرداند ز وصل یکدگر
تنگم اندر برگرفت و در دل من برفروخت
آتشی کز شب دخانش بود و از پروین شرر
تیره شب دیدم چو شاه زنگ با خیل و حشم
افسری بر سر ز مینا و اندر آن افسر درر
اختران دیدم چو سیماب و فلک چون آینه
سر برآورده دو دیو از خاور و از باختر
آن یکی بر راندن سیماب بگشاده دو دست
و آن دگر بر خوردن سیماب بگشاده زفر
خیره ماندم زان دو دیو مشرقی و مغربی
مشرقی سیماب زای و مغربی سیماب خور
پیش من راهی دراز آهنگ و منزلهای دور
سنگ او بیرون ز حد فرسنگ او بیرون ز مرّ
خامهٔ ریگ اندرو جون موج جیحون و فرات
تودهٔ سنگ اندرو چون ابحرا الان و خزر
در میان بیشهٔ او خوابگاه اژدها
در کنار چشمهٔ او آهوان را آبخور
چون چَهِ دوزخ به تاریکی نشیبش را امسیرا
چون پل محشر ز تاریکی فرازش را ممر
گاه بودم در نشیبش همبر ماهی و گاو
گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور
همبرم چون موج دریا مرکب هامون گذار
رهبرم چون سیل وادی بارهٔ وادی سپر
تیزچشمی کز غبارش چشم کیوان گشت کور
خردگوشی کز صُهیلش گوش گردون گشت کر
طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر
گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر
چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران
آن شبه رنک تگاور هم محجّل هم اَغر
راست گفتی شب مجسم گشت و جان دادش خدای
بر جبین و دست و پای او پدید آمد سحر
ماه و ابر و برق و مرغ و باد و تیر و وهم را
گر ز مخلوقات دیگر زودتر باشد گذر
او بدین هر هفت در رفتن همی پیشی گرفت
از نشاط و حرص درگاه وزیر دادگر
صاحب عادل قوامالملک صدرالدین که هست
صد جهان کامل اندر یک جهان مختصر
آن که هست او را حیا و علم عثمان و علی
آن که هست او را وقار و عدل بوبکر و عمر
صبح اقبالش دمیدست از ختن تا قیروان
باد افضالش رسیدست از یمن تا کاشغر
مدغم اندر مهر و کینش اتفاق سعد و نحس
مضمر اندر صلح و جنگش اتصال خیر و شر
زیر منشور قبول و رد او ناز و نیاز
زیر توقیع رضا و خشم او نفع و ضرر
سر بر آر و چشم بگشا ای نظام دین حق
تا بینی در خراسان حشمت و جاه پسر
حشمت و جاهش نه تنها در خراسان است و بس
بلکه مشهور است در اطراف عالم سربهسر
آسمان خاطر او ازگهر تابد نجوم
بحر جود او ز دینار و درم بارد مطر
گر شگفت است اینکه دینار و درم بارد ز ابر
این شگفتی تر بسی کز آسمان تابد گهر
خنجر ترکان او را بر ظفر باشد مدار
تا مدار اختر و افلاک باشد بر مدر
گر عجب نبود کهگردد چنبری گرد نجوم
کی عجب باشد که گردد خنجری گرد ظفر
فرق اعدا بسپرد چون زیر پا آرد رکاب
پشت خصمان بشکند چون پیش رو آرد سپر
معجز نصرت نماید هرکجا پوشد زره
مشکل دولت گشاید هرکجا بندد کمر
بر هوا از حشمت آن شاه مرغان شد عقاب
بر زمین از فخر این شاه ددان شد شیر نر
این یکی افکند ناخن تاکند تعویذ اخصم
وان یکی بگرفت گیسو بر مثال زال زر
آن بهگاه بردباری چیره بر صلح و صواب
وین به روز کامکاری آگه از حزم و حذر
صورت عفو تو دارد روی رضوان در جنان
پیکر شخص تو دارد شخص مالک در سقر
هرکه او معبود را بر عرش گوید مستوی
مذهب او ارا به برهان سربهسر یکسر بخر
شد به تایید تو عالی نسل اسحاق و علی
چون بهتایید پیمبر نسل عدنان و مُضَر
هست فضل و حق تو بر دودمان فخر ملک
همچو فضل روستم بر دودمان زال زر
کدخدایی بر تو زیبد پادشاهی بر ملک
کین دو منصب هر دو را بودست در اصل و گهر
ذکر اوصاف شما و حسن الطاف شما
گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر
آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو
کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر
نکتههای او همه نورست در چشم خرد
لفظهای او همه خال است بر روی هنر
شکل هر حرفی که بنگارد بدیع و نادرست
چون طراز و نقش بر دیبای روم و شوشتر
هست بر مد صریر او مدار ملک شاه
چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور
اندر آن ساعت که ارواح از صور گردد جدا
از صریر او به ارواح اندر آویزد صور
ای ز تو جَدّ و پدر خشنود چون دانی روا
کز تو ناخشنود باشد مادح جد و پدر
آنکه در میدان نظم او را چنین باشد مجال
کیکند واجب که در بیغولهای سازد مقر
اندرین یک سال نگشادی به نام او زبان
در حدیث او نبستی یک زمان وهم و فکر
گر قلم در دست تو حرفی نوشتی سوی او
از نشاط آن قلم همچون قلم رفتی به سر
گشت عریان باز او چون در حضر برگی نداشت
حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر
تا ز باران قبول و آفتاب رای تو
بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر
از تو باید یک نظر تا با فلک گوید سخن
وز تو باید یک سخن تا از فلک یابد نظر
گه در درج درربگشاید اندرمدح شاه
گاه در شکر تو بگشاید در درج غرر
بازگردد شادمان از شهر مرو شاهجان
مدح شه گفته به جان و شکر او کرده ز بر
تا شناسد حال هفت اقلیم اراا بر درگهت
با پرستش صدگروه و با ستایش صد نفر
باش تو پیوسته با فر خداوند جهان
در جهانداری تو آصف رای و او جمبثبیذ فر
هر دو را دایم خطاب ازگنبد فیروزهگون
صاحب پیروزبخت و خسرو پیروزگر
ساختم ساز رحیل و توشهٔ راه سفر
هرکجا دولت نهد راه سفر در پیش من
کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر
چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی
راه من معلومکرد آن ماه روی سیمبر
یافت آگاهی که من ساز سفر سازم همی
دشت و بر یک چند بگزینم همی بر شهر و در
آمد از خانه دوان چون آهوی خسته نوان
لب ز خشکی چون بیابان دیدگان همچون شمر
کوه غم بر دل نهاده جونکمرکرده میان
تا چرا من رنج خواهم دید در کوه و کمر
فندق او بر شقایقکرده سنبل ساخ شاخ
نرگس او بر سمن باریده مروارید تر
از تاسف چنبریکرده قد چون سرو راست
وز تپانچه نیلگون کرده رخ چون معصفر
گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست
با صبا پیوستن و منزل بریدن چون قمر
جامه و پیرایه ساز از بهر من گر عاشقی
زین و پالان را افرو هلا از پی اسب و ستر
جند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر
موی سیمین چون کند مرد حکیم از بهر سیم
روی زرین چون کند شخص عزیز از بهر زر
گه چو میشان باشی از دندان گرگان با نهیب
گه چو گوران باشی از چنگال شیران با خطر
گوش بر هر سو نهاده تا چه پیش آرد قضا
چشم بر هر ره نهاده تا چه فرماید قدر
گفتم ای ماه شکرلب آب چشم تو مرا
کرد در حسرت گدازان چون به آب اندر شکر
تا ستوران را نسازم در سفر پالان و زین
جامه و پیرایه چون سازم بتان را در حضر
گر به شست اندر شوم چون ماهیان بیهوش و هنگ
ور به دام اندر شوم جون آهوان بیخواب و خور
از پی سیمم نباشد هیچ سودا در دماغ
وز غم زرم نباشد هیچ صفرا در جگر
از خطرکردن بزرگی و خطر جویم همی
این مثل نشنیدهای کاندر خطر باشد خطر
کم بها باشد به بحر خویش دُرّ شاهوار
کم خطر باشد به شهر خویش مرد نامور
در مکان وکان خویش از خواری و بیقیمتی
عود باشد چون حطب یاقوت باشد چون حجر
دولتم گوید همی کز شهر بیرون شو به راه
اخترم گوید همی کز خانه بیرون شو به در
هرکه رنجی بیند آخر کار او گردد به کام
هر که تخمی کارد آخر کشت او آید به بر
بر مده خرمن به باد و آتش اندر من مزن
خاک بر تارک مبیز و آب روی من مبر
دوستان و عاشقان را از پس هجرانِ صَعب
چرخ گردان شاد گرداند ز وصل یکدگر
تنگم اندر برگرفت و در دل من برفروخت
آتشی کز شب دخانش بود و از پروین شرر
تیره شب دیدم چو شاه زنگ با خیل و حشم
افسری بر سر ز مینا و اندر آن افسر درر
اختران دیدم چو سیماب و فلک چون آینه
سر برآورده دو دیو از خاور و از باختر
آن یکی بر راندن سیماب بگشاده دو دست
و آن دگر بر خوردن سیماب بگشاده زفر
خیره ماندم زان دو دیو مشرقی و مغربی
مشرقی سیماب زای و مغربی سیماب خور
پیش من راهی دراز آهنگ و منزلهای دور
سنگ او بیرون ز حد فرسنگ او بیرون ز مرّ
خامهٔ ریگ اندرو جون موج جیحون و فرات
تودهٔ سنگ اندرو چون ابحرا الان و خزر
در میان بیشهٔ او خوابگاه اژدها
در کنار چشمهٔ او آهوان را آبخور
چون چَهِ دوزخ به تاریکی نشیبش را امسیرا
چون پل محشر ز تاریکی فرازش را ممر
گاه بودم در نشیبش همبر ماهی و گاو
گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور
همبرم چون موج دریا مرکب هامون گذار
رهبرم چون سیل وادی بارهٔ وادی سپر
تیزچشمی کز غبارش چشم کیوان گشت کور
خردگوشی کز صُهیلش گوش گردون گشت کر
طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر
گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر
چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران
آن شبه رنک تگاور هم محجّل هم اَغر
راست گفتی شب مجسم گشت و جان دادش خدای
بر جبین و دست و پای او پدید آمد سحر
ماه و ابر و برق و مرغ و باد و تیر و وهم را
گر ز مخلوقات دیگر زودتر باشد گذر
او بدین هر هفت در رفتن همی پیشی گرفت
از نشاط و حرص درگاه وزیر دادگر
صاحب عادل قوامالملک صدرالدین که هست
صد جهان کامل اندر یک جهان مختصر
آن که هست او را حیا و علم عثمان و علی
آن که هست او را وقار و عدل بوبکر و عمر
صبح اقبالش دمیدست از ختن تا قیروان
باد افضالش رسیدست از یمن تا کاشغر
مدغم اندر مهر و کینش اتفاق سعد و نحس
مضمر اندر صلح و جنگش اتصال خیر و شر
زیر منشور قبول و رد او ناز و نیاز
زیر توقیع رضا و خشم او نفع و ضرر
سر بر آر و چشم بگشا ای نظام دین حق
تا بینی در خراسان حشمت و جاه پسر
حشمت و جاهش نه تنها در خراسان است و بس
بلکه مشهور است در اطراف عالم سربهسر
آسمان خاطر او ازگهر تابد نجوم
بحر جود او ز دینار و درم بارد مطر
گر شگفت است اینکه دینار و درم بارد ز ابر
این شگفتی تر بسی کز آسمان تابد گهر
خنجر ترکان او را بر ظفر باشد مدار
تا مدار اختر و افلاک باشد بر مدر
گر عجب نبود کهگردد چنبری گرد نجوم
کی عجب باشد که گردد خنجری گرد ظفر
فرق اعدا بسپرد چون زیر پا آرد رکاب
پشت خصمان بشکند چون پیش رو آرد سپر
معجز نصرت نماید هرکجا پوشد زره
مشکل دولت گشاید هرکجا بندد کمر
بر هوا از حشمت آن شاه مرغان شد عقاب
بر زمین از فخر این شاه ددان شد شیر نر
این یکی افکند ناخن تاکند تعویذ اخصم
وان یکی بگرفت گیسو بر مثال زال زر
آن بهگاه بردباری چیره بر صلح و صواب
وین به روز کامکاری آگه از حزم و حذر
صورت عفو تو دارد روی رضوان در جنان
پیکر شخص تو دارد شخص مالک در سقر
هرکه او معبود را بر عرش گوید مستوی
مذهب او ارا به برهان سربهسر یکسر بخر
شد به تایید تو عالی نسل اسحاق و علی
چون بهتایید پیمبر نسل عدنان و مُضَر
هست فضل و حق تو بر دودمان فخر ملک
همچو فضل روستم بر دودمان زال زر
کدخدایی بر تو زیبد پادشاهی بر ملک
کین دو منصب هر دو را بودست در اصل و گهر
ذکر اوصاف شما و حسن الطاف شما
گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر
آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو
کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر
نکتههای او همه نورست در چشم خرد
لفظهای او همه خال است بر روی هنر
شکل هر حرفی که بنگارد بدیع و نادرست
چون طراز و نقش بر دیبای روم و شوشتر
هست بر مد صریر او مدار ملک شاه
چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور
اندر آن ساعت که ارواح از صور گردد جدا
از صریر او به ارواح اندر آویزد صور
ای ز تو جَدّ و پدر خشنود چون دانی روا
کز تو ناخشنود باشد مادح جد و پدر
آنکه در میدان نظم او را چنین باشد مجال
کیکند واجب که در بیغولهای سازد مقر
اندرین یک سال نگشادی به نام او زبان
در حدیث او نبستی یک زمان وهم و فکر
گر قلم در دست تو حرفی نوشتی سوی او
از نشاط آن قلم همچون قلم رفتی به سر
گشت عریان باز او چون در حضر برگی نداشت
حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر
تا ز باران قبول و آفتاب رای تو
بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر
از تو باید یک نظر تا با فلک گوید سخن
وز تو باید یک سخن تا از فلک یابد نظر
گه در درج درربگشاید اندرمدح شاه
گاه در شکر تو بگشاید در درج غرر
بازگردد شادمان از شهر مرو شاهجان
مدح شه گفته به جان و شکر او کرده ز بر
تا شناسد حال هفت اقلیم اراا بر درگهت
با پرستش صدگروه و با ستایش صد نفر
باش تو پیوسته با فر خداوند جهان
در جهانداری تو آصف رای و او جمبثبیذ فر
هر دو را دایم خطاب ازگنبد فیروزهگون
صاحب پیروزبخت و خسرو پیروزگر
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۶ - حکایت
گذر بودمان بر براکوهِ تون
زشهر آمدیم از سحرگه برون
مصاحب زهر گونه جوقی سوار
کشیدیم القصه تا نوبهار
دهی بود فی الجمله پرداخته
ز بیدادِ ظالم برانداخته
شرابی که بر کوتلان باربود
تلف شد ضرورت که ناچار بود
تُهی تنگ و خیک و رهِ فارس پیش
حریفان پریشان ز اندازه بیش
رزی بود در باز رفتم درون
چه گویم که حالم تبه بود چون
در آمد به خشتی سر پای من
خمی گشت پیدا زروی چمن
خمی و چه خم آنگهی پرشراب
شرابی و چون آنگهی چون گلاب
زدم نعرهای و برفتم ز هوش
فتادند یاران من در خروش
چو دیدند حیران فروماندند
دعا بر خداوندِ رز خواندند
درخت از زمین و شراب از درخت
برآید عجب نبود ای نیک بخت
کرامات محض است کز زیر خاک
برآید خمی تا به سر جانِ پاک
از اقبال میخواره نبود عجب
روان گشته از چشمه ماءالعنب
یکی گفت روزی میخواره بین
که ناگه برآمد ز زیرزمین
یکی گفت اگر صاحب بوستان
نیت خیر کردست نیکوست آن
یکی گفت بی چاره وقت گریز
نهادست خنب و برفت است تیز
به شکرانهی فتح بابی چنین
نهادیم سرها همه بر زمین
چو شد خنب خالی به شکرانهای
درونش نهادیم دانگانهای
سر خنب کردیم در حال رُست
سر خود گرفتیم چالاک و چست
زشهر آمدیم از سحرگه برون
مصاحب زهر گونه جوقی سوار
کشیدیم القصه تا نوبهار
دهی بود فی الجمله پرداخته
ز بیدادِ ظالم برانداخته
شرابی که بر کوتلان باربود
تلف شد ضرورت که ناچار بود
تُهی تنگ و خیک و رهِ فارس پیش
حریفان پریشان ز اندازه بیش
رزی بود در باز رفتم درون
چه گویم که حالم تبه بود چون
در آمد به خشتی سر پای من
خمی گشت پیدا زروی چمن
خمی و چه خم آنگهی پرشراب
شرابی و چون آنگهی چون گلاب
زدم نعرهای و برفتم ز هوش
فتادند یاران من در خروش
چو دیدند حیران فروماندند
دعا بر خداوندِ رز خواندند
درخت از زمین و شراب از درخت
برآید عجب نبود ای نیک بخت
کرامات محض است کز زیر خاک
برآید خمی تا به سر جانِ پاک
از اقبال میخواره نبود عجب
روان گشته از چشمه ماءالعنب
یکی گفت روزی میخواره بین
که ناگه برآمد ز زیرزمین
یکی گفت اگر صاحب بوستان
نیت خیر کردست نیکوست آن
یکی گفت بی چاره وقت گریز
نهادست خنب و برفت است تیز
به شکرانهی فتح بابی چنین
نهادیم سرها همه بر زمین
چو شد خنب خالی به شکرانهای
درونش نهادیم دانگانهای
سر خنب کردیم در حال رُست
سر خود گرفتیم چالاک و چست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکیست
پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
زخم شمشیر بلا بر سر هم میآید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکیست
قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکیست
هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچجا نیست ز غم خالی و غمناک یکیست
غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکیست
نکتهسنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همهجا نشات ادراک یکیست
قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همهجا خاک یکیست
پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
زخم شمشیر بلا بر سر هم میآید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکیست
قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکیست
هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچجا نیست ز غم خالی و غمناک یکیست
غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکیست
نکتهسنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همهجا نشات ادراک یکیست
قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همهجا خاک یکیست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
بی توقف من از این شهر به در خواهم رفت
ر بی تردد ز پی بار به سر خواهم رفت
بارها بار گران بر دل و جان بر کف دست
رفته ام از پی مقصود و دگر خواهم رفت
ای عزیزان که ندارید سر همراهی
به اجازت که هم اکنون به سفر خواهم رفت
با وجود تن بیمار و گرانباری عشق
صبحدم در عقب باد سحر خواهم رفت
تا کنم دیده غمدیده به رویش روشن
پیش آن شمع دل اهل نظر خواهم رفت
بوی جمعیت از آن راهگذر می آید
من بدان بوی بر آن راهگذر خواهم رفت
ناز مین بوس در شاه جهان دریابم
اندر این ره چو فلک زیر و زبر خواهم رفت
ر بی تردد ز پی بار به سر خواهم رفت
بارها بار گران بر دل و جان بر کف دست
رفته ام از پی مقصود و دگر خواهم رفت
ای عزیزان که ندارید سر همراهی
به اجازت که هم اکنون به سفر خواهم رفت
با وجود تن بیمار و گرانباری عشق
صبحدم در عقب باد سحر خواهم رفت
تا کنم دیده غمدیده به رویش روشن
پیش آن شمع دل اهل نظر خواهم رفت
بوی جمعیت از آن راهگذر می آید
من بدان بوی بر آن راهگذر خواهم رفت
ناز مین بوس در شاه جهان دریابم
اندر این ره چو فلک زیر و زبر خواهم رفت
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۷
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۲
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۷