عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح حضرت سیدالشهداء (ع)
خاکیان را از فلک امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت گوی چوگان قضاست
پرده خارست اگر دارد گلی این بوستان
نوش این غمخانه را چاشنی زهر فناست
ساحلی گر دارد این دریا لب گورست و بس
هست اگر کامی درین ویرانه کام اژدهاست
داغ ناسورست هست این خانه را گر روزنی
آه جانسوزست اگر شمعی درین ماتم سراست
سختی دوران به ارباب سعادت می رسد
استخوان از سفره این سنگدل رزق هماست
نیست سالم دامن پاکان ز دست انداز او
گرگ تهمت یوسف گل پیرهن را در قفاست
سنگ می بارد به نخل میوه دار از شش جهت
سرو از بی حاصلی پیوسته در نشو و نماست
قرص مهر و ماه گردون را کسی نشکسته است
از دل خود روزی مهمان درین مهمانسراست
هر زبانی کز فروغ صدق دارد روشنی
زنده زیر خاک دایم چون چراغ آسیاست
تیرباران قضا نازل به مردان می شود
از نیستان شیر را آرامگاه و متکاست
هست اگر آسایشی در زیر تیغ و خنجرست
دیده حیران قربانی بر این معنی گواست
با قضای آسمان سودی ندارد احتیاط
بیشتر افتد به چه هر کس درین ره با عصاست
کی مسلم می گذارد زندگان را روزگار؟
کز سیه روزان این ماتم سرا آب بقاست
نیست غیر از نامرادی در جهان خاک مراد
مدعای هر دو عالم در دل بی مدعاست
عارفانی را که سر در جیب فکرت برده اند
چون ز ره صد چشم عبرت بین نهان زیر قباست
لب گشودن می شود موج خطر را بال و پر
لنگر این بحر پرآشوب، تسلیم و رضاست
زیر گردون ما ز غفلت شادمانی می کنیم
ورنه گندم سینه چاک از بیم زخم آسیاست
هر گدا چشمی نباشد مستحق این نوال
درد و محنت نزل خاص انبیا و اولیاست
زخم دندان ندامت می رسد سبابه را
از میان جمله انگشتان، که ایمان را گواست
در خور ظرف است اینجا هر دهان را لقمه ای
ضربت تیغ شهادت طعمه شیر خداست
نیست هر نخجیر لاغر لایق فتراک عشق
آل تمغای شهادت خاصه آل عباست
کی دلش سوزد به داغ دردمندان دگر؟
چرخ کز لب تشنگان او شهید کربلاست
آنچه از ظلم و ستم بر قرة العین رسول
رفت از سنگین دلان، بر صدق این معنی گواست
مظهر انوار ربانی، حسین بن علی
آن که خاک آستانش دردمندان را شفاست
ابر رحمت سایبان قبه پر نور او
روضه اش را از پر و بال ملایک بوریاست
دست خالی برنمی گردد دعا از روضه اش
سایلان را آستانش کعبه حاجت رواست
در رجب هر کس موفق شد به طوف مرقدش
بی تردد جای او در مقعد صدق خداست
در ره او زایران را هر چه از نقد حیات
صرف گردد، با وجود صرف گردیدن بجاست
چون فتاده است این مصیبت ز ایران را عمر کاه
در تلافی زان طوافش روح بخش و جانفزاست
نیست اهل بیت را رنگین تر از وی مصرعی
گر بود بر صدر نه معصوم جای او، بجاست
کور اگر روشن شود در روضه اش نبود عجب
کان حریم خاص مالامال از نور خداست
با لب خشک از جهان تا رفت آن سلطان دین
آب را خاک مذلت در دهان زین ماجراست
زین مصیبت می کند خون گریه چرخ سنگدل
این شفق نبود که صبح و شام ظاهر برسماست
عقده ها از ماتمش روی زمین را در دل است
دانه تسبیح، اشک خاک پاک کربلاست
در ره دین هر که جان خویش را سازد فدا
در گلوی تشنه او آب تیغ آب بقاست
تا بدخشان شد جگرگاه زمین از خون او
هر گیاهی کز زمین سر برزند لعلی قباست
نیست یک دل کز وقوع این مصیبت داغ نیست
گریه فرض عین هفتاد و دو ملت زین عزاست
می دهد غسل زیارت خلق را در آب چشم
این چنین خاک جگرسوزی ز مظلومان کراست؟
بهر زوارش که می آیند با چندین امید
هر کف خاک از زمین کربلا دست دعاست
مردگان با اسب چوبین قطع این ره می کنند
زندگان را طاقت دوری ز درگاهش کجاست؟
از سیاهی داغ این ماتم نمی آید برون
این مصیبت هست بر جا تا بجا ارض و سماست
از جگرها می کشد این نخل ماتم آب خویش
تا قیامت زین سبب پیوسته در نشو و نماست
گر چه از حجت بود حلم الهی بی نیاز
این مصیبت حجت حلم گرانسنگ خداست
قطره اشکی که آید در عزای او به چشم
گوشوار عرش را از پاکی گوهر سزاست
ز ایران را چون نسازد پاک از گرد گناه؟
شهپر روح الامین جاروب این جنت سراست
سبحه ای کز خاک پاک کربلا سامان دهند
بی تذکر بر زبان رشته اش ذکر خداست
چند روزی بود اگر مهر سلیمان معتبر
تا قیامت سجده گاه خلق مهر کربلاست
خاک این در شو که پیش همت دریا دلش
زایران را پاک کردن از گنه کمتر سخاست
مغز ایمان تازه می گردد ز بوی خاک او
این شمیم جانفزا با مشک و با عنبر کجاست؟
زیر سقف آسمان، خاکی که از روی نیاز
می توان مرد از برایش، خاک پاک کربلاست
تا شد از قهر الهی طعمه دوزخ یزید
نعره هل من مزید از آتش دوزخ نخاست
تکیه گاهش بود از دوش رسول هاشمی
آن سری کز تیغ بیداد یزید از تن جداست
آن که می شد پیکرش از برگ گل نیلوفری
چاک چاک امروز مانند گل از تیغ جفاست
آن که بود آرامگاهش از کنار مصطفی
پیکر سیمین او افتاده زیر دست و پا
چرخ از انجم در عزایش دامن پر اشک شد
تا به دامان جزا گر ابر خون گرید رواست
مدحش از ما عاجزان صائب بود ترک ادب
آن که ممدوح خدا و مصطفی و مرتضاست
سال تاریخ مدیح این امام المتقین
چون نهد «جان » سر به پایش «مدح شاه کربلاست »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
قرار جهان اینچنین هم نماند
به بحر غم ار عاشقان کشته گردند
شکر خنده نازنین هم نماند
نه جم ماند اینجا، نه نقش نگینش
چه نقش نگین، بل نگین هم نماند
نماند به چین هیچ بتخانه، آوخ
چه بتخانه چین که چین هم نماند
به چرخ برین می کنی تکیه دایم
بر آنی که چرخ برین هم نماند
چه مونس همی گیری از هر قرینی؟
که مونس نپاید، قرین هم نماند
سخنگوی گر چند سحر آفرین است
سرانجام سحر آفرین هم نماند
چو خسرو به جز نالش غم نمانده ست
از آن ترسم آن دم که این هم نماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
یاران که بوده اند ندانم کجا شدند؟
یارب، چه روز بود که از ما جدا شدند؟
گر نوبهار آید و پرسد ز دوستان
گو، ای صبا، که آن همه گلها گیا شدند
ای گل، چو آمدی ز زمین گو چگونه اند؟
آن رویها که در ته گرد فنا شدند
آن سروران که تاج سر خلق بوده اند
اکنون نظاره کن که همه خاک پا شدند
دنیاست خونبهای بسی خلق، وین زمان
بسیار کس که بر سر این خونبها شدند
خورشید بوده اند که رفتند زیر خاک
آن ذره ها که چون همه اندر هوا شدند
آنها که سیمیای جهان شان فریب داد
بگذاشتند کنج و پی کیمیا شدند
بازیچه ایست طفل فریب این متاع دهر
بی عقل مردمان که بدین مبتلا شدند
کس را چه شد که نقد مرادی نمی رسد
مانا که خازنان فلک بینوا شدند
خسرو، گریز کن که وفا نیست در جهان
زاهل جهان که همچو جهان بی وفا شدند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
جان زحمت خود برد و به جانان نرسیدیم
دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم
موریم که گشتیم لگدکوب سواران
در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم
دنبال دل دوست دویدیم فراوان
بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم
در عشق غبار سر زلفش تن خاکی
شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم
چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن
در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم
ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟
کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم
از خون جگر نامه درد تو نوشتیم
بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم
دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس
ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه گوید
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار
چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار
خانه ها بینم پر نوحه و پر بانگ وخروش
نوحه و بانگ وخروشی که کند روح فکار
کویها بینم پر شورش و سر تاسر کوی
همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بینم بر روی زنان همچمو زنان
چشمهاکرده زخونابه برنگ گلنار
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه
کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار
بانوان بینم بیرون شده از خانه بکوی
بر در میدان گریان و خروشان هموار
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل
کار ناکرده و نارفته بدیوان شمار
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار
لشکری بینم سر گشته سراسیمه شده
چشمها پرنم و از حسرت و غم گشته نزار
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟
وین همان شهرو زمین است که من دیدم پار؟
مگر امسال ملک باز نیامد ز عزا ؟
دشمنی روی نهاده ست برین شهر و دیار؟
مگر امسال زهر خانه عزیزی گم شد ؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک ؟
نی من آشوب ازین گونه ندیدم پیرار؟
تو نگویی چه فتادست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانه ام، این حال زمن باز مدار
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
این چه کارست و چه با رست و چه چندین گفتار؟
کاشکی آنشب و آنروز که ترسیدم از آن
نفتادستی و شادی نشدستی تیمار
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر
آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه ودردا ودریغاکه چو محمود ملک
همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود
او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه ودردا که بی او هرگز نتوانم دید
باغ فیروزی پر لاله و گلهای ببار
آ و دردا که بیکبار تهی بینم ازو
کاخ محمودی و آن خانه پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند
ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه ودردا که کنون قیصر رومی برهد
از تکاپوی بر آوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته بخاک اندر و ما از بر خاک
این چه روزست بدین تاری یا رب ز نهار
فال بدچون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگر دی وبخفته ست امروز
دی خفتست مگر رنج رسیدش زخمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند
تا بخسبد خوش وکمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان
خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده ست
شور بنشان و شب و روز بشادی بگذار
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده است
روی زانسو نه و بر تار کشان آتش بار
خیز شاها! که رسولان شهان آمده اند
هدیه ها دارند آورده فراوان و نثار
خیز شاها! که امیران بسلام آمده اند
بارشان ده که رسیده ست همانا گه بار
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده ست
بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده اند
آنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بار
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده اند
از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دوهزار
خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر وگردید بیکجای انبار
خیز شاها! که بدیدار تو فرزند عزیز
بشتاب آمد بنمای مر اورا دیدار
که تواند که برانگیرد زین خواب ترا
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
ای خداوند! جهان خیز و بفرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
هیچکس خفته ندیده ست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنیا سودی هر چند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و درکار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کانرا باز آمدن امید بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش
که مر آنرا نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری درخانه ببایست نشست
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی وهر سال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
زان برادر که بپروردی او را بکنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شده ست
رخ چون لاله او زرد به رنگ دینار
از فراوان که بگرید بسر گور تو شاه
آب دیده بشخوده ست مر اورا رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
برساند بسوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
دشمنت بی غم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان برتو همی نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روزو شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پیروزی چون ابر همی گرید زار
بحصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بیم که رفتی بحصار؟
تو بباغی چو بیابانی دلتنگ شدی
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زینت و قیمت و مقدار، جهان را بتو بود
تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار
شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار
ای امیری که وطن داشت بنزدیک تو فخر
ای امیری که نگشته ست بدرگاه توعار
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنج کش بودی در طاعت ایزد هموار
بگذاراد و بروی تو میاراد هرگز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
زنده بادا بولیعهد تو نام تو مدام
ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار
دل پژمان بولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - وله قال فی مرثیه الشهید کریم الدین اسماعیل البکری نورالله حفرته (و مرقده)
ای بوده همتم همه طول بقای تو
همت اثر نکرد و بدیدم فنای تو
نزدیک عصر بود که ناگه غروب کرد
اندر محاق حادثه ماه بقای تو
هم عاقبت ز دست حوادث قفا خورد
آن سخت رو که تیغ زد اندر قفای تو
آن کو بدست ظلم ترا قید کرده بود
روزی هلاک سرشودش بند پای تو
شمر تو چون یزید سمر شد بفعل بد
ای تو حسین و آقسرا کربلای تو
این هفت ماهه زحمت و محنت ز ناکسان
رنجوری تو بود و شهادت شفای تو
ما قصها بحضرت حق رفع کرده ایم
از بهر کسر دشمن و نصب لوای تو
روزی قصاص تو بکند باوی ارچه داد
ایزد ز گنج رحمت خود خون بهای تو
از سد ره در گذشتی طوبی لک الجنان
ای بوده قرب حضرت حق منتهای تو
دولت سرای تست بهشت این زمان و لیک
دشمن سگیست دور ز دولت سرای تو
تا روز مرگ شادی دلهای دوستان
گم گشت از مصیبت انده فزای تو
جسمت چو جان نهان شد و دل را نمی رود
از پیش چشم صورت معنی نمای تو
زین غم که نیش بر رگ جان می زند چو مرگ
بیگانه شد ز شادی دل آشنای تو
سبحان قادری که بده روز جمع کرد
حکمش غزای خصم ترا با عزای تو
وین سخت روی سست قدم را که زار ماند
بگذاشتیم تاش بگیرد خدای تو
این خرق عادت از تو دلیل کرامتست
من مدعی صادق و شهری گوای تو
کندر سر بریده چو طوطی در قفس
می گفت ذکر بلبل دستان سرای تو
حقا که در عساکر ارواح خافقست
در صف اولیا علم کبریای تو
صدیق جد تست و بدو جانت واصل است
ای انبیا باجمعهم اولیای تو
در زندگی تو دوست صادق بدی مرا
تا زنده ام بصدق بگویم دعای تو
لطف بنزد خویش مرا جای داده بود
ایزد کناد جنت فردوس جای تو
گرچه خدا بدست کرم مسندی نهاد
اندر جوار حضرت خویش از برای تو
با طول عمر باد همایون چو بخت نیک
ایام دو سلاله میمون لقای تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح محمد بن علی خاص از سرداران سلطان ابراهیم غزنوی
چون نای بینوایم ازین نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم
زیرا جواب گفته من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا صبا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سر به سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا
چون بازو چرغ چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری سبا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نگردم همی رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا
ساقط شدست قوت من پاک اگر نه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کزین دو دیده من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام
روزی به یک صقال بجای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بی سعادت و ای خوف بی رجا
خرچنگ آبئی و خداوند تو قمر
آبیست سوزش تن و جان از شما چرا
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خودرو چو خس مباش و به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
می دان یقین که شادی و راحت فرستدت
گر چند گشته ای به غم و رنج مبتلا
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پرده صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایه علو
خورشید گشت همت او مایه ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز عطاهای او نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شدست مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او می کند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد تو را
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجر دها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیده ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بی نفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بی دریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بسست
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچ کس به صف راست را دو تا
عزم تو را که تیغ نخوانیم خرده ای ست
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو چون دیده را فروع
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفته من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
ماندست یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا
ضعف و کساد بیش نترساندم کزو
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
وی هر بزرگیی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایه او بود مأمنم
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلأام و هم پاک در ملا
هم مدح نادر آید و هم دوستی تمام
مادح چو بی طمع بود و دوست بی ریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هر چند کز برای جزا بایدت مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده ای که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیدست کیمیا
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت تو کندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لاله ها دمد از خار و از گیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار سرو نبیند همی تذرو
وی آفتاب نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو از نشاط مشو ساعتی جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمه صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان می کند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبع ها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیر است بر هوا
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت باسنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایه صفا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح صاحب اجل العمید منصور بن سعید بن احمد
خردم نمود گردش چرخ چو آسیا
واکنون به خون دیده به سر شد همی مرا
از درد و رنج فرقت جانان شدم چنانک
باد هوا نیم من و شد باد من هوا
چون کهربا به رنگم و آن قوتم نماند
کان کاه بر کشم که ربایدش کهربا
هر چند بیش گریم تشنه ترم به وصل
از آب کس شنید که افزون شود ظما
روی سما زدود دلم گشته چون زمین
پشت زمین ز آب سرم گشته چون سما
چشمم ز خون به سرخی چون چشم باده خوار
رویم ز غم به زردی چون روی پارسا
رستم ز چنگ هجر که هر چند چاره کرد
بیش از خیال باز ندانست مرمرا
تا گاه روز او و من و هجر دوست دوش
پیکار کرده ایم به لشکرگه قضا
از زخم او و هیبت حکمش مرا بس است
پر خون دو دیده من و زردی رخ گوا
ناگه درآمد از در حجره خیال دوست
چون روی او بدیدم گفتمش مرحبا
زانم ضعیف تن که دلم ناتوان شدست
دل ناتوان شد کش از انده بود غذا
هم خوابه ام سهر شد و هم خانه ام فراق
یک لحظه نیستند ز چشم و تنم جدا
شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار
بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا
گر تیره همچو قیر شود روزگار من
ورتنگ چون حصار شود گرد من هوا
اندر شوم ز ظلمت این تیز چون شهاب
بیرون روم ز تنگی آن زود چون صبا
از آتش دل من و از آب دیدگان
نشگفت اگر فزون شودم دانش ودها
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتشش افزون کند بها
از عمر شاد گردم از بهر نام و ننگ
غمگین شوم چو باز براندیشم از فنا
بسیار عمر خوردست این اژدهای چرخ
او را همی نباشد سیری ز عمر ما
چون است ای عجب که ز چرخ زمردی
دیده برون نمی جهد از چشم اژدها
ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت
یکتا نبود کس را این گنبد دوتا
خواهی که بخت و دولت گردند متصل
با نهمت تو هیچ مکن منقطع رجا
از صاحب موفق منصور بن سعید
آنکش ز حلم پیرهن است از سخا ردا
نفسش به بردباری و رایش به برتری
عزمش به وقت مردی و طبعش گه سخا
کوه است با رزانت و نارست با علو
باد است با سیاست و آب است با صفا
گر بودی از طبیعت او مایه زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما
نابارور نرستی هرگز ازین درخت
نامستجاب بازنگشتی از آن دعا
ای طبع تو چو بحر وز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر وز مهرت مرا ضیا
ای خلق تو چو مشک وز مشکت مرا نسیم
وی لفظ تو چو شهد وز شهدت مرا شفا
هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام
هر حاجتی که افتد رایت کند روا
رای تو بی تغیر و طبع تو بی ملال
حلم تو بی تکلف و جود تو بی ریا
من بنده آنچنانم کز سنگ ها گهر
وز مردمان چنانم کز داس ها گیا
خردم به چشم خلق و بزرگم به نزد عقل
از بخت با حضیضم و از فضل با سنا
آری شگفت نیست که از رتبت بلند
کیوان به چشم خلق بود کم تر از سها
از رنج چون هبا شدم و نیستم پدید
من جز در آفتاب بزرگیت چون هبا
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون کوه نیستم که بود لفظ او صدا
تاری شده است چشم من از روی ناکسان
از خاک پات خواهم کردنش توتیا
من جز تو را ندانم و دانم یقین که من
چونانکه واجب است ندانم همی تو را
آرم مدیح سوی تو این در خور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای در خور ثنا
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هر چه در آفاق ناسزا
تا خط مستویست بر این چرخ منحنی
چرخ استوا نگیرد و خط وی انحنا
از چرخ باد برتر قدرتو و اندرو
کار تو مستقیم در آن خط استوا
جای محل و جاه تو چون چرخ با علو
روز نشاط و لهو تو چون چرخ با سنا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در رثای سید حسن
بر تو سید حسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو می نالد
که تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان تو را خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت
زان بکشتت قضا که بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم به مرگی فگار باد تنی
که دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر تو را خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
هیچ میدان فضل و مرکب عقل
در کفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم که چرخ خاک نگار
چون سخن های تو نگار نداشت
به خطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا طبع تو غبار نداشت
نگرفت عیار اثیر فلک
که مگر بوته عیار نداشت
سی نشد سال عمر تو ویحک
سال زاد تو را شمار نداشت
این قدر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت
باره عمر تو بجست ایراک
چون که در تک شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
کو ز مشک سیه عذار نداشت
بدنیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندرین حصار نداشت
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمد که دستیار نداشت
دلم از مرگت اعتبار گرفت
که ازین محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی به شب نشد که مرا
نامه تو در انتظار نداشت
گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت که استوار نداشت
زار مسعود از آن همی گرید
که به حق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشته ام
که دگر چون تو روزگار نداشت
باره دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هر چه من گفتمش به کار نداشت
دل بدان خوش کنم که هیچ کسی
در جهان عمر پایدار نداشت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - مرثیه عمادالدوله ابوالقاسم و گریز به ستایش سلطان ابراهیم
گمان بری که وفا داردت سپهر مگر
تو این گمان مبر اندر وقاحتش بنگر
نهد چو چشمه خورشید بچه ای در خاک
چو نوعروسان بندد ز اختران زیور
نه شرمش آید ویحک همی ز کف خضیب
نه باک دارد از اکلیل بر نهاده به سر
فغان ز آفت آن روشنان تاری فعل
همه مخالف یکدیگر از مزاج و صور
سروی این بره سالخورده بر گردون
به زخم تیزتر از حد رمح و تیغ و تبر
کدام قصر برآورده سر ز گاو فلک
که آن نه باز شد تا نکرد زیر و زبر
دو پیکریست برین اژدهای پیکرخوار
عزیز و خوار نخواهد گذاشت یک پیکر
مجوی خیره ز خرچنگ کژرو کژ چنگ
مسیر راست گزین و مریز خون جگر
چه باشی ایمن ازین خفته در نخیز که هست
ستنبه شیری نعمت شکار عمر شکر
ز خوشه ای که برین مرغزار گردونست
چنانکه خواست به کوشش که هرگز بر
ترازوییست که آن را قضا همی سنجد
سبک به پله خیر و گران به پله شر
بهش که بر سر تو کژدمی است زود گزای
که گشت نیشش چون به زندگانی بر
از این کمان کشیده چرا نداری باک
که تیر ناوکش آسان کند ز کوه گذر
بزیست ماده درین بیشه دوازده بخش
که هست خرده بسی جان شیر شرزه نر
بسا که تشنه ازین دلو خشک دولابی
چو آب خواست به زهر آب گشت کامش تر
ز ماهیی که درین آبگون بی آبست
بترس و او را خونی یکی نهنگ شمر
چو شوخ جانورانیم راست پنداری
ندیده ایم حوادث نخوانده ایم عبر
چمیده ایمن بعضی به صیدگاه بلا
نشسته بهری ساکن به زخم جای خطر
بهایمیم وخوشیم نی این و نه آن
که در بهایم حزم است و درو حوش حذر
فساد چرخ نبینیم و نشنویم همی
که چشم ها همه کورست و گوشها همه کر
بسا کسا که مه و مهر باشدش بالین
به عاقبت ز گل و چوب گرددش بستر
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر بانفاذ زخم قدر
اگر ز آهن و فولاد تفته حصن کنی
چو حال آید دست اجل بکوبد در
به روشنی و به خوشی عیش غره مشو
که ظلمت از پس نورست و زهر زیر شکر
دری که بر تو گشاید در هوا مگشای
رهی که با تو نماید ره هوس مسپر
دم تو ناگه خواهد گسست سخت مدم
بر تو دشمن خواهد درود رنج مبر
سپهر گشت دایه گریز ازین دایه
زمانه بودت مادر شکوه ازین مادر
به راهت اندر چاهست سر نهاده متاز
به جامت اندر زهرست ناچشیده مخور
عیار چرخ بگیر و نهاد دهر ببین
بساط حرص به پیچ و لباس آز بدر
گمان یقین شد طبع تو را میار مثل
خبر عیان شد چشم تو را مگوی سمر
اگر ز عبرت خواهی که صورتی بینی
به مرگ خاصه سلطان روزگار نگر
عماد دولت ابوالقاسم آنکه حشمت او
نهاد خواست جهان را همی نهاد دگر
برآمدش گه کین گرد تیره از دریا
بخاستش گه مهر آب روشن از آذر
به طوع هر که به خدمت نکرد چنبر پشت
به کره گردن او را کشید در چنبر
نه لفظ همت او برده بود نام سپاس
نه چشم نعمت او دیده بود روی بطر
بزرگوارا بر هر کس از مصیبت تو
همان رسید کز الماس تیز بر گوهر
بجست هوش دل از درد این عظیم عنا
بخست گوش سر از رنج این مهیب خبر
ز غم وفات تو در مغزها زد آتش موج
همی بخیزد در دیده ها ز آب شرر
ز صولت تو نرستی هژبر آهن چنگ
ز هیبت تو نجستی عقاب آتش پر
فلک دعای تو را همچو حرز داشت عزیز
جهان ثنای تو را همچو ورد خواند از بر
چو نیست لفظ تو رنجست گوش را ز سماع
چو نیست روی تو در دست هوش را ز بصر
دریغ روی تو از فرو نور چون خورشید
دریغ قدر تو در برزو زیب چون عرعر
اجل براند سحر بر تو شام حور به غدر
چنانکه نیز نپیوست شام تو به سحر
نبود سودی جان تو را ز حمله مرگ
ز بیکرانه سلاح و ز بی عدد لشکر
اگر نه تیر قضا بی حجاب سفتی جان
هزار جان گرامی فزون شدیت سپر
چو میل تو به سفر بود هم ز راه تو را
بزرگ همت تو داشت بر بزرگ سفر
تو آن بلند محل بودی و بزرگ عطا
که چرخ با تو زمین بود و بحر با تو شمر
صفات جاه تو را هندسی نکردی حد
خصال خوب تو را فلسفی نکردی مر
نه باک داشت همی خنجر تو از الماس
ببرد گوی همی باره تو از صرصر
نبود حزم تو ناگشته همنشین صواب
نخاست عزم تو نابوده همعنان ظفر
پس از وفات تو بازار نوحه گر دارد
چو در حیات تو بازار داشت خنیاگر
سزد که هست ز تو ماتمی به هر خانه
که بود فضله انعام تو به هر کشور
به مجلس تو بریده نشد صله ز صله
به درگه تو گسسته نشد نفر به نفر
شریف صدر تو بودی ملاذ هر مفلس
رفیع رأی تو گشتی پناه هر مضطر
هنرنمای نبیند به از تو خواسته باش
سخن فروش نیابد به از تو مدحت خر
همه هنر بگذارد کنون هنرپیشه
همه ثنا بنوردد کنون ثناگستر
نه بیش یازد نیکو سخن به نظم و به نثر
نه بیش تازد صاحب غرض به بحر و به بر
نماند رزمی کان را سیه نشد شوکت
نماند بزمی کان را نگون نشد ساغر
روا بود که پس از روز تو نتابد مهر
سزا بود که پس از جود تو نروید زر
پس از وفات تو از کاشکی چه خیزدمان
که در حیات تو سودی نبودمان ز مگر
عجب نباشد اگر صبر ما هزیمت شد
که آب دیده به پیکار او کشید حشر
نه آگهی که عزیزان تو به ماتم تو
به چشم و سینه همه لاله اند و نیلوفر
سیاه روزان چون بر تو ریختند سرشک
عجب نریخت سپهر و سیه نشد اختر
کدام تن که ازو این فزع نبرد قرار
کدام دل که در او این جزع نکرد اثر
به جایگاهی بودی ز کبریا و علو
که پایگاه ندیدست وهم از آن برتر
نبود قطع تو در دانش فلک پیمای
نگشت مرگ تو در خاطر ستاره شمر
به نعمت تو که این بس عظیم سوگندست
که این خبر چو شنیدم نداشتم باور
که دیده بود که کوهی برآید از بنیاد
که گفته بود که چرخی در افتد از محور
چو شب سیاه شود نور روز در تابش
چو خاک خشک شود آب بحر بی معبر
برو که روضه اقبال گشت پژمرده
برو که آتش امید گشت خاکستر
مباد چرخ که با چون تویی کند پیکار
مباد دهر که بر چون تویی کشد خنجر
تو را کمال و هنر هیچگونه سود نداشت
که خاک و آب سیه بر سر کمال و هنر
بزرگی تو بماند و تو رفتی و عجبست
که کس عرض را قایم ندید بی جوهر
بنای سنت پیغمبر از تو بود آباد
بود شفیع تو پیش خدای پیغمبر
همه جهان را سیراب داشتی به عطا
به روز محشر سیراب گردی از کوثر
نبود چون تو نشگفت از آنکه چون تو نبود
که پرورنده تو بود شاه دین پرور
ظهیر دولت و دین بوالمظفر ابراهیم
که دین و دولت ازو یافتند زینت و فر
به عدل شاهیش آراسته ست هر بقعه
به نام فرخش افروخته ست هر منبر
فلک نیارد هرگز چنو فلک همت
جهان نبیند هرگز چنو جهان داور
سپهر داد بدو ملک تا به جاویدان
خدای ملک بدو وقف کرد تا محشر
فدای جاهش جاه همه جهان یکدست
نثار جانش جان همه جهان یکسر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۶ - مرثیت یکی از دوستان
بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو
واکنون صفات خویش کنم یا صفات تو
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده مانده ز تو مکرمات تو
دیدی فضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهره تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و قربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانه تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هر جا از تو عفاف تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آنکس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچ کس نماند که رحمت نکرده ای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست تو را کردگار از آنک
شادی نبود هیچ تو را از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
از مرگ تو به شعر خبر چون کنم که نیست
دشمن ترین خلق جهان جز ثقات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیئات تو
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - مرثیت
راشد از رشد روزگار نیافت
رشد از اینگونه بس فراوان کرد
تن او را که جان دانش بود
فلک جان ربای بی جان کرد
گوهری بود رشکش آمد ازو
در دل خاک از آتش پنهان کرد
ای برادر چگونه شرح دهیم
آنچه بر ما سپهر گردان کرد
هر زیارت ز مال و جاه که بود
ما دو تن را به قهر نقصان کرد
دل ما خود ز حبس بریان بود
دیده ما ز درد گریان بود
صالحی داشتم که شیر نکرد
آنچه او سالها به میدان کرد
چون همی دید کار من دشوار
کار خود را به مرگ آسان کرد
راشدی داشتی تو فرزندی
که همه کار تو به سامان کرد
در ربودش ز تو زمانه دون
تا تو را مستمند و حیران کرد
بد نیارست کرد چرخ بدو
تا تو را در نهفته زندان کرد
زانکه دانست کاین چنین فعلی
با تو جز پای بسته نتوان کرد
تو بر آن راشد آن جزع کردی
که همه کس حکایت آن کرد
داستانی شد آنچه بر صالح
باز مسعود سعد سلمان کرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۱ - مرثیه عطای یعقوب
عطای یعقوب از مرگ تو هراسیدم
شدی و نبود بیشم ز مرگ هیچ هراس
دریغ لفظی بر همه نمط همه گوهر
دریغ طبعی بر هر گهر همه الماس
سپهر معطی شانست و هیچ عیب نبود
اگر به چون تو عطا بر جهان نهاد سپاس
و گرت بستد و رشک آمدش عجب نبود
که در کمال و بزرگی تو را نبود قیاس
گر بگرید بر تو فلک روا باشد
که بیش چو تو نبیند جهان مردشناس
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۲ - بر فوت محمد علوی
بر وفات محمد علوی
خواستم زد به شعر یک دو نفس
باز گفتم که در جهان پس ازین
زشت باشد که شعر گوید کس
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۷ - مرثیت
خون همی بارم از دو دیده سرد
بر وفات محمد خراش
رازها داشتم نهان چون جان
که خرد گفته بود در دل باش
چون مرا خون دیده جوش گرفت
کرد راز نهفته را همه فاش
از لطافت بهار عشرت بود
زین قبل بیشتر نبود بقاش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - مرثیت امیر یعقوب
از وفات امیر یعقوبم
تازه تر شد وقاحت عالم
آنچنان شخص را که یار نداشت
جان ستاند چه گویم اینت ستم
گوهری بود در هنر که ازو
فخر می کرد گوهر آدم
گفت و از گفته برنتافت عنان
کرده و از کرده برنداشت قدم
پشت عمرش به خم شد و هرگز
گردن نخوتش نگشت به خم
بر سخن بود نیک چیره سوار
در هنر بود بس بلند علم
در سرآوردش آخر ای عجبی
پویه اشهب و تگ ادهم
که کند پیش باز در که گشاد
گره و بند مشکل و مبهم
پس ازو روز فضل و دانش و علم
نبود هیچ روشن و خرم
نگشاید دهان به طبع دوات
به نبندد میان به طوع قلم
خشک شد خشک مرغزار ادب
تیره شد تیره جویبار حکم
تعزیت کرد کی تواند صبر
مرثیت گفت کی تواند غم
که نشسته ست وایستاده به جد
نثر در سوک و نظم در ماتم
جان ما را همی بپالد تف
جسم ما را همی بکوبد نم
ملک اهل فضل بی جان شد
چه شگفتی که بی دلند حشم
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۴ - مرثیه برای رشیدالدین
پرده از روی صفه برگیرید
نوحه زار زار در گیرید
تن به تیمار و اندهان بدهید
دل ز شادی و لهو برگیرید
هر زمان نوحه نو آغازید
چو به پایان رسد ز سر گیرید
گر عزیز مرا قیاس کنید
از مه نو و شاخ برگیرید
چون فرو شد ستاره سحری
کار ماتم هم از سحر گیرید
بر گذرگه اجل کمین دارد
گر توان رهگذر دگر گیرید
با ستیز قضا بهش باشید
وز گشاد بلا حذر گیرید
کار گردون همه هبا شمرید
حال گردون همه هدر گیرید
***
ای مه نو اگر تمام شدی
سخت زود آفتاب بام شدی
گیتی او را به جان رهین گشتی
دولت او را به طوع رام شدی
عمده کار مرد و زن بودی
عدت شغل خاص و عام شدی
فضل او در جهان بگستردی
جهل بر مردمان حرام شدی
مایه فخر و محمدت جستی
مایه جاه و احترام شدی
چون زدوده یکی سنان گشتی
چون کشیده یکی حسام شدی
به همه حکمتی یگانه شدی
در همه دانشی تمام شدی
ناتمامت فلک ز ما بربود
ای دریغا اگر تمام شدی
***
گر زمانه بر او دگر گشتی
مایه معنی و هنر گشتی
به همه مکرمت مثل بودی
در همه مفخرت سمر گشتی
شب فرزانگان چو روز شدی
زهر آزادگان شکر گشتی
شد فدای پدر که در هر حال
همه گرد دل پدر گشتی
ور نگشتی سر اجل به قضا
پدر او را به طبع سرگشتی
سخت نیکو نیک خوش بودی
که سر آنچنان پسر گشتی
همه گفتیش عمر بخشیدی
اگرش عمر بیشتر گشتی
یک جهان حمله حمله آوردی
گر اجل زو به جنگ برگشتی
***
ای رشید ای عزیز و شاه پدر
روز و شب آفتاب و ماه پدر
ای ادیب پدر دبیر پدر
اعتماد پدر پناه پدر
به تو نازنده بود جان پدر
از تو بالنده بود جاه پدر
تا نشسته پدر بر آتش توست
پاره دودی شدست آه پدر
ره نمای پدر رهت زده شد
که نماند از پس تو راه پدر
بی گناه پدر تو خواهی خواست
عذر این بی عدد گناه پدر
از برای چه زیر تخته شدی
وقت تخت تو بود شاه پدر
مرگ اگر بستدی فدای تو بود
نعمت عمر و دستگاه پدر
***
ای دگرگون شده به تو رایم
برگذشت از نهم فلک وایم
بسر آیم به سوی تربت تو
زین سبب رشک می برد پایم
جز روان تو کی بود جفتم
جز سر گور کی بود جایم
تخت شاهان چگونه آرایند
گو تو همچنان بیارایم
به روان تو گر سر گورت
جز به خون دو دیده اندایم
هر زمان ماتمی بیاغازم
هر نفس نوحه ای بیفزایم
به تو آسوده بودم از همه غم
تو به مردی و من نیاسایم
تو به زیر زمین بفرسایی
من ز تیمار تو بفرسایم
***
ای گرامی تو را کجا جویم
درد و تیمار تو کرا گویم
شدی از چشم چون مه و خورشید
تیره شد بی تو خانه و کویم
بر وفات تو روز و شب نالم
از هلاک تو سال و مه مویم
دل به کف دو دست می مالم
رخ به خون دو دیده می شویم
گر چه گل همچو بوی و روی تو بود
دل همی ندهدم که گل بویم
همه در آتش جگر غلطم
همه در آب دیدگان پویم
لاله لعل شد ز خون چشمم
خیری خشک شد ز کف رویم
خون بگریم ز مرگ چون تو پسر
چون ببینم سپیدی مویم
***
تا ز پیش پدر روان کردی
خو دل بر رخم روان کردی
بر رخان پدر ز خون دو چشم
زعفران زیر ارغوان کردی
همه روز پدر سیه کردی
همه سود پدر زیان کردی
تا به تیراجل بخستت جان
تیر قد پدر کمان کردی
صورت مرگ زشت صوت را
پیش چشم پدر عیان کردی
خاک بر هر سری پراکندی
خون ز هر دیده ای روان کردی
کاروانی که گفته بود روان
که تو آهنگ کاروان کردی
نور بودی مگر چو نور لطیف
قصد خورشید آسمان کردی
***
مرده فرزند مادرت زارست
مرگ ناگاه را خریدارست
گر چه بر تو چو برگ لرزان بود
چون گل اکنون ز درد بیدارست
همه شب زیر پهلو و سر او
بستر و بالش آتش و خارست
اگر ز دیده بر تو خون بارد
چون تو فرزند را سزاوارست
هیچ بیکار نیست یک ساعت
ماتم تو فریضه تر کارست
باد خوشرو بر او دم مرگست
روز روشن به او شب تارست
خسته آسمان کینه کش است
بسته روزگار غدارست
گر نه از جان و عمر سیر شده ست
از روان تو شاه بیزارست
***
هیچ دانی که حال ما چون شد
تا ز قالب روانت بیرون شد
تا چو گل در چمن بپژمردی
رویش از خون دیده گلگون شد
زندگانی و جان و کار همه
بر عزیزان تو دگرگون شد
هر که بود از نشاط مفلس گشت
گر چه از آب دیده قارون شد
مغزها از وفات تو بگداخت
دیده ها در غم تو جیحون شد
حسرتا کان تن سرشته ز جان
صید گردون ناکس دون شد
ای دریغا که آن روان لطیف
طعمه روزگار وارون شد
وای و دردا که آن دل روشن
خون شد و دیده ها پر از خون شد
***
بندگان تو زار و گریانند
زار هر ساعتی تو را خوانند
چفته بالا و خسته رخسارند
کوفته مغز و سوخته جانند
تا شبیخون زده ست بر تو اجل
همه از دیده خون همی رانند
هر زمان از برای خرسندی
خاک گور تو بر سر افشانند
زانکه عمر تو بیشتر دیدند
همه از عمرها پشیمانند
از دل اندر میان صاعقه اند
وز دو دیده میان طوفانند
هر زمانی به رسم منصب خویش
زی تو آیند و دید نتوانند
راست گویی که در مصیبت تو
همه مسعود سعد سلمانند
***
غم تو بر دلم مگر نیش است
که همه ساله در عنا ریش است
غم تو من کشم که مسعودم
که به جان غم کشیدنم کیش است
موی بر فرق گوئیم تیغست
مژه بر دیده گوئیم نیش است
گر همی خون رود ز دیده من
نه شگفت است زانکه دل ریش است
از سیاهی و تیرگی روزم
همچو اندیشه بداندیش است
این تن و جان زار پژمرده
تن بیمار و جان درویش است
من بدینگونه ام که خویش نیم
چه بود آنکه او تو را خویش است
مکنید این همه خروش و نفیر
که همه خلق را همین پیش است
***
ای فلک سخت نابسامانی
کژ رو و باژگونه دورانی
محنت عقل و شدت صبری
فتنه جسم و آفت جانی
مار نیشی و شیر چنگالی
خیره چشمی و تیز دندانی
بدهی و آنگهی نیارامی
تا همه داده باز نستانی
زود بیند ز تو دل آزاری
هر که یابد ز تو تن آسانی
بشکنی زود هر چه راست کنی
بر کنی باز هر چه بنشانی
هر چه کردی همه تباه کنی
مگر از کرده ها پشیمانی
نکنم سرزنش که مجبوری
بسته حکم و امر یزدانی
***
تو رشید ای سرخداوندان
اصل نیکان و نیک پیوندان
آن کشیدی ز غم کجا هرگز
نکشیدی ز خاره و سندان
ره جز این نیست عاقبت گر ما
بندگانیم یا خداوندان
آسمانیست آتشین چنگال
روزگاریست آهنین دندان
گر چه هست آن عزیز اندک عمر
به حقیقت سزای صد چندان
بر گذشته چنین جزع کردن
نشمردند از خرد خردمندان
در رضا و ثواب ایزد کوش
گر چه صعب است درد فرزندان
مهر من نیستی اگر نه امی
خسته بند و بسته زندان
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
شد صالح و از همه قیامت برخاست
بارید ز چرخ بر سرم هر چه بلاست
گر شوییدش به خون این دیده رواست
در دیده من کنید گورش که سزاست
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
بر مرگ تو چون نمویم ای جان پدر
رخساره به خون بشویم ای جان پدر
سامان خود از که جویم ای جان پدر
تیمار تو با که گویم ای جان پدر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۵
صالح دل اگر به جای جامه بدرم
شاید که همی خون شود از غم جگرم
در دیده من از مرگ تو خونها دارم
بر مرگ تو تا به مرگ خونها بخورم